عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۶ - جواب
سؤالاتیست کز ما ترمدی کرد
حدیث معرفت را سرمدی کرد
پس از یکچند بینائی ز اعراب
جوابی داد چونان تشنه را آب
که عبد و حق بوندی ملکت هم
خدا مر عبد را ملکیست اعظم
ز ملک حق که باشد عبد اواه
ازیرا اصغرستی ملک الله
بود او ملک حق حق ملکت او
خدا پس ملک ملکست ای خداجو
بدین معنیست ملک اندر معارف
که گردد ذات حق معروف عارف
شود عارف بدان اوصاف موصوف
نماند امتیاز او ز معروف
یکی گردد درینجا سیر و سالک
نماند سالک و سیر مسالک
نهد پا راهرو بر فرق هستی
بپردازد بساط بت پرستی
بتی گر داشت او ما و منی بود
بخود زین دوستی در دشمنی بود
چو نفی خویش کرد او بت شکن شد
خدای خویشتن بی خویشتن شد
از آن رو با یزید آن پیر منصور
که بودش سینه ئی ز الله پر نور
بگفت این رتبه چون گشتش مسلم
که ملک من ز ملک تست اعظم
لوای من که محمودست سرمد
قوی تر از لوای حمد احمد
لوای او لوای حمد چالاک
لوای ماست ذات احمد پاک
عجب باشد شه ارشد ملک چاکر
ملیک مالک الملک این عجب تر
کسی در نیسی گر پا فشارد
حقیقت را سر از هستی برآرد
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۸ - جواب
قیامت باشد ای یاران تجرید
رجوع کثرت اشیا بتوحید
چو وحدت راست کرد از غیب قامت
بپا شد راستی قد قیامت
چه داری انتظار روز محشر
بود انسان کامل حشر اکبر
محمد گفت کز حق نیستش بین
شدم مبعوث با ساعت کهاتین
بدان بعثت قد توحید شد راست
قیامت نقد وقت احمد ماست
حقیقت گشت مشهود و مبرهن
قیامت شد هویدا روز روشن
احد چون گشت ساری گشت بیحد
یکی معدود شد بیرون شد از عد
محیط جود مطلق گشت انهار
یکی بود از تموج گشت بسیار
بهر جوئی ازین دریاست آبی
بهر جامی ازین یک خم شرابی
بهر کوئی ازین میخانه مستی
نظر بازی حریفی می پرستی
میان ساقی و این مست ره نیست
اگر بوسد لب لعلش گنه نیست
بتابد آن شکنج زلف بر چنگ
بگیرد در بغل معشوق را تنگ
ببیند روی جان با دیده دل
فرود آید حقیقت را بمنزل
نبیند غیر او در دار دیار
بچشم یار بیند طلعت یار
چو پیدا شد امارات ولایت
قیامت را قیام اوست آیت
قیامت قامت آن سرو قامت
که در توحید ذاتستش اقامت
شود ذرات محو نور خورشید
بپیش کاملی کش چشم دل دید
وجود ذره در خورشید لا شد
چو نور خور قیامت بر ملا شد
بلند و پست اسما و صفاتند
همه مستغرق توحید ذاتند
ولی آن ذات را باشد مراتب
دو هستی نیست در مطلوب و طالب
بود یک هستی صاحب تشاء/ن
شه تلوین و سلطان تمکن
نه در تلوین نه در تمکین نه خارج
کند در خویشتن طی معارج
نه اسم ظاهر آید سوی باطن
بخود در خود کند سیر مواطن
همانکو آخرستی اوست اول
نباشد ذات او هرگز معطل
ز حق در حق بذات حق کند سیر
ببام حق نپرد خلق را طیر
پر مرغ هیولانیست گلناک
نپرد در هوای عالم پاک
ز ذات حق بذات حق دلیلست
خدا باشد چه جای جبرئیلست
بچشم آنکه حق بینست دائم
خدایی پرده و حشرست قائم
ولی اسماء حق جزوند و کلند
ز کل شد منفصل اجزا بذلند
بود این دعوت و حشر و توسل
رجوع جمله اجزا جانب کل
بود این حشر از اسمی باسمی
نه جانی نیست خواهد شد نه جسمی
ولی تبدیل گردد جسم با جان
بود این سر یوم حشر رحمن
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۹ - سؤال چهارم
شهان دیدند در ره رهزن و غول
نهادندی بنای رتبه بر طول
نخستین رتبه علم الیقین است
دوم عین الیقین مستبین است
سیم حق الیقین لولوی تدقیق
بدین ترتیب سفتند اهل تحقیق
چه سرست اینکه قومی ز اهل آداب
نهادندی بنای علم بر آب
بدون علم باشد سالها بین
ز حد جهل تا سر منزل عین
بنای رتبه بر طولست بی ریب
بچشم جهل نتوان دید غیب
چو نبود علم گر نور مبینست
چه جای دعوی حق الیقینست
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۴ - جواب
بیاور ساقی آن صاف صفا خیز
که بدهد صاف را از درد تمییز
نداری صاف ده درد از خط اشک
که صاف آفتاب از او برد رشک
بیاور هر چه داری درد یا صاف
که می صافست و درد و صاف ز اوصاف
شرابی ریز دور از رنگ و از بو
بمینای من از میخانه هو
که این میخانه پرورد قدیمست
خمش در خانه سر حکیمست
بن خم هشته در بنیان جودست
بنای خانه مبنای وجودست
وجود می بلا نقص بسیطست
تمام دور هستی را محیطست
خرابم کن بکلی از می ذات
مرا بر نفی موکولست اثبات
بر آنستم که از این می پرستی
کنم در نیستی تدبیر هستی
فنای ذات رهرو راست مقصود
مقام نفی باشد جای محمود
تو پنداری که من مست و خرابم
مگر مستی سپس بیند بخوابم
که من مستم ولی مست وجودم
خراب غیب و آباد شهودم
تو داری باده ئی در خورد مستان
بجام تست جان می پرستان
مرا کن زنده در این حال مردن
که باید جان بی پایان سپردن
که از یک جان سپردن لطف جانان
دهد هر مرده ئی را هفتصد جان
دهد یکدانه هفصد دانه حاصل
بنص آیه سبع سنابل
گرم باشد کنم قربان ساقی
بهر دم هفتصد جان جمله باقی
که او از ما بگیرد جان فانی
دهد جانی که گوئی من ر آنی
اگر چه لن ترانی نیست باطل
مباش از من رآنی نیز غافل
که باشد در تجلی های انوار
ز احمد تا بموسی فرق بسیار
بود موسی هنوز اندر سماوات
رسول مصطفی ممسوس بالذات
بود احمد بذات الله ممسوس
تجلی های ذاتی راست ماء/نوس
بجنبد تا بسنبد بال این طیر
براند تا بماند رفرف از سیر
شود بالای او ادنای قوسین
نشیمنگاه شاه کون بی این
زهم ریزد بنه و بنگاه محمود
نماند غیر وجه الله محمود
ببام حق مزن کوس سوائی
نماند احمدی ماند خدائی
زند بر بام قدس ذات مطلق
ندای من رآنی قدراء/ی الحق
باورنگ کمال عز سرمد
خدا بنشست چون برخاست احمد
بلی از جان مردان هنرمند
چو برخیزند بنشیند خداوند
اگر حق گفت سبحانی عجب نیست
کسی را غیر حق این گفت و لب نیست
چو شد بر با یزید از حق تجلی
باستغراق گفت این قول اعلی
چو باز آمد ازان غیب و ازان هول
بوی گفتند سر زد از تو این قول
ز روی عجز با حق گفت در راز
که ای کوینده بی شبه و انباز
کنند این قول را از من روایت
بمن این قوم در طی حکایت
اگر من گفتمی سبحانی از خود
شد ستم کافر و گبرو بدودد
نمودم زین خطا گفتن ستغفار
شدم مؤمن نمودم قطع زنار
کنون گویم که گشتم سالک راه
هو الله الذی لا غیره الله
چو باز از ذات اول شد ب آخر
تجلی گشت مظهر عین ظاهر
سرایت کرد سر ذات بر ذات
شه شطرنج علم و عین شد مات
حقیقت شد پدید از ذوق و مستی
نماند از بایزید پیر هستی
درین دریا ز سر تا پای شد گم
بخویش این بحر آمد در تلاطم
زنای بایزید این قول شد راست
که ذات لم یزل در جبه ماست
نمود از پای خلع نعل امکان
خدا پیدا شد و کونین پنهان
دوئی از احولی خیزد شکی نیست
بچشم راست بین حق جز یکی نیست
چو راند از این دوتائی رخش سالک
بیکتائی بهر ملکست مالک
کسی کز این دوتائی رست یکتاست
سوای ذات او کس نیست پیداست
بجز حق در مکان و لا مکان نیست
نشان از کس بکوی بی نشان نیست
درین میخانه مستانند بیحد
گروهی بیخود و قومی معربد
یکی افتاده از مستی بیک دوش
نموده کل هستی را فراموش
یکی دریا کشیدست و طلبکار
حریفان خفته او بنشسته بیدار
بوحدت رتبه از اندازه بیشست
مقام هر کسی بر حد خویشست
بحد خویش هر کس را زبانیست
بوحدت هر زبانی را بیانیست
بیان هر زبان از حد برونست
عبارات حقیقت را شئونست
شئون هر عبارت را تجلیست
که عین هر عبارت عین مولیست
عبارات وجود ماست شتی
مقام جمع ما بی ند و همتا
شد از این نفی و این اثبات معلوم
که در این نکته اسراریست مکتوم
که گوید بایزیدی وقت گفتار
نگفتم باز گفت آرد بتکرار
نشاید گفت این نطقست واهی
نه بالله نیست جز نطق آلهی
بصورت چون نشیند شاه بر تخت
زند بر بام دولت نوبت بخت
اگر نوبت زند سلطان معنی
ببام دل نکاهد جان معنی
فزاید جان معنی نوبت فقر
که باشد دولت الحق دولت فقر
الهی تاج فقرم نه بتارک
ردای فقر کن بر من مبارک
که در کوی عنایت من فقیرم
تو سلطان غیور و من حقیرم
تو شاهی من گدایم رسم شاهست
که بخشد جرم آن کاهل گناهست
که جای بیگناهان در نعیمست
کرا بجشد که رحمن و رحیمست
نبخشی گر مرا ای وای بر من
که گردد خصم عقل و رای بر من
اگر رحمت کنی سلطان تختم
بعین فقر دولت یار بختم
من و دل هر دو همراه طریقیم
فنای فقر را در ره رفیقیم
بدان امید کز حیرت رهانی
دو همره را کنی در فقر فانی
مرا بنمود غواص غریبی
بغوص خویش اطوار عجیبی
فنا را سر فرو برد او بکانون
ز دریای بقا آورد بیرون
ب آتش رفت و بیرون آمد از آب
الهی ده کلید فتح این باب
مرا در نطع لوح محو کن مات
چو شه بنشان بصدر لوح اثبات
جم دل را بساط سروری ده
سلیمان مرا انگشتری ده
که دیوانند بس ناسخته در راه
گریزند ار ببینند اسم الله
درین ره دیوانسی هست بسیار
تن او بار و کله بردار و طرار
برند این غولهای نا ممیز
کله از سر، سر از تن، تن ز حیز
چو دیو نفس کافر شد مسلمان
رسد کار دل سالک بسامان
چو پیچد نفس این شرک دو تو را
دل از وحدت برآردهای و هو را
چو کار دل بسامان صفا شد
فنا تکمیل شد دور بقا شد
لب عین الحیوه دل نشستی
ز قید ماسوای دوست رستی
زدی یک جام زاب زندگانی
جهانی زنده کن از جام ثانی
چو ظلمت محو شد نور مبینست
مقام صحو بعد المحو اینست
بگوش من ندای محو موهوم
بود صرف صدای صحو معلوم
خدا باشد یکی در دین وحدت
دوئی کفرست در آئین وحدت
بکفر حق گرا ای پیر جاهل
که خواهی مرد در این کفر باطل
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۶ - جواب توضیح
چو انصاری ز مژگان گرد ره رفت
بباب پیر خرقانی باو گفت
ز دریا آمدی از خود جدا شو
در آ چون من درین مشکوی و ما شو
که عبدالله گوید آرمیدم
ازین یکحرف بر منزل رسیدم
تو گر مجموع عمر خود کنی صرف
نخواهی برد پی بر کنه این حرف
که این حرف از حروف عالیاتست
حروف عالیات اسمای ذاتست
چو ما گشتی توانی دید ما را
ز خود بگذر اگر خواهی خدا را
چو بگذشتی ز خود حق ماند و بس
که در این خانه نبود غیر او کس
کس این بیکسان مانده از کار
بود الطاف آن پاکیزه دادار
وجود حق بود موجود مطلق
هیولانیست در فعلیت حق
بود این قریه در بیدای اولی
نه نامی و نه در نامش هیولی
ز سر تا پای آن صرف مظالم
تمام اهل این قریه ست ظالم
درین بوم خراب نا منظم
چه میمانی برو در شهر اعظم
سواد اعظمستی ملک درویش
که باشد ملک او از ملک حق بیش
بود او ملک حق حق ملکت اوست
ملیک مقتدر مالک بهر دوست
که بود خویشتن پرداخت چون غیر
نماند امتیاز کعبه و دیر
بود از کعبه و از دیر ظاهر
خدا را کعبه و دیر از مظاهر
بیک قولند در توحید گویا
اذان مسلم و ناقوس ترسا
بود یک فعل بعد از طی هستی
صیام روز و شام می پرستی
ولی می خوردن جاهل حرامست
که می ناپخته است و مغز خامست
نجوشاند دماغ ناتمامان
می ناپخته از مینای خامان
مبین بر آن شراب پخته دوش
که مغز ما ازو چون خم زند جوش
که ما در آتش عشق استواریم
چو زر ده دهی کامل عیاریم
چه خواهد کرد این خمخانه وین جام
بکام این نهنگ قلزم آشام
که ما در بحر الا در شنائیم
نهنگ کائنات آشام لائیم
بنفی خویشتن مائیم آیت
باثبات تو نفی ما کفایت
سر سبحانی و سر انالحق
توئی ای ذات بی همتای مطلق
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۲ - فی المناجات
خدایا سینه من را صفا ده
دلم را حکمت بی منتهی ده
ز صفوت بخش انوار سرورم
نشان بر صفه ایوان نورم
عروجم ده بمعراج حقیقت
بنه بر تار کم تاج حقیقت
سویدای مرا سر قدم ده
وجود لایزالی بر عدم ده
مرا از قید امکانی رها کن
بتمکین وجوبی آشنا کن
منه بر جبهه ام داغ سوائی
بکار بنده خود کن خدائی
خدائی کن بکار بنده خود
بمیران از خودی کن زنده خود
دماغم از شراب ذات تر کن
دل و جانم دل و جان دگر کن
ز پای من بمائی پشت پا زن
بدست من منیت را قفا زن
که من با اینکه با کثرت دو چارم
بمحو و محق و طمس امیدوارم
توئی گنجینه ویرانه من
نباشد جز تو کس در خانه من
کدامین من کدامین خانه هشدار
درینجا نیست غیر از یار دیار
بود خود حکمت منطوق و مسکوت
که رزاقست و روزی خواره وقوت
بود با خانه صاحب خانه یک چیز
بوحدت از دوئی برخاست تمییز
دل و دارنده دل در دز دل
یکی باشد بود این معجز دل
من و معشوق من در دولت عشق
دوتا نبود بنازم قدرت عشق
مرا معشوق در خود کرده فانی
ندارد عشق زین بهتر نشانی
نهال نیستی بار آورد مرگ
درخت نفی را نه بار و نه برگ
اگر شاخ و اگر برگ و اگر بار
نهال عشق را باشد سزاوار
نهال عشق را اصلیست ثابت
فروعش نبت گردون را منابت
بر او گوهر گنجینه من
طلوع طلع سرش سینه من
وجودش نقد دولت خانه ما
که این گنجست در ویرانه ما
درخت عشق را بستان بود دل
نباشد آبش از سرچشمه گل
خیابانش دماغ می پرستان
روان آبش ز جوی مغز مستان
رگ من زیر بار ریشه اوست
چه شیرست اینکه رگها ریشه اوست
نماید شیر دشتی صید آهو
ز ناهاری که میتازد بهر سو
چه شیرست اینکه در رگ رفته چون دم
شکار او دلست و مغز آدم
بود در استخوان و در رگ و پی
رگ و استخوان و پی مینا و اومی
شراب صافی و مینای بی رنگ
مصفا هر دو از آلایش زنگ
دو همدم هر دو را با هم تشبه
دوئی را برد سیلاب تنزه
یکی شد مشتبه شد دوست با دوست
ندانم عشق باشد یا رگ و پوست
ندانم خویش را از رفع سوزش
همی دانم که میسوزم در آتش
چنان بنهاد پایم عشق در نار
که بند نعل آتش زد بدستار
خدایا آتش عشقم قوی کن
شرار من شرار موسوی کن
مرا در وادی ایمن گذرده
کف نور و عصای راهبر ده
عطا کن از عصاهای شعیبم
که گردد اژدهای مار عیبم
بهارون هدایم آشنا کن
مرا موسای فرعون هوی کن
نیوشان از درخت قلب آگاه
ندای لا تخف انی انا الله
بالقای عصا کن امر توری
مؤید کن بتاییدات طوری
مرا در شبروی ثابت قدم ساز
دلم روشن بنور صبحدم ساز
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۳ - توضیح
ز من بنیوش هان اسرار دیگر
بطرز دیگر و گفتار دیگر
حکم را در پی توضیح تمییز
مهیا شو که رحمت گشت سرریز
وجود کامل ما فیض عامست
بخلق وجد او فوق التمامست
هزاران دور باید تا که مردی
ببیند روی قطبی یا که فردی
چو قطبی دم فروزد در معارف
ز دم پی میتوان بردن بعارف
که سلطان حقیقت بی نیازست
ولی این در بروی خلق بازست
بخدمت قامت همت علم کن
چو کلک من سر خود را قدم کن
بپای اهل بینش خاک شو خاک
که این پایت سری بخشد بافلاک
بتفسیر و بتوضیح و بتاء/ویل
مهیا شو که آمد وحی جبریل
بود منطوق گفتار شریعت
که باشد علم رفتار طریقت
شریعت با طریقت هر دو منطوق
حقیقت برترست از درک مخلوق
بود مسکوت اسرار حقیقت
خرد حیران شد از کار حقیقت
حقیقت برتر از حد بیانست
بیان بیکار شد وقت عیانست
عیانست آنکه ناپیدا و پیداست
حقیقت در سر و سر سویداست
بود در جمله و از جمله بیرون
زهی شاء/ن و زهی اسرار بیچون
شریعت را بدان و شرح کن سهل
طریقت را مگو در نزد نااهل
حقیقت را بدان نیک ار کنی فاش
هدف گردد بتیر طعن اوباش
به نتوان گفت نزد عام اسرار
که خاصان گفته اندی بر سر دار
که من با نامه و با خامه این راز
نگویم نیستند این هر دو دمساز
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۶ - توضیح
چو موسی طبل ار نی زد بنوبت
شرر زد بر ملائک نار غیرت
که ما با اینکه از صقع وجودیم
حباب و موج این دریای جودیم
بحق هرگز نکردیم این جسارت
ز خاکی از چه سر زد این عبارت
به حربه آتشین آن زمره نور
بموسی حمله ور گشتند در طور
که ای نوزاده زنهای حایض
چرا کردی تخطی در فرایض
چه حاصل بردی ای شوریده خاک
ازین شورش که افکندی بافلاک
چه سود آوردی ای آلوده رنگ
ازین سودای بی سرمایه جز ننگ
تو از خاکی چه خواهی سرفرازی
ب آتش کن نه با خورشید بازی
بچشم سر چسان کس بیند آن ذات
که بیرونست از وضع و محاذات
نتابد نور اوصاف ثبوتی
باستجلای پرده عنکبوتی
کنون با حربه های آتش قهر
کنیمت همچو آتش شهره شهر
دمی ای مرغ بی هنگام دم گیر
بده سر پای رفتار عدم گیر
ز حد خویش پا بیرون نهادن
بود سر را بباد قهر دادن
شد از قول ملک وز هول آتش
دماغ فکرت موسی مشوش
گریز شش جهه را راه مسدود
پناهی به ندید از حصن مقصود
بدان حضرت کشیدش ناله دل
دل او رفت و او دنباله دل
خدا را آن شبان طور حاجات
نمودی با زبان دل مناجات
که ای دست نجات از این مغاکم
رهائی ده که مشرف بر هلاکم
ملک بیند مرا سافل فلک هم
فلک از سیر من غافل ملک هم
تو آگاهی که من مشتاق نورم
تو نور نخل و من موسای طورم
چو کرد آن شیرخواره عشق زاری
شد از پستان رحمت شیر جاری
نمودش حق بچشم سر بینا
بچندین سوی چندین طور سینا
بهر طوری هزاران موسی فرد
بهمت جفت آن مردانه مرد
دل اندر هایهوی لا تذرنی
زبان در گفتگوی رب ارنی
عجب تر آنکه میاید از این در
جواب هر یکی بر طرز دیگر
یکی را لن ترانی برده از دست
یکی از باده لا تقنطوا مست
یکی را کرده لا تحزن طربساز
یکی بشنیده از لا تاء/من آواز
نه آن واپس رود نه آید این پیش
بیک قولند هم آواز و هم کیش
خدا خوی و خدا جوی و خداگوی
بجسم هر کلیمی هر سر موی
ملک چون دید موسی از عدد بیش
فکندی بال و بگرفتی سرخویش
ولی در دوره منصور احمد
ز سینای علی در طور احمد
ز دست ار موسی اندازد عصا را
ملک در حلقه ماند اژدها را
که با دست و عصا و کوشش و جوش
ز حد پیشست موسای نمدپوش
سراسر سر حق در سینه دارند
تو گوئی در مند آئینه دارند
ولیکن دارد این موسی ب آثار
ز موسای نخستین فرق بسیار
یکی با آنکه در طور معانیست
جواب ار نی او لن ترانیست
یکی در جنگ و جوش جیش مردم
گروهی جمله کالانعام بل هم
چو پور دوم آن آشفته دوست
ظهور جان جان در کسوت پوست
که گوید کی تو بودی دور ای یار
که تا ما را رساند بر تو آثار
تو کی غائب شدی از دیده جان
که باشد دیدنت محتاج برهان
الا ای مقتل عشاق کویت
شود کور ار نبیند چشم رویت
یک سر خدا گوید بمنصور
یکی جام صفا بخشد بطیفور
که این بر منبر و آن بر سر دار
ولایت را کنندی کشف اسرار
شه دیگر دمد در نای سیری
نوای لیس فی الدارین غیری
شهی در کوی و سلطانی بمصرع
کشندی پرده از سر مقنع
ولایت ساری و جاریست چون نهر
بکوی از کوی و از بازار در شهر
نه مقطع دارد این دولت نه مبدا
بهر دوری بود پنهان و پیدا
ز صنع مهدی این اکسیر اعظم
شود طرح و کند زر قلب آدم
برین تدبیر و این صنعست بالطوع
ولیکن مهدویت نیست بالنوع
بود مهدی امام حی قائم
که طور اوست در اطوار دائم
ز صلب عسکری در بطن نرجس
مکان و لامکان را ماه مجلس
بدست اهل دل پیمانه اوست
دل کامل تجلی خانه اوست
بود دل بیت معمور ولایت
در و دیوارش از نور ولایت
مقامش مضرب خرگاه مهدیست
دل وارسته بیت الله مهدیست
خدا را چونکه با مهدی دوئی نیست
خدا باشد نه دل و ما توئی نیست
ولی را جای در دلهاست بی شک
خدا در بنده منزلهاست بی شک
درین دل خوبروئی خانه کردست
چو گنج و خانه را ویرانه کردست
دلارامی دلم را برده از دست
که دل در دست عشقش ماهی و شست
بشست عشق نفتاد ایچ ماهی
بجز دل کش بود شست الهی
گرم ویرانه کرد افسانه عشق
گنه آباد بادا خانه عشق
بود عشق آتشین و آهنین دل
وگرنه چون بود ثابت چنین دل
شرر زد آتشین خوئی بجانم
ز آتش سوخت مغز استخوانم
نوائی مانده و نائی دگر هیچ
سری ماندست و سودائی دگر هیچ
فنای فقر را سلطان شناسد
بود روشن که جان را جان شناسد
شناسای ولایت صاحب دل
نه آنکو مینهد گل بر سر گل
کسی داند که از سلطانیش ننگ
نه آنکو سنگ دارد بر سر سنگ
شناسد اولیا مر اولیا را
خداوندا نه هر ناکس خدا را
ولی را جز ولی همدم نباشد
درینجا جای نامحرم نباشد
تو قشری اولیا لب لبابند
به نشناسی که در تحت قبابند
اگر در کعبه باشند و اگر دیر
بهم خویشندی و بیگانه از غیر
تو کورستی ندانی نور خود چیست
ز گرمی پی توان بردن مگو نیست
برین انکار چون شمشیر عریان
مزن خود را که جسمت گشته بیجان
ترا قاف منیت پرده دارست
گذر زین قاف سیمرغ آشکارست
توانی برد پی بر حال سیمرغ
اگر سازی وطن بر بال سیمرغ
بجوعست و سهر باصمت و عزلت
تو در پر خوردن و در خواب غفلت
شهود ار نیست باید ذکر بسیار
که یارستی درخت ذکر را بار
ولی از بعد بار یار چیدن
درخت ذکر را باید بریدن
ببر پی بر خدا از ذکر و از فکر
که مذکورست عین ذاکر و ذکر
بدین آلودگی بی علم و ادراک
تو خواهی برد پی بر عالم پاک
خدا بنشسته در دلهای پاکست
نه آنکو بسته این آب و خاکست
دل وابسته بر این خاک دل نیست
خدا در دل بود در آب و گل نیست
تو کن پرواز از این آب و گل پست
که سلطان را نشیند باز بر دست
مگر بر ساعد سلطان نشیند
که چشم باز سلطان را نبیند
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۳۰ - فی المناجات
خدایا نفس ما را راهبر کن
سر و سرخیل ارباب سفر کن
مر این مرغ همم را بال و پر ده
شکوه و فر معراج ظفر ده
رسان بر وحدت جمع کمالم
به از این کن که اکنونست حالم
مرا در سیر ثانی گرم پی کن
علاج سرد طبعان را بمی کن
مرا زان می که دور از رنگ و از بوست
زمانی دور کن چون مغز از پوست
شرابی ده بقدرت هم ترازو
که من با او بسنجم زور بازو
اگر بازوی مائی ماند از کار
شوم بازوی قدرت را سزاوار
بجامم ریز آن صهبای سرمد
که تاکش رسته از بطحای احمد
رزی کش آب جوی از جدول ذات
شراب اوست دور از رنج آفات
رزی کش صدر خمتی مرتبت باغ
بود کحل زمینش کحل مازاغ
شرابی کش خمستی سر منصور
بود انگور تاکش آیه نور
میی کز ساغر حبل المتینست
خم او رحمه للعالمینست
خدایا سیر ما را سرمدی کن
رفیق سیر سر احمدی کن
کلید قفل صندوق ولایت
بدست تست ما را کن عنایت
بنام خویش هستی را رقم زن
سوائی را بسر سنگ عدم زن
تو در سیر و سلوک از جمله بیشی
کسی نبود تو خود در سیر خویشی
ز بدو سیر تا ختم مسالک
تو وجه باقی و غیر از تو هالک
توئی سیار و سیر و راه و مقصود
نباشد جز تو در اسفار موجود
علی و سائل و مردود و مقبول
توئی این نقطه محسوس معقول
توئی این نقطه سیال ساری
ازل را تا ابد در دور جاری
نه پیدائی نه پنهانی ز بیرون
ز پیدا و نهان ای ذات بیچون
خمستی گاه و گه می گاه ساقی
درین میخانه نبود جز تو باقی
بدور ما خم و خمخانه و جام
نباشد غیر رند دردی آشام
بچشم ما اگر شام ارد مشقست
تمامی پرتو انوار عشقست
اگر سنگست برهان تجلیست
اگر رویست عکس روی مولیست
بدید دل اگر سنگ و اگر روست
نباشد غیر جان در جامه پوست
که جامه پوست در شهری که یارست
نباشد پوست مغز هوشیارست
توئی طالب توئی مطلوب مطلق
ببام خویش زن کوس اناالحق
انا الحق بانگ کوس بام هستیست
اناالموجود سر می پرستیست
انا اللهست بار نخله طور
بسینای ولایت لمعه نور
سویدای ولی الله مقامش
که باشد مهدی موجود نامش
انا المحبوب ما را سر ساریست
سوی المطلوب امر اعتباریست
حقیقت نیست غیر ذات وحدت
خدا پیداست از مرآت وحدت
مرا این آب تا ناخن ز حلقست
خدا آبیست کاندر جوی خلقست
بر چشمی که بیمویست و بیناست
سر موی سر اندر ناخن پاست
بدید دل که در توحید طاقست
حقیقت بود خلق اختلاقست
نمود ما سوی اللهست بی بود
زیان ما سوی حق را بود سود
بجز حق خویش را در جستجو نیست
بعالم جسته ام من غیر او نیست
تو گر بر دیده مجنون نشینی
بجز دیدار لیلی را نبینی
من و مجنون دو هم سیر پریشیم
دو عاشق پیشه فرخنده کیشیم
هدف معشوق و ما تیر شهابیم
بپیکان طلب پر عقابیم
صفای اصفهانی : دیوان اشعار
ترکیب بند من واردات القلبیه فی معرفه الالهیه
ای موسی طور قلب آگاه
لاتحزن اننی اناالله
ماراست طفیل ظل خورشید
بالاتر از آفتاب تا ماه
ملک و ملکوتمان مشابه
با آن که منزهیم ز اشباه
تا مجمع این دو بحر در سیر
با موسی و خضر هر دو همراه
بالاتر ازین دو قطب گردون
گردون مقربان درگاه
آن سوتر از این مهابط سر
سریست که غیر نیست آگاه
ما روشن و آفتاب تاریک
ما مرتفع و ستاره کوتاه
جان مطلع اننی اناالحق
دل مرجع لااله الاه
با ضیغم غاب غوث اعظم
شیر فلک البروج روباه
خورشید به نور ماست روشن
از گاه سپیده تا شبانگاه
ما خسرو لامکان توحید
خورشید سوار عرش خرگاه
در مزرع خاکسار عشقست
نه خرمن آسمان کم از کاه
ما بنده پادشاه فقریم
با این همه عز و رتبه و جاه
برقیم به خرمن بداندیش
ابریم به مزرع نکوخواه
عبدیم و به فقر شاه مطلق
شاهیم به عشق عبد اواه
شاهیم که هست پای درویش
در فقر طراز افسر شاه
عبدیم که از صفای بر حق
آموخته ایم راه از چاه
تا راه بریم بر دقایق
در حل حقیقه الحقایق
سلطان سریر عشق ماییم
هم پادشهیم و هم گداییم
بر خسرو گاه افسر سر
بر سالک راه خاک پاییم
بر دست سکندر ولایت
آیینه قطب حق نماییم
ما مالک ملک و گنج فقریم
ما صاحب افسر فناییم
دریای وجود را ل آلی
در بحر عدم نهنگ لاییم
با وحدت دل به نفی کثرت
شمشیر نه تیر نه بلاییم
در فلک نجات ناخدا کیست
ما بر سر ناخدا خداییم
در کشتی دل ببحر توحید
بر صدر نشسته ناخداییم
ما بنده مصطفای مطلق
سلطان سریر اصطفاییم
بر جسم شکسته مومیایی
در چشم ضریر توتیاییم
عشقست که ماورای عقلست
ما نیز ورای ماوراییم
دل خانه و خلوت خداوند
ما خواجه خلوت و سراییم
از یک سر موی گر فروشند
مجموع دو کون را بهاییم
از کسوت کائنات عوریم
پوشیده ردای کبریاییم
در دیده ما بجز خدا نیست
آسوده ز قید ماسواییم
جمشید جمال را سریریم
خورشید کمال را سماییم
پیشیم ز آسمان بمعنی
باانکه به صورت از قفاییم
بالاتر نه بنای بالا
با آنکه فروتر بناییم
طی ظلمات کرده ایدون
خضر سرچشمه بقاییم
دارای وجود را سراپا
بالای شهود را قباییم
بیگانه ز غیر و غیر چون نیست
با هرچه که هست آشناییم
میخواره و رند و خانه بر دوش
بی کینه و کبر و بی ریاییم
صافی شده از کدورت سر
صاحبدل صفه صفاییم
آن همزه که اوست فوق واحد
آن نقطه که هست تحت باییم
ما یافته ایم در معارف
این نقطه بنفی ذات عارف
افراد که همدم جلیلند
پیران مراد را دلیلند
هم صاحب نفخه سرافیل
هم محرم راز جبرییلند
بر گوهر جود بحر عمان
بر کشت وجود رود نیلند
از گوهر پاک گنج پنهان
از مشرب صاف سلسبیلند
خارج همه از اداره قطب
با قطب برادر سبیلند
هم مالک ملکت سلیمان
هم صاحب ثروت خلیلند
دارند بحق هزار برهان
خاموش ولی ز قال و قیلند
در مملکت وجود باقی
بعد از اقطاب بی بدیلند
در مصر ولایتند والی
یوسف رخ و دلبر و جمیلند
اکسیر سعادتمند افراد
پرقیمت و قابل و قلیلند
از خلق نه از عروق واعصاب
بر خاتم انبیا سلیلند
داود زبور خوان توحید
با کوه به نغمه هم رسیلند
آنانکه لباس جاه پوشند
در فقر برهنه و ذلیلند
بینند حجاره های سجیل
کاین قوم ضلال قوم پیلند
نابرده به کعبه فنا پی
بر نفی بقای خود دخیلند
آن فرقه که زنده اند دایم
در مسلخ عشق او قتیلند
خلاق معانیند و صورت
امرند که خلق را کفیلند
قوت دل اولیاست تهلیل
با خاتم انبیا اکیلند
بر مسند حق خلیفه الله
غوثند و خدای را وکیلند
از اسم گذشته در یم ذات
مستغرق بلکه مستحیلند
ایجاد عیال جود افراد
هم لم یلدند و هم معیلند
بحرند که حاوی ل آلی
ابرند که راوی غلیلند
هستیست ز وجودشان و ایشان
در معرض امتحان بخیلند
قومی همه رند و لاابالی
بیرون ز تصور خیالی
ما گاه فراز آفتابیم
گه معتکلف تراب و آبیم
گاهی شه کون و گاه درویش
آباد گهی و گه خرابیم
گه تیره و گاه صاف بی غش
گه دردی و گه ناب نابیم
گر سایه ما ز نور گوید
بنیوش که ظل آفتابیم
خود گوی ز ما متاب گردن
ما خسرو مالک الرقابیم
با آب وصال دوست شاداب
با آتش عشق او کبابیم
آبی که ز سر گذشت دریاست
ما تشنه مانده در سرابیم
ما خفته میان بحر عطشان
وین طرفه که تشنه ایم و خوابیم
موجود بجز خدای نبود
ما مانده ز خویش در حجابیم
یک حرف وفا نخوانده با آنک
دیباچه نغز نه کتابیم
از ام و ابیم زاده اما
ما جد قدیم ام و بابیم
سر صحف دلیم لیکن
معلوم نشد که از چه بابیم
در دست حبیب عروه الله
مر گردن خصم را طنابیم
بر دوست خط کتاب رحمت
بر دشمن آیت عذابیم
پیر پدر ستاره پیر
در اول نوبت شبابیم
ما خسرو اعظمیم و درویش
ما شیخ مکرمیم و شابیم
خورشید تکاورست ما را
با عیسی چرخ همرکابیم
شاهست که عارفست و معروف
ما بنده معرفت م آبیم
خمار و شرابخوار و ساقی
خمخانه و ساغر و شرابیم
بر چرخ رویم بی تحرک
هم سیر دعای مستجابیم
در رزم هوای نفس چون گرگ
با پنجه شیر شرزه غابیم
دنییست چو جیفه گر پرستیم
این جیفه بسیرت کلابیم
کم جوی سفال و سنگ دنیی
ما گوهر گنج دیریابیم
مقهور حضور و نور انوار
وارسته ز ظلمت غیابیم
با جسم بکعبه حضوریم
در ظلمت محض عین نوریم
ای راز مرا طلیعه ناز
بگشای در دریچه راز
ناز تو بلای نازنینان
کشتی همه را چه میکنی ناز
بردی دل ما به شوخی و طنز
ای دلبر نغز و شوخ طناز
بگشای در خزانه عرش
زین درج دررکه میکنی باز
ای مطرب عشق کن بتوحید
در پرده ترانه دگر ساز
این توسن وحدت تو تازان
در عرصه انتها و آغاز
بر وحدت آفتاب ذاتت
ذرات وجود من هم آواز
باز دلت از زمین آثار
دارد بسمای ذات پرواز
تا بال گشوده یی بدین فر
بر ساعد شه ندیده کس باز
ای ذات ولی امر مطلق
ای از همه کائنات ممتاز
ای قطب مکان لامکان سیر
خورشید سوار آسمان تاز
در مملکت کمال سرمد
شاهی تو و بی شریک و انباز
عشق تو شراره ییست جانسوز
جویای تو عاشقیست جانباز
سر دل بایزید و منصور
سودای سر جنید و خراز
در عشق نشان شدیم و جز اشک
در خانه ما نبود غماز
از آن لب لعل کی کند دل
دندان من ار کنند با گاز
ای مطرب دل ز تار وحدت
زنگ دل ما بزخمه پرداز
ای ساقی جان بساغر افکن
آن آتش خان و مان برانداز
در بی کز و بازی ار رسیدی؟
بر دوست رسی نه از کزو باز؟
از دست خدا خرند جان را
نان پاره نه کز دکان خباز
از خود بگذر خدای یک موی
از تارک ما ندارد افراز
بنشست به عرض وحدت دل
سلطان بدو صد هزار اعزاز
ما عرض حقیقت خداییم
شک نیست که هرچه هست ماییم
ماییم ظهور نور انوار
جز ما نبود بدار دیار
جایی که منم صدای جبریل
میاید و کس نمیدهد بار
فیض احدیتیم و حق را
در فیض وجود نیست تکرار
ما مظهر واجب الوجودیم
در ذات صفات و فعل و آثار
اسرار وجود در تجلیست
ما آینه وجود اسرار
یارست که کرده جلوه از سر
تا پای ز پای تا سر یار
عشقیست که محو کرد و حیران
جان و دل دردمند دیدار
در دست که کرده از گرانی
سنگ دل کوه را سبکسار
با روی تو ای مراد هر دل
جان و دل دیده است بیکار
بی درد تو ای طبیب هر درد
جسمست نحیف و روح بیمار
بیمار تراست نفح عیسی
مست غم عشق تست هشیار
خوابست که نیست همدم عشق
عشقست رفیق بخت بیدار
بی شاخ شکوفه قد دوست
بی نرگس مست چشم دلدار
چون نرگس مستمی گران سر
چون شاخ شکوفه سرنگونسار
بیروی تو لاله نیست در بر
بی موی تو مشک نیست در بار
چشمی که سمن ندید و شکر
آمیخته گوییا که ناچار
زین روی سمن بری بخرمن
زین لعل شکرخوری بخروار
ای قطب مدیر دار هستی
زین دایره تا بچرخ دوار
اقلیم دل مرا بتحقیق
سلطانی تخت را سزاوار
بر تست مدار امر چونانک
بر نقطه مدار خط پرگار
من تاجرم و متاع من عشق
بازار دلست و حق خریدار
گنجینه لایزال بر دست
بنشسته بچارسوق بازار
چشم دل من بیار روشن
خورشید سپهر و دیده تار
ماراست غذای جان و دل دوست
عالم هم کاسه لیس پندار
بی قوت لب تو ماسوی را
دل خورده و بازمانده ناهار
زین مغز اگر بیفکنی پوست
اعصاب و عروق و جسم و جان اوست
چشمی که ندیده روی ما را
بیند بکدام رو خدا را
ای آنکه ندیده ییش در عرش
کن سجده جناب قدس ما را
در خانه ماست زود زن دست
در زلف بت گریزپا را
یکتاست بخانه آنکه دیدست
آنگونه و طره دوتا را
ای آنکه ندیدی آن دو سوسن
وان سنبلکان مشک سا را
بر دست بگیر جان شیرین
پیش آی و بعجز گوی یارا
بیگانه مشو که جان سپارند
یاران حرکات آشنا را
این حرف بگوی و بذل جان کن
زین بذل پذیره شو بقا را
چندان که سرای دوست ماند
ماند که زد این در سرا را
چندان که جناب عشق باقیست
باقیست که چنگ زد فنا را
دل خانه ماست صیقلی کن
آیینه قطب حق نما را
این سینه سرای سر عشقست
پرداخته کن ز غیر جا را
سلطان ازل رسید تنها
هم ارض گرفت و هم سما را
ماهی که دل از سپهر میجست
از دل به سپهر زد لوا را
آن دل که مقید هوی بود
زین بست و سوار شد هوی را
از غیر ردای فقر بگذشت
بگزید ردای کبریا را
از جاه گذشت و از تکبر
هم کبر نهاد و هم ریا را
در راه رضای دوست بگزید
بر راحت خویشتن بلا را
بگذشت ز حرف دفتر جور
خواند آیت مصحف وفا را
دل در پی سلطنت گدا شد
تا دید بساط پادشا را
دریافت که شاه مینشاند
بر دامن خویشتن گدا را
در ظل حقیقت صفا دید
چون دید حقیقت صفا را
قومی که به تاج و گنج سلطان
انعام کنند بینوا را
بگذاشت کدورت و صفا شد
بگذشت ز اهرمن خدا شد
ای بنده ز بود خویش لا شو
بگذار ز سر منی و ما شو
بیگانه ز پادشاه کثرت
با بنده وحدت آشنا شو
حق وحدت باقی است و فانی
در وحدت باقی خدا شو
بر غیب و شهود شاه مطلق
سلطان وجود را گدا شو
با وحدت ذات خویش مشغول
وارسته ز قید ماسوی شو
بی وضع و متی و این فارغ
از چون و چگونه و چرا شو
این ارض و سماست پرده ای دل
از ارض منزه و سما شو
از ملک و ملک علاقه بگسل
یکتای بری ز هر دو تا شو
یار آمده و گه نثارست
ایجان عزیز من فدا شو
طالب ز فنا رسید بر دوست
گر طالب دوستی فنا شو
مردانه ز هرچه هست بگذر
رندانه بیا و بی ریا شو
در دست خودی دوا او نفی
از درد بحضرت دوا شو
خواهی رسی ار بسر اطلاق
از بند خود ای پسر رها شو
مستغرق قلزم خدایی
بر کشتی کون ناخدا شو
تا بار دهندت آشنایان
بیگانه از این منی و ما شو
ای دل به طریق عشقبازی
چندی به فراق مبتلا شو
تا قدر وصال را بدانی
ای بسته بند هجر وا شو
معشوق تویی و عشق و عاشق
گو راز نهفته برملا شو
بر دوست گرای و یک حقیقت
بر بام دل آی و یک هوا شو
یا کن ظلمات خویشتن طی
چون خضر و به چشمه بقا شو
یا گیر بدست دامن پیر
کی خضر مراد رهنما شو
ای موسی ما بخضر مگرای
ای آتش طور خضر ما شو
ماراست حبال سحر اوهام
ای عقل مجرد اژدها شو
قلبست زر وجود ناقص
ای گرد کمال کیمیا شو
کن قلب تمام را زر پاک
ای سالک اگر مسی طلا شو
بگذار ستبرق سلاطین
سلطان سریر بوریا شو
از هرچه کدورتست شو صاف
هم مسلک سیرت صفا شو
از خویش بجه ز بند هستی
خود را به مبین و بس که رستی
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
ای دل به سفر چرا نبندی مفرش
کاندر حضرت عیش نمی باشد خوش
چون آهن آب داده اندر آتش
نرمی میکن دلا و سختی می کش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۲۰ - مختوم به مدح حضرت مالک اشتر روحی له الفدا
مرید عشق نجوید، مراد خاطر خویش
خوش است عارف سالک، به هر چه آید پیش
نکو است آن چه کند دلستان، چه جور و چه مهر
خوش است هرچه زجانان رسد، چه نوش و چه نیش
غلام همت آنم که خاطر مجموع
پی دو روزه ی دنیای دون نکرد، پریش
ز چنگ حادثه خواهی شکسته دل نشوی
به هوش باش نگردد، دلی زدست تو ریش
ز بندگان طبیعت مجو مسلمانی
که این سیاه دلان، کافرند در همه کیش
طُفیل هستی یارند، بنده و آزاد
رهین منّت عشقند، منعم و درویش
به عشق کوش که مردان راه حق بردند
به یُمن سلطنت عشق، کارها از پیش
ز عشق مالک اشتر، بدان مقام رسید
که قاصر است زدرکش، عقول دوراندیش
شه ولایت فرمود، بهر من مالک
چنان بُدی که بُدم من، برای سید خویش
بُرنده تیغی خواندش، زتیغ های خدا
مر این حدیث زگفتار او است، بی کم و بیش
«محیط» بندگی بندگان، آل رسول
مرا است مذهب و آئین، مرا است ملت و کیش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۳۱ - در مدح سیّد صادق طباطبایی فرماید
خوبان جهان از چو جهان مهر وفا نیست
این سلسله را پیشه به جز جور و جفا نیست
آغاز فنا بود، جهان را و چو آغاز
انجام مر این غمکده را غیر فنا نیست
از زهد فروشان بگریزند که دیدیم
این سلسله را دوستی و مهر و وفا نیست
تا خرقه ی صوفی به می صاف نشویند
بی شبه ی آلایش تزویر و ریا نیست
از خاک در میکده با همت رندان
آن فیض توان یافت که در آب بقا نیست
آشفته اگر گویم، معذور بدارید
سودایی عشقم، دل شوریده به جا نیست
در شهر یکی نیست که از دست غم تو
مانند منش پیرهن صبر قبا نیست
لعل لب میگون تو پیمود به عشاق
زآن راح روان بخش که در میکده ها نیست
نتوان رخ زیبای تو را شمس و قمر خواند
این همه خوبی و صفا نیست
ای بنده خمش باش که در کار خدایی
جای سخن و دم زدن از چون و چرا نیست
کردیم بسی تجربه با پنجه ی تقدیر
تدبیر به جز شیوه ی تسلیم و رضا نیست
گر شهد به اعدا دهد و زهر به احباب
باشد ز ره حکمت و از روی خطا نیست
سرمایه ی عیش ابد و دولت جاوید
ای خواجه به جز نیکی با خلق خدا نیست
در مردمی و جود یکی در همه آفاق
چون زاده سلطان رسل خواجه ی ما نیست
مولی العماء «صادق» کان در نظر او
ملک دو جهان را چو کنی خاک بها نیست
غیر از علی و آل «محیط» به ره حق
کس بعد نبی راهبر و راهنما نیست
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۵ - مختوم به مدح مولای متقیان و امیرمؤمنان علی بن ابیطالب علیه السلام
قد پی تعظیم خلق خم نتوان کرد
بندگی غیر ذوالکرم نتوان کرد
هر سو مو گر شود هزار زبان باز
شکر تو یا سابغ النعم نتوان کرد
منت دونان پی دونان نتوان برد
بهر درم حال خود دژم نتوان کرد
دامن همت که پاک آمده از عیب
طمع و حرص، متهم توان کرد
غره مشو بر دو روز دولت دنیا
زنده دلا، تکیه بر عدم نتوان کرد
از پی مخلوق، ترک حق نتوان گفت
ترک صمد، سجده ی صنم نتوان کرد
با تو برادر هر آن چه شرط وفا بود
گفتم و تکرار، دم به دم نتوان کرد
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر
هیچ به تدبیر، بیش و کم نتوان کرد
جز زنبی و علی و فاطمه و آل
از دگری خواهش کرم نتوان کرد
ترک ولای علی «محیط» نگوید
بر خود و بر جان خود، ستم نتوان کرد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۴۹ - در منقبت شاه اولیا و سلطان اوصیا علیه السلام
مرغ دل پر در هوای آشنایی می زند
فرصتش بادا که پر در خوش هوایی می زند
گوش و دل بگشا و بشنو نغمه ی جان بخش نی
کین شکر لب دم زلعل دل ربایی می زند
این نواهای مخالف را مدد از یک دم است
گرچه هر مطرب دم از دیگر نوایی می زند
عارفان دانند فرق، آواز خضر و غول را
ورنه در راه طلب آن هم صدایی می زند
پشت پا باید به عالم اسرار نیست
هرکه بینی در خور اندیشه رایی می زند
هیچ کس را آگهی از عالم اسرار نیست
هرکه بینی کاسه و با بوریایی می زند
همت درویش را نازم که کوس سلطنت
با سفالین کاسه و با بوریایی می زند
گر بداند لذت وارستگی سلطان قدم
در ره فقر و فنا با هر گدایی می زند
جبهه می ساید به درگاه شه مردان «محیط»
نقد قلب خویش را بر کیمیایی می زند
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۶۱ - مختوم به مدح خانواده ی عصمت و طهارت علیه السلام
عجب مدار اگر وضع عالم است پریش
که یار کرده پریشان شکنج طُرّه ی خویش
مکن به حلقه ی گیسوی او گذار، ای دل
که هر که یافت در آن پرده راه، گشت پریش
به جد و جهد گشودم گره زطره ی دوست
به سعی خویش نمودم پریش، حالت خویش
نخست گام، نمودم وداع هستی خود
طریق پرخطر عشق چون گرفتم، پیش
به جز لبم که زلعل تو یافت بهبودی
شنیده ای زنمک به شود، جراحت ریش؟
گذشت در غم هجران، زمان عمر و هنوز
امید وصل تو دارد، دل محال اندیش
ز رنج و راحت دوران غمین و شاد مباش
که نیستی است سرانجام هر دو، ای درویش
به جد و جهد نخواهد شدن، میسر نوش
زخوان غیب تو را، چون نصیب آمده نیش
ولای احمد و آل است کیش ما یا رب
بدار باقی ما را، برین شریعت و کیش
طریق صدق و ارادت گرفته پیش «محیط»
امید هست کزین ره رسد به مقصد خویش
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۱ - مختوم و موشّح به مدح آل محمد صلی الله علیه و آله و سلم
افکنده موی یارم، بس عقده ها به کارم
آشفته تر زحالم، گردیده روزگارم
هرچند پار هم بود، دیوانگی شعارم
امسال شور مستی، افزون بود زپارم
مستم ولی نه از می، سرمست لعل یارم
باشد مدام مستی، زآن راح پر خمارم
بخشنده بی نیازی، از خلق کردگارم
از دولت قناعت، سلطان روزگارم
مولی الکرام صادق، خواجه بزرگوارم
مدح محمد و آل، باشد «محیط» کارم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۲ - ایضاً منه علیه الرَّحمَةِ و الغُفران
ای دل زغنما کم گو، از فقر و فنا دم زن
سلطان حقیقی شو، پا بر همه عالم زن
این ملکت فانی را، با دون طلبان بگذار
در دولت باقی چنگ، چون زاده ی ادهم زن
رب ارنی گویان، در طور تقرب شو
بی واسطه ی جانان، ای موسی جان دم زن
این قالب تن بفکن، این قید روان بشکن
در چرخ تجرد گام، چون عیسی مریم زن
ای رشک ملک روزی، از پرده بیا بیرون
وز عارض گندم گون، راه دل آدم زن
از راه وفا مرهم، بر زخم دل ما، نه
با تیغ بلا بر آن، زخمی زن و محکم زن
جمعیت دل ها را، آشفته اگر خواهی
آشفته نما گیسو، این سلسله برهم زن
مستان محبت را، پیمانه نیارد شور
پیمانه به خاک افکن، بر کشتی و بریم زن
این پند «محیط» از جان، به پذیر که یابی سود
با مهر علی و آل، اندر دو جهان دم زن
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۹ - موشّح به اسم مبارک حضرت علی مرتضی علیه السلام
چون شمع گر به بزم وفا ترک سرکنی
سر پیش عاشقان رخ دوست برکنی
اول قدم کزین تن خاکی برون نهی
در ملک جان به حضرت جانان گذر کنی
گیری اگر حجاب دوئیت زچشم دل
روشن زچشم شاهد وحدت بصر کنی
دنیا متاع مختصر است و زیان بری
گر نقد عمر، صرف بدین مختصر کنی
به پذیر پند من که چه عقد گهر بود
زیبد که زیب گوش، زعقد گهر کنی
سود و زیان تراست، مساوی است بهر من
گر گوش، پند من ننمایی و گر کنی
تن پروری رها بکن ای یار عیسوی
حیف است از تو این همه تیمار خرکنی
انصاف ده برای پدر کرده ای چه چیز
تا بهر خود، توقع آن زپسر کنی
دارالشفا است خاک نجف گر تو راست درد
از ابلهی است روی به جای دگر کنی
اکسیر اعظم است ولای علی، بیا
تا خود، مس وجود، به اکسیر زر کنی
منظور کائنات شوی آن زمان «محیط»
کز کائنات یکسره قطع نظر کنی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۶ - و له ایضاً فی التّشبیب و التّحبیب
جم رفت و نماند از وی، بر جای به جز جامی
می ده که جهان را نیست، جز نیستی انجامی
گر رند و خراباتی، گشتم مکنیدم عیب
کز زهد فروشی هیچ، حاصل نشدم کامی
بد نام تری از من، در حلقه ی رندان نیست
هر لحظه بود دلقم، جایی گرو جامی
شوریده دلی دارم وز هر طرفی شوخی
گسترده پی صیدش از زلف سیه دامی
تنها نفکند از بام، طشت من سودایی
هر دم فکند عشقش، طشتی زلب بامی
پیوسته نمایندم، خوبان ز رخ و گیسو
شامی زپی صبحی، صبحی ز پی شامی
رو کسب قناعت کن تا با زرهی ای دل
از منِّت هر خاصی، از طعنه ی هر عامی
جز احمد و ال او، ما را به دو عالم نیست
از کس طمع لطفی یا دیده ی انعامی
مانند «محیط» امروز در شهر نمی باشد
قلّاش نظر بازی، دُردی کش بد نامی
بی ساقی آتش دست، بی باده ی آتش وش
کی رام شود شوخی، کی پخته شود خامی