عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - سوگند نامه
امید لذّت عیش از مدار چرخ مدار
که در دیار کرم نیست زادمی دیّار
مباش غرّه بدین خنده های صبح که هست
گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار
به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود
خراب گردد بنیان مردم هشیار
بگرد خوان فلک دست آرزو کم یاز
که گرده ییست بر این خوان و اند لقمه شمار
مبند تنگ بر اسب زمانه زین هوس
که از فراخ روی تنگت آورد مضمار
اگر چه رام نماند مرو برش گستاخ
وگر چه خوش رو باشد عنان بدو مسپار
که تا نه بس بتک پای درسر آوردت
چنانکه از تو نماند نشان به هیچ دیار
کسی که پایۀ او در جفا بلندترست
فزون ترست بر تبت مقامش از اغیار
ز حل ببین که چو سرمایۀ نحوست داشت
گرفت جای بر از شش کواکب سیّار
ببین کبودی این کیسۀ سپهر که او
بیک درست چنین تیز میکند بازار
هم از محکّ شب تیره گرددت روشن
درست مغر بیش را چگونگی عیار
تو می زنی نفس و خود شمار آن نکنی
که هست هر نفست اژدهای عمر او بار
ببین که از عدم آباد تا بشهر وجود
چه ره زنند ترا در مکامن اطوار
اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود
چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار
به چشم عبرت قارورۀ سپهر ببین
که گشت محرور از تفّ سینۀ احرار
شود ز خون شفق تشت ماه هر شب پر
که هم سپهر بر ابنای دهر گرید زار
رسیل زهرۀ نی زن شود ز آتش مهر
قلم زنی چو عطارد بهر مهی یکبار
مراست از ستم چرخ دون که در دورش
عزیز مصر مروّت چو خاک ره شد خوار
هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر
دروکشیده ز غم پوستی بان انار
چه جای غم که چنان شد که اهل دانش را
چو شادیی بود، آن روز غم برند بکار
سپهر بر تو چو مهر آورد بترس که او
بدست مهر زند تیغهای عمر شکار
اگر نه لطف خداوند بر زند آبی
ز تاب آتش قهرش کرا بود زنهار؟
روان صورت معنی ابوالعلا صاعد
که هست دولت او داعی صغار و کبار
ترا شه چین کمالش سپهر بی سر و پای
نواله خوار نوالش جهان بی بن و بار
دل صبا نفسی نیست خالی از خفقان
از آن سبب که شد از رشک لطف او بیمار
زهی ز معدلتت رمح سر شغب ، بسته
بشکل سنجق درسر، چو خواجگان دستار
ز نام تست دهانش به مهر ازین سبب است
که صامتست ز زنهار خواستن دینار
ثبات مرکز داری ز حلم و پیمودی
بگام عدل محیط زمانه چون پرگار
چو نقطه صدر نشینی از آن همی گردد
بگرد مسند تو چرخ دایره کردار
همای رایت قدر تو نسر طایر را
نهاد نور سعا دت بزقّه در منقار
حسود جاه ترا جلوه گاه دار آمد
چو کرد چهره ز خون جگر بنقش و نگار
هر آن سخن که قضا گفت با قدر در حال
ز کوه حزم تو آمد صدای آن گفتار
بطرف بام وجود آمد آستین پر در
سپهر تا که کند روز مقدم تو نثار
ز دست راد تو آموخت کلک درپاشی
همین اثر کند آری همیشه حسن جوار
مقاومت نتواند با تو گر بمثل
تو فرد باشی و اعدای تو هزار هزار
ستاره گرچه فراوان بوند پشت دهند
چو مهر یک تنه روی آورد سوی پیکار
مهابت تو اگر بانگ بر زمانه زند
قطار هفتۀ ایّام بگسلند مهار
جهان پناها! دادمن از فلک بستان
که نیست بر تو ازین جنس کارها دشوار
ز نقره خنگ فلک نیست عاجز آن همّت
که کرد زردۀ خورشید زیر ران رهوار
حسود بر طبق عرضم آن عراضه نهاد
که شاخ خاطرم آن جنس میوه نارد بار
بدان خدای که بنمود زیر نه رقعه
سه مهره را بمششدر ز نقش هفت وچهار
بصانعی که چو ایجاد آفرینش کرد
نبود قدرت او پای بند دست افزار
ز کاینات یکی در عدم درنگ نکرد
چو شد نوشته ز دیوان امر او احضار
محصّل خرد ار برفراز بام دماغ
هزار سال کند درس صنع او تکرار
ز عجز منقطع آید چو در مقام سوال
ز سّر حکمت رمزی کنندش استفسار
ز سیل خیز حوادث خلل پذیر نگشت
چو شد اساس فلک را عنایتش معمار
لطیفۀ کرم اوست آنکه نرگس را
بسعی ابر بهار آتشی جهد ز خیار
کمال قدرت او دان که ناف آهو را
ز چند قطرۀ خون کرد جونۀ عطّار
بدان طبیب شفا ده که بهر حاجت خلق
سپرد حقّۀ تریاک را بمهره مار
چو بر بیاض حدق نقطۀ سیاهه نهاد
سوادیان بصر را روانه شد انظار
چو راست کرد بحکمت عیار نقد وجود
باعتدال طبیعت سپرد آن معیار
به حفظ او که ز ذرّات کون خالی نیست
طلایۀ کرمش بالشی والابکار
بصنع او که کند زیر گردش گردون
همیشه جندرۀ جامه های لیل و نهار
بقهر او که سپهر بلند را بر دوش
ز زرد رقعۀ خورشید و ماه دوخت غیار
جوی ز خرمن هستی حرث و نسل نماند
در آن دیار که! نگیخت خشم او اعصار
بعفو او که جهانی کبایر از سر ذوق
فرو برد که شکسته نگرددش ناهار
بعدل او که فرستاد نظم عالم را
براستی و درستی ترازوی دینار
بحقّ قابض ارواح و باسط ارزاق
بخالق ظلمات و بفالق انوار
بنقش بندی فطرت که در مضیق رحم
بر آب نطفه کند نقش جانور دیدار
دهد بخامۀ سر تیز خار، قدرت او
عشور نرگس و گل بر صحایف گلزار
بسوزنی که بدان دوخت کسوت اجساد
برشته یی که از آن بافت حلّۀ زنگار
بکاف کن که از او زادگوهر هستی
بفّر نطق کزو یافت آدمی مقدار
بستر عصمت دوشیزگان غیب که عقل
ندیده چهرۀ شان از دریچۀ پندار
بتنگ باری اسرار پردۀ ملکوت
که در سرادق ایشان ملک نیابد بار
بروز حشر که اندر سراچۀ عظمت
میان خلق کند حکم واحد قهّار
بدان صواعق هیبت که بگسلد ز نهیب
علاقه های نفوس از جهان اهل و تبار
بنفخ صور که گردون کند ز صدمت او
سپید مهرۀ خورشید را سیاه شعار
بشیر قهر که سازد بنیم سر پنجه
ز هفت بختی سر در هوا کشیده شکار
بهول باز پسین منزل از طریق اجل
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار
بطوطی قفص وحی، جبرئیل امین
بنور باصرۀ عقل، احمد مختار
به چشم وابروی ما زاغ و قاب قو سینش
بلطف آیت کبری بکشف آن اسرار
بپر دلی که چو مور و ملخ سپاهی را
سه روز داد بیک تار عنکبوت حصار
بنور شیب بوبکر و مصحف عثمان
بدرّۀ عمر و تیغ حیدر کرّار
بهر دو مردمک چشم خانۀ عصمت
باهل صفّه و جمع مهاجر و انصار
بجان پاک شهیدان که قلب لشکرشان
ز حمزه بود و جناحش ز جعفر طیّار
بحقّ کعبه که اسلام راست دارالملک
بشکل حلقه که در دست عصمتست سوار
بآب زمزم و سنگ سیه که گشت سپید
بهر دو از وسخ و زر جامۀ اخیار
بظهر کعبه و روی صفا و ضلع حطیم
ببطن مکّه و ناف زمین و معدۀ غار
بلطف روح پیاده رو فلک پیمای
که کرده اندش بر چارپای جسم سوار
بصد قالب و سلطان دل که خیل حواس
گماشتست بر اطراف بهر گیر و بدار
ببسط و قبض وی آن ساکن حدیقۀ چشم
همی ز نور نظر راند، از سرشک! درار
بدیده باین چشم و خبر پژوهی گوش
بحاجبیّ دو ابرو و منهیی گفتار
بسروی دماغ و ریاست اعضا
بآب روی زبان و وجاهت رخسار
بآفتاب که از زخم خنجر تیزش
بخون لعل فرو رفت تا کمر کهسار
بروزگار که از ازدحام اضدادش
قران آتش و آبست در دل احجار
به چنبر فلک و پیسه ریسمان زمان
که پشتوارۀ هستی بر او گرفت قرار
بسر فرازی چرخ و فروتنی زمین
بپای داری قطب و سبک سریّ مدار
بآفتاب جهانگرد و ظلّ گوشه نشین
به چرخ نادره زای و جهان مردشکار
بهفت زاویه وچار ضلع و شش جدول
به تیغ مهر و عمود صباح و قوس نهار
به چار فصل زمان و به پنج باب حواس
بهفت مهرۀ زرّین و حقّۀ دوّار
بآبروی حیات و بخاکپای جهان
بباد پایی اعمار و جنبش ادوار
بنور چشمۀ طبّاخ و ماه سفره فکن
بشام قرص ربای و بچرخ خوانسالار
بنوک تیر شهاب و خم کمان هلال
بکوکب سپر چرخ و جوشن شب تار
بچتر داری شام و سپر کشی سحر
به صبح نیزه زن و افتاب تیغ گزار
به شام طرّه طراز و هلال ابرو زن
بمهر زیور بخش و بماه چهره نگار
بآفتاب درم دزد و اختر نان کور
بروزگار دو روی و جهان سفله نجار
بروزنامه که در جیب صبح پنهانست
بجامه خانه که شب را بدوست استظهار
بخیط شمس که بودست آبکش پیوست
بتیغ صبح که بودست سیم کش هموار
بافتاب مکابر که در شود همه جای
بروزگار معاند که او کشد همه یار
بباد مهتر فرّاش و آبدار سحاب
به تشت داری بدر و بمهر مشعله دار
به شام کوکب کوب و هلال نعل آرای
بصبح صیقلی و اسمان آینه دار
بجود صبح که هست او به نان دهی مشهور
به بخل شام که آمد سیاه کاسه چو قار
بخشک مغزی خاک و بآب تر دامن
بسردی دم باد و به پشت گرمی نار
به زود خیزی صبح و بشب روی قمر
بروزبانی خورشید و چرخ مردم خوار
بتابخانه که در وی نشسته اند انجم
ببار نامه که در سر گرفته اند اشجار
ببحر بلعجب آیین و کوه راه نشین
ببرق اتشبار و بابر آب افشار
بچشم آب که آشفته گردد از خاشاک
به تیغ کوه که از نم برآورد زنگار
بجستن رگ باران ز زیر نشتر برق
ببانگ و نالۀ تندر ز احتقان بخار
بابر صاحب ادرار و ریگ مستسقی
به تفّ سینۀ نار و کف دهان بحار
بصبح خط بدمیده، بشام ریش آور
به ماه وسمه کشیده، بروز ساده عذار
بحلّه باف ربیع و خزان جامه ستان
بخار سوز زمستان و نخلبند بهار
به بیسراک شباهنگ و لوک ترکی روز
که زیر سبزۀ گردون همی کنند اسفار
بروز عید و شب قدر حرمت رمضان
باجتهاد بزرگان، بطاعت ابرار
برقّت دل قندیل و سوز سینۀ او
بآب دیدۀ شمع و تن ضعیف نزار
بناوک سحری از کمان پشت دو تا
که باشد از سپر هفت آسمانش گذار
بآه سینۀ دلخستگان ز سوز جگر
بآب دیدۀ بیچارگان ز جان فگار
باجتماع نفوس و تعارف ارواح
بازدواج عقول و نتایج افکار
برهبری خرد در مسالک شبهات
بپیروی طمع در مناحج اوطار
بچشم بندی خواب و خیال لعبت باز
بوهم شعبده باز و بعقل شیرین کار
بپردلی قناعت، بدور بینی حرص
بخوشدلیّ تمنّی ، بهمدمی یسار
باصطناع مروّت ، باحتشام کرم
بنور عین تواضع ، بحلم قاف و قار
بذهن خرده شناس و بفکر دور اندیش
بعقل راست نهاد و خیال کپ رفتار
بخشم آهن روی و بصبر سنگین دل
بحلم آتش خوار و بشرم کم ازار
بعدل مصلحت اندیش و ظلم شهر اشوب
با من عافیت اندوز و فتنۀ عیّار
بحرص بوی شناس و بشرم رنگ امیز
بیاس گوشه نشین و بصبر غصّه گسار
بسازگاری عقل و ستیزه رویی طبع
به حلم خصم فریب و بلطف کارگزار
بفسحت دل اومید و تنگ چشمی بخل
بخود نمایی فخر و فکندگّی عوار
بشهریاری عقل و ببختیاری بخت
بکامکاری مال و بدوستاری یار
بعشق کیسه گشای و امید خام طمع
بهجر دشمن روی و بوصل خوش دیدار
بشادیی که ز باد هوا کند پر و بال
باندهی که ز جرم زمین کند بن و بار
بفضل پای برهنه ، بعلم جیب تهی
بغفلت متّنعم ، بجهل دولت یار
بنقطۀ دل لاله، بخطّ سبز چمن
بمسطر قد سرو و جداول انهار
بزاد سرو که در پاک دامنی بررست
نه همچو نرگس رعناّ میان خواب و خمار
به طبله یی که از آن بوی میکشد سوسن
به حقّه یی که از آن رنگ میبرد گلنار
باستقامت سرو و تمایل شمشاد
بلطف خندۀ گلبرگ و هول شوکت خار
بلحن نغمۀ بلبل، بوجد و حالت سرو
بسوز نالۀ قمری ّ برقّت اسحار
بکلک مصری کز اب تیره با کش نیست
بتیغ هندی کز آتشش نیاید عار
بدان یتیم که پرورده شد بتلخ و بشور
در اندرون صدف بر کنار دریا بار
بدان ضعیف که در بند چون بتنگ آید
روان شیرین بر دیگران کند ایثار
بحاضران وجود و بغایبان عدم
ز اوج کاهکشان تا بکاه در دیوار
بکوه قاف که چاکر صفت کمر بستست
ببندگیّ وقار تو ای بلند آثار
بحشمت تو که بی ابتداست همچو ازل
بنعمت تو که بی انتهاست همچو شمار
به عفو تو که عقوبت کند کم از اندک
ببذل تو که فزون است جودش از بسیار
بکلک تو که عروسان بکر خاطر را
ببند گیسو در بافت گوهر شهوار
به هیبت تو چون خنجریست در کف مرگ
بدشمن تو که پیرایه ایست بر تن دار
به مسند تو که تا او نشست بر بالش
بخفت فتنه و برخاست دولت بیدار
بخاتم تو که دریاش تا کمر گاهست
بخامه ات که بسر می رود بهندو بار
ببارگاه نو کز فرط کبریا ننشست
ز کاروان حوادث بر استانش غبار
به سطوت تو که یک شیب تازیانۀ او
برآورد ز سر توسن زمانه دمار
بلطف تو که اگر قهرمان دهر شود
در فنا را یکباره بر زند مسمار
که یک زمان بجز از بندگیّ خدمت تو
نبوده است مراین بنده را شعار و دثار
چو خرگه ارکمر خدمت تو بسته نیم
چو خیمه ام که میان بسته ام بده زنّار
زهی تراجع احوال من، بنامیزد!
همین توقّع دارم ز عالم غدّار
منم عطارد تحت الشّعاع خاطر تو
همیشه محترق و راجع از غم و تیمار
از آنک مدح تو بر دل نبشته ام دایم
بخود فروشده باشم ز فکر چون طومار
بنام و ننگی گفتم که روز بگذارم
رها نمی کند این روزگار ناهموار
کجا روم؟ چه کنم؟ از که یاوری خواهم؟
چو حق شناس تویی کم بود پذیرفتار؟
مرا بجان تو صدرا که ز هر شربت مرگ
شد از شماتت اعدا، چو اب نوش گوار
هزار به ز من و کم ز هر شربت مرگ
مرا بپرور وانگه، هزار و یک انگار
امید عفو گناهی نکرده میدارم
تو نیز اگر بتوان کرد همّتی بگمار
وقار حلم تو کان پای مرد هر گنهیست
چه باشد ار بکند بهر ما یکی پیکار
ز جرم عذر فزونتر ولی بطالع من
برون ز سلک قبولست مهرۀ اعذار
مرا بکام دل دشمنان مکن تکلیف
که از تکلّف این بار عاجزم نهمار
مده بسیلی هر سفله گردن هنرم
که این چنین نگزارند حقّ خدمتکار
تبارک الله بس طرفه طالعی دارم
که قسم من همه خار آمدست از گلزار
پریر چون بشنیدم ز دشمن آن بهتان
که شخص من ز غم آسیمه گشت و سینه فگار
بنزد آن بت مه روی کس فرستادم
که ای نگار نکو عهد و ای مه دلدار
مرا چنین و چنین حالتی فتاد امروز
برون خرام و بیا تا شویم باده گسار
پیام داد مرا کاب فلان و ای بهمان
چو دیگری بدلم کرده یی مرا بگذار
چو این سخن بشنیدم ز فرط دلتنگی
شدم بنزدش و گفتم که ای مه غدّار
بوادیی که درو گرد کرده شد شلغم
بعرصه یی که درو بال برکشیده خیار
بحسن طلعت میمون شیخ بوزینه
بلطف ساق سمن گون خواجه بوتیمار
بدان زمان که دراید ز خواب مفلس مست
خمار کرده و جامه بخانۀ خمار
باجتهاد خر لنگ در میان خلاب
باعتقاد سگ زرد در خر مردار
بحقّ اشتر گردن فراز و گاو حمول
بحرمت سگ خوش خوی و روبه طرّار
بدان قطار کلنگان که در شب تاریک
همی روند ببوی گزر سوی برخوار
بلطف صنعت آن دم که ترک سیمین بر
بدان سرین سمن کون فرو کشد شلوار
بهول و هیبت آن دم که... بی رحمت
بدرّد از سر شنگی ... چون گلنار
بخام طبعی و شوخّی بادۀ بی آب
به پخته کاری یخنی و خوردی خوش خوار
به دیگ چرب زبان آن زمان که زد قلقل
بجام خشک دهان آن زمان که شد بیکار
بدلگرانی ناره، باحتمال قپان
براستی عمود و درستی طیّار
بتار قندز شب پوش مردم بدوی
به بند و ریشۀ دستار مردم بلغار
بخانه خانۀ رقعه، بمهره مهرۀ نرد
بدانه دانۀ خصل و بگونه گونه قمار
بطاق گلشن...، بحوض و برکۀ ناف
بجویبار میان ران و ناودان زهار
بسرخ رویی شنگرف و لب کبودی نیل
بزرد فامی زرنیخ و دل سیاهی قار
بعلم خضخضه کز یمن وی نیالودست
کلاه گوشۀ ... م بمنّت اغیار
بدلسیاهی تعلیق و مدبریّ فقیه
ببیوفایی درس و به محنت تکرار
بدان ظریف که بیرون برد بچالاکی
جواب نکتۀ : لا عقل لک، بانت حمار
که تا به... تو دسترس توانم یافت
حرام دارم بر خویش صحبت و گفتار
سخن دراز شد اکنون حقیقتی بشنو
که راست خانه ترست از زبانۀ طیّار
بجدّ این همه سوگند و هزل او، صدرا
وگرنه هستم از انعام شاملت بیزار
که می ندانم سوگند نامه را سببی
که بوده است به تحقیق موجب ...ار
ولی چو نیست درین روزگار ممدوحی
که مادحی را دارد بشرط خود تیمار
چو جنس آدمیان را ز خورد نیست گزیر
ز تنگ دستی سوگند میخورم ناچار
بزرگوارا! بی خردگی بود که کنم
بحضرت تو تحدّی بشیوۀ اشعار
وگرنه دعوی آن کردمی که چون من نبست
بشاعری و نکردی خرد برین انکار
منم سلالۀ صلب خدایگان سخن
عجب نباشد اگر می کنم هنر اظهار
دریغ طبع مرا گر بیی بودی
زبان ناطقه دادی ببندگیش اقرار
مراست از ندب فضل هفده خصل و هنوز
میان نوزده و بیست می کنم رفتار
سزد که سبحه طرازان گنبد اعلی
بدین قصیدۀ غرّا کنند استغفار
از آن گروه که سوگند نامه ها گفتند
اگر کسی به ازین گفت، گو بپیش من آر
چو لایقست بدین گفته این دعاگورا؟
تویی محکّ و دگر ناقدان اولوالابصار
سزای بنده ز دستار و کفش بیرون نیست
تو در کنار رهی نه سزای این گفتار
اگر بدست، ز من گردن و ز دربان کفش
وگر نکوست ، زبنده سر وز تو دستار
همیشه تا چو بمیزان رود درست سپهر
بصحن باغ زرافشان بود ز دست چنار
بشاد کامی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
که در دیار کرم نیست زادمی دیّار
مباش غرّه بدین خنده های صبح که هست
گشادگیّ رخ آفتاب خنجر بار
به مجلسی که درو دور هفت کاسه بود
خراب گردد بنیان مردم هشیار
بگرد خوان فلک دست آرزو کم یاز
که گرده ییست بر این خوان و اند لقمه شمار
مبند تنگ بر اسب زمانه زین هوس
که از فراخ روی تنگت آورد مضمار
اگر چه رام نماند مرو برش گستاخ
وگر چه خوش رو باشد عنان بدو مسپار
که تا نه بس بتک پای درسر آوردت
چنانکه از تو نماند نشان به هیچ دیار
کسی که پایۀ او در جفا بلندترست
فزون ترست بر تبت مقامش از اغیار
ز حل ببین که چو سرمایۀ نحوست داشت
گرفت جای بر از شش کواکب سیّار
ببین کبودی این کیسۀ سپهر که او
بیک درست چنین تیز میکند بازار
هم از محکّ شب تیره گرددت روشن
درست مغر بیش را چگونگی عیار
تو می زنی نفس و خود شمار آن نکنی
که هست هر نفست اژدهای عمر او بار
ببین که از عدم آباد تا بشهر وجود
چه ره زنند ترا در مکامن اطوار
اگر نه بدرقۀ لطف کردگار بود
چگونه قافلۀ هستی اوفتد بکنار
به چشم عبرت قارورۀ سپهر ببین
که گشت محرور از تفّ سینۀ احرار
شود ز خون شفق تشت ماه هر شب پر
که هم سپهر بر ابنای دهر گرید زار
رسیل زهرۀ نی زن شود ز آتش مهر
قلم زنی چو عطارد بهر مهی یکبار
مراست از ستم چرخ دون که در دورش
عزیز مصر مروّت چو خاک ره شد خوار
هزار قطرۀ خونین بجای دل در بر
دروکشیده ز غم پوستی بان انار
چه جای غم که چنان شد که اهل دانش را
چو شادیی بود، آن روز غم برند بکار
سپهر بر تو چو مهر آورد بترس که او
بدست مهر زند تیغهای عمر شکار
اگر نه لطف خداوند بر زند آبی
ز تاب آتش قهرش کرا بود زنهار؟
روان صورت معنی ابوالعلا صاعد
که هست دولت او داعی صغار و کبار
ترا شه چین کمالش سپهر بی سر و پای
نواله خوار نوالش جهان بی بن و بار
دل صبا نفسی نیست خالی از خفقان
از آن سبب که شد از رشک لطف او بیمار
زهی ز معدلتت رمح سر شغب ، بسته
بشکل سنجق درسر، چو خواجگان دستار
ز نام تست دهانش به مهر ازین سبب است
که صامتست ز زنهار خواستن دینار
ثبات مرکز داری ز حلم و پیمودی
بگام عدل محیط زمانه چون پرگار
چو نقطه صدر نشینی از آن همی گردد
بگرد مسند تو چرخ دایره کردار
همای رایت قدر تو نسر طایر را
نهاد نور سعا دت بزقّه در منقار
حسود جاه ترا جلوه گاه دار آمد
چو کرد چهره ز خون جگر بنقش و نگار
هر آن سخن که قضا گفت با قدر در حال
ز کوه حزم تو آمد صدای آن گفتار
بطرف بام وجود آمد آستین پر در
سپهر تا که کند روز مقدم تو نثار
ز دست راد تو آموخت کلک درپاشی
همین اثر کند آری همیشه حسن جوار
مقاومت نتواند با تو گر بمثل
تو فرد باشی و اعدای تو هزار هزار
ستاره گرچه فراوان بوند پشت دهند
چو مهر یک تنه روی آورد سوی پیکار
مهابت تو اگر بانگ بر زمانه زند
قطار هفتۀ ایّام بگسلند مهار
جهان پناها! دادمن از فلک بستان
که نیست بر تو ازین جنس کارها دشوار
ز نقره خنگ فلک نیست عاجز آن همّت
که کرد زردۀ خورشید زیر ران رهوار
حسود بر طبق عرضم آن عراضه نهاد
که شاخ خاطرم آن جنس میوه نارد بار
بدان خدای که بنمود زیر نه رقعه
سه مهره را بمششدر ز نقش هفت وچهار
بصانعی که چو ایجاد آفرینش کرد
نبود قدرت او پای بند دست افزار
ز کاینات یکی در عدم درنگ نکرد
چو شد نوشته ز دیوان امر او احضار
محصّل خرد ار برفراز بام دماغ
هزار سال کند درس صنع او تکرار
ز عجز منقطع آید چو در مقام سوال
ز سّر حکمت رمزی کنندش استفسار
ز سیل خیز حوادث خلل پذیر نگشت
چو شد اساس فلک را عنایتش معمار
لطیفۀ کرم اوست آنکه نرگس را
بسعی ابر بهار آتشی جهد ز خیار
کمال قدرت او دان که ناف آهو را
ز چند قطرۀ خون کرد جونۀ عطّار
بدان طبیب شفا ده که بهر حاجت خلق
سپرد حقّۀ تریاک را بمهره مار
چو بر بیاض حدق نقطۀ سیاهه نهاد
سوادیان بصر را روانه شد انظار
چو راست کرد بحکمت عیار نقد وجود
باعتدال طبیعت سپرد آن معیار
به حفظ او که ز ذرّات کون خالی نیست
طلایۀ کرمش بالشی والابکار
بصنع او که کند زیر گردش گردون
همیشه جندرۀ جامه های لیل و نهار
بقهر او که سپهر بلند را بر دوش
ز زرد رقعۀ خورشید و ماه دوخت غیار
جوی ز خرمن هستی حرث و نسل نماند
در آن دیار که! نگیخت خشم او اعصار
بعفو او که جهانی کبایر از سر ذوق
فرو برد که شکسته نگرددش ناهار
بعدل او که فرستاد نظم عالم را
براستی و درستی ترازوی دینار
بحقّ قابض ارواح و باسط ارزاق
بخالق ظلمات و بفالق انوار
بنقش بندی فطرت که در مضیق رحم
بر آب نطفه کند نقش جانور دیدار
دهد بخامۀ سر تیز خار، قدرت او
عشور نرگس و گل بر صحایف گلزار
بسوزنی که بدان دوخت کسوت اجساد
برشته یی که از آن بافت حلّۀ زنگار
بکاف کن که از او زادگوهر هستی
بفّر نطق کزو یافت آدمی مقدار
بستر عصمت دوشیزگان غیب که عقل
ندیده چهرۀ شان از دریچۀ پندار
بتنگ باری اسرار پردۀ ملکوت
که در سرادق ایشان ملک نیابد بار
بروز حشر که اندر سراچۀ عظمت
میان خلق کند حکم واحد قهّار
بدان صواعق هیبت که بگسلد ز نهیب
علاقه های نفوس از جهان اهل و تبار
بنفخ صور که گردون کند ز صدمت او
سپید مهرۀ خورشید را سیاه شعار
بشیر قهر که سازد بنیم سر پنجه
ز هفت بختی سر در هوا کشیده شکار
بهول باز پسین منزل از طریق اجل
که منقطع شود آنجا قوافل اعمار
بطوطی قفص وحی، جبرئیل امین
بنور باصرۀ عقل، احمد مختار
به چشم وابروی ما زاغ و قاب قو سینش
بلطف آیت کبری بکشف آن اسرار
بپر دلی که چو مور و ملخ سپاهی را
سه روز داد بیک تار عنکبوت حصار
بنور شیب بوبکر و مصحف عثمان
بدرّۀ عمر و تیغ حیدر کرّار
بهر دو مردمک چشم خانۀ عصمت
باهل صفّه و جمع مهاجر و انصار
بجان پاک شهیدان که قلب لشکرشان
ز حمزه بود و جناحش ز جعفر طیّار
بحقّ کعبه که اسلام راست دارالملک
بشکل حلقه که در دست عصمتست سوار
بآب زمزم و سنگ سیه که گشت سپید
بهر دو از وسخ و زر جامۀ اخیار
بظهر کعبه و روی صفا و ضلع حطیم
ببطن مکّه و ناف زمین و معدۀ غار
بلطف روح پیاده رو فلک پیمای
که کرده اندش بر چارپای جسم سوار
بصد قالب و سلطان دل که خیل حواس
گماشتست بر اطراف بهر گیر و بدار
ببسط و قبض وی آن ساکن حدیقۀ چشم
همی ز نور نظر راند، از سرشک! درار
بدیده باین چشم و خبر پژوهی گوش
بحاجبیّ دو ابرو و منهیی گفتار
بسروی دماغ و ریاست اعضا
بآب روی زبان و وجاهت رخسار
بآفتاب که از زخم خنجر تیزش
بخون لعل فرو رفت تا کمر کهسار
بروزگار که از ازدحام اضدادش
قران آتش و آبست در دل احجار
به چنبر فلک و پیسه ریسمان زمان
که پشتوارۀ هستی بر او گرفت قرار
بسر فرازی چرخ و فروتنی زمین
بپای داری قطب و سبک سریّ مدار
بآفتاب جهانگرد و ظلّ گوشه نشین
به چرخ نادره زای و جهان مردشکار
بهفت زاویه وچار ضلع و شش جدول
به تیغ مهر و عمود صباح و قوس نهار
به چار فصل زمان و به پنج باب حواس
بهفت مهرۀ زرّین و حقّۀ دوّار
بآبروی حیات و بخاکپای جهان
بباد پایی اعمار و جنبش ادوار
بنور چشمۀ طبّاخ و ماه سفره فکن
بشام قرص ربای و بچرخ خوانسالار
بنوک تیر شهاب و خم کمان هلال
بکوکب سپر چرخ و جوشن شب تار
بچتر داری شام و سپر کشی سحر
به صبح نیزه زن و افتاب تیغ گزار
به شام طرّه طراز و هلال ابرو زن
بمهر زیور بخش و بماه چهره نگار
بآفتاب درم دزد و اختر نان کور
بروزگار دو روی و جهان سفله نجار
بروزنامه که در جیب صبح پنهانست
بجامه خانه که شب را بدوست استظهار
بخیط شمس که بودست آبکش پیوست
بتیغ صبح که بودست سیم کش هموار
بافتاب مکابر که در شود همه جای
بروزگار معاند که او کشد همه یار
بباد مهتر فرّاش و آبدار سحاب
به تشت داری بدر و بمهر مشعله دار
به شام کوکب کوب و هلال نعل آرای
بصبح صیقلی و اسمان آینه دار
بجود صبح که هست او به نان دهی مشهور
به بخل شام که آمد سیاه کاسه چو قار
بخشک مغزی خاک و بآب تر دامن
بسردی دم باد و به پشت گرمی نار
به زود خیزی صبح و بشب روی قمر
بروزبانی خورشید و چرخ مردم خوار
بتابخانه که در وی نشسته اند انجم
ببار نامه که در سر گرفته اند اشجار
ببحر بلعجب آیین و کوه راه نشین
ببرق اتشبار و بابر آب افشار
بچشم آب که آشفته گردد از خاشاک
به تیغ کوه که از نم برآورد زنگار
بجستن رگ باران ز زیر نشتر برق
ببانگ و نالۀ تندر ز احتقان بخار
بابر صاحب ادرار و ریگ مستسقی
به تفّ سینۀ نار و کف دهان بحار
بصبح خط بدمیده، بشام ریش آور
به ماه وسمه کشیده، بروز ساده عذار
بحلّه باف ربیع و خزان جامه ستان
بخار سوز زمستان و نخلبند بهار
به بیسراک شباهنگ و لوک ترکی روز
که زیر سبزۀ گردون همی کنند اسفار
بروز عید و شب قدر حرمت رمضان
باجتهاد بزرگان، بطاعت ابرار
برقّت دل قندیل و سوز سینۀ او
بآب دیدۀ شمع و تن ضعیف نزار
بناوک سحری از کمان پشت دو تا
که باشد از سپر هفت آسمانش گذار
بآه سینۀ دلخستگان ز سوز جگر
بآب دیدۀ بیچارگان ز جان فگار
باجتماع نفوس و تعارف ارواح
بازدواج عقول و نتایج افکار
برهبری خرد در مسالک شبهات
بپیروی طمع در مناحج اوطار
بچشم بندی خواب و خیال لعبت باز
بوهم شعبده باز و بعقل شیرین کار
بپردلی قناعت، بدور بینی حرص
بخوشدلیّ تمنّی ، بهمدمی یسار
باصطناع مروّت ، باحتشام کرم
بنور عین تواضع ، بحلم قاف و قار
بذهن خرده شناس و بفکر دور اندیش
بعقل راست نهاد و خیال کپ رفتار
بخشم آهن روی و بصبر سنگین دل
بحلم آتش خوار و بشرم کم ازار
بعدل مصلحت اندیش و ظلم شهر اشوب
با من عافیت اندوز و فتنۀ عیّار
بحرص بوی شناس و بشرم رنگ امیز
بیاس گوشه نشین و بصبر غصّه گسار
بسازگاری عقل و ستیزه رویی طبع
به حلم خصم فریب و بلطف کارگزار
بفسحت دل اومید و تنگ چشمی بخل
بخود نمایی فخر و فکندگّی عوار
بشهریاری عقل و ببختیاری بخت
بکامکاری مال و بدوستاری یار
بعشق کیسه گشای و امید خام طمع
بهجر دشمن روی و بوصل خوش دیدار
بشادیی که ز باد هوا کند پر و بال
باندهی که ز جرم زمین کند بن و بار
بفضل پای برهنه ، بعلم جیب تهی
بغفلت متّنعم ، بجهل دولت یار
بنقطۀ دل لاله، بخطّ سبز چمن
بمسطر قد سرو و جداول انهار
بزاد سرو که در پاک دامنی بررست
نه همچو نرگس رعناّ میان خواب و خمار
به طبله یی که از آن بوی میکشد سوسن
به حقّه یی که از آن رنگ میبرد گلنار
باستقامت سرو و تمایل شمشاد
بلطف خندۀ گلبرگ و هول شوکت خار
بلحن نغمۀ بلبل، بوجد و حالت سرو
بسوز نالۀ قمری ّ برقّت اسحار
بکلک مصری کز اب تیره با کش نیست
بتیغ هندی کز آتشش نیاید عار
بدان یتیم که پرورده شد بتلخ و بشور
در اندرون صدف بر کنار دریا بار
بدان ضعیف که در بند چون بتنگ آید
روان شیرین بر دیگران کند ایثار
بحاضران وجود و بغایبان عدم
ز اوج کاهکشان تا بکاه در دیوار
بکوه قاف که چاکر صفت کمر بستست
ببندگیّ وقار تو ای بلند آثار
بحشمت تو که بی ابتداست همچو ازل
بنعمت تو که بی انتهاست همچو شمار
به عفو تو که عقوبت کند کم از اندک
ببذل تو که فزون است جودش از بسیار
بکلک تو که عروسان بکر خاطر را
ببند گیسو در بافت گوهر شهوار
به هیبت تو چون خنجریست در کف مرگ
بدشمن تو که پیرایه ایست بر تن دار
به مسند تو که تا او نشست بر بالش
بخفت فتنه و برخاست دولت بیدار
بخاتم تو که دریاش تا کمر گاهست
بخامه ات که بسر می رود بهندو بار
ببارگاه نو کز فرط کبریا ننشست
ز کاروان حوادث بر استانش غبار
به سطوت تو که یک شیب تازیانۀ او
برآورد ز سر توسن زمانه دمار
بلطف تو که اگر قهرمان دهر شود
در فنا را یکباره بر زند مسمار
که یک زمان بجز از بندگیّ خدمت تو
نبوده است مراین بنده را شعار و دثار
چو خرگه ارکمر خدمت تو بسته نیم
چو خیمه ام که میان بسته ام بده زنّار
زهی تراجع احوال من، بنامیزد!
همین توقّع دارم ز عالم غدّار
منم عطارد تحت الشّعاع خاطر تو
همیشه محترق و راجع از غم و تیمار
از آنک مدح تو بر دل نبشته ام دایم
بخود فروشده باشم ز فکر چون طومار
بنام و ننگی گفتم که روز بگذارم
رها نمی کند این روزگار ناهموار
کجا روم؟ چه کنم؟ از که یاوری خواهم؟
چو حق شناس تویی کم بود پذیرفتار؟
مرا بجان تو صدرا که ز هر شربت مرگ
شد از شماتت اعدا، چو اب نوش گوار
هزار به ز من و کم ز هر شربت مرگ
مرا بپرور وانگه، هزار و یک انگار
امید عفو گناهی نکرده میدارم
تو نیز اگر بتوان کرد همّتی بگمار
وقار حلم تو کان پای مرد هر گنهیست
چه باشد ار بکند بهر ما یکی پیکار
ز جرم عذر فزونتر ولی بطالع من
برون ز سلک قبولست مهرۀ اعذار
مرا بکام دل دشمنان مکن تکلیف
که از تکلّف این بار عاجزم نهمار
مده بسیلی هر سفله گردن هنرم
که این چنین نگزارند حقّ خدمتکار
تبارک الله بس طرفه طالعی دارم
که قسم من همه خار آمدست از گلزار
پریر چون بشنیدم ز دشمن آن بهتان
که شخص من ز غم آسیمه گشت و سینه فگار
بنزد آن بت مه روی کس فرستادم
که ای نگار نکو عهد و ای مه دلدار
مرا چنین و چنین حالتی فتاد امروز
برون خرام و بیا تا شویم باده گسار
پیام داد مرا کاب فلان و ای بهمان
چو دیگری بدلم کرده یی مرا بگذار
چو این سخن بشنیدم ز فرط دلتنگی
شدم بنزدش و گفتم که ای مه غدّار
بوادیی که درو گرد کرده شد شلغم
بعرصه یی که درو بال برکشیده خیار
بحسن طلعت میمون شیخ بوزینه
بلطف ساق سمن گون خواجه بوتیمار
بدان زمان که دراید ز خواب مفلس مست
خمار کرده و جامه بخانۀ خمار
باجتهاد خر لنگ در میان خلاب
باعتقاد سگ زرد در خر مردار
بحقّ اشتر گردن فراز و گاو حمول
بحرمت سگ خوش خوی و روبه طرّار
بدان قطار کلنگان که در شب تاریک
همی روند ببوی گزر سوی برخوار
بلطف صنعت آن دم که ترک سیمین بر
بدان سرین سمن کون فرو کشد شلوار
بهول و هیبت آن دم که... بی رحمت
بدرّد از سر شنگی ... چون گلنار
بخام طبعی و شوخّی بادۀ بی آب
به پخته کاری یخنی و خوردی خوش خوار
به دیگ چرب زبان آن زمان که زد قلقل
بجام خشک دهان آن زمان که شد بیکار
بدلگرانی ناره، باحتمال قپان
براستی عمود و درستی طیّار
بتار قندز شب پوش مردم بدوی
به بند و ریشۀ دستار مردم بلغار
بخانه خانۀ رقعه، بمهره مهرۀ نرد
بدانه دانۀ خصل و بگونه گونه قمار
بطاق گلشن...، بحوض و برکۀ ناف
بجویبار میان ران و ناودان زهار
بسرخ رویی شنگرف و لب کبودی نیل
بزرد فامی زرنیخ و دل سیاهی قار
بعلم خضخضه کز یمن وی نیالودست
کلاه گوشۀ ... م بمنّت اغیار
بدلسیاهی تعلیق و مدبریّ فقیه
ببیوفایی درس و به محنت تکرار
بدان ظریف که بیرون برد بچالاکی
جواب نکتۀ : لا عقل لک، بانت حمار
که تا به... تو دسترس توانم یافت
حرام دارم بر خویش صحبت و گفتار
سخن دراز شد اکنون حقیقتی بشنو
که راست خانه ترست از زبانۀ طیّار
بجدّ این همه سوگند و هزل او، صدرا
وگرنه هستم از انعام شاملت بیزار
که می ندانم سوگند نامه را سببی
که بوده است به تحقیق موجب ...ار
ولی چو نیست درین روزگار ممدوحی
که مادحی را دارد بشرط خود تیمار
چو جنس آدمیان را ز خورد نیست گزیر
ز تنگ دستی سوگند میخورم ناچار
بزرگوارا! بی خردگی بود که کنم
بحضرت تو تحدّی بشیوۀ اشعار
وگرنه دعوی آن کردمی که چون من نبست
بشاعری و نکردی خرد برین انکار
منم سلالۀ صلب خدایگان سخن
عجب نباشد اگر می کنم هنر اظهار
دریغ طبع مرا گر بیی بودی
زبان ناطقه دادی ببندگیش اقرار
مراست از ندب فضل هفده خصل و هنوز
میان نوزده و بیست می کنم رفتار
سزد که سبحه طرازان گنبد اعلی
بدین قصیدۀ غرّا کنند استغفار
از آن گروه که سوگند نامه ها گفتند
اگر کسی به ازین گفت، گو بپیش من آر
چو لایقست بدین گفته این دعاگورا؟
تویی محکّ و دگر ناقدان اولوالابصار
سزای بنده ز دستار و کفش بیرون نیست
تو در کنار رهی نه سزای این گفتار
اگر بدست، ز من گردن و ز دربان کفش
وگر نکوست ، زبنده سر وز تو دستار
همیشه تا چو بمیزان رود درست سپهر
بصحن باغ زرافشان بود ز دست چنار
بشاد کامی و دولت بمان فراوان سال
ز عمر و ملک و جوانی و جاه برخوردار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - و له ایضا فی مذمة الشعراء
بچشم عقل نگه می کنم یمین ویساز
زشاعری بتر اندر جهان ندیدم کار
همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق
دماغ تیره و دل خیره و روان افگار
جگر بسوزد تا معینی بنظم آرد
که بر محّک افاضل بود تمام عیار
برای پاکی لفظی شبی بروز آرد
که مرغ و ماهی باشند خفته و او بیدار
چو شد تمام برد نزد ناتمام خری
که خود نداند کو شاعرست یا بیطار
پس آنگهی چو برو خواند و بوسه داد زمین
گر استماع فتد بعد منّتی بسیار
برون کنندش از خانه چون سگ از مسجد
خسیس مرتبت و خوار عرض و بی مقدار
چو پشت کرد، بهر یک ثنا که او آورد
درآورند بشعرش هزار عیب و عوار
یکیش خام طمع خواند و یکی بی نفس
یکی کلنگی گوید یکیش خوزی خوار
و گر بوعده ی بخشش باتّفاق الحال
خلاف عادتشان آتشی جهد ز خیار
بر آن امید که کاری برآید آن مسکین
بنقد از همه کاری برآید اوّل کار
خلاف وعده خود امکان ندارد امّا او
در انتظار و تردّد فتد مهی سه چهار
نه این طمع بتواند برید از آن وعده
نه آن بجزم بگوید بترک ده دینار
درین تقاضا ده قطعه بیش نظم افتد
که عرضه کردن هریک از آن بود ناچار
هزار رمنّت و خواری تحمّل افتد بیش
کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار
پس آنگه از پی دفع صداع او روزی
فراکنند کسی را که کار او بگزار
دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه
کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار
من آن بیشتر و خوبتر همی گویم
تو خود بعقل همی کن ازین قیاس و شمار
خدای بر تو بانصاف گو، نه گه خوردن
نکوترست زنان خوردن چنین صدبار؟
هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجّل
که من ز حرص و طمع نیستم برین هنجار
وجوه کسب خود از شعر و شاعری نکنم
چو من اگر چه کم افتاد ناظم اشعار
نشسته بر سر گنج قناعتم شب و روز
نه من ز کس نه کس از من همی خورد تیمار
چو هست شکر کنم پس چو نیست صبر کنم
بران صفت که بود رسم مردم هشیار
چو عمر بر گذرست و زمانه بی فرجام
چه می کشم غم و رنج و چه می کنم آزار؟
عزیز اگرچه نیم خواری از کسی نکشم
توانگر ارچه نیم دارم از گدایی عار
چو راه باید رفتن براق به که حمار
چو ترک باید کردن دویست بد که هزار
بسازم این دو سه روزی بتلخ و شور که خود
بهر صفت که بود عمر می رسد بکنار
دل از امید فزونی تهی کنم زان پیش
که مرگ بر در اومیدها زند مسمار
زشاعری بتر اندر جهان ندیدم کار
همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق
دماغ تیره و دل خیره و روان افگار
جگر بسوزد تا معینی بنظم آرد
که بر محّک افاضل بود تمام عیار
برای پاکی لفظی شبی بروز آرد
که مرغ و ماهی باشند خفته و او بیدار
چو شد تمام برد نزد ناتمام خری
که خود نداند کو شاعرست یا بیطار
پس آنگهی چو برو خواند و بوسه داد زمین
گر استماع فتد بعد منّتی بسیار
برون کنندش از خانه چون سگ از مسجد
خسیس مرتبت و خوار عرض و بی مقدار
چو پشت کرد، بهر یک ثنا که او آورد
درآورند بشعرش هزار عیب و عوار
یکیش خام طمع خواند و یکی بی نفس
یکی کلنگی گوید یکیش خوزی خوار
و گر بوعده ی بخشش باتّفاق الحال
خلاف عادتشان آتشی جهد ز خیار
بر آن امید که کاری برآید آن مسکین
بنقد از همه کاری برآید اوّل کار
خلاف وعده خود امکان ندارد امّا او
در انتظار و تردّد فتد مهی سه چهار
نه این طمع بتواند برید از آن وعده
نه آن بجزم بگوید بترک ده دینار
درین تقاضا ده قطعه بیش نظم افتد
که عرضه کردن هریک از آن بود ناچار
هزار رمنّت و خواری تحمّل افتد بیش
کمینه ناخوشی پرده دار و حاجب بار
پس آنگه از پی دفع صداع او روزی
فراکنند کسی را که کار او بگزار
دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه
کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار
من آن بیشتر و خوبتر همی گویم
تو خود بعقل همی کن ازین قیاس و شمار
خدای بر تو بانصاف گو، نه گه خوردن
نکوترست زنان خوردن چنین صدبار؟
هزار شکر و سپاس از خدای عزّوجّل
که من ز حرص و طمع نیستم برین هنجار
وجوه کسب خود از شعر و شاعری نکنم
چو من اگر چه کم افتاد ناظم اشعار
نشسته بر سر گنج قناعتم شب و روز
نه من ز کس نه کس از من همی خورد تیمار
چو هست شکر کنم پس چو نیست صبر کنم
بران صفت که بود رسم مردم هشیار
چو عمر بر گذرست و زمانه بی فرجام
چه می کشم غم و رنج و چه می کنم آزار؟
عزیز اگرچه نیم خواری از کسی نکشم
توانگر ارچه نیم دارم از گدایی عار
چو راه باید رفتن براق به که حمار
چو ترک باید کردن دویست بد که هزار
بسازم این دو سه روزی بتلخ و شور که خود
بهر صفت که بود عمر می رسد بکنار
دل از امید فزونی تهی کنم زان پیش
که مرگ بر در اومیدها زند مسمار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - وقال ایضاً و یلتمس الفرس
ای هنر را دولت تو دستگیر
وی ندیده چشم ایّامت نظیر
سالها شد تا ببوی همدمی
می دهد خلقت دم مشک و عبیر
آرزوها را درآید دل برقص
چون زند کلک تو دستان صریر
از زبان تیغ و کلکت فاش شد
در جهان خاصیت بهرام و تیر
در ثنایت سوده گردد و ربود
تیرگردون رازبان زاهن چو تیر
ماجرایی گرچه زحمت می شود
انندرین حضرت ندارم زان گزیر
دی بخدممت سوی درگه آمدم
آن سپهر از رفعتش عشر عشیر
زحمتی دیدم که تا جاوید باد
کثرتی بگذشته از جمّ غفیر
گشته چون روز قیامت مجتمع
خلق عالم از صغیر و از کبیر
از سباع و از وحوش وجنّ و انس
از خیول و از بغال و از حمیر
ترک و تازیکو و وشاق و بلمه ریش
حاجب و سرهنگ و جاندار و وزیر
حارس و خربنده و سگبان و سگ
خواجه و شاگرد و عوّان و دبیر
کافر و گبر و مسلمان و جهود
وانک من نشناختمشان خودمگیر
من پیاده در میان این گروه
عاجز و مضطر فرومانده اسیر
نه ز بس آسیب، بد جای مقام
نه زبس آشوب ، بد راه مسیر
زیر پای مرکب و دست سوار
من همی اندیشه کردم خیر خیر
گفتم آیا چون کنم گرزین یکی
آورد بی حرمتییّ در ضمیر
خود ز استخفاف خالی کی بود؟
مردکی دستار دار نیم پیر
عقل را گفتم که تو می بین که من
چون ز بی اسبی شدم خوار و حقیر
بر زمین چون سایه گشتم پی سپر
من که مشهورم چو خورشید منیر
کو کسی کز خاک برگیرد مرا ؟
تا بجان گردم ازو منّت پذیر
عقل گفت ار راست خواهی این سخن
می نشیند همچو زین بر اسب میر
گر ترا برگیرد او از خاک ره
خاک راه تو شود چرخ اثیر
از تو این بار تواند برگرفت
زانکه خود نامست او را بارگیر
چون مخمّر گشت با عقل این سخن
در تنور دولتت بستم فطیر
همچنین باد ترا تا نفخ صور
بر سر هفتم فلک پای سریر
وی ندیده چشم ایّامت نظیر
سالها شد تا ببوی همدمی
می دهد خلقت دم مشک و عبیر
آرزوها را درآید دل برقص
چون زند کلک تو دستان صریر
از زبان تیغ و کلکت فاش شد
در جهان خاصیت بهرام و تیر
در ثنایت سوده گردد و ربود
تیرگردون رازبان زاهن چو تیر
ماجرایی گرچه زحمت می شود
انندرین حضرت ندارم زان گزیر
دی بخدممت سوی درگه آمدم
آن سپهر از رفعتش عشر عشیر
زحمتی دیدم که تا جاوید باد
کثرتی بگذشته از جمّ غفیر
گشته چون روز قیامت مجتمع
خلق عالم از صغیر و از کبیر
از سباع و از وحوش وجنّ و انس
از خیول و از بغال و از حمیر
ترک و تازیکو و وشاق و بلمه ریش
حاجب و سرهنگ و جاندار و وزیر
حارس و خربنده و سگبان و سگ
خواجه و شاگرد و عوّان و دبیر
کافر و گبر و مسلمان و جهود
وانک من نشناختمشان خودمگیر
من پیاده در میان این گروه
عاجز و مضطر فرومانده اسیر
نه ز بس آسیب، بد جای مقام
نه زبس آشوب ، بد راه مسیر
زیر پای مرکب و دست سوار
من همی اندیشه کردم خیر خیر
گفتم آیا چون کنم گرزین یکی
آورد بی حرمتییّ در ضمیر
خود ز استخفاف خالی کی بود؟
مردکی دستار دار نیم پیر
عقل را گفتم که تو می بین که من
چون ز بی اسبی شدم خوار و حقیر
بر زمین چون سایه گشتم پی سپر
من که مشهورم چو خورشید منیر
کو کسی کز خاک برگیرد مرا ؟
تا بجان گردم ازو منّت پذیر
عقل گفت ار راست خواهی این سخن
می نشیند همچو زین بر اسب میر
گر ترا برگیرد او از خاک ره
خاک راه تو شود چرخ اثیر
از تو این بار تواند برگرفت
زانکه خود نامست او را بارگیر
چون مخمّر گشت با عقل این سخن
در تنور دولتت بستم فطیر
همچنین باد ترا تا نفخ صور
بر سر هفتم فلک پای سریر
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - وقال ایضاً فی النصیحة
ای دل تراکه گفت بدنیا قرارگیر
وین جان نازنین را اندرحصارگیر؟
برچار سوی طبع بزن خیمۀ مراد
جایی چنین وطن ز سراختیارگیر؟
آمدحجاب هشت درخلدچارطبع
این هشت گانه جوی وکم آن چهارگیر
جای مقام نیست جهان،دل برومنه
خودرامسافری کن واین رهگذارگیر
تاکی دوی بگام هوس درقفای حرص؟
آهسته شو زمانی وبرجا قرارگیر
جان خرج میکنی که فزون گرددت درم
چون مال وارثست توخودصدهزارگیر
تاکی شمارخواجگی وسیم وزر کنی؟
این مرگ ناگهان راهم درشمارگیر
نشکست کس به پشتی زرپشت حرص وآز
اندرمصاف حرص قناعت بیارگیر
خواهی که عیش خوش بودت،کاربرمراد؟
بانیستی بسازوکم کار و بارگیر
مارست مال دنیا، دنبال اومرو
دانی که چیست عاقبت کارمارگیر
چون روزگارکس ندهد پند آدمی
خواهی که پندگیری،ازروزگارگیر
بنگرکه تاتو آمده یی چندکس برفت
آخریکی ز رفتنشان اعتبارگیر
ناچارباتومرگ کنددست درکنار
خودرایکی ز بیهده ها برکنارگیر
برباد داد عمرتودنیای خاکسار
باتوکه گفت دامن این خاکسارگیر؟
شادی گریزپای بود،دل درومبند
غمخوار توغمست،پی غمگسارگیر
گربایدت که خواربودبرتوکارها
سختی مکن بطبع وهمه کارخوارگیر
گرمیزنی زروی خردل اف زیرکی
فانی بدار دست و دم پایدارگیر
مرده دلیست حاصل بطال پیشگان
ازکارکارخیزد،دنبال کارگیر
روزی سه چاراگراجلت مهلتی دهد
بگذارخلق را و درکردگار گیر
بسیارگردخلق دویدی،چه حاصلست؟
باقی عمر را زگذشته شمارگیر
برابلق زمانه سواری،ب هوش باش
کاسبیست تیز،لیک بدندان سوارگیر
غره مشو که گام بکام تو می زند
زیراکه توضعیفی وتندست بارگیر
وین جان نازنین را اندرحصارگیر؟
برچار سوی طبع بزن خیمۀ مراد
جایی چنین وطن ز سراختیارگیر؟
آمدحجاب هشت درخلدچارطبع
این هشت گانه جوی وکم آن چهارگیر
جای مقام نیست جهان،دل برومنه
خودرامسافری کن واین رهگذارگیر
تاکی دوی بگام هوس درقفای حرص؟
آهسته شو زمانی وبرجا قرارگیر
جان خرج میکنی که فزون گرددت درم
چون مال وارثست توخودصدهزارگیر
تاکی شمارخواجگی وسیم وزر کنی؟
این مرگ ناگهان راهم درشمارگیر
نشکست کس به پشتی زرپشت حرص وآز
اندرمصاف حرص قناعت بیارگیر
خواهی که عیش خوش بودت،کاربرمراد؟
بانیستی بسازوکم کار و بارگیر
مارست مال دنیا، دنبال اومرو
دانی که چیست عاقبت کارمارگیر
چون روزگارکس ندهد پند آدمی
خواهی که پندگیری،ازروزگارگیر
بنگرکه تاتو آمده یی چندکس برفت
آخریکی ز رفتنشان اعتبارگیر
ناچارباتومرگ کنددست درکنار
خودرایکی ز بیهده ها برکنارگیر
برباد داد عمرتودنیای خاکسار
باتوکه گفت دامن این خاکسارگیر؟
شادی گریزپای بود،دل درومبند
غمخوار توغمست،پی غمگسارگیر
گربایدت که خواربودبرتوکارها
سختی مکن بطبع وهمه کارخوارگیر
گرمیزنی زروی خردل اف زیرکی
فانی بدار دست و دم پایدارگیر
مرده دلیست حاصل بطال پیشگان
ازکارکارخیزد،دنبال کارگیر
روزی سه چاراگراجلت مهلتی دهد
بگذارخلق را و درکردگار گیر
بسیارگردخلق دویدی،چه حاصلست؟
باقی عمر را زگذشته شمارگیر
برابلق زمانه سواری،ب هوش باش
کاسبیست تیز،لیک بدندان سوارگیر
غره مشو که گام بکام تو می زند
زیراکه توضعیفی وتندست بارگیر
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - وقال ایضاٌ و یصف الشیب
رسول مرگ زناگه بمن رسیدفراز
که کوس کوچ فروکوفتند،کاربساز
کمان پشت دوتاچون بزه درآوردی
زخویش ناوک دلدوز حرص دور انداز
چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا
زگوش پنبه برون کن،بکارخودپرداز
میان پنبه وآتش کسی چوجمع نکرد
چه می کنی سرچون پنبه زاروآتش آز؟
چوصبح پیری پف کرد،شمع عمربمرد
اگرچه جانی هم می کند بسوز و گداز
بریخت آب حیات وبرفت باد بروت
نماندقوت پای وضعیف گشت آواز
بسوی خاک همی بایدت نمود سجود
کنون که قامت توشد دوتاچو بانگ نماز
نه هرکجاکه بودبرف،آتش افروزند؟
زبرف پیری شد سینۀ من آتش باز
ستون خیمۀ قالب کنم دودست ضعیف
چومن زپستی خرپشته رابرم بفراز
بپای خاستن ازدست برنمی خیزد
ازآن بدست کنم چون کنم قیام آغاز
سرم بخاک فرو می شود ز پشت دوتا
بخاک سر چو فرو شدکجا برآید باز؟
زضعف زانوی خودبوی مرگ می شنوم
زعجز چون سربینی نهم بزانو باز
سرم زآتش پیری بشمع ماندو زود
نهد اجل سراین شمع دردهانۀ گاز
تبارک الله ازآن میل من بروی نکو
تبارک الله ازآن قصدمن بزلف دراز
کنون چه گیسوی مشکین مراچه مارسیاه
کنون چه شعلۀ آتش مراچه شمع طراز
دریغ جان گرامی که رفت درسر تن
دریغ روزجوانی که رفت درتک وتاز
دریغ دیده که برهم نهادمی باید
کنون که چشم بکار زمانه کردم باز
دریغ وغم که پس ازشصت واندسال ازعمر
زناگهان بسفر میروم نه برگ ونه ساز
بصدهزارزبان گفت دررخم پیری
که این نه جای قرار است خیزوواپرداز
فروشدت بگل شیب پای ضعف بکش
برآمدت زگریبان عجزسرمفراز
چوجلوگاه حواصل شدآشیانۀ زاغ
مکن بپرهوس درهوای دل پرواز
برون زکنج قناعت منه توپای طلب
که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز
زآرزوی وهوس نفس خویش سیرمکن
درنده تربودآنگه که سیرگشت گراز
زخشم وشهوت،خودرا دد و ستور مکن
بحلم وعلم چوزیشان نمیشوی ممتاز
زپیش خودبفرست آنچه دوسترداری
که گم شودزتوهرچ از پس توماند باز
ترا بجز تن فانی وجان باقی نیست
زهرچه حاصل تست ازجهان هزل ومجاز
برای این تن فانی هزار رگ و نوا
بساختی،یکی ازبهرجان پاک بساز
چوشیرمردان،بامحنت وبلا خوکن
که بس زنانه متاعیست عیش ونعمت وناز
ز دانۀ دلت آمد ببارخوشۀ حرص
بجز نیاز چه آرد ببار تخم نیاز
چوآب گنده زمخرج،سوی نشیب مپوی
چوآب زنده زچشمه بسوی بالا یاز
توباحریف دغادست خون همی بازی
کمال فکربکارآروهیچ سهو مباز
چواستوارنباشد بنای عمرچه سود؟
چوپایدارنباشدبجاه ومال مناز
بعشق بازی این گنده پیر،هردوجهان
بباد دادی و با تو نشد دمی دمساز
عروس ایمان مانده برهنه وز صد دست
برای هیزم دوزخ بهم کشیده جهاز
بامر شرع تصرف درآفرینش کن
که ازحدود نشاید گذشت جز بجواز
نوازشی بکن اسلام راکه گشت غریب
نخواهی آنکه لقب باشدت غریب نواز؟
رهامکن که سردیودرمیان باشد
بخلوتی که ترا با خدای باشد راز
تجارت ره حق چون کنی بشرکت دیو
زسود و مایه زیان آورد چنین انباز
ره سلامت اگرمی روی مجرد شو
که جز عنا نفزاید، ترا لباس وطراز
ببین که آبی خوشبوچوجامه پشمین کرد
حرام گشت برو کارد از ره اعزاز
بتیغ مطبخ ازآن مثله شدکه درپوشید
لباس تو برتو از دماغ گنده پیاز
زصدیکی چو نخواهدگرفت درتوسخن
همان به است که درموعظت کنم ایجاز
بگردن تورسدحلقۀ کمنداجل
توخواه نرمک بنشین وخواه تیز بتاز
درود باد ز ما برروان صاحب شرع
که برنبوت اومهرشددراعجاز
که کوس کوچ فروکوفتند،کاربساز
کمان پشت دوتاچون بزه درآوردی
زخویش ناوک دلدوز حرص دور انداز
چو پنبه زار بناگوش بشکفید ترا
زگوش پنبه برون کن،بکارخودپرداز
میان پنبه وآتش کسی چوجمع نکرد
چه می کنی سرچون پنبه زاروآتش آز؟
چوصبح پیری پف کرد،شمع عمربمرد
اگرچه جانی هم می کند بسوز و گداز
بریخت آب حیات وبرفت باد بروت
نماندقوت پای وضعیف گشت آواز
بسوی خاک همی بایدت نمود سجود
کنون که قامت توشد دوتاچو بانگ نماز
نه هرکجاکه بودبرف،آتش افروزند؟
زبرف پیری شد سینۀ من آتش باز
ستون خیمۀ قالب کنم دودست ضعیف
چومن زپستی خرپشته رابرم بفراز
بپای خاستن ازدست برنمی خیزد
ازآن بدست کنم چون کنم قیام آغاز
سرم بخاک فرو می شود ز پشت دوتا
بخاک سر چو فرو شدکجا برآید باز؟
زضعف زانوی خودبوی مرگ می شنوم
زعجز چون سربینی نهم بزانو باز
سرم زآتش پیری بشمع ماندو زود
نهد اجل سراین شمع دردهانۀ گاز
تبارک الله ازآن میل من بروی نکو
تبارک الله ازآن قصدمن بزلف دراز
کنون چه گیسوی مشکین مراچه مارسیاه
کنون چه شعلۀ آتش مراچه شمع طراز
دریغ جان گرامی که رفت درسر تن
دریغ روزجوانی که رفت درتک وتاز
دریغ دیده که برهم نهادمی باید
کنون که چشم بکار زمانه کردم باز
دریغ وغم که پس ازشصت واندسال ازعمر
زناگهان بسفر میروم نه برگ ونه ساز
بصدهزارزبان گفت دررخم پیری
که این نه جای قرار است خیزوواپرداز
فروشدت بگل شیب پای ضعف بکش
برآمدت زگریبان عجزسرمفراز
چوجلوگاه حواصل شدآشیانۀ زاغ
مکن بپرهوس درهوای دل پرواز
برون زکنج قناعت منه توپای طلب
که مرغ خانگی ایمن بود ز چنگل باز
زآرزوی وهوس نفس خویش سیرمکن
درنده تربودآنگه که سیرگشت گراز
زخشم وشهوت،خودرا دد و ستور مکن
بحلم وعلم چوزیشان نمیشوی ممتاز
زپیش خودبفرست آنچه دوسترداری
که گم شودزتوهرچ از پس توماند باز
ترا بجز تن فانی وجان باقی نیست
زهرچه حاصل تست ازجهان هزل ومجاز
برای این تن فانی هزار رگ و نوا
بساختی،یکی ازبهرجان پاک بساز
چوشیرمردان،بامحنت وبلا خوکن
که بس زنانه متاعیست عیش ونعمت وناز
ز دانۀ دلت آمد ببارخوشۀ حرص
بجز نیاز چه آرد ببار تخم نیاز
چوآب گنده زمخرج،سوی نشیب مپوی
چوآب زنده زچشمه بسوی بالا یاز
توباحریف دغادست خون همی بازی
کمال فکربکارآروهیچ سهو مباز
چواستوارنباشد بنای عمرچه سود؟
چوپایدارنباشدبجاه ومال مناز
بعشق بازی این گنده پیر،هردوجهان
بباد دادی و با تو نشد دمی دمساز
عروس ایمان مانده برهنه وز صد دست
برای هیزم دوزخ بهم کشیده جهاز
بامر شرع تصرف درآفرینش کن
که ازحدود نشاید گذشت جز بجواز
نوازشی بکن اسلام راکه گشت غریب
نخواهی آنکه لقب باشدت غریب نواز؟
رهامکن که سردیودرمیان باشد
بخلوتی که ترا با خدای باشد راز
تجارت ره حق چون کنی بشرکت دیو
زسود و مایه زیان آورد چنین انباز
ره سلامت اگرمی روی مجرد شو
که جز عنا نفزاید، ترا لباس وطراز
ببین که آبی خوشبوچوجامه پشمین کرد
حرام گشت برو کارد از ره اعزاز
بتیغ مطبخ ازآن مثله شدکه درپوشید
لباس تو برتو از دماغ گنده پیاز
زصدیکی چو نخواهدگرفت درتوسخن
همان به است که درموعظت کنم ایجاز
بگردن تورسدحلقۀ کمنداجل
توخواه نرمک بنشین وخواه تیز بتاز
درود باد ز ما برروان صاحب شرع
که برنبوت اومهرشددراعجاز
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - وله ایضاً
نکبت دانش است دولت موش
اینت عزّت که یافت ذّلت موش
چکنم وصف نیک ذاتی او؟
نیست محتاج شرح دخلت موش
سخت دورست از طریف خرد
مردمی جستن از جبلّت موش
هرکسی دین و ملّتی دارد
خبث و افساد، دین و ملّت موش
کشتنش واجبست در کعبه
خود همین بس بود فضیلت موش
زن او کرد پرزایر کسان
هر دو سوراخ خود بدولت موش
می شنیدم که مار می گیرد
گاه گاهی بوقت غفلت موش
سگ بر آن گنده شرف دارد
که تن اندر دهد بوصلت موش
راست ماند بسبلت گربه
سبلت موش گاه صولت موش
مرجع موش هست سوی پنیر
مرجع گوزهاست سبلت موش
صاحبا چون تو آگهی که کسی
نیست آگه زمکر و حیلت موش
چون روا داری از خرد که کنی
قصد آزار کس بعلّت موش؟
گر بود دسترس بکوب سرش
که پسندیده نیست مهلت موش
اینت عزّت که یافت ذّلت موش
چکنم وصف نیک ذاتی او؟
نیست محتاج شرح دخلت موش
سخت دورست از طریف خرد
مردمی جستن از جبلّت موش
هرکسی دین و ملّتی دارد
خبث و افساد، دین و ملّت موش
کشتنش واجبست در کعبه
خود همین بس بود فضیلت موش
زن او کرد پرزایر کسان
هر دو سوراخ خود بدولت موش
می شنیدم که مار می گیرد
گاه گاهی بوقت غفلت موش
سگ بر آن گنده شرف دارد
که تن اندر دهد بوصلت موش
راست ماند بسبلت گربه
سبلت موش گاه صولت موش
مرجع موش هست سوی پنیر
مرجع گوزهاست سبلت موش
صاحبا چون تو آگهی که کسی
نیست آگه زمکر و حیلت موش
چون روا داری از خرد که کنی
قصد آزار کس بعلّت موش؟
گر بود دسترس بکوب سرش
که پسندیده نیست مهلت موش
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - و قال ایضا یمدح الصّدر رکن الدّین
هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف
گویی که لقمه ییست زمین در دهان برف
مانند پنبه دانه که در پنبه تعبیه ست
اجرام کوههاست نهان در میان برف
ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار
از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف
گشتند ناامید همه جا نور ز جان
با جان کوهسار چو پیوست جان برف
با ما سپید کاری از حد همی برد
ابر سیاه کار که شد در ضمان برف
خان خرک شدست همه خان و مان ما
بر یکدگر نشسته درو کاروان برف
چاه مقّنعست همه چاه خانها
انباشته بجوهر سیماب سان برف
گرکوه، پشم برزده گردد برستخیز
کوهی زپشم برزده آنک مکان برف
زین سان که سر بسینه ی گردون نهاد باز
خورشید پای در ننهاد ز آستان برف
آتش بدست و پای فرو مرد و برحقست
مرغ شرر چگونه پر دز آشیان برف؟
از روی خاک سر بعنان السّما کشید
آن خنگ باد پای گسسته عنان برف
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر پنبه گشت حریف گران برف
از تیغ مهر و ناوک انجم خلاص یافت
این ابلق زمانه زبر گستوان برف
شد جویبار بالش نقره چو خفت باغ
در آب رفت بستر چون پرنیان برف
صابو نیست صحن زمین لب بلب ز بس
کاورد قند مصری بازرگانان برف
باشد خلاف رسم خطیبان روزگار
زاغ سیه چو برفکند طیلسان برف
در بند کرد روی زمین را چو زال زر
بهمن بدست لشکر گیتی ستان برف
این قرص آفتاب بنان پاره کرد خرج
تا خیمه بر ولایت زد تورخان برف
سیلاب ظلم او در و دیوار می کند
خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف
ناگه فروگرفت درو بامها و پس
بگرفت ریش خانه خدا ایرمان برف
در خانه ها ز بس که فرود آمدست برف
نامد به حلق خانه فرو هیچ نان برف
از نان و جامه خلق غنی گشتی اربدی
ازآرد یا زپنبه تن ناتوان برف
آن کو برهنه باشد و بی برگ چون درخت
کیمخت زود خشک کند در نهان برف
بی خنجر هلالی و بی تیغ آفتاب
نتوان به تیرماه کشیدن کمان برف
از بس که سر بخانه هرکس فرو برد
سرد و گران و بی مزه شد میهمان برف
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما
یارب سیاه باد همه خان و مان برف
وقتی چنین نشاط کسی را مسلّمست
کاسباب عیش دارد اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب
هم مطربی که بر زندش داستان برف
معشوقه یی مرکّب زا اضداد مختلف
باطن بسان آتش و ظاهر بسان برف
چشمش بروی یار بود گوش سوی چنگ
در طبع او شکوفه نماید گمان برف
از شادیش نظر نبود سوی غمگنان
وزمستیش خبر نبود از عیان برف
گلگونه ای بود بسپیداب بر زده
هر جرعه یی که ریزد بر جرعه دان برف
تا رنگ روی یار نماند بدین قیاس
بعضی از آن باده و بعضی از آن برف
می می خورد بکام و ز نخ می زند بجد
در گوش خود رها نکند سوزیان برف
آنرا که پوشش و می و خرگاه و آتشست
وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف
وانجا که ساز عیش بدین سان میسّرست
می باش گو فلان و فلان در فلان برف
نه همچو من که هر نفسش باد ز مهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دست تهی بزیر زنخدان کند ستون
وندر هوا همی شمرد پودوتان برف
خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان
آبی بریق میخورد از ناودان برف
هر لحظه دست چرخ بخروارها نمک
بپراگند بدین دل ریش از امان برف
دلتنگ و بی نوا چو بطان بر کنار آب
خلقی نشسته ایم کران تا کران برف
گر قوّتم بدی ز پی قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف
ای منعم زمانه که گر عقل بشکند
پر مغز و نعمت تو بود استخوان برف
پشت و پناه دست قضا رکن دین آنک
کز طبع نو بهار نماید خزان برف
از کیسۀ سخای تو دزدیده کرد ابر
سیمی که خرج می کند اکنون زکان برف
اوّل ز خوان نعمت تو زلّه کرد و پس
آنگه بگسترید در آفاق خوان برف
تأثیر گفتۀ کرمت بر دهان خلق
چون تیغ آفتاب بود بر میان برف
لطف شمایل تواگر بر جهان دمد
برگ سمن پراکنده از بادبان برف
سرمایه از وقار تو کردست اکتساب
آن پیر پر مهابت آتش نشان برف
در عهد عدل تو چو کسی سیم دزد نیست
هندوی زاغ بهر چه شد پاسبان برف ؟
هم سغبه ییست از نظر دوربین تو
سودی که هست تعبیه اندرزیان برف
مالید برف شیبت خود بر زمین بسی
تا داد دست سیم کش تو امان برف
آب روان شود تن دشمن ز بیم تو
گر بر نهند سکه بسیم روان برف
ای آفتاب فضل! چنین روز یاد کن
زان بینوا که هست کنون میزبان برف
خورشید جودت ار نکند پشت گرمئی
سرما کند شمار من از کشتگان برف
باران جودت ار نکند دست یاریی
بیرون که آردم ز کف امتحان برف ؟
چون برف در سخن ید بیضا نمودمی
بیم ملالت ار نبدی در بیان برف
کوته کنم که بس سبب پوستین بود
دم سردی بدین صفت اندرزمان برف
گویی که لقمه ییست زمین در دهان برف
مانند پنبه دانه که در پنبه تعبیه ست
اجرام کوههاست نهان در میان برف
ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار
از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف
گشتند ناامید همه جا نور ز جان
با جان کوهسار چو پیوست جان برف
با ما سپید کاری از حد همی برد
ابر سیاه کار که شد در ضمان برف
خان خرک شدست همه خان و مان ما
بر یکدگر نشسته درو کاروان برف
چاه مقّنعست همه چاه خانها
انباشته بجوهر سیماب سان برف
گرکوه، پشم برزده گردد برستخیز
کوهی زپشم برزده آنک مکان برف
زین سان که سر بسینه ی گردون نهاد باز
خورشید پای در ننهاد ز آستان برف
آتش بدست و پای فرو مرد و برحقست
مرغ شرر چگونه پر دز آشیان برف؟
از روی خاک سر بعنان السّما کشید
آن خنگ باد پای گسسته عنان برف
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر پنبه گشت حریف گران برف
از تیغ مهر و ناوک انجم خلاص یافت
این ابلق زمانه زبر گستوان برف
شد جویبار بالش نقره چو خفت باغ
در آب رفت بستر چون پرنیان برف
صابو نیست صحن زمین لب بلب ز بس
کاورد قند مصری بازرگانان برف
باشد خلاف رسم خطیبان روزگار
زاغ سیه چو برفکند طیلسان برف
در بند کرد روی زمین را چو زال زر
بهمن بدست لشکر گیتی ستان برف
این قرص آفتاب بنان پاره کرد خرج
تا خیمه بر ولایت زد تورخان برف
سیلاب ظلم او در و دیوار می کند
خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف
ناگه فروگرفت درو بامها و پس
بگرفت ریش خانه خدا ایرمان برف
در خانه ها ز بس که فرود آمدست برف
نامد به حلق خانه فرو هیچ نان برف
از نان و جامه خلق غنی گشتی اربدی
ازآرد یا زپنبه تن ناتوان برف
آن کو برهنه باشد و بی برگ چون درخت
کیمخت زود خشک کند در نهان برف
بی خنجر هلالی و بی تیغ آفتاب
نتوان به تیرماه کشیدن کمان برف
از بس که سر بخانه هرکس فرو برد
سرد و گران و بی مزه شد میهمان برف
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما
یارب سیاه باد همه خان و مان برف
وقتی چنین نشاط کسی را مسلّمست
کاسباب عیش دارد اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب
هم مطربی که بر زندش داستان برف
معشوقه یی مرکّب زا اضداد مختلف
باطن بسان آتش و ظاهر بسان برف
چشمش بروی یار بود گوش سوی چنگ
در طبع او شکوفه نماید گمان برف
از شادیش نظر نبود سوی غمگنان
وزمستیش خبر نبود از عیان برف
گلگونه ای بود بسپیداب بر زده
هر جرعه یی که ریزد بر جرعه دان برف
تا رنگ روی یار نماند بدین قیاس
بعضی از آن باده و بعضی از آن برف
می می خورد بکام و ز نخ می زند بجد
در گوش خود رها نکند سوزیان برف
آنرا که پوشش و می و خرگاه و آتشست
وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف
وانجا که ساز عیش بدین سان میسّرست
می باش گو فلان و فلان در فلان برف
نه همچو من که هر نفسش باد ز مهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دست تهی بزیر زنخدان کند ستون
وندر هوا همی شمرد پودوتان برف
خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان
آبی بریق میخورد از ناودان برف
هر لحظه دست چرخ بخروارها نمک
بپراگند بدین دل ریش از امان برف
دلتنگ و بی نوا چو بطان بر کنار آب
خلقی نشسته ایم کران تا کران برف
گر قوّتم بدی ز پی قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف
ای منعم زمانه که گر عقل بشکند
پر مغز و نعمت تو بود استخوان برف
پشت و پناه دست قضا رکن دین آنک
کز طبع نو بهار نماید خزان برف
از کیسۀ سخای تو دزدیده کرد ابر
سیمی که خرج می کند اکنون زکان برف
اوّل ز خوان نعمت تو زلّه کرد و پس
آنگه بگسترید در آفاق خوان برف
تأثیر گفتۀ کرمت بر دهان خلق
چون تیغ آفتاب بود بر میان برف
لطف شمایل تواگر بر جهان دمد
برگ سمن پراکنده از بادبان برف
سرمایه از وقار تو کردست اکتساب
آن پیر پر مهابت آتش نشان برف
در عهد عدل تو چو کسی سیم دزد نیست
هندوی زاغ بهر چه شد پاسبان برف ؟
هم سغبه ییست از نظر دوربین تو
سودی که هست تعبیه اندرزیان برف
مالید برف شیبت خود بر زمین بسی
تا داد دست سیم کش تو امان برف
آب روان شود تن دشمن ز بیم تو
گر بر نهند سکه بسیم روان برف
ای آفتاب فضل! چنین روز یاد کن
زان بینوا که هست کنون میزبان برف
خورشید جودت ار نکند پشت گرمئی
سرما کند شمار من از کشتگان برف
باران جودت ار نکند دست یاریی
بیرون که آردم ز کف امتحان برف ؟
چون برف در سخن ید بیضا نمودمی
بیم ملالت ار نبدی در بیان برف
کوته کنم که بس سبب پوستین بود
دم سردی بدین صفت اندرزمان برف
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - وله ایضاً
غلّه کامسال خواجه داد مرا
گر نبد جمله، بود اکثر خاک
اندر انبار من بدولت تو
هست از بادیه فزون تر خاک
نان ازین غلّه خشت پخته بود
زانکه اجزاش هست یکسر خاک
دانه ها در جوال چون خصمش
کرده مفرش زخاک و بستر خاک
گندمش باز چون مصیبتیان
با گریبان چاگ بر سر خاک
زرد و بی مغز و سست و پوسیده
صورت جو چو مردگان در خاک
وجه نانم نکرد روشن و نیز
کرد آب رخم مکدّر خاک
اگر آن گندمست پس ما را
ارتفاعست سخت بی مر خاک
نسبت خاک و گندمش با هم
همچنان بد که تخم اندر خاک
گفتم از بهر که گلم دادست
زانکه مشتی کهست و دیگر خاک
چون چنین بود بیشتر بایست
که نه باری بند مسیر خاک
راستی را چه گرد بر خیزد
با سخایش ازین محقّر خاک؟
اگر خاک پای خود دادی
زدمی در دو چشم اختر خاک
فلک از من برای سرمۀ چشم
بخریدی بنرخ گوهر خاک
خاک و گندم یکیست در نظرش
همچنان کش یکیست بازر خاک
خاک مردم خورد، ندانستم
که خورد مردم ای را در خاک
کردم اندیشه تا چرا فرمود
خواجه با گندمم برابر خاک
یا بفرمان شرع می پاشد
در دو رخسار مدح گستر خاک
یا همی خواست تا بینبارد
چشمۀ آب طبع چاکر خاک
یا اشارت بدان همی فرمود
که چو چیزیت نیست میخور خاک
نه نه، به زین تو حکمتی بشنو
که چرا داد صدر سرور خاک
آدمی را چو خاک سیر کند
کرد وجه غذای من برخاک
با چنین بخشش و چنین انعام
بر سر شعر و کلک و دفتر خاک
گر نبد جمله، بود اکثر خاک
اندر انبار من بدولت تو
هست از بادیه فزون تر خاک
نان ازین غلّه خشت پخته بود
زانکه اجزاش هست یکسر خاک
دانه ها در جوال چون خصمش
کرده مفرش زخاک و بستر خاک
گندمش باز چون مصیبتیان
با گریبان چاگ بر سر خاک
زرد و بی مغز و سست و پوسیده
صورت جو چو مردگان در خاک
وجه نانم نکرد روشن و نیز
کرد آب رخم مکدّر خاک
اگر آن گندمست پس ما را
ارتفاعست سخت بی مر خاک
نسبت خاک و گندمش با هم
همچنان بد که تخم اندر خاک
گفتم از بهر که گلم دادست
زانکه مشتی کهست و دیگر خاک
چون چنین بود بیشتر بایست
که نه باری بند مسیر خاک
راستی را چه گرد بر خیزد
با سخایش ازین محقّر خاک؟
اگر خاک پای خود دادی
زدمی در دو چشم اختر خاک
فلک از من برای سرمۀ چشم
بخریدی بنرخ گوهر خاک
خاک و گندم یکیست در نظرش
همچنان کش یکیست بازر خاک
خاک مردم خورد، ندانستم
که خورد مردم ای را در خاک
کردم اندیشه تا چرا فرمود
خواجه با گندمم برابر خاک
یا بفرمان شرع می پاشد
در دو رخسار مدح گستر خاک
یا همی خواست تا بینبارد
چشمۀ آب طبع چاکر خاک
یا اشارت بدان همی فرمود
که چو چیزیت نیست میخور خاک
نه نه، به زین تو حکمتی بشنو
که چرا داد صدر سرور خاک
آدمی را چو خاک سیر کند
کرد وجه غذای من برخاک
با چنین بخشش و چنین انعام
بر سر شعر و کلک و دفتر خاک
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - وله یمدح الصّاحب جلال الدّین
ماجرایی که میان من و گردون رفتست
دوش بشنو که ترا شرح دهم از اوّل
تا سحر گه من و او دیده بهم بر نزدیم
بس که گفتیم و شنیدیم ز هرگونه جدل
در میان گفتمش ای از تو واز گردش تو
گشته اسباب نشاط دل خلقی مهمل
حرکاتت همه بی فایده چون شمع بروز
اختران تو همه شب رو چون نقددغل
هر یکی توی تو از توی دگر گنده تر است
زانکه بی مغزی و تو بر تو مانند بصل
کیست در روی زمین از همه ارباب هنر ؟
کآب رویش نشدست از پی نام مستعمل
از تو نقش امل خویش مضاعف بیند
آنکه او پردۀ کژ داد چو چشم احول
باز در خون جگر غرق بد سرتاپای
آنکه او را است روی کرد چو خطّ جدول
آنکه کمتر ز خرست اسب و طویله ست او را
و ز تو درمانده من سوخته چون خر بوحل
کیست کو آبی دارد که زدست ستمت
جاودان بر سرآتش نبود چون مرجل ؟
ایمه خودرورمشو حال من خسته ببین
که چه مایۀ ز تو و دورتو پذرفت خلل
نه مرا حشمت و جاه و ونه مرا وقع و خطر
نه مرا نعمت و مال و نه مرا شغل و عمل
خود رها می نکند دامن من دست محن
خود گذر می نکند بر در من پای دول
آنچه من دیده ام از واقعه ها سربرنه
وانچه من می کشم از حادثه ها لاتسأل
نه کریمی که کند کار پریشانم راست
نه بزرگی که کند مشکل حرمانم حل
نه یکی دوست که پرسد که چه حالست ترا
اندرین عهد که شد کار معاشت مختل
گر چه همچون شکرن خانه یی از نی بستتت
زندگی دارم کش چاشنیست از حنظل
کارما می نرود جز ز درستی بیمار
چند خوانیم و نویسیم صحیح و معتل
ترّهاست ست سخن، ژاژمخا، یافه مگوی
حاصلی نیست ز تقریر براهین و علل
زرهمی باید، زر،کار ززرراست شود
ور بود خود سخن تو همه وحی منزل
چون ز من این همه بشنید مرا گفت الحق
همه حق بود که گفتی تو بتفصیل و جمل
لیک با این همه یک نیمه گنه نیز تراست
زانکه محروم بود دایم مرد کاهل
توچنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان
کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل
پس توقّع بودت حشمت و نعمت ز کّسان
خه خه ! ای خام طمع مردک بیهوده امل
خیز تا جانت برآید بنشین در کنجی
شب مخسب ایچ و میاسای که شومست کسل
قصّۀ خویش بنظم آر که من از پی تو
مشترییّ دارم پایۀ او بر ز زحل
گفتم این خود چه حدیثست؟ کرا میگویی
که نه من دیده نیم فایدۀ مدح و غزل
گیر بنشسم و جان کندم و شعری گفتم
منعمی کوکه نهد شعر مرا وقع و مجل
گفت بسیار مگو گرچه کم اند اهل هنر
نشدستند بیکبار چنین مستأصل
تو بنظم آور این شعر و سحرگاه، بگاه
بجلال الدّین بر، خواجۀ مخدوم اجل
آنکه قدرش چو کشد دامن رفعت بر چرخ
همچو خشتک بودش شکل زمین زیر بغل
هفت اقلیم جهان پیش دلش یک منزل
همه سرمایۀ کان پیش کفش یک خردل
گشتی ازآه عدوت آینۀ چرخ تباه
اگرش نیستی از خاطر پاکت صیقل
کان و دریا و سحاب ار نبود باکی نیست
دست راد تو بسندست از این هر سه بدل
جان تو در هنرآویخته چون قالب و روح
طبع تو با کرم امیخته چون موم و عسل
نفحۀ خلق تو همدم شده با بادصبا
رشتحۀ لطف تو همره شده با فیض ازل
ای کریمی که کند چرخ ز خورشید و هلال
جامۀ قدر ترا همره شده با فیض ازل
هر وجوهی که نویسند امل را برتو
درزمان آورد از بخشش تو خط وصل
زحمت آورده ام ای خواجه و دانم گویی
که چرا آخر؟ وزبهره چه و از چه قبل؟
آسمانم بصداع تو فرستاد ارنی
شیوۀ طبع دعاگو نبود زرق و حیل
زانکه در حادثه ها بر سرم ارسنگ آید
استعانت نکنم جز بخدای عزّو جلّ
مدّت عمر تو از دور فلک چندان باد
که حسابش زمائین درگذرد ان اقل
ز اتش مهر تو هردل که نباشد روشن
تیره بادآب حیاتش زچه از گرداجل
دوش بشنو که ترا شرح دهم از اوّل
تا سحر گه من و او دیده بهم بر نزدیم
بس که گفتیم و شنیدیم ز هرگونه جدل
در میان گفتمش ای از تو واز گردش تو
گشته اسباب نشاط دل خلقی مهمل
حرکاتت همه بی فایده چون شمع بروز
اختران تو همه شب رو چون نقددغل
هر یکی توی تو از توی دگر گنده تر است
زانکه بی مغزی و تو بر تو مانند بصل
کیست در روی زمین از همه ارباب هنر ؟
کآب رویش نشدست از پی نام مستعمل
از تو نقش امل خویش مضاعف بیند
آنکه او پردۀ کژ داد چو چشم احول
باز در خون جگر غرق بد سرتاپای
آنکه او را است روی کرد چو خطّ جدول
آنکه کمتر ز خرست اسب و طویله ست او را
و ز تو درمانده من سوخته چون خر بوحل
کیست کو آبی دارد که زدست ستمت
جاودان بر سرآتش نبود چون مرجل ؟
ایمه خودرورمشو حال من خسته ببین
که چه مایۀ ز تو و دورتو پذرفت خلل
نه مرا حشمت و جاه و ونه مرا وقع و خطر
نه مرا نعمت و مال و نه مرا شغل و عمل
خود رها می نکند دامن من دست محن
خود گذر می نکند بر در من پای دول
آنچه من دیده ام از واقعه ها سربرنه
وانچه من می کشم از حادثه ها لاتسأل
نه کریمی که کند کار پریشانم راست
نه بزرگی که کند مشکل حرمانم حل
نه یکی دوست که پرسد که چه حالست ترا
اندرین عهد که شد کار معاشت مختل
گر چه همچون شکرن خانه یی از نی بستتت
زندگی دارم کش چاشنیست از حنظل
کارما می نرود جز ز درستی بیمار
چند خوانیم و نویسیم صحیح و معتل
ترّهاست ست سخن، ژاژمخا، یافه مگوی
حاصلی نیست ز تقریر براهین و علل
زرهمی باید، زر،کار ززرراست شود
ور بود خود سخن تو همه وحی منزل
چون ز من این همه بشنید مرا گفت الحق
همه حق بود که گفتی تو بتفصیل و جمل
لیک با این همه یک نیمه گنه نیز تراست
زانکه محروم بود دایم مرد کاهل
توچنین منزوی و گوشه نشین گشته چنان
کآفتاب فلکت سایه نبیند به مثل
پس توقّع بودت حشمت و نعمت ز کّسان
خه خه ! ای خام طمع مردک بیهوده امل
خیز تا جانت برآید بنشین در کنجی
شب مخسب ایچ و میاسای که شومست کسل
قصّۀ خویش بنظم آر که من از پی تو
مشترییّ دارم پایۀ او بر ز زحل
گفتم این خود چه حدیثست؟ کرا میگویی
که نه من دیده نیم فایدۀ مدح و غزل
گیر بنشسم و جان کندم و شعری گفتم
منعمی کوکه نهد شعر مرا وقع و مجل
گفت بسیار مگو گرچه کم اند اهل هنر
نشدستند بیکبار چنین مستأصل
تو بنظم آور این شعر و سحرگاه، بگاه
بجلال الدّین بر، خواجۀ مخدوم اجل
آنکه قدرش چو کشد دامن رفعت بر چرخ
همچو خشتک بودش شکل زمین زیر بغل
هفت اقلیم جهان پیش دلش یک منزل
همه سرمایۀ کان پیش کفش یک خردل
گشتی ازآه عدوت آینۀ چرخ تباه
اگرش نیستی از خاطر پاکت صیقل
کان و دریا و سحاب ار نبود باکی نیست
دست راد تو بسندست از این هر سه بدل
جان تو در هنرآویخته چون قالب و روح
طبع تو با کرم امیخته چون موم و عسل
نفحۀ خلق تو همدم شده با بادصبا
رشتحۀ لطف تو همره شده با فیض ازل
ای کریمی که کند چرخ ز خورشید و هلال
جامۀ قدر ترا همره شده با فیض ازل
هر وجوهی که نویسند امل را برتو
درزمان آورد از بخشش تو خط وصل
زحمت آورده ام ای خواجه و دانم گویی
که چرا آخر؟ وزبهره چه و از چه قبل؟
آسمانم بصداع تو فرستاد ارنی
شیوۀ طبع دعاگو نبود زرق و حیل
زانکه در حادثه ها بر سرم ارسنگ آید
استعانت نکنم جز بخدای عزّو جلّ
مدّت عمر تو از دور فلک چندان باد
که حسابش زمائین درگذرد ان اقل
ز اتش مهر تو هردل که نباشد روشن
تیره بادآب حیاتش زچه از گرداجل
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - و له ایضا یمدح ملک الشّعراء رکن الدین دعوی دار
خیرمقدم، زکجا پرسمت ای باد شمال ؟
کش خرامیدی، چونیّ و چه داری احوال؟
ناتوان شکل همی بینم و گرد آلودت
دم برافتاده و سست از اثر استعجال
از قدوم تو بیا سود دل ما باری
تو برآسودی از کلفت حطّ و ترحال
مسرعی چون تو سبک پای ندیدم هرگز
که نه آسایش تن دانی و نه رنج کلال
تر مزاجیّ وز تخلیط نباشی خالی
سبب اینست که بیمار شوی هر سر سال
گرچه بر سفت کشی هودج خاتون سخن
از تو بی زورتر انصاف ندیدم حمّال
زلف معشوقم نیروی تو دادست آری
بوی خوش قوّت بیمار دهد در همه حال
شعر رکن الدّین دانم چو ترا همره بود
منزلت بود همه ره بسرآب زلال
چه دوی گرد گلستان؟ چه روی بر گل و مشک؟
خود بروخاک سرکوی وی اندر خود مال
در سرت عزم تماشای عروسیست مگر
کآستین کرده یی از عطر چنین مالامال
نه عروسی تنها، بلکه جهانی مه روی
دوخته نوک قلمشان ز حریری سربال
جلوه دادند مرا از تتق مشک سیاه
دخترانی بصفت غیرت ربّات حجال
سی و شش حوری سر برزده از پیرهنی
همه سیمین تن و شکر سخن و مشکین خال
شد گهر ریزروان از چپ و از راست چو بست
مردم دیدۀ من با صورش عقد وصال
دل بنظّاره برین منظره دیده دوید
جان خود از پیش همی رفت ره استقبال
بسرانگشت ادب معجرشان بگشادم
لعبتان دیدم سرتا قدم از لطف و جمال
خواهرانی همه بر یک قد و یک اندازه
که سعادت همه از دیدنشان گیرد فال
نو عروسانی دوشیزه و پاکیزه که بود
زهره شان گوی گریبان ومه نو خلخال
نور تحقیق درفشان ز معانیّ دقیق
همچو خورشید که ایما کند از جرم هلال
دست ادراک چو یا زید بدیشان فکرت
خود چه گویم که چها کردند از غنچ و دلال
جامه شان ترگشت از بس که نهادم برچشم
خود بود آفت خوبان همه از عین کمال
شادباش ای بسخن قدوه ارباب هنر
که حرامست بجز بر قلمت سحر حلال
گر تو دعوی داری شعر تو معنی دارست
دعوی فضل ترا معنی یارست و همال
در نگارستان دیدی شکرستان مضمر
خط و معنیّ ترا دیدم هم زان منوال
تا ز انوار ضمیر تو قلاوز نبرد
بیشخون معانی نرود خیل خیال
مردم چشم منی، زانکه ترا نادیده
همه عالم بتو می بینم ای خوب خصال
گر کسی شعر تو بر صورت بی جان خواند
جانور گردد از خاصیت او تمثال
تا فرورفت بگنج سخنت پای نظر
مردم چشم غنی گشت ز بس عقد لال
منزل روح از آنست سواد خط تو
که سواد خط تو از شب قدرست مثال
قلمت می کند احیای شب قدر از آن
همه کامیش بدادست خدای متعال
گاه بر یک قدم استاده بود چون اوتاد
گاه در سجده همی گرید همچون ابدال
لاجرم گشت روان آب ینا بیع حکم
از زبان گهر افشان وی انگام مقال
مدح اگر در خور معنیّ تو می باید گفت
پس روا دار گر از عجز شود ناطقه لال
چون معانیّ تو از حد کمال افزونست
من تجاوز ز حد خویش کنم اینت محال
شعر من گر بسوی حضرت تو دیر رسید
اندرین عذر مرا نیک فراخست مجال
کز بلندیّ مقام تو چو پرواز گرفت
در هوا سوخته شد مرغ سخن را پر و بال
هر که او جست مرا، مقصد او مدح تو بود
کز پی کسب سعادات کنند استکمال
عذر تقصیر بتطویل سخن چون خواهم؟
کآن مرا رنگ ملالت دهد و بوی ملال
آمدم با سخنی چند کز آن پر شده ام
تا کنم سینه تهی با تو ازین حسب الحال
می دهد دست فلک نعمت اصحاب یمین
بگروهی که ندانند یمین را ز شمال
و آنکه او را ز خری توبره باید بر سر
فلکش لعل بدامن دهد و زر بجوال
بکه نالم ز کسانی که ز فراط طمع
بگدایان نگذارند گداییّ و سؤال؟
نان خود می خورم و مدحتشان می گویم
پس هم ایشان را از من طمع افتد بمنال
با چنین رونق بازار سخن وای برآنک
بر سز بیتی یک روز نوشتست که قال
ای برادر چو فتادیم بدوری که درو
نیست ممدوحی کز ما بخرد مدح بمال
خود بیا تا پس از این مدحت خود می گوییم
چون ز ممدوح توقّع نبود جود و نوال
هجو را نیز اگر وقتی تأثیری بود
این زمانش اثری نیست بجز و زور و وبال
کآنکه بی عرض بود گردهمش صددشنام
آنش خوشتر که ستانم من از و یک مثقال
کش خرامیدی، چونیّ و چه داری احوال؟
ناتوان شکل همی بینم و گرد آلودت
دم برافتاده و سست از اثر استعجال
از قدوم تو بیا سود دل ما باری
تو برآسودی از کلفت حطّ و ترحال
مسرعی چون تو سبک پای ندیدم هرگز
که نه آسایش تن دانی و نه رنج کلال
تر مزاجیّ وز تخلیط نباشی خالی
سبب اینست که بیمار شوی هر سر سال
گرچه بر سفت کشی هودج خاتون سخن
از تو بی زورتر انصاف ندیدم حمّال
زلف معشوقم نیروی تو دادست آری
بوی خوش قوّت بیمار دهد در همه حال
شعر رکن الدّین دانم چو ترا همره بود
منزلت بود همه ره بسرآب زلال
چه دوی گرد گلستان؟ چه روی بر گل و مشک؟
خود بروخاک سرکوی وی اندر خود مال
در سرت عزم تماشای عروسیست مگر
کآستین کرده یی از عطر چنین مالامال
نه عروسی تنها، بلکه جهانی مه روی
دوخته نوک قلمشان ز حریری سربال
جلوه دادند مرا از تتق مشک سیاه
دخترانی بصفت غیرت ربّات حجال
سی و شش حوری سر برزده از پیرهنی
همه سیمین تن و شکر سخن و مشکین خال
شد گهر ریزروان از چپ و از راست چو بست
مردم دیدۀ من با صورش عقد وصال
دل بنظّاره برین منظره دیده دوید
جان خود از پیش همی رفت ره استقبال
بسرانگشت ادب معجرشان بگشادم
لعبتان دیدم سرتا قدم از لطف و جمال
خواهرانی همه بر یک قد و یک اندازه
که سعادت همه از دیدنشان گیرد فال
نو عروسانی دوشیزه و پاکیزه که بود
زهره شان گوی گریبان ومه نو خلخال
نور تحقیق درفشان ز معانیّ دقیق
همچو خورشید که ایما کند از جرم هلال
دست ادراک چو یا زید بدیشان فکرت
خود چه گویم که چها کردند از غنچ و دلال
جامه شان ترگشت از بس که نهادم برچشم
خود بود آفت خوبان همه از عین کمال
شادباش ای بسخن قدوه ارباب هنر
که حرامست بجز بر قلمت سحر حلال
گر تو دعوی داری شعر تو معنی دارست
دعوی فضل ترا معنی یارست و همال
در نگارستان دیدی شکرستان مضمر
خط و معنیّ ترا دیدم هم زان منوال
تا ز انوار ضمیر تو قلاوز نبرد
بیشخون معانی نرود خیل خیال
مردم چشم منی، زانکه ترا نادیده
همه عالم بتو می بینم ای خوب خصال
گر کسی شعر تو بر صورت بی جان خواند
جانور گردد از خاصیت او تمثال
تا فرورفت بگنج سخنت پای نظر
مردم چشم غنی گشت ز بس عقد لال
منزل روح از آنست سواد خط تو
که سواد خط تو از شب قدرست مثال
قلمت می کند احیای شب قدر از آن
همه کامیش بدادست خدای متعال
گاه بر یک قدم استاده بود چون اوتاد
گاه در سجده همی گرید همچون ابدال
لاجرم گشت روان آب ینا بیع حکم
از زبان گهر افشان وی انگام مقال
مدح اگر در خور معنیّ تو می باید گفت
پس روا دار گر از عجز شود ناطقه لال
چون معانیّ تو از حد کمال افزونست
من تجاوز ز حد خویش کنم اینت محال
شعر من گر بسوی حضرت تو دیر رسید
اندرین عذر مرا نیک فراخست مجال
کز بلندیّ مقام تو چو پرواز گرفت
در هوا سوخته شد مرغ سخن را پر و بال
هر که او جست مرا، مقصد او مدح تو بود
کز پی کسب سعادات کنند استکمال
عذر تقصیر بتطویل سخن چون خواهم؟
کآن مرا رنگ ملالت دهد و بوی ملال
آمدم با سخنی چند کز آن پر شده ام
تا کنم سینه تهی با تو ازین حسب الحال
می دهد دست فلک نعمت اصحاب یمین
بگروهی که ندانند یمین را ز شمال
و آنکه او را ز خری توبره باید بر سر
فلکش لعل بدامن دهد و زر بجوال
بکه نالم ز کسانی که ز فراط طمع
بگدایان نگذارند گداییّ و سؤال؟
نان خود می خورم و مدحتشان می گویم
پس هم ایشان را از من طمع افتد بمنال
با چنین رونق بازار سخن وای برآنک
بر سز بیتی یک روز نوشتست که قال
ای برادر چو فتادیم بدوری که درو
نیست ممدوحی کز ما بخرد مدح بمال
خود بیا تا پس از این مدحت خود می گوییم
چون ز ممدوح توقّع نبود جود و نوال
هجو را نیز اگر وقتی تأثیری بود
این زمانش اثری نیست بجز و زور و وبال
کآنکه بی عرض بود گردهمش صددشنام
آنش خوشتر که ستانم من از و یک مثقال
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - وله ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - فی الصّدر رشید الدّین
جهان بگشتم و آفاق سربسر دیدم
بمردمی اگر از مردمی اثر دیدم
درین زمانه که دلبستگیست حاصل او
همه گشایشی از چشمۀ جگر دیدم
امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک
مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم
بچارمیخ بلا چون خر ربابم اسیر
ز زخمها که ازین چرخ پرده در دیدم
بنالم از کسی از بد همی بنالد ازآنک
ز روزگار من از بدبسی بتر دیدم
ز گونه گونه بلا آزموده ام لیکن
فراق یار خود از شیوۀ دگر دیدم
زمن مپرس که آخر چه دیدی از گردون
هرانچه دیدم ازین سفله مختصر دیدم
ز طاس گردون زنار بردمید ازانک
زبس کش ازنم مژگان خویش تر دیدم
ز چیست ابره و این حشو پوشش گردون
که من هنوز ازین کسوت آستر دیدم
چو مردمی و وفا نامم از جهان گم باد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم
گناه موجب حرمان بسیست در عالم
ولیک صعب ترین موجبی هنر دیدم
دهان بچرب زبانی کسی که نگشادست
ز سوز سینه چو شمعش گرفته سر دیدم
چوکوه هر که بیفشرد پا بسنگدلی
ز لعل ناب ورا طرف بر کمر دیدم
بدان ز پوست برون آمدم که همچون رگ
چو راست بنشستم زخم بیشتر دیدم
بطبع فتنه برین قوم فتنه گشت ازآنک
ز عافیتشان یکباره بر حذر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسندآمد
که خوب و زشت و بد و نیک بر گذر دیدم
برین صحیفۀ مینا بخامۀ خورشید
نگاشته سخنی خوش بآب زر دیدم
که ای بدولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از تو بزرگتر دیدم
درین سفر که زبس محنت و پریشانی
عنای غریب از انواع ما حضر دیدم
بدان خوشست دلم کآخر این فتوحم بود
که روی خزّم مخدوم نامور دیدم
پناه و قدوۀ اهل هنر رشیدالدّین
که چرخ زیر و معالیش بر زبر دیدم
ز تاب خاطر او شعله یی زبانه کشید
که آفتاب از آن ذرّۀ شرر دیدم
زهی خجسته لقایی که درّ معنی را
برآستانۀ نظم تو پی سپر دیدم
اگر چه نیست ضمیر تو مدرک از ره حس
از اودونسخت رو شن بچرخ بر دیدم
صریر کلک تو ان ارغنون خوش لحنست
که چرخ را زسماع برقص در دیدم
چراست کلک تو پی کرده؟ چون همه سالش
سوی معانی باریک راهبر دیدم
همیشه برسرپایست بهر زادن ازآنک
صدف نهادش آبستن درر دیدم
بوقت عرض هنر بهر استفادت را
ز زهره و ز عطارد بتو نظر دیدم
بدانک تا توکنی عرض علم موسیقی
پی رباب ترا چرخ کاسه گر دیدم
شهاب دسته و کفّ الخضیب پنجۀ او
بریشم از مه نو کاسه از قمر دیدم
از آن شدّست مرا طبع همچو دریایی
که ان سفینۀ شعر توش زبر دیدم
ز حرص جمله تنم گشت چون بادام
که این معانی شیرین تر از شکر دیدم
اگر چو خاره متین است شعر تو زیبد
که همچو کانش مستودع گهر دیدم
نبود محرم ابکار فک تو فهم
کزو بجهد همین ظاهر صور دیدم
نهفته زیر نقاب سیاه هر حرفش
هزار لعبت زیبا چو ماه و خور دیدم
ازا آن درخت سخن شاخ بر سپهر کشید
کش از منابع طبع تو آبخور دیدم
هوای عال مدح تو کرده بودم دوش
باتّفاق خرد را برهگذر دیدم
چو دید مقصد من از ره نصیحت گفت
نهال رنج ترا نیک بی ثمر دیدم
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطّۀ امکانش زاستر دیدم
چودر طریق ثنا منقطع شدم از عجز
ز ذکر ادعیۀ وب ناگزر دیدم
ولی نگفتم در مقطع سخن زیرا ک
بهینه وقت دا مطلع سحر دیدم
بمردمی اگر از مردمی اثر دیدم
درین زمانه که دلبستگیست حاصل او
همه گشایشی از چشمۀ جگر دیدم
امید منفعت از خلق منقطع شد از آنک
مزاجها همه پر فضلۀ ضرر دیدم
بچارمیخ بلا چون خر ربابم اسیر
ز زخمها که ازین چرخ پرده در دیدم
بنالم از کسی از بد همی بنالد ازآنک
ز روزگار من از بدبسی بتر دیدم
ز گونه گونه بلا آزموده ام لیکن
فراق یار خود از شیوۀ دگر دیدم
زمن مپرس که آخر چه دیدی از گردون
هرانچه دیدم ازین سفله مختصر دیدم
ز طاس گردون زنار بردمید ازانک
زبس کش ازنم مژگان خویش تر دیدم
ز چیست ابره و این حشو پوشش گردون
که من هنوز ازین کسوت آستر دیدم
چو مردمی و وفا نامم از جهان گم باد
وفا ز مردم این عهد هیچ اگر دیدم
گناه موجب حرمان بسیست در عالم
ولیک صعب ترین موجبی هنر دیدم
دهان بچرب زبانی کسی که نگشادست
ز سوز سینه چو شمعش گرفته سر دیدم
چوکوه هر که بیفشرد پا بسنگدلی
ز لعل ناب ورا طرف بر کمر دیدم
بدان ز پوست برون آمدم که همچون رگ
چو راست بنشستم زخم بیشتر دیدم
بطبع فتنه برین قوم فتنه گشت ازآنک
ز عافیتشان یکباره بر حذر دیدم
ز روزگار همین حالتم پسندآمد
که خوب و زشت و بد و نیک بر گذر دیدم
برین صحیفۀ مینا بخامۀ خورشید
نگاشته سخنی خوش بآب زر دیدم
که ای بدولت ده روزه گشته مستظهر
مباش غرّه که از تو بزرگتر دیدم
درین سفر که زبس محنت و پریشانی
عنای غریب از انواع ما حضر دیدم
بدان خوشست دلم کآخر این فتوحم بود
که روی خزّم مخدوم نامور دیدم
پناه و قدوۀ اهل هنر رشیدالدّین
که چرخ زیر و معالیش بر زبر دیدم
ز تاب خاطر او شعله یی زبانه کشید
که آفتاب از آن ذرّۀ شرر دیدم
زهی خجسته لقایی که درّ معنی را
برآستانۀ نظم تو پی سپر دیدم
اگر چه نیست ضمیر تو مدرک از ره حس
از اودونسخت رو شن بچرخ بر دیدم
صریر کلک تو ان ارغنون خوش لحنست
که چرخ را زسماع برقص در دیدم
چراست کلک تو پی کرده؟ چون همه سالش
سوی معانی باریک راهبر دیدم
همیشه برسرپایست بهر زادن ازآنک
صدف نهادش آبستن درر دیدم
بوقت عرض هنر بهر استفادت را
ز زهره و ز عطارد بتو نظر دیدم
بدانک تا توکنی عرض علم موسیقی
پی رباب ترا چرخ کاسه گر دیدم
شهاب دسته و کفّ الخضیب پنجۀ او
بریشم از مه نو کاسه از قمر دیدم
از آن شدّست مرا طبع همچو دریایی
که ان سفینۀ شعر توش زبر دیدم
ز حرص جمله تنم گشت چون بادام
که این معانی شیرین تر از شکر دیدم
اگر چو خاره متین است شعر تو زیبد
که همچو کانش مستودع گهر دیدم
نبود محرم ابکار فک تو فهم
کزو بجهد همین ظاهر صور دیدم
نهفته زیر نقاب سیاه هر حرفش
هزار لعبت زیبا چو ماه و خور دیدم
ازا آن درخت سخن شاخ بر سپهر کشید
کش از منابع طبع تو آبخور دیدم
هوای عال مدح تو کرده بودم دوش
باتّفاق خرد را برهگذر دیدم
چو دید مقصد من از ره نصیحت گفت
نهال رنج ترا نیک بی ثمر دیدم
بکنه مدحت او چون رسی که من باری
بسی ز خطّۀ امکانش زاستر دیدم
چودر طریق ثنا منقطع شدم از عجز
ز ذکر ادعیۀ وب ناگزر دیدم
ولی نگفتم در مقطع سخن زیرا ک
بهینه وقت دا مطلع سحر دیدم
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - وقال ایضا یمدح الصدر السّعید رکن الدّین صاعد
زهی کشیده جلال تو بر فلک دامن
زفرّ دولت تو عرصۀ جهان گلشن
خدایگان شریعت که جمله تاجروان
نهاده اند چو نرگس بحکم تو گردن
همه چو سرو در آزادی تو یک دستند
هرآن کجا که زبان آوریست چون سوسن
اگر تو سایه ازین خاک توده برداری
نگرددش پس از این آفتاب پیرامن
از آنکه سیم بصورت نوشته چون ستمست
گرفت طبع کریم تو سیم را دشمن
عبارتیست ز لفظ تو چشمۀ حیوان
کنایتیست زخلقت نسیم مشک ختن
تو همچو شمع زبان آوری از آن گردون
فتاده است بپای تو اندرون چو لگن
لطافت تو و جان همچو شیرومی با هم
سپهر و قدر تو با هم چو آب با روغن
ز عشق آنکه شود روی زین مرکب تو
زشکل انجم کیمخت چرخ شد چوسفن
تنور خاطر تو گرم دید خور دربست
فطیر خویش ، از آن گشت وجه او روشن
اگر چه هر نفس از هیبت تو باد صبا
زره در آب همی پوشد از پی مأمن
بیمن عدل تو زین پس شگفت نیست اگر
زمانه برکشد از سفت ماهیان جوشن
همیشه هست پراکنده دانۀ دل خصم
از آنکه بأس تو دادش بباد بر خرمن
چو شد زکوفتگی استخوانش آرد ، سزد
مسامش از متخلخل شود چو پرویزن
ز بخشش تو خداوند زرشد ار نی گل
نداشت هرگز جز پاره پاره پیراهن
سیاست تو اگر بانگ بر زمانه زد
بنات نعش بهم برفتدبشکل پرن
نسیم لطف تو گر بگذرد بگورستان
بخویش بر بدرد مرده همچو غنچه کفن
چو شمع از پی آویختن حسود ترا
بگردن اندر حبل الورید گشت رسن
زشوق آنکه نگارند نام تو بروی
بشست چهره بخون جگر عقیق یمین
زکلک تو که نظام امور عالم ازوست
نماند هیچ پراکنده جز که درّ عدن
ز فرط چرب زبانی چر پسته دلداری
زخنده رانی همواره باز مانده دهن
ز انقباض چو غنچه فراهم آید گل
گر از خلاف تو بویی برد صبا بچمن
بزرگوارا ! صدرا ! خدای داند و بس
که چون همی می گذرد حال من بسّر و علن
نیست حال من از هیچگونه نظم پذیر
ضرورتست مرا نظم حال خود کردن
منم بطاس فلک در عقیب هر لقمه
هزاران زخم بخاطر رسیده چون هاون
عجبتر آنکه چو خاییده گشت این لقمه
برون کند زدهانم برای دیگر تن
ز روزگار کناری گرفته ام زیراک
ضعیف حالم و دامن دراز چون سوزن
بسان قطره بخاک اوفتد ز جور فلک
چو ابر هر که ترقّی کند ز بحر سخن
نمی خوری غم کارم از آنکه گه گاهی
بدان فلکت با می فتد دامن
بجز من از کرمت هرکه هست محفوظست
لطیف طبع و گران جان وزیرک و کودن
زمن چه نادره صادر شدست تا دانم
که از چه رویم مستوجب فنون محن
دعا و مدحت بیگاه و گاه من بگذار
حقوق خدمت موروث و مکتسب بفکن
درن سفر که درو آن چنان که معلومست
بسی کشیدم رنج دل و عنای بدن
زگونه گونه مشقّت کشیده ام آنها
که ذکر آن بود از روی عقل مستهجن
پس از دو سال که در خدمتت تو پوییدم
بحسن عهد تو هرگز نداشتم این ظن
که چون لواحق خدمت شود بسابقه ضم
بود نصیب من از خدمت تو کرم و حزن
نگشت نان من افزون و حرمتم اینست
که نیست نزد تو بی آب تر زمن یک تن
تفقّدیم نفرموده یی که خود چونی؟
چه میخوری و کجایی ؟ چه کاره بی ؟ بچه فن
بدین امید پیمودم این نشیب و فراز
بدین هوس ببریدم من از دیار و وطن
امید ثانی حال از کجا بود چو مرا
زجام جور تو دردی دهند اوّل دن
فراغتیست ترا این زمانه بحمدالله
ز زندگانی و از مرگ صد هزار چو من
نهال جاه تو سر سبز و تازه می باشد
زمانه گو زجهان بیخ هستیم برکن
چو آب داد فلک تیغ سروریّ ترا
چه غم خوری که کند بار هیت قلب مجن
چو خاک باید خوردن مرا بمسکن خویش
رها کنم ، بروم. خاک بر سر مسکن
که دوست کام بغربت بمردن اولیتر
که با شماتت اعدامیان اهل و وطن
مراد من ز سپاهان تویی و گرنه مرا
نه خانه است در این شهر و نه ضیاع و نه زن
بخضرت تو چو باد قبول من بنشست
چه گرد خیزدم اکنون ازین دیار و دمن
ز عرض خوار همه کار خوار می گردد
مرا ز غزّت نفس است این همه شیون
نیم سبک سرو شادم بدین سخن زیراک
چو وزن دارد با زر برابرست آهن
زخدمتت نیم آخر بقوّت ارزانی
زهی کران مرغی کان نیرزدت ارزن
عروس طبعم دانی که جز برین صفّه
ندید سایۀ او آفتاب از روزن
چو پیش هرکس امروز من بعرض بروم
نه از من آید خوب و نه از تو مستحسن
دراز شد سخن ای مرد قصّه کوته کن
دعای فرض رها کرده یی زبهر سنن
برسم تهنیت آمد بدرگه عالی
هلال عید چو من قامتش گرفته شکن
مبارکت باد این روز عید چون شب قدر
شب زمانه بروز مرادت آبستن
زفرّ دولت تو عرصۀ جهان گلشن
خدایگان شریعت که جمله تاجروان
نهاده اند چو نرگس بحکم تو گردن
همه چو سرو در آزادی تو یک دستند
هرآن کجا که زبان آوریست چون سوسن
اگر تو سایه ازین خاک توده برداری
نگرددش پس از این آفتاب پیرامن
از آنکه سیم بصورت نوشته چون ستمست
گرفت طبع کریم تو سیم را دشمن
عبارتیست ز لفظ تو چشمۀ حیوان
کنایتیست زخلقت نسیم مشک ختن
تو همچو شمع زبان آوری از آن گردون
فتاده است بپای تو اندرون چو لگن
لطافت تو و جان همچو شیرومی با هم
سپهر و قدر تو با هم چو آب با روغن
ز عشق آنکه شود روی زین مرکب تو
زشکل انجم کیمخت چرخ شد چوسفن
تنور خاطر تو گرم دید خور دربست
فطیر خویش ، از آن گشت وجه او روشن
اگر چه هر نفس از هیبت تو باد صبا
زره در آب همی پوشد از پی مأمن
بیمن عدل تو زین پس شگفت نیست اگر
زمانه برکشد از سفت ماهیان جوشن
همیشه هست پراکنده دانۀ دل خصم
از آنکه بأس تو دادش بباد بر خرمن
چو شد زکوفتگی استخوانش آرد ، سزد
مسامش از متخلخل شود چو پرویزن
ز بخشش تو خداوند زرشد ار نی گل
نداشت هرگز جز پاره پاره پیراهن
سیاست تو اگر بانگ بر زمانه زد
بنات نعش بهم برفتدبشکل پرن
نسیم لطف تو گر بگذرد بگورستان
بخویش بر بدرد مرده همچو غنچه کفن
چو شمع از پی آویختن حسود ترا
بگردن اندر حبل الورید گشت رسن
زشوق آنکه نگارند نام تو بروی
بشست چهره بخون جگر عقیق یمین
زکلک تو که نظام امور عالم ازوست
نماند هیچ پراکنده جز که درّ عدن
ز فرط چرب زبانی چر پسته دلداری
زخنده رانی همواره باز مانده دهن
ز انقباض چو غنچه فراهم آید گل
گر از خلاف تو بویی برد صبا بچمن
بزرگوارا ! صدرا ! خدای داند و بس
که چون همی می گذرد حال من بسّر و علن
نیست حال من از هیچگونه نظم پذیر
ضرورتست مرا نظم حال خود کردن
منم بطاس فلک در عقیب هر لقمه
هزاران زخم بخاطر رسیده چون هاون
عجبتر آنکه چو خاییده گشت این لقمه
برون کند زدهانم برای دیگر تن
ز روزگار کناری گرفته ام زیراک
ضعیف حالم و دامن دراز چون سوزن
بسان قطره بخاک اوفتد ز جور فلک
چو ابر هر که ترقّی کند ز بحر سخن
نمی خوری غم کارم از آنکه گه گاهی
بدان فلکت با می فتد دامن
بجز من از کرمت هرکه هست محفوظست
لطیف طبع و گران جان وزیرک و کودن
زمن چه نادره صادر شدست تا دانم
که از چه رویم مستوجب فنون محن
دعا و مدحت بیگاه و گاه من بگذار
حقوق خدمت موروث و مکتسب بفکن
درن سفر که درو آن چنان که معلومست
بسی کشیدم رنج دل و عنای بدن
زگونه گونه مشقّت کشیده ام آنها
که ذکر آن بود از روی عقل مستهجن
پس از دو سال که در خدمتت تو پوییدم
بحسن عهد تو هرگز نداشتم این ظن
که چون لواحق خدمت شود بسابقه ضم
بود نصیب من از خدمت تو کرم و حزن
نگشت نان من افزون و حرمتم اینست
که نیست نزد تو بی آب تر زمن یک تن
تفقّدیم نفرموده یی که خود چونی؟
چه میخوری و کجایی ؟ چه کاره بی ؟ بچه فن
بدین امید پیمودم این نشیب و فراز
بدین هوس ببریدم من از دیار و وطن
امید ثانی حال از کجا بود چو مرا
زجام جور تو دردی دهند اوّل دن
فراغتیست ترا این زمانه بحمدالله
ز زندگانی و از مرگ صد هزار چو من
نهال جاه تو سر سبز و تازه می باشد
زمانه گو زجهان بیخ هستیم برکن
چو آب داد فلک تیغ سروریّ ترا
چه غم خوری که کند بار هیت قلب مجن
چو خاک باید خوردن مرا بمسکن خویش
رها کنم ، بروم. خاک بر سر مسکن
که دوست کام بغربت بمردن اولیتر
که با شماتت اعدامیان اهل و وطن
مراد من ز سپاهان تویی و گرنه مرا
نه خانه است در این شهر و نه ضیاع و نه زن
بخضرت تو چو باد قبول من بنشست
چه گرد خیزدم اکنون ازین دیار و دمن
ز عرض خوار همه کار خوار می گردد
مرا ز غزّت نفس است این همه شیون
نیم سبک سرو شادم بدین سخن زیراک
چو وزن دارد با زر برابرست آهن
زخدمتت نیم آخر بقوّت ارزانی
زهی کران مرغی کان نیرزدت ارزن
عروس طبعم دانی که جز برین صفّه
ندید سایۀ او آفتاب از روزن
چو پیش هرکس امروز من بعرض بروم
نه از من آید خوب و نه از تو مستحسن
دراز شد سخن ای مرد قصّه کوته کن
دعای فرض رها کرده یی زبهر سنن
برسم تهنیت آمد بدرگه عالی
هلال عید چو من قامتش گرفته شکن
مبارکت باد این روز عید چون شب قدر
شب زمانه بروز مرادت آبستن
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - و قال ایضاً
صد غمّاز مجد عبّادان
قریة من وراع عبّادان
کژ و خون ریز در دهانش زبان
راست مانند نیش فصّادان
سیه و سخت در زر آویزان
دل او چون محکّ نقّادان
ناتوان گیر چون تب لرزه
بی گنه کش چو تیر صیّادان
همچنان بادیه ببی آبی
کوشد اندر هلاک بی زا دان
مفردات آن چنان که او گیرد
هم نگیرند مهره نّرادان
در بدیّ و ددیّ و بیخردی
دوم او تو هم مر او را دان
در دهانش زبان غمّازان
و اندر ابروش چشم جلاّدان
هم عفا الله امین دین یعقوب
گر چه این فاضلست و او نادان
قریة من وراع عبّادان
کژ و خون ریز در دهانش زبان
راست مانند نیش فصّادان
سیه و سخت در زر آویزان
دل او چون محکّ نقّادان
ناتوان گیر چون تب لرزه
بی گنه کش چو تیر صیّادان
همچنان بادیه ببی آبی
کوشد اندر هلاک بی زا دان
مفردات آن چنان که او گیرد
هم نگیرند مهره نّرادان
در بدیّ و ددیّ و بیخردی
دوم او تو هم مر او را دان
در دهانش زبان غمّازان
و اندر ابروش چشم جلاّدان
هم عفا الله امین دین یعقوب
گر چه این فاضلست و او نادان
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - وقال ایضاً فی الموعظة
ایا بگام هوس راه عمر پیموده
هنوز سیر نگشتی ز کار بیهوده
روا بود که توعمری بسربری که درآن
نه تو زخودنه کسی ازتوگرددآسوده؟
میاز دست بخوان جهان که عقل براو
ندیدجزدل بریان واشک پالوده
کسی توقع بخشایش ازتوچون دارد
بعمرخوش توبرخویشتن نبخشوده؟
گره برابرو و کیسه نهاده یی وآنگاه
زبان ودست بدشنام و جور بگشوده
روان آدم می نازد از چو تو خلفی
که حورعین بفروشی بشاة موقوده
زعرش تابثری ازپی تودربیگار
توجزکفایت خودرادرآن بنستوده
دل شکسته پسندندناقدان بصیر
درست قلب نخواهندروی اندوده
اگرخودآتشی ای میر،هم فرو میری
وگرخودآهنی ای خواجه،هم شوی سوده
مکونات نپیچند سر ز فرمانت
اگرتودست بداری خلاف فرموده
بچشم خویش بدیدی وباورت هم نیست
عجایبی که چنان هیچ گوش نشنوده
شد از بسیط جهان کاسته سه چاراقلیم
ترا بیک جو در اعتبار نفزوده
چه تخمهای برومندرابباغ جهان
زمانه کشته وپس نارسیده بدروده
چه شمعهای دل افروز رابباداجل
جهان بکشته واندوه بررخش دوده
کجاشدندسلاطین که چرخ باعظمت
غبار درگهشان جزبدیده نبسوده؟
سرسنان یکی روی مه خراشیده
سم سمند یکی پشت گاوفرسوده
شب دراز ز آواز پاسبانانشان
ستارگان را تا روز دیده نغنوده
چنان بخواب عدم درشدندناگاهان
که شد ز هستی ایشان وجود پالوده
خراب وهالک،درپای مستی افتادند
بکاسۀ سرشان بادخاک پیموده
تن ملوک جهان بین درآرزوی کفن
زخاک خوار تر افتاده توده برت وده
بپای اسب خران همچونعل سوده سری
کلاه گوشۀ نخوت برآسمان سوده
به پشت پای ملامت زده وحوش وسباع
رخی ز ناز بآیینه روی ننموده
شکیل پای ستوران شده سرزلفی
کز او گره بجز از دست شانه نگشوده
کجاست آن تن و اندام سایه پرورده؟
کجاست آن رخ چون آفتاب نزدوده
چه کردآن همه سیم بغارت آورده؟
که خورد آن همه زر بزور بربوده؟
زپشت اسب جداگشته شاه رخ برخاک
پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده
رخی که سایۀ برگ گلش نیازرده
لبی که هم زخودش بوسه آرزو بوده
زبان تیغ بلب روی این بخاییده
دهان سگ بزبان کام آن بیالوده
نه هیچ فایده این را زعدت ولشکر
نه هیچ حاصلی آنرازرقیه وعوده
ببینی،ارتوکنی بازچشم عبرت بین
که نسیه هاهمه نقدست وبوده نابوده
زخاک سجده گه وآب چشم یاری خواه
که جزبدین نشودپاک جان آلوده
هنوز سیر نگشتی ز کار بیهوده
روا بود که توعمری بسربری که درآن
نه تو زخودنه کسی ازتوگرددآسوده؟
میاز دست بخوان جهان که عقل براو
ندیدجزدل بریان واشک پالوده
کسی توقع بخشایش ازتوچون دارد
بعمرخوش توبرخویشتن نبخشوده؟
گره برابرو و کیسه نهاده یی وآنگاه
زبان ودست بدشنام و جور بگشوده
روان آدم می نازد از چو تو خلفی
که حورعین بفروشی بشاة موقوده
زعرش تابثری ازپی تودربیگار
توجزکفایت خودرادرآن بنستوده
دل شکسته پسندندناقدان بصیر
درست قلب نخواهندروی اندوده
اگرخودآتشی ای میر،هم فرو میری
وگرخودآهنی ای خواجه،هم شوی سوده
مکونات نپیچند سر ز فرمانت
اگرتودست بداری خلاف فرموده
بچشم خویش بدیدی وباورت هم نیست
عجایبی که چنان هیچ گوش نشنوده
شد از بسیط جهان کاسته سه چاراقلیم
ترا بیک جو در اعتبار نفزوده
چه تخمهای برومندرابباغ جهان
زمانه کشته وپس نارسیده بدروده
چه شمعهای دل افروز رابباداجل
جهان بکشته واندوه بررخش دوده
کجاشدندسلاطین که چرخ باعظمت
غبار درگهشان جزبدیده نبسوده؟
سرسنان یکی روی مه خراشیده
سم سمند یکی پشت گاوفرسوده
شب دراز ز آواز پاسبانانشان
ستارگان را تا روز دیده نغنوده
چنان بخواب عدم درشدندناگاهان
که شد ز هستی ایشان وجود پالوده
خراب وهالک،درپای مستی افتادند
بکاسۀ سرشان بادخاک پیموده
تن ملوک جهان بین درآرزوی کفن
زخاک خوار تر افتاده توده برت وده
بپای اسب خران همچونعل سوده سری
کلاه گوشۀ نخوت برآسمان سوده
به پشت پای ملامت زده وحوش وسباع
رخی ز ناز بآیینه روی ننموده
شکیل پای ستوران شده سرزلفی
کز او گره بجز از دست شانه نگشوده
کجاست آن تن و اندام سایه پرورده؟
کجاست آن رخ چون آفتاب نزدوده
چه کردآن همه سیم بغارت آورده؟
که خورد آن همه زر بزور بربوده؟
زپشت اسب جداگشته شاه رخ برخاک
پیاده مانده سرش پای پیل بشخوده
رخی که سایۀ برگ گلش نیازرده
لبی که هم زخودش بوسه آرزو بوده
زبان تیغ بلب روی این بخاییده
دهان سگ بزبان کام آن بیالوده
نه هیچ فایده این را زعدت ولشکر
نه هیچ حاصلی آنرازرقیه وعوده
ببینی،ارتوکنی بازچشم عبرت بین
که نسیه هاهمه نقدست وبوده نابوده
زخاک سجده گه وآب چشم یاری خواه
که جزبدین نشودپاک جان آلوده
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - وقال ایضاً بمدح الصاحب عمیدالدین الفارسی
بدیدمت نه سر آن معاملت داری
که دست بازکشی یکدم از ستمکاری
تو آن چنان ز شراب غرور سرمستی
که خون خلق بریزیّ و جرعه پنداری
چو آفتاب همی بینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خطّ بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طره خویش
چرا ز چهره نیاموختی نکوکاری ؟
گمان برد که ندانم که خون من که بریخت
بدانک چشم تو خود را نهد ببیماری
تو آن چنان ز شراب غرورسر مستی
که خون خلق بریزی و جرعه پنداری
چو آفتاب همی ببینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خط بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طرۀ خویش
چرا از چهره نیاموختی نکوکاری؟
مرا که خود ز جفای فلک گران بارم
گران سرّی تو در می خورد بسر باری ؟
چو اشک خویش سر اندر جهان نهم زجفات
گرم دمی نکند انده تو دلداری
چنان بخندۀ خونین برون برم گریه
که زهر خنده زند تیغ وقت خون خواری
دلم بچاه زنخدان خود در افکندی
کنون بمشک همی چاه را بینباری
مه چهارده در شب شود پدید و ترا
زماه چارده شب می شود پدیداری
ز عکس آن خط زنگارگون و آن لب لعل
مراست دل چو دل پسته لعل وزنگاری
اگر بطبع کشد دود سرسوی بالا
چرا بپای کشی زلف از نگونسازی
بروز روشن روی تو، زلف هندویت
کشید دست بدل دزدی و بعیّاری
زمن بسرزنش او را بگوی چون دل من
مده بباد سر خویش از سبکساری
بعهد معدلت خواجه فتنه انگیزی
اگر چه بر دلی ای زلف نیک می یاری
حقیقت آصف ثانی که باد هیبت او
ربود از سرگردون کلاه جبّاری
حیات بخش افاضل عمید ملت و دین
در آن دماغ نباشد امید هوشیاری
دماغ هرکه زمهرش تهیست چون نرگس
درآن دماغ نباشد امید هوشیاری
در آب سایه نگوسارکی شود؟ گر هیچ
مثال حکمش بر سطح آب بنگاری
بخواب خوش بغنودست فتنه در عهدش
بحزم و دولت او باز ماند بیداری
زباد سرد کجا آب منعقد گردد؟
بلطف طبعش اگر آب را در آغاری
برآن درخت که باد خلاف او بجهد
عروس او شود از اضطرار منشاری
زهی نموده در ایام توپشیمانی
فلک ز سفلد نوازی، جهان زغداری
بگاه لطف امل را نهی گرانسایه
بگاه عنف، اجل را بمرد شماری
ز فضل و افر سر خیل هر دو اصحابی
بطوق منّت مالک رقاب احراری
سه چارمیل از آن خاک سرمه دان گردد
که از تواضع بر وی دو گام بگزاری
بر وقار تو سنگی نهاد خود را کوه
برو بقهقهه خندید کبک کهساری
کسی که در تو نظر جز بچشم مهر کند
بر او ز تار مژه، اند خصم بگماری
کمال عدل تو کارساز عالم شد
ندید غنچه ز باد صبا دلازاری
سنان که عامل فتنه ست، در ولایت تو
چو من ستون زنخ کرد دست بیکاری
نه گرز کوبد در دولت تو آهن سرد
نه تیغ بارد در نوبت تو خون خواری
چوابر جمله تنش آب گردد و بچکد
اگر بقبضۀ کین کوه را بیفشاری
رواست گر نکند دوستیّ زکرمت
که گرچه رو شناس است هست بازاری
ز موج آب نشد گنبد حباب خراب
در آن دیار که حزم تو کرد معماری
برآستان تو بس شب که آورند بروز
نجوم ثابته درآرزوی مسماری
پناه خلق بدان حلم دوزخ آشامت
ز انتقام تو کورست معدۀ ناری
کمند قهر تو گرباد را گلو گیرد
صبا نفس نزد نیز جز بدشواری
ز حدّ قطع شود همچو تیغ یک دسته
هرآن دورو که بعهد تو کرد طرّاری
بود برآتش و آبش گذر چو اندیشه
کسی که در کنف جاه تست زنهاری
خرد بخامۀ تو از سر تعجّب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری؟
کشید نطق تو خط بر لب شکر سخنان
بدست چرب زبانیّ و نغز گفتاری
بخوش زبانی انگشت نمای اطرافی
ز تیز طبعی مشکل گشای اسراری
سپه کشی متفرّد، مترجمی خاموش
مسخّری متحکّم مقیّدی جاری
دقیقه های سخن زان مخمّرست ترا
که بهر ضبط یکی زان شبی بروز آری
ز بیم سرکلمت گوی گشته یی بزبان
ولی هنوز سیه کام و بسته زنّاری
تویی که چون کمر کارزار در بندی
سردوات که رویین تنست برداری
چوبرنشستی و دادی عنان بمرکب خویش
زمانه با تو برد لنگی برهواری
بیک شبیخون گیسو کشان بروم آری
ز زنگبار دوصد ماه روی فرخاری
مخدّرات ضمیر از تو منفضح گشتند
از آن، بریده زبان و سیاه رخساری
شکم تهی، دهن آلوده یی بخوان کرام
چو من بسرزنش از بهر آن گرفتاری
اگر چه بس که دماغ تو خورد دودچراغ
شدست از اثر آن زبان تو قاری
چو کودکان نوآموز پای درننهی
به هیچ مکتبی الّا بگریه و زاری
زچیست بر سرانگشت رفتنت نرمک
اگر نه مستمع رازهای افکاری ؟
تو پیک عالم غیبی سوی خرمندان
ازآن چو پیکان دایم قرین اسفاری
میان ببسته و پیچیده پای و چهره سیاه
ضعیف پیکر و لاغر ز رنج رفتاری
بیاض روز چو در زیرپای آوردی
نهی از آن پس، سر در دل شب تاری
چو نزد خواجه رسیدی زمین ببوسی و پس
پیام غیبی حرفاً بحرف بگزاری
هنر نوازا ! یکبارگی فرامش گشت
بپشتی کرمت آز را شکم خاری
هوا و خاک سپاهان زیمن مقدم تو
نشسته اند بکحّالی و بعطّاری
درآن مصاف که از روزگار کینه کشند
تو می دهی بکرم اهل فضل یاری
بخدمت تو اگر فخر می کنم باری
که از ملابس نقص است همّتت عاری
تو آن نه ای که بجز راه مکرمت سپری
تو آن نه ای که بجز تخم مردمی کاری
سزد که خواری حرمان کشد معانی من
بلی کشند غریبان هراینه خواری
بپای دار مرا چون نماز همواره
نه همچو روزه که هر سال یک مهم داری
مرا اگر چه گرانم، بخر ، که پرمایه
همه متاع گران را کند خریداری
ز حضرت تو نظر بر حطام دنیا نیست
که کس ز عیسی مریم نجست بیطاری
هنروران بر لطفت و دایع کرمند
ودیعه را بر تو بهر بی حفاظ نسپاری
اگرچه پیروی من باضطرار کند
گر این قصیده بخواند روان مختاری
سخن بپایۀ قدر تو کی رسد؟ چو تو خود
زروی مرتبت افزونت زحدّ مقداری
بسی گفتم و از صد یکی نشد گفته
ازآن ثنا که با ضعاف آن سزاواری
ثنای دست گهر بار تو زبان رهی
نگفت جز ز سر انبساط همکاری
صداع سمع همایون فزون ازین ندهم
بشرط آنکه تو ناگفته گفته انگاری
بسا که اطلس افلاک را بگرداند
بمن یزید بقایت قضا بسمساری
که دست بازکشی یکدم از ستمکاری
تو آن چنان ز شراب غرور سرمستی
که خون خلق بریزیّ و جرعه پنداری
چو آفتاب همی بینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خطّ بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طره خویش
چرا ز چهره نیاموختی نکوکاری ؟
گمان برد که ندانم که خون من که بریخت
بدانک چشم تو خود را نهد ببیماری
تو آن چنان ز شراب غرورسر مستی
که خون خلق بریزی و جرعه پنداری
چو آفتاب همی ببینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خط بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طرۀ خویش
چرا از چهره نیاموختی نکوکاری؟
مرا که خود ز جفای فلک گران بارم
گران سرّی تو در می خورد بسر باری ؟
چو اشک خویش سر اندر جهان نهم زجفات
گرم دمی نکند انده تو دلداری
چنان بخندۀ خونین برون برم گریه
که زهر خنده زند تیغ وقت خون خواری
دلم بچاه زنخدان خود در افکندی
کنون بمشک همی چاه را بینباری
مه چهارده در شب شود پدید و ترا
زماه چارده شب می شود پدیداری
ز عکس آن خط زنگارگون و آن لب لعل
مراست دل چو دل پسته لعل وزنگاری
اگر بطبع کشد دود سرسوی بالا
چرا بپای کشی زلف از نگونسازی
بروز روشن روی تو، زلف هندویت
کشید دست بدل دزدی و بعیّاری
زمن بسرزنش او را بگوی چون دل من
مده بباد سر خویش از سبکساری
بعهد معدلت خواجه فتنه انگیزی
اگر چه بر دلی ای زلف نیک می یاری
حقیقت آصف ثانی که باد هیبت او
ربود از سرگردون کلاه جبّاری
حیات بخش افاضل عمید ملت و دین
در آن دماغ نباشد امید هوشیاری
دماغ هرکه زمهرش تهیست چون نرگس
درآن دماغ نباشد امید هوشیاری
در آب سایه نگوسارکی شود؟ گر هیچ
مثال حکمش بر سطح آب بنگاری
بخواب خوش بغنودست فتنه در عهدش
بحزم و دولت او باز ماند بیداری
زباد سرد کجا آب منعقد گردد؟
بلطف طبعش اگر آب را در آغاری
برآن درخت که باد خلاف او بجهد
عروس او شود از اضطرار منشاری
زهی نموده در ایام توپشیمانی
فلک ز سفلد نوازی، جهان زغداری
بگاه لطف امل را نهی گرانسایه
بگاه عنف، اجل را بمرد شماری
ز فضل و افر سر خیل هر دو اصحابی
بطوق منّت مالک رقاب احراری
سه چارمیل از آن خاک سرمه دان گردد
که از تواضع بر وی دو گام بگزاری
بر وقار تو سنگی نهاد خود را کوه
برو بقهقهه خندید کبک کهساری
کسی که در تو نظر جز بچشم مهر کند
بر او ز تار مژه، اند خصم بگماری
کمال عدل تو کارساز عالم شد
ندید غنچه ز باد صبا دلازاری
سنان که عامل فتنه ست، در ولایت تو
چو من ستون زنخ کرد دست بیکاری
نه گرز کوبد در دولت تو آهن سرد
نه تیغ بارد در نوبت تو خون خواری
چوابر جمله تنش آب گردد و بچکد
اگر بقبضۀ کین کوه را بیفشاری
رواست گر نکند دوستیّ زکرمت
که گرچه رو شناس است هست بازاری
ز موج آب نشد گنبد حباب خراب
در آن دیار که حزم تو کرد معماری
برآستان تو بس شب که آورند بروز
نجوم ثابته درآرزوی مسماری
پناه خلق بدان حلم دوزخ آشامت
ز انتقام تو کورست معدۀ ناری
کمند قهر تو گرباد را گلو گیرد
صبا نفس نزد نیز جز بدشواری
ز حدّ قطع شود همچو تیغ یک دسته
هرآن دورو که بعهد تو کرد طرّاری
بود برآتش و آبش گذر چو اندیشه
کسی که در کنف جاه تست زنهاری
خرد بخامۀ تو از سر تعجّب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری؟
کشید نطق تو خط بر لب شکر سخنان
بدست چرب زبانیّ و نغز گفتاری
بخوش زبانی انگشت نمای اطرافی
ز تیز طبعی مشکل گشای اسراری
سپه کشی متفرّد، مترجمی خاموش
مسخّری متحکّم مقیّدی جاری
دقیقه های سخن زان مخمّرست ترا
که بهر ضبط یکی زان شبی بروز آری
ز بیم سرکلمت گوی گشته یی بزبان
ولی هنوز سیه کام و بسته زنّاری
تویی که چون کمر کارزار در بندی
سردوات که رویین تنست برداری
چوبرنشستی و دادی عنان بمرکب خویش
زمانه با تو برد لنگی برهواری
بیک شبیخون گیسو کشان بروم آری
ز زنگبار دوصد ماه روی فرخاری
مخدّرات ضمیر از تو منفضح گشتند
از آن، بریده زبان و سیاه رخساری
شکم تهی، دهن آلوده یی بخوان کرام
چو من بسرزنش از بهر آن گرفتاری
اگر چه بس که دماغ تو خورد دودچراغ
شدست از اثر آن زبان تو قاری
چو کودکان نوآموز پای درننهی
به هیچ مکتبی الّا بگریه و زاری
زچیست بر سرانگشت رفتنت نرمک
اگر نه مستمع رازهای افکاری ؟
تو پیک عالم غیبی سوی خرمندان
ازآن چو پیکان دایم قرین اسفاری
میان ببسته و پیچیده پای و چهره سیاه
ضعیف پیکر و لاغر ز رنج رفتاری
بیاض روز چو در زیرپای آوردی
نهی از آن پس، سر در دل شب تاری
چو نزد خواجه رسیدی زمین ببوسی و پس
پیام غیبی حرفاً بحرف بگزاری
هنر نوازا ! یکبارگی فرامش گشت
بپشتی کرمت آز را شکم خاری
هوا و خاک سپاهان زیمن مقدم تو
نشسته اند بکحّالی و بعطّاری
درآن مصاف که از روزگار کینه کشند
تو می دهی بکرم اهل فضل یاری
بخدمت تو اگر فخر می کنم باری
که از ملابس نقص است همّتت عاری
تو آن نه ای که بجز راه مکرمت سپری
تو آن نه ای که بجز تخم مردمی کاری
سزد که خواری حرمان کشد معانی من
بلی کشند غریبان هراینه خواری
بپای دار مرا چون نماز همواره
نه همچو روزه که هر سال یک مهم داری
مرا اگر چه گرانم، بخر ، که پرمایه
همه متاع گران را کند خریداری
ز حضرت تو نظر بر حطام دنیا نیست
که کس ز عیسی مریم نجست بیطاری
هنروران بر لطفت و دایع کرمند
ودیعه را بر تو بهر بی حفاظ نسپاری
اگرچه پیروی من باضطرار کند
گر این قصیده بخواند روان مختاری
سخن بپایۀ قدر تو کی رسد؟ چو تو خود
زروی مرتبت افزونت زحدّ مقداری
بسی گفتم و از صد یکی نشد گفته
ازآن ثنا که با ضعاف آن سزاواری
ثنای دست گهر بار تو زبان رهی
نگفت جز ز سر انبساط همکاری
صداع سمع همایون فزون ازین ندهم
بشرط آنکه تو ناگفته گفته انگاری
بسا که اطلس افلاک را بگرداند
بمن یزید بقایت قضا بسمساری
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - وله ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱ - فی شهاب الدّین عزیزان
جهان دانش و معنی ، شهاب الدّین تویی آنکس
که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را
ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت
مربّی آنچنان پیری، سزد چونین را
زقحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب
که الّا در ثنای تو ، ندیدم تر زبانی را
چو کلک نقشبند تو ، بصنعت دست بگشاید
تو پنداری نهفتستی بلب در جان مانی را
زتو پوشیدگان غیب برخود نیستند ایمن
چرا؟ زیبا که پیدا کرد کلکت هر نهانی را
دهد اضداد گیتی را بهم تلفیق کلک تو
تعالی الله ! چنین قوّت بود خود ناتوانی را؟
چو محروروان از آن زردست کلک زرفشان تو
که از الفاظ تو هردم خورد شکّرستانی را
اگرچه کار عالم را بنا به اختلاف آمد
سراسر متّفق دیدم بشکر تو جهانی را
زنوکش لالۀ سیراب و نرگس بردمد حالی
بیاد لطفت ار آیی دهم روزی سنانی را
جوان بختا! هنرمندا! اگرچه نیست پروایت
ز روی لطف اصغا کن عجایب داستانی را
بدشنامی و سرهنگی ازاین درگاته محتاجم
نه بهر خود معاذالله که دیگر قلتبانی را
درین دوران که از دونی کسی را نیست آن همّت
که از روی کرم تیمار دارد مدح خوانی
بصد حیلت بخون دل بعمری کرده ام حاصل
محقّر ملککی ویران وجوه نیم نانی
زجور یک دو نامعلوم اینک شد دوسال افزون
که تا من زارتفاع آن نکردم تر دهانی
چه باشد گر درین دوران که می مالند شاهانرا
بمالم من بجاه تو یکی پالیز بانی
بناواجب عوانانند در هر خانه یی و پنجه
بدین واجب روا باشد که بفرستی عوانی
نکرده خدمتی هرگز صداعت میدهم هردم
جوابم ده سبک، هرگز چو من دیدی گرانی
زبس زحمت که میآرم همی ترسم که دربان را
بفرمایی که در دربند چون بینی فلانی
بکام و آرزوی دل بمان صدسال افزونتر
که اهل فضل کم یابند چون تو مهربانی
که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را
ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت
مربّی آنچنان پیری، سزد چونین را
زقحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب
که الّا در ثنای تو ، ندیدم تر زبانی را
چو کلک نقشبند تو ، بصنعت دست بگشاید
تو پنداری نهفتستی بلب در جان مانی را
زتو پوشیدگان غیب برخود نیستند ایمن
چرا؟ زیبا که پیدا کرد کلکت هر نهانی را
دهد اضداد گیتی را بهم تلفیق کلک تو
تعالی الله ! چنین قوّت بود خود ناتوانی را؟
چو محروروان از آن زردست کلک زرفشان تو
که از الفاظ تو هردم خورد شکّرستانی را
اگرچه کار عالم را بنا به اختلاف آمد
سراسر متّفق دیدم بشکر تو جهانی را
زنوکش لالۀ سیراب و نرگس بردمد حالی
بیاد لطفت ار آیی دهم روزی سنانی را
جوان بختا! هنرمندا! اگرچه نیست پروایت
ز روی لطف اصغا کن عجایب داستانی را
بدشنامی و سرهنگی ازاین درگاته محتاجم
نه بهر خود معاذالله که دیگر قلتبانی را
درین دوران که از دونی کسی را نیست آن همّت
که از روی کرم تیمار دارد مدح خوانی
بصد حیلت بخون دل بعمری کرده ام حاصل
محقّر ملککی ویران وجوه نیم نانی
زجور یک دو نامعلوم اینک شد دوسال افزون
که تا من زارتفاع آن نکردم تر دهانی
چه باشد گر درین دوران که می مالند شاهانرا
بمالم من بجاه تو یکی پالیز بانی
بناواجب عوانانند در هر خانه یی و پنجه
بدین واجب روا باشد که بفرستی عوانی
نکرده خدمتی هرگز صداعت میدهم هردم
جوابم ده سبک، هرگز چو من دیدی گرانی
زبس زحمت که میآرم همی ترسم که دربان را
بفرمایی که در دربند چون بینی فلانی
بکام و آرزوی دل بمان صدسال افزونتر
که اهل فضل کم یابند چون تو مهربانی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۸ - ایضا له