عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۳ - زبان حال صدیقه صغرا
برادرا دلم رفتنت قرار ندارد
مرو که خواهر تو ناب انتظار ندارد
به درد بی‌کسی‌ام مبتلا مکن به فدایت
که خواهر تو کسی را در این دیدار ندارد
تو منع می‌کنی از گریه‌ام ولی نتوانم
دل شکسته‌ام از گریه اختیار ندارد
دلم ز وعده برگشتنت قرار نگیرد
چرا که گردش ایام اعتبار ندارد
به خیمه منتظر تو نشسته عابد بیمار
میان بستر تب غیر گریه کار ندارد
گرفتم آن که پس از تو رضا شود به اسیری
توان اینکه به اشتر شود سوار ندارد
سکینه را بنشان در کنار خویش زمانی
که تاب دوری باب بزرگوار ندارد
بده تسلی لیلی برای خاطر اکبر
که دادغر و غریب است و غمگسار ندارد
مبر به جانب میدان علی اصغر خود را
که طفل طاقت پیکان آب دار ندارد
اگر به شام بود یا به کوفه یا مدینه
به هیچ وجه دل پر ز خون قرار ندارد
بکن سفارش طفلت رقیه بر پر سعد
که تاب سیلی شمر ستم شعار ندارد
مرا اسیر یزید کردی و رفتی
مرو که داد رسمی زینب فکار ندارد
شها شفاعت (صامت) نما بروز قیامت
که جز تو چشم به ابناء روزگار ندارد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۴ - بیان عالم ذر و قبول شهادت امام(ع)
در عالم ذر هستی ذرات چو یک جا
در آینه علم خدا گشت هویدا
از راح الستی ز کف ساقی باقی
سرها همه پرشور شد از نشئه صهبا
هر طایفه‌ای بر حسب حوصله خویش
خوردند از آن جام بلا با دل شیدا
نگشت از آن باده یکی قطره کم و بیش
مقصود خدا حاصل از آن مرحله اصلا
می‌جست پی مغفرت خلقه بهانه
کاین اصل بود ماحصل خلقت دنیا
بمرود به کافر «فلک نار جهنم»
فرمود به مومن «و برای او الجنه مثوی»
پس داد ندا جانب ارواح مکرم
آن را که بدی داعیه همت والا
کفر اهل حق و بنده من خلق کثیری
گردند همه معصیبت آلوده و رسوا
آیا ز شما کیست خریدار خلایق
کز معصیت خویش نسوزند به عقبی
خاموش شد از لاو نعم جمله ذرات
کردند از این مرتبه یک‌یک همه حاشا
شد همهمه و شورش آن عرصه جهانگیر
افتاد به ذرات سراسر همه غوغا
چون دید فکندند سپرجمله کونین
زد دامن مردی به کمر زاده زهرا
نقد گهر شیر خدا شافع امت
در صدف فاطمه صدیقه کبرا
از بهر خریداری مجموعه خلقت
بنمود دو تا قد رسا در بر یکتا
تا سکه اشهی زند از بهر شفاعت
این مرحله را کرد ز دادار تمنا
فرمود خداوند چه داری و چه آری
سرمایه بازار محبت پی سودا
شاه از سر تسلیم و رضا قل و دل گفت
«العبد وما فی یده کان لمولا»
بنوشت خدا باید قدرت سند عهد
مختوم شهود شهداء گشت در آنجا
آن رقعه معهود چنان نزد خدا ماند
تا شد به صف ماریه آن واقعه بر پا
در قتلگه تازه جوانان چو قدم زد
گلگون کفن آل عبا یکه و تنها
هر سو نظری کرد تنی غرقه به خون دید
بی‌دست و سرافتاده در آن معرکه از پا
نخل قد عباس و علی اکبر و قاسم
غلطیده به خون شده پا در صف هیجا
از بسکه زدو کشت از آن طایفه پیچید
از سطح زمین غلغله در گنبد خضرا
افتاد به ناگه ز هوا رقعه سبزی
اندر سر زین فرس آن شه والا
توقیع همایون خدا را چو فرو خواند
با وعده ذرات که در وی شده امضا
بنمنود تهی پا ز رکاب و بسر خاک
بنهاد سر و بهر فدا گشت مهیا
دنیاطلبان روی نهادند ز هر سوی
در ریختن خون خدا تشنه سر و پا
با دشنه و مضراب و نی و خنجر و زوبین
سوراخ نمودند تن خسرو بطحا
با سنگ و سنان چوب و عصا نیزه و شمشیر
کشتند و فکندند به خون زاده طاها
شد گرم مناجات و پی سجده یزدان
بنهاد غریبانه به خاک آن رخ زیبا
ببرید گلویش ز قفا شمر ستمکار
غافل که کند زینب دلخسته تماشا
بی‌باکی کفار چنان شد که نمودند
چادر ز سر زینب دل سوخته یغما
این یک به نجف نزد علی برد شکایت
آن یک به مدینه به سوی تربت زهرا
اطفال یتیم شه لب تشنه ز خیمه
با شعله آتش همه سر کرده به صحرا
بگرفته یکی ناله کنان دامن عمه
رو کرد: یکی گریه کنان بر سر بابا
با این همه درد و ستم و ظلم و مصیبت
یا رب چه کند زینب بی‌کس تن تنها
یا رب به لب تشنه شاهنشه بی‌سر
یا رب به علی اکبر و آه دل لیلا
یا رب به حق خون شهیدان که براهت
از جان و سر و مال گذشتند به دنیا
بگذر ز گناهان محبان حسینت
مائیم و حسینی چه به دنیا چه به عقبی
(صامت) ز محبان سر کوی حسین است
کز روسیهی گشته به درگاه تو پویا
امروز به دامان شه تشنه زده چنگ
دارد ز تو چشم طمع و بخشش فردا
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۵ - همچنین مرثیه
ای از ازل ز داغ تو آدم گریسته
آدم نه، بلکه جمله عالم گریسته
تا روز حشر دیده حواست اشکبار
در ماتم تو بسکه دمادم گریسته
در کشتی مصیبت تو تا نشسته است
نوح نبی ز اشک دمادم گریسته
یکسر خلیل کرده فراموش از ذبیح
در نار ابتلای تو از غم گریسته
موسی به کوه طور چو یحیی کشیده آه
عیسی به روی دار چو مریم گریسته
کروبیان عالم علوی جدا جدا
با ساکنان عرش معظم گریسته
اکیل قرب را ز سر افکنده جبرئیل
با خیل قدسیان مکرم گریتسه
کف الخضیب ساخته از خون خود خضاب
هفت آسمان چو نیر اعظم گریسته
ایوب را عنان تحمل شده ز دست
یعقوب سان به کلبه ماتم گریسته
ایوب را عنان تحمل شده ز دست
یعقوب سان به کلبه ماتم گریسته
در هر بهار غنچه سوری به گلستان
از یاد لعل خشک تو شبنم گریسته
دشمن به خون نشسته برای تو همچو دوست
بیگانه در غم تو چو محرم گریسته
خیرالبشر برای علی اکبرت بخلد
تا برنهد به داغ تو مرهم گریسته
اندر مدینه فاطمه و در نجف علی
قلب شکسته و کمر خم گریسته
هر کس که دید حلق ز خنجر بریده‌ات
گر خون گریسته به خدا کم گریسته
(صامت) نزار گشته و بهر تو زار زار
هر ساله همچو ماه محرم گریسته
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۶ - مصیبت علی اکبر(ع)
در آن زمان که علی اکبر جوان ز پدر
به کربلا طلب جنگ را اشقیا می‌کرد
نظر به عارض وی می‌نمود شاه شهید
به عرش قاصد آه از جگر رها می‌کرد
نگه به قامت وی می‌فکند و تیر غمش
ز بی‌کسی به دل سنگ خاره جا می‌کرد
کسی نبود که مرهم نهد به زخم دلش
ز غصه سوی خدا روی التجا می‌کرد
که ای خدا تو گواهی که بهتر ا ز اکبر
اگر که داشت حسین در رهت فدا می‌کرد
چه اکبری که به ماه رخش گشودی چشم
هر آنکه یاد ز رخسار مصطفی می‌کرد
سکینه در حرم از ماتم برادر خویش
به سینه می‌زد و فریاد و اخا می‌کرد
ز غصه زینب بی‌خانمان فتاده به خاک
چو نی به حال شه نینوا نوا می‌کرد
بغل نمود دو زانو به سینه و لیلا
نظر به قد علی اکبر از قفا می‌کرد
نداشت چاره دیگر ز محنت ایام
به صبر درد دل خویش را دوا می‌کرد
دریغ و آه از آن دم که پیش چشم حسین
میان خون بدن اکبرش شنا می‌کرد
گهی نظر به پدر می‌نمود با حسرت
برای دادن جان گاه دست و پا می‌کرد
فکنده زلزله در خلق ماسوی (صامت)
دمیده بر سر خود خاک زین عزا می‌کرد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۷ - مصائب ام‌الائمه
در جهان هرگز ز بعد رحلت پیغمبری
کس نزد در خانه پیغمبر خود آذری
چون امیرالمومنین در عین قدرت تاکنون
سر به تسلیم و رضا ناورده هرگز سروری
آنقدر شیر خدا گردن به حکم حق نهاد
تار سن در گردن او بست از سگ کمتری
داد دنیای دینی آنقدر دو نان را امان
تا بشیر حق نمودند ادعای همسری
تا قیامت کرد کار شرع احمد را خراب
از در غصب خلافت روسیاه خودسری
عقل کی باور کند کز بعد خود ختم رسل
واگذارد امتان خویش را بی‌رهبری
یا کند محروم از میراث خود در روزگار
دختر خود را و بخش ارث را بر دیگری
کی نهادی تا کند بیگانه غصب حق وی
داشتی گر شوهر زهرای اطهر یاوری
او فکند آتش بدا را لمصمت دخت رسول
پهلوی او را شکست از ملعنت بدگوهری
حیف می‌باشد که در جای رسول هاشمی
جا کند بوبکر چون بوزینه‌ای بر منبری
صورت خاتون محشر شد ز سیلی نیلفام
کس نبیند بعد از این بالاتر از این محشری
گشت گریان محرم و بیگانه بر حال رسول
در مدینه هر که او را دید با چشم تری
در به روی دختر احمد کشی ننمود باز
از طریق بی‌وفایی مردم یک کشوری
یاد ایام پدر می‌کرد می‌زد در جهان
شعله از سوز جگر چون مرغب بی‌بال و پری
گاه بودی با حسن همناله گاهی با حسین
در شکایت گاهی از دور سپهر چنبری
بهتر از خیرالنسا مردم کنندش احترام
گر بماند در جهان یک دختری از کافری
(صامتا) خلق جهان را نیست تاب استماعع
بهتر آن باشد کز این شرح غم افزا بگذری
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۸ - مرثیه
صبا به باغ جنان رو تو آه و زاری کن
ز دیده بهر پیمبر سرشک جاری کن
بگو حسین تو تنها و بی‌مدد کار است
بیا به کوفه از آن شهریار یاری کن
ز تشنگی جگر عترت تو گشته کباب
بیا به گلشن خود فکر آبیاری کن
ز بهر آب حسین از سکینه گشته خجل
ز نور دیده خود رفع شرمساری کمن
حواله گشته به زینب رکاب داری شاه
نظر به حال حسین موسم سواری کن
شده چو خانه زنبور جسم شاه شهید
بیا و چاره این زخمهای کاری کن
حسین تو ز قفا داد سر به راه خدا
نظر به شوق وی از بهر جان نثاری کن
یتیم پروری آخر ثواب می‌باشد
بیا سکینه خود را نگاهداری کن
برای بخشش عصیان خویشتن (صامت)
به ماتم شه لب تشنه اشگباری کن
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۹ - مصیبت اربعین کربلا
در شام چون یزید ز طغیان حیا نمود
شد خسته از شقاوت و ترک جفا نمود
تا رفت توسن ستم و جور و ظلم راند
چو لنک شد ز قهر در لطف وا نمود
یعنی ز رنج و محنت بی‌منتهای شام
میل رهایی حرم مصطفی نمود
باور مکن که کرد ترحم به حالشان
یا این عمل برای رضا خدای نمود
اسباب پرده‌پوشی خذلان خویش جست
در این خیال ناوک ظلمش خطا نمود
از بهر دفع سرزنش کافر و مجوس
احسان به اهل بیت شه لافتی نمود
سخریه را به اسم محبت به خرج داد
از روی بغض خنده دندان‌نما نمود
ظالم کبوتران حریم جلال را
بگرفت و بال بست و شکست و رها نمود
یک دودمان ز آل علی را یتیم کرد
یک جا اسیر پنجه آل زنا نمود
جراره وار و مار صفت نیش خود زد
آنگه بنای چاره و فکر دوا نمود
از تیشه کند ریشه گلزار دین و بعد
با شاخه‌اش حکایت نشو و نما نمود
یعنی ز بعد قتل جوانان فاطمه
بنیاد عذرخواهی زین‌العبا نمود
بگشود دست دختر شیر خدا ز بند
وانگه به چشم خلق به ایشان عطا نمود
زنجیر را ز گردن زین العبا گشود
بیمار را خلاص ز قید بلا نمود
هر حاجتی که قبله حاجات خلق داشت
آن ناروای کافر بی‌دین روا نمود
هر غارتی که از حرم شاه برده بود
تسلیم شاهزاده بی‌اقربا نمود
داغ درون زینب و کلثوم تازه کرد
مشت زری به خون حسین خونبها نمود
دنیاپرست داشت محبت به سیم و زر
از خود قیاس رتبه آل‌عبا نمود
پنداشت آنکه کشت حسین را و شد تمام
یا میتوان که خون خدا زیر پا نمود
از شام خیمه سوختگان حجاز را
قلب شکسته عازم کرب و بلا نمود
آه از دمی که عترت غم‌پرور نبی
در روی تربت شه لب تشنه جا نمود
زینب چو مرغ تازه برون رفته از قفس
از ناله پر ز خون دل ارض و سما نمود
نزد برادر از سفر شام و کوفه‌اش
شرح غم اسیری خود را ادا نمود
زین‌العبا ز یاد لب تشنه پدر
در آب چشم خویش به حسرت شنا نمود
لیلا ز همرهان عزیزان در آن دیار
یک یک سراغ اکبر یوسف لقا نمود
کلثوم در مصیبت عباس و نو عروس
شیون برای قاسم نو کدخدا نمود
آن یک به قتلگاه به شیون که شمر شوم
اینجا سر حسین من از تن جدا نمود
این یک دوید در بر زینب که باب من
در این مکان بلجه خون دست و پا نمود
هر کودکی به ناله که در این زمین فلک
ما را به درد بی‌پدری مبتلا نمود
هر نورسی به گریه که با حلق تشنه، شمر
اینجا جدا سر پدرم از قفا نمود
این در فغان که داغ علمدار کربلا
اینجا قدرسای حسین را دو تا نمود
آن در امان که شمر ز نعش پدر مرا
در این زمین به ضربت سیلی جدا نمود
بعد از نوای ناله حریم شه امم
سوی مدینه روز ز صف کربلا نمود
(صامت) همیشه بود عزادار و اشگبار
تا از جهان مقام به دار بقا نمود
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۰ - همچنین مرثبه
آب و نان جانند اما این کجا و آن کجا
هر دو یکسانند اما این کجا و آن کجا
قلب امکان احمد ختمی مآب و بو برای اوب
هر دو انسانند اما این کجا و آن کجا
نزد اهل صورت و معنی شه دین بایزید
هر دو سلطانند اما این کجا و آن کجا
در ره جانان نثار جان و بذل سیم و زر
هر دو آسانند اما این کجا و آن کجا
چشم کور و قلب نابینا برای آدمی
هر دو نقصانند اما این کجا و آن کجا
دعوی دینداری و سردادن اندر راه دین
هر دو برهانند اما این کجا و آن کجا
دوست با دشمن ز صبر و طاقت شاه شهید
هر دو حیرانند اما این کجا و آن کجا
در زمین کربلا حر با حسین تشنه لب
هر دو مهمانند اما این کجا و آن کجا
گر رسد بر دین زیبانی یا به دنیا زحمتی
هر دو خسرانند اما این کجا و آن کجا
شاه دین در فکر آب و شمردون در فکر خون
هر دهو عطشانند اما این کجا و آن کجا
آفتاب اندر فلک راس حسین اندر تنور
هر دو تایانند اما این کجا و آن کجا
زینب دلخون و ابن سعد از بهر حسین
هر دو گریانند اما این کجا و ین کجا
از برای ماتم فرزند زهرا عرش و فرش
هر دو لرزانند اما این کجا و آن کجا
حلقه گیسوی اکبر قلب لیلای غریب
هر دو پیچانند اما این کجا و آن کجا
ماه در گردون سر سالار دین اندر تنور
هر دو رخشانند اما این کجا و آن کجا
قلب زینب با خیام عصمت آل رسول
هر دو سوزانند اما این کجا و آن کجا
خنجر شمر و خدنگ آه زینب در کمین
هر دو برانند اما این کجا و آن کجا
درد وداع شام و کوفه بهر سجاد از نظر
هر دو پنهانند اما این کجا و و آن کجا
دعوی اسلام و قتل شاه دین بهریزید
هر دو عصیانند اما این کجا و آن کجا
مهربانی با یتیمان یا به اطفال حسین
هر دو احسانند اما این کجا و آن کجا
بی‌پدر، دنیا و شهر شام بهر عابدین
هر دو زندانند اما این کجا و آن کجا
آب نوح و اشک چشم زینب خونین جگر
هر دو طوفانند اما این کجا و آن کجا
کشتن و مردان به دوران (صامت) از داغ حسین
هر دو درمانند اما این کجا و آن کجا
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۱ - در علو و دنو جنود عقل و جهل
آنان که مست باده قالوا بلی شدند
در کربلا به درد و یل مبتلا شدند
دیدند چون رضای خدا را به بذل جان
دادند تن ز شوق به قتل و رضا شدند
به یگانگی ز خلق نموددن اختیار
تا از یگانگی به خدا آشنا شدند
پیوند مهر از همه اشیاء گسیختند
در صدق عهد خویش قرین وفا شدند
دیدند چون نتیجه هستی ز نیستی
بهر بقا مجاوز ملک بقا شدند
پیوند مهر ازهمه اشیا گسیختند
در صدق عهد خویش قرین وفا شدند
دیدند چون نتیجه هستی ز نیستی
بهر بقا مجاوز ملک بقا شدند
پا در دریار درد نهادند مردوار
از بهر درد عالم و آدم دوا شدند
گردن کشان ز رهگذر طاعت هوا
مالک رقاب خلق به حکم خدا شدند
کردند مشق شیوه یکرنگی و ز شوق
یک باره از بلای دو بینی رها شدند
از بسکه داشتند تمنای وصل دوست
از خویش هم به خواهش جانان جدا شدند
بستند دل به دلیر یکتای خویشتن
بیهوده نیست اینکه چنین دلربا شدند
اول شدند در بدر آنگاه تا به حشر
شاهان تمام بر در ایشان گدا شدند
پای ثبات و صبر فشردند در بلا
در چند روز عمر شفیع جزا شدند
قومی ز بهر دوزخ و برخی پی بهشت
از کوفه و مدینه به کرب و بلا شدند
فوجی پی حمایت پور معاویه
جمعی معین زاده خیرالنسا شدند
دین دادگان به درهم و سراددگان به دین
در جای خویشتن همگی جابجا شدند
بهر نثار مقدم فرزند فاطمه
سرهای سروران همه از شوق پا شدند
در درک جاه و منصب و خلعت ز کوفیان
فوجی کثیر دشمن آل عبا شدند
یک مشت مرد و زن ز نبی مانده یادگار
در چنگ صدهزار بلا مبتلا شدند
سرگشته سر به کوه و بیابان گذاشتند
آنان که خلق را به خدا رهنما شدند
آل رسول مفترض الطاعه دست گیر
در ربقه اطاعت اهل زنا شدند
یک روز شد به کرببلا محشری که خلق
تا روز رستخیز به فکر عزا شدند
از ظلم ابن سعد به صحرای نینوا
آخر که بانوان حرم بینوا شدند
مانند مصحفی کف اطفال بی تمیز
اوراق جزو جزو ز شیرازه وا شدند
چون اوفتاد دست علمدارش ز تن
معلوم شد به خلق که صاحب نوا شدند
رفرف سوارهای سر بال جبرئیل
پامال پا و چکمه شمر دغا شدند
روحی لهم فداه که از یک اشاره‌ای
اسباب نطق (صامت) شیرین ادا شدند
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۲ - خطاب به جناب علی اکبر(ع)
ای نور چشم پادشه بی سرالسلام
شبه رسول و زاده پیغمبر السلام
نو رسته نخل باغ شه لافتی علی
سبط نبی جناب علی اکبر السلام
آرام جان فاطمه و زینب و حسین
شبل یگانه و خلف حیدرالسلام
صحب امیدواری لیلای غم نصیب
قربان راه دین ببر داورالسلام
اندر منای قرب خداوند لم یزل
تو چون ذبیح و مادر تو هاجرالسلام
در خانه کربلا شده همخوابه حسین
حلق بریده تا به صف محشرالسلام
داغ عزای خویش نهادی تو تا به حشر
در قلب جن و انس و ملک یکسرالسلام
بهر نثار جان تو کاش آمدی برون
جان جهانیان همه از پیکر السلام
(صامت) به ماتم تو شب و روز در جهان
دارد دل شکسته و چشم تر السلام
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۳ - مصیبت امام حسین(ع)
شد محرم به سفر ماه صفر آمده است
مه قتل حسن خسته جگر آمده است
نرسیده است به داغ دل زهرا مرهم
به سر داغ دلش داغ دگرآمده است
کشته گردید حسین یا حسن از زهر هلاک
که پیمبر ز جنان دیده تر آمده است
چه شد عباس که بازوی پدر برگیرد
که علی بر سر بالین پسر آمده است
سر برآورده ز نو قاسم داماد ز خاک
تا ببیند پدرش را چه بسر آمده است
شد حسین تشنه اگر کشته لب آب روان
حسن از زهر جفا پاره جگر آمده است
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۴ - مصیبت اربعین
اربعین آمد و اشکم ز بصر می‌آید
گوئیا زینب محزون ز سفر می‌آید
باز در کرب و بلا شیون و شینی برپاست
کز اسیران ره شام خبر می‌آید
جرس از سوز جگر نالد و گوید به ملا
که سکینه به سر قبر پدر می‌آید
گرچه پایش بود از خار مغیلان مجروح
به سر قبر پدر باز پسر می‌آید
رود رودی شنوم از طرف شام مگر
ام لیلا به سر نعش پسر می‌آید
کاش می‌داد کسی بر علی اکبر پیغام
کای جوان مادر پیرت ز سفر می‌آید
با خبر نیست مگر قاسم داماد که باز
نوعروس از پی دیدار ز سر می‌آید
به شب عیش جدا گشت گر از وصل عروس
نخل ناکامی وی باز به بر می‌آید
گر علی اصغر بی‌شیر بداند که رباب
با دو پستان پر از خون جگر می‌آید
از پر تیر و لب تشنه فراموش کند
بلبل آیا دگر از شوق به پر می‌آید
ای صباگوی به عباس که از جا برخیز
ام کلثوم تو خم گشته کمر می‌آید
بعد از این نام کنیزی نبرد کس به برش
که دل سوخته وی به خبر می‌آید
(صامتا) از چه نگفتی که سر قبر حسین
عابدن خون جگر و دیده تر می‌آید
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۵ - جواب یزید لعین به نصرانی
همان حسین که سبط نبی بود سرش است این
عزیز حضرت زهرا بتول مادرش است این
سرد گرد که بود عارضش چو ماه دو هفته
سر منور عباس میر لشگرش است این
به اختیار نشد خ قد حسین ز داغش
که حق به جانب او بوده و برادرش است این
سر دگر که شبیه است با پیغمبر خاتم
عصای پیری لیلا علی اکبرش است این
عجب مدار ز لیلا که رود رود نماید
چرا که مونس شبها و نازپرورش است این
سرد گر که به حسرت هنوز گرم نگاه است
سر بریده داماد ماه منظرش است این
به نام قاسم نادیده کام تازه جوان است
ببین عروس دل افسرده را که شوهرش است این
همین زنی که پرشان نموده سنبل گیسو
حزینه زینب بی غمگسار خواهرش است این
همین یتیم که نیلی رخش ز ضربت سیلی است
ستم‌کشیده دوران سکینه دخترش است این
ز قطره‌قطره خونی که ریزد ازین مژگان
نشان تیر گلوی علی اصغرش است این
زبس کشیده سر از بیعت من این سر پرخون
کنون ز ما نمکافات و وقت کیفرش است این
نکرد بهر من اقرار آن قدر به خلافت
که حال وقت تلافی به چوب خیرش است این
یزید به هر چه (صامت) رضا به قتل حسین شد
خبر نداشت مگر زاده پیغمبرش است این
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۶ - همچنین مرثیه
تنی که داد به آغوش جا رسول امینش
به خاک کرب و بلا چرخ سفله داد مکینش
ز بعد کشتن اکبر گذشت از سر دنیا
وگرنه خون عدو می‌گذشت از سر زینش
گذشت ا زسر فرزند و مال و جان و برادر
چو دیدمی نتواند گذشت از سر دینش
به هر طرف که نظر می‌نمود وقت شهادت
نبود دادرسی در تمام روی زمینش
به غیر هلهله کوفی و شمامت شامی
نه لشگری ز یسار و نه همدمی زیمینش
بس است بهر شهادت گواه روز قیامت
سنان پهلو و پیکان ناف و سنگ جبینش
چو خاتم از کف آن شه به چنگ اهرمن افتاد
چه سود اینکه بود ماسوا به زیر نگینش
زمانه بست کمر آنقدر به خصمی زینب
که کرد عاقبت از بی‌کسی خرابه نشینش
کدام بحر گهر را رسد به سینه (صامت)
که لحظه لحظه زند موج درهای ثمینش
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۷ - و برای او همچنین
شنیده‌ای که حسین جا به کربلایی داشت
ندیده‌ای که چه رنج و چه ابتلایی داشت
شنیده‌ای که لبش تر نشد ز آب فرات
ندیده‌ای که چه آه شرر فزائی داشت
شنیده‌ای که گلستان دین خزان گردید
ندیده‌ای که چه گلهای باصفایی داشت
شنیده‌ای که سوی حجله رفت دامادی
ندیده‌ای که به کف خود چسان حنائی داشت
شنیده‌ای که صغیری ز تیر شد مدهوش
ندیده‌ای که چه افغان دلربایی داشت
شنیده‌ای که حسین شد قدش کمان اما
ندیده‌ای که چه گلبانگ و اخائی داشت
شنیده‌ای علی اکبرش ز زین افتاد
ندیده‌ای که چه گلبانگ و اخائی داشت
شنیده‌ای که علی‌اکبرش ز زین افتاد
ندیده‌ای که چه فریاد و ابایی داشت
شنیده‌ای تو که خنجر سر حسین نبرید
ندیده‌ای که چه فریاد وا ابایی داشت
شنیده‌ای تو که خنجر سر حسین نبرید
ندیده‌ای که چه سر از قفا جدایی داشت
شنیده‌ای تو که شد کوفه منزل زینب
ندیده‌ای که چه مخلوق بی‌حیایی داشت
شنیده‌ای که یتیمی پیاده رفت به شام
ندیده‌ای که سر خارها چه پایی داشت
شنیده‌ای تن سجاد بد ز غم پر تب
ندیده‌ای که سر خارها چه پایی داشت
شنیده‌ای که حسین شد سرش نهان به تنور
ندیده‌ای که به طشت طلا چه جایی داشت
شنیده‌ای که نبودش به دهر نوحه‌گری
ندیده‌ای که (صامت) سخن‌سرایی داشت
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۸ - زبان حال زینب مظلومه سلام الله علیها
شوم فدای تن بی‌کفن به روی ترابت
به خواب جان برادر که گشته موسوم خوابت
پی وداع تو با اشک و آه آمده زینب
ز من بپرس که خواهر که برده است نقابت
اگر کفن ننهادم به پیکر تو و رفتم
مرا ببخش که شرمنده‌ام ز روی جنابت
ز خاطرم نرود تا به روز حشر برادر
ز درد تشنه لبی پیچ و تاب قلب کبابت
چو ابن سعد نمی‌داد بر تو قطره آبی
دگر برای چه آن بی‌حیا نداد جوابت
کشید شمر به حلق تو دشنه با لب تشنه
نداد قطره آبی چرا ز راه ثوابت
گرفته وعده مهمانی از تو خولی و ترسم
ز کنج مطبخ آن میزان خانه خرابت
به حیرتم که رسم بعد از این کجا به وصالت
به شهر شام بود وعَده یا بیزم شرابت
دگر ز معصیت خود مترس(صامت) محزون
که هست شاه شهیدان شفیع روز حسابت
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴۹ - و له فی المرثیه
گر شاه دین هوای شفاعت بسر نداشت
از روزگار این همه خون جگر نداشت
از زخمهای کاری و از داغهای دل
کاری به جز رضای خدا در نظر نداشت
دشمن ز صدهزار فزون بود و آنجناب
غیر از خدا پناه و معینی دگر نداشت
می‌خواست تا به بال شهادت پرد بخلد
بیچاره تیر بر تن خود بال و پر نداشت
ارض و سما ز محنت او باخبر شدند
وینطرفه‌تر که خویشتن از خود خبر نداشت
در زیر تیغ داتش مناجات با خدا
آری دگر به غیر خدا راه بر نداشت
از بس که داشت یاد خداوند در نظر
دیگر غم برادر و فکر پسر نداشت
شد سنگ خاره آب ز سوز گلوی او
و آهش به قلب شمر ستمگر اثر نداشت
زینب که از مدینه روان شد به کربلا
گویا خبر ز آمدن این سفر نداشت
همره نبرده بود حسین گر سکینه را
در قتلگاه بر سر خود نوحه‌گر نداشت
لیلا اگر به کرببلا بود یا به شام
جز رود رود اکبر والا گهر نداشت
(صامت) ز محنت شه لب تشنه روز و شب
یک دم نشد که دل ز خدنگی سپر نداشت
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۰ - و له فی المرثیه
نه چنان گشت خزان گلشن ایمان چمنش
که توان یافت نشان از سمن و یاسمنش
تابکی دوست گذاری چقدر خصم نواز
بلکه نالم ز تقاضای سپهر و فتنش
هر زمان پیک غمی می‌رسد از کرببلا
که رسد بوی ملالی به شام از سخنش
پیر کنعان شده دل بس که ز هر سو زده صف
سپه ناله به پیرامن بیت الحزنش
محشر آن روز بپا گشت که از ملک حجاز
پسر فاطمه در کرب و بلا شد وطنش
خون کنم گریه ز ناکامی نودامادش
یا بسوزم ز غم اکبر گل پیرهنش؟
خاک شد بر اسلام چو بر خاک افتاد
قد عباس غضنفر فر لشگر شکنش
بی‌زبان بود علی اصغر و از تیر قضا
بنهاد از پر پیکان سخن اندر دهنش
چو خدنگی ز کماندر قضا خورد چنین
که سلامت سر موئی ننهاد از بدنش
آن که بد زینت آغوش نبی پیکر او
ماند آخر به سر خاک تن بی‌کفنش
ای که گفتی ننهادند کفن بر تن او
مگر از ضرب سم اسب به جا بود تنش
بعد تاراج از آن شاه سلیمان دربان
ماند یک خاتمی آن هم به کف اهرمنش
(صامت) از زندگی خود به جهان دارد ننگ
بس که عرصه به جان تنگ ز درد و محنش
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۱ - در اشتیاق به عتبات
دل تنگم سفر کرب و بلا می‌خواهد
آستان بوسی شاه شهدا می‌خواهد
روز و شب در غم دوری ز حسین، بیمار است
جرم بیمار چه باشد که دوا می‌خواهد
دیر گاهیست که در کنج وطن گشته علیل
در غریبی ز در دوست دوا می‌خواهد
روی بر خاک در شاه نجف مالیدن
سر جدا، سینه جدا، چشم جدا می‌خواهد
درک این فیض نه در عهده زور است و نه زر
مددی از نظر آل عبا می‌خواهد
بی‌خود این دولت جاوید میسر نشود
ورنه این مرتبه را شاه و گدا می‌خواهد
آب خاموش کند آتش سوزان عطش
سلطنت سایه میمون هما می‌خواهد
(صامتا) منتظر لطف خداوندی باش
که خوش است آنچه برای تو خدا می‌خواهد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۲ - خوش آن دلی که به سر شوق کربلا دارد
خوش آن دلی که به سر شوق کربلا دارد
هوای تربت سلطان نینوا دارد
خوش آن که از وطن خویشتن خیال سفر
به سوی روضه فرزند مصطفی دارد
خوش آنکه در همه عمر میل کرب و بلا
پی زیارت دلبند مرتضی دارد
به تحت قبه آن شاه مستجاب شود
اگرکسی طلب حاجت از خدا دارد
به هر دیار بود دردمند بیماری
ز خاک درگه او دیده شفا دارد
برو به کرب و بلا و ببین ز شاه و گدا
به درگه شه دین روی التجا دارد
اگر حیات ابد همچو خضر می‌طلبی
فرات خاصیت چشمه بقا دارد
به آب کوثر و تسنیم اعتنا نکند
کسی که در لب شط فرات جا دارد
به زائران خود از ساق عرش شاه شهید
نظر به جانب هر یک جدا جدا دارد
برو رواق ابوالفضل را ببین که شرف
هزار مرتبه بر عرش کبریا دارد
ببین چه جاه و جلالی از او نموده به روز
ببین چه روضه و ایوان با صفا دارد
ز زائران برادر نماید استقبال
ببین چقدر علمدار باوفا دارد
خدا نصیب کند وادی السلام نجف
به هر که رو به سوی شاه اولیا دارد
برو مقام علی را ببین به شهر نجف
که خاک درگه او طبع کیمیا دارد
اگر که آرزوی قرب کبریا داری
نظاره کن که علی روی حق نما دارد
مزار مسلم و هانی به مسجد کوفه
برو ببین که چه نور و چسان ضیا دارد
همیشه (صامت) عاصی ز شوق کرب و بلا
ز بند بند به مانند نی‌نوا دارد