عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ایضاً در مدح نظام الدین یحیی کرابی
گاه آن آمد که عالم جمله باغستان شود
صحن بستان از خوشی چون روضه رضوان شود
نرگس رعنا زمستی سر نهد بر پای سرو
غنچه را لب از خواص زعفران خندان شود
زلف سنبل را بیفشاند صبا مشاطه وار
و از دم عنبر نسیمش سایه بخش جان شود
ابر نیسانی برسم دایگی طفل باغ
از برای شیر دادن جمله تن پستان شود
آتش رخسار گل گردد فروزان ز آب ابر
طبع باد از امتزاج خاک مشک افشان شود
گر صبا زین دست خیزد زود باشد کز خوشی
عرصه گلشن چو بزم خسرو ایران شود
خسرو جمشید فر والا نظام ملک و دین
آنکه دین و ملک ازو با رونق و سامان شود
و آنکه ساز لشکر منصور او را هر بهار
تیغها روید ز بید و غنچه ها پیکان شود
و آنکه در هیجا چو گردد غرق تیرش در کمان
جان و تن اعدای او را ترکش و قربان شود
هر که بیند روز کین در رزمگه جولان او
داستان پور دستان پیش او دستان شود
وقت زر پاشی و گاه درفشانی دست او
رشک باد اندر خزان و ابر در نیسان شود
گر کفش را ابر گویم این سخن من بنده را
پیش هر صاحب کمالی موجب نقصان شود
فیض دست اوست این کزوی حیات عالمیست
رشحه ابر است آن کو مایه طوفان شود
تیغ گوهر دار او ترسد که بخشد گوهرش
در دل تاریک دشمن بهر آن پنهان شود
از سبک سنگی عزمش گر زمین یابد اثر
آسمان وش با گرانی باعث دوران شود
روز حزمش آسمان با آن سبکروحی که هست
حمل یابد از گرانی با زمین یکسان شود
در مکارم هر بنا کان همت رادش نهد
چار رکن آن مشید زین چهار ارکان شود
گر جهانگیری تواند کرد شاه اختران
آن بود روزیکه او را بنده فرمان شود
شهریارا کمترین بندگان ابن یمین
چون بدرگاه تو روز بار مدحت خوان شود
گر نسیم شعر او بر خاک حسان بگذرد
جان حسان تا قیامت واله و حیران شود
تیر گردون گر تواند گفت شعرش را جواب
از ترفع مسند او ذروه کیوان شود
گر چه اینرا شعر میخوانند لیکن گوهریست
کز لطافت خجلت صد گوهر عمان شود
اینچنین گوهر خصوصا در مدیح چون توئی
عقل نپسندد گر اینسان کاسد و ارزان شود
تا ز دور آسمان و قرب و بعد آفتاب
گاهگاهی همچو گوی و گاه چون چوگان شود
باد گردان در خم چوگان حکمت همچو گوی
هر سری کز بالش فرمان تو گردان شود
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - قصیده در مدح طغایتمورخان
مرا خدای اگر عمر جاودان بدهد
بجای هر سر مویم دو صد زبان بدهد
بصد هزار لغت هر زبان سخن گوید
چنانک داد فصاحت گه بیان بدهد
بدان لغات درینمدت ار دلم خواهد
که داد شرح شهنشاه کامران بدهد
بصد هزار صفت گر چه بیش نتواند
که شرح عشر عشیر یکی از آن بدهد
پناه اهل زمین و زمان طغایتمور
که نقد هفت زمین را بیک زمان بدهد
بنزد همت رادش قراضه ئی چند است
زری که شاخ رزان درگه خزان بدهد
سنان او شود اندر دل عدوش نهان
ز بیم آنکه کفش گوهر سنان بدهد
ز بهر پرورش بره گرگ را ایام
بعهد معدلتش شفقت شبان بدهد
ز بهر خاتم او تا نگین حکم کند
عدو زدیده یواقیت و بهرمان بدهد
قضیم مرکب او را فلک شگفت مدار
که جو ز سنبله راه کهکشان بدهد
از آنکه خسرو سیاره مفرد و راداست
فلک ز باخترش تا بخاوران بدهد
شهنشها توئی آن زرفشان که همت تو
نریزد آب رخ آنکه وجه نان بدهد
بعهد عدل تو گنجشگ را عجب نبود
درون چشم خود اربازش آشیان بدهد
ز نور رأی تو هر ذره بر بسیط زمین
خواص پیکر خورشید آسمان بدهد
کنونک عدل تو والی ربع مسکونست
سزد اهالی آنرا خط امان بدهد
ز عدل تو بره و گرگ بچه را با هم
زمانه شاید اگر مهر توأمان بدهد
ز ترک رهزن بهرام نام از پی حزم
سپهر بدرقه راه کاروان بدهد
در آنزمان که ز صفرای خامه تو فلک
رخ عدوی ترا آب زعفران بدهد
عدو ز دیده برای نشاندن صفرا
ز ثقبه عنبی آب ناردان بدهد
گهی که ابن یمین در سواد مدحت تو
ز کلک ژرده صفت مرکب بنان بدهد
عجب مدار اگر تیر چرخ را دوران
ز رشک آن وطن از خانه کمان بدهد
همیشه تا بود آئین روزگار چنان
که جان از این بستاند بدان جهان بدهد
جهان بکام دل دوستان همی گذران
که خود ز غصه این دشمن تو جان بدهد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٧ - ایضاً له در تهنیت قدوم ارغونشاه
مقدم میمون نوئین جهان فرخنده باد
عمر او درکامرانی تا ابد پاینده باد
خسرو آفاق ارغونشاه کز تأیید حق
همچو شاه اختران بر در هزارش بنده باد
زهره زهرا بیاد بزم چون فردوس او
عود را بر خسروانی نغمه ها سازنده باد
اختر برج سعادت با هزاران روشنی
از شرف بر طالع میمون او تابنده باد
رایت فتح و ظفر در لشکر منصور او
همچو گوهر در دل تیغ و سنان رخشنده باد
تیغ بران قضا در ضبط کار ملک و دین
بر خط فرمان او همچون قلم پوینده باد
دوحه اقبال خصم او که بی برگ است و بار
از هبوب صرصر نکبت ز بن بر کنده باد
دایم اندر جویبار چشم بد خواهان او
نیزه های جانستان مانند نی روینده باد
خانه ویران عمر دشمنانش را اجل
همچو فراشان بجاروب فنا روبنده باد
روز کین در قلب دشمن تیغ چون الماس او
همچو شمشیر اجل بیخ امل برنده باد
شهسوار همتش در زیر ران اسب مراد
بر سر میدان دولت تا ابد تا زنده باد
ماه ره پیمای دائم همچو پیک خوش خبر
نامه فتحش بکف گرد جهان گردنده باد
خاک پایش را سکندر از برای تاج سر
چون خضر مر آبحیوان را بجان جوینده باد
دشمنش کز آتش دل زرد شد چون شنبلید
لاله وش عارض بخوناب جگر شوینده باد
خسروا از شرم تو یکسر حیا گشتست ابر
تا که گفت او را که از بحر کفت شرمنده باد
باد نرگس چون دلت خرم ز گنج سیم و زر
وز دل خرم دهانت غنچه وش پر خنده باد
از پی تفریح طبعت باز زرین فلک
چون کبوتر در هوای مملکت پرنده باد
سلکهای گوهر موزون که طبعم نظم داد
زیوری بر نو عروس مدح تو زیبنده باد
تا بماند از مکارم زنده نام اهل جود
از وجودت در جهان نام مکارم زنده باد
تا مثل باشد که هر جوینده ئی یابنده است
هر چه خواهد خاطرت هم در زمان یابنده باد
هر دعا کابن یمینت گوید از اخلاص دل
بر پی اش روح الامین آمین بجان گوینده باد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٨ - قصیده
یا رب این نکهت عنبر ز کجا میآید
گر نه از صحن چمن باد صب میآید
معتدل گشت هوا وز اثرش عالم پیر
خوشتر و تازه تر از عهد صبی میآید
گل بصد غنج رخ از غنچه برون میآرد
وز طرب بلبل خوشگو بنوا میآید
بر درختان چمن بسکه در افشاند سحاب
شاخ را بین که چه با برگ و نوا میآید
لاله سرخی ز تف آتش خور میگیرد
خاک را آب رخ از لطف هوا میآید
چون نسیم سمن آید گه شبگیر ز باغ
مرغ جانرا بسمنزار هوا میآید
دست فراش صبا مسند فیروزه نهاد
ز آنک سلطان گل از پرده سرا میآید
غنچه بسیار زر ساو ز دل بیرون کرد
بهر مرغی که بر او مدح سرا میآید
نرگس بی بصر از جا بعصا میخیزد
وز سر ار همچو شهان تاج نما میآید
ابر بر طفل چمن دایه صفت شیر فشاند
لاجرم بین که در او نشو و نما میآید
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن باز دم مشک ختا میآید
زندگی بی می و معشوق در ایام بهار
گر صوابست مرا عین خطا میآید
ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو
صورت رأی شه کامروا میآید
صاحب اعظم عادل که زآب کرمش
در رخ مکرمت وجود روا میآید
سرور شرق علاء دول و دین که جهان
پیش جود و کرمش خاک بها میآید
و آنک رخساره ملک از خط او چون رخ یار
از خط سبز بصد حسن و بها میآید
عقل را پنجه راد و قلم در بارش
راست همچون ید بیضا و عصا میآید
ز آنک آدم بزمان جست بر او تقدیمی
لاجرم در حقش آیات عصی میآید
صاحبا تیغ تو تا قاعده عدل نهاد
غرم در بیشه ضیغم بچرا میآید
آنچه گوئی نه بر آن منع بود غیر ترا
و آنچه سازی نه بر آن چون و چرا میآید
تا بزیر قدم همت آن چرخ بلند
پست و سر کوفته چون خاک فنا میآید
میرود آب رخ خصم تو بر خاک ز رشک
شمع جانش بره باد صبا میآید
گر چه بر صفحه دنیا ز ستم گرد نشست
عدل دین پرورت از بهر جلا میآید
مسرع حکم تو چون سر بسر آفاق گرفت
زینجهان خصم ترا راه جلا میآید
چون همای کرمت سایه بر آفاق فکند
باز با کبک خرامان بصفا میآید
خاک درگاه تو در دیده ارباب هنر
بهتر از مروه و خوشتر ز صفا میآید
ابر با اینهمه بخشش که کند فصل بهار
با وجود تواش از جود حیا میآید
تا بحدی ز تو برابر حیا غالب شد
کز مسامش چو عرق آب حیا میآید
هر چه خورشید بصد قرن نهد در دل کان
با کف راد تو یکروزه فدا میآید
هر نهالی که نشاند امل ابن یمین
بروی از ابر نثار تو ندا میآید
بر دعا ختم کنم مدحت جاه تو از آن
که دعای چو توئی سنت ما میآید
باد از اقبال تو آباد همه روی زمین
تا هوا در وسط آتش و ما میآید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٠ - وله ایضاً در مدح امیر یحیی
یکچند بکام دلم ایام زمان داد
تا عاقبتم قبله اقبال نشان داد
المنه لله که مرا درگه پیری
لطف ازلی بار دگر بخت جوان داد
اینست جوانبختی من کین فلک پیر
توفیق زمین بوس سرافراز جهان داد
سلطان فلک مرتبه یحیی که نشانی
از رفعت حالش بحقیقت نتوان داد
برتر ز فلک وهم بسی سال سفر کرد
آخر خبر از پایه قدرش نتوان داد
طبعش بکرم ابر بهار است ولیکن
زر وقت سخا بر صفت باد خزان داد
عدلش به دل کینه ور گرگ ستمگر
در پرورش بره نر مهر شبان داد
سیمرغ فلک را ملک از سکه عدلش
در گوشه وطن بر صفت زاغ کمان داد
بدخواه وی از آتش غم تشنه جگر بود
آبش فلک از چشمه شمشیر و سنان داد
ای سرور عالم ز معالی و جلالت
آن رتبه که جستی ز خدا بیش از آن داد
رازی که پس پرده زنگاری چرخ است
آئینه رأیت خبر از جمله عیان داد
دایم ز خطای فلک ایمن بود آنکس
کورا زحوادث کرمت خط امان داد
با تربیت عدل تو نشگفت که گویند
مهتاب بکتان و قصب تاب و توان داد
شمشیر تو برندگی تیغ اجل کرد
گوئی که طبیعت گهرش از دبران داد
برنده چنین تیغ تو زانست که چرخش
از سنگ سیاه دل اعدات فسان داد
در معرکه از غرش کوست بدل خصم
چون رایت خفاق تو هیبت خفقان داد
خصم تو در آتشکده یعنی جگر خویش
سیاف صفت تیغ ترا آب روان داد
ای سایه حق یکدمه انعام تو نبود
هر نقد که خورشید همه عمر بکان داد
هر کس که ترا دست ببوسید چو خاتم
بر تخت زرش بخت نگین وار مکان داد
امروز در آفاق بسی خلق که خود را
شهرت بثنا گوئی تو شاهنشان داد
اما تو بانصاف نگه کن که از آنها
جز ابن یمین کیست که او داد بیان داد
توهم بدهش داد که فهرست سعادات
اینست که گویند فلان داد فلان داد
از داد تو جان تازه شدست اهل جهانرا
زان دم که بتو خالق جان ملک جهان داد
تا هست جهان جان تو بادا و بود ز آنک
از بهر به افتاد جهان حق بتو جان داد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧١ - قصیده فی مدح پادشاه عالی مقدار تاج الدین علی
یا رب این خرم نسیم از عالم جان میرسد
یا ز بستان ارم یا باغ رضوان میرسد
یا دم پیراهن یوسف شده همراه او
از برای نور چشم پیر کنعان میرسد
یا مشام جان پاک مصطفی را از یمن
همدم آه اویس انفاس رحمان میرسد
یا ز بهر شادی دلهای غم فرسودگان
از خم زلفین مشک افشان جانان میرسد
یا برای راحت ارواح محنت دیدگان
چون دم روح القدس با روح و ریحان میرسد
یا بشارت میدهد کز قتلگاه دشمنان
بر مراد دوستان رایات سلطان میرسد
تاج ملک و دین علی کآنچ از مطالب آرزوست
بودش اکنون با حصول و بیشتر زان میرسد
جان فدای این بشارت کاهل دلرا خوشترست
زان بشارت کز صبا نزد سلیمان میرسد
بر مبشر دوستان او زر افشان میکنند
از نشاط آنک شاهنشاه ایران میرسد
مردم چشم عدو هم میکند گوهر نثار
وین عجب نبود ازو کز بحر عمان میرسد
در صف هیجا ز بهر قهر بدخواهان او
لشکرش را دمبدم تأیید یزدان میرسد
روی خصم از تیغ سبزش گر چه زرد آمد چو زر
لیک در سرخی سرشک او بمرجان میرسد
سعد و نحس آسمان چون خیر و شر قسمت کند
قسم او و خصم او هر یک دگر سان میرسد
از سعادت افسر و اورنگ میافتد بدو
وز شقاوت خصم او را بند و زندان میرسد
از سنان آبدار او بدشمن آن رسد
کز شهاب آتشین پیکر بشیطان میرسد
حاسدش را آرزوی رتبتش باشد ولی
کی زهاب پارگین در آب حیوان میرسد
عدل او گشتست شامل خلق عالم را ولیک
از دل و دستش ستم بر بحر و برکان میرسد
با عطای بحر دست درفشانش قطره ایست
آنچه عالم را ز فیض ابر نیسان میرسد
رتبتی میجست خصمش عقل گفت آهسته باش
آهت آخر بسکه بر گردون گردان میرسد
تا همی رانم سخن در ارتفاع قدر او
از بلندی شعر من بر اوج کیوان میرسد
گر چه اهل فضل را از صدمت گردون دون
زخم بی اندازه و رنج فراوان میرسد
آفتاب لطف او چون سایه دارد بر سرم
دمبدم درد مرا دارو و درمان میرسد
با چنین الطاف بیغایت که بادا بر مزید
بر تواتر بنده را از شاه شاهان میرسد
زود گویند اهل فریومد بهم کابن یمین
اینک از تکلیف دیوان گشته تر خان میرسد
شهریارا خاطر وقاد من در مدح تو
بر سر معنی مشکل گر چه آسان میرسد
لیک خواهم از ثنا سوی دعا آمد و لیک
هست نا ممکن که آن دفتر بپایان میرسد
تا فلک دایر بود باد اقتضای دور تو
آنچنان کت هر زمان ملکی ز دوران میرسد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٣ - قصیده
باد بهار میوزد از روی مرغزار
جان تازه میکند نفس باد نو بهار
چون بوی عنبرست بدم خاک بوستان
چون آب صندلست برنگ آب جویبار
گر عکس آسمان نفتادست بر زمین
چون آسمان زمین ز چه رو گشت مرغزار
زینسان که ابر میرود اندر هوای گل
دانم که در زدیده کند بر سرش نثار
باد بهار بین که چو فراش چست خاست
بر دشت و کوه شد بگه صبح پی سپار
افکنده فرش دشت ز دیبای هفت رنگ
واندر کشیده اطلس خارا بکوهسار
لاله بزیر قطره شبنم چو ساغریست
از لعل آبدار پر از در شاهوار
سرو سهی برقص و تمایل در آمدست
تا دست میزند ز سر خرمی چنار
چون گل شکفت اهل خرد را رسد که زود
گلشن کند چو بلبل سرمست اختیار
وقت نشاط و موسم عیش است ساقیا
در ده شراب ناب علی رغم روزگار
تا در جناب حضرت شاهنشه جهان
کالطاف او برون بود از حیز شمار
بوسم زمین بعزت و نوشم بکام دل
و آنگه بخوانم اینغزل عذب آبدار
ای در دلم ز عارض گلگونت خار خار
هستم زنور روی تو چون ذره بیقرار
جز قد خوشخرام تو سرو سهی که دید
کاورا بود ز سنبل و نسرین و لاله زار
سر تا قدم ز باده خوبیت هست مست
جز نرگست که می نرهد یکدم از خمار
بر چین زلف شام وشت باد صبحدم
گوئی گذار کرده که گشتست مشکبار
بر کف بوقت گل بجز از جام می منه
در دل ز روزگار بجز خرمی مدار
در دور گل قیام مکن جز کنار آب
کز کار آب صاف صفا گیرد آب کار
هنگام آن رسیده که ماهردوسرخوشان
در پای گل نشسته نه مست و نه هوشیار
گویم بگیر ساغر می گوئیم بده
گوئی بگیر شکر لب گویمت بیار
منشین نهان بخانه که صحرا چنان شدست
کز شرم نزهتش نشود جنت آشکار
در حیرتم ز صحن چمن تا چه گویمش
فردوس یا جمال تو یا بزم شهریار
شاه جهان طغایتمورخان که آفتاب
اندر پناه سایه چترش کند مدار
فخر شهان بافسر و اورنگ خسرویست
وین هر دو را بود بسرو پاش افتخار
بگذشت توسنش سوی میدان آسمان
نعلی فکنده بر سر راه از زر عیار
کردند نام آن مه نو کز پی شرف
گوش سپهر ساخت از آن نعل گوشوار
بحر محیط با همه آبی که اندروست
یکبار اگر بر او سپه شه کند گذار
این قبه زبرجدی از نه بده رسد
از بس که از محیط رود بر فلک غبار
گر ظلم را ز باغ جهان آرزو دهد
از دست عدل شه نخورد غیر کو کنار
گر بنگرد بخشم سوی هشتم آسمان
بیرون جهد ثوابت ازو چون شرر ز نار
هر گه میان ببست بزنار دشمنش
و آن کز ردای دوستی او کند شعار
گردد ز فر شاه جهان دوست تاجدار
و آنکس که دشمنی کندش گشت تاج دار
شاها توئی که جنبش دوران بصد قران
نارد یکی نظیر تو از هفت و از چهار
از یمن مدح تست که ابن یمین مدام
باشد ز عقد گوهر شهوار با یسار
بنده است روزگار ترا و بغیر او
هستند بندگان تو افزون ز صد هزار
تا کی بروزگار ستمگر سپاری ام
زینجمله بندگان بیکی دیگرم سپار
بادا بنای قصر کمال هنروریت
ایمن ز نقص و عیب جو این نیلگون حصار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۴ - وله
بعزم سفر شاه جمشید فر
بر افراخت رایت بخورشید بر
بهر سو که روی آورد رایتش
قوی پشت باد او بفتح و ظفر
شنیدم ز گفتار کار آگهی
که فرمود شاهنشه بحر و بر
که ابن یمین نیز اقبال وار
درین ره ببندد بخدمت کمر
همانا که رأی همایون شاه
ندارد ز حالم کماهی خبر
ز مستان و پیری و بیحاصلی
برین صورت ار کرد باید سفر
ببینم بچشم آنچه گوشم شنید
که باشد سفر قطعه ئی از سقر
کمال کرم را چه نقصان رسد
اگر شهریار فریدون سیر
ز داد و دهش کار چاکر نخست
بسیم فراوان کند همچو زر
پس آنگه اجازت دهد تا بجان
دعا گوی میباشمش در حضر
ز درگاه عالم پناهش رهی
ندارد جز این التماس دگر
جهاندار شاها بسمع رضا
زمن بشنو این نکته مختصر
بده داد بیچاره گر بایدت
که دادت دهد داور دادگر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۵ - قصیده در تعریف و تاریخ بنای قصری که نظام الدین یحیی ساخته
حبذا این قصر جانپرور که تا گشت آشکار
کرد پنهان رخ ز شرم او بهشت کردگار
از لطافت هست تا حدی که جفتش در جهان
کس نبیند غیر ازین فیروزه طاق زرنگار
در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او
عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار
از هوای جانفزای او عجب نآید مرا
گر سخن گوید درو صورت که باشد بر جدار
کی کمال نور مه نقصان گرفتی در خسوف
گر ز عکس جام وی بودی فروغش مستعار
هست بحری پر عجائب کز میان موج او
گوهر شهوار شادی دل افتد بر کنار
باشد از رفعت سپهری زو فروزان گشته مهر
چون بود خسرو در او مسند نشین هنگام بار
خسرو جمشید رتبت داور دارا صفت
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
شاه یحیی کاندرین شش طاق ایوان سپنج
مثل او ناید پدید از اجتماع هفت و چار
در چنین خرم سرا از گفته ابن یمین
زهره کو تا خوش نوائی برکشد عشاق وار
شرط آداب عبودیت بجا آرد نخست
پس بگوید بی تحاشی پیش تخت شهریار
کای جنابت قبله اقبال اهل روزگار
حمله رستم همه دستانت آید روز کار
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمیگیرد قرار
ور نسیم لطف تو بر بیشه شیران وزد
ور سموم قهر تو یابد سوی دریا گذار
در صدف از تاب قهرت در شود دیگر بی آب
کام شیر شرزه گردد ناف آهوی تتار
فتنه را در باغ عدلت ز آرزوی خواب خوش
ناید اندر دیده چیزی جز خیال کو کنار
نفس نامی را ز ابر دستت ار باشد مدد
تا ابد یابد رهائی از تهی دستی چنار
آفتاب و آسمانت خواندمی گر دیدمی
آفتابی بیزوال و آسمانی با وقار
باد عمرت جاودان تا در پناه جاه تو
صاحب اینقصر سازد از خوشی زین صد هزار
صاحب اعظم غیاث ملک و دین دستور شرق
آنکه با بخت جوانش هست رأی پیر یار
و آنکه چون گیرد هوای دل غبار آرزو
هیچکس ننشاند الا ابر دستش آن غبار
حزم هشیارش چنان آئین مستی بر فکند
کز سر نرگس نخواهد شد برون هرگز خمار
سال هجرت چون قدم در ذال و نون و ها نهاد
وز مه شوال عشر اوسط آمد در شمار
بر در و دیوار این خرم سرا ابن یمین
زر نبودش تا فشاند کرد عقد در نثار
صاحبا این قصر عالی تا ابد پاینده باد
تا بعز و دولت و اقبال شاه کامکار
قرنها در مسند عزت بکام دوستان
بگذراند اندرین فرخنده کاخ زرنگار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٨ - وله ایضاً در مدح و تهنیت قدوم پادشاه
دوش وقت صبحدم آمد نسیمی مشکبار
مژده جانپرورم داد از قدوم شهریار
گفت کآمد رایت منصور شاه شرق و غرب
بخت و دولت بر یمین و فتح و نصرت بر یسار
شاه شاهان جهان کو را توان گفتن بحق
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
چون رسانید این بشارت باد صبح آنگاه گفت
خیز کآمد قبله حاجات حاجت عرضه دار
گفتمش ابن یمین را چون بوجه یک شبه
گر چه طبعی در فشان دارد نمیبینم یسار
چون رود دست تهی جائیکه شاهان جهان
جان بجای زر کنند از بهر فخر آنجا نثار
گفت کز دریای موج آمیز طبع درفشان
رو بغواصی فکرت گوهر موزون برآر
پس بتأیید سعادت پیش رو بی دهشتی
بر جنابش گوهر افشانی کن اندر روز بار
خسروا بنگر که چاکر چون بآئین میکند
در مدیحت مجلس آرائی بدر شاهوار
ایفلک قدری که رایت را زروی اقتدار
شد مسلم سروری اندر جهان خورشید وار
ماه نو با نعل یکران تو ماند زین شرف
آسمان بهر تفاخر سازد از وی گوشوار
تا بزیر سایه رأیت درآمد آفتاب
در جهانگیری بشرق و غرب دارد اشتهار
برق تیغ آبدارت روز کین مانند باد
میفروزد آتش اندر جان خصم خاکسار
لاله و بید از پی قتل عدوت از راغ و باغ
با سنان آتشین آیند و تیغ آبدار
گر سپاهت بگذرد بر هفت دریا روز عرض
هشت گردد آسمان از بس که بر خیزد غبار
رسم مستی حزم هشیارت بر افکند آنچنانک
تا ابد نرگس نخواهد رست از رنج خمار
گر نسیم صبح را با نفحه اخلاق تو
اتفاق افتد بسوی بیشه شیران گذار
عقل را ناید شگفت ارزانکه مشک افشان شود
کام شیر شرزه همچون ناف آهوی تتار
غصه ها دارد ز دریای کفت ورنه چراست
ابر نیسان با دل سوزان و چشم اشکبار
کو ببین در روز هیجا تیغ بران در کفت
هر که در دست علی خواهد که بیند ذوالفقار
گر نسیم لطف او بر مار زهر افشان وزد
مهره گردد از طریق خاصیت دندان مار
ور سموم قهر او بر سطح دریا بگذرد
زو جهد بیرون کواکب همچو از آتش شرار
بهر افزونی رتبت گرچه خود را دشمنت
در صف آرد لیک همچون صفر باشد در شمار
خسرو گر جاودان گویم صفات ذات تو
ذره ئی و قطره ئی دان از جبال و از بحار
مدح تو غایت ندارد لیکن از بیم ملال
بعد ازین خواهم ثنا را بر دعا کرد اختصار
تا بهار و مهرگان از عدل شاه اختران
راستی پیدا شود در پله لیل و نهار
در صفا و خرمی بادا برین آئین که هست
لیک تو همچون نهار و مهرگانت چون بهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٩ - وله ایضاً قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
دوش بی هیچ خبر کوکبه باد سحر
بر در حجره من کرد بصدلطف گذر
حلقه بر در زد و چون باز گشادند درش
اندر آمد ز در و غم ز دلم رفت بدر
دم بر افتاده و سر تا قدمش گرد آلود
مست و بیچاره ز سختی ره و رنج سفر
چون بر آسود زمانی پس از آنش گفتم
خیر مقدم ز کجا پرسمت ای باد سحر
لطف کردی بچنین وقت که بازم جستی
هان بگو تا زکجا میرسی و چیست خبر
گفت من پیشروام میرسد اینک ز پیم
رایت نقش طرازش همه با فتح و ظفر
رایت شاه جهان داور و دارای زمین
آنکه شد کشور اعداش همه زیر و زبر
تاج شاهان جهان آنکه ز پا و سر اوست
زینت تخت شهنشاهی و زیب افسر
آفتاب فلک جود و کرم خواجه علی
آن بحشمت چو سلیمان چو محمد بسیر
آنکه غیر از لب و از دیده نماند و نگذاشت
ترکتاز سپه قهر وی از خشگ و ز تر
و آن سخی طبع که با بخشش او هیچ بود
هر تر و خشگ که حاصل شود از بحر و ز بر
من نگویم که کفش ابر بهارست بجود
هیچکس بحر خضم گفت که ماند بشمر
نچکد ز ابر بهاری بجز از قطره آب
میفشاند کف او وقت سخا بدره زر
با دم خلق وی ار باد سوی چین گذرد
کند آهو ز حسد نافه پر از خون جگر
ور بکین تیغ زند مهر صفت بر سر کوه
چون دو پیکر بدو نیمه کندش تا بکمر
سرو را خیر تو گر مانع و دافع نبود
از بشر یاد نیارد ملک الا که بشر
با ستیزه گری خاصیت ار حکم کنی
کهربا تا بقیامت کند از کاه حذر
ور بداغ تو نشان دار شود ران گوزن
نبود تا ابد از شیر نرش بیم ضرر
ور بدریا رسد از آتش قهرت شرری
همچو سیماب شود در صدف از تاب گهر
ور بشیرین سخنی نامیه را نام بری
هر نباتی که بروید بودش طعم شکر
اندرون پر شود از تیر تنش همچو دوات
هر که ننهد چو قلم بر خط فرمان تو سر
در شب تیره شود روشنی روز پدید
گر شعاعی فتد از رای تو بر روی قمر
شود از تیر جگر دوز تو مانند زره
تن خصم ار چه کند ز آهن و پولاد گذر
کار امسال برونق ز تو هم پار شدست
ز آنکه مکتوب قضا رأی تو کردست زبر
خسروا ابن یمین کز همه عالم نگزید
همچو اقبال بجز درگه تو جای دگر
گر چه کردش فلک بد کنش امروز چنانک
که امید همه نیکیش ببو کست و مگر
با چو تو دادگری چون ستم دهر کشد
آنکه عیبش نبود غیر هنر هیچ دگر
آفتابی بهنر سایه فکن بر سر او
کز هنرمند رسد تربیت اهل هنر
تا بود از مه و خور روشنی روی زمین
روشن از رأی تو بادا بفلک بر مه و خور
سعد اکبر ز شرف جز بمحبت مکناد
تا قیامت بسوی طالع میمونت نظر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨١ - قصیده در مدح
زهی حیران ز قد و خط و دندان و لب دلبر
بباغ و راغ سرو و گل ببحر و کان در و گوهر
شود خادم لب و دندان و روی و موی آن مه را
گهی یاقوت و گه گوهر گهی کافور و گه عنبر
نباشد چون بر و بالا و موی و روی او هرگز
بر نسرین قد طوبی شب مظلم مه انور
مدام از ساعد و انگشت و گوش و گردنش باشد
فروغ یاره و خاتم بهاء حلقه و زیور
کند یاقوت و در و دود و اخگر در جهان پیدا
لبش یاقوت و در دندان خطش دود و رخش اخگر
لب و دندان معشوق و سرشک و چهره عاشق
یکی لعل و دگر گوهر سیم سیماب و چارم زر
از آنزلف و لب نوشین وز آن رخسار و چشم خوش
بنفشه تیره می در خوی سمن حیران خجل عنبر
ز عکس چشم و دندان و رخ و میگون لبش خیزد
زبر و بحر جزع و در زخار و نی گل و شکر
دهد رخسار و چشم و قامت و میگون لب جانان
نشان از جنت واز حور و از طوبی و از کوثر
ز موی و روی و بالا و بر او گر نشان خواهی
سمن مویست و سنبل روی و سرو آسا و نسرین بر
تو گوئی طوطی و کبک و همایست او و طاووس است
شکر گفتار و خوش رفتار فرخ فال و خوش منظر
بنا گوش و سر زلفش رخ خوب و خط سبزش
بصورت شمع و پروانه بمعنی آب و نیلوفر
بسان لفظ و معنی و دوات و کلک دستورست
لبش شیرین رخش روشن خطش مشکین میان لاغر
نظام الدین که قدر و ذات و کلک و تیغ او باشد
فلک رتبت ملک سیرت قدر قدرت قضا پیکر
سلیمان وار و احمد سان و موسی شکل و عیسی دم
خدیور خلق و نیکو خلق و کافی کف و جان پرور
ز حزم و عزم او بینم ز لطف و عنف او یابم
نشان از خاک و از آب و اثر از باد و از آذر
بسان ابرو خورشید و بشکل رعد و گردونست
گهر بخش و جهانگیر و بلند آوازه و سرور
بصدق و عدل آن سرور بعلم و حلم آن رهبر
نه بوبکر و عمر بوده است و نه عثمان بجز حیدر
نیاید کار حلم و خشم و لطف وصیت او هرگز
نه از خاک و نه از آتش نه از آب و نه از صرصر
ز گنجشک وز کبک و پشه و از مور با عدلش
بترسد باشه و شاهین گریزد پیل و شیر نر
ز شرم لطف و عنف و فهم و رأیش تیره رخ گردد
گهی ناهید و گاهی تیر و گه بهرام و گاهی خور
مدام اندر دل و طبع و دماغ و دست او باشد
وفا ثابت کرم بیحد خرد راسخ سخا بی مر
ز بهر دست و پای و گوش و فرق دولتش زیبد
مه نویاره گردون تخت و پروین قرص و مه افسر
سزد گر زهر و خون و آب و شاخ آهو از طبعش
شود تریاق و گردد مشک و بندد در و آرد بر
زمین و ذره و صحرا و دریا را اگر خواهد
از آن هر دو سپهر و مهر سازد زین دو بحر و بر
ز عکس تیغ و خون خصم و گر دو حمله در رزمش
هوا نیلی زمین گلگون کواکب کور و گردون کر
اگر رمح و سپر خواهد و گر خیل و حشم جوید
بیابد از شهاب و ماه و از گردون و از اختر
ز بید و لاله و از غنچه و نی چشم خصمش را
بروید تیغ و پیکان و بر آید نیزه و خنجر
بفرمان و بتمکین و بقدر و خوی خوش باشد
قضا فرمان قدر مکنت فلک رفعت ملک مخبر
وجود پاک و قدرش را دماغ صاف و طبعش را
ملک داعی فلک چاکر خرد هادی کرم رهبر
جهاندارا ببزم و رزم و داد و مملکت گیری
توئی چون رستم و حاتم چو نوشروان و اسکندر
ترا در کار مهر و کین و در تزیین ملک و دین
خرد باعث کرم نافع سعادت یار و حق یاور
ترا ابن یمین دائم بنطق و عقل و چشم و دل
دعا گوی و رضا جوی و هنر بین و وفا گستر
ز برجیس و ز تیرو زهره و بهرام تا باشد
فلک قاضی ملک منشی و بزم آرای و رزم آور
ز هند و ترک و چین و روم بادت بنده بیش از حد
همه چون رای و چون خاقان و چون فغفور و چون قیصر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٣ - وله ایضاً
زهی خجسته شبی کز درم نسیم سحر
بفرخی و سعادت بمن رسید خبر
که تاج دولت و دین سرور زمان و زمین
که بر زمین و زمان باد تا ابد سرور
خدایگان جهان آنکه با جلالت و قدر
نزاد مثل وی از مادر زمانه پسر
ستوده تاجوری خسروی شهنشاهی
که زیب و زینت گاهست و زیور افسر
بیمن طالع فیروز و فال سعد رسید
بمستقر سعادت قرین فتح و ظفر
ز فر مقدم میمونش گشت دار الملک
چو روضه ئی که بود چشمه ساراوکوثر
چو حال رجعت و کیفیت قدوم بگفت
بشارت دگرم داد باد جان پرور
چه گفت گفت که دارای ملک و داور دین
که دین و ملک بدو فرخ اندو نیک اختر
محیط مرکز جاه و جلال خواجه علی
که چون علی ابوطالب است نام آور
جهان جود که با طبعش آشنائی یافت
کرم چنانکه بود امتزاج شیر و شکر
بیافت از کرم کردگار عزوجل
هزارگونه فتوح اندرین ستوده سفر
ز هر چه داد خدایش ستوده تر آنست
که با هزار شکوه و جلال و زینت و فر
خجسته مسند بلقیس عهد را افتاد
بتختگاه سلیمان روزگار گذر
گذر مگوی که خورشید برج عصمت را
فلک بسایه ماه دو هفته داد مقر
چو یافت ابن یمین آگهی ز صورت حال
بر آن مبشر میمون بجای نقره و زر
ز بحر خاطر خویش آنچنان کزو آید
نثار کرد چو ابر بهار در و گهر
بقرنها نه همانا که اتفاق افتد
بدین سعادت و بهجت طراز شمس و قمر
بلطف خویش خدا تا ابد جدا مکناد
مر این دو اختر فرخنده راز یکدیگر
بحسن عشرت و بزم و نشاطشان همه وقت
زمانه باد ندیم وز زهره خنیاگر
هر آنچه خاطر ایشان ملول باشد از آن
چو حلقه باد ز خلوتسرایشان بر در
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۴ - قصیده در مدح معزالدین حسین کرت
شکر این دولت که یارد گفت ز اهل روزگار
کز کمینه بنده یاد آورد شاه کامکار
شهریار ملک پرور پادشاه دین پناه
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
و آنکه با دست گهر بارش نبینی در جهان
هیچ دستی بی زر و بی سیم جز دست چنار
و آنکه در عالم نیابی با نسیم خلق او
هیچ تن بیمار الا نرگس آن هم از خمار
خسرو گیتی ستان سلطان معز الدین که اوست
از سلاطین هنر پرور جهانرا یادگار
کرد اشارت تا بغواصی فکر ابن یمین
از میان بحر خاطر گوهر آرد بر کنار
پس بدست موصل اخلاص گرداند روان
تا کند بر حضرت گردون جناب او نثار
در جنابی کز افاضل باشد ادنی آنچنانک
منشی گردونش زیبد گاه انشا پیشکار
گر چه گستاخی بود کردن دلیری در سخن
لیکن ار یابم مددکاری ز لطف شهریار
بر جناب فرخش پاشم ز بحر طبع خویش
امتثال حکم او را سلک در شاهوار
بر سر گلزار مدحش در خزان عمر خویش
گوهر افشانی کنم مانند ابر نوبهار
شهریارا آستان تست کهف اهل فضل
گر چه من چاکر ندارم نزد ایشان اعتبار
لیک نقدی میزنم از دار ضرب فکر خویش
بر محک امتحان تا چون همی آرد عیار
از طریق بندگی مدحی مرتب کرده ام
عرضه دارم خاطر عاطر بسوی بنده دار
ایجنابت قبله اقبال اهل روزگار
کرد ایزد بهر شاهی از جهانت اختیار
آب کوثر باشد از دریای لطفت قطره ئی
و آتش دوزخ بود از تاب قهرت یک شرار
چون مناسب یافتم در مدح شاه آورده ام
هم ز شعر خویشتن بیتی در اینجا مستعار
گر نسیم لطف تو بر مار زهر افشان وزد
مهره گردد از طریق خاصیت دندان مار
ور سموم قهر تو بر سطح دریا بگذرد
ز آب دریا تا قیامت آتشین خیزد غبار
ابر نیسان غرقه آب حیا باشد مدام
بس که میگردد ز بحر دست رادت شرمسار
خسروا ابن یمین در حضرت کیوان محل
بر بساط انبساطت شد ز شوخی پی سپار
مجرمانرا از سلاطین چون امید عفو هست
جرم گستاخی بلطف از بنده خود در گذار
وز کرم اکنون که از هشتاد عمرم در گذشت
عذر بپذیر ار فرومانم گه انشا زکار
وانگهی کز بندگان خود برای تربیت
آوری یاد از عداد بندگانم می شمار
باعثم بر شاعری جز فخر اطرای تو نیست
ورنه دارد همتم از زیور اشعار عار
تا ملامت ره نیابد سوی رأی انورت
زین سپس خواهم گرفتن پیش راه اختصار
ختم خواهم بر دعا کرد این ثنا کز یمن اوست
چاکرت ابن یمین از در موزون با یسار
تا ز تاج و دار گیرد کار ملک و دین نظام
وز پی هریک کند تعیین شخصی کردگار
باد و باشد دوستان و دشمنان حضرتت
جمع اول تاجدار و قوم آخر تاج دار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۵ - قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
عید آمد ای نگار بده جام خوشگوار
کز جام خوشگوار شود کار چون نگار
بگذشت ماه روزه غنیمت شمار عید
زیرا که هست نوبت این نیز برگذار
برخیز و عزم میکده کن ز آنکه بعد ازین
نبود هوای صومعه با طبع سازگار
گر زر نداری آنک بدان آب رز خری
سهلست خیز جامه ببر جام می بیار
نی نی نعوذ بالله ازین کار فارغم
ساغر مده بدست من ای ترک میگسار
تشبیب این قصیده بآئین شاعران
کردم بمی و گرنه گواهست کردگار
کین بنده مدتیست کزین جرم تایبست
از راه اختیار نه از روی اضطرار
خاصه کنون که امر شهنشاه عهد شد
با نهی کردگار درین کار دستیار
شاه جهان که عالم کون و فساد را
آمد بیمن معدلتش باصلاح کار
جان و جهان فضل و کرم تاج ملک و دین
آن همچو تاج سرور شاهان روزگار
تضمین کنم ز گفته استاد انوری
یک بیت آبدارتر از در شاهوار
نی از برای آنکه مرا نیست دسترس
بر مثل آن و بهتر از آن هم هزار بار
اما چو عادتیست که تضمین همی کنند
اشعار یکدگر شعرای سخن گذار
من نیز استعارت بیتی همیکنم
کان هست حسب حال در اطرای شهریار
ای کاینات را بوجود تو افتخار
ای بیش از آفرینش و کم زآفریدگار
همچون بنان و کلک تو دربار و درفشان
باد خزان ندید کس و ابر نوبهار
آن هم بسعی دست تو باشد که روزم رزم
بر فرق خصم تیغ تو گوهر کند نثار
جوشن شود بسان زره بر تن عدوت
از زخم تیر و نیزه تو گاه کارزار
زهر آبگون حسام تو چون باد وقت کین
آتش فروخت در جگر خصم خاکسار
گردد اسیر مخلب شهباز همتت
سیمرغ زر نگار فلک درگه شکار
باد سموم قهر تو گر بگذرد ببحر
خیزد چو موج زو شر رو چون دخان بخار
نسبت بشمس اگر ببری گاه انتساب
کی شمس را بود بجهانگیری اشتهار
چون خاک اگر چه پست بود حاسدت ولی
گردد بلند مرتبه چون بر شود بدار
از رنج حرص می نرهد حاسدت چو مور
تا شربتی بدو ندهد از لعاب مار
در کار خصم جاه تو چرخ ار شود جهود
با کتفش آفتاب شود پاره غبار
خود را عدوت اگر چه محلی نهد چو صفر
هرگز بهیچ روش نیارند در شمار
بیتی دگر چو آب زر از گفته کمال
چون بود بس مناسب من کردم اختیار
غرق بحار جود تواند عالمی چنانک
جز بنده ز آنمیانه نماندست بر کنار
کردیم با زبان کمال آنچه داشتیم
در دل نهان بحضرت عالیت آشکار
چون دست زرفشان توأم هست پایمرد
دانم که بعد ازین نکشم بار انتظار
با ضعف از آن شد ابن یمین کش یسار نیست
می گیرد از یسار یکی قوت هزار
تا در جهان ز روی طبیعت علی الدوام
گل جفت خار باشد و با مل بود خمار
بادا عدوت را بگه عشرت و نشاط
از مل خمار بهره و از گل نصیب خار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۶ - قصیده در مدح امیر تالش
فصل بهارست خیز ای صنم گلعذار
کوکبه گل رسید باده گلگون بیار
حیف نباشد که چون سوی چمن بگذری
نرگس رعنا بود مست و تو اندر خمار
غرقه بحر غمم زود ترک ساقیا
کشتی می کن روان تا کنم از وی گذار
پیکر نرگس نگر هست تو گوئی مگر
برکف سیمین یار ساغر زرین عیار
بر ورق لاله بین لطف سرشک سحاب
چون عرق مشکبوی بر رخ گلرنگ یار
در دهن غنچه شد تعبیه زعفران
بس که زند خنده بر گریه ابر بهار
از سر سرو سهی نافه ربودست باد
ز آن سبب اندر چمن میگذرد مشکبار
جنبش باد صبا گر همه زینسان بود
زود بر آید بهم رونق مشک تتار
تازه شود هر نفس جان ز نسیم صبا
خاصه که می بگذرد بر طرف جویبار
عکس فلک بر زمین گر نفتاد از چه یافت
روی زمین چون فلک کسوت گوهر نگار
خیز و چمن را ببین کز خوشی و دلکشی
راست تو گوئی که هست بزمگه شهریار
خسرو خسرو نشان تالش جمشید فر
مهر سپهر کرم سایه پروردگار
آنک شه اختران از پی کسب شرف
بست چو جوزا کمر بر در او بنده وار
و آنک چو نعل سم باره او شد هلال
بهر تفاخر فلک ساخت ازو گوشوار
لطف سواریش بین هست تو گوئی مگر
خسرو سیاره بر توسن گردون سوار
گر بود ابر بهار رشحه بحر کفش
پر گهر آید برون دست تهی چنار
ای دم جان ترا عیسی مریم غلام
وی دل پاک ترا روح قدس پیشکار
هر چه فلک دورها داشت نهان در ضمیر
منهی رأی تو کرد بر همه کس آشکار
ابر بهاری کجا چون کف رادت بود
هست کفت در فشان ابر بود اشکبار
هم ز کف راد تست آنکه بهنگام رزم
بر سر دشمن کند تیغ تو گوهر نثار
گر ز مسام سحاب آب حیا میچکد
نیست عجب ز آنکه هست از کرمت شرمسار
چون تو بری روز رزم دست بسوی عنان
کس نبود جز رکاب با تو دمی پایدار
هر که بآورد گه تیغ بدست تو دید
گفت که اینک علی در کف او ذوالفقار
سرعت عزم تو گر حمله برد بر زمین
بیش نبیند کسی همچو سپهرش قرار
دولت بیدار تو چون نهد آئین حزم
خواب ربائی شود خاصیت کوکنار
خاطرم از بهر فکر گوهر مدح تو جست
هر چه بدست آمدش بود همه شاهوار
ای همه آیات عدل آمده در شأن تو
در کنف معدلت ابن یمین را بدار
حیف بود راستی خاصه بدوران تو
با چو منی گر کند کژ نظری روزگار
تا بود این آبگون بار گه هفت پشت
خیمه جاه تو باد بر سر نیلی حصار
بهر نظام جهان از مدد لطف حق
باد فلک را مدام گرد مرادت مدار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٧ - ایضاً در تهنیت عید و مدح وجیه الدین مسعود
فرخنده باد مقدم عید خجسته فر
بر روزگار دولت دارای بحر و بر
فرمانده بسیط زمین سرور زمان
سلطان وجیه دولت و دین شاه دادگر
آن صفدر زمانه که در شأن رایتش
نازل شد از سپهر برین آیت ظفر
تاراج حادثات به بدخواه ملک او
نگذاشت غیر دیده و لب هیچ خشگ و تر
ای صد هزار بنده چو محمود بر درت
بسته ایاز وار بفرمانبری کمر
بهر نثار حضرت میمونت روز عید
ابن یمین اگر چه ندارد بدست زر
لیکن ز بحر خاطر در بار در ثنات
اینک نثار میکند از جان و دل گهر
تا حکم آب بر سر آتش بود روان
تا بر بساط خاک بود باد را گذر
از تیغ همچو آتش و آبت گه مصاف
بادا عدوی تو از خاک پست تر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٩ - ایضاً قصیده در مدح معز الدین حسین کرت
منت خدایرا که بتوفیق کردگار
نامی که جست یافت جهانگیر نامدار
نوئین عهد خسرو خسرو نشان حسین
آنکس که روزگار بدو دارد افتخار
هر آرزو که داشت نهان در میان دل
بخت جوان نهاد بشادیش در کنار
از یمن بخت و طالع سعد و نفاذ حکم
هر کام دل که خواست بدان گشت کامکار
ای آفتاب عالم و ای سایه خدای
بشنو حکایتی ز من زار دلفکار
دی بامداد چون شه سیاره بر فراخت
رایات نور از بر این نیلگون حصار
بودم نشسته با غم دل در فراق یار
ناگه در آمد از درم آن یار غمگسار
رخ چون گل شکفته و خندان چو غنچه لب
و اندر دلم از آن گل بیخار خار خار
جستم ز جای خویش که بودم شبانه مست
تا بشکنم ز جام می لعل او خمار
لب را گزید و گفت که خاموش وقت نیست
حالی بیار مژده که از لطف کردگار
بندی ببست خسرو خسرو نشان حسین
همچون بنای معدلت خویش استوار
بندی که نوبهار بر آبش ز بیم موج
کشتی نوح را نبود قوت گذار
بندی کزو گشاده شود کار عالمی
زین بستگی نگر چه گشایش گرفت کار
بندی که پیش حمله طوفان سیلها
بیند زمانه چون که جودیش پایدار
هر ماهیی که یابد ازین آب پرورش
نشگفت اگر دهد چو صدف در شاهوار
هر شاخ شوره گر بنشانند بر لبش
آرد چو نیشکر همه شیرینئی ببار
ور سبزه دمن بدمد از زمین او
سر بر فلک کشد چو سهی سرو جویبار
خندان لب زمانه ازین بند دلگشای
خاصه گهی که گریه کند ابر نوبهار
درست سنگریزه در او ز آنک بر سرش
پیوسته ابر دامن در می کند نثار
میگفتم از سکندر و بندش حکایتی
با عقل کار دیده مرا گفت زینهار
با خسرو زمانه و این بند محکمش
خاطر سوی سکندر و آن بند او مدار
ای خسروی که ابر بهاری زرشک تست
با سینه پر آتش و با چشم اشکبار
آب حیا همی چکدش دایم از مسام
از بس که از سخای تو گشتست شرمسار
همچون زبان مار شکافد سر عدو
تیغت که هست پیکر او چون زبان مار
بگذشت توسن تو بمیدان آسمان
نعلی فکند و زو مه نو گشت آشکار
نعل سم سمند تو گر نیست ماه نو
گردون چراش بهر شرف کرد گوشوار
ای آفتاب عاطفت از بیم عدل تو
فتنه چو سایه خانه نشین شد بهر دیار
اکنون که دور گنبد گردون بکام تست
یا رب که باد تا ابد این دور برقرار
دور مدام خواه چو گردون و خوش برآی
با دلبران مهوش و خوبان گلعذار
بی جام خوشگوار زمانی بسر مبر
ای جام عیش اهل هنر از تو خوشگوار
یکبار نیز سایه بر ابن یمین فکن
تا همچو آفتاب شود شمع روزگار
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
دائم ز گنج گوهر موزونت با یسار
هر کس که لاف گوهر منظوم میزند
گوهر شناستر ز توئی نیست گو بیار
تا در جهان ز هفت و چهار آگهی بود
در گرد این چهار بود هفت را مدار
ذات تو باد منبع احسان و خود توئی
مقصود از آفرینش این هفت و این چهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٠ - وله ایضاً قصیده در مدح تاج الدین علی سربداری
منت ایزد را که بخت نوجوان پیرانه سر
رهنمایم گشت سوی شهریار بحر و بر
سرور و سردار شرق و غرب تاج ملک و دین
داور و دارای گیتی خسرو جمشید فر
آنک می بینند خلقان جهان او را کنون
آنچه زین پس دید خواهند از امام منتظر
و آنکه روز کین بهیبت گر بگردون بنگرد
اختر از گردون جهد بیرون چو از آتش شرر
دست چون بهر کار عالمی بر سر زند
آن زمان بینی بیکجا جمع کشته بحر و بر
نا پسند آید مرا تشبیه دست او به ابر
هیچکس گوید که ماند بحر اخضر با شمر
گاه بخشش قطره آبست فیض ابر و بس
دست او وقت سخا هم زر فشاند هم گهر
هر که چون انگشتری بر دست رادش بوسه داد
چون نگینش غرقه بینی در میان سیم و زر
مادر ارکان سترون گر شود اکنون رواست
چون محالست اینکه زاید مثل او دیگر پسر
آسمانش را زمین دانی که کی بیند نظیر
آنزمان کآرد بچشم احول او را در نظر
شاهباز فتنه چون زاغ کمان شد گوشه گیر
چون عقاب تیر عدلش بر جهان گسترد پر
شد جهان از بیم او از راهزن خالی چنانک
نرگس ایمن میرود با طشت زر بر فرق سر
هر چه فرماید برد فرمان قضا از بهر آنک
کفر باشد نقض آن داند قضا خود این قدر
حاسدش در مدت عمر از سحر تا وقت شام
با دلی پر تیر و آهی سرد چون شام و سحر
دشمنش را بخت بد تجرید فرمود آنچنانک
کش نه بینم جز لب و جز دیده هیچ از خشک و تر
گر غبار خاک پایش سرمه کردی آسمان
می نگشتی ناخنه از ماه او را در بصر
ور ز دیوانش نبودی ماه را بر رخ جواز
کی توانستی که بودی گاه و بیگه در سفر
آفتاب اجرای نور از رأی او گر یافتی
می نگشتی چون گدایان روز تا شب در بدر
جز جناب او حوالتگه نمی بیند خرد
اهل عالم را ز بهر کسب خیر و دفع شر
خسرو سیارگان از بندگان رأی اوست
بنده وار از بهر آن می بندد از جوزا کمر
گر بمهمانی گردون سر در آرد قدر او
آرد از ماه و خورش قرصی دو حالی ما حضر
گر فرستادی بگردون رأی او یکذره را
از خسوف و از کسوف ایمن شدندی ماه و خور
گر دلش خواهد بیکدم رنگ بزداید زدود
صیقل رأی منیر او ز مرآت قمر
آفتاب از تاب رایش در تب و لرز اوفتد
در چنین رنجی شبا روزی بود بیخواب و خور
خاطرم چون فکرت معنی و لفظ او کند
در ضمیرم نقش نبدد صورت شمع و شکر
گر کسی گوید که در ذاتش هنر اینست و آن
عیب آنکس باشد این او هست سر تا پا هنر
شهریارا کامکارا گر اجازت میدهی
عرضه دارم در جنابت یک حدیث مختصر
دور دور تست آمد گاه آن کابن یمین
نگذراند عمر خود زین بیش در بوک و مگر
یا ز دیوان کرم اطلاق کن روزی من
یا نشانم ده جز این گر هست دیوانی دگر
آسمان حکم ترا بادا مسخر چون زمین
تا زمین باشد بزیر و آسمان باشد زبر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٢ - قصیده
نامد الحق اینچنین فیروز کآمد شهریار
رستم از مازندران وز هفت خوان اسفندیار
آتش قهرش چو خاک راه کرده پایمال
دشمنان باد پیما را به تیغ آبدار
اینچنین باشد بلی شاهی که باشد رایتش
بخت و نصرت بر یمین و فتح و دولت بر یسار
قهرمان دین و دولت شهریار شرق و غرب
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
خسرو گیتی ستان سلطان نظام ملک و دین
آنکه دین و ملک را باشد بذاتش افتخار
و آنکه زر مغربی از آفتاب رأی او
گر نگیرد گو نه آید بر محکها کم عیار
و آنکه مهر و کین او یارند کرد از خاصیت
دوستانرا تاجدار و دشمنانرا تاج دار
روز رزم ار شیر بیند تیغ آتشبار او
ناخن از بیمش کند در پنجه پنهان گربه وار
همچو شاه اختران بگرفت عالم را چنانک
همچو شاه اختران آمد بخود خنجر گذار
روزگار پیر ازین پس خواهد آسودن ز خود
ز آنکه با بخت جوان او حوالت کرد کار
شاد باش ای شهریار تاجبخش تخت گیر
کاولین فتحست این ز آنها که داری در شمار
چشم حاسد دور باد از روزگار دولتت
کین چنین دولت نبیند تا قیامت روزگار
دولت بوسیدن میمون رکابت را بسی
بر سر راه امید ابن یمین کرد انتظار
چون رسید آنوقت کان دولت بیابد خود نبود
از پریشانی طالع بر مرادش اقتدار
عرضه دارم کز چنان دولت چرا محروم ماند
ز آنکه خود لنگست و اسبی هم ندارد راهوار
تا ز ماه نو بود بر سبز خنگ چرخ زین
تا شتروش روزهای هفته باشد بر قطار
سبز خنگ چرخ بادت زیر زین دوستان
دشمنانت را چو اشتر کرده در بینی مهار