عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۶۹
خصم تو که همچو تیغ جمله ست زبان
سر در سر نیزه کرد مانند سنان
چون تیر بجست دی ز دستت و امروز
زه در گردن همی کشندش چو کمان
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۸۰
ای رسم تو در ناکس و کس پیوستن
عهدی داری بعهد ها بشکستن
شرمت ناید بقصد جان چو منی
بر خاستن و بادگری تنشتن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۱۴
شد راز من و تو ای صنم فاش کنون
افتاد میان خلق و او باش کنون
اکنون که شدند آگه ازین دشمن و دوست
باری نفسی بر آرو خوش باش اکنون
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۵۸
ای قفل زبخل بردهان افگنده
درعهد توکس ندیدخوان افگنده
ازنان سپهی ساز وز سفره علمی
تااین نشود شکسته وآن افگنده
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۶۵
ماییم بدست دل گرفتار همه
تسبیه گسسته بسته زنّار همه
پوشیده خشتها و شکم پر باده
مانند قرابه پنبه دستار همه
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۹۶
بر رغم من ار گرفته بودی یاری
آنگه که زرم نبود گفتم: آری
امروز چه عذرست و چه گویم باری؟
زر با من و تو بادگری، خوش کاری !
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۰۰
بر شخص تو چون کرد زیان بیماری
زین پس نرهد از تو بجان بیماری
زین بی رسمی که با تو بیماری کرد
افتاد ز چشم نیکوان بیماری
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۷
هر لحظه زبان خود چو شمشیر کنی
وز مدح سگی را صفت شیر کنی
انبان دروغ را زبر و زیر کنی
تا این شکم گرسنه را سیر کنی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۴۱
چون بر تو نباشد اعتماد سخنی
افتد به بدی نام تو در هر دهنی
عالم بگشایی تو بهر دم زدنی
در صدق چو صبح اربدری پیرهنی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲ - و له یمدح المرلی رکن الدین مسعود حین انصرافه من خوارزم و یذکر ماجری
منم اینکه گشتست ناگه مرا
دل و دامن از چنگ محنت رها
منم اینکه از گردش روزگار
شدست آرزوی جانم وفا
منم اینکه در ظلمت جور و ظلم
چو یونس شدم مستجاب الدّعا
منم باز در پیش صدر جهان
زبان برگشاده بشکر و ثنا
همی بینم اینو بچشم و هنوز
نمی گردد از خویش باور مرا
ابطحاء مکّة هدا الّذی
اراه عیاناً و هذا انا
زهی جیب تو مطلع صبح عدل
زهی آستینت غلاف سخا
زمهرت طر ازیده چهره صباح
زقهرت بشولیده گیسو مسا
چو رای تو تدبیر کلّی کند
بود آفتاب و خط استوا
نگوید ضمیر توالّا صواب
نبندد خیال تو نقش خطا
کف آب در کلبن آتش زند
کجا گشت قهر تو فرمان روا
کجا لطف تو مهربانی نمود
کند دانه را تربیت آسیا
ببازار قدرت چه باشد فلک
یکی اطلس کهنۀ کم بها
ز آزاد مردی تو چون سوسنی
که هم خوش زبانی و هم خوش لقا
بدندان گوهر بخاید صدف
زشرم لبانت لب خویش را
مظفّر ضمیر تو بر معظلات
چو بر خیل ظلمت سپاه ضیا
اگر بحر و کان خوانمت گاه جود
چنان دان که گفتم ترا ناسزا
در ایّام عدل تو از راستی
کمان نیز سرباز زد زانحنا
نهادست خوان کرم همّتت
بآفاق در داده بانگ صلا
دعای تو کر کوه کر بشنود
جزآمین نگوید زبان صدا
کسی کو زخاک درت سرمه کرد
نیاید بچشم اندرش تو تیا
خرد سرّ غیبی کند فهم ازو
چو گوید سر کلک تو لوترا
بگستاخی آنگه گه گه فلک
دهد بوسه سّم سمند ترا
خیالی کژ از صورت ماه نو
همی گردد اندر دلش دایما
که اندر ترفّع هلاکش کند
بنعل سم اسب تو اقتدا
زهی نعت حلمت ززین الحصی
زهی وصف بأست شدید القوی
یکی داستانست ما را دراز
بری از دروغ و جدا ز افترا
از آنها که در غیبت خواجه رفت
درین شهر خاصه بر اصحابنا
چه از پادشاه و چه از زیر دست
چه از پیشکار و چه از پیشوا
اگر سمع عالی نگردد ملول
مفصّل بگویم همه ز ابتدا
نخستین بتاراج بردند دست
زغارت شدند اغبیا اغنیا
بخواندند جاسوا خلال الدیّار
محابانبد هیچ بر اولیا
نهان خانه ها بی دیانت شدند
بنا اهل کردند امانت ادا
حدیثش زده دسته سنجاب بود
کرامایه بد دستۀ گندنا
کشیدند زرها و کردند پس
ززّر کشیده کلاه و قبا
چو راز دل عاشق از اشک شد
دفاین هویدا زستر خفا
فزلزلت الارض زلرالها
واخرجت الارض اثقالها
چو از غارت رخت فارغ شدند
ببردند خانه باعیانها
همه قابل نقل و تحویل گشت
سرای و دکان ها و خان و بنا
بسا خاندانهای پیر قدیم
که بودش عصای ستون متّکا
که از اوج چرخش بیک دستبرد
فکندند ناگه بتحت الثّری
چنان شد پراکنده از هم که نیز
نکردند با هم دو خشت التقا
چو دندان پر از رخنه دیوار لیک
خلالی نکرده بدو در رها
شده خیره چون ناکسی بر طباع
خلل بر خللها فنا بر فنا
اذّا دکّت الارض منشور خاک
بر ایوانها نقش نطوی السمّا
لب بام کرده زمین بوس در
ستونها ز ضجرت برفته زجا
قواعد زخانه نشینی ملول
بیک ره شده در جوار جلا
زخوامی شده خشتها خر سوار
بیفتاده از قالب انزوا
بتنگ آمده آجر اندر نهفت
تفرّج گزیده بصحن فضا
وطن کرده بدرود خاک دمن
بپشت خران رفته باروستا
مساکن چو سکّان شده منزعج
که چونین همی کرد وقت اقتضا
زسودای سیم و زر اندوختن
شده مغز قومی پر از کیمیا
دگرباره آن ضربهای عنیف
وزان قسمت زرّ بی منتها
تهی دست چون سر و در تخته بند
درم دار چون سکّه خورده قفا
چو دوک این یکی ریسمان در گلو
چو چرخ آن یکی کنده بر دست وپا
یکی برکشیده رک از تن چو چنگ
یکی کعب سوراخ کرده چونا
یکی کرده پیرایه از زن برون
یکی کرده پیراهن از تن جدا
یکی چوب بر سرکه بفروش هین
یکی در شکنجه که بشتاب ها
کشیدند از چشم نرگس برون
زری رسته کان بد بمهر خدا
بیفسرد در ناخن غنچه خون
که بود از شکنجه تنش در عنا
زن پارسا چون گل پارسی
برون افتاده ز پرده سرا
بمجمع زبهر دو سه خرده زر
شخوده رخان و دریده وطا
همی کرد دندان کنان زیر چوب
شکوفه ز خود سیم خود را جدا
سر آزاد از آن قوم سوسن برست
بزخم زبان و بطال البقا
توانگر که بد ساخته چون رباب
همه ساز و اسباب عیش از غنا
همش در جهان نام و آوازه بود
همش دستگاهی بساز و نوا
هم او را خزینه همش پرده دار
همش کاسه بود و همش گردنا
گه او را مغمّز و شاق چگل
گهی ترجمانش نگار خطا
خرش را زابریشم افسار و تنگ
سرش را کنار بتان تکیه جا
نخستش کشیدند در چار میخ
بدادند پس کوشمالش سزا
ببستند دست و زدندش بچوب
که هان! تا چه داری بیاور هلا
خروشید بسیار و سودی نداشت
بجز نقد موزون که می کرد ادا
ککنون خانه و دست و کاسه تهی
فرا داشته پنجه همچون گدا
ضعیفی که چون سوزن تنگ عیش
زدامن درازی بد اندر عنا
هم اسباب رزقش گره برگره
هم ابواب دخل وی از تنگنا
تن آهنین کرده چون ریسمان
زسعی و تکاپوی بی انتها
بدان تا دو سه خرقه آرد بهم
بسر می دویدی در اطرافها
گرفتند زارش بگیسو کشان
بسفتند گوشش بدست جفا
کشیدندش از جامه بیرون چنان
که بروی نماندند یکرشته تا
وزان شیون خانه ها سوز نو
که بد خانه پرداز تر از وبا
مساجد شده خنق پارگین
منابر شده هیزم شوربا
کجا اهل قبله به وی مژه
همی خاک رفتندش از بوریا
کنون بینی آنرا بروز سپید
ملا از نجاست چو کنج خلا
سگ مرده افتاده در موضعی
که بد جای پیشانی اولیا
بصفّ خران گشته آراسته
مساجد که بد خانۀ اتقیا
چو اوتاد در سجده افتاد سقف
چو ابدال گشته ستونها دوتا
امامان چو قندیل آویخته
چو سجّاد افکنده محرابها
مناره همی زد کله بر زمین
که باخاک کردند یکسان مرا
بتعجیل گهواره را مادران
برون برده از خانه با صد بکا
شده همنشین سگ کوی خویش
عروسان پاکیزه با کدخدا
یکی زار و گریان که ، واخان و مان!
یکی نوحه گر ، کآه !رسواییا!
بسا روی پوشیده کو نامدی
زخانه برون روز سور و عزا
کنون از سر عجز و بیچارگی
گرفتست بیگانه را آشنا
ز بی خانگی خفته در مسجدی
زن پیر با دختر پارسا
وزان نازنینان که آواره اند
در اطراف گیتی بسا و بسا
بیاروی و خندق نگه کن ببین
که چون باشگونه ست این ماجرا
ز خندق تنم زنده در زیر خاک
ز بار و سر مردگان بر هوا
نه بر طفل رحمت نه از پیر شرم
نه آزرم خلق و نه روی و ریا
نه کس را پژوهش که این را چه جرم
نه کس را دلیری که گوید : چرا؟
تعصّب گری نیست، انصاف کو
مسلمانی و پس بدینها رضا؟
تعصّب چه باشد ؟ که این رسم و راه
ندارند ابخازیان هم روا
چنین رسم و آیین و پس لاف آن
که هستیم اما امّت مصطفی؟
چه تأویل براین چنینها نهند
قیامت نخواهد بدن گوییا
بلایی که ما را ز هجرت رسید
بگویم که موجب چه بود اوّلا
هرآنکس که کفران نعمت کند
بحرمان ازو می شود مبتلا
بسی سالها بود کآسوده بود
سپاهان باقبال و جاه شما
نه از باد گل را پراکندگی
نه بر سایه از تیغ مهر اعتدا
نه بی خطبۀ بلبلان در چمن
شدی محرم غنچه باد صبا
نه شمشیر کردی ز روی ادب
برهنه تن خویشتن بر ملا
ز کوتاه دستی در آن روزگار
نبد جاذبه در تن کهربا
درو دعوی روز روشن نشد
مگر کز دو صبحش بد اوّل گوا
نه با حاکمان نسبت قصد و میل
نه بر قاضیان و صمت ارتشا
قلم گرچه بیمار بود و ضعیف
همی از مزوّر نمود احتما
هرآنکس که تلبیس کردی چوشام
چو صبحش به تشهیر بودی جزا
زر ارچه دو روییست در طبع او
بکتمان شهادت نکردی ادا
بسان ترازو شدی سنگسار
بزر هرکه مایل شدی از هوا
ندانست کسی قدر این موهبت
بنشناخت کس کنه این اعتنا
چو شاکر نبودیم از آن لاجرم
اسیر امیری شدیم از قضا
خرابی کن و خام چون طبع می
جگر سوز و زر بر چو نرد دغا
همه کندن و کشتن و سوختن
نه ترس از خدا و نه از کس حیا
بجرم یزیدی زر این مباح
بوزر مخالف دم آن هبا
مدارس چو رسم کرم مندرس
مکارم سیه رو چو دست قضا
درخت هنر همچو شاخ گوزن
فرمانده بی برگ و نشو و نما
گرانمایه را کار در انحطاط
فرو مایه را پایه در ارتقا
همه ملک موقوف و موقوف ملک
همه ده کیا آن و ده بی کیا
چو روز قیامت گریزان شده
پدر از پسر ، اقربا ز اقربا
نه کس را گناهی بجز زندگی
نه کس را پناهی بجز اختفا
همه خسته و مرهم از دست دور
همه غرق و بیگانه از آشنا
نه برگ خموشی نه یارای گفت
نه پایان خوف و نه بوی رجا
چو یارای مسعود صاعد نبود
چه گفتیم؟ بوالقاسم بوالعلا
زکفران نعمت مثل زد خدای
بقرآن در ، از حال شهر سبا
یکی شهر بود آن بر آراسته
خوش و ایمن ، از مال و نعمت ملا
دو بستان زیباش از چپ و راست
پر از گونه گون ساز و برگ نوا
زهاب وی از کوثر و سلسبیل
مریضش نسیم و درستش هوا
زلالش رحیق و نبانش شکر
نهال وی از سدرة المنتهی
گل و سوسن او ز اخلاق نغز
برو میوۀ او زبرّو عطا
لقب یافته بلدة طیّبه
و ربّ غفور اندرو مقتدا
چو اعراض کردند از شکر حق
یکی جانور کرد ایزد فرا
که ناگه بدندان خبث و فساد
بسیل العرم دادشان بر فنا
دو بستانشان شد دو بستان بدل
پر از حنظل تلخ و خار گیا
درختش همه خار چشم و جگر
نباتش همه تخم جور و جفا
نه در چشمه آب و نه در ابر نم
نه بر شاخها گل ، نه گل را روا
نه در زیر سایه ، نه از بر ثمر
نه بوی وفا و نه رنگ صفا
ز نام سپاهان قیاس ار کنیم
سبا خود بود نیمۀ شهر ما
بحمدالله آن دور جور سدوم
نهان گشت در پرده انقضا
فکندند در بستگیها کلید
نهادند بر خستگیها دوا
لقای تو شد بستگان را نجات
حدیث تو شد خستگان را شفا
ز فرّ قدومت بگردون رسید
ز دیوار و در : مرحبا ! مرحبا!
بلی مه زند طبل زیر گلیم
چو خورشید تابان شود در غطا
سلیمان چو انگشتری گم کند
شود دیو بر آدمی پادشا
پرستند گوساله را قوم او
چو موسی بحضرت کند التجا
چو خورشید تابنده غایب شود
شگفتی نباشد ظهور سها
نپاید کنون چشم بندیّ خصم
چو شد دست کلک تو مشکل گشا
خیالات جادو بود باد پاک
چو انداخت از دست موسی عصا
فراق تو هرچند ما را سپرد
بچنگال شیرو دم اژدها
چو روی تو دیدیم این گفته ایم :
لقد احسن الله فیماضی
نه مدح تو بود اینکه منظوم شد
ولکن شکونا الی المشتکی
بغربال فکرت ببیز این سخن
که یابی درو خردۀ کیمیا
برآرد بسی گوهر شب چراغ
ازین بحر غوّاص ذهن و ذکا
نگردد بایطا معیب این سخن
که نظمیست بر گونه گون ماجرا
رهی را چنان کز تو زیبد بدار
چو دانی که هستش بتو انتما
مکدّر نگشتش بعهد دراز
زباد مخالف زلال صفا
ترا رسم تشریف و ما را مدیح
فراوان همی کرد باید قضا
بقیتم لشمل العلی ناظماً
سجیس اللیالی بر غم العدی
رفیع الندی حلیف الندی
رحیب الفناء مهیب السطی
چو خر گه زدی خصم را بر زمین
چو خیمه بکش دامن کبریا
زدون همّتی گر زر انداخت خصم
تو جز نام نیکو مکن اقتنا
زفرزند و جاه و جوانیّ و مال
ممتّع بمان تا بیوم الجزا
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵ - وله ایضاً فیه
ایا سرفرازی که خورشید پر دل
که تندابرش چرخ او راست مرکب
ز بیم تو با تیغ گردد همه روز
ز سهم تو در خاک غلتد همه شب
شوی پی سپر همچو چوب معلّم
برت تیر چرخ ار نباشد مؤدّب
از آسیب قهر تو دریا مقعّر
ز بار عطای تو گردون محدّب
بسر پنجه یی بشکند همّت تو
سر رمح مریّخ در قلب عقرب
چو کلکت کند لوح محفوظ املی
خرد چون قلم بر سرآید بمکتب
قضا بهر منشور عمر تو پر کرد
ز روز و شب این شیشه های مرکّب
ز نعل سمندت که ناخن وش آمد
همی خارد اندام خود چرخ اجرب
بدرگاه تو چرخ را قربت آنگه
چو من بنده آنجا نباشد مقرّب
بچشمم زمانه سیاهست ازیرا
که هستم حقیر از بلندی چو کوکب
چو تیرم ز احسنت وزه رفته در تاب
چو تیغم ز زخم زبان مانده در تب
چو آنرا که نوخاسته چون هلالست
طلب میکنی تو ز خلق مهذّب
رهی را که بر تو حقوق قدیمست
ز روی کرم نیز گه گاه بطلب
که دانند اهل تجارب که بهتر
مجرّب بهر حال از نا مجرّب
مقدّم مؤخّر نهادند ما را
از آن گشت احوال ما نا مرتّب
نخست ار چه لب بود و انگاه دندان
نگر تا چه طرفه ست این حال یارب
همه در درون صف کشیده چو دندان
بدربر بمانده من خسته چون لب
چو دیدم که در حضرتت نیست مقبول
هر آن مادحی کان نباشد مهذّب
اگر چه مهّذب نیم لیک کردم
برین یک لقب خویشتن را ملقّب
بتعیین نام و لقب در هم دهم تن
بدان تا بنزد تو باشم مقرّب
ولکن رهی مرد این کار نیست
اگر نیز شرطست تعیین مذهب
مرا چاره صبرست امروز تا باز
دگر گونه گردد سپهر مذبذب
ولی سخت دشوار با قالب افتد
هر آن خشت کافتاد روزی ز قالب
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر المعظّم فخر الدّین
روز عیدست بده جام شراب
وقت کارست ، چه داری؟ دریاب
مغزم از بانگ دهل کوفته شد
مرهمش نالۀ چنگست و رباب
مدّتی شد که دهان بربستم
همچو غنچه زشراب و زکباب
وقت آنست که همچون نرگس
بر نداریم سر از مستی و خواب
بار دیگر بزه اندوز شویم
که نمی آید ما را ز ثواب
رفت آن دور که دوران فلک
هرزه می داشت دلم را بعذاب
این زمان گر بچخد با دل من
بدو ساغر دهمش باز جواب
زین سپس دست من و ساغر می
پس ازین کام من و باده ناب
هر کجا شربتی از می بینم
بر سرش خیمه زنم همچو حباب
بیک امشب همه اسباب جهان
عکس مطلق شده است از هر باب
آنکه دی آب نمی خورد نهان
آشکارا خورد امروز شراب
و آنکه دی معتکف مسجد بود
در خرابات فتادست خراب
آبگینه که پیاله ست امروز
دوش قندیل بد اندر محراب
سرده بزم شرابست امروز
آنکه دی بود امام اصحاب
گیرو دار قدحست ای ساقی
هان و هان! موسم شادی دریاب
آن نشاطی گهر گلگون را
که فتادست ز تیری درتاب
خیزو در عرصۀ میدان آرش
تا بگردد که چنین است صواب
پرده از دختر رز بردارید
که نمی زیبدش این سترو حجاب
می که در روزه ز تو فایت شد
بقضا باز خور اکنون بشتاب
در ده آن جام می گلناری
کش بود رنگ گل و بوی گلاب
خاک در چشم غم انداز چو باد
ز آتشی ساخته از آب نقاب
عقل با این همه نا حفظی عیش
در دهان آرد ازین آتش آب
بادۀ همچو زر سرخ کزو
بگریزد غم دل چون سیماب
دست در هم زده کف بر سر او
همچو مرجان زبر لعل مذاب
از پیاله شده رخشنده چنانک
آفتابی ز میان مهتاب
طرب انگیز و لطیف و روشن
چون رخ صاحب فرخنده جناب
صاحب عالم عادل که ببرد
سخنش آب همه درّ خوشاب
آنکه تا دولت بیدار بدست
مثل او خواجه ندیدست بخواب
نزد اوج شرفش چرخ نژند
پیش فیض کرمش نیل سراب
آنکه با هیبت او نخراشد
نای حلقه بره را چنگ ذیاب
ای شده مدحت تو ورد زبان
وی شده منّت تو طوق رقاب
مایۀ حلم تو در جان رقیب
سرعت عزم تو در عهد شباب
چشمۀ آب کرم را اومید
دیده از چاه دولت تو زهاب
صاحب ار زنده شود بر در تو
باشد او نیز یکی از اصحاب
زیر دست تو کرم همچو عنان
پای بوس تو فلک همچو رکاب
پرتو رای تو دیدست از آن
پشت بر مهر کند اصطرلاب
همّت عالی تو دریاییست
که ندیدست سپهرش پایاب
تیر چرخ ار نبود مادح تو
چرخ از خود کند او را پرتاب
سرخ رویست حسودت زیراک
بر رخ از خون جگر کرد خضاب
زحل آن روز شود مقبل نام
کش کنی هندوک خویش خطاب
هر که چون پسته زبان بر تو گشاد
سرخ روی آید همچون عنّاب
هر کجا سیم دهی وقت عطا
باشدش بر سر انگشت حساب
تویی آنکس که بهنگام سخا
بودت در سر انگشت سحاب
احتشام تو و لله الحمد
نیست محتاج بحصر القاب
فخر دین ابن نظام الدّین بس
بیش ازین شرط نباشد اطناب
چه زند پهلو با دست تو بحر
می نترسد که سخایت بعتاب
ناگهان خاک از او برگیرد
وانگهی ناید ازو آب بآب
چون بدریای ثنای تو رسد
کشتی و هم فتد در غرقاب
سپری هم نشود مدحت تو
ور بسازند دو صد باره کتاب
تا که اسباب جهان ساخته است
در جهان ساخته بادت اسباب
خیمۀ دولت و اقبال ترا
در مسامیر ابد بسته طناب
رای تو در همه اندیشه مصیب
خصم تو در همه احوال مصاب
عید فرخنده بشادی گذران
در جهان هر چه مرادست بیاب
لبت اندر لب جام گلگون
دستت اندر کمر زلف بتاب
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - و له فی المولی رکن الدّین مسعود و انفذها بخوارزم
دریای غصّه را بن و پایان پدید نیست
کار زمانه را سرو سامان پدید نیست
دربوستان دهر بجستیم چون انار
بی خون دل یکی لب خندان پدید نیست
چرخ خمیده پشت بصد چشم در جهان
جویای راحست و جوی زان پدید نیست
بیش از هزار تیر جفا در دل منتست
پنهان چنانکه یک سر پیکان پدید نیست
در آب چشم خویش چنان غرغه گشته ام
کز من برون ز ناله و افغان پدید نیست
پیراهن شکیب من از بس که پاره گشت
دامن ز دست رفت و گریبان پدید نیست
چنانکه از پی دل و دلبر همی روم
خود هیچ جا نشانی زایشان پدید نیست
هرچند را کرانه پدیدست در جهان
آیا چرا کرانۀ هجران پدید نیست؟
خرسند گشته ام بخیالی زخوشدلی
آن نیز هم زغایت حرمان پدید نیست
در سینه ام ز بس که بخروار آتشست
خود هیچ بوی از دل بریان پدید نیست
این خود چه عرصه ییست ، که بر وی زهرج و مرج
شاه از پیاده خواجه ز دربان دپدید نیست
ذرّات را قرار چه ممکن در این دیار ؟
کز تند باد حادثه سندان پدید نیست
گوی مراد در غم چوگان که افکند؟
کز بس غبار عرصۀ میدان پدید نیست
گویند شادی از دل دیوانگان طلب
این حال چونک بر من نادان پدیدنیست؟
گفتم که جان ز حادثه بردیم برکنار
چندان غم دلست که خود جان پدید نیست
زما تیز کرده دندان کاینک رسید کام
کو؟ از کجا؟ که یک سر دندان پدید نیست
چندانکه بنگرم زچپ و راست دشمنند
وانگه یکی زجملۀ یاران پدید نیست
آب حیات در ظلماتست و نزد ما
ظلمت بسیست ، چشمۀ حیوان پدید نیست
عمریست تا که دیده بره دارم و هنوز
گردی ز سّم مرکب جانان پدید نیست
گفتم ز چرخ ملک بتابد هلال عدل
خود آسمان زمیغ فراوان پدید نیست
تاریک شد جهان شریعت که اندرو
نور چراغ مذهب نعمان پدید نیست
ای صدر روزگار بجنبان عنان عزم
کآشفته اند لشکر و سلطان پدید نیست
ای عیسی زمانه چه داری ؟ دمی بزن
کین درد گشت مزمن و درمان پدید نیست
صبحی طلوع کرد ز مشرق ولی هنوز
رایات آفتاب درفشان پدید نیست
آورده اند نامۀ فتحی بدین دیار
سر بسته است لیکن و عنوان پدید نیست
دیوان هنوز حاکم دیوان فتنه اند
آری عجب مدار ، سلیمان پدید نیست
گر خلق را پرستش گوساله عادتست
آری رواست ، موسی عمران پدید نیست
ای آنکه بر عیار حدیث تو یک گهر
از بحر نیامد و دکان پدید نیست
وی آنکه در فنون معانی نظیر تو
امروز در عراق و خراسان پدید نیست
چه جای این حدیث ؟ که وهم جهان نورد
بسیار جست و زین سوی امکان پدید نیست
نیشکّرست کلک تو یا طوطی ؟ ای عجب
خوش طوطیی که از شکرستان پدید نیست
با همّت بلند تو این خاکدان پست
چندین شگفت نیست که چندان پدید نیست
زیرا که در ترازوی افلاک گاه و زن
در هیبچ کفّه تخم سپندان پدید نیست
قصد عدوت از آن نکند آسمان که او
در چشمها زغایت نقصان پدید نیست
در غیبت رکاب تو ز آسیب ظلمها
یکبارگی اساس سپاهان پدید نیست
تا تو کلید فتح بدست خود آوری
حالی خلاص هیچ مسلمانی پدید نیست
لطف عنایت تو که بدیار غار من
شد مدّتی که با من حیّران پدید نیست
گویند: دوست بردر زندان شود پدید
پس بنده چون کند ؟ در زندان پدید نیست
گر من زچار طفل خودم در چهار میخ
او را چه شد مکه باری ازین سان پدید نیست؟
هم مخلص پدید شود دولت تو باد
کان عمرتست کآنرا پایان پدید نیست
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - و قال ایضاً یمدح الصّدر السعیّد رکن الدّین مسعود و یلتمس الوظیفه
دوش عقلم که ترجمان نست
پرده از پوشش نهان برداشت
گرم در گفتگوی شد با من
مطلعی سرد ناگهان برداشت
سخنی چند در غلاف براند
که نشاید حجاب ازآن برداشت
عاقبت بی تحاشیی ، سرپوش
از طبقهای سوزیان برداشت
گفت زنهار کار خود دریاب
که فلک ساز امتحان برداشت
نانوا روزی تو باز گرفت
سر نرخی چو تر گران برداشت
ارتفاعی کامید بوود نماند
متغلّب یکان یکان برداشت
در سرای ملوک دست نیاز
سبب نان و رسم خوان برداشت
تو و ده پانزده خورنده کنون
چون توانید دل زنان برداشت
خواجه از حال تو گرآگه نیست
قصّه باید همین زمان برداشت
تا که بردارد از تواین کلفت
همچنان کز دگر کسان برداشت
گفتمش در میان این تشویق
که بلا سر زهر کران برداشت
خنجر اندر بریدن آجال
فرق از پیر تا جوان برداشت
بر سر نیزه ها زبان سنان
بمنادی ز خلق امان برداشت
عافیت را بلای ناگاهان
امن و عصمت ز خان و مان برداشت
جای در قبۀ دماغ گرفت
گرز چون سر ز بادبان برداشت
کرد اندیشۀ جگر در دل
تیر چون پی ز تیردان برداشت
خوابگه در کنار دیده گزید
راست کز خانۀ کمان برداشت
خنجر کابلی بحدّت طبع
سبل تن ز چشم جان برداشت
در رباطات سینه منزل کرد
خشت و چون پهلو از مکان برداشت
بسویدای دل فرود امد
نوک ناوک چو از بنان برداشت
بر شوارع ز دست خون ریزش
پای مشکل ز گل توان برداشت
سرش از تن چو شمع بردارند
هرکه از بیم جان فغان برداشت
کرد منقار مرگ رقّۀ او
هر که سوفارسان دهان برداشت
تیز شد گفت و گوی تیغ که جنگ
آن زمان بندش از زفان برداشت
لشکر جهل تاختن آورد
هنر و فضل را نشان برداشت
آن کسی را میسّرست دو نان
که بجای قلم سنان برداشت
تیغ از بس که چیره شد بر کلک
تاسرش بی گنه چنان برداشت
گرتقاضا کنم کنون گویند
شرع تکلیف از فلان برداشت
گفت اگر چه چنین که کی گویی
فتنه خود خاک ار اصفهان برداشت
نه همانا که نیز یکباره
رسم نان خوردن از جهان برداشت
غلّۀ سال و رسم خویش بخواه
رسم نتوان بهیچ سان برداشت
طع از رسم خواجگان هرگز
شاعر خام قلتبان برداشت
غلّه گر کمترست زر نقدست
خود توانی برایگان برداشت
برندارد ترازو از پی زر
کو ترازو خود از میان برداشت
دیرگاهست تا که بخشش او
عصمت از مال بحروکان برداشت
دست گوهرفشان او بسخا
از گهر بند ریسمان برداشت
لرزه بر استخوان نیزه فتاد
تا که او کلک ناتوان برداشت
شب بیاسوود زانکه معدلتش
زحمت بانگ پاسبان برداشت
چرخ در پای همّتش افتاد
چون سر از بام آسمان برداشت
ماهنوز اندرین سخن بودیم
صبحدم سر ز قیروان برداشت
آفتاب از سپهر تیغ بزد
شب بترسید ،دل زجان برداشت
زحمت طبل نوبتی برسید
بفرو داشت آمد آن برداشت
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - و قال ایضاً
لبالبست دهانم زماجرایی چند
که جز که با لب خود با کسی نیارم گفت
شکایتی که از ابنای عصر هست مرا
بگویم و نکنم شرم، نی نیارم گفت
زبان زنطق فرو بسته ام بمهر سکوت
نه آنکه طبع ندارم، بلی نیارم گفت
زیم آنکه نماندست دوستی محرم
ز صد هزار غم دل یکی نیارم گفت
بترک شعر بگفتم، چرا؟ از آنکه دروغ
ز حد ببردم و یک راست می نیارم گفت
سزای یک یکشان آنچنان که من دانم
کسی نداند گفتن، ولی نیارم گفت
سخن چگونه توان گفت کاهل این ایّام
سزای مدح نیند و هجی نیارم گفت
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - و قال ایضاً یمدحه
اصفهان خرّمست ومردم شاد
این چنین عهدکس ندارد یاد
عدل سلطان واعتدال بهار
کرد یکبارگی جهان آباد
نه بجز لاله هست سوخته دل
نه بجزچنگ میکند فریاد
کله نرگس وقباچۀ گل
این عروسست گویی آن داماد
تن واندام یاسمین وسمن
بس لطیفست درغلالۀ لاد
زلف راتاب میدهد سنبل
جعد را شانه میزند شمشاد
بگل ولاله داده اند مگر
لب شیرین وسینۀ فرهاد
بس که رشکست برسپاهانش
دجله اشکیست بررخ بغداد
این همه چیست؟ عدل صدرجهان
شرف الدّین علی که دیرزیاد
آن سخاپیشۀ سخن پرور
آن کرم گستر کریم نژاد
مستفاد ازحکایت خلقش
خوش زبانی سوسن آزاد
مستعار ازشمایل کرمش
تازه روییّ باغ در خرداد
این مربیّ فضل وپشت هنر
ای خداوند دست وهمّت راد
بسته گرددبرو زبان نیاز
هرکه درمدح تو زبان بگشاد
دامن عمراو نگیرد مرگ
هرکه سازد ز درگه توملاذ
لرزه براستخوان رمح افتد
چون کنداز صریر کلک تویاد
نکنددفع، سدّ اسکندر
تیرعزم ترا بگاه گشاد
هفت تو جوشن فلک ببرد
چون کنی تیغ حکم را انفاذ
تا بدادی تو داد مظلومان
داد خویش اززمانه بسته داد
کس چنین عدل ودادنقل نکرد
نه ز نوشیروان ونه زقباد
هرکجارایت توسایه فکند
نام آن بقعه گشت عدل آباد
درمی سیم ازشکوفه بزور
می نیاردکه در رباید باد
تاترازو بهاش برنکشید
خوشه یک جو باسب ترک نداد
کهربایی که بدمحصّل کاه
اوهم ازشغل خویش باز استاد
نیزه تاگوشۀ کلاه تو دید
کله آهنین ز سر بنهاد
تا کمان صیت عدل توبشنید
مسرعی رابه فتنه نفرستاد
کژی اززلف دلبران برخاست
فتنه ازچشم نیکوان افتاد
صیرفی شد بروزگار توسنگ
جوهری شدبعدل تو پولاد
قاصدان خدنگ راپی کرد
سهم بأس توازطریق نفاد
هم بجای آرد ار تو فرمایی
باز را دایگیّ بچّه خاد
کس پراکنده نیست جزگلبرگ
هیچ مظلوم نیست جز بیداد
هرکجا رای پیروبخت جوان
بهم آمد،چنین نهد بنیاد
همچنین همچنین همی فرمای
ای فلک رفعت فرشته نهاد
تا باقبال توتمام شود
این بنا را که کرده یی والاد
چه ذخیره از این به اندوزی
که شود غمگنی ز تو دلشاد
اهل این شهر در حیات و ممات
از تو هم فارغند و هم آزاد
هر که اکنون بمرد، فارغ مرد
وانکه اکنون بزاد، ایمن زاد
از پی عمر جان درازی تو
تا که اندر کشد صد و هفتاد
هر کس از خاص و عام و خرد و بزرگ
پاره یی عمر خود بعمر تو داد
همه چیزت چنانکه باید هست
از همه چیز عمرت افزون باد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - وله ایضاً
هر که در...هلد بغا باشد
ور مزکّی شهر ما باشد
وانکه مفسد بود ریم ریشش
ورچه او را لقب ضیا باشد
بر مزکّی چه اعتماد بود
که ربا خوار و خر بغا باشد
چون سر محبره ز عشق قلم
منفذ ...ش بر هوا باشد
بدو تا نان مزوّری سازد
که به از صد انار با باشد
لقمۀ نان خوشیتن نخورد
ور دو هفته ز ناشتا باشد
هم ز ... سو بود فراخ عطا
اگرش همّت عطا باشد
پشتی برزگر کند همه وقت
این هم از غایت دها باشد
کانچنان پشت بسته کو طلبد
کنگ پشتی بروستا باشد
دعوی علم چون کند آن خر
که همه ساله چارپا باشد
شاهدا نرا اگر چه راست کند
دوست دارد که خود دو تا باشد
چون معدّل بود برای خدا؟
آنکه میلش بانحنا باشد
پشت بر هر برادری که کند
بخورد گوشتش، روا باشد؟
هر مزکّی که هست شاهد باز
آن نه از طبع پارسا باشد
آنکه در بسترش حرام رود
لایق بالش قضا باشد؟
هر که او عشوه داد و رشوه ستد
ورچه در حکم پادشا باشد
آخرالامر دست او روزی
چون سر و ریش بلبقا باشد
این عجبتر که گر چه هست دو روی
ستد و دادش از قفا باشد
خان لنجان و جوهر ستان نیز
بر بزرگی او گوا باشد
دیدۀ مقعدش مگر کورست
که همه ساله با عصا باشد؟
اگرش نیست علّتی همه شب
شاف احمر درو چرا باشد؟
حشرانگیز روز فتنه کند
از محالات هر کجا باشد
تیز در ریش آن مزکّی ککو
کار سازش لوا لوا باشد
هر چه از ناسزا توان گفتن
همه در حقّ او سزا باشد
گفتم او را که مرد دانشمند
که به ... در هلد خطا باشد
گفت مرد آن بود که در همه وقت
سنگ زیرین آسیا باشد
تا سر ... خر بوقت نعوظ
نسختی از چراغ پا باشد
تا بصورت معدّل بدروغ
راست بر شکل انحنا باشد
... در ... او نخواهم گفت
زانکه بس حاجتش روا باشد
بر خطر باد ذات او هر جا
کاتش و نفط و بوریا باشد
چشم دارم که داردم معذور
که بدست رهی دعا باشد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - و قال ایضاً
اگر چه صدر فخرالدّین کریمست
که کمتر بخششش صد گنج باشد
ولیکن تا بنزد او رسیدن
ز دربانش مرا صد رنج باشد
بجز در شهر ری جایی ندیدم
کریمی را که در بان پنج باشد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - الهزلیّات والاهاجی و الشّکایة وله فی هجو ضیاءالّدین المزدقانی
تیزی که مغز چرخ ز بانگش فغان کند
تیزی که روزگار بدو امتحان کند
تیزی که مردگان همه از بیم درریند
گر نفخ صورصدعت خود را چنان کند
تیزی که چون زمنفذ سفلی گشاد یافت
در سنگ خاره قوّت زخمش نشان کند
تیزی که زیر دامن چرخ ارکند بخور
تیزش از دماغ زحل خون روان کند
تیزی که رازهای تجاویف جانور
بانگ بلند او بفصاحت بیان کند
تیزی که برزنخ بشکافد بسحر موی
در معرضی که دعوی زخم زبان کند
تیزی که گر بد بینی کهسار بر شود
ارکانش از تخلخل چون موشدان کند
تیزی که در بهار اگر دم بر آورد
رنگ زریر بر دورخ ارغوان کند
تیزی گه شمّه یی ز نسیم معطّرش
هشیار را چو مستان خیزان فتان کند
تیزی که چو کواکب منقّضه گاه رجم
با ریش بلمۀ شب تیره قران کند
تیزی که برشود بفلک همجو گردباد
پس راه کهکشان چو ره گه کشان کند
تیزی که خرمن مه تابان دهد بباد
گرچه نفخه یی زهبوبش عیان کند
تیزی که بر سپهر بمیرد چراغ روز
گراوپفی بقصد سوی نیّران کند
تیزی که بانگ رعد بود جفت ساز او
در زیر لب چو دندنه ناتوان کند
تیزی که پرده های فلک منخرق شود
گر عزم بر شدن بدماغ جهان کند
تیزی که همچو تیر سحرگاهی از نفوذ
آسان گذار بر سپر آسمان کند
تیزی که بادهای مخالف وزان شود
در بحراگر عزیمت هندوستان کند
تیزی که بگسلد همه افزار لنگرش
هر کشتیی که او طلب بادبان کند
تیزی که هر کجا که یکی پشم توده دید
حالی چو مرغ کور در او آشیان کند
تیزی که جیب صبح بدرّد صدای او
وقت سحر که نغمگکی دلستان کند
تیزی که همچو صاعقه از بیخ برکند
هر ریش کهنه یی که تشبّث بدان کند
تیزی که گر تبیره زنش بانگ بشنود
بر بوق وگاودم ز غضب سرگران کند
تیزی که گر عنان بنسیم صبا دهد
حالی جعل نشاط گل و گلستان کند
تیزی که از چنار همی گوزتر دمد
گر فی المثل گذار سوی بوستان کند
تیزی که ناف آهو چون کون سگ شود
گر بر دیار چین گذری ناگهان کند
تیزی که کور گردد از وچشم روشنان
گر با هشام چرخ بلند اقتران کند
تیزی چنان دراز نفس کامتداد آن
در بینی زمین و زمان ریسمان کند
تیزی که چون سموم بهر کس که باز خورد
از وی بموی اربجهد موزیان کند
تیزی که طاس چرخ بگیرد طنین او
تیزی که نای زهره زبادش فغان کند
تیزی که بر کبوتر دم کش سبق برد
تیزی که قاقیا بتر از ماکیان کند
تیزی که بر بروت هر آنکس که بگذرد
خراورهاش حشو شکم در دهان کند
تیزی که بر نبات زنخندان چو بروزد
از ریختن حکایت برگ خزان کند
تیزی که باشد استرۀ تیزش آرزو
هر ریش کو مجاورتش یک زمان کند
تیزی که گر خر نرش آواز بشنود
شرم آیدش که بار دگر عان عان کند
تیزی که خاص از جهت مغز احمقان
از گند و گوه لخلخه رایگان کند
تیزی که چون گذشت ز خلوت سرای خاص
میدان بار عام ز ریش فلان کند
تیزی که ز اصفهان چو کند عزم مزدقان
مبداء دم زدن ز در گوز دان کند
تیزی چنین که گفتم و امثال این هزار
دزریش آنکه دشمنی شاعران کند
این اختیار کس نکند پس اگر کند
آن خرس روی خر صفت گاوبان کند
گرگ کهن، ضیاءمضّل آنکه چربکش
اغراء گوسفند بخون شبان کند
آن سرد مسخر، که بهنگام ظرف و لطف
فصل تموز را بدمی مهرگان کند
گر دست او بچشمۀ خورشید در شود
چیزی ز تیرگّی شبش در میان کند
در عمر اگر حدیثی گوید چو تیر راست
تضریبکی چو پیکان پیوند آن کند
گر ظاهرا نماید با تو تملّقی
آن دم ازو بترس که قصدت بجان کند
سرمایۀ دروغ و نفاقست و کبر و بخل
بس سودها که خلق برین اهریان کند
از مهر آفتاب کند سرد ذرّه را
گر در خیال رای بتضریبشان کند
از همرهیّ سایۀ خود منقطع شود
هرک اختیار صحبت آن بدگمان کند
از یکدگر بتیغ قطعیت جدا شوند
گر یک نفس مجالست فرقدان کند
پیوند آن کس از زن و فرزند بگسلد
کورا بعمر خویش شبی میهمان کند
خون ریزش افکند گهر و تیغ را بهم
چون او بخبث تیغ زبانرا فسان کند
ناخن بقصد گوشت برآرد ز پوست سر
گر او بگاه فکر نظر در بنان کند
با ثروتی چنان که با فلاک بر رسد
از سیم خویش گر بمثل نردبان کند
انبان زر بخانه رها کرده می رود
تا بهر لقمه زخمت بر پاسبان کند
مسکین زنش زبیم نیارد شکست نان
از بیم آنکه خواجه امامش لعان کند
گوید که آشکاره عبادت ریا بود
زیر زکات مال ز سایل نهان کند
در معرضی که یافت مجال سعایتی
آن لطفها که در حق پیر وجوان کند
هر ساده دل که داد بدو رست اعتماد
طرّاردیده یی که چه با ترکمان کند
جولاهه ییست همسر او در سرای او
کوکسوت شریف ورا پود وتان کند
گر شعر بافئی کند از تار ریش او
کون پوش مرکبان جهان پلهوان کند
علم خلاف گوید فنّ منست لیک
باشد خلاف علم هر آنچ او بیان کند
خطّش زریش گنده تر و نطقش از بیان
پس قدح بر ائمّۀ بسیار دان کند
گه گه که در افادت علمی کند شروع
تا همچو خویش خر کره را درس خوان کند
الفاظ بسته اش ز زبان شکسته اش
باشد چوسنده کو گذر از ناودان کند
الحق خوش آیدم که ریم در دهان او
خاصه چو دعوی نسب و خاندان کند
ای بی حافظ شرم نداری که چون تویی
بر اهل فضل بیشی در اصفهان کند
آزرده آنکه از تو نگشتست نان تست
دیگر همه کس از تو امان الامان کند
بر چون منی مزاحمت ای سفلۀ خسیس
آنکس کند که او زسلامت کران کند
خصمّی شاعران نه متاعی بود و لیک
ریش بزرگ، مردم را قلتبان کند
از گفت و گوی کون خران مردگاوریش
گر محترز نشیند واجب همان کند
آن بز گرفتن تو و روباه بازیت
روزی ترا نوالۀ شیر ژیان کند
خروارکی دو جو بر بودی ولی ببین
تا این هجا کرای دوخر زعفران کند
آن جوخری دگر خورد و شعر من ترا
بر روی روزگار یکی داستان کند
پرهیز کن ز تیغ زبانی که هجو او
در سینه ها نیابت نوک سنان کند
پرپشت و گردن از چه کشد باروزرخلق
آن کوشکم زخوان کسان پر زنان کند
آنکس که وصف تیز بدین سان کند ببین
تا وصف سنده یی چو تو خود بر چه سان کند
تا دامن قیامت هر کس که این بخواند
بر جان تو وظایف نفرین روان کند
تا با کسی که دوست بود مزدقانیی
قصدش بجاه و مال و بخان و بمان کند
بادا سقیم در وطن خود بعجز وذل
هر مفسدی که نسبت بامزدقان کند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - وقال ایضا یمدحه
ای صاحل معظّم و دستور بی نظیر
وی اهل فضل را بهمه حال دستگیر
هم دست سروری بمکان تو معتضد
هم چشم آفتاب ز رای تو مستنیر
پیروژه سپهر بود زیر مهر آنک
نام ترا کند چو نگین نقش بر ضمیر
چون دانشست خدمت درگاه فرّخت
پیرایۀ توانگر و سرمایۀ فقیر
نه با علوّ قدر تو گردون بود بلند
نه با کمال فضل تو دریا بود غزیر
ای روح پروری که ثنای تو خلق را
همچون نفس زبهر حیاتست ناگزیر
فریادرس مرا که بنزد تو می کنم
از دست روزگار همه ساله را نفیر
آنها که بر من از ستم چرخ می رود
نه با کبیر میرود الحق نه با صغیر
در کار فضل رنج کشیدم بدان هوس
تا باشدم بدولت تو رتبتی خطیر
آنم نشد میسّر و امروز راضیم
گر روزگار گیردم از زمرۀ حمیر
شد انزعاج من متعیّن از این دیار
از فرط بی عنایتی صاحب کبیر
حقّا که با غلام خود اندر سرای خویش
نه از قلیل یارم فتن نه از کثیر
ترسم بدرگه آید و در حال می دود
مجهولکی که خواجه مرا گفت رو بگیر
خود لطف طبع صاحبی این رخصه چون دهد؟
سرهنگ را چه نسبت با شعر و دبیر؟
در چشم نرگسان چه کند میل آتشین
با برگ یاسمن چه کند باد زمهریر؟
با چون منی خطاب بسرهنگ کس کند؟
هرگز کسی بارّه برد جامۀ حریر؟
آزار من کری کند از بهر هر خری ؟
گوگرد کس گزیند بر تودۀ عبیر؟
از صیت من دهان زمانه لبالبست
در چشم تو اگر چه بسی خوارم و حقیر
حرمان من چراست ز انعام شاملت؟
چون نیست در ممالک سلطان مرا نظیر
زین سان تنور دولت تو گرم و هرگزم
پخته نشد ز آتش انعام تو فطیر
دست ایادی تو اگر برکشد مرا
آیم برون زحادثه چون موی از خمیر
چون بخشش وصلت نبود کم ز حرمتی
چون آبروی نیست، کم از نان بی زحیر
آنم که گرم گردد هنگامۀ هنر
هر جا که زد صریر سر کلک من صفیر
مرغان باستماع باستند در هوا
چون در نوای نظم زنم ز خمۀ صریر
خود جز قفای گرم چه خوردم ز خوان ملک ؟
کالّا جفای سرد نگوید مرا وزیر
متواریم چو موش بسوراخ خانه در
بی آنکه یافتن بمثل بویی از پنیر
گر من زآفتاب کنم روشنی طلب
آب سیه چکان شود از چشمۀ منیر
آنان که با معایش و اقطاع وراتبند
از فضل من نباشدشان عشری از عشیر
جفتی عوان بخانۀ من سر فروکنند
هر صبحدم که بازکنم چشم خیر خیر
مرّیخ هیکلی دوکه گر بر فلک شوند
حالی زسهمشان بگریزد ز خانه تیر
جفتی زمین شکاف بد بدان چو گاو یوغ
سرهنگ نامشان و لقب منکرو نکیر
فظّان ازرقان غلیظان که وصفشان
بخشد بروی اهل هنر گونۀ زریر
بر خان کفششان بدرد زهرۀ حیاه
دیدار زشتشان ببرد راحا از ضمیر
سرهنگ هفت رنگ که اجزای ذاتشان
زر نیخ و نیل باشد و شگرف و نفظ و قیر
چو آتشند مضطرب و تیزو سرسبک
زان یک نفس نباشد از خوردشان گزیر
زوبین آب داده درخشان ز دستشان
زان سان که از سیاهی شب صبح مستطیر
گر بر خیال دایه کند شکلشان گذر
کودک ز بیمشان نبرد لب بسوی شیر
چشمی چو آبینه و پیشانی چو سنگ
قدّی چو تیر کشت وریشی چو بادگیر
رویی بسان آتش مویی بشکل دود
رنگی چو رنگ طرخون، بویی چو بوی سیر
در چشم این گرفته وطن جان ارزقی
در بند موی آن دل قطران شده اسیر
نفش نگین هر دو گران جان و زن بمزد
وصف جمال هر دوعبوسست و قمطریر
رفتارشان چو آتش و گفتارشان چو جنگ
دیدارشان عقوبت و آوازشان زفیر
بااین چنین حریف همانا که بعد از این
شاعر درین دیار نشاید زدن بتبر
گیرم که فضل و دانش را نیست اعتبار
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر
اکنون که شد وظیفه دو سرهنگ سهمناک
هرمه مرا زحضرت فرخندۀ وزیر
اندر وظیفه ها همه افتد بسی خلل
چونست کین وظیفه نگردد خلل پذیر
گر هر کسی وظیفه تقاضا همی کند
لطفی بکن وظیفۀ من بنده بازگیر