عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۳ - فی معرفة الریا
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۴ - در معرفت عالم ریایی
عالمی را کین صفت بر سر زند
آتش اندر دین پیغمبر زند
راه باطل پیش گیرد روز وشب
وز جدل ماند میان سوز تب
با مسلمان شود در بحث عاق
وانگهی گوید سخن با طمطراق
از برای شهرت خلق جهان
چون دد درنده در مردم جهان
تا نماید باطل خود را بحق
نیش بر مردم زند مانند بق
ای که دعوی فقاهت می کنی
با مسلمانان سفاهت می کنی
چون سفاهت نیست طور عافیت
فکرتی در کار خود کن عاقبت
تا نباشی بر سبیل کاف ونون
از قبیل «انهم لا یفقهون »
خانه بر علم شریعت کن بنی
بهر رزاق،از برای رزق نی
راست کردن شرع را بر خود خطاست
خویشتن بر شرع باید کرد راست
ای گرفتار یجوز ولا یجوز
دیده را از خویشتن بینی بدوز
تا به کی جان دادن اندر صرف و نحو؟
علم ارباب درون محوست،محو
رفع اسمت زود فتح جان شود
کسر رسمت ناصب ایمان شود
چون دلت از جر شیطان شد معاف
بعد ازان گردی تو ازجنس مضاف
مانده ای مشغول فعل اجوفان
میشود علت مضاعف هر زمان
رفت ماضی،نیست حاصل غیر قال
تا بمسقبل چه خواهد بود حال؟
ای خراب ازمار بدفرمای خویش
در حجاب از یار جان افزای خویش
کوه و صحرا چند گردی چون دواب؟
پیش هوهو آی از حسن المآب
آتش اندر دین پیغمبر زند
راه باطل پیش گیرد روز وشب
وز جدل ماند میان سوز تب
با مسلمان شود در بحث عاق
وانگهی گوید سخن با طمطراق
از برای شهرت خلق جهان
چون دد درنده در مردم جهان
تا نماید باطل خود را بحق
نیش بر مردم زند مانند بق
ای که دعوی فقاهت می کنی
با مسلمانان سفاهت می کنی
چون سفاهت نیست طور عافیت
فکرتی در کار خود کن عاقبت
تا نباشی بر سبیل کاف ونون
از قبیل «انهم لا یفقهون »
خانه بر علم شریعت کن بنی
بهر رزاق،از برای رزق نی
راست کردن شرع را بر خود خطاست
خویشتن بر شرع باید کرد راست
ای گرفتار یجوز ولا یجوز
دیده را از خویشتن بینی بدوز
تا به کی جان دادن اندر صرف و نحو؟
علم ارباب درون محوست،محو
رفع اسمت زود فتح جان شود
کسر رسمت ناصب ایمان شود
چون دلت از جر شیطان شد معاف
بعد ازان گردی تو ازجنس مضاف
مانده ای مشغول فعل اجوفان
میشود علت مضاعف هر زمان
رفت ماضی،نیست حاصل غیر قال
تا بمسقبل چه خواهد بود حال؟
ای خراب ازمار بدفرمای خویش
در حجاب از یار جان افزای خویش
کوه و صحرا چند گردی چون دواب؟
پیش هوهو آی از حسن المآب
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۵ - در معرفت بخل
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۶ - حکایت
عارفی خوش گفت با مردی بخیل:
ای بدست ناجوانمردی ذلیل
تا بخیلی چون زنان بی زهره ای
دایم از وصل خدا بی بهره ای
وصل او در بذل جانست، ای علیل
دور ازین دولت بود مرد بخیل
چون ز دستت بر نیاید نان دهی
پای بر سر همچو مردان کی نهی؟
ای دل، از هستی بجان جویای او
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»
روزی از بخلت نمی گردد زیاد
جان مکن در بخل چندینی زیاد
ای بدست ناجوانمردی ذلیل
تا بخیلی چون زنان بی زهره ای
دایم از وصل خدا بی بهره ای
وصل او در بذل جانست، ای علیل
دور ازین دولت بود مرد بخیل
چون ز دستت بر نیاید نان دهی
پای بر سر همچو مردان کی نهی؟
ای دل، از هستی بجان جویای او
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»
روزی از بخلت نمی گردد زیاد
جان مکن در بخل چندینی زیاد
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۸ - الحکایة
بود در گیلان سپهبد زاده ای
نیک مردی،مقبلی،آزاده ای
مملکت را پاک کرد از شر و شین
با لقب نامش: جلال الدین حسین
پادشاهی بس ارادتمند بود
طالب درویش و دانشمند بود
صوفیان صاف دل را خاک راه
داشت اندر آستارا تخت گاه
بود جمعی بدگمان در ترس و بیم
از نهیب صدمت قهرش مقیم
هر یک ی در قصد خون شاه مست
تا کجا یابند بر بیچاره دست
فرصتیشان در گرفت از ناگهان
شاه غافل کشته شد بردستشان
داشت بسیاری امل شاه جوان
در امل غافل ز خصم بد گمان
خسرو مسکین امل با گور بود
وز مراد خویشتن مهجور مرد
خواست تا گیلان بگیرد سربسر
مرگ بگرفتش گریبان بی خبر
شه بدست دشمنان مقتول شد
وز مراد خویشتن معزول شد
بر میان جهد می بستی کمر
خسرو مظلوم مسکین تا مگر
واستاند لاهجان تا شاهجان
ناگهانی بستدند از شاه جان
ای گرفتار امل،تا چند ازین؟
خیزو براسب طلب بربند زین
ساز ده از زهد و تقوی برگ و ساز
حمله ای بر نفس خود بر،ترکتاز
واستان از دست نفس،ای نامدار
جمله دارالملک جان را مردوار
غافلی از کار و دشمن در کمین
حال شاه آستارا را ببین
در هوای خویشتن مستی،دریغ!
می زند بر گردنت اماره تیغ
نفس بد فرمان،که جانرا دشمنست
غافلی،هم باتو در پیراهنست
آخر،ای مسکین،سرگردان، چرا
دیورا بر خود کنی فرمانروا؟
گر برو غالب شوی مردانه ای
ور اسیرت سازد از مردان نه ای
بر دل و جان بار شدت تا به کی؟
دشمنت را قوت و قوت تا به کی؟
از عقاب نفس قوت واستان
تا نگردد چیره بر شهباز جان
قوتش اکلست و حرص و کبر و کین
با صفت هایی که گفتم پیش ازین
گر ز نفسست این صفات ناصواب
باز گیری،باز گردانی عتاب
چون شود از وی صفات بد جدا
مطمئنه گردد از فضل خدا
لایق جنات وصل آید یقین
قابل اسرار رب العالمین
متصف گردد باوصاف کمال
مستفیض ازفیض انوار جلال
چون میسر شدعبور از خاک و آب
می شود از حق خطاب مستطاب
نفس خود بشناس ومرد کار شو
در طلب سرگشته چون پرگار شو
خواب غفلت تا بکی؟ بیدار باش
یک زمان در جست و جوی یار باش
خیز و بر سر کن ز درد و غصه خاک
تاچرایی دور از آن محبوب پاک؟
از چنین محبوب هر کو دور مرد
کور زاد وکور بود و کور مرد
مایه شادی عالم درد اوست
سرخ روی جاودان رخ زرد اوست
درد او مفتاح ابواب دلست
هر که دارد داغ دردش مقبلست
درد عشقش قسمت نیک اخترست
مس جان را کیمیای اکبرست
درد او درمان مشتاقان بود
هرکرا این درد،مشتاق آن بود
دوری از دلدار در غفلت چرا؟
می کند از غفلتت غیرت مرا
نیک مردی،مقبلی،آزاده ای
مملکت را پاک کرد از شر و شین
با لقب نامش: جلال الدین حسین
پادشاهی بس ارادتمند بود
طالب درویش و دانشمند بود
صوفیان صاف دل را خاک راه
داشت اندر آستارا تخت گاه
بود جمعی بدگمان در ترس و بیم
از نهیب صدمت قهرش مقیم
هر یک ی در قصد خون شاه مست
تا کجا یابند بر بیچاره دست
فرصتیشان در گرفت از ناگهان
شاه غافل کشته شد بردستشان
داشت بسیاری امل شاه جوان
در امل غافل ز خصم بد گمان
خسرو مسکین امل با گور بود
وز مراد خویشتن مهجور مرد
خواست تا گیلان بگیرد سربسر
مرگ بگرفتش گریبان بی خبر
شه بدست دشمنان مقتول شد
وز مراد خویشتن معزول شد
بر میان جهد می بستی کمر
خسرو مظلوم مسکین تا مگر
واستاند لاهجان تا شاهجان
ناگهانی بستدند از شاه جان
ای گرفتار امل،تا چند ازین؟
خیزو براسب طلب بربند زین
ساز ده از زهد و تقوی برگ و ساز
حمله ای بر نفس خود بر،ترکتاز
واستان از دست نفس،ای نامدار
جمله دارالملک جان را مردوار
غافلی از کار و دشمن در کمین
حال شاه آستارا را ببین
در هوای خویشتن مستی،دریغ!
می زند بر گردنت اماره تیغ
نفس بد فرمان،که جانرا دشمنست
غافلی،هم باتو در پیراهنست
آخر،ای مسکین،سرگردان، چرا
دیورا بر خود کنی فرمانروا؟
گر برو غالب شوی مردانه ای
ور اسیرت سازد از مردان نه ای
بر دل و جان بار شدت تا به کی؟
دشمنت را قوت و قوت تا به کی؟
از عقاب نفس قوت واستان
تا نگردد چیره بر شهباز جان
قوتش اکلست و حرص و کبر و کین
با صفت هایی که گفتم پیش ازین
گر ز نفسست این صفات ناصواب
باز گیری،باز گردانی عتاب
چون شود از وی صفات بد جدا
مطمئنه گردد از فضل خدا
لایق جنات وصل آید یقین
قابل اسرار رب العالمین
متصف گردد باوصاف کمال
مستفیض ازفیض انوار جلال
چون میسر شدعبور از خاک و آب
می شود از حق خطاب مستطاب
نفس خود بشناس ومرد کار شو
در طلب سرگشته چون پرگار شو
خواب غفلت تا بکی؟ بیدار باش
یک زمان در جست و جوی یار باش
خیز و بر سر کن ز درد و غصه خاک
تاچرایی دور از آن محبوب پاک؟
از چنین محبوب هر کو دور مرد
کور زاد وکور بود و کور مرد
مایه شادی عالم درد اوست
سرخ روی جاودان رخ زرد اوست
درد او مفتاح ابواب دلست
هر که دارد داغ دردش مقبلست
درد عشقش قسمت نیک اخترست
مس جان را کیمیای اکبرست
درد او درمان مشتاقان بود
هرکرا این درد،مشتاق آن بود
دوری از دلدار در غفلت چرا؟
می کند از غفلتت غیرت مرا
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۹ - فی حقیقة الکون العشق والعقل والروح والقلب
چون نظر از ذات بیچون قدیم
برصفات خویشتن بودش مقیم
عشق را جنبش ازآنجا شد عیان
گر طلب کاری حقایق را بدان
داشت بر افعال خود دایم نظر
از صفات خود بصیر خیر وشر
عقل والا زین نظر آمد پدید
هر که از اهل نظر آمد بدید
این نظر را معرفت کردند نام
وان یک ی دیگر محبت والسلام
گشت طالع نور روح از نظرتین
شد جهان را صد فتوح از نظرتین
آفتاب عشق بر مرآت روح
چونکه تابان گشت ازعین فتوح
دل چو ماهی در وجود آمد ازین
محض عرفانست اگر مردی ببین
عکس آنهارا،که گفتم،هر یک ی
میک ند بر دل تجلی بی شکی
بعد ازین بر نفس میگیرد قرار
این تجلی ها بامر کردگار
ذره ای گر درد عرفان باشدت
این سخن ها خوشتر از جان باشدت
عالمی را گر بگردی سربسر
زین حدیث از کم کسی یا بی خبر
آن زمان کین قصه میک ردم ظهور
موج میزد در دلم دریای نور
گوهر عمان دردست این سخن
رهبر مردان مردست این سخن
قصه کان از ذوق جان آید پدید
جز بذوق جان در آن نتوان رسید
تا نگویی میک ند اثبات خویش
من جواب این سخن گفتم زپیش
قاسم بیچاره از سرتا قدم
بی وجودت باشد از هستی عدم
چون بخود نبود وجودش چون توان
معرفت گفتن ز نفس عقل و جان؟
در حقیقت ذات من از ذات اوست
چون کنم اثبات خود،اثبات اوست
من کیم؟ سرگشته بیچاره ای
در بیابان فنا آواره ای
نی مبارک بنده ای،نی مقبلی
هم زدست خویشتن پا در گلی
نی ز علم و معرفت آگاه من
نی قدم در راه و نی در راه من
نی خرد پرور،نه جاهل،نی حکیم
نی زاهل جنتم،نی از جحیم
نی بصورت در خراباتم مدام
نی بمعنی صوفی خامم،نه عام
در عدم بگذار ما را بی خبر
نام او را گیر و نام ما مبر
برصفات خویشتن بودش مقیم
عشق را جنبش ازآنجا شد عیان
گر طلب کاری حقایق را بدان
داشت بر افعال خود دایم نظر
از صفات خود بصیر خیر وشر
عقل والا زین نظر آمد پدید
هر که از اهل نظر آمد بدید
این نظر را معرفت کردند نام
وان یک ی دیگر محبت والسلام
گشت طالع نور روح از نظرتین
شد جهان را صد فتوح از نظرتین
آفتاب عشق بر مرآت روح
چونکه تابان گشت ازعین فتوح
دل چو ماهی در وجود آمد ازین
محض عرفانست اگر مردی ببین
عکس آنهارا،که گفتم،هر یک ی
میک ند بر دل تجلی بی شکی
بعد ازین بر نفس میگیرد قرار
این تجلی ها بامر کردگار
ذره ای گر درد عرفان باشدت
این سخن ها خوشتر از جان باشدت
عالمی را گر بگردی سربسر
زین حدیث از کم کسی یا بی خبر
آن زمان کین قصه میک ردم ظهور
موج میزد در دلم دریای نور
گوهر عمان دردست این سخن
رهبر مردان مردست این سخن
قصه کان از ذوق جان آید پدید
جز بذوق جان در آن نتوان رسید
تا نگویی میک ند اثبات خویش
من جواب این سخن گفتم زپیش
قاسم بیچاره از سرتا قدم
بی وجودت باشد از هستی عدم
چون بخود نبود وجودش چون توان
معرفت گفتن ز نفس عقل و جان؟
در حقیقت ذات من از ذات اوست
چون کنم اثبات خود،اثبات اوست
من کیم؟ سرگشته بیچاره ای
در بیابان فنا آواره ای
نی مبارک بنده ای،نی مقبلی
هم زدست خویشتن پا در گلی
نی ز علم و معرفت آگاه من
نی قدم در راه و نی در راه من
نی خرد پرور،نه جاهل،نی حکیم
نی زاهل جنتم،نی از جحیم
نی بصورت در خراباتم مدام
نی بمعنی صوفی خامم،نه عام
در عدم بگذار ما را بی خبر
نام او را گیر و نام ما مبر
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۰ - در معرفت صفات القلب
مخزن اسرار ربانی دلست
محرم انوار روحانی دلست
خانه دل معدن صدق و صفاست
مظهر انوار ذات کبریاست
دل چه باشد؟ کاشف اطوار روح
دل چه باشد؟ قابل امطار روح
زهد و تقوی،قربت و خوف و رجا
اعتبار و صدق و اخلاص و صفا
فقر و تفویض و تفکر،نور فکر
نور عقل و نور خشیت،نور ذکر
جملگی اوصاف دل گردد ترا
گرکنی پاکش ز شرک ماسوا
ای اسیر درد بی درمان دلت
غرقه در دریای بی پایان دلت
دل بدست دیو مگذار،ای پسر
باز ازو بستان وباز آر،ای پسر
دیو را بیرون کن از دیوان دل
مدتی مردانه شو دربان دل
محرم انوار روحانی دلست
خانه دل معدن صدق و صفاست
مظهر انوار ذات کبریاست
دل چه باشد؟ کاشف اطوار روح
دل چه باشد؟ قابل امطار روح
زهد و تقوی،قربت و خوف و رجا
اعتبار و صدق و اخلاص و صفا
فقر و تفویض و تفکر،نور فکر
نور عقل و نور خشیت،نور ذکر
جملگی اوصاف دل گردد ترا
گرکنی پاکش ز شرک ماسوا
ای اسیر درد بی درمان دلت
غرقه در دریای بی پایان دلت
دل بدست دیو مگذار،ای پسر
باز ازو بستان وباز آر،ای پسر
دیو را بیرون کن از دیوان دل
مدتی مردانه شو دربان دل
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۱ - حکایت در معرفت قلب
شیخ عالم، آفتاب اولیا
پیشوای دین، صفی الاصفیا
آنکه ازوی گشت مشهور اردویل
وز جمالش شد پر از نور اردویل
دلنواز طالبان جان گداز
واقف اسرار و شه بیت نیاز
زابتدای حال میک ردی سفر
در طلب پرسان پیر راهبر
چون بشهر شهره شیراز شد
شیخ سعدی شیخ را دمساز شد
شیخ را پرسید مرد خرده دان:
کای منور از جمالت جسم و جان
در بیابان طلب مقصود چیست؟
وین همه درد دل ممدود چیست؟
از کمال همت خود شاهباز
قصه ای با شیخ سعدی گفت باز
چون شنید آن قصه سرگردان بماند
وز کمال همتش حیران بماند
شیخ راگفت:ای ز معنی بهره مند
وز کمال همت خود سر بلند
آن مقامی را که فرمودی نشان
مرغ سعدی را نبودست آشیان
در دلم شد زین سخن دردی مقیم
عاجزم ازسر این معنی عظیم
لیک ن ار گویی،من از دیوان خویش
نکته ای چندت دهم از کان خویش
در جوابش گفت شیخ ازعین درد:
جان مااز غیر جانانست فرد
دردل از دیوان حق دارم بسی
نیستم پروای دیوان کسی
ما بدرد او تولا کرده ایم
وز جهان و جان تبرا کرده ایم
جان بدرد دلبری دیوانه شد
وزخیال غیر او بیگانه شد
شیخ سعدی زین سخن بگریست زار
شیخ را گفت :ای بزرگ نامدار
گوی دولت را بچوگان طلب
برده ای در حال میدان طرب
داری از حق ملکت بی منتها
یرلغش «الله یهدی من یشا»
شیرمردان از هوای آب و خاک
خانه دل را چنین کردند پاک
کرده اند از صدق دل مردان کار
درد او بر هر دو عالم اختیار
دل،که دایم روز و شب در کار اوست
لاجرم مستغرق دیدار اوست
دردلت گر درد جانانست وبس
خود نگه دارش،که جان آنست وبس
ذره ای اندوه محبوب،ای پسر
خوشتر از ملک دو عالم سر بسر
هر کرا یک ذره در دل درد اوست
تا قیامت سر فراز از ورد اوست
گر ترا بانفس و شیطان کار نیست
در دیار دل جزو دیار نیست
پیشوای دین، صفی الاصفیا
آنکه ازوی گشت مشهور اردویل
وز جمالش شد پر از نور اردویل
دلنواز طالبان جان گداز
واقف اسرار و شه بیت نیاز
زابتدای حال میک ردی سفر
در طلب پرسان پیر راهبر
چون بشهر شهره شیراز شد
شیخ سعدی شیخ را دمساز شد
شیخ را پرسید مرد خرده دان:
کای منور از جمالت جسم و جان
در بیابان طلب مقصود چیست؟
وین همه درد دل ممدود چیست؟
از کمال همت خود شاهباز
قصه ای با شیخ سعدی گفت باز
چون شنید آن قصه سرگردان بماند
وز کمال همتش حیران بماند
شیخ راگفت:ای ز معنی بهره مند
وز کمال همت خود سر بلند
آن مقامی را که فرمودی نشان
مرغ سعدی را نبودست آشیان
در دلم شد زین سخن دردی مقیم
عاجزم ازسر این معنی عظیم
لیک ن ار گویی،من از دیوان خویش
نکته ای چندت دهم از کان خویش
در جوابش گفت شیخ ازعین درد:
جان مااز غیر جانانست فرد
دردل از دیوان حق دارم بسی
نیستم پروای دیوان کسی
ما بدرد او تولا کرده ایم
وز جهان و جان تبرا کرده ایم
جان بدرد دلبری دیوانه شد
وزخیال غیر او بیگانه شد
شیخ سعدی زین سخن بگریست زار
شیخ را گفت :ای بزرگ نامدار
گوی دولت را بچوگان طلب
برده ای در حال میدان طرب
داری از حق ملکت بی منتها
یرلغش «الله یهدی من یشا»
شیرمردان از هوای آب و خاک
خانه دل را چنین کردند پاک
کرده اند از صدق دل مردان کار
درد او بر هر دو عالم اختیار
دل،که دایم روز و شب در کار اوست
لاجرم مستغرق دیدار اوست
دردلت گر درد جانانست وبس
خود نگه دارش،که جان آنست وبس
ذره ای اندوه محبوب،ای پسر
خوشتر از ملک دو عالم سر بسر
هر کرا یک ذره در دل درد اوست
تا قیامت سر فراز از ورد اوست
گر ترا بانفس و شیطان کار نیست
در دیار دل جزو دیار نیست
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۲ - حکایت
داشتم یاری که مرد مرد بود
شیخ و دانشمند و صاحب درد بود
گفت با من قصه ای در باب دل
از «رویم » آن سید ارباب دل
کان بزرگ دین بایام بهار
بود در سیری میان مرغزار
دید درویشی سراندر جیب دلق
غرق بحر نیستی، فارق ز خلق
گفت صوفی:سر بر آور، گل ببین
در جوابش گفت مرد راه دین :
سر فرو بر، در درون دل نگر
تا بکی در رنگ و بو بردن بسر؟
هر که شد مستغرق دیدار دوست
خاطرش را کی مجال رنگ و بوست؟
چون نظر در گل کنی،ای خرده دان
صانع خود را توان دیدن عیان
صنع بینی،گر کنی در گل نظر
سر فرو بر،سر فرو،در دل نگر
صد هزاران رحمت حق بر روان
خوب گفتست این سخن،نعم البیان
لیک در گل نیز بتوان دید دوست
جمله ذرات جهان مرآت اوست
یاسمن را از غمش پا در گلست
لاله زار از درد او خون دردلست
گر نبودی رنگ او در لاله زار
کی زدی بلبل در آنجا ناله زار؟
در همه گلزار رنگ وبوی اوست
او منزه از صفات رنگ و بوست
بیش از این گفتن ندارم زهره ای
داند آن کس را که باشد بهره ای
در میان گل ار نباشد،ناگهان
در کف پایت خلد خار گمان
محض اسرارست شرع مصطفا
چین ابرو زین سخن باشد خطا
«لانسلم » گر زنی بر کار من
خوش خوشی سر را برآن دیوار زن
شیخ و دانشمند و صاحب درد بود
گفت با من قصه ای در باب دل
از «رویم » آن سید ارباب دل
کان بزرگ دین بایام بهار
بود در سیری میان مرغزار
دید درویشی سراندر جیب دلق
غرق بحر نیستی، فارق ز خلق
گفت صوفی:سر بر آور، گل ببین
در جوابش گفت مرد راه دین :
سر فرو بر، در درون دل نگر
تا بکی در رنگ و بو بردن بسر؟
هر که شد مستغرق دیدار دوست
خاطرش را کی مجال رنگ و بوست؟
چون نظر در گل کنی،ای خرده دان
صانع خود را توان دیدن عیان
صنع بینی،گر کنی در گل نظر
سر فرو بر،سر فرو،در دل نگر
صد هزاران رحمت حق بر روان
خوب گفتست این سخن،نعم البیان
لیک در گل نیز بتوان دید دوست
جمله ذرات جهان مرآت اوست
یاسمن را از غمش پا در گلست
لاله زار از درد او خون دردلست
گر نبودی رنگ او در لاله زار
کی زدی بلبل در آنجا ناله زار؟
در همه گلزار رنگ وبوی اوست
او منزه از صفات رنگ و بوست
بیش از این گفتن ندارم زهره ای
داند آن کس را که باشد بهره ای
در میان گل ار نباشد،ناگهان
در کف پایت خلد خار گمان
محض اسرارست شرع مصطفا
چین ابرو زین سخن باشد خطا
«لانسلم » گر زنی بر کار من
خوش خوشی سر را برآن دیوار زن
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۳ - فی معرفة العشق و العقل و ادبارهما
حاکم مطلق،خدای ذوالجلال
قادر بی چون، قدیم بر کمال
کرد سلطان عشق را بر عالمی
کاهل معنی امر خوانندش همی
عقل را بر عالم خلق این چنین
کرد حاکم،حاکم دنیا و دین
هر دوراز آمد شد آن نظرتان
گشت اقبالی و ادباری عیان
روح پاک از نظرتین شد بهره مند
از محبت و ز معارف سر بلند
در روش اقبال و ادباریش نیز
هم عیان آمد بتقدیر عزیز
عقل را این هر دو حال از عکس اوست
در همه احوال، اگر بد، گر نکوست
قادر بی چون، قدیم بر کمال
کرد سلطان عشق را بر عالمی
کاهل معنی امر خوانندش همی
عقل را بر عالم خلق این چنین
کرد حاکم،حاکم دنیا و دین
هر دوراز آمد شد آن نظرتان
گشت اقبالی و ادباری عیان
روح پاک از نظرتین شد بهره مند
از محبت و ز معارف سر بلند
در روش اقبال و ادباریش نیز
هم عیان آمد بتقدیر عزیز
عقل را این هر دو حال از عکس اوست
در همه احوال، اگر بد، گر نکوست
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۴ - فی معرفت صفات روح قدسی
حق بر تحقیق، سلطان ازل
قادر بیچون،قدیم لم یزل
روح انسان را ز لطف لایزال
کرد در انواع اشیا بی همال
داد از اوصاف خود تشریف او
کرد خود با خویشتن تعریف او
قدرت وسمع وبصر،علم وحیات
هم کلام و هم ارادت از صفات
هم بقا،هم وصف طیران ازل
داد توفیقش بفضل کم یزل
در ابد سیران و وجدانش دثار
وز مراد نفس بدفرما فرار
قادر بیچون،قدیم لم یزل
روح انسان را ز لطف لایزال
کرد در انواع اشیا بی همال
داد از اوصاف خود تشریف او
کرد خود با خویشتن تعریف او
قدرت وسمع وبصر،علم وحیات
هم کلام و هم ارادت از صفات
هم بقا،هم وصف طیران ازل
داد توفیقش بفضل کم یزل
در ابد سیران و وجدانش دثار
وز مراد نفس بدفرما فرار
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۵ - فایده درین باب
آن همایون طایر فرخنده فال
روح انسانی،انیس ذوالجلال
چون نهاد از عالم علوی قدم
در قفس،بیچاره،ازحکم قدم
خاکدانی دید مستوحش مقیم
داشت حزنی بهر اوطان قدیم
تا بدان غایت که در وقت ظهور
ظاهر از اجرای طفل آمد نفور
دست برسر،سر بزانو از غمش
هر دو بازو بردو پهلو محکمش
در زمان چون گردد ازمادرجدا
آید از درد جدایی در بکا
این همه تأثیر حزن معنویست
ماتم هجران حسن معنویست
پیش ازین مستغرق دیدار بود
از وصال یار برخوردار بود
این زمان با درد هجران گشت یار
درد یار خویشتن،دور از دیار
روح انسانی،انیس ذوالجلال
چون نهاد از عالم علوی قدم
در قفس،بیچاره،ازحکم قدم
خاکدانی دید مستوحش مقیم
داشت حزنی بهر اوطان قدیم
تا بدان غایت که در وقت ظهور
ظاهر از اجرای طفل آمد نفور
دست برسر،سر بزانو از غمش
هر دو بازو بردو پهلو محکمش
در زمان چون گردد ازمادرجدا
آید از درد جدایی در بکا
این همه تأثیر حزن معنویست
ماتم هجران حسن معنویست
پیش ازین مستغرق دیدار بود
از وصال یار برخوردار بود
این زمان با درد هجران گشت یار
درد یار خویشتن،دور از دیار
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۶ - فی ارشادالعقل
بیش ازین غافل ز خود بودن چرا؟
جان بدست نفس فرسودن چرا؟
چون چراغ عقل داری راهبر
خیز وچون مردان بنورش راه بر
چیست عقلت؟مدرک اسرار روح
قابل انوار عرفان،یار روح
دارد از انوار ربانی ضیا
تا بدان باطل کند از حق جدا
ضد عقلت لشکر شهوات شد
شاه روح از قیدشان شهمات شد
رخ زراه راست گرداندی،دریغ!
پیل بند نفس خود ماندی،دریغ!
چون پیاده کردت از اسب طلب
بازی ابلیس و نفس بوالعجب؟
هان خرد را رهبر خود ساز و رو
رخت ازین ویرانه وا پرداز و رو
تا بتدبیر از هوای نفس بد
وا رهاند جان پاکت را خرد
رهبر آید تا بسر حد صفات
از صفات خویشتن بخشد نجات
جان بدست نفس فرسودن چرا؟
چون چراغ عقل داری راهبر
خیز وچون مردان بنورش راه بر
چیست عقلت؟مدرک اسرار روح
قابل انوار عرفان،یار روح
دارد از انوار ربانی ضیا
تا بدان باطل کند از حق جدا
ضد عقلت لشکر شهوات شد
شاه روح از قیدشان شهمات شد
رخ زراه راست گرداندی،دریغ!
پیل بند نفس خود ماندی،دریغ!
چون پیاده کردت از اسب طلب
بازی ابلیس و نفس بوالعجب؟
هان خرد را رهبر خود ساز و رو
رخت ازین ویرانه وا پرداز و رو
تا بتدبیر از هوای نفس بد
وا رهاند جان پاکت را خرد
رهبر آید تا بسر حد صفات
از صفات خویشتن بخشد نجات
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۷ - الحکایة فی معرفة العشق
بود در تبریز زیبا منظری
نازنین عالمی، نیک اختری
رشک سرو بوستان بالای او
آفتاب آسمان لالای او
چشم مستش آیتی در شان حسن
زلف شستش رایت سلطان حسن
داده بوداز لطف بیچون ذولجلال
ذات پاکش را صفات بر کمال
در جوارش بود سید زاده ای
دل بدست محنت و غم داده ای
دردمندی، نامرادی، بیدلی
مست عشق،از خویشتن لا یعقلی
گرد کویش دایما در روز و شب
سیر می کردی،میان سوز و تب
هر که رویش دیده بودی یک نظر
خاک پایش سرمه کردی در بصر
چون بپرسیدی کسی کین حال چیست؟
این مثل می گفت و خوش خوش می گریست
هر که او دلدار ما را دیده است
هم چنان باشد که مارادیده است
در میان خلق حالش فاش کرد
آه سرد و اشک گرم و روی زرد
پند دادنش قبایل هر یک ی
خود نبد سودش ز بسیار اندکی
آن یک ی گفتش که :ای پاکیزه جان
باشد این معنی سیادت را زیان
گفت :عشق و مهتری نایندراست
شاه اگر آید بکوی ما،گداست
آن دگر گفتش که :غافل مانده ای
وقت تحصیلست و جاهل مانده ای
گفت:یک دم نیست بی یادش دلم
این بسست ازهر دو عالم حاصلم
هر که او عاشق نشد بس جاهلست
گر همه علم جهانش حاصلست
از محبت حاصل آید معرفت
داند آن کس را که باشد این صفت
آن دگر گفتش که:بس طفلی هنوز
می کنی دعوی عشق و درد و سوز؟
گفت:هر کس را که عشق و درد نیست
نزد مردان آدمی و مرد نیست
سال عمرش گر صد آمد،گر هزار
پیش مردانست طفل شیر خوار
آن دگر گفتش که:بدنامی مکن
پند پیران بشنو و خامی مکن
در جوابش گفت،طفل خرده دان:
ای بصورت پیر و در معنی جوان
روزگاری در جهان گردیده ای
عشق و نام نیک هرگز دیده ای؟
آن دگر گفتش:که آن ترک از ختاست
گرچه نیک و روست،اما بی وفاست
بس جفا کارست ترک تند خو
کشته گردی ناگهان بردست او
گفت:حق داند که من در هر نماز
خواهم از حضرت بصد درد و نیاز
تاابد مقتول جانان حی بود
این سعادت چون منی را کی بود؟
چون بدیدندش که بس لایعقلست
در طریق عشق کارش مشکلست
جمله برگشتند و رفتندش ز پیش
ماند تنها خسته دل با درد خویش
گرد کوی یار می کردی طواف
از غم دنیی و از عقبی معاف
داشت قومی بد گمان در کوی یار
جمله با دعوی عشق روی یار
عاشق بیچاره را کردند اسیر
در میان چوب و سنگ و دار و گیر
چون بدید آن فعل را زان قوم سست
در حمیتشان میان در بست چیست
غیرتش بگرفت دامن مست وار
حملها میک رد چون شیر شکار
چون میسرشان نشد کاری بدست
معترف گشتند کین کاری بدست
جمله بنشستند با اندوه و ناز
ما جری کردند با بیچاره ساز:
کای اسیر شهوت و نفس و هوا
میک نی بدنام مردم را چرا؟
گفته ای از خیره پیش مردمان:
دوست میدارم فلان کس را بجان
گفت:اگر هم دوست دارم شبهه چیست؟
دشمنش در جمله تبریز کیست؟
عاشقم،عاشق،نیم شهوت پرست
هرکه عاشق شد خود از شهوت برست
بنده حاضر بودم آنجا بر کران
ناگهان سر فتنه آمد در میان
آنکه جنگ جمله رابود او سبب
وز غمش جان جهانی در تعب
ماهرو چون ابر نیسان میگریست
گفتم:ای جان،موجب این گریه چیست
گفت:دارم غصه ای دردل عجب
با تو گویم قصه مشکل عجب
عمرها شد تا کسی ندهد نشان
همچو من حوری نژادی در جهان
یوسفم در مصر جان بی اشتباه
یک زلیخا نیست در تبریز،آه!
این همه اسباب معشوقی مراست
در همه تبریز یک عاشق کجاست؟
گفتمش :ای یوسف عیسی نفس
زین عجب تر قصه نشنیدم ز کس
عالمی از مرد و زن حیران تو
داستانها کرده از دستان تو
شهر تبریز از صغار و از کبار
دوست میدارندت،ای زیبانگار
اندرین معنی ندارم صادقت
زانکه می بینم جهانی عاشقت
در جوابم گفت سر و سیم تن:
عاشقند،آری،ولی بر خویشتن
جمله ما را بهر خود دارند دوست
در طریق دوستی بس نانکوست
آنکه ما را بهر ما خواهد کجاست؟
وقت خوش بادت که خوش در خورد ماست
هر کرا با خویشتن کاری بود
نیست عاشق،خویشتن داری بود
هر که از هستی خود بیزار نیست
از وصال یار برخودار نیست
عاشقی در طور بو ورنگ نیست
در طریق عشق صلح و جنگ نیست
تا تو برخود عاشقی بی حاصلی
چون فنای یار گشتی واصلی
عاشقان کز خویش ناپروا نی اند
در محبت کمتر از پروانه اند
نازنین عالمی، نیک اختری
رشک سرو بوستان بالای او
آفتاب آسمان لالای او
چشم مستش آیتی در شان حسن
زلف شستش رایت سلطان حسن
داده بوداز لطف بیچون ذولجلال
ذات پاکش را صفات بر کمال
در جوارش بود سید زاده ای
دل بدست محنت و غم داده ای
دردمندی، نامرادی، بیدلی
مست عشق،از خویشتن لا یعقلی
گرد کویش دایما در روز و شب
سیر می کردی،میان سوز و تب
هر که رویش دیده بودی یک نظر
خاک پایش سرمه کردی در بصر
چون بپرسیدی کسی کین حال چیست؟
این مثل می گفت و خوش خوش می گریست
هر که او دلدار ما را دیده است
هم چنان باشد که مارادیده است
در میان خلق حالش فاش کرد
آه سرد و اشک گرم و روی زرد
پند دادنش قبایل هر یک ی
خود نبد سودش ز بسیار اندکی
آن یک ی گفتش که :ای پاکیزه جان
باشد این معنی سیادت را زیان
گفت :عشق و مهتری نایندراست
شاه اگر آید بکوی ما،گداست
آن دگر گفتش که :غافل مانده ای
وقت تحصیلست و جاهل مانده ای
گفت:یک دم نیست بی یادش دلم
این بسست ازهر دو عالم حاصلم
هر که او عاشق نشد بس جاهلست
گر همه علم جهانش حاصلست
از محبت حاصل آید معرفت
داند آن کس را که باشد این صفت
آن دگر گفتش که:بس طفلی هنوز
می کنی دعوی عشق و درد و سوز؟
گفت:هر کس را که عشق و درد نیست
نزد مردان آدمی و مرد نیست
سال عمرش گر صد آمد،گر هزار
پیش مردانست طفل شیر خوار
آن دگر گفتش که:بدنامی مکن
پند پیران بشنو و خامی مکن
در جوابش گفت،طفل خرده دان:
ای بصورت پیر و در معنی جوان
روزگاری در جهان گردیده ای
عشق و نام نیک هرگز دیده ای؟
آن دگر گفتش:که آن ترک از ختاست
گرچه نیک و روست،اما بی وفاست
بس جفا کارست ترک تند خو
کشته گردی ناگهان بردست او
گفت:حق داند که من در هر نماز
خواهم از حضرت بصد درد و نیاز
تاابد مقتول جانان حی بود
این سعادت چون منی را کی بود؟
چون بدیدندش که بس لایعقلست
در طریق عشق کارش مشکلست
جمله برگشتند و رفتندش ز پیش
ماند تنها خسته دل با درد خویش
گرد کوی یار می کردی طواف
از غم دنیی و از عقبی معاف
داشت قومی بد گمان در کوی یار
جمله با دعوی عشق روی یار
عاشق بیچاره را کردند اسیر
در میان چوب و سنگ و دار و گیر
چون بدید آن فعل را زان قوم سست
در حمیتشان میان در بست چیست
غیرتش بگرفت دامن مست وار
حملها میک رد چون شیر شکار
چون میسرشان نشد کاری بدست
معترف گشتند کین کاری بدست
جمله بنشستند با اندوه و ناز
ما جری کردند با بیچاره ساز:
کای اسیر شهوت و نفس و هوا
میک نی بدنام مردم را چرا؟
گفته ای از خیره پیش مردمان:
دوست میدارم فلان کس را بجان
گفت:اگر هم دوست دارم شبهه چیست؟
دشمنش در جمله تبریز کیست؟
عاشقم،عاشق،نیم شهوت پرست
هرکه عاشق شد خود از شهوت برست
بنده حاضر بودم آنجا بر کران
ناگهان سر فتنه آمد در میان
آنکه جنگ جمله رابود او سبب
وز غمش جان جهانی در تعب
ماهرو چون ابر نیسان میگریست
گفتم:ای جان،موجب این گریه چیست
گفت:دارم غصه ای دردل عجب
با تو گویم قصه مشکل عجب
عمرها شد تا کسی ندهد نشان
همچو من حوری نژادی در جهان
یوسفم در مصر جان بی اشتباه
یک زلیخا نیست در تبریز،آه!
این همه اسباب معشوقی مراست
در همه تبریز یک عاشق کجاست؟
گفتمش :ای یوسف عیسی نفس
زین عجب تر قصه نشنیدم ز کس
عالمی از مرد و زن حیران تو
داستانها کرده از دستان تو
شهر تبریز از صغار و از کبار
دوست میدارندت،ای زیبانگار
اندرین معنی ندارم صادقت
زانکه می بینم جهانی عاشقت
در جوابم گفت سر و سیم تن:
عاشقند،آری،ولی بر خویشتن
جمله ما را بهر خود دارند دوست
در طریق دوستی بس نانکوست
آنکه ما را بهر ما خواهد کجاست؟
وقت خوش بادت که خوش در خورد ماست
هر کرا با خویشتن کاری بود
نیست عاشق،خویشتن داری بود
هر که از هستی خود بیزار نیست
از وصال یار برخودار نیست
عاشقی در طور بو ورنگ نیست
در طریق عشق صلح و جنگ نیست
تا تو برخود عاشقی بی حاصلی
چون فنای یار گشتی واصلی
عاشقان کز خویش ناپروا نی اند
در محبت کمتر از پروانه اند
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۸ - الحکایة فی کمال العشق و التوحید
بود یک پروانه شوریده حال
جان شیرین کرده بر آتش حلال
دید شمعی راکه با صد سوز ودرد
اشک گلگون می رود بر روی زرد
غیرتش بگرفت دامن،مردوار
چرخ میزد گرد آتش بیقرار
گفت باشمع :ای اسیر درد و داغ
تا چه گم کردی که جویی با چراغ؟
ماتمی داری که هرشب تابروز
اشک باری در میان تاب و سوز؟
خوش خوشی در گریه شمع اشکبار
گفت با پروانه زار و نزار:
شور شیرین طاقتم را کرد طاق
غصه دارم در دل از درد فراق
دورم ازشیرین خود،فرهادوار
جان شیرین میدهم در هجر یار
این چراغ ازبهر آن دارم که من
یار خود میجویم از هر انجمن
یا بشیرینم رساند، بی ندم
یا بسوزاند مرا سر تا قدم
شاهد شیرین ندارم در کنار
شمع بی شاهد نمیآید بکار
در زیانم زین وجود خویشتن
میگدازم بهر سود خویشتن
شمع مومین دل چو صاحب دردبود
از دمش پروانه را مستی فزود
در کمال شوق وشورش بی قرار
خویشتن را زد بر آتش مردوار
خسته دل پروانه صاحب جرم بود
آتش از جرمش دمی برکرد دود
ساعتی بگرفت تنگش در کنار
عاقبت پروانه شد همرنگ یار
آتش سوزنده چون بر زد علم
محو شد پروانه از سر تا قدم
کثرت پروانه فانی شد تمام
وحدت مطلق عیان شد والسلام
جان شیرین کرده بر آتش حلال
دید شمعی راکه با صد سوز ودرد
اشک گلگون می رود بر روی زرد
غیرتش بگرفت دامن،مردوار
چرخ میزد گرد آتش بیقرار
گفت باشمع :ای اسیر درد و داغ
تا چه گم کردی که جویی با چراغ؟
ماتمی داری که هرشب تابروز
اشک باری در میان تاب و سوز؟
خوش خوشی در گریه شمع اشکبار
گفت با پروانه زار و نزار:
شور شیرین طاقتم را کرد طاق
غصه دارم در دل از درد فراق
دورم ازشیرین خود،فرهادوار
جان شیرین میدهم در هجر یار
این چراغ ازبهر آن دارم که من
یار خود میجویم از هر انجمن
یا بشیرینم رساند، بی ندم
یا بسوزاند مرا سر تا قدم
شاهد شیرین ندارم در کنار
شمع بی شاهد نمیآید بکار
در زیانم زین وجود خویشتن
میگدازم بهر سود خویشتن
شمع مومین دل چو صاحب دردبود
از دمش پروانه را مستی فزود
در کمال شوق وشورش بی قرار
خویشتن را زد بر آتش مردوار
خسته دل پروانه صاحب جرم بود
آتش از جرمش دمی برکرد دود
ساعتی بگرفت تنگش در کنار
عاقبت پروانه شد همرنگ یار
آتش سوزنده چون بر زد علم
محو شد پروانه از سر تا قدم
کثرت پروانه فانی شد تمام
وحدت مطلق عیان شد والسلام
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۰ - خطاب شمع با آتش
گفت با شمع آتش سوزان به راز
کای به طول و عرض خود وامانده باز
توی بر تو جرم داری،سرخ و زرد
مانده ای از جرم رعنایی به درد
خود نمایی میکنی در انجمن
زان سبب بیگانه ای از خویشتن
خود کمال عاشقی پروانه داشت
از وجود خویشتن پروا نداشت
جان و تن در پیش جانان باخت،رفت
در زمانی کار خود را ساخت،رفت
مختصر بگرفت خود را،شد تمام
یافت از محبوب خود مقصود و کام
ای کم از شمع و کم از پروانه تو
خویشتن از خویشتن بیگانه تو
نی چوشمعت اشک سرخ وروی زرد
نی ز جرم جویش چون پروانه فرد
گر به خود دعوی هستی می کنی
آشکارا بت پرستی می کنی
بی شکی هرگز نبیند روی یار
عاشقی را کش بود با خویش کار
تا تو بر خود عاشقی بی حاصلی
چون فنای یار گشتی واصلی
تا تو باشی در میان باشد دوی
آخر،ای مسکین،حجاب خود توی
رو وجودت محو گردان پیش یار
تا شوی همرنگ او پروانه وار
رنج خود هم خویش افزون میکنی
جان پر از غم،دل پر از خون میکنی
ما و من گفتن چه اندر خورد ماست؟
حسرتا! کاین درد ما از درد ماست
ما و من علت زیادت میکند
نفی ایمان و شهادت میکند
کای به طول و عرض خود وامانده باز
توی بر تو جرم داری،سرخ و زرد
مانده ای از جرم رعنایی به درد
خود نمایی میکنی در انجمن
زان سبب بیگانه ای از خویشتن
خود کمال عاشقی پروانه داشت
از وجود خویشتن پروا نداشت
جان و تن در پیش جانان باخت،رفت
در زمانی کار خود را ساخت،رفت
مختصر بگرفت خود را،شد تمام
یافت از محبوب خود مقصود و کام
ای کم از شمع و کم از پروانه تو
خویشتن از خویشتن بیگانه تو
نی چوشمعت اشک سرخ وروی زرد
نی ز جرم جویش چون پروانه فرد
گر به خود دعوی هستی می کنی
آشکارا بت پرستی می کنی
بی شکی هرگز نبیند روی یار
عاشقی را کش بود با خویش کار
تا تو بر خود عاشقی بی حاصلی
چون فنای یار گشتی واصلی
تا تو باشی در میان باشد دوی
آخر،ای مسکین،حجاب خود توی
رو وجودت محو گردان پیش یار
تا شوی همرنگ او پروانه وار
رنج خود هم خویش افزون میکنی
جان پر از غم،دل پر از خون میکنی
ما و من گفتن چه اندر خورد ماست؟
حسرتا! کاین درد ما از درد ماست
ما و من علت زیادت میکند
نفی ایمان و شهادت میکند
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۳ - فایده
بعد ازین از معدن «هل من مزید»
نکته ای دیگر بگوش جان رسید
کای گرامی تر ز عالی منزلت
چند باشد شهر هستی منزلت؟
نیست بیرون کار مردم از سه حال
زان یکی حالست و دو دیگر محال
گر تو خود را دوستر داری ز یار
کافری را کرده باشی اختیار
ور مساوی داریش با خویشتن
مشرکی باشی بوصف ما و من
دوست را گر دوستر داری ز خود
قابلی در عشق و مقبول ابد
تا تو باشی در میان خامست کار
تا تو نزدیکی بخود دورست یار
خود گناهی،از خود استغفار کن
نور او وابین و ترک نارکن
چند روزی بندگی کن،بنده وار
تا دهندت در حریم شاه بار
بار او را چون تو حامل گشته ای
با چنین باری چه کاهل گشته ای؟
گر سلامت بار با منزل بری
پهلوانی، پر دلی،نیک اختری
گر ترا باری بود در بزم شاه
هم ازین بارست،ای جویان راه
گر ز عشقت یک مدد گردد ندیم
می توانی برد این بار عظیم
زانکه وصف اوست این عشق،ای جواد
خواه حبش نام کن،خواهی وداد
خودبخود بر خویش عاشق گشت دوست
بلکه عشق و عاشق و معشوق اوست
غیر او را من نمی بینم،وجود
پیش او زآنست جانم در شهود
نور او بگرفت عالم را تمام
دیده بگشا تا ببینی، والسلام
نکته ای دیگر بگوش جان رسید
کای گرامی تر ز عالی منزلت
چند باشد شهر هستی منزلت؟
نیست بیرون کار مردم از سه حال
زان یکی حالست و دو دیگر محال
گر تو خود را دوستر داری ز یار
کافری را کرده باشی اختیار
ور مساوی داریش با خویشتن
مشرکی باشی بوصف ما و من
دوست را گر دوستر داری ز خود
قابلی در عشق و مقبول ابد
تا تو باشی در میان خامست کار
تا تو نزدیکی بخود دورست یار
خود گناهی،از خود استغفار کن
نور او وابین و ترک نارکن
چند روزی بندگی کن،بنده وار
تا دهندت در حریم شاه بار
بار او را چون تو حامل گشته ای
با چنین باری چه کاهل گشته ای؟
گر سلامت بار با منزل بری
پهلوانی، پر دلی،نیک اختری
گر ترا باری بود در بزم شاه
هم ازین بارست،ای جویان راه
گر ز عشقت یک مدد گردد ندیم
می توانی برد این بار عظیم
زانکه وصف اوست این عشق،ای جواد
خواه حبش نام کن،خواهی وداد
خودبخود بر خویش عاشق گشت دوست
بلکه عشق و عاشق و معشوق اوست
غیر او را من نمی بینم،وجود
پیش او زآنست جانم در شهود
نور او بگرفت عالم را تمام
دیده بگشا تا ببینی، والسلام
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۲ - خطاب
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۳ - عدد مقامات بطریق اجمال
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۴ - قسم بدایات