عبارات مورد جستجو در ۷۸۹ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۳ - آگاه شدن شاه و حکیم از کار سلامان و ابسال
چون سلامان شد حریف ابسال را
صرف وصلش کرد ماه و سال را،
باز ماند از خدمت شاه و حکیم
هر دو را شد دل ز هجر او دو نیم
چون ز حال او خبر جستند باز
محرمان کردندشان دانای راز
بهر پرسش پیش خویش‌اش خواندند
با وی از هر جا حکایت راندند
شد یقین کن قصه از وی راست بود
داستانی بی‌کم و بی‌کاست بود
هر یک اندر کار وی رایی زدند
در خلاصش دستی و پایی زدند
بر نصیحت یافت کار اول قرار
کز نصیحت نیست بهتر هیچ کار
از نصیحت تازه گردد هر دلی
وز نصیحت حل شود هر مشکلی
ناصحان پیغمبران‌اند از نخست
گشته کار عقل و دین ز ایشان درست
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۰ - در اشارت به خاموشی که سرمایهٔ نجات است
ای به زبان نکته گذار آمده!
وی به سخن نادره‌کار آمده
نقطهٔ نطق است تو را بر زبان
گشته از آن نقطه زبان‌ات زیان
گر کنی آن نقطه ازین حرف حک
بر خط حکم تو نهد سر ملک
هر که درین گنبد نیلوفری
افکند آوازهٔ نیکوفری
نیکوئی فر وی از خامشی‌ست
خامشی‌اش تیغ جهالت‌کشی ست
گفتن بسیار نه از نغزی است
ولولهٔ طبل، ز بی‌مغزی است
غنچه که نبود به دهانش زبان
لعل و زرش بین گره اندر میان
سوسن رعنا که زبان‌آور است
کیسه‌تهی مانده ز لعل و زرست
منطق طوطی خطر جان اوست
قفل نه کلبهٔ احزان اوست
زاغ که از گفتن‌اش آمد فراغ
جلوه‌گر آمد به تماشای باغ
خست طبع است درین کهنه کاخ
حوصلهٔ تنگ و حدیث فراخ
چرخ بدین گردش و دایم خموش
چرخهٔ حلاج و هزاران خروش
رستهٔ دندانت صفی بست خوش
پیش صف آمد لب تو پرده کش
کرده زبان تیغ پی یک سخن
چند شوی پرده‌در و صف‌شکن
گرچه سخن خاصیت زندگی‌ست
موجب صد گونه پراکندگی‌ست
زندگی افزای، دل زنده را!
ورد مکن قول پراگنده را!
هر نفسی از تو هیولی‌وش است
قابل هر نقش خوش و ناخوش است
گر ز کرم نقش جمالش دهی،
منقبت فضل و کمالش دهی،
بر ورق عمر تو عنوان شود
فاتحهٔ نامهٔ احسان شود
ور ز سفه داغ قصورش کشی،
در درکات شر و شورش کشی،
خامه کش صفحهٔ دین گرددت
میل‌زن چشم یقین گرددت
لب چو گشائی، گرو هوش باش!
ورنه زبان درکش و خاموش باش!
دل چو شود ز آگهی‌ات بهره‌مند
پایهٔ اقبال تو گردد بلند
بر سخن بیهده کم شو دلیر!
تا که از آن پایه نیفتی به زیر
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵ - در استدلال بر وجود آفریدگار
ای درین کارگه هوش‌ربای
روز و شب چشم نه و گوش‌گشای!
نه به چشم تو ز دیدن اثری
نه به گوش‌ات ز شنیدن خبری،
چند گاهی ره آگاهان گیر!
ترک همراهی بیراهان گیر!
پرده از چشم جهان بین کن باز!
بنگر پیش و پس و شیب و فراز!
بین که این دایرهٔ گردان چیست!
دور او گرد تو جاویدان چیست!
بر سرت چتر مرصع که فراشت!
بر وی این نقش ملمع که نگاشت!
مهر را نورده روز که کرد!
ماه را شمع شب‌افروز که کرد!
کیست میزان نه دکان سپهر!
کفه سازندهٔ آن از مه و مهر!
عین ممکن به براهین خرد
نتواند که شود هست به خود
چون ز هستی‌ش نباشد اثری،
چون به هستی رسد از وی دگری؟
ذات نایافته از هستی، بخش
چون تواند که بود هستی‌بخش؟
نقش، بی‌خامهٔ نقاش که دید؟
نغمه، بی‌زخمهٔ مطرب که شنید؟
ناید از ممکن تنها چون کار
حاجت افتاد به واجب ناچار
او به خود هست و جهان هست بدو
نیست دان هر چه نپیوست بدو!
جنبش از وی رسد این سلسله را
روی در وی بود این قافله را
همه را جنبش و آرام ازوست
همه را دانه ازو دام ازوست
او برد تشنگی تشنه، نه آب
او دهد شادی مستان، نه شراب
غنچه در باغ نخندد بی او
میوه بر شاخ نبندد بی او
از همه ساده کن آیینهٔ خویش!
وز همه پاک بشو سینهٔ خویش!
تا شود گنج بقا سینهٔ تو
غرق نور ازل آیینهٔ تو
طی شو وادی برهان و قیاس
تو بمانی و دل دوست‌شناس
دوست آنجا که بود جلوه‌نمای
حجت عقل بود تفرقه‌زای
چون نماید به تو این دولت روی،
رو در آن آر و، به کس هیچ مگوی!
زآنکه از گوهر عرفان خالی
به بود کیسهٔ استدلالی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷ - خردنامهٔ ارسطو
دبیر خردمند دانش‌پژوه
نویسندهٔ قصهٔ هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار،
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامه‌های حکیمان نوشت
گرفتی به دستور آن، کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو که‌ش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود،
خردنامه‌ای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدای‌اش سرآغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که: «شاها! دلت چشمهٔ راز باد!
به روی تو چشم رضا باز باد!
میفکن به کار رعیت گره!
خدا آنچه دادت، به ایشان بده!
ترحم کن و، عفو و بخشش نمای!
که اینها رسیدت ز فضل خدای
اگر واگذاری به او کار خویش،
نیاید تو را هیچ دشوار، پیش
وگر جز بدو افکنی کار را،
نشانه شوی تیر ادبار را
گر اصلاح خلق جهان بایدت،
دل از هر بدی بر کران بایدت
مشو غرهٔ حسن گفتار خویش!
نکو کن چو گفتار، کردار خویش!
بزن شیشهٔ خشم را سنگ حلم!
بشو ظلمت جهل را ز آب علم!
مبادا شود سخت‌تر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۳ - خردنامهٔ اسکندر
سکندر که گنجینهٔ راز بود
در گنج حکمت بدو باز بود
ز حکمت بسا گوهر شب‌فروز
کز او مانده پیداست بر روی روز
بیا گوش را قائد هوش کن
وز آن گوهر آویزهٔ گوش کن
چو داری دل و هوش حکمت گرو
بکش پنبه از گوش حکمت‌شنو!
ارسطو کش استاد تعلیم بود
بدو نقد خود کرده تسلیم بود
بدو گفت روزی که: «این خرده‌جوی!
به دانش ز اقران خود برده گوی!
... شد اکنون یقینم درست
که این جامه بر قامت توست و چست
به تاج کیانی شوی سربلند
ز تخت جم و ملک او بهره‌مند»
همی بود دایم به فرهنگ و رای
به تعظیم استاد کوشش نمای
کسی گفت:«چونی چنین رنج‌بر
به تعظیم استاد بیش از پدر؟»
بگفتا: «زد این نقش آب و گلم
وز آن تربیت یافت جان و دلم
از این شد تن من پذیرای جان
وز آن آمدم زندهٔ جاودان
از این بهر گفتن زبان‌ور شدم
وز آن در سخن کان گوهر شدم
از این پا گشادم ز قید عدم
وز آن رو نهادم به ملک قدم»
چه خوش گفت روزی که: «قول حکیم
بود آینه، پیش مردم کریم
که بیند در او سیرت و خوی را
بدان‌سان که در آینه، روی را
خرد را اثر در دل عاقلان
فزون باشد از تیغ بر جاهلان
بماند مدام آن اثر در ضمیر
شود این به یک چند درمان‌پذیر
چو مجرم شود از گنه عذرخواه
گنه‌دان تغافل ز عذر گناه!
توان زندگان را فکندن ز پای
ولی کشته هرگز نخیزد ز جای
فراوان همی بخش و کم می‌شمار!
ز منت نهادن همی کن کنار!»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۱ - پایان کتاب
عجب اژدهایی ست کلک دو سر
که ریزد برون گنج‌های گهر
کند اژدها بر در گنج، جای
ولی کم بود اژدها گنج‌زای
شد آن اژدها، گنج در مشت تو
بر او حلقه زد مار انگشت تو
چه گوهر فشان‌اند این گنج و مار
که شد پرگهر دامن روزگار
زهی طبع تو اوستاد سخن!
ز مفتاح کلکت گشاد سخن
سخن را که از رونق افتاده بود
به کنج هوان رخت بنهاده بود،
تو دادی دگر باره این آبروی
کشیدی به جولانگه گفت و گوی
که این مال و جاه ارچه جان‌پرورست،
کمال سخن از همه بهترست
ز من این هنر بس که جان کاستم
به نقش حقایق، دل آراستم
بر این نخل نظمی که پرورده‌ام
به خون دل‌اش در بر آورده‌ام
مصیقل شد آیینه‌سان سینه‌ام
دو عالم مصور در آیینه‌ام
زبان سوده شد زین سخن، خامه را
ورق شد سیه زین رقم، نامه را
چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس
چو باشد، ز گوینده یک حرف بس!»
همان به که در کوی دل ره کنیم
زبان را بدین حرف، کوته کنیم
حیات ابد رشح کلک تو باد!
نظام ادب نظم سلک تو باد!
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲
در بیان تجلی دوم و اظهار شأن و مراتب بر ما سوی و عرض امانت عشق وشدت طلب به اندازه‌ی استعداد در هر یک و خیمه زدن تمامیت آن در ملک وجود انسانی به مصداق آیۀ انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا.
جلوه‌ای کردرخش دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد (حافظ)
چه ملک را که عقل خالص است و از شهوت محروم، این مرتبه حاصل نیست.
فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان
بیار جام شرابی به خاک آدم ریز (حافظ)
و حیوان را که شهوت صرف و از عقل بی نصیب این منزله و مرتبه را واصل نه. حیوان را خبر از عالم انسانی نیست- وجود انسانی هر دو جنبه را داراست:
پرده‌ای کاندر برابر داشتند
وقت آمد پرده را بر داشتند
ساقئی با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان، برملا
کالصلا ای باده خواران الصلا
همچو این می خوشگوار وصاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
حبذازین می که هر کس مست اوست
خلقت اشیا مقام پست اوست
هرکه این می خورد جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
جملۀ ذرات از جا خاستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را بر زد، ندا
ای که از جان طالب این باده‌یی
بهر آشامیدنش آماده‌یی
گرچه این می را دوصد مستی بود
نیست را سرمایۀ هستی بود
از خمار آن حذر کن کاین خمار
از سرمستان برون آرد دمار
در دو رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن آمادۀ این باده شو
این نه جام عشرت این جام و لاست
درد او در دست وصاف او بلاست
بر هوای او نفس هر کس کشید
یک قدم نارفته پا را پس کشید
سرکشید اول به دعوی آسمان
کاین سعادت را بخود بردی گمان
ذره‌یی شد ز آن سعادت کامیاب
ز آن بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعه‌یی هم ریخت ز آن ساغر بخاک
ز آن سبب شد مدفن تن های پاک
ترشد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت آن می فرو
فرقه‌ی دیگر به بوقانع شدند
فرقه‌یی از خوردنش مانع شدند
بود آن می از تغیر درخروش
در دل ساغر چو می در خم بجوش
چون موافق با لب همدم نشد
آنهمه خوردند واصلا کم نشد
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۲۱
در بیان اینکه چون سالک از در ارادت درآمد و دست طلب بر دامن عنایت پیر زد، نفس کافر بعنانگیری خیزد و هر لحظه فتنه‌یی هولناک برانگیزد اگر سالک را دل نلرزید و ثبات و تحمل ورزید و از در مراقبه درآمده از باطن پیر استمداد نمود، آن مخالفت به مرافقت و آن منازعت به موافقت تبدیل گردد و از آنجاست که عارف ربانی و مفلق شیروانی، جناب حکیم خاقانی، قدس سره، در مسأله‌ی نفس فرماید:
در اول، نفس چون زنبور کافر داشتم لیکن
در آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش
در اینجا عارف، عنانگیری و دلیری حضرت حر را بدان مسأله که عبارت ازنفس کافرست از بدو امر سالک، تأویل می‌نماید چه بمدد حضرت کامل و پرتو آن عنایت شامل، آن کفر محض بایمان صرف مبدل آمد.
دوش گفتم با حریفی با خبر
کاندرین مطلب مرا شو؛ راهبر
دشمنی حر و بذل جان چه بود؟
اول آن کفر آخر این ایمان چه بود؟
اول آن سان، کافر مطلق شدن
سد راه اولیای حق شدن
آخر از کفر آمدن یکباره باز
جان و سر در راه حق کردن، نیاز
گفت اینجا نکته‌یی هست ای خبیر
زد چو سالک دست بر دامان پیر
خواست تا رهرو شود اندر طریق
همقدم گردد برحمانی فریق
نفس کافر دل، چو یابد آگهی
مشتعل گردد ز روی گمرهی
آرد از حرص و هوس، خیل و سپاه
راهرو را سخت گردد سد راه
مانع هرگونه تدبیرش شود
رونهد هر سو، عنانگیرش شود
تلخ سازد آب شیرینش بکام
گام نگذارد که بر دارد زگام
گر گریزان گشت، سالک نیست او
در مهالک، غیر هالک نیست او
ور فشرد از همت او پای ثبات
ماند برجا، بر تمنای نجات
پیر را از باطن استمداد کرد
باطن پیر رهش، امداد کرد
آن عنانگیر از وفا، یارش شود
همدم و همراه و همکارش شود
ز آن سبب گفت آن حکیم شیروان
ره شناس قیروان تا قیروان
نفس دیدم بد چو زنبوران نخست
و آخرش چون شاه زنبوران، درست
اولش از کافری رو تافتم
آخرش عین مسلمان یافتم
این بیانم از سر تمثیل کرد
نفس را بر نفس حر، تأویل کرد
کاول از هر کافری، کفرش فزود
آخر او، از هر مسلمان، بیش بود
عمان سامانی : قصاید
شمارهٔ ۱
به پرده بود جمال جمیل عزوجل
به خویش خواست کند جلوه‌ ای به صبح ازل
چو خواست آنکه جمال جمیل بنماید
علی شد آینه، خیر الکلام قل و دل
من از مفصل این نکته مجملی گفتم
تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل
به چشم خودبین در آینه مشاهده کرد
بدید خود را بی ضدوند و شبه و بدل
مقدس ازلی از چه؟ از حدوث و نقوص
منزه ابدی از چه؟ از عیوب و علل
از آن مشاهده، مشهود گشت، عشق بدیع
مطول‌ست معانی، بیان آن اطول
چگونه عشقی، درنده‌ی تمام حجب
چگونه عشقی، سوزنده‌ی تمام ملل
به جستجوی محل، ساز بیقراری کرد
که تا قرار بگیرد، ولی ندید محل
یکی نبود که چون جان بگیردش به کنار
یکی نبود که چون جان، کشاندش به بغل
امانتی شد و از بهر امتحان شد عرض
ز شاهد ازلی، کردگار عزوجل
ز کاینات، ز عالم گرفته تا جاهل
ز ممکنات، ز اعلی گرفته تا اسفل
ز قدسیان سما تا به عرش و لوح و قلم
ز ساکنان زمین تا به برو بحر و جبل
به قدر همت خود هر یکی «بلی» گفتند
از آن متاع ربودند اگرچه یک خر دل
قبول کثرت و قلت مگر که باعث گشت
که مشتری شده مسعود و محس مانده زحل!
ولی تحمل مجموع آن نیارستند
از آنکه بار، گران بود و بردبار، کسل
چه بود؟ بار بلا بود و فقر بود و فنا
چه بود؟ بارعنا بود و رنج بود و علل
رسید غیرت و شد غیر سوز و میدانست
که امر او نپذیرد به غیر او فیصل
به مدعی نسزد عشق و ناپسند بود
چو نور مهر به خفاش و بوی گل به جعل
به این نمود، که بار تو نیست، لاتحمل
به آن سرود، که کار تو نیست لاتفعل
هنوز ناله‌ی واحسرتا به گوش رسد
بحار را ز تموج، جبال راز قلل
چو سر به جیب نمودند و سر برآوردند
همان کسان که بدیوانگی شدند مثل
برهنگان، که در آدابشان نه کذب و نه لاف
گرسنگان که در آئینشان نه غش و نه غل
به درد مایل از آن سان که دیگران بدوا!
به زهر طالب از آن سان که دیگران به عسل!
چو دردمند بصحت، بانتظار بلا!
چو شیر خوار به پستان، باشتیاق اجل!
بآب تشنه و آبی ندیده جز خنجر
به شهد مایل و شهدی نخورده جز حنظل
نخورده آب، بخواهش مگر که از شمشیر
نکرده خواب براحت، مگر که در مقتل
عمل بشرط نمودند و بندگی کردند
بیافتند خدایی، ببین به حسن عمل
کجاست رفوف عشق ای عجب که در این سیر
براق عقل فرومانده همچو خربوحل
چوعشق خیمه زند عقل را چه جاه و خطر؟
چوباد روی کند پشه را چه قدرو محل؟
هلا، کنید ز رطل گران گرانبارش
که مست گشته و کف بر لب آوریده جمل
امل بیامد و روی از سخن بگرداندی
بیا که طول سخن به بود ز طول امل
جمال و آینه‌ی عشق و عاشقست یکی
بیان آن ز موحد بجو نه از احول
یکیست نقطه و در لوح، احسن التقویم
ازو به جلوه خطوط و نقوش این جدول
یکیست مشعل و در صحن این زجاجی کاخ
بهر طرف گذری می‌فروزد این مشعل
یکیست نور فروزان، ازوست هر قندیل
یکیست نار درخشان، ازوست هر منقل
یکیست اسم و به مجموع اولیا مشهود
یکیست وحی و به مجموع انبیا منزل
یکی نهال و ازو در میان هزار ثمر
یکی غزال و ازو در جهان هزار غزل
یکیست شخص و ملبس به صد هزار لباس
یکیست یار و محلی، بصد هزار حلل
همه در آینه‌ی مرتضی نموده جمال
تو رو در او کن وز آخر بجوی تا اول
جمال شاهد معنی چو جلوه‌ها بخشد
تو هم هر آینه، آیینه را نما صیقل
ورت بدیده سبل هست باز پرس سبیل
ز هادیان سبل، نی ز صاحبان سبل
بزن بدامن شوریدگان حق، دستی
که حل شود بتو هر مشکلی‌ست لاینحل
ز مکر، آینه مصقول و دیده نابیناست
از آن بپای شد این اختلاف و جنگ و جدل
وگرنه از چه طریق این نفاق پیمودند؟
گذاشتند امور خدای را مختل
زیاد بردند اسرار ایزد دادار
ز دست دادند احکام احمد مرسل
هم از حرم برمیدند با خیال کنشت
هم از صمد ببریدند با هوای جبل
از آن بلیه ببازار حق فتاد، شکست
وز آن نقیصه بارکان دین رسید، خلل
الا که راه درازست و غول ره، بسیار
بهوش تا نبرندت ز ره، به مکر و حیل
چو شیر شرزه درآید، چه جای تعریف‌ست
ز گرگ پیر و شغال ضعیف و روبه شل
زهی به منزلت از جمله کاینات اشرف
خهی به مرتبت از جمله ممکنات افضل
پس از خدای تو باشی اجل ممدوحان
بجاه و رتبه و عمان ز مادحان اقل
اگرچه نوش بود نیش اگر ترا ز یمین
وگرچه شهد بود زهر اگر ترا ز قبل
ولی عوام ز انصاف دور میدانند
که در ضلالت، انعامی اند بلهم اضل
تو محیی ازل و چاکر تو مستهلک
تو معطی ابد و مادح تو مستأصل
بخوان بدرگه خویشم که ناپسند بود
تو جایگه به نجف کرده من به چارمحل
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۲۵ - النوبة الاولى
قوله تعالى: لِکُلٍّ وِجْهَةٌ و هر گروهى را سوئیست و قبله‏اى‏وَ مُوَلِّیها که وى روى فرا آن میدهد،اسْتَبِقُوا الْخَیْراتِ‏
در نیکى کردن کوشید و بر یکدیگر شتابید،یْنَ ما تَکُونُوا هر جا که باشید و بر هر قبله که باشیدأْتِ بِکُمُ اللَّهُ جَمِیعاً اللَّه بعلم و آگاهى بشما میرسد و فردا شما را از از آنجاى آرد همگان‏نَّ اللَّهَ عَلى‏ کُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدِیرٌ که اللَّه بر همه چیز تواناست.
وَ مِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ و بهر جا که شوى و بهر سوى که بیرون شوى فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ روى خود فرا سوى مسجد حرام ده وَ إِنَّهُ لَلْحَقُّ مِنْ رَبِّکَ و آن راست است و درست قبله پسندیده و فرموده از خداوند، وَ مَا اللَّهُ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ و اللَّه تا آگاه نیست از آنچه شما میکنید.
وَ مِنْ حَیْثُ خَرَجْتَ و بهر جاى که شوى و بهر سوى که بیرون شوى فَوَلِّ وَجْهَکَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ روى خود فرا سوى مسجد حرام ده وَ حَیْثُ ما کُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْ شَطْرَهُ و شما که امّت وئید هر جا که باشید رویهاى خویش فرا سوى آن دهید لِئَلَّا یَکُونَ لِلنَّاسِ عَلَیْکُمْ حُجَّةٌ تا هیچکس را بر شما حجتى نبود از مردمان، إِلَّا الَّذِینَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ مگر کسى که خود بستمکارى حجت جوید از جمله ایشان، فَلا تَخْشَوْهُمْ مترسید ازیشان وَ اخْشَوْنِی و از من ترسید، وَ لِأُتِمَّ نِعْمَتِی عَلَیْکُمْ و تا تمام کنم بر شما نعمت خویش وَ لَعَلَّکُمْ تَهْتَدُونَ و مگر تا شما بر راه راست بمانید.
کَما أَرْسَلْنا فِیکُمْ همچنانک فرستادیم در میان شما که عرب‏اید رَسُولًا مِنْکُمْ فرستاده هم از شما از نژاد شما یَتْلُوا عَلَیْکُمْ آیاتِنا میخواند بر شما آیات و سخنان ما وَ یُزَکِّیکُمْ و شما را هنرى و پاک میکند، وَ یُعَلِّمُکُمُ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ و در شما مى آموزد کتاب من و حکمت خویش وَ یُعَلِّمُکُمُ و در شما مى‏آموزد ما لَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُونَ آن چیز که هرگز ندانستید.
رشیدالدین میبدی : ۹۶- سورة العلق- مکیة
النوبة الاولى
قوله تعالى: بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام خداوند فراخ بخشایش مهربان.
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ برخوان نام خداوند خویش الَّذِی خَلَقَ (۱) آنکه آفریده آفریده.
خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ (۲) بیافرید مردم را از خون بسته.
اقْرَأْ برخوان وَ رَبُّکَ الْأَکْرَمُ (۳) و خداوند تو آن نیکوکار.
الَّذِی عَلَّمَ بِالْقَلَمِ (۴) او که در آموخت بقلم.
عَلَّمَ الْإِنْسانَ ما لَمْ یَعْلَمْ (۵) در آموخت در مردم آنچه مردم ندانست.
کَلَّا حقّا إِنَّ الْإِنْسانَ لَیَطْغى‏ (۶) أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى‏ (۷) که مردم نافرمان شود، چون بى‏نیاز شود.
إِنَّ إِلى‏ رَبِّکَ الرُّجْعى‏ (۸) با خداوند تو است بازگشت.
أَ رَأَیْتَ الَّذِی مى‏بینى این مرد یَنْهى‏ (۹) عَبْداً إِذا صَلَّى (۱۰) که مى‏باززند رهى را که مى‏نماز کند؟
أَ رَأَیْتَ إِنْ کانَ عَلَى الْهُدى‏ (۱۱) چه بینى و رین مرد براه راست است ؟
أَوْ أَمَرَ بِالتَّقْوى‏ (۱۲) و پرهیزیدن میفرماید از ناصواب و بدى.
أَ رَأَیْتَ إِنْ کَذَّبَ وَ تَوَلَّى (۱۳) بینى و رین مرد دروغ‏زن میگیرد مى‏برگردد.
أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرى‏ (۱۴) نمى‏داند که اللَّه مى‏بیند.
کَلَّا و دروغ نیست، لَئِنْ لَمْ یَنْتَهِ اگر او ازین نگرست باز نه ایستد، لَنَسْفَعاً بِالنَّاصِیَةِ (۱۵) فرماییم تا گیرند موى پیش سر او.
ناصِیَةٍ کاذِبَةٍ خاطِئَةٍ (۱۶) موى پیشانى دروغ‏زن بدکار.
فَلْیَدْعُ نادِیَهُ (۱۷) گوى یاران و قوم خویش خوان.
سَنَدْعُ الزَّبانِیَةَ (۱۸) تا ما فریشتگان عذابگر خوانیم.
کَلَّا نه سزاست لا تُطِعْهُ او را فرمان مبر وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ (۱۹) نماز کن و نزدیک آى.
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶
عنبر است آن حلقه گشته زلف او یا چنبر است
چنبر است آری ولیکن چنبر اندر عنبر است
اصل او از زنگ و بر یک اصل او سیصد شکن
هر شکنجی را که بینی ز اصل او سیصد سر است
هر سری را باز سیصد بند گوناگون چنانک
زیر هر بندی ازو یک مشت مشک اذفر است
طبع او طبع بهار آمد که دایم همچو او
گلبر است و گل نگار و گل کش و گل پرور است
گر همی گل پرورد طبع بهاران کار اوست
طبع او گل پرورد زیرا که گل را مادر است
چون بهار آید ز طبع او دمد نی ریح گل
این بهار از گل دمیده ست این از آن نیکوتر است
من نه این جویم ، نه آن خواهم که هر دو بیهده ست
نو بهار من مدیح شاه فیروز اختر است
شاه نصرت ناصر الدین بوالمظفر کز ظفر
در جهان معروف گشت آنجا که شهر و کشور است
گر هنر جویی هنر مر طبع او را خادم است
گر ظفر خواهی ظفر مر عزم او را کهتر است
نام هرکس را به گیتی آفرین زیور بود
باز نام او به گیتی آفرین را زیور است
لفظ او بشنو اگر گوهر همی جویی از آنک
زیر هر حرفی ز لفظ او کناری گوهر است
هر گه را روشن نماید روز بی دیدار او
دیده در چشمش نه دیده آب داده خنجر است
تا ز جودش پر نشد هر چند آز و طمع بود
پر نگشت از مدح او هر چند درج و دفتر است
چون به مدحش دست بردی معنی اندر لفظ تو
زینتی گیرد که گویی دستبرد آزر است
گر کسی مر عرض جاهش را بیندیشد به وهم
وهم او خطی بود کان خط فلک را محور است
ور کسی از تیغ تیز او نیندیشد به عقل
عقل او چیزی شود کان چیز اجل را رهبر است
آدمی را طبع باد و خاک و آب و آتش است
باز او را طبع فضل و علم و جود و مفخر است
چون نیابد آنچه زو آید همی از هیچ کس
گر نه مر ترکیب طبعش را مزاجی دیگر است
مخبرش بگرفت گیتی سر بسر در فضل او
گرچه بسیارست مخبر هم نه بیش از منظر است
هیچ معبر هست در دریای جود او گذر
باز مر دریای قلزم را فراوان معبر است
اجتهاد او نظام علم یزدانی شده ست
اعتقاد او ثبات ملت پیغمبر است
رنگ تیغش صاعقه وار است کاندر عکس او
سنگ خارا بر فروزد گرچه صعب و منکر است
ز آذرستش اصل از آن رو روشن و سوزنده گشت
روشن و سوزنده را استاد من گفت آذر است
رنگ نیلوفر بود رنگش از آن از بیم او
جز به آب اندر نباشد هر کجا نیلوفر است
خدمتش توفیر اقبال است زو بیرون مشو
هرکه از توفیر بیرون شد به تقصیر اندر است
هرچه هست اندر جهان آن چیز را باشد دری
جود او روزی و رحمت راه شادی را در است
عدل او قولیست کاین گیتی بدو در مدغم است
فضل او لفظی است کان گیتی بدو در مضمر است
زین جهان مندیش او را گیر کو نه زین جهان
سر به از افسر علی حال ار چه نیکو افسر است
خوب طلعت پیشگاه و پاک سیرت خسرو است
نیک مدحت پادشاه و دادگستر مهتر است
همچنان کز نفس او گیتی مر او را حاسد است
همچنان کز عدل او گیتی مر او را چاکر است
این پدر داند پسر کاین پادشه فرزند اوست
وان پسر کورا نماید سوی دانا دختر است
معنی مردان نیارد هیچکس جز کردگار
............................................
آنکه منکر بود روز حشر و روز بعث را
رزم او دیده مقر آمد که روز محشر است
هر که فخر آرد توان دانست زو آرد همی
هر که خط بیند بداند کان دلیل مسطر است
تا زمین تیره است و پاکست آب و آتش روشنست
تا خراج طبعها زیر است و گردون از بر است
تا که رسم آمد غم و امید و شادی خلق را
رنگ شادان احمر است و رنگ غمگین اصفر است
دولتت پایبنده باد و ملکت افزاینده باد
کو به ملک و دولت باقی شگفت اندر خور است ؟
عید فرخ بادش و دل خرم و گیتی به کام
هر که او را جز چنین خواهد در ایزد کافر است
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح سلطان محمود
توانگری و بزرگی و کام دل بجهان
نکرد حاصل کس جز بخدمت سلطان
یمین دولت کایام ازو شود میمون
امین ملت کایمان ازو شود تابان
همه عنایت یزدان بجمله بهرۀ اوست
چه بهره باشد بیش از عنایت یزدان
اگر بقول فقیهان و اهل علم روی
گزیدش ایزد و با او بفضل کرد احسان
بخواست ایزد کو خسرو جهان باشد
از آنچه ایزد خواهد گریختن نتوان
قضای حتم است این ملک و پادشاهی او
روا نباشد کاندر قضا بود نقصان
بدان کسی که بود نیکخواه او ، ایزد
اگر کسی بد خواهد زند در خذلان
بدانکه هر چه خدای جهان پسندیده است
اگر کسی نپسندد ازو بود کفران
وگر حدیث بقول منجمان رانی
بحکم اختر و ایام و طالع و دوران
بصد دلیل چنانست حکم طالع او
که کدخدای جهانست و پادشاه قران
بسرّ علم نجوم اندرست قوّت او
ور استوار نداری همی نگر بعیان
نجوم را چه خطر کاین کمال و قدر او را
خدای داد ، مر او را چنین بود امکان
ستاره و فلک و روزگار مخلوقند
چنان روند کز ایزد چنان بود فرمان
خدای هر چه کسی را دهد غلط نکند
غلط روا نبود بر خدای ما سبحان
چو بخت و دولت و دور و فلک بحکم خدای
همه موافق باشند و با کسی یکسان
گر آهن است مخالف کزو بد اندیشد
خدای فکرت او را بر او کند سوهان
خلاف شاه جهان است آتش موقد
به هر کجا بود آتش نماند او پنهان
کسی که آتش را جای سازد اندر دل
هر آینه بدل او رسد نخست زیان
عداوت ملک مشرق و خیانت او
همی ز صاعقه و زلزله دهند نشان
چو پیش صاعقه و زلزله رود مردم
بسوزد و بشود خان و مان او ویران
ایا مخالف شاه عجم بترس آخر
خلاف او را چو نان خلاف ایزد دان
خدای راست بزرگی و پادشاهی و عز
بدان دهد که سزاوار بیند از کیهان
اگر تو آن نپسندی توئی مخالف او
خلاف ایزد کفرست و مایۀ طغیان
مخالفان خداوند را دو چیز سزاست
بدین جهان شمشیر و بدان جهان نیران
وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم
مثل زند که حسد هست درد بی درمان
مکن خلافش و خدمت کنش که خدمت شاه
مثل سفینۀ نوح است و تیغ او طوفان
نه هر که قصد بزرگی کند چنو باشد
نه هر که کان کند او را بگوهر آید کان
تو چون تنی و ملک جان ، برابری جوئی ؟
نه تو برابر اوئی ، نه تن برابر جان
خدای حق است ، او کار جز به حق نکند
بحق گرای گر آورده ای بحق ایمان
خلاف کردن او سخت نا خجسته بود
مکن خلاف و دل از ناخجستگی برهان
اگر مخالف شهریار عالم را
بکوه بر بنویسی فرو خوردش مکان
وگر بچرخ فلک بر نهی مخالفتش
سیاه گردد اجرام چرخ چون قطران
عدوش را بهمه حال روزگار عدوست
که از خدای چنین کرد روزگار ضمان
چو از مخافت او کسی حدیث کند
بر او دراز شود دست شحنۀ حدثان
چه مایه ساخته کار و بزرگوار تبار
خزینه های پراکنده و سپاه گران
که نیست شد به خلاف خدایگان عجم
نه خرد ماند از ایشان بعالم و نه کلان
بروزنامۀ ایام در همه پیداست
اگر بخواهی دانست روزنامه بخوان
نخست باری سامانیان که گفتندی
که رسم و سیرت من داده ملکرا سامان
همی فراختر آمد بساطشان ز زمین
همی ز کیوان بگذشتشان سر ایوان
بدان بزرگی و آن عزّ و آن کفایت و جاه
بدان ولایت و نعمت که داشتند ایشان
به میر عادلشان حاجت آورید خدای
اگر چه بودند آن قوم خسروان زمان
امیر عادل بگشاد دل بنصرت حق
میان ببست بپیکار صد هزار غیان
بدان کسی که همی ذل آل سامان جست
نهاد روی و رسانیدشان بذلّ و هوان
چو کوه بودند آن لشکر و بحملۀ شاه
همه شدند پراکنده چون غبار و دخان
همه خراسان بگشاد و ملک صافی کرد
بزور ایزد و شمشیر تیز و بخت جوان
وز آنچه بستد لختی بنام خویش بداشت
دگر بدو بسپرد و وفا نمود بدان
چو باز میر رضی زین سخن پشیمان شد
ز عهد خویش بگشت و تباه کرد گمان
رسول کرد سوی میر ری و زو درخواست
که تو بیا و بکش لشکر ری و گرگان
که بر خراسان این ترک چیره دست شدست
مر ازو برهان و سپه باو برسان
خدای عزّوجل شغل او کفایت کرد
که بود بر ما دشوار و بر خدا آسان
چو قصد کرد شد او خود بخویشتن مشغول
بآخر از نیت او بدو رسید احزان
به نیست کردن اعدا خلاف خسرو را
بسنده باشد گر نیست جز همین برهان
دلیل دیگر و برهان دیگر از خلف است
که سیستان را او بود رستم دستان
بشاه مشرق تا دوستی همی پیوست
درخت بختش را سبز و تازه بود اغصان
چو شد مخالف شاه جهان رسید بدو
زوال نعمت و بیچاره روزی و حرمان
کسی که بیند صنع خدای و نشناسد
بدان که هست برو نام مردمی بهتان
حدیث ایلک ماضی که تا موافق بود
نبود نامۀ او را بجز ظفر عنوان
چو شد مخالف و در دوستی خلاف آورد
نشاط او همه غم گشت و جاه او خذلان
خجسته رایت منصور چون ز دارالمک
بکرد جنبش و شد سوی کشور ایران
وز آن سپس چو بیامد برزم شاه ، برفت
قفا دریده هزیمت بسوی ترکستان
عحب تر از همه خوارزمشاه بود که تا
بمهر خسرو ما بسته بود جان و روان
زمان زمانش غزون بود جاه و کارش به
دلش گشاده بپیشش سپاه بسته میان
خلاف شاه چو اندر دلش پدید آمد
نکرده بود مر آن راز را همی کتمان
درم خریدۀ او را بر او گماشت خدای
بدست بندۀ خود کشته گشت چون نسوان
کنون بدست یکی بندۀ خداوندست
همه ولایت او از بحیره تا فرغان
وگر چه هست دگر ، من دگر نگویم از آنک
دراز گردد اگر گویم از فلان و فلان
خلاف شاه و امام زمانه عدوانست
کسیکه عدوان جوید بدو رسد عدوان
خدایگان هنر از حکم آسمان بیند
کس دگر ز دل و دست خویش و تیغ و زبان
هر آینه هنری کان ز آسمان آید
فراختر بود اندر مجال او میدان
بدانکه خصم ، بداندیش شاه [و] یزدانست
همی کند شان بی سعی شرط او فرمان
هلاهل است خلاف خدایگان عجم
بجز بجان نکند مر چشنده را تاوان
بیازمایش ، ورش آزمون کنی بینی
هلاک خویش همان ساعت از بن دندان
همیشه تا ز گل و باد و آب و آتش هست
نهاد خلق جهانرا طبایع و ارکان
به سرد سیر نبینند لاله در مه دی
بگرمسیر نیابند یخ بتابستان
بقای شاه جهان باد و دور دولت وی
ولی برامش و دشمن ز خویشتن بفغان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین سبکتیگن
همیروم بمراد و همی زیم به امان
بجاه و دولت و نام خدایگان جهان
سر ملوک جهان میر نصر ناصر دین
سپاهدار خراسان برادر سلطان
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان
کسی که جز بتواضع بدو نگاه کند
برآید از لب چشمش بجای مژه سنان
چو دید دشمن کو تیر در کمان پیوست
برون جهد ز قفا دیده هاش چون پیکان
ز بهر آنکه ز نی شاه را قلم باید
نرست هیچ نی از خاک تا نبست میان
سخاش را وطن اندر سیاهی قلم است
چنانکه در ظلماتست چشمۀ حیوان
بجای علمش جهلست علم افلاطون
بجای عدلش ظلمست عدل نوشروان
بدیده بوسد پیروزی آن رکاب بلند
بروی ساید بخت آن خجسته شادروان
ز باد طبعش و از کوه حلم ، این عجبست
که او بباد سبک برگرفته کوه گران
فضایلش بجهان از در قیاس هواست
نه جای گیرو گرفته جهان کران بکران
همه خصالش پر فایده است چون حکمت
همه کلامش پر معجزه است چون فرقان
از آنکه در همه هستی همی بود موجود
مدیح او بچه ماند بحجت یزدان
امان خلق ضمان کرد جود او ز خدای
امان خواستۀ خویش را نکرد ضمان
نه گر تو خدمت کاهی بکاهد او ز عطا
نه بیشی گنهت عفو او کند نقصان
ایا زمانه شده مقتدیّ همت تو
تو مقتدی و مروّت بنزد تو مهمان
اگر بگوئی جانی که زنده دارد تن
وگر نگوئی عقلی که زنده دارد جان
بتو نشان دهم از تو ز بهر آنکه ترا
بتو شناسند ای شاه جز ترا بنشان
تو از بلندی چرخی و گردش تو هنر
تو از تمامی دهری و جنبش تو امان
بجای جهد قضائی که بشکنی تدبیر
بجای عهد وفایی که نشکنی پیمان
مبارکست بر احرار نام و خدمت تو
مرا نخست پدید آمده است ازین برهان
مرا جوان خرد و پیر بخت بگزیدی
بنام تو خردم پیر گشت و بخت جوان
از آن سپس که نبودم ز خویشتن آگاه
بجاه تو ز من آگاه شد جهان بنشان
چو خویشتن هنر و سیرت تو نام مرا
بگسترید بهندوستان و ترکستان
اگر بگیرد مدحت مرا بسحر حلال
بیاورم که همم قدرتست و هم امکان
نخست یادگر از روزنامه نام منست
بهر کجا سخن پارسی است در کیهان
مرا شناسد لفظ بدیع و وزن غریب
مرا شناسد دعویّ دفتر و دیوان
زبان من به مدیح تو تا دراز شدست
بمن دراز نشد دست محنت حدثان
غذا ز نعمت تو خوردم و ز خوان پدر
نه از میانۀ راه و نه از در دکان
موفقم بتو ای شاه و برکشیدۀ تو
وز آفرین تو اندر ایادی و احسان
بدولت تو هم امروز جاه دارم و عزّ
ز خدمت تو بزرگی و نام دارم و شان
ز کس فرو نخورم تا سر تو سبز بود
مرا چه باک بود از فلان و از بهمان
تو ابر رحمتی ای شاه ز آسمان هنر
همی بباری بر بوستان و شورستان
بدین دو جای تو یکسان همی رسی لیکن
ز شوره گرد برآید چو نرگس از بستان
اگر چه درّ باصل از سرشک بارانست
نه درّ بگردد هرجا که برچکد باران
سرشک باران چون در پاک خواهد شد
صدف ستاند ز ابر آن سرشک را بدهان
همیشه تا که تموز و دی است ز آتش و آب
چو از هوا وز خاکست نوبهار و خزان
بخوی نیک ببخش و بروز نیک بکوش
ببخت نیک بباش و بنام نیک بمان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۶۶
سدید ملک ملک عارض خراسان است
صفی دولت و مخدوم اهل دیوان است
پناه دین خدای و معین شرع رسول
عمر که همچو علیّ و صدیق و عثمان است
لقب سدید و صفی یافته است زانکه دلش
قرارگاه سداد و صفای ایمان است
گزیده عادت او چشم عقل را بصرست
ستوده سیرت او جسم فضل را جان است
هنر چو نقطه وکردار او چو پرگارست
ادب چو نامه و گفتار او چو عنوان است
بر آسمان معالی به برج عز و شرف
همه کفایت او بی خُسوف و نقصان است
مگر که کیوان جای بلند همت اوست
که برتر از همه اجرام جای کیوان است
سخا توقع زو کن که او سخا ورزست
سخن به مجلس او بر که او سخندان است
بهر مقام همی بارد و همی تابد
که ابر مَکرمت و آفتاب احسان است
ایا خجسته همامی‌ که با تو در همه کار
ز چرخ بیعت و از روزگار پیمان است
عبارت تو ظُرَف را علامت است و نشان
براعت تو نُکَت را دلیل و برهان است
هوای عمر تو صافی است از بخار و غبار
عقیدهٔ تو چو ماه دو هفته تابان است
به ‌هرچه کردی و گفتی میان اهل خرد
نه بر خصال تو عیب و نه بر تو تاوان است
صحیفه‌های تو قانون دولت ملک است
جریده‌های تو دستور ملک سلطان است
عراقیان بستایند خط و لفظ تو را
که خط و لفظ تو پیرایهٔ خراسان است
شگفت نادره مرغی است کلک در کف او
که طعمه او را همواره قیر و قَطران است
اگر بود همه قطران و قیر طعمهٔ او
لعاب او ز چه معنی چو درّ و مرجان است
به شمع ماند و او را چو عنبر است دُخان
به‌ابر ماند و او را ز مشک باران است
غذای او شبه رنگ است و این غریب ترست
که در بنان تو بر سیم گوهر افشان است
بلند بختا با تو به یک دو بیت مرا
حدیث حادثهٔ تیر شاه ایران است
اگرچه بر تنم آثار عافیت پیداست
هنوز پیکان در کنج سینه پنهان است
خزانهٔ سخن است از قیاس سینهٔ من
که اندرو گهر قیمتی فراوان است
همی برند به هر جا ازین خزینه گهر
چنین خزینه دریغا که جای پیکان است
من از لطافت تو شاکرم که درد مرا
لطافت تو به جای علاج و درمان است
خدای عرش نگهبان بخت و عمر تو باد
که دست و خامهٔ تو ملک را نگهبان است
ز هیچ‌کار پشیمان مبادیا هرگز
که دشمنت ز همه ‌کارها پشیمان است
علاج سینهٔ من ‌گرچه صَعب و دشوارست
بر آن که خالق خلق است سهل و آسان است
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۹۲
خلعت سلطان عالم آفتاب دین و داد
بر بهاء دین یزدان فرخ و فرخنده باد
نجم دولت، میر نواب عجم، عثمان‌که هست
سروری نیکوسرشت و مهتری فرخ نژاد
آن ‌که چون او نامداری هرگز از ایران نخاست
وان ‌که چون او رادمردی هرگز از مادر نزاد
همت او بر هنرمندان ره محنت ببست
دولت او بر خردمندان در نعمت‌ گشاد
خصلت او در خراسان بخشش و بخشایش است
این دو خصلت در خراسان رسم و آیین او نهاد
چار چیز او دلیل دولت و اقبال اوست
رسم نیک و رای پاک و روی خوب و دست راد
غائبان از اشتیاق و مهر یاد او خورند
حاضران از خرمی بر روی او گیرند یاد
آن ‌که ‌گرمی‌کرد با او از فلک سردی ندید
وان ‌که سردی کرد بر او بر زمین ‌گرم اوفتاد
هیچ نایب نیست سلطان را از او به، لاجرم
آنچه او را داد سلطان هیچ نایب را نداد
در هر آن توقیع ‌کاو بستاند از شاه و وزیر
اندر آن توقیع باشد مایهٔ انصاف و داد
ای هنرمندی که دیدار تو را دارد به فال
آن خداوندی که او را بنده باشد کیقباد
دارد از رای تو ملک مشرق و مغرب نَسَق
دارد از سعی تو شغل دولت و ملت نفاذ
تا فلک دست تو را بوسید همچون بندگان
بخت همچون چاکران پیش تو بر پا ایستاد
کی تواند یافت هرگز حشمت تو دیگری
کی تواند داشت هرگز قوت پولاد لاد
هر که او از آتش‌ کین تو یابد آب روی
برنهد بر خاک سر تا بردهد خرمن به ‌باد
خاد اگر مهر تو ورزد با خطر گردد چو باز
باز اگر کین تو جوید بی‌خطر گردد چو خاد
از حسد چون دیدهٔ اعدای تو گریان شود
دیدهٔ گریان اعدای تو گریان و تو شاد
زانکه هستی مهتر و هست اوستاد تو خرد
مادح توست آن‌ که اندر شاعری هست اوستاد
چون ببیند رنگ رخسار تو گوید مرحبا
چون بیابد بوی اقبال تو گوید العیاذ
شکر تو از صدهزاران گفت نتواند یکی
گر شود گوینده و پیوسته همچون سندباد
تا که از حکمت ‌مثل باشد ز لقمان حکیم
تا که در تقوی خبر باشد ز یحیی معاذ
از نوائب باد جاه تو کریمان را مفر
وز حوادث باد جود تو حکیمان را ملاذ
از قبول و حشمت تو بخت میمون هر زمان
دوستان و کهتران را مرده ی دیگر دهاد
کار میران و بزرگان از تو با سلطان به‌کام
وز تو سلطان شاد و میران و بزرگان از تو شاد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۵
تا طَیْلسان سبز برافکند جویبار
دیبای هفت رنگ بپوشید کوهسار
آن همچو گنج خانهٔ قارون شد از گهر
وین همچو نقش نامهٔ مانی شد از نگار
از ژاله لاله را همه دُرَّست در دهن
وز لاله سبزه را همه لعل است در کنار
چون در کنار سبزه بود لعل قیمتی
اندر دهان لاله سزد درّ شاهوار
چرخی ستاره بار شدست از نسیم باد
در هر چمن که هست درختی شکوفه‌دار
نشگفت اگر ز غلغل بلبل قیامت است
باشد به هم قیامت و چرخ ستاره بار
خورشید شد بلند و ز دریا به فعل خویش
هر ساعتی همی ز هوا برکشد بخار
گاهی از آن بخار فلک را کند حجاب
گاهی از آن حجاب زمین را کند نثار
هر سال در جهان دو بهارست خلق را
طبعی بهار اول و عقلی دگر بهار
طبعی بود لطایف یزدان دادگر
عقلی بود مدایح دستور شهریار
عادل نظام ملک اتابک قوام دین
شمس کفات و سیّد سادات روزگار
صدر اجل رضی خلیفه حسن‌که هست
از حُسن خلق حجت احسان کردگار
در همتش همی نرسد گردش فلک
گویی فلک پیاده شد و همتش سوار
رایش ز آفتاب همی زر کند به خاک
مهرش چو نوبهار همی گل کند ز خار
طبعش به جود و عفو کند میل و زین سبب
بخشیدن است شغلش و بخشودن است کار
شد متفق مدار فلک با مراد او
جز بر مراد او نکند ساعتی مدار
ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار
هرکس که در حمایت او زینهار یافت
از دهر یافت تا ابدالدهر زینهار
بر آهویی که سایهٔ عدلش فتد بر او
باشد حرام پنجهٔ شیران مرغزار
ماند به نار خشمش و ماند به خاک حلم
اندر یکی تحرک و اندر یکی قرار
تا ملک شاه را قلمش خط استواست
زان استواست قاعدهٔ ملک استوار
هر مه که نو شود متواتر همی رسد
حملش ز قیروان و خراجش ز قندهار
بستند بر میان کمر عهد و طاعتش
خانان کامران و تکینان کامکار
چون آب و موم گردد گر در خلاف او
زاتش بود مخالف و زاهن بود حصار
خشم و رضای تو سبب عجز و قدرت است
از عجز جبر خیزد و از قدرت اختیار
باطل هر آن‌که از خط مهر تو سرکشید
حق است آن‌که عهد تو را هست خواستار
باطل شد از میانه و حق پیش تو بماند
حق پایدار باشد و باطل نه پایدار
ای خامهٔ تو شاخی کش ساحری است بر
وی نامهٔ تو باغی‌ کش نیکویی است بار
زان خامه سِحر بابلیان هست مُستَرِق
زان نامه نقش مانویان هست مُسْتعار
تو مهر جوی شاه و فلک بر تو مهربان
توکار ساز خلق و جهان با تو سازگار
اندازهٔ شمار ممالک به دست تو
عمر تو درگذشته ز اندازهٔ شمار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۰
پیام دادم نزدیک آن بت کشمیر
که زیر حلقهٔ زلفت دلم چراست اسیر
جواب داد که دیوانه شد دل تو ز عشق
به ره نیارد دیوانه را مگر زنجیر
پیام دادم کز بهر چیست گرد رخت
ز مشک و غالیه خطی کشیده حلقه پذیر
جواب داد که خط من آیتی عجب است
که هیچکس به جهان در نداندش تفسیر
پیام دادم کان عارض چو شیر سپید
رها مکن‌که شود سربه سر سیاه چو قیر
جواب داد که‌ گر شیر من چو قیر شود
روا بود چو همه قیر تو شدست چو شیر
پیام دادم کز روی زرد و نالهٔ زار
به زر و زیر همی مانم ای بت‌کشمیر
جواب داد که از زیر و زر بود شاهی
چرا غم است توراگر چو زر شدی و چو زیر
پیام دادم کز عشق تو رخ و تن من
چرا زریر وکمان شدکه بود لاله و تیر
جواب داد که در عشق چون تو بسیارند
ز تیرکرده کمان و ز لاله کرده زریر
پیام دادم کامد به دست تو دل من
به دل بسنده کن و جان من شکار مگیر
جواب داد که جان و دلت به دست من است
چو شرق و غرب به فرمان شاه و حکم وزیر
پیام دادم کاو را غیاث ملت خوان
که عدل اوست بشر را بزرگوار بشیر
جواب داد که او را وزیر عادل گوی
که چشم دولت عالی بدو شدست بصیر
پیام دادم کاندر جهان نظیرش کیست
به ‌دین و دولت و فرهنگ و دانش و تدبیر
جواب داد که او را نظیر نشناسم
ز بهر آنکه خدایش نیافرید نظیر
پیام دادم کز قدر او به حکم قیاس
چه پایه فرق کنم تا به آفتاب منیر
جواب داد که بسیار فرق باید کرد
که قدر خواجه عظیم‌است و آفتاب حقیر
پیام دادم کز دولتش عجب دارم
که قادرست به تأثیر همچو چرخِ اثیر
جواب داد که این دولت جهان‌آرای
زیادت است ز چرخ اثیر در تأثیر
پیام دادم کز منتش گرانبارند
رعیت و سپهِ شهریار‌ِ کشور گیر
جواب داد که در زیر بار منت او
هزار خواجه فزون است و صد هزار امیر
پیام دادم کز دست و طبع او خیزد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مَطیر
جواب داد که ابر مطیر و باد صبا
همی خورند زدست و زطبع او تشویر
پیام دادم کز عدل اوست ناپیدا
چو آب حیوان در دهر فتنه و تزویر
جواب داد که از جود اوست ناموجود
چو کیمیا و چو سیمرغ در زمانه فقیر
پیام دادم کازادگان دنیا را
به جای روزی توقیع کلک اوست مشیر
جواب داد که هرچ آن مسیح کردی دم
همی کند گه توقیع کلک او به ضریر
پیام دادم کز دشمان دولت او
شدست بخت نفور و همی‌ کنند نفیر
جواب داد که بر روزنامهٔ ملکان
نبشت‌ گردون ما‌یَملِکون مِن‌ ‌قِطمیر
پیام دادم کاندر ضمیر و فکرت او
جواهر خِرَدست و نوادرِ تقدیر
جواب داد که معلوم کرد عالم را
ملک به فکرت و تقدیر ایزدی به ضمیر
پیام دادم کز بخشش خدای کریم
نرفت و هم نرود در رضای او تأ‌خیر
جواب داد که از گردش سپهر بلند
نرفت و هم نرود در مراد او تقصیر
پیام دادم کاقبال بی‌پرستش او
بود به نزد خردمند خواب بی‌تعبیر
جواب داد که اشعار بی‌ستایش او
بود به نزد سخندان نماز بی‌تکبیر
پیام دادم کز طبع من‌ گهر خیزد
کجا کند قلم من مدیح او تحریر
جواب داد که از طبع تو گهر نه عجب
که هست طبع تو درمدح او چو بحر غزیر
پیام دادم کز خدمتش قرار دل است
همیشه باد بدو چشم روزگار قریر
جواب داد که تا سعد و نصرت از فلک است
فلک مساعد او باد و روزگار نصیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۴
همی فرازد دولت همی فزاید دین
قوام دین هدی و نظام ملک زمین
سزد که ملک زمین ‌گسترد نظام‌الملک
سزد که دین هدی پرورد قوام‌الدین
خدایگان صفتی کش خدای داد به هم
سه چیز روح‌فزا و سه چیز عقل‌گزین
ید موید و عقل تمام و بخت بلند
دل منوّر و عزم درست و رای رزین
ز قدر و مرتبه دارد جهان به زیر قلم
چنانکه داشت سلیمان جهان به زیر نگین
سعادت و قلم از دست او شناس که هست
عصای موسی آن و دعای عیسی این
مزاج را دل او راستی‌ کند تعلیم
طِباع‌ را کف او نیکوی کند تلقین
به نور صرف همی‌ماند و عجب دارم
که نور صرف بود مِن سُلاله من طین
گرفته رایت و رایش ز روم تا حد هند
رسیده نامه و نامش ز مصر تا در چین
به چشم دشمن او در زحل‌ کشید کمان
به جان حاسد او در اجل‌ گشاد کمین
توانگر آمد و مسکین مخالفش لیکن
ز غم توانگر و از شادی و طرب مسکین
برو ببوس یمینش‌ گرت‌گهر باید
که صدهزار ثمین است آن خجسته یمین
میان او کمری دارد از سعادت و فر
به شکل و طرفِ کمر زان قبل بود پروین
از آن خمیده شود مه دو بار در یک ماه
که تا ز بهر ستورانش نعل باشد وزین
ایا یمین تو تصریف جود را مصدر
ایا ضمیر تو میزان عقل را شاهین
شود چو آهو شیر عرین ز هیبت تو
ز فر بخت تو آهو شود چو شیر عرین
تویی‌ که عمر تو را هر شبی و هر روزی
فلک دعا کند و اختران‌ کنند آمین
پس از پیمبر ما وحی اگر روا بودی
گزاردی به ‌تو بر وحی جبرئیل امین‌!
اگرچه هست به عصر اندرون تو را تاخیر
تویی مُقَّدم آزادگان به داد و به ‌دین
بلی مقدم بیغمبران محمد بود
اگرچه بود محمد رسول بازپسین
همی به‌نام تو بر کوه بردمد سوسن
همی به مدح تو از سنگ بشکفد نسرین
ز دست و طبع تو بینم حیات و شادی خلق
که آن چو چشمهٔ خضر‌ست و این چو ماء معین
به روز بزم تو گر باز جانور گردند
مقدمان جهان سربه‌سر کهین و مهین
به دولت تو همه بر فلک نهند قدم
به خدمت تو همه بر زمین نهند جبین
هواست نعمت و منت تو را که خالی نیست
زنعمت تو مکان و زمنت تو مکین
کسی ‌که پای تو بالین او بود زیبد
که پای او سر عیّوق را بود بالین
یقین شدست‌که صاحبقران شهنشه ماست
چنان کجا که تویی صاحب اجل به‌ یقین
همی‌ کنند قِران بر فلک فریشتگان
که بخت صاحب و صاحبقران شدند قرین
اگر خبر شود از رزم تو به چرخ بلند
وگر نشان رسد از بزم تو به خلد برین
به رزمگاه تو یاری کنند سیارات
به بزمگاه تو شادی کنند حورالعین
کسی‌ که سر ننهد بر خط محبت تو
کند عداوت تو مغز در سرش زوبین
کسی‌ که مهر تو از سر برون کند وقتی
شود زکین تو اندیشه در دلش سنگین
ز نقش کلک شگفت تو ملک شاه شکفت
چو بوستان و گلستان ز باد فروردین
صدف شناسم کلک تو را که از دهنش
به شرق و غرب پراکنده ‌گشت دُرِّ ثمین
خرد ندارد و پیوسته است معنی جوی
بصر ندارد و همواره است ‌گیتی بین
کجا به دست تو باشد گمان برم که مگر
شهاب ابر پرست است و شمع صدر نشین
مکان‌ و قوتش مشک‌ است و سیم وزان سبب‌ است
به فرق سیم نگار و به حلق مشک آگین
مسخرند تو را باد و خاک و آتش و آب
ز هر یکی اثری تازه کن عَلَی‌التَّعیین
به ‌روز رزم برافشان به ‌باد خرمن خصم
به ‌روز بزم کن اجزای خاک را زرین
به ‌آب مهر همه کار دوستانت بساز
بسوز جان همه دشمنان به آتش‌ کین
ایا ستوده ولی‌نعمتی که از کرمت
شدست خاطر من نیک و عیش من شیرین
به ‌دولت تو همی برکشم علم به ‌فلک
ز خدمت تو همی سرکشم به عِلیّین
کجا مدیح تو خوانم ز بندگی خواهم
که جان و دل به ‌حروف اندرون کنم تضمین
اگر ز شاه و ز تو بگذرم ز گفتن شعر
کند زمانه به هر دم زدن دلم غمگین
اگر نه نام تو و نام شه‌ کنم ‌مَخلَص
مدیح بر من و بر خویشتن ‌کند نفرین
همیشه تا بود آثار نیک‌، اصل قوی
همیشه تا بود آیین خوب‌، حصن حصین
هزار سال بمان نیک بخت و نیک آثار
هزار سال بزی خوب رسم و خوب آیین
موافقانت رسیده ز گرد بر گردون
مخالفانت فتاده ز سِجن در سِجّین
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶۳
رسد هر ساعت از دولت نشانی
پیام آید زگردون هر زمانی
که چون سلطان معزالدین ملکشاه
نباشد در جهان صاحب قِرانی
امیری شهرگیری شهر بندی
شهی کشور دهی کشور ستانی
جهان را رای او چون آفتابی
زمین را تخت او چون آسمانی
نه جز در طاعتش پرورده عقلی
نه جز در خدمتش آسوده جانی
به تن بر هرکه خواهد کامکاری
به دل بر هر چه خواهد کامرانی
به کردار یکی قلعه است عالم
بر آن قلعه ز تیغش پاسبانی
جهانی را همی ماند سپاهش
عجب باشد جهانی در جهانی
خداوندا اگر مدحت نبودی
نبودی در جهان بسته میانی
گمان تو ز بهر خلق نیک است
چرا خصم تو بد داردگمانی
ز دست خویش نالد روزگارش
چو بد عهدی کند نامهربانی
اگر خصم تو با تیر و کمان است
شدست از بیم تیرت چون کمانی
شود حقّا مُسَخَّر با هزیمت
اگر نزدش فرستی پهلوانی
تو آن شاهی‌ که از انصاف و عدلت
جهان گشته است همچون بوستانی
در این معنی اگر دستور باشد
به دستوری بگویم داستانی
شنیدستم که نوشروان نمودست
زعدل خویش هر جایی نشانی
به هر راهی فرستادست لشکر
که تا ایمن بود هرکاروانی
به عدل و راستی‌کردست هر جای
روان بازار هر بازارگانی
همی بینم کنون ای شاه عادل
به هر شهری تو را نوشیروانی
یکی زان نامداران میر دادست
که او را چون تو باشد میهمانی
اگر فرمان دهی جان برفشاند
چنین باید دل هر میزبانی
همیشه تا بود فصل بهاران
همیشه تا بود فصل خزانی
به شادی قهرمانت باد دولت
که چون دولت نباشد قهرمانی
تو را هر روز نوروزی و عیدی
تورا هر ساعتی نومهرگانی