عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - ستایش دیگر از او
نگارخانه چین است یا شکفته بهار
مه دو پنج و چهارست یا بت فرخار
ز هر چهار نو آئین تر و بدیع ترست
نگار من که زمانه چو او ندید نگار
چو آفتاب ز من تا جدا شدند به سر
شدست بر من روز فراق او شب تار
ز اشک دیده در آبم چو شاخ نیلوفر
کبود گشته و لرزان و زرد و کوژ و نزار
نشسته بودم دوش از فراقش اندهگین
به طبع گوهر سنج و به دیده گوهربار
چو زلفکانش کرده ز زخم کف سینه
چو عارضینش کرده ز خون دیده کنار
درآمد از در حجره به صد هزار کشی
فرو نشست به پیشم چو صد هزار نگار
هزار گونه گلنار بر مه و پروین
هزار سلسله مشک بر گل و گلنار
ز روی کرده همه حجره بوستان ارم
به زلف کرده همه خانه کلبه عطار
هزار بوسه همی خواستم من از وی گفت
بده هزار ولیکن مده فزون ز هزار
در آن میان که همی بوسه دادمش بر لب
هزار بار غلط کردم از میانه شمار
گهی به شادی گفتم همی که باده بگیر
گهی به زاری گفتم همی بوسه بیار
چو باده بودی بر دست من برآوردی
نوای باربد و گنج گاو و سبز بهار
همی نواختی آن لعبت بدیع که هست
زبانش هشت ولیکن به لحن موسیقار
چو باده او را بودی بخواندمی پیشش
مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
خدایگان جهانگیر شاه گیتی دار
مطفزی ملکی خسروی خداوندی
که میر شهر گشای است و شاه شیر شکار
به مجلس اندر رویش بلند خورشیدست
به معرکه در تیرش ستاره سیار
ربود هیبت او از تن سپهر کژی
ببرد خنجر او سر زمانه خمار
زدوده تیغش تا بی قرار گشت به رزم
به دست فرخ او مملکت گرفت قرار
هر آنکه از سر برنده خنجرش بجهد
به هر کجا که رود ندهدش فلک زنهار
کسی که گرد ز درگاه فرخش ساید
نگشت یارد گردش زمانه غدار
به زیر پای نکوخواهش آتش آب شود
به دست دشمنش اندر ز گل بروید خار
جم و فریدون گر جشن ساختند رواست
چنین بود ره و آیین خسروان کبار
نهاد جشنی شاه جهان از آن برتر
که هست از ایشان برتر به خسروی صدبار
چو رسم پارسیان ناستوده دید همی
به رسم تازی جشنی نهاد خسرو وار
زهی به سیرت تو تازه گشته رسم عرب
به تو فروخته دین محمد مختار
کسی که منکر باشد خدای بیچون را
بود به اصل و به نسبت ز دوده کفار
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند به ساعت بر هستی خدای اقرار
برهمنی که به زنار بود نازش او
ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار
وگرنه هیبت آن تیغ اژدها پیکر
کند به ساعت زنار بر میانش مار
از آنچه پار تو کردی شها هزار یکی
نکرد رستم دستان زال در پیکار
هزار یک زان کامسال کرد خواهی باز
به تیغ تیز به هند اندرون نکردی پار
خبر شنیدیم از رستم و ز تو دیدیم
عیان و هرگز کی چون عیان بود اخبار
هزار سال بزی شاد تا به هر سالی
گشاده گردد بر دست تو هزار حصار
بتاب بر همه آفاق آفتاب صفت
بگرد گرد همه عالم آسمان کردار
به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوش
به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار
زمین چنانکه تو دانی به تیغ تیز بگیر
جهان چنان که تو خواهی به کام دل بگذار
خزینه های ملوک زمین همه بربخش
نهاده های شهان جهان همه بردار
ز چرخ یافته داد و ز بخت گشته به کام
ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در صفت شیر و مدح آن وزیر
بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر
چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر
او آفتاب و همچو مطر اشکش و مرا
در آفتاب نادره آمد همی مطر
گه روی تافت گاه ببوسید روی من
گه بر بکند و گاه گرفت او مرا به بر
گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن
گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر
گفتم که حاجتم به تو افزون کنون از آنک
حاجت فزون بود به مه ای ماه در سفر
نه نوگلی و شکر دانم که چاره نیست
از آفتاب و باران کس را به راه در
ترسم ز آفتاب فرو پژمری چو گل
بگدازی ای نگار ز باران تو چون شکر
و ایدر مقام کردن دانی که چاره نیست
چون داد روی سوی سفر نازش بشر
بدرود کردم او را وز وی جدا شدم
در پیش برگرفتم راهی پر از عبر
در بیشه ای فتادم کاندر زمین او
مالیده خون جانوران و بریده سر
نه ز انبهی تواند آمد به گوش بانگ
نه ز دیدگان تواند رفتن برون نظر
چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا
چون داستان وامق پرآفت و خطر
زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور
در وی چگونه یارد رستن همی شجر
شد بسته مرکبان را دم از برای آن
کامد به گوش ایشان آواز شیر نر
آمد برون ز بیشه یکی زرد و سرخ چشم
لاغر میان و اندک دنبال و پهن سر
رویش چراست زرد نترسیده او ز کس
چشمش چراست سرخ نبودش شبی سهر
می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند کوکب سپر از روی چون سپر
مانند آفتاب همی رفت و بر زمین
همچون مجره پیدا از پنجه هاش اثر
از سهم روی و بانگ نخیز و گریز او
هر زنده چشم و گوش همی داشت کور و کر
آنجا که قصد کرد بسان قضاش دید
وانچش مراد بود بیامدش چون قدر
آتش نهاد و خیره بود در میان آب
خورشید رنگ و تیره از او جان جانور
ماننده خور است همیشه به طبع گرم
آری شگفت می نبود گرم طبع خور
از بهر چیست تارک جوشان و ترش روی
چون یافته است دانم بر جانور ظفر
در سهم و جنگ داند رفتن همی چو تیر
وز بد چو تیغ کرد نداند همی حذر
هست او قوی دل و جگرآور ز بهر آنک
باشد طعام او همه ساله دل و جگر
گشت او دلیر و نامور از بهر آنکه او
بسیار برد جان دلیران نامور
خورشید رنگ و فعل شهابست بهر آنک
در مرغزار چون فلک او را بود ممر
گفتم که یارب او را بگمار و چیره کن
بر دشمنان صاحب کافی پر هنر
منصوربن سعید بن احمد که در جهان
چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر
گر طول و عرض همت او را داردی سپهر
خورشید کی رسیدی هرگز به باختر
ور آفتاب بودی چون مهر او به فعل
جز جانور نبودی در سنگ ها گهر
ای مدحتت به دانش چون طبع رهنمای
وی خدمتت به دولت چون بخت راهبر
جز خدمت تو خدمت کردن بود ریا
جز مدحت تو مدحت گفتن بود هدر
جودت به خاص و عام رسیده چو آفتاب
فضلت چو روزگار گرفته ست بحر و بر
چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد
بحری و از تو خیزد چون بحر نفع و ضر
با رتبت تو گردون بی قدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر
در جسم ها هوای بقای تو چون روان
در چشم ها جمال لقای تو چون بصر
من مدحت تو گفت ندانم همی تمام
مانند تو تویی و سخن گشت مختصر
معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
او را همی بجویم در خاک همچو زر
از فضل خویش دایم رنجور مانده ام
شاخ درخت رنج بود دایم از ثمر
یک همت تو حاصل گرداندم همم
یک فکرت تو زایل گرداندم فکر
از آتش فراق دل آتشکده شده ست
وز آب این دو دیده کنارم همی شمر
از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست
همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر
چون مهرباد روز بقای تو بی ظلام
چون چرخ باد ساعت عمر تو بی عبر
ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات
عمر تو با سعادت و عیش تو با بطر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - باز در ستایش او
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زاستر
بر آورد خورشید زرین حسام
فرو رفت مه همچو سیمین سپر
چو خورشید تابان و سرو روان
نگارین من کرد بر من گذر
به دست اندرون بی روان نوان
ز من در غم عشق نالنده تر
ز تیمار آن لعبت زهره فعل
ز هجران آن روی خورشید فر
بدو گفتم ای بهتر از جان و دل
چو بردی دل من کنون جان ببر
دلم همچو زهره است در احتراق
تنم همچو خورشید اندر سفر
چرا هر شبی ای دلارام یار
چرا هر زمان این نگارین پسر
به دشت دگر بینمت خوابگاه
ز حوضی دگر بینمت آبخور
تو را ای چو آهو به چشم و بتگ
سگانند در تک چو مرغی بپر
چرا با تو سازند کاهو و سگ
نسازند پیوسته با یکدگر
تو را شب به صحرا نمد پوششست
تو را روز بر که فلاخن کمر
چو خورشید رنجت نیاید ز سیر
چو نرگس زیانت نداری سهر
مهی تو که هرگز نترسی ز شب
گلی تو که تازه شوی از مطر
چو نیلوفر انس تو با جوی آب
چو لاله همی جای تو در خضر
بریده به حکمت سراپای تو
بسفته به نیرنگ پهلو و بر
به حیلت کنند از شکر نی جدا
تو مقرون کنی نی همی با شکر
نی ناتوان چون درنگ آورد
دل اندر نشاط و تن اندر بطر
چون در سفته وز آب زاده چو در
چو زر زرد و از خاک زاده چو زر
شد او کهربا رنگ چون گشت خشک
زمرد صفت بود تا بود تر
چو شخصیست در وی نفس چون روان
چو شاخیست زو شادمانی ثمر
بسی بوده همشیره با شاخ گل
بسی بوده همخوابه با شیر نر
چو شخص دلیران همه پر ز زخم
چو دست عروسان همه در صور
سرش گوش گشتست و چشمش دهان
سراید به چشم و نیوشد به سر
چو عاقل همی تا نگوید سخن
ازو هیچ پیدا نیاید هنر
چو بلبل شد او بر گل روی دوست
نوا می زند وقت شام و سحر
تو گویی که طوطیست اندر سخن
که از آب گردد همی گنگ و کر
چو قمری همی نالد و همچو او
ز گردنش طوقی به گردنش بر
زبان نیست او را و جان نی ولیک
ز دست تو گویاست چون جانور
دم تو مگر مدحت صاحب است
کز او گنگ گویا شد و با خطر
عمیدی که اخبار او همچو دین
رسیده است در هر بلاد و کور
ابونصر منصور کاندر جهان
شده نام او چون هنر مشتهر
ازو خلق او چون ز گردون نجوم
وزو لفظ او چون ز دریا درر
ز حرص عطا خواهد اندامهاش
که هر یک شود دست و پا شد گهر
چنان کز پی شکر او مادحش
زبان خواهد اندام ها سر به سر
بزرگا سزد گر کنی افتخار
که بی شک جهان را تویی مفتخر
تو را صدق بوبکر و علم علی
تو را فضل عثمان و عدل عمر
تویی در تن سرفرازان روان
تویی در سر کامکاری بصر
که کرد از حوادث سپر جاه تو
که تیر قضا شد بر او کارگر
بنامت که زد دست در شاخ خشک
که چون نخل مریم نیاورد بر
چو مدح تو را گفت نتوان تمام
هیم جای کردم سخن مختصر
همی چون سکندر بگشتم از آنک
بماند به هر شهر از من اثر
سکندر ندید آب حیوان و من
همی بینم اینک به جام تو در
گر از مجلس تو بیایم قبول
بسان سکندر شوم بی مگر
به تاریکی روزگار اندرون
به دست آیدم کان گوهر دگر
بزی تا بتابد همی مهر و ماه
بمان تا بماند همی بحر و بر
به چشم بقا روی اقبال بین
به پای طرب فرش دولت سپر
بپای و ببال و ببار و بتاب
چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور
مراد و نشاط و خزینه جهان
بیاب و ببین و بپاش و بخور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - مدیح دیگر از آن بزرگ
دوال رحلت چون بر زدم بر کوس سفر
جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر
چو حاجیان ز می از شب سیاه پوشیده
چو بندگان زمجره سپهر بسته کمر
به هست و نیست در آرد عنان من در مشت
چو دو فریشته ام از دو سو قضا و قدر
مباش و باش ز بیم و امید با تن و جان
مجوی و جوی ز حرص و فتوح در دل و سر
مرا به چون شود و کاشکی و شاید بود
حذر نگاشته در پیش چشم یک دفتر
اگر چه خواند همی عقل مرمرا در گوش
قضا چو کارگر آمد چه فایده ز حذر
گه از نهیبم گم شد همی چو ماران پای
گهم ز حرص برآمد همی چو موران پر
تن از درنگ هراس و دل از شتاب امید
به طؤ و سرعت کیوان همی نمود و قمر
چو خار و گل ز گل و خار روی و غمزه دوست
ز تف و نم لب من خشک بود و مژگان تر
وگرنه گیتی خشک از تف دلم بودی
ز اشگ چشمم بر خنگ زیورم زیور
بدان دم اندر راندم همی ز دیده سرشگ
دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر
به لون زر شده روی من از غبار نیاز
به رنگ می شده چشم من از خمار سهر
نه بوی مستی در مغز من مگر زان می
نه رنگ هستی در دست من مگر زان زر
رهی چو تیغ کشیده کشیده و تابان
اثر ز سم ستوران بر او به جای گهر
اگر چه تیغ بود آلت بریدن من
همی بریدم آن تیغ را به گام آور
وگر به تیزی گردد بریده چیز از تیغ
ازو همی به درازی بریده گشت نظر
چو آفتاب نهان شد نهان شد از دیده
نیام او شب دیرنده تیره بود مگر
مخوف راهی کز سهم شور و فتنه او
کشید دست نیارست کوهسار و کور
که از جگر جگر من چون خون دل گشته
گهی ز خون دلم خون شده دل اخگر
گهی چو خاک پراکنده دل ز باد بلا
گهم چو پوست ترنجیده دل ز آتش حر
شهاب وار به دنبال دشمنان چو دیو
فرو بریدم صد کوه آسمان پیکر
گهی به کوه شدی هم حدیث من پروین
گهی به دشت شدی هم عنان من صرصر
بسان نقطه موهوم دل ز هول بلا
چو جزء لایتجزا تن از نهیب خطر
ولیک از همه پتیاره ایمن از پی آنک
مدیح صاحب خواندم همی چو حرز زبر
عماد دولت منصور بن سعید که یافت
فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر
به باغ انس که رویش چو گل شکفته شود
ز بهر سایل و زایر سعادت آرد بر
به قوت نعم و پشت نعمت اویست
امید یافته بر لشگر نیاز ظفر
کجا سفینه عزمش بر آب حزم نشست
نشایدش مگر از مرکز زمین لنگر
شکوه جاهش گر دیده را شدی محسوس
سپهر و انجم بودی ازو دخان و شرر
ز ماده بودن خورشید را مفاخر تست
که طبع اوست معانی بکر را مادر
ز بهر آنکه به اصل از گیاست خامه او
باصل هم ز گیا یافتند زهر و شکر
به نعت موجز تیغش زمانه را ماند
که بر ولی همه نفع است و برعد و همه ضر
بزرگوار کریما چو طبع تو دریاست
شگفت نیست ز طبع تو گوهر و عنبر
مکارم تو اگر زنده ماند نیست شگفت
که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر
ندید یارد دشمن مصاف جستن تو
اگر چه سازد از روز و شب سپاه و حشر
نکرد یارد بی رای تو ممر و ممار
سپهر زود ممار و نجوم تیز ممر
به حل و عقد همی حکم و امر نافذ تو
رود چو ابر به بحر و رسد باد به بر
اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول
ابا کند ز پذیرفتن عرض جوهر
وگر ز عزم و ز حزم تو آفریده شدی
به طبع راجع و مایل نیامدی اختر
بساختند چهار آخشیج دشمن از آن
که رأی تست به حق گشته در میان داور
به چرخ و بحر نیارم تو را صفت کردن
که چرخ با تو زمین است و بحر با تو شمر
ز بهر روی تو خورشید خواستی که شدی
شعاع ذره ش چون نور دیده حس بصر
به روز بخشش تو ابر خواستی که شدی
ز بهر جود کف تو چو قطره های درر
بهی ز خلق و هم از خلقی و عجب نبود
که هم ز گوهر دارند افسر گوهر
به نعمت تو که تا غایبم ز مجلس تو
نکرد در دل من شادی خلاص اثر
ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم
نمی گشاید از مجلس تو بر من در
در آب و آذرم از چشم و دل به روز و به شب
نه هیچ جای مقام و نه هیچ جای مقر
ولیک مدح و ثنای تو را به خاطر و طبع
چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر
ز شوق طلعت و حرص خیال تو هستم
به روز چون حربا و به شب چو نیلوفر
رضا دهی به حقیقت که کارم اندر دل
مگر به سر برم این عمر نازنین به مگر
ز فرق تا به قدم آتشم مرا دریاب
که زود گردد آتش به طبع خاکستر
به مجلس تو ز من نایب این قصیده بس است
که هیچ حاجت ناید به نایب دیگر
نمی توانم خواندنش به نام در یتیم
که عقل و فکرش امروزه مادرست و پدر
ز شرق و غرب ز رایت همی امان خواهد
که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر
همیشه تا ماه از قرب و بعد چشمه مهر
گهی چو چفته کمان گردد و گهی چو سپر
زمانه باشد آبستنی به روز و به شب
سپهر باشد بازیگری به خیر و به شر
به پای همت بر فرق آفتاب خرام
به چشم نعمت در روی روزگار نگر
شراب شادی نوش و نوای لهو نیوش
لباس دولت پوش و بساط فخر سپر
ولیت سرو سهی باد سرکشیده به ابر
عدوت سرو مسطح که برنیارد سر
ز دست طبع همیشه به تیغ اره صفت
بریده باد چو ناخن عدوت را حنجر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - باز در ثنای او
آلت رامش بخواه گوهر شادی بیار
رعد مثال این بزن ابر نهاد آن ببار
خلق همی بنگری روز و شب اندر نشاط
جز طرب اندر جهان نیز ندارند کار
خاک نبینی به ره خرده نقره بساط
ابر نبینی ازو ریزه کافوربار
شهر ز دیبای روی نغزتر از بوستان
راه ز خوبان شهر خوبتر از قندهار
روی چو دوزخ زمین گشت ز سبزه بهشت
فصل گرفته جهان شد به زمستان بهار
نز پی شادی همی هیچ دلی را ملال
نز پی مستی همی هیچ سری را خمار
تابد چون مه همی روی بت خوش سخن
خندد چون گل همی جام می خوشگوار
دانی امسال چیست جهان به سورست شاد
که ساخته سازش همی گردون پیرار و پار
عمده پاینده ملک خاصه خسرو رشید
آمد باز از عراق شاد دل و شاد خوار
جاه و بزرگی عدیل عز و سعادت ندیم
دولت و تایید جفت نصرت و اقبال یار
فتح و ظفر همرکاب فخر و شرف هم عنان
یمن رفیق یمین یسر قرین یسار
داشته در زیر ران سرسبکی خوش خرام
رهبر و هامون نورد که برو دریا گذار
چرخی و در زیر او تابان شکل هلال
کوهی و بر روی او رخشان زر عیار
کشتی شوریده بحر کوکب تاریک شب
قلعه روز نبرد آهوی وقت شکار
باد تکش کوفته بر تپش برق تیغ
رعد دمش خاسته در دل ابر غبار
خاصه سلطان بر او مهر صفت از بها
وان فلک آسای رخش چون فلک اندر مدار
ساعت ساعت بر او رأی ملک را نظر
منزل منزل برو سعد فلک را نثار
دیده ز چرخ کمال مهری بس نورمند
یافته از بحر ملک دری بس شاهوار
داد به شهزاده ای زاده شاهی چنو
در هنر مملکت دیده نبد روزگار
ز پشت آن شهریار که زیر دور سپهر
دیده دولت ندید روی چنو شهریار
آن پسر تاجدار تا که برافراخت تاج
هر دم بوسد زمین پیشش هر تاجدار
جود بدو چیره دست مجد بدو شاد کام
عقل بدو زورمند ملک بدو کامگار
ای به بر مهر تو مهر فروزان سها
وی به بر کین تو آتش سوزان شرار
با ادب و عقل تو چرخ نباشد قوی
با تلف جود تو کوه ندارد یسار
تا تو به فرخنده فال رفتی از پیش شاه
نداد حضرت فروغ نیافت دولت قرار
پنجه سبز چنار لرزان بود از دعا
دیده نرگس به باغ زرد شد از انتظار
گشتی مانند ابر بر سرکه های تند
رفتی مانند باد در دل شبهای تار
نه باکت آمد ز شیر نه ترس بودت ز تیغ
نه مانده گشتی ز کوه نه رنجه گشتی ز غار
بودت هر خار زار تازه تر از گلستان
گشتت هر سنگلاخ نرمتر از مرغزار
بوم خراسان بدید بر کف تو جام زر
شرم زد و می برست لاله از لاله زار
هر که همی مدح خواست داد بدان مدح زر
آمد و مدح تو گفت کرد بدان افتخار
لابد چونین بود کافی و بسیار فن
بی شک زینسان رسد محتشم نامدار
طبع چو دریا فراخ رای چو گردون بلند
عزم چو شمشیر تیز حزم چو کوه استوار
با ادب دلپسند با سخن جان فروز
با خرد بیکران با هنر بی شمار
با همه عالم جواد وز همه گیتی فزون
در همه میدان تمام بر همه دانش سوار
آنکه به صد ناز شاه بر کشدش پیش تخت
وانکه به صد فخر ملک پروردش برکنار
تا تو بیاراستی حضرت عالی به فر
گشت جهان پر بخور گشت زمین پر بخار
رود ز خوبان دهر جست بر رود زن
می ز بتان طراز خواست کف می گسار
روی زمین کوفتی نام نکو یافتی
اینت ستوده سفر اینت گزین اختیار
کاری کردی بزرگ تا که بماند جهان
ماند اندر جهان قصه آن یادگار
همسر شکر شده ست مدح تو بر هر زبان
همتک بادست و ابر نام تو در هر دیار
ای ز همه مفخرت عرض تو بسته حلی
وی ز همه مکرمت نفس تو کرده شعار
دانم پوشیده نیست بر دل بیدار تو
که من چه بینم همه در فزع این حصار
چو بوم خسبم ز بیم در شکم این مضیق
چو زاغ خیزم ز ترس بر سر این کوهسار
دو لبم از باد خشک دو رخم از اشک تر
گونه ام از درد زرد پیکرم از غم نزار
چو رعد هر شامگاه نالم از رنج سخت
چون ابر هر بامداد گریم از درد زار
بگرددم سر چو باد بخیزدم دم چو دود
بلرزدم دل چو برگ بپیچدم تن چو مار
شخص نوانم ز ضعف بر نسق چفته نال
چهره ز خون سرشک بر شبه کفته نار
کار ز سختی چو سنگ عیش به تلخی چو زهر
جای به تنگی چو کور روز به ظلمت چو قار
قامتم از بار رنج همچو کمان تو گوژ
سینه ز تیر بلا چون هدف تو فگار
داری جاه عریض مرتبت سرفراز
به نزد سلطان حق خسرو خسرو تبار
هست محلی تمام عالی چون آسمان
هست زبانی فصیح بران چون ذوالفقار
به حق داد آفرین به نعمت شاه زمین
که برکشی مر مرا زین غم و زین اضطرار
امید عالی تویی وفا کن امید من
زانکه امیدم به تست جمله پس از کردگار
تا بفروزد زمین چشمه گیتی فروز
تا بنگارد جهان چرخ زمانه نگار
دست به رادی گشای طبع به شادی زدای
روز به دولت شمر عمر به راحت گذار
بساط ایوان ملک به پای رتبت سپر
عنان فرمان شاه به دست اقبال دار
مهری چون مهر تاب چرخی چون چرخ گرد
سروی چون سرو بال ابری چون ابر بار
داده و انگیخته مجلس بزم تو را
جام بلورین فروغ مجمر زرین بخار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - هم در تمحید سلطان محمود
بهست قامت و دیدار آن بت کشمیر
یکی ز سرو بلند و یکی ز بدر منیر
بتی که هست رخ و زلف او به رنگ و به بوی
یکی شبیه عقیق و یکی بسان عبیر
دل و برش به چه ماند به سختی و نرمی
یکی به سخت حدید یکی به نرم حریر
ببرد عارض و زلفینش از دو چیز دو چیز
یکی سپیدی شیر و یکی سیاهی قیر
دلم شد و تن ازو تا جدا شدم من ازو
یکی ز رنج غنی و یکی ز صبر فقیر
دو چیز دانم اصل نشاط و راحت خویش
یکی وصال نگار و یکی ثنای امیر
امیر غازی محمود کش دو چیز سزاست
یکی همایون تاج و یکی خجسته سریر
شهی که بینی دو دست جود او باشد
یکی چو بحر طویل و یکی چو بئر قعیر
شهی که هست دل و دست او به گاه سخا
یکی چو بحر محیط و یکی چو ابر مطیر
ببرد طلعت و فهم وی از دو چیز سبق
یکی ز زهره از هر یکی ز تیر دبیر
معین اوست فلک چون مشیر اوست جهان
یکی چه نیک معین و یکی چه نیک مشیر
قضا مساعد او و قدر مسخر او
یکی چو گشته رهین و یکی چو گشته اسیر
همی گشاید کشور همی ستاند ملک
یکی به عزم درست و یکی به رای بصیر
همیشه دولت و اقبال سوی او بینی
یکی به فتح مبشر یکی به سعد بشیر
خدایگانا همواره قدر و همت تست
یکی سنی و رفیع و یکی بلند و خطیر
ز هیبت تو برانداختند ببر و هژبر
یکی ز بیشه نشست و یکی ز دشت مسیر
ز بهر مجلست ای شاه ابر و باد آمد
یکی ز کوه بلند و یکی ز بحر قعیر
نثار مجلست آورد ابر و باد روان
یکی ز دریا در و یکی ز کوه عبیر
درخت و مرغ شدند از پی تو باغ به باغ
یکی گشاده نقاب و یکی کشنده صفیر
نشاط کن ملکا باده مروق نوش
یکی به مجلس حزم و یکی به نعمت زیر
همیشه باد دو دست تو تا جهان باشد
یکی به مشکین زلف و یکی به لعلی شیر
همیشه باد شها نیکخواه و بدخواهت
یکی به بزم نشاط و یکی به رنج زحیر
همیشه دولت و اقبال با تو باد به هم
یکیت باد ندیم و یکیت باد وزیر
همیشه باد سر و دیده بداندیشت
یکی بریده به تیغ و یکی خلیده به تیر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - مدح امیر ابونصر پارسی
بونصر پارسی سر احرار روزگار
هست از یلان و رادان امروز یادگار
آبیست از لطافت و بادیست از صفا
بحریست از مروت و کوهیست از وقار
همت به روی و رایش بفراخت چون قمر
فضل از نصیب خلقش بشکفت چون بهار
ایوان به وقت بزم نبیند چنو سخی
میدان به گاه رزم نبیند چنو سوار
عنفش همی بر آب روان افکند گره
لطفش همی بر آتش سوزان کند نگار
از خشم و عنف او دو نشانست روز و شب
از مهر و کین او دو نمونست نور و نار
بر دشمنان بگشت به قهر آسمان نهاد
بر دوستان بتافت به جود آفتاب وار
تا در میان باغ بخندد همی سمن
تا در کنار جوی ببالد همی چنار
خندیده باد نزهت او را لب طرب
بالیده باد نعمت او را تن یسار
چون اوج چرخ دولت عالیش مهروار
چون بیخ کوه حشمت باقیش پایدار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - وصف جلوه های طبیعت و گریز به مدح محمود
روز وداع از در اندر آمد دلبر
لب ز تف عشق خشک و دید ز خون تر
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن
تاب نمانده در آن دو مشکین چنبر
عبهر چشمش گرفته سرخی لاله
لاله رویش گرفته زردی عبهر
بر گلش از زخم دست کاشته خیری
بر مهش از آب چشم خاسته اختر
کرده زمین را زرنگ روی منقش
کرده هوا را به بوی زلف معطر
گفت مرا ای شکسته عهد شب و روز
در سفری و نهاده دل به سفر بر
تا کی باشد تو را وساوس همراه
تا کی باشد تو را کواکب همبر
ملکت جویی همی مگر چو سلیمان
گیتی گردی همی مگر چو سکندر
رفتی تو در نشاط باشی آنجا
ماندم من در غم تو باشم ایدر
دلبر مه روی بی مرست به غزنین
زود نهی دل به ماه رویی دیگر
هیچ دل تو ز مهر من نکند یاد
نیز تو را یاد ناید از من غمخوار
گفتمش ای روی تو عزیزتر از جان
دیدن رویت ز زندگانی خوشتر
ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی
وی نه برنده گذارده چو تو آزر
شرطی کردم که تا بر تو نیابم
بوسی ندهم بر آن عقیق چو شکر
حرمت روی تو را نجویم لاله
حشمت زلف تو را نبویم عنبر
می بنیوشم ز رود ساران نغمه
می نستانم ز میگساران ساغر
منتظر وصلت تو خواهم بودن
آری الانتظار موت الاحمر
زود خبر کن مرا نگارا زنهار
تات چه پیش آمد این فراق ستمگر
همچو مه اندر کنارم آمد و ماندیم
هر دو در آغوش یکدگر چو دو پیکر
گشتم ازو باز سوخته چو عطارد
او بشد از پیش من چو مهر منور
چشمم چو ابر و دامنم چو شمر شد
رویم چون زر دل چو بوته زرگر
گشت به ناخن چو پیرهنش مرا روی
شد ز طپانچه مرا چو معجر او بر
مانده و رسته ازین دو دیده چون جوی
آن قد بر رفته چو سیمین عرعر
رفتم از پیش او و پیش گرفتم
راهی سخت و سیاه چون دل کافر
راهی چون پشته پشته سنگ و در آن راه
سینه بازان به نعل گشته مصور
ننهد اندر زمینش شیر همی چنگ
بفکند اندر هواش مرغ همی پر
بر کمر کوهها ز شدت سرما
مرمر چون آب گشته آب چو مرمر
گردش گردون شده رحا وی و از وی
ریخته کافور سوده در که و کردر
از فزع راه گشته لرزان انجم
وز شغب شب شده گریزان صرصر
گردون چون بوستان پر ز شکوفه
تابان مریخ ازو چو چشم غضنفر
مهر فرو رفته همچو آتش بر چرخ
مانده پراکنده و فروخته اخگر
از نظر و چشم خلق پنهان کرده
چشمه خورشید را سپهر مدور
روی هوا را ز شعر کحلی بسته
گیسوی شب را گرفته در دوران بر
ماه برآمد چو موی بند عروسان
تابان اندر میان نیلی چادر
تیره بخاری برآمد از لب دریا
جمله بپوشیده روی گنبد اخضر
ابری چون گرد رزم هایل و تیره
برق درخشنده از کرانش چو خنجر
قطره باران از آن روان شده چون تیر
غران چون مرکب از میانش تندر
روی ز گردون نمود طلعت خورشید
چون رخ یار من از حلویی معجر
زاغ شب از باختر نهان شد چون دید
کآمد باز سپید صبح ز خاور
شب را معزول کرد چشمه خورشید
رایت دینارگون کشید به محور
گردون از درد شب بکند و بینداخت
از بر و از گوش و گردنش زر و زیور
آبی دیدم نهاده روی به هامون
بوده پدرش ابر و کوهسارش مادر
همچو گلاب و عرق شده مه آزار
بوده چو کافور سوده در مه آذر
روشن و صافی و بی قرار تو گفتی
هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر
خسرو محمود آنکه شاهی از وی
تازه شده چون پیمبری به پیمبر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - هم در ثنای آن پادشاه و تهنیت فتح اکره
ایا نسیم سحر فتح نامه ها بردار
به هر ولایت از آن فتح نامه ای بسیار
ز فخر منشین جز بر سر شهان بزرگ
ز عز مسپر جز دیده ملوک کبار
بدین مهینی اخبار خلق نشنیدست
مگر نگویی در کوه و بیشه این اخبار
به کوه و بیشه نماند پلنگ و شیر از بیم
چه گیرد آن گه شاه جهان به روز شکار
مبشران را راه گذر بیارایند
به هر ولایت رسم این چنین بود ناچار
مبشری تو و آراسته ست راه تو را
بهار تازه و نوروز خرم از گلزار
خوازه بست ز گلبن همه فراز و نشیب
بساط کرد ز سبزه همه جبال و قفار
به باغ بلبل و قمری و عندلیب از لهو
کشیده الحان چون ارغنون موسیقار
بدین بشارت چون بگذری به هر کشور
فشاند ابر هوا بر تو لؤلؤ شهوار
ز بهر آنکه مگر بر زمین مقام کنی
زمین بپوشید از سرخ گل شعار و دثار
بدان که تا نرسد بر تو تابش خورشید
کشید چرخ مظله ز گونه گونه بخار
به بوستان و به باغ از برای دیدن تو
ز بس شکوفه سراپای دیده گشت اشجار
به باغ برگذری شاخ ها ز میوه و گل
دو تا شوند به خدمت به پیش تو هموار
ازین نشاط ببالد چنار و سرو سهی
ز لهو لعل شود روی لاله و گلنار
ایا نسیم سحر عنبرین دم تو کنون
کند زمین و هوا را چو کلبه عطار
بدین خبر تو جوانی دهی به عالم پیر
کنی چو خلد جهان را ز نعمت بسیار
کنون ز فر تو در باغ ها پدید آمد
ز جنس جنس نبات وز گونه گون ازهار
ره تو سر بسر آراست نوبهار گزین
تو می خرام به صد مرتبت مبشر وار
به هفت کشور چون این خبر بگویی تو
ملوک جان و روان پیش تو کنند نثار
پیام خواهم دادن تو را به هفت اقلیم
چو فتح نامه بدادی پیام هم بگزار
تو خود مشاهد حالی و بوده حاضر
به کارزار شهنشه پیام من به چه کار
بگو که چون ملک عصر سیف دولت و دین
خدایگان جهان خسرو صغار و کبار
ز بهر نصرت اسلام را ز دارالملک
به بوم هند در آورد لشکر جرار
بدان که تا نبود لشکری گران و بزرگ
خیاره کرد ز لشکر چهل هزار سوار
چو چرخ کینه کش و چون زمانه با قوت
چو ابر طوفان فعل و چو ابر صاعقه بار
رهی گرفته به پیش اندرون دراز و مهیب
همه زمینش سنگ و همه نباتش خار
شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر
مسیر دیو دژآگه به خاک بر هنجار
همی خرامید اندر میان هندستان
فراشته سر رایت به گنبد دوار
سپهر نیک سگال و زمان فرمان بر
خدای راهنمای و ملایکه انصار
بدو ملوک ز اطراف روی بنهادند
چنان که آید از آفاق سوی بحر انهار
کمینه خدمت هر یک ز تن که صد بدره
کهینه هدیه هر یک ز جامه صد خروار
گهی گذاشت حصار و گهی گذاشت زمین
گهش مقام به بیشه گهش نزول به غار
چو می گذشت گذر کرد رایت عالیش
به گرد تیره بپوشید چرخ آینه وار
حصار اگره پیدا شد از میانه گرد
بسان کوه بر او باره های چون کهسار
به حسن رتبت او نارسیده دست قضا
نکرده با وی غدری زمانه غدار
سپه چو دایره پیچید گرد حصن و همی
نمود حصن ازو همچو نقطه پرگار
به کارزار زده دست و گرم گشته نبرد
ز تیغ آهن سنب وز تیر خاره گذار
به خواب دید دگر شب امیر آن چیپال
یکی بلندی و او بر سرش گرفته قرار
شده هراسان از جان و گرد بر گردش
همه سراسر پر شرزه شیر و افعی مار
ز دور دیده یکی مرغزار خرم و سبز
درو کشیده یکی سایبان پر زنگار
نهاده تختی زرین بر او فرشته وشی
دو فوج حور کمر بسته بر یمین و یسار
خیال دولتش آمد فراز و گفت بدو
که از ضلالت خود گشت بایدت بیزار
ببایدت بر آن سایبان رنگین شد
وز آن فرشته ببایدت خواستن زنهار
چو دید چیپال این خواب سهمگین در وقت
گرفت لرزه و گشت از نهیب آن بیدار
یقین شد او را کان سایبان محمودیست
درو نشسته شاه فریشته کردار
سراییان و غلامان دو فوج بسته کمر
سپاه اوست چو شیر و چو مار گرد حصار
چو شمع روز شد از کله کبود پدید
زمین ز حله زربفت سرخ کرد و شعار
امیر اگره چیپال از سر گنبد
فرو دوید و به پست آمد از بلند حصار
سرای پرده سیفی بدید و خدمت کرد
بز دو دست و بکند از میان خود زنار
پیام داد به خسرو که ای بزرگ ملک
گناه کردم و کردم بدان گناه اقرار
به بندگیت مقرم توام خداوندی
گذاشتم همه عصیان تو جرم من بگذار
اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی
کنم ز تن که به بالای این حصار انبار
جواب داد شهنشاه سیف دولت و دین
که آمدم به غزا من بدین بلاد و دیار
حصار دیدم بی مر و لیک هر یک را
گشاده بود بدین لشکر هدی صدبار
همی بجستم حصنی عظیم و دوشیزه
که در جهان نبدش هیچ خسرو و سالار
کنون که یافته ام این حصار اگره را
ازین حصار برآرم به تیغ و تیر دمار
ملوک را همه مقصود سیم و زر باشد
مر مراد همه عفو ایزد دادار
پس آنگهی به سپه گفت جنگ پیوندند
من این حصار بگیرم به عون ایزد بار
سپاه گرد حصار اندر آمدند چنانک
مبارزان را چون لیل می نمود نهار
حصار اگره مانده میانه دو سپه
برونش لشکر اسلام و در درون کفار
بسان چرخ برو سنگ منجنیق روان
چنان کجا به سوی چرخ دعوت ابرار
پیاده دیدم با خود و جوشن و خنجر
همی خزید به کردار مار بر دیوار
به سنگ و تیر و به آتش همی نگشت جدا
بدوختندش گویی به آهنین مسمار
هزار زخم فکند و دلش نگشت ملال
هزار زخم بخورد و تنش نگشت فگار
هر آتشی که بینداختندی از کنگر
چنان نمودی کز چرخ کوکب سیار
هر آن سواری کاندر میان آتش رفت
و گرچه بود ز آتش به گرد آن انبار
برون شد او چو براهیم آزر از آذر
به گردش آتش سوزنده گشت چون گلزار
به زیرش اندر شاخ بنفشه گشت زکال
به گردش اندر برگ شکوفه گشت شرار
گذشت روزی چند و همی نیاسودند
سپه ز کوشش در روز روشن و شب تار
شبی که بود بسی سهمگین تر از دوزخ
کریه و زشت چو دود و سیاه و تیره چو قار
چو رعد از ابر بغرید کوس محمودی
برآمد از پس دیوار حصن مارامار
سرائیان ملک جملگی بجوشیدند
برآمدند بهر کنگر اژدها کردار
به تیغ کردند از خون دشمنان هدی
زمین اگره همچون زمین دریا بار
چو در حصار بجوشید تارک گبران
ز تاب آتش شمشیر گرم شد پیکار
همی نمود ز روی حسام خون عدو
چو آب شنگرف از روی تخته زنگار
ز ترس چنبر گردون بایستاده ز دور
ز سهم چشمه خورشید در شده به غبار
حسام بران در سر به معدن دانش
سهام پران در دل به موضع اسرار
خدایگان را دیدم به گرد رزم اندر
چو شرزه شیر به دست اژدهای مردم خوار
تبارک الله چشم بد از کمالش دور
چو نور بود بر آن مرکب جهنده چو نار
گشاده دست به زخم و ببسته تنگ میان
ز بهر خشندی و عفو ایزد دادار
ز غازیان به حصار اندرون درآمد بانگ
ز ملک خسرو محمود باد برخوردار
خدایگانا هر وقت فتح خوش باشد
ولیک خوشتر باشد به روزگار بهار
نمود در هند آثار فتح شمشیرت
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»
حسام تیز تو شد ذوالفقار و هند عرب
حصار اگره خیبر تو حیدر کرار
حسام تست اجل وز اجل که جست امان
سنان تست قضا وز قضا که یافت فرار
زمین هند چنان شد که تا به حشر برو
ز خون به کشتی باید گذاشت راهگذار
به بحر و کوه ز بس خون که راند تیغ تو شد
عقیق و بسد در یمین و زر عیار
هر آنچه اکنون اندر زمین او روید
چو شاخ و قواق از شاخ او سرآید بار
کنون مکوک ز اطراف زی تو بفرستند
ز زر سرخ به خروار و پیل نر به قطار
چو پیل جمع شود پیل خانه کن قنوج
به پیلبانی پیلانت جندرا بگمار
خجسته بادت این فتح تا به فیروزی
به تیغ نیز بگیری چنین حصار هزار
تو بود خواهی صاحبقران به هفت اقلیم
دلیل می کند این فتح تو بدین گفتار
همیشه تا به میان سپهر جای زمی است
کند به گرد زمین اندرون سپهر مدار
همیشه بادی در ملک کامگاری و ناز
ز دولت تو چنین فتح هر مهی صد بار
سعادت ازلی با تو روز و شب همبر
خدای عزوجل با تو گاه و بیگه یار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - مدح سیف الدوله محمود
چو روز روشن بنمود چهره از شب تار
زدود مهر ز آیینه فلک زنگار
چنان که نور ز رأی خدایگان جهان
بتافت مهر منیر از سپهر دایره وار
شبی گذشت به من بر چو روی اهریمن
چو خط مرکز در خط دایره پرگار
دلم چو گردون از عشق ناشکیب شده
پدید کرد همه رازش آن دو زلف چو قار
شبست زلفش و گردون دل من و نه عجب
که راز گردون آید پدید در شب تار
دلم چو دریا در موج کرده پیدا سر
به گاه موج ز دریا شود پدید شرار
مرا ز دیده روان خون و خواب رفته از آن
بلی ز رفتن خونست علت بیدار
جدا شده من از آن ماه خویش و گم کرده
ز من دلی به بیابان عاشقی هنجار
تنم به تیر غمان کرده عشق او خسته
دلم به تیغ هوا کرده هجر او افگار
عیاروار دل من ربود دلبر من
بلی ربودن باشد همیشه کر عیار
مرا خوشست وگر چند ناخوشست مدام
ز درد هجران عیش من ای ملامت کار
مکن ملامت و بر سوخته نمک مفکن
ز جنگ دست بدار و مرا عذاب مدار
ز چوب خشک چرا بود بایدم کمتر
که ناله گیرد چون او جدا شود از یار
نه کمترم به وفا داشتن من از قمری
که از فراق به گاه سحر بموید زار
چو زیر چنگ همه روز مدح او گویم
اگر چه گشتم چون زیر چنگ زار و نزار
همیشه جویم همچون شراب شادی او
وگرچه دارد چون جرعه شرابم خوار
اگر ببارد ابر رضای او بر من
خزان هجرش بر من شود ز وصل بهار
وگر برین دل من مهر مهر او تابد
درخت شادی و لهو و نشاط آرد بار
همی چه نالم چندین ز هجر آن دلبر
چو زود ناله کند دیر به شود بیمار
هزار شکرت امروز مر مرا ز فراق
هزار شکر بگویم نه بل هزار هزار
که از فراق دلارام شد مرا حاصل
وصال درگه معمور شاه گیتی دار
شه مظفر و منصور شاه دولت و داد
خدایگان فلک همت ملک دیدار
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
بنام و سیرت و کنیت چو احمد مختار
خجسته نامش زیبنده بر کمینه ملک
چو نقش بر دیبا و چو مهر در دینار
شهنشهی که به شاهنشهی او دولت
به طوع و رغبت اقرار کرد بی اجبار
شهی که هست کف و تیغ او به رزم و به بزم
چو بحر گوهر موج و چو ابر صاعقه بار
همی گشاید کشور همی ستاند ملک
به تیغ جان انجام و به گرز عمر اوبار
به بندگیش بزرگی همی شود راضی
به چاکریش زمانه همی دهد اقرار
جهان و گنبد دوار چون بدیدندش
به گاه آن که همی کرد با عدو پیکار
جهان ز روز و شب ساخت جوشن و خفتان
ز مهر و ماه سپر کرد گنبد دوار
زمانه کرد همی مستی از شراب ستم
ببرد خنجر او از سر زمانه خمار
همی به روزی صدره سر قلم بزند
از آن که هست قلم بسته بر میان زنار
نه مر فضایل او را جهان دهد تفصیل
نه مر مناقب او را کند سپهر شمار
خدایگانا مهر تو فکر توست مگر
کزو نباشد خالی دل صغار و کبار
اگر نکردی قدر تو بر فلک مسکن
فلک نبودی زینسان که هست با مقدار
اگر نگشتی نام تو در جهان سایر
جهان نبودی چونین که هست پر انوار
رکاب و پای تو جوینده عنان و کفت
به کارزار عدو در سوار گرد سوار
شود ز هیبت تیغت رکاب او خلخال
شود ز بیم سنان تو ساعدش افگار
همیشه باشد نام ملوک زنده به شعر
ولیک زند به نام تو بازگشت اشعار
شگفت نیست که مدحت همی بلند آید
به دولت تو رهی را بلند شد گفتار
سخن به وزن درست آید و به نظم قوی
چو باشدش هنر مرد پر خرد معیار
همیشه تا ملکا بردمد چو خاطر تو
به حکم ایزد خورشید روشن از شب تار
به کامگاری جز فرش خرمی مسپر
به شادمانی جز دل به خرمی مسپار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - وصف بهار و مدح ثقة الملک طاهر بن علی
رنگ طبعی به کار برده بهار
نقش ها بود از آنچه برد به کار
چهره سنگ و روی گل دارد
مانوی کارگونه گونه نگار
همه پرصورتست بی خامه
همه پر دایره ست بی پرگار
ابر بر کار کرد کار گهی
بسدین پود و زمردینش تار
بنگر اکنون ز میرم و دیبا
ساده و کوه فرش گردد ازار
هر چه زرنیخ دیده بودی تو
همه شنگرف بینی و زنگار
داد بانگ نماز بلبل و کرد
چشم های شکوفه را بیدار
اندرین نوبهار عطر افروز
به چنین روزگار خاک نگار
نه شگفت ار چو خاک رنگ به رنگ
بدمد شاخ رنگ بر کهسار
ابرها درفشان و لؤلؤ بیز
بادها مشک سار و عنبر بار
هر دو شاخی ز باد پنداری
یکدگر را گرفته اند کنار
طبع گوید که باده خور که ز خاک
لاله روید همی قدح کردار
آب در جوی باده رنگ شدست
باده آر ای نگاه باده گسار
نام آن نامدار بر که هواش
روح را باده ایست نوش گوار
ثقت الملک طاهر بن علی
شرف و فخر و زینت احرار
ای سخاورز راد نعمت بخش
ای ثناخر کریم شکر گزار
تا همی ابروار باری تو
شاخ های امید دارد بار
گشت واقف بلند همت تو
بر کم و بیش گنبد دوار
آتش عقل را دمیده به رأی
گوهر ملک را گرفته عیار
جامه از هول بر مخالف تو
گشت کام نهنگ جان اوبار
روز عیشش به تلخی و تنگی
دیده مور گشت و زهره مار
آتش هیبت و شکوه تو را
چرخ دود آمد و زمانه شرار
هر که با تو چو گل نباشد خوش
هر گلی کو بکند گردد خار
ورنه از بندگی به تو نگرد
دیده در چشم او شود مسمار
مهر تو گر زند به آتش چنگ
روی آتش شود همه گلنار
کین تو گر نهد به آب قدم
زو بخیزد چو خشک رود غبار
ذکر تو بر صحیفه احسان
نام تو بر جریده اشعار
حسن را همچو نقش بر دیبا
زیب را همچو مهر بر دینار
آن سوارست کلک تو که ازو
ناسوارست هر که هست سوار
وان شبانست عدل تو که ز بیم
نخورد گرگ بر بره زنهار
گشته فهم تو با قضا هم رخت
کرده وهم تو با قدر دیدار
آن نهاده به پیش این اعمال
وین گشاده به پیش آن اسرار
چرخ چون رتبت بلند تو دید
رتبت خویش یافت بی مقدار
کانچه در دستگاه خود نگریست
در خور جود تو ندید یسار
ای فزوده جهان ز جاه تو فخر
وی ز گردون نموده قدر تو عار
هر چه در مدحت تو خواهم گفت
هیچ واجب نیاید استغفار
بنده ای ام که تو ز من یابی
مدح معنی نمای دعوی دار
کشت گردون خیره روی مرا
خیره زینسان مرا فرو مگذار
رنج و تیمار در حصار مرنج
جان من رنجه کرد و طبع فگار
طبع و جان مرا به رحمت و فضل
بخر از رنج و برکش از تیمار
چون ز امسال و پار یاد کنم
زار گریم ز حسرت پیرار
شیر پیکر یلان رزم افروز
پخته گشته ز آتش پیکار
نه ز من جست هیچ شیر و پلنگ
نه ز من رست هیچ بیشه و غار
گه مرا باد بود زیر عنان
گه مرا ابر بود جفت مهار
سرکشان را ز من سبک شد دل
دستها را ز من گران شد بار
کند شد مرگ راز من دندان
تیز شد رزم را ز من بازار
بقعه رام کرده کاندر وی
مرگ بارید بر علی عیار
باز نشناخت هیچ وقت همی
دشمنم روز روشن از شب تار
آن همه شد کنون مرا سمجی است
بر سر کوه در میانه غار
روز بر من سیاه کرد چو شب
روزی تنگ و انده بسیار
با دلی خسته و رخی پرخون
قامتی چفته و تنی بیمار
بند من وزن سنگ دارد و روی
روز من رنگ قیر دارد وقار
با من این روزگار بین که چه کرد
جور این روزگار ناهموار
پر پرم داد باده دولت
تا ز محنت مرا گرفت خمار
کرده اند خدای ناترسان
در یکی زاویه ز حبس بشار
دعوی زیرکی همی کردم
زد لگد ریش گاویم هنجار
در جهان هیچ آدمی مشناس
بتر از ریش گاو زیرک سار
سرنگون داردم به مکر و به غدر
چرخ مکار و عالم غدار
گر همی باطلم کنی شاید
ده یک آن به نظم و نثر بیار
گفته ام رنج های خویش بسی
چه کنم هر زمان همی تکرار
چون قلم گر نه رام حکم توام
بر تنم هست چون قلم زنار
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رأی تو ملک دولتیار
تیره شد روز من چو مهر بتاب
تشنه شد جان من چو ابر ببار
ای خزان را به طبع کرده بهار
بگذر این چنین بهار هزار
در بزرگی و سروری محمود
وز بزرگی و بخت برخوردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - ستایش یکی از فرمانروایان
ایا فروخته از فر و طلعتت او رنگ
زدوده رای تو ز آیینه ممالک زنگ
بلند رای تو خورشید گنبد دولت
خجسته نام تو عنوان نامه فرهنگ
ز نور رای تو مانند روز گردد شب
ز لطف طبع تو مانند آب گردد سنگ
به رأی و قدر تنت را ز چرخ باشد عار
به جود و علم دلت را ز بحر باشد ننگ
ولی به دولت تو بر شود به چرخ بلند
عدو ز هیبت تو در شود به کام نهنگ
ز بهر تیغ تو پر گوهر آهن و پولاد
ز بهر تیر تو پر صورتست چوب خدنگ
کدام شاه که او از تو نستدست امان
کدام میر که او نیست نزد تو سرهنگ
سپهر عاجز گردد به تو به روز شتاب
زمانه حیران گردد ز تو به گاه درنگ
ز هیبت تو شود سست دست و پای فلک
چو بر کمیت تو ای شاه تنگ گردد تنگ
غبار خنگ تو در دیده پلنگ شدست
ازین سبب متکبر بود همیشه پلنگ
سپید روز شود بر مخالفانت سیاه
فراخ گیتی بر دشمنانت گردد تنگ
خدایگانا اگر برکشند حلم تو را
سپهر و چرخ بسنده نباشدش پاسنگ
کنون که کردی شاها سوی هزار درخت
به شاد کامی و پیروزی و نشاط آهنگ
درو چو صبر تو ای شاه سبز گشت درخت
درو چو خنجر بی رنگت آب شد چون زنگ
جهان به زیب و به زیور چو لعبت آذر
زمین به نقش و به صورت چو نامه ارژنگ
چو زلف یار شبه زلف شد هوا از بوی
چو روی یار پری روی شد زمین از رنگ
مگر جهان را این فصل جادویی آموخت
از آن پدید کند هر زمان دگر نیرنگ
بخواه باده نوشین شها و نوش کنش
به بانگ و ناله بربط به لحن و نغمه چنگ
خدایگانا تا شاه آسمان دایم
گهی سوی بره آید گهی سوی خرچنگ
همیشه باد برایت فراخته رایت
همیشه باد به رویت فروخته اورنگ
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - ستایشگری
نیست گشت از هوای خود عالم
جز به مدح تو بر نیارد دلم
حشمتت در جهان فکند آواز
همتت بر فلک نهاد قدم
محمدت را ستوده رای تو جفت
مکرمت را گزیده خلق تو صنم
دهر پیش تو دست کرده بکش
پشت پیش تو چرخ کرده به خم
بی بنانت سخا بود مهمل
بی بیانت سخن بود مبهم
نه به جود تو در عطا حاتم
نه به بأس تو در وغا رستم
از نهیبت همی کند پنهان
ناخنان را به پنجه در ضیغم
به تو خورشید مهتری تابان
از تو بنیاد سروری محکم
برد اندیشه کفایت تو
راه جور از وجود سوی عدم
آسمانی به تو کشیده امید
آفتابی ز تو رمیده ظلم
لفظت از در بود شگفت مدار
چون بود طبع بی کران تویم
قلم از مدح تو همی نازد
ورچه نازد خرد همی به قلم
ای ز جودت امل شد فریی
وی ز عدلت نزار گشته ستم
ساخت اندر پناه طبع تو جای
مردی و رادی وفا و کرم
مفخرت را و نامداری را
به جز از همت تو نیست حکم
آمد این نوبهار حور لباس
راست گفتی که حور شد عالم
لاله جویبار پنداری
نیست جز روی آن خجسته صنم
خنده باغ بین و گریه ابر
که چه زیبا و نیکویند به هم
ای عجم را به جاه تو نازش
باد فرخنده بر تو جشن عجم
صدر دولت به تو مزین باد
جاهت افزون و عمر دشمن کم
همه احوال جاه تو به نظام
همه ایام عیش تو خرم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۳ - مدح خواجه ابوطاهر
خواجه بوطاهر ای سپهر کرم
کرمت در جهان چو علم علم
می بنازد روان آدم از آنک
چون تویی خاست از بنی آدم
ای ز فضل تو نامدار عرب
وی ز جود تو سرفراز عجم
در جهان کش به سروری دامن
بر فلک نه به افتخار قدم
شد زمستان و نوبهار آمد
تازه شد باز چهره عالم
در هوا نیز باز نزدیکست
که کمان ره به زه کند رستم
گشته از سبزه دشت پر دیبا
شده از لاله کوه پر میرم
بر چمن بارور کند هر شب
شاخ را عون باد و قوت نم
بی گمان روز بنده نو شده است
دل چه داری ز روزگارم دژم
چه نشانی به باغ عزت خار
چه نمانی به جای شادی غم
عیش ناخوش همی کنی به سخط
سود بی خود چرا کشی به ستم
روزگاری چنین تر و تازه
نوبهاری چنین خوش و خرم
می خور و می ده و ببال و بناز
کامجو عیش ران بناز و بچم
اندرین روزگار پر گوهر
اگر امروز مانده ای بر کم
چون گهر سخت روی بفروزی
با جهانی هنر کما اعلم
چون تو کس را که بخت یاری کرد
نعمت و کام در نیابد کم
من به عقل اندرو همی نگرم
که جهان زود گرددت ز خدم
تا ز چرخ و فلک سجود آرند
پیش تو چون شمن به پیش صنم
دشمنان را به عنف کامی کف
دوستان را به لطف و شادی دم
جانستانی چو موسی عمران
جان دهی همچو عیسی مریم
پس ازین نیز هیچ خم ندهد
پشت جاه تو را سپهر به خم
در سر کلک تو کند خسرو
روزی لکر و سپاه و حشم
نزند چرخ جز به حکم تو پی
نزند ابر جز به امر تو دم
شغل هایی به رسم و قاعده ها
بنهی بس به رسم و بس محکم
برگشایی به طبع هر مشکل
بر فروزی برای هر مبهم
همه ارکان سروری را باز
نقش دیبا کنی و مهر درم
بر همه خلق باز بگشاید
در انعام تو کلید نعم
فضل ورزی چو صاحب عباد
مال بخشی چو صاحب مکرم
بخل را در زنی به چشم انگشت
آز را پر کنی به جود شکم
خدمت مادحان دهی به سلف
صله سایلان دهی به سلم
بر نگارد به جای مهر شرف
نام تو بر نگینه خاتم
که ز مدحت کند زمانه حدیث
گه به جانت خورد سپهر قسم
قصه بخت خود نخوانم نیز
غصه حال خود نگویم هم
هر جراحت که روزگارم کرد
سعی اقبال تو کند مرهم
کانچه گویم همی خبر دهدت
از نهاد و جود کون و عدم
زین سخن ها به گوش حرص شنو
از چو من مادح و چو من محرم
وانچه دیگر کسان تو را گویند
ماهتابست و قصه میرم
تا به باغ ارم زنند مثال
باد بختت به فر باغ ارم
بسته بر همت تو مهر نشان
زده بر دولت تو بخت رقم
با بقای تو کامرانی جفت
با مراد تو شادمانی ضم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۶ - مدیح سیف الدوله محمود
قدحی نوش کرد شاه زمین
شاه محمود سیف دولت و دین
تا که نفس چو آب او شد پاک
شد متین شخص او چو کوه متین
نز پی علتی و رنجی خورد
بود بر صحت تنش به یقین
گیرد آیین خسروان زیراک
خسروان را چنین شدست آیین
بوستان را بگفت باد که کرد
قدحی نوش پادشاه زمین
بوستان از برای شاه به راه
بازگسترد سنبل و نسرین
بست بر گلستان ز گل حجله
وز شکوفه درخت را آذین
شاخها از برای خدمت او
کوژ کردند پشت را همگین
لاله ها از برای شربت را
حقه هایی شدند یاقوتین
چون ملک نوش کرد شربت را
یافت در طبع پاک او تسکین
تهنیت کرد شاه را قدسی
کرد روح الامین برو آمین
خسروا رای تو رسانیدست
رایت خسروی به علیین
تا بروید به بوستان سوسن
تا بتابد ز آسمان پروین
تا بود زلف نیکوان بر رخ
حلقه در حلقه گشته چین در چین
شاد بادی ز ملک و دولت و عمر
هر سه بادند با تو گشته قرین
فتح و اقبال مرا تو را پس و پیش
نصرت و سعد بر یسار و یمین
بر تو فرخنده باد و فرخ باد
ای شهنشاه شربت نوشین
دولتت پیشکار باد و رهی
ایزدت رهنمای و بخت معین
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۶ - ستایش ابونصر منصور
چون نهان گشت چشمه روشن
خاک را تیره گشت پیرامن
شب پر از در و گوهر و لؤلؤ
از گریبان چرخ تا دامن
از نهیب شب دراز و سیاه
برمیده کواکب از مسکن
متفرق بنات نعش از هم
به هم اندر خزیده نجم پرن
هست دیوار و بام را گویی
از سیاهی شب درو روزن
شب تاریک سرمه بود مگر
که ازو چشم زهره شد روشن
من بگشته ز حال و صورت خویش
در غم آن نگار سیم ذقن
گشته از ضعف همچو بی تن جان
مانده بر جای همچو بی جان تن
مونسم شمع و هر دو تن گریان
من ز هجر بت او ز مهر لگن
اشک او بر مثال زر عیار
اشک من از قیاس در عدن
همچو جان منش بسوزش دل
همچو رنگ منش به رنگ بدن
بر گل نظم چون هزار آوا
تا گه صبح می سرایم من
مدحت صاحب اجل منصور
مفخر آل احمد بن حسن
آنکه در آفرینش عالم
غرض او بد ز ایزد ذوالمن
از پی طبعش آفریده نشاط
وز پی مدحش آفریده سخن
آسمان گر ز همتش بودی
گشتی ایمن ز قحط و آز زمن
زادی از بوستان ز زر ترنج
رستی ا ندر چمن ز سیم سمن
ای گزیده چو علم در هر باب
وی ستوده چو فضل در هر فن
خلق و طبع تو گوهر و درست
حزم و عزم تو آتش و آهن
چون مدیحت مرا فصیح کند
حشمت تو مرا کند الکن
گر به خدمت همی کنم تقصیر
تات بر من تبه نگردد ظن
که همی من به خود بپردازم
از بلای زمانه ریمن
دوست تا از برم جدا گشتست
در برم دشمن است پیراهن
دوستان چون جفا کنند همی
من چه امید دارم از دشمن
گر چه دورم ز مجلس سامیت
من ازین بخت و دولت توسن
همچو قمری به باغ دولت تو
هستم استاده و گشاده دهن
می سرایم ثنا و مدحت تو
طوق مهرت فکنده بر گردن
تا دهد نور چرخ را خورشید
تا دهد زیب باغ را سوسن
دست تو سوی جام های نبید
چشم تو سوی لعبتان ختن
اصل جاه از جهان فضل بگیر
بیخ بخل از زمین آز بکن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۷ - مدح محمد وزیر و شرح گرفتاری خویش
بیار آن مه دیده و مهر جان
که بنده ست و چاکرورا این و آن
از آن ماه پرورده مهر بخت
که از ماه تن دارد از مهر جان
چو بر کف گرفتیش گویی مگر
همی بر سمن بشکفد ارغوان
چو بر لب نهادیش گوید خرد
مگر آب نار است یا ناردان
ازو کس دهان ناف آهو نکرد
که نه زهره بستد ز شیر ژیان
چنان باشد اول که گویی مگر
ز سستی تنش را برآید روان
چنان گردد آخر که گویی تنش
دو دل دارد از باب زور و توان
چو گردد جوان پیر بوده چمن
می پیر زیبد ز دست جوان
زمین را ز دیبا بیاراستند
که روید همی لاله و ضیمران
سر کوه با افسر اردشیر
تن باغ با کسوت اردوان
چو افعی بپیچد همی شاخ از آنک
زمرد همی خیزد از خیزران
اگر دیده او شکوفه است زود
شود گفته چون دیده افعوان
چو شد زعفران بیز نگشاد هیچ
دهان را به خنده همی بوستان
کنون لب ز خنده نبندد همی
چو دامن تهی گشتش از زعفران
مرا ای به حسن تو خوبی ضمین
به مهر تو جانیست کرده ضمان
بهار ار نباشد مرا باک نیست
که قد تو سروست و روی ارغوان
تو ماهی و صدر من از تو فلک
تو حوری و بزم من از تو جنان
چو برداشتی جام روشن نبید
تو آن را قرین مه و زهره خوان
چو خرچنگم و شادی افزایدم
بلی چون کند ماه و زهره قران
بده می که تا یاد آید مرا
ز شبدیز در زیر بر گستوان
چو نازی به عزم شکار عدو
چو دیوی به زیر شهاب سنان
چو چرخی روان در طلوع و غروب
چو کوهی دوان در ضراب و طعان
کمانش دو پایست و تیرش دو دست
ولیکن به جستن چو تیر از کمان
ز سمش همی در کف نعل بند
شکسته شود پتک های گران
به داس آنچه بر دارد از نعل او
دگر اسب را نعل بستن توان
همی سایه با او برابر رود
گه سبق اگر نه ببردی رهان
به دریای خون کشتی جانور
رکاب و عنان لنگر و بادبان
بجنبد چو کوه ار بداری رکاب
بپرد چو باد ار گذاری عنان
نه کشتیست ابریست بارانش خوی
برو تازیانه ست باد بزان
خروشنده رعدش چو غران صهیل
درخشنده نعلش چو برق یمان
یکی پرنیان رنگ پرنده ای
که سندانست با زخم او پرنیان
چو از آتش نعل آهن تنان
ز گرد سپه سر برآرد دخان
تو گویی که در بوته کارزار
زبرجد همی حل کند بهرمان
ز محسوس برتر به حد و گهر
ز معقول کمتر به کردار و شان
ز چیزی که حس یقین عاجزست
نیابد عقل و گمان وصف آن
صفت چون کنم گوهری را که او
فزون از یقین است و دور از گمان
شد آسوده از قبضه او کفم
از آنم چنین رنجه و ناتوان
کنون لعبتی تیزتگ بایدم
که انگشت من باشدش زیر ران
دل ما نهانست و رازش پدید
دل او گشادست و رازش نهان
زبان درست از گشاده دهن
کند هر چه خواهیم گفتن بیان
پس او ضد ما آمد اندر سخن
که بسته دهانست و کفته زبان
اگر دو زبانست نمام نیست
در آن دو زبانیش عیبی مدان
که او ترجمان زبان و دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان
اگر استخوانیست از شکل و رنگ
چرا گشت ازو خون تیره روان
به فر همایست لیکن همای
نیارد ز منقار سود و زیان
همای استخوان خورد و هرگز که دید
که فر هما آید از استخوان
چو مرغیست در بوستان خرد
سراینده نامه باستان
اگر ممکنستی به حق خدای
من از دیدگان سازمش آشیان
ازیرا که در مدح خاص ملک
جهانی به هم برزند یک زمان
محمد که رایش مه از آفتاب
محمد که جاهش بر از آسمان
شرف گوهر خدمتش را به طوع
چو جزع یمانست بسته میان
کم از پایه قدر او هفت چرخ
کم از مایه خشم او هفتخوان
نهان گرددی قرص گیتی فروز
اگر گرددی همت او عیان
زهی رای تو مایه هر مثل
زهی جود تو اصل هر داستان
نه یکساله عمر تو گشته ست چرخ
نه یکروزه جود تو دادست کان
دهان و کفت ابر و خورشید شد
که آن در نثارست و این زرفشان
نه این از پی آن ببیند اثر
نه این از ره آن بیابد نشان
چو جاه تو شد عدل را بدرقه
چو رای تو شد ابر را دیدبان
شود در پی راه بخل و نیاز
سخا و عطای تو در هر مکان
ز جود تو چون گشت مال و نیاز
شکسته سپاه و زده کاروان
نخواهی ثنا تا عطاهای تو
ستانندگان را بود رایگان
نجویی همی مایه را هیچ سود
زهی سخت بی باک بازارگان
عیار سخا را به عامه شمر
چو حملان بر آن افکند امتنان
تو یک عیب داری و خالی ز عیب
نباشد مگر ایزد مستعان
بگفتم همه عیب اینست و بس
که جودست بر گنج تو قهرمان
تو انصاف ده چون بماند رمه
چو از گرگ درنده سازی شبان
جهان بزرگی تو نشگفت اگر
عطای تو گنجی بود شایگان
به وصف تو ای کرده وصفت ملک
به مدح تو ای گفته مدحت جهان
ز معنی همی آن فراز آمدم
که لفظش نگنجد همی در دهان
بترسد همی کشتی نظم من
که دریای مدحت ندارد کران
به سازنده آسمان و زمین
طرازنده نوبهار و خزان
که از بهر بخشش نگویم ثنا
تو را ای به بخشش زمین و زمان
نه محکم بود مرکز دوستی
چو پرگار باشد بر او سوزیان
فزونست ده سال تا من کنون
نه با دوستانم نه با دودمان
نه دل بیندم لذت نوبهار
نه تن یابدم نعمت مهرگان
من آن خوارم اندر جهان ای شگفت
که نیکو نگه داردم پاسبان
به حصن حصین اندرم آرزوست
که بینند حصن حصینم حصان
ز من دوستان روی برتافتند
نه کس دستیار و نه کس همزبان
ز نامم دهانشان بسوزد مگر
که هرگز نگفتند چون شد فلان
اگر مرده ام هم بباید کفن
وگر زنده ام هم بیرزم به نان
اگر گوهرم چند خواهد گرفت
عیارم چو زر این سپهر کیان
چه درآتش حبس بگدازدم
نه بر سنگ گوهر کنند امتحان
مرا جای کوهست و اندوه کوه
تنم در میان دو کوه کلان
فلک بر سرم اژدهایی نگون
زمین زیر من شرزه شیر ژیان
نه در زیر دندان آن تن ضعیف
نه با زخم چنگال این دل جبان
به رنج ار بکاهم ننالم ز غم
ز چرخ ار بمیرم نخواهم امان
چو کورست گردون چه خیر از هنر
چو کرست گردون چه سود از فغان
نه روز و شب این روزگار ابلقست
سرشتست در طبع ابلق خران
زمانه که با چون منی بد کند
چرا خواندش عقل بسیار دان
وگر چرخ کرد این بدیها چرا
بدین گشت با چرخ همداستان
جهان را چو من هیچ فرزند نیست
به من بر چرا گشت نامهربان
همه کام دلخواه از اقبال بین
همه داد سر بر ز دولت ستان
ز رای تو قدر تو چون مهر و ماه
ز خوی تو صدر تو چون مشک و بان
مبیناد عمر تو بوی فنا
مبیناد جاه تو روی هوان
به دولت به ناز و چو دولت به پای
ز نعمت به بال و چو نعمت بمان
به هر باغ چهرت چو گل تازه روی
به هر بزم طبعت چو مل شادمان
ز اقبال و افضال هر ساعتی
طریقی گشای و نهالی نشان
چو اختر همه تازگی ها بیاب
چو گردون همه آرزوها بران
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۲ - ستایش استاد رشیدی
شب سیاه چو برچید از هوا دامن
زدوده گشت زمین را ز مهر پیرامن
ز برگ و شاخ درختان که بر زمین افتاد
فروغ مهر همه باغ کرد پر سوسن
چو برگ برگ گل زرد پاره پاره زر
که گر بخواهی بتوانی از زمین چیدن
نسیم روح فزای آمد از طریق دراز
به من سپرد یکی درج پر ز در عدن
اگر چه بود کنارم ز دیدگان دریا
بماند خیره در آن درج هر دو دیده من
چگونه دری بود آنکه بر لب دریا
همی ندیدم جز جان و دیدگانش ثمن
یکی بهار نو آیین شکفت در پیشم
که آنچنان ننگارید ابر در بهمن
همی به رمز چگویم قصیده ای دیدم
چو از زمانه بهار و چو از بهار چمن
حقیقتم شد چون گرد من هوا و زمین
ز لفظ و معنی آن شد معطر و روشن
که هست شعر رشیدی حکیم بی همتا
به تیغ تیز قلم شاعری بلند سخن
به وهم شعرش بشناختم ز دور آری
ز دور بوی خبر گویدت ز مشک ختن
چو باز کردم یک فوج لعبتان دیدم
بدیع چهره و قد و لطیف روح و بدن
چو عقد گوهر مکنون به قدر او اعلی
چوتخت دیبه مدفون به خوبی او احسن
چو آسمانی پر زهره و مه و پروین
چو بوستانی پر لاله و گل و سوسن
به دیده بر نتوانستمش نهاد از آن
که تر همی شد ازو آستین و پیراهن
زدود طبع مرا چون حسام را صیقل
فروخت جان مرا چون چراغ را روغن
ز بهر جانم تعویذ ساختم آن را
که کرد قصد به جانم زمانه ریمن
زهی چو روز جوانی ستوده در هر باب
زهی چو دانش پیری گزیده در هر فن
سخن فرستم نزد تو جز چنین نه رواست
که زر و آهن ما را تویی محک و مسن
مرا جز این رخ زرین ز دستگاه نماند
وگرنه شعری نبودی ز منت پاداشن
به شعر تنها بپذیر عذر من کامروز
زمانه سخت حرونست و بخت بس توسن
نه بر نظامم کار و نه بر مراد جهان
نه نیکخواه سپهر و نه کارساز زمن
بسان آب ز ماه و ز مهر در شب و روز
مرا فزاید و کاهد به روز و شب غم و تن
نه مر دلم را با با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن
ز ضعف گشته تنم سوزن و ز بیداری
همه شبم مژگان ایستاده چون سوزن
چو فاخته نه عجب گر همی بگریم زار
چو کبک نشگفت ار کوه باشدم مسکن
بنفشه کارد بر من طپانچه همی
چو سان نرویدم از دیدگان همی روین
بقای مورد همی خواستم ز دولت خویش
گمان که برد که خواهدش بود عمر سمن
رمیده گشتند از من فریشته طبعان
تبارک الله گویی نیم جز اهریمن
ز پیش بودم بیم امید دشمن و دوست
به رنج دوستم اکنون و کامه دشمن
نه دشمن آید زی من نه من روم بر دوست
که اژدهایی دارم نهفته در دامن
دو سر مر او را بر هر سری دهانی باز
گرفته هرسر یک ساق پای من به دهن
به خویشتن بر چون پیچد و دهان گیرد
چنان بپیچم کم پر شود دو رخ ز شکن
گزند کرد نیارد مرا که چون افسون
همی بخوانم بر وی مدیح شاه ز من
ابوالمظفر سلطان عادل ابراهیم
که چرخ و خورشیدش تخت زیبد و گرزن
شنیده بودم کوهی که دارد آهن را
ندیده بودم کوهی که داردش آهن
در آن مضیقم آنجا که تابش خورشید
نیارد آمد نزدیک من جز از روزن
شبم چو چنبر بسته در آخرش آغاز
غم دراز مرا اندرو کند چو رسن
بایستاده و بنشسته پیش من همه شب
چو بنده سره شمع و چو یار نیک لگن
من این قصیده همی گفتم و همی گفتم
چگونه هدیه فرستم به بوستان راسن
که اوستاد رشیدی نه زان حکیمانست
که کرده بودی تقدیر و برده بودی ظن
حکیم نیست که او نیست پیش او نادان
فصیح نیست که او نیست نزد او الکن
همی بخواهم ز ایزد به روز و شب به دعا
که پیش از آنکه بدوزد مرا زمانه کفن
در استقامت احوال زود بنماید
مرا همایون دیدارش ایزد ذوالمن
ز بس که گفتی اشعار و پس فرستادی
بضاعتی ز سمرقند به ز در عدن
شگفتم آمد از آن که آتشست خاطر تو
سخن چگونه تواندش گشت پیرامن
همه زبانی هنگام شعر گفتن از آن
که در شنیدن آن گوش گرددم همه تن
بداد شعرت از طبع آگهی ما را
چنانکه بوی دهد آگهی ز مشک ختن
بسان فاخته گشتم که شعرهای تو را
همی سرایم و طوق هوات در گردن
چو ز آرزوی تو من شعر خود همی خوانم
شود کنارم پر در ز دیده و ز دهن
مرا که شعر تو ای سیدی توانگر کرد
که هر زمانم پر در همی کند دامن
چو سنگ و آهن داریم طبع هایی سخت
همی بداشتم از وی سخن به حیلت و فن
شگفت نیست کزین کارگاه زاید شعر
که آب و آهن زاید ز سنگ و از آهن
مرا مپندار از جمله دگر شعرا
به شعر گفتن تنها مدار بر من ظن
یگانه بنده شاهم گزیده چاکر او
ازوست عیشم صافی و روز ازو روشن
همی بتابم از حضرتش چو ماه سما
همی ببالم در خدمتش چو سرو چمن
به جاه اوست مرا رام روزگار حرون
به فر اوست مرا نرم کره توسن
ز من نثاری پندار و هدیه انکار
هر آن قصیده که نزدیک تو فرستم من
نکو بخوان و بیندیش و بنگر و سره کن
مدار خوارش و مشکوه و مشکن و مفکن
چو در و گوهر در یک طویله جمعش کن
چو زر و سیمش هر جایگاه مپراکن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۷ - وصف لیل و قلم
چون سیه کرد خاک پیرامن
شب کشان کرد بر هوا دامن
گیسوان نگار شد گویی
واندرو در بنات نعش و پرن
آز من زو و او دراز چو آز
محنتم زو و او سیه چو محن
از درازی چو زلف نامفتول
وز سیاهی چو جعد پر ز شکن
از نسیم و ستاره دانستم
منفذ باب و مدخل روزن
همچو تیغی مجره پر گوهر
چرخ گردان درو به جای مسن
می نیارست کرد بانگ از بیم
طیلسان دار چرخ در مؤذن
زان کجا فرقدان به چرخ بلند
چشم بی نور می فتادش ظن
من بدست اندر از پی صفتش
لعبتی مشک چهر زرین تن
مهر رنگی چو در کسوف شود
به لآلی معانی آبستن
چون شود جفت بحر قار سزد
زاید از وی معانی روشن
اگر او زاد کر ز مادر خویش
چون فصیح آمد و بلیغ سخن
باز کرده دهن سخن گویند
او شود گنگ باز کرده دهن
پس از آن گوید او کجا به تیغ
سر او را ببری از گردن
کار ملکست راست پنداری
که بپیرایدش همی آهن
چون تواناست او و برنا سر
که چنان لاغرست و پیر بدن
چون زبان گشت ترجمان ضمیر
همچو دل گشت قهرمان فطن
گر شهادت بگفت از چه بود
خورش او ز رای اهریمن
بند بر پای و تیز رو چون باد
تیره و زاید او سهیل یمن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۱ - ستایش شهریار
ای تاخته از غزنین ناگه زده بر سقسین
چونان که به صید اندر بر کبک زند شاهین
در زیر عنان تو آن ابر فلک جولان
در زیر رکاب تو آن برق نجوم آگین
بر باره چو گردون رانده همه شب چون مه
کرده چو بنات النعش آن لشکر چون پروین
از جمع سرافرازان وز جمله کین داران
پیش تو که پیچد سر یا با تو که ورزد کین
شاهی و همه شاهان فرمانبر تو گشته
بر عرصه ملک تو بر پیش تو چون فرزین
سلطان جهانگیری مسعود ملک شاهی
کت قدر فلک رتبت بگذشت ز علیین
هستی تو چو کیخسرو هر بنده به پیش تو
چون رستم و چون بیژن چون نوذر و چون گرگین
اعوان سپاهت را عزم تو کند یاری
اطراف ممالک را تیغ تو دهد تسکین
عدل تو و بذل تو سایر شده و جاری
ای عدل تو را سیرت وی بذل تو را آیین
از فر تو هر مجلس روشن شده و خرم
وز جود تو هر بقعه زرین شده و سیمین
ای پایه قدر و جاه سرمایه ناز و عز
ای قوت تخت و تاج وی بازوی ملک و دین
نوروز بدیع آمد با فتح و ظفر همره
بنگر که چه خوب آمد بادی مه فروردین
از سبزه چون مینا کردست زمین مفرش
وز گلبن چون دیبا بسته ست هوا آذین
از شادی بزم تو امسال بهاری شد
با رتبت خلد آمد با زینت حورالعین
هم گونه هر شادی در باغ طرب می خور
هم زانوی هر نصرت در صدر طرب بنشین
تا دور کند گردون تا نور دهد کوکب
تا سبز بود بستان تا بوی دهد نسرین
هرچ آیدت اندر دل هرچ افتدت اندر سر
از ملک همه آن ران وز بخت همه آن بین