عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
فلک به این همه رنگی که بر هوا بسته
به زیر تیغ تو صیدی است دست و پا بسته
در که می زنی و خانهٔ که می پرسی
گشوده پای جفا و ره وفا بسته
دلم ز روی زمین سرد اگر شود چه عجب
که روزگار خنک آب بر هوا بسته
چه نازکی است خدایا که زلف او دارد
دو جا شکسته و اما هزار جا بسته
جبین خواجه ز چین وانمی شود هرگز
که در به روی خود از هیبت گدا بسته
هوا نشسته و کشتی شکسته و رفته
قضا ببین که چسان دست ناخدا بسته
جهان و کار جهان ریسمان پرگرهی است
که یک گره الم و دیگری دوا بسته
ببین ز سینهٔ تنگ و دلم چه می گذرد
گرفته راه گلو را غم و صدا بسته
فریب گوشهٔ محراب را مخور که خدا
گشاده در ز قفا و به روی ما بسته
مگر که زنده کند یار از جفا ورنه
کمر به قتل ز خودرفتگان چرا بسته
هر آن غرور که افکنده پیری اش از سر
گرفته زاهد و در گوشهٔ ردا بسته
مرا که دست به نیکی رسد چرا نکنم
که کینه دشمنم از دست نارسا بسته
چه دلبری است سعیدا که هندوی زلفش
دل شکسته به هر حلقهٔ دو تا بسته
به زیر تیغ تو صیدی است دست و پا بسته
در که می زنی و خانهٔ که می پرسی
گشوده پای جفا و ره وفا بسته
دلم ز روی زمین سرد اگر شود چه عجب
که روزگار خنک آب بر هوا بسته
چه نازکی است خدایا که زلف او دارد
دو جا شکسته و اما هزار جا بسته
جبین خواجه ز چین وانمی شود هرگز
که در به روی خود از هیبت گدا بسته
هوا نشسته و کشتی شکسته و رفته
قضا ببین که چسان دست ناخدا بسته
جهان و کار جهان ریسمان پرگرهی است
که یک گره الم و دیگری دوا بسته
ببین ز سینهٔ تنگ و دلم چه می گذرد
گرفته راه گلو را غم و صدا بسته
فریب گوشهٔ محراب را مخور که خدا
گشاده در ز قفا و به روی ما بسته
مگر که زنده کند یار از جفا ورنه
کمر به قتل ز خودرفتگان چرا بسته
هر آن غرور که افکنده پیری اش از سر
گرفته زاهد و در گوشهٔ ردا بسته
مرا که دست به نیکی رسد چرا نکنم
که کینه دشمنم از دست نارسا بسته
چه دلبری است سعیدا که هندوی زلفش
دل شکسته به هر حلقهٔ دو تا بسته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
ز جان گذشتم و جانان شدم نشسته نشسته
برون ز عالم امکان شدم نشسته نشسته
ز بار کلفت و غم همچو پای خواب آلود
نهان به گوشهٔ دامان شدم نشسته نشسته
ز بسکه تشنهٔ لعل لب بتان گشتم
اسیر چاه زنخدان شدم نشسته نشسته
در آستانهٔ مهر و وفای یکرنگی
غبار خاطر یاران شدم نشسته نشسته
دلیل دیده و دل گشته ام در آن خم زلف
چراغ شام غریبان شدم نشسته نشسته
ز بس گداخت مرا روزگار همچو هلال
ز چشم حادثه پنهان شدم نشسته نشسته
به پوست تخت قناعت ز دیو نفس خلاص
به زور صبر، سلیمان شدم نشسته نشسته
در انتظار جمال تو بر سر کویت
رفیق نام گدایان شدم نشسته نشسته
اثر نبود سعیدا ز من به روی زمین
چو گرد و خاک نمایان شدم نشسته نشسته
برون ز عالم امکان شدم نشسته نشسته
ز بار کلفت و غم همچو پای خواب آلود
نهان به گوشهٔ دامان شدم نشسته نشسته
ز بسکه تشنهٔ لعل لب بتان گشتم
اسیر چاه زنخدان شدم نشسته نشسته
در آستانهٔ مهر و وفای یکرنگی
غبار خاطر یاران شدم نشسته نشسته
دلیل دیده و دل گشته ام در آن خم زلف
چراغ شام غریبان شدم نشسته نشسته
ز بس گداخت مرا روزگار همچو هلال
ز چشم حادثه پنهان شدم نشسته نشسته
به پوست تخت قناعت ز دیو نفس خلاص
به زور صبر، سلیمان شدم نشسته نشسته
در انتظار جمال تو بر سر کویت
رفیق نام گدایان شدم نشسته نشسته
اثر نبود سعیدا ز من به روی زمین
چو گرد و خاک نمایان شدم نشسته نشسته
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
باز چشمش سرمه آمیز آمده
طرفه بیماری به پرهیز آمده
غیر داغ و آه از دل برنخاست
وادی ایمن بلاخیز آمده
کوه هستی را به ما هموار کرد
عشق فرهاد سحرخیز آمده
هر که او مست شراب بیخودی است
ساغرش بی باده لبریز آمده
ناتوانی دیده کس جز چشم او
خسته و بیمار و خونریز آمده
از تبسم لب دگر هرگز نبست
تا به کام دل نمک ریز آمده
شد به غارت کردن جان ها سوار
هر دو فتراکش دلاویز آمده
سوخت دل گویا به داغ سینه ام
آه من با شعلهٔ تیز آمده
کیست یارب در پس آیینه ام
طوطی نطقم شکرریز آمده
جان من شد بندهٔ ملای روم
دل مرید شمس تبریز آمده
از برای غم سعیدا غم مخور
گرچه این لشکر به انگیز آمده
طرفه بیماری به پرهیز آمده
غیر داغ و آه از دل برنخاست
وادی ایمن بلاخیز آمده
کوه هستی را به ما هموار کرد
عشق فرهاد سحرخیز آمده
هر که او مست شراب بیخودی است
ساغرش بی باده لبریز آمده
ناتوانی دیده کس جز چشم او
خسته و بیمار و خونریز آمده
از تبسم لب دگر هرگز نبست
تا به کام دل نمک ریز آمده
شد به غارت کردن جان ها سوار
هر دو فتراکش دلاویز آمده
سوخت دل گویا به داغ سینه ام
آه من با شعلهٔ تیز آمده
کیست یارب در پس آیینه ام
طوطی نطقم شکرریز آمده
جان من شد بندهٔ ملای روم
دل مرید شمس تبریز آمده
از برای غم سعیدا غم مخور
گرچه این لشکر به انگیز آمده
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
ابروی تو را تا قلم صنع کشیده
حیرت ز مه نو سر انگشت گزیده
خطی که نمایان شده بر گرد رخ او
صادق نفسی سورهٔ اخلاص دمیده
جان طرفه همایی است که بازش نتوان دید
این باز ز هر شاخ درختی که پریده
راهی است ره عشق که چون ما و تو بسیار
تا بوده نفس رفته به جایی نرسیده
بیکاری ما به ز همه کار جهان است
چون عاقبت کار که دیدیم که دیده؟
هرگز نبریدی ز گنه رشتهٔ کردار
ناف تو مگر دایه به این کار بریده؟
دل فکر گنه دارد و لب توبه سعیدا
کس مثل تو بی عار ندیده نشنیده
حیرت ز مه نو سر انگشت گزیده
خطی که نمایان شده بر گرد رخ او
صادق نفسی سورهٔ اخلاص دمیده
جان طرفه همایی است که بازش نتوان دید
این باز ز هر شاخ درختی که پریده
راهی است ره عشق که چون ما و تو بسیار
تا بوده نفس رفته به جایی نرسیده
بیکاری ما به ز همه کار جهان است
چون عاقبت کار که دیدیم که دیده؟
هرگز نبریدی ز گنه رشتهٔ کردار
ناف تو مگر دایه به این کار بریده؟
دل فکر گنه دارد و لب توبه سعیدا
کس مثل تو بی عار ندیده نشنیده
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
نیست با کس اتحادم همچو کوه
در ازل وحدت نهادم همچو کوه
گر شکستی یافت از من خاطری
[مومیایی] باز دادم همچو کوه
بار سنگین غم عشق تو را
بر دل مسکین نهادم همچو کوه
لحن صوت من ز آواز کسی است
ورنه بی او من جمادم همچو کوه
خاطر صحرا گران از من نشد
گرچه بس سنگین نهادم همچو کوه
سرنکردم خم سعیدا پیش کس
گرچه از پا اوفتادم همچو کوه
در ازل وحدت نهادم همچو کوه
گر شکستی یافت از من خاطری
[مومیایی] باز دادم همچو کوه
بار سنگین غم عشق تو را
بر دل مسکین نهادم همچو کوه
لحن صوت من ز آواز کسی است
ورنه بی او من جمادم همچو کوه
خاطر صحرا گران از من نشد
گرچه بس سنگین نهادم همچو کوه
سرنکردم خم سعیدا پیش کس
گرچه از پا اوفتادم همچو کوه
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
عهد با بالابلندی بسته ای
دل به شوخی خودپسندی بسته ای
کرده ای زین ابلقت را چون فلک
آفتابی بر سمندی بسته ای
تنگ شکر را گشودی از لبت
بر سر هر حرف، قندی بسته ای
وانمودی خویش را بیچون به خلق
خلق را با چون و چندی بسته ای
کرده ای جا خال را در خاطرم
در دل آتش سپندی بسته ای
نوش داروها در آن لب هست و لب
از برای دردمندی بسته ای
کرده ای جا در خم ابروی یار
خانه بر طاق بلندی بسته ای
داد از زلف فلک پیمای تو
عالمی را در کمندی بسته ای
اوحدی خوش گفته ای بر روی یار
«بر گل از عنبر کمندی بسته ای»
ای سعیدا عمر می خواهی و دل
بر دم اسب دوندی بسته ای
دل به شوخی خودپسندی بسته ای
کرده ای زین ابلقت را چون فلک
آفتابی بر سمندی بسته ای
تنگ شکر را گشودی از لبت
بر سر هر حرف، قندی بسته ای
وانمودی خویش را بیچون به خلق
خلق را با چون و چندی بسته ای
کرده ای جا خال را در خاطرم
در دل آتش سپندی بسته ای
نوش داروها در آن لب هست و لب
از برای دردمندی بسته ای
کرده ای جا در خم ابروی یار
خانه بر طاق بلندی بسته ای
داد از زلف فلک پیمای تو
عالمی را در کمندی بسته ای
اوحدی خوش گفته ای بر روی یار
«بر گل از عنبر کمندی بسته ای»
ای سعیدا عمر می خواهی و دل
بر دم اسب دوندی بسته ای
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
نمی دانم تو خاکی آتشی یا باد یا آبی
فتاد از تاب، گردون و هنوز از حرص، بی تابی
حقیقت پردهٔ ناموس خود دارد شریعت را
تو بی ناموس می خواهی که از معنی خبر یابی
دمید از هر بن مویت اجل صبح قیامت را
نمی میری هنوز از بی حیایی زنده در خوابی
هما را طعنه گردید استخوان جد و آبایت
هنوز ای بی هنر در موج خیز بحر انسابی
سعیدا را فکند از پا خمار ای ساقیا برخیز
به یاد ساقی کوثر دمی آبی دمی آبی
فتاد از تاب، گردون و هنوز از حرص، بی تابی
حقیقت پردهٔ ناموس خود دارد شریعت را
تو بی ناموس می خواهی که از معنی خبر یابی
دمید از هر بن مویت اجل صبح قیامت را
نمی میری هنوز از بی حیایی زنده در خوابی
هما را طعنه گردید استخوان جد و آبایت
هنوز ای بی هنر در موج خیز بحر انسابی
سعیدا را فکند از پا خمار ای ساقیا برخیز
به یاد ساقی کوثر دمی آبی دمی آبی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
وجودم را بر آتش زد لقای گرم موجودی
شدم کوه تجلی از نگاه سرمه آلودی
نه ما بود و نه من بودم نه تن بود و نه جان بودم
نه خاکی بود و نه آبی نه آتش بود و نی دودی
در آن جامع که من بودم نه مسجد بود و نه منبر
نه دیری بود و دیاری نه ساجد بود و مسجودی
از آن دم عشق می بازم که در عشقش نهان بودم
نه عاشق بود و نی عارف نه معروفی نه موجودی
خوشا آن نشئهٔ سابق که در میخانهٔ وحدت
نه می بود و نه انگوری نه مقبولی نه مردودی
طبایع بست چون صورت، تولد کرد خواهش ها
فراوانی و ارزانی نه نقصان بود و نه سودی
در آن بحری که من بودم نه گوهر بود و نه ماهی
نه دریا بود و نی کشتی نه وارد بود و مورودی
گذشت از حد سعیدا انتظار جلوهٔ آن قد
قیامت می شود آخر ولیکن ای خدا زودی
شدم کوه تجلی از نگاه سرمه آلودی
نه ما بود و نه من بودم نه تن بود و نه جان بودم
نه خاکی بود و نه آبی نه آتش بود و نی دودی
در آن جامع که من بودم نه مسجد بود و نه منبر
نه دیری بود و دیاری نه ساجد بود و مسجودی
از آن دم عشق می بازم که در عشقش نهان بودم
نه عاشق بود و نی عارف نه معروفی نه موجودی
خوشا آن نشئهٔ سابق که در میخانهٔ وحدت
نه می بود و نه انگوری نه مقبولی نه مردودی
طبایع بست چون صورت، تولد کرد خواهش ها
فراوانی و ارزانی نه نقصان بود و نه سودی
در آن بحری که من بودم نه گوهر بود و نه ماهی
نه دریا بود و نی کشتی نه وارد بود و مورودی
گذشت از حد سعیدا انتظار جلوهٔ آن قد
قیامت می شود آخر ولیکن ای خدا زودی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
دارم ز باده چشم تمنای بیخودی
ساقی بیار ساغر و مینای بیخودی
کشت جنون ز خون جگر آب می خورد
داغ دلست لالهٔ صحرای بیخودی
در عین سجده دست دهد بیخودی اگر
مالم چها جبین به کف پای بیخودی
در ساحل خودی دل زاهد فسرده شد
یارب حواله ساز به دریای بیخودی
هر لحظه می روم ز خود اما نمی رود
یک ساعت از سرم سر سودای بیخودی
بیرون بیا ز خانه و بنمای رو به خلق
بنشین و خوب ساز تماشای بیخودی
دیوانه وار تا سر کوی خیال او
هر دم روم ز خویش به دعوای بیخودی
می ها کشیده ایم سعیدا به یاد دوست
در لاله زار دامن صحرای بیخودی
ساقی بیار ساغر و مینای بیخودی
کشت جنون ز خون جگر آب می خورد
داغ دلست لالهٔ صحرای بیخودی
در عین سجده دست دهد بیخودی اگر
مالم چها جبین به کف پای بیخودی
در ساحل خودی دل زاهد فسرده شد
یارب حواله ساز به دریای بیخودی
هر لحظه می روم ز خود اما نمی رود
یک ساعت از سرم سر سودای بیخودی
بیرون بیا ز خانه و بنمای رو به خلق
بنشین و خوب ساز تماشای بیخودی
دیوانه وار تا سر کوی خیال او
هر دم روم ز خویش به دعوای بیخودی
می ها کشیده ایم سعیدا به یاد دوست
در لاله زار دامن صحرای بیخودی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
دوست به دشمن به کربلا تو نمودی
یوسف یعقوب را بها تو نمودی
صورت جان من است جسم لطیفت
آنچه ندیده است کس مرا تو نمودی
زلف گشودی و خط سبز کشیدی
آنچه نبود آن سوا سوا تو نمودی
بوالحکمی را ابوی جهل تو کردی
ختم نبوت به مصطفی تو نمودی
رسم جفا، روی خوب و چشم سیه را
دلبری و شوخی و ادا تو نمودی
در حرم امن جای توست سعیدا
چون به قضای خدا رضا تو نمودی
یوسف یعقوب را بها تو نمودی
صورت جان من است جسم لطیفت
آنچه ندیده است کس مرا تو نمودی
زلف گشودی و خط سبز کشیدی
آنچه نبود آن سوا سوا تو نمودی
بوالحکمی را ابوی جهل تو کردی
ختم نبوت به مصطفی تو نمودی
رسم جفا، روی خوب و چشم سیه را
دلبری و شوخی و ادا تو نمودی
در حرم امن جای توست سعیدا
چون به قضای خدا رضا تو نمودی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
تو تا به کی دل و جان در امان نگه داری
ز تیر حادثه تا کی نشان نگه داری
لب از حلاوت آن وانمی شود دیگر
اگر تو قند سخن در دهان نگه داری
خیال غیر به دل می کنی چه شرم است این
که در میان حرم با بتان نگه داری
چه غنچه های معانی به دل شکفته نگردد
به شرط آن که چو سوسن زبان نگه داری
امانتی است محبت خدا سپرده تو را
خیانتی نکنی به ز جان نگه داری
اگرچه ابلق نفس تو سرکش افتاده است
ولی به جادهٔ خواهش عنان نگه داری
تو آن زمان ز کریمان روزگار شوی
که سود خویش دهی و زیان نگه داری
تو را به حضرت او بازگشت خواهد بود
نیاز و عجز و الم ارمغان نگه داری
یقین شوی تو هم آغوش او که خمیازه
به آرزو نکشی چون گمان نگه داری
به یادگار قیامت نشان درد محبت
اگر به دل نتوانی به جان نگه داری
از آنچه غیر رضای تو در جهان باشد
مرا به حق رضایت از آن نگه داری
رسد تو را به دل اسرارهای غیب سعیدا
که راز خویشتن از ترجمان نگه داری
ز تیر حادثه تا کی نشان نگه داری
لب از حلاوت آن وانمی شود دیگر
اگر تو قند سخن در دهان نگه داری
خیال غیر به دل می کنی چه شرم است این
که در میان حرم با بتان نگه داری
چه غنچه های معانی به دل شکفته نگردد
به شرط آن که چو سوسن زبان نگه داری
امانتی است محبت خدا سپرده تو را
خیانتی نکنی به ز جان نگه داری
اگرچه ابلق نفس تو سرکش افتاده است
ولی به جادهٔ خواهش عنان نگه داری
تو آن زمان ز کریمان روزگار شوی
که سود خویش دهی و زیان نگه داری
تو را به حضرت او بازگشت خواهد بود
نیاز و عجز و الم ارمغان نگه داری
یقین شوی تو هم آغوش او که خمیازه
به آرزو نکشی چون گمان نگه داری
به یادگار قیامت نشان درد محبت
اگر به دل نتوانی به جان نگه داری
از آنچه غیر رضای تو در جهان باشد
مرا به حق رضایت از آن نگه داری
رسد تو را به دل اسرارهای غیب سعیدا
که راز خویشتن از ترجمان نگه داری
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
دلم ربوده بت ماهری به عیاری
که گوی بازی او چرخ شد به مکاری
به هر سری که ز مغز غرور دید نمی
فلک ز غیرت آن ذات کرد عصاری
ز ضعف گرچه تنم خشک کرد روغن خویش
نمی کشم چو کمان تاب منت یاری
به یاد روی تو گل در چمن پریشان است
ز هجر چشم تو نرگس کشیده بیماری
کجا نگاه به تقدیر می کند تیرش
کسی که یاد دهد با قضا کمانداری
نمی کشم دگر از پای خار راه تو را
ز بس کشیده ام از دست دوریت [خواری]
ز چارسوی محبت کسی برد سودی
که سیم اشک کند صرف قلب بازاری
مدام دل به تماشای روی دلداری است
که یوسفش به هوس می کند خریداری
اگر چه مظهر نیک و بد زمانه منم
ولی حقیقتم از خیر و شر بود عاری
کسی به وجه حسن می شود حسن هرگز
مقام جعفریت کی رسد به طیاری؟
خزینهٔ دل خود صرف آب و گل کردم
خراب کرده ام این خانه را به معماری
نهال عمر تو شد خشک و تخم حسرت سبز
تو سنگدل به غم آب و نان گرفتاری
اگر ز غیر کنی دل به زور بازوی عشق
چه چشمه ها که از این کوه می شود جاری
شراب غفلت کثرت تو را اثر نکند
ز رمز نشئهٔ وحدت اگر خبر داری
بیا و بهتر از این شیوهٔ جفا انگیز
تو را که داده خدا قوت ستمکاری
به غیر جور و جفا از تو هیچ لایق نیست
که بهترین هنرهاست مردم آزاری
ز بد به هیچ طریقی امید رحمت نیست
که مزرعی نشود سبز جز نکوکاری
حجاب دیدن جان می شود نظارهٔ تن
بپوش دیده سعیدا اگر نظر داری
که گوی بازی او چرخ شد به مکاری
به هر سری که ز مغز غرور دید نمی
فلک ز غیرت آن ذات کرد عصاری
ز ضعف گرچه تنم خشک کرد روغن خویش
نمی کشم چو کمان تاب منت یاری
به یاد روی تو گل در چمن پریشان است
ز هجر چشم تو نرگس کشیده بیماری
کجا نگاه به تقدیر می کند تیرش
کسی که یاد دهد با قضا کمانداری
نمی کشم دگر از پای خار راه تو را
ز بس کشیده ام از دست دوریت [خواری]
ز چارسوی محبت کسی برد سودی
که سیم اشک کند صرف قلب بازاری
مدام دل به تماشای روی دلداری است
که یوسفش به هوس می کند خریداری
اگر چه مظهر نیک و بد زمانه منم
ولی حقیقتم از خیر و شر بود عاری
کسی به وجه حسن می شود حسن هرگز
مقام جعفریت کی رسد به طیاری؟
خزینهٔ دل خود صرف آب و گل کردم
خراب کرده ام این خانه را به معماری
نهال عمر تو شد خشک و تخم حسرت سبز
تو سنگدل به غم آب و نان گرفتاری
اگر ز غیر کنی دل به زور بازوی عشق
چه چشمه ها که از این کوه می شود جاری
شراب غفلت کثرت تو را اثر نکند
ز رمز نشئهٔ وحدت اگر خبر داری
بیا و بهتر از این شیوهٔ جفا انگیز
تو را که داده خدا قوت ستمکاری
به غیر جور و جفا از تو هیچ لایق نیست
که بهترین هنرهاست مردم آزاری
ز بد به هیچ طریقی امید رحمت نیست
که مزرعی نشود سبز جز نکوکاری
حجاب دیدن جان می شود نظارهٔ تن
بپوش دیده سعیدا اگر نظر داری
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
دیده بیرون شده از پرده به دیدار کسی
جان به لب آمده از لعل شکربار کسی
همچو تصویر نیم زنده ولیکن دارم
چشم در راه کسی پشت به دیوار کسی
نرگس از چشم و گل از دست کسی افتاده است
سنبل آویخته از طرهٔ طرار کسی
هر چه دیدیم ز جایی به ظهور آمده است
خار از پای کسی، سرو ز رفتار کسی
خواجه خود درد دل بندهٔ خود می داند
نیست در پیش کسی حاجت اظهار کسی
به غلط کی به سرچشمهٔ حیوان می رفت
خضر می بود اگر تشنهٔ دیدار کسی؟
عمرها شد که در این دایره سرگردانند
ماه مشتاق کسی، مهر طلبکار کسی
در جهان هر که به شغلی است سعیدا مأمور
تو میاویز به عیب و هنر و کار کسی
جان به لب آمده از لعل شکربار کسی
همچو تصویر نیم زنده ولیکن دارم
چشم در راه کسی پشت به دیوار کسی
نرگس از چشم و گل از دست کسی افتاده است
سنبل آویخته از طرهٔ طرار کسی
هر چه دیدیم ز جایی به ظهور آمده است
خار از پای کسی، سرو ز رفتار کسی
خواجه خود درد دل بندهٔ خود می داند
نیست در پیش کسی حاجت اظهار کسی
به غلط کی به سرچشمهٔ حیوان می رفت
خضر می بود اگر تشنهٔ دیدار کسی؟
عمرها شد که در این دایره سرگردانند
ماه مشتاق کسی، مهر طلبکار کسی
در جهان هر که به شغلی است سعیدا مأمور
تو میاویز به عیب و هنر و کار کسی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
شد زمین تکیه گاه درویشی
آسمان بارگاه درویشی
جادهٔ ایمن و طریق خوش است
تا به حق شاهراه درویشی
بی پر و بال می رسد تا عرش
صبحدم تیر آه درویشی
نامرادی بود مراد همه
بی پناهی پناه درویشی
بی زر و زور پادشاهانند
این گدایان راه درویشی
سر خورشید زیر پای کند
هر که پوشد کلاه درویشی
گر جهان گم شود نگردد گم
حشمت و دستگاه درویشی
پاک از غیبت و ریا و حسد
مسجد و خانقاه درویشی
سرمهٔ دیدهٔ سعیدا باد
گرد نعلین راه درویشی
آسمان بارگاه درویشی
جادهٔ ایمن و طریق خوش است
تا به حق شاهراه درویشی
بی پر و بال می رسد تا عرش
صبحدم تیر آه درویشی
نامرادی بود مراد همه
بی پناهی پناه درویشی
بی زر و زور پادشاهانند
این گدایان راه درویشی
سر خورشید زیر پای کند
هر که پوشد کلاه درویشی
گر جهان گم شود نگردد گم
حشمت و دستگاه درویشی
پاک از غیبت و ریا و حسد
مسجد و خانقاه درویشی
سرمهٔ دیدهٔ سعیدا باد
گرد نعلین راه درویشی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
برهنگی است عبا و قبای درویشی
توکل است لباس غنای درویشی
[شکستگی] همه کار تو را درست کند
دلی شکسته بود مومیای درویشی
ز حرص، جوش و خروش قلندر از خامی است
به صبر پخته شود شوربای درویشی
ز بیم حادثه افتادگان چه غم دارند
خلل پذیر نباشد بنای درویشی
ز فقر سلب اراده است مطلب طالب
رضای دوست بود مدعای درویشی
غبار هستی خود تا ز دل نیفشانی
کجا شود به تو پیدا صفای درویشی
به تخت زر نزند پشت پا ز استغنا
دلی که یافته باشد هوای درویشی
به صومعه زاهد رود گهی مسجد
که نیست محرم خلوت سرای درویشی
چو آفتاب سعیدا شود تمام ضیا
به هر که سایه نماید همای درویشی
توکل است لباس غنای درویشی
[شکستگی] همه کار تو را درست کند
دلی شکسته بود مومیای درویشی
ز حرص، جوش و خروش قلندر از خامی است
به صبر پخته شود شوربای درویشی
ز بیم حادثه افتادگان چه غم دارند
خلل پذیر نباشد بنای درویشی
ز فقر سلب اراده است مطلب طالب
رضای دوست بود مدعای درویشی
غبار هستی خود تا ز دل نیفشانی
کجا شود به تو پیدا صفای درویشی
به تخت زر نزند پشت پا ز استغنا
دلی که یافته باشد هوای درویشی
به صومعه زاهد رود گهی مسجد
که نیست محرم خلوت سرای درویشی
چو آفتاب سعیدا شود تمام ضیا
به هر که سایه نماید همای درویشی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
تلخی کند به کام خضر آب زندگی
بیدار چون شود ز شکر خواب زندگی
از غفلت است این همه عمر دراز خضر
بدتر ز خواب مرگ بود خواب زندگی
چون تیغ گرم در پی تحصیل آبروی
من بارها گذشته ام از آب زندگی
شب های تار عمر به غفلت گذشته است
فیضی مگر بریم ز مهتاب زندگی
آخر سرش ز کثرت خمیازه شد حباب
آن کس که داشت خواهش دریاب زندگی
هر روز تار عمر نهد رو به کوتهی
بیکار نیست دست رسن تاب زندگی
جان سخت تر ز خضر سعیدا کسی ندید
آورده است تا به چه حد تاب زندگی
بیدار چون شود ز شکر خواب زندگی
از غفلت است این همه عمر دراز خضر
بدتر ز خواب مرگ بود خواب زندگی
چون تیغ گرم در پی تحصیل آبروی
من بارها گذشته ام از آب زندگی
شب های تار عمر به غفلت گذشته است
فیضی مگر بریم ز مهتاب زندگی
آخر سرش ز کثرت خمیازه شد حباب
آن کس که داشت خواهش دریاب زندگی
هر روز تار عمر نهد رو به کوتهی
بیکار نیست دست رسن تاب زندگی
جان سخت تر ز خضر سعیدا کسی ندید
آورده است تا به چه حد تاب زندگی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
هر جا پیدا شود شور و شر دیوانگی
می زنم دست جنون را بر سر دیوانگی
گر ز اوضاعم جنون پیداست عیب من مکن
سال ها شد حلقه کوبم بر در دیوانگی
پارهٔ آشفتگی چون گل به دست آورده ام
تا کنم آن را نشان افسر دیوانگی
در اقالیم جنون، تدبیر را باید گذاشت
نیست راهی عقل را در کشور دیوانگی
بر خیالات سعیدا بنگرد از راه شوق
هر که می خواهد ببیند پیکر دیوانگی
می زنم دست جنون را بر سر دیوانگی
گر ز اوضاعم جنون پیداست عیب من مکن
سال ها شد حلقه کوبم بر در دیوانگی
پارهٔ آشفتگی چون گل به دست آورده ام
تا کنم آن را نشان افسر دیوانگی
در اقالیم جنون، تدبیر را باید گذاشت
نیست راهی عقل را در کشور دیوانگی
بر خیالات سعیدا بنگرد از راه شوق
هر که می خواهد ببیند پیکر دیوانگی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
ای که در تدبیر دنیای دنی بس مایلی
حق زیادت رفته و مشغول فکر باطلی
در ره کج می روی چون مار با صد پیچ و تاب
در طریق راستی ای کهل کاهل، کاهلی
نقش می بینی ز دنیا بی خبر از باطنش
می دوی این ما را در پی، چو طفل از جاهلی
از شمار نقره و زر می شود دستت سیاه
تا چه خواهد کرد مهرش چون کند جا در دلی
می کشی چون سرو قد مغرور می گردی به خود
لیک واقف نیستی از آن که بس بی حاصلی
نقش بر دیوارهٔ دل بسته ای صد آرزو
در پی هر آرزو داری خیالی باطلی
حب درویشان که مفتاح سرای جنت است
داده ای از دست، در فکر سرا و منزلی
هر چه هستی با خدای خویشتن مشغول باش
ز این دو صورت نیست بیرون ناقصی یا کاملی
مشکلت آسان نمی گردد سعیدا هیچ گاه
تا تو در تدبیر آسان گشتن این مشکلی
حق زیادت رفته و مشغول فکر باطلی
در ره کج می روی چون مار با صد پیچ و تاب
در طریق راستی ای کهل کاهل، کاهلی
نقش می بینی ز دنیا بی خبر از باطنش
می دوی این ما را در پی، چو طفل از جاهلی
از شمار نقره و زر می شود دستت سیاه
تا چه خواهد کرد مهرش چون کند جا در دلی
می کشی چون سرو قد مغرور می گردی به خود
لیک واقف نیستی از آن که بس بی حاصلی
نقش بر دیوارهٔ دل بسته ای صد آرزو
در پی هر آرزو داری خیالی باطلی
حب درویشان که مفتاح سرای جنت است
داده ای از دست، در فکر سرا و منزلی
هر چه هستی با خدای خویشتن مشغول باش
ز این دو صورت نیست بیرون ناقصی یا کاملی
مشکلت آسان نمی گردد سعیدا هیچ گاه
تا تو در تدبیر آسان گشتن این مشکلی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
کریمان را چه شد یارب کریمی
نمی بینم ز کس لطف عمیمی
نشانی از کریمان نیست امروز
در این عالم بجز عظم رمیمی
به گوشش اه نتوان کرد از ترس
که گل آشفته گردد از نسیمی
گذشتن از صراط آسان نباشد
که می خواهند ذهن مستقیمی
اگر فرعون را دانند دانند
که می باید به هر کس یک کلیمی
بیاور ای نسیم از کوی جانان
پیامی یا غباری یا شمیمی
درون سینه دل چون کرد مسکن
که هر جا کعبه می باید حریمی
دگر یاری نمی کردم به یاری
اگر می داشتم یار قدیمی
شکستی عهد و پیمان سهل باشد
مبادا بشکنی قلب سلیمی
شنو شعر سعیدا را و درکش
به گوش خویشتن در یتیمی
نمی بینم ز کس لطف عمیمی
نشانی از کریمان نیست امروز
در این عالم بجز عظم رمیمی
به گوشش اه نتوان کرد از ترس
که گل آشفته گردد از نسیمی
گذشتن از صراط آسان نباشد
که می خواهند ذهن مستقیمی
اگر فرعون را دانند دانند
که می باید به هر کس یک کلیمی
بیاور ای نسیم از کوی جانان
پیامی یا غباری یا شمیمی
درون سینه دل چون کرد مسکن
که هر جا کعبه می باید حریمی
دگر یاری نمی کردم به یاری
اگر می داشتم یار قدیمی
شکستی عهد و پیمان سهل باشد
مبادا بشکنی قلب سلیمی
شنو شعر سعیدا را و درکش
به گوش خویشتن در یتیمی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
گهی معشوق و گه عاشق گهی جسمی و گه جانی
شوم قربانت ای بدخو که هم اینی و هم آنی
بجز نیکی مکن زینهار در عالم دگر کاری
که روزی چند در این خانهٔ ویرانه مهمانی
چسان فردا توانی دید خورشید جمالش را
که چون نرگس به روی گلرخان امروز حیرانی
گره شد در خم زلفش زبان شانه از گفتن
که را دستی که گوید حرف با جمع پریشانی؟
در این ره زینهار ای دل تعلق کمترک بهتر
سعیدا رخت هستی باشدت بار پشیمانی
شوم قربانت ای بدخو که هم اینی و هم آنی
بجز نیکی مکن زینهار در عالم دگر کاری
که روزی چند در این خانهٔ ویرانه مهمانی
چسان فردا توانی دید خورشید جمالش را
که چون نرگس به روی گلرخان امروز حیرانی
گره شد در خم زلفش زبان شانه از گفتن
که را دستی که گوید حرف با جمع پریشانی؟
در این ره زینهار ای دل تعلق کمترک بهتر
سعیدا رخت هستی باشدت بار پشیمانی