عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
چو به درد خوی کردی به دوا توان رسیدن
به قضا رضا چو دادی به خدا توان رسیدن
چو خیال عشقبازان به هوای دل قدم نه
که به منزل محبت نه به پا توان رسیدن
به درآ ز راه چشمم چو نگاه، دلنشین شو
که ز مروه چون گذشتی به صفا توان رسیدن
دل من ز دجلهٔ غم به کنار، بانگ می زد
که توان گذشتن از ما به شما توان رسیدن
مرو از پی خیالی بنشین به گوشهٔ دل
که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن
ز مجاز چون گذشتی به حقیقت آشنایی
که ز سایه گر بریدی به هما توان رسیدن
به صفای خود سعیدا بنشین به گوشهٔ دل
که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن
به قضا رضا چو دادی به خدا توان رسیدن
چو خیال عشقبازان به هوای دل قدم نه
که به منزل محبت نه به پا توان رسیدن
به درآ ز راه چشمم چو نگاه، دلنشین شو
که ز مروه چون گذشتی به صفا توان رسیدن
دل من ز دجلهٔ غم به کنار، بانگ می زد
که توان گذشتن از ما به شما توان رسیدن
مرو از پی خیالی بنشین به گوشهٔ دل
که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن
ز مجاز چون گذشتی به حقیقت آشنایی
که ز سایه گر بریدی به هما توان رسیدن
به صفای خود سعیدا بنشین به گوشهٔ دل
که به این حیات ناقص به کجا توان رسیدن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
بیا به وادی بیداد تخت و چادر زن
به قتل هر دو جهان دست و آستین بر زن
چو آفتاب، سر از مشرق امید برآر
گشای کاکل و طعنی به مشک و عنبر زن
چو خضر در پی آب سیه چه می گردی
بیا به میکده جام شراب احمر زن
مساز گردن خود خم به پیش کس به طمع
اگر دراز کنی دست خویش بر سر زن
درون خانه اگر تنگ شد سعیدا دل
ز خود تهی شود و چون حلقه زود بر در زن
به قتل هر دو جهان دست و آستین بر زن
چو آفتاب، سر از مشرق امید برآر
گشای کاکل و طعنی به مشک و عنبر زن
چو خضر در پی آب سیه چه می گردی
بیا به میکده جام شراب احمر زن
مساز گردن خود خم به پیش کس به طمع
اگر دراز کنی دست خویش بر سر زن
درون خانه اگر تنگ شد سعیدا دل
ز خود تهی شود و چون حلقه زود بر در زن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
دمی در پای خم سرمان و بحر و بر تماشا کن
بیا و آنچه جم می دید در ساغر تماشا کن
میان ابروی جانان عجب جنگی است پیوسته
کمان و تیر و تیغ و دشنه و خنجر تماشا کن
در این زندان هشیاری چه خود را مبتلا داری
بیا در بزم مستان عالم دیگر تماشا کن
به دل کلک خیالت هر نفس نقش دگر بندد
حساب جمع و خرج خود در این دفتر تماشا کن
به هر رنگی که می داری به یکرنگی برآرم دم
چو منصورم در آتش سوز و خاکستر تماشا کن
سعیدا دیده ای در خویش جانان را ولی مبهم
قدم نه پیشتر از خویش، نیکوتر تماشا کن
بیا و آنچه جم می دید در ساغر تماشا کن
میان ابروی جانان عجب جنگی است پیوسته
کمان و تیر و تیغ و دشنه و خنجر تماشا کن
در این زندان هشیاری چه خود را مبتلا داری
بیا در بزم مستان عالم دیگر تماشا کن
به دل کلک خیالت هر نفس نقش دگر بندد
حساب جمع و خرج خود در این دفتر تماشا کن
به هر رنگی که می داری به یکرنگی برآرم دم
چو منصورم در آتش سوز و خاکستر تماشا کن
سعیدا دیده ای در خویش جانان را ولی مبهم
قدم نه پیشتر از خویش، نیکوتر تماشا کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
به حال عالم افسرده دیده ای تر کن
چو ابر بر سر این خاک، گریه ای سر کن
به هر دو ساغر می، مصرعی بخوان رنگین
به پای دختر رز، عقد شعر، زیور کن
دوباره حرف مگو از برای عشق سخن
سخن ز عشق اگر می کنی مکرر کن
گشای زلف به باد صبا بگو که برو
دماغ سوختگان مرا معطر کن
مرو بهشت اگر منتی است رضوان را
ز آبرو مگذر ترک آب کوثر کن
به تیغ ناز دو ابرو اشارتی فرما
به ناوک مژه قتل مرا مقرر کن
بخوان کلام سعیدا چو میل کارت نیست
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
چو ابر بر سر این خاک، گریه ای سر کن
به هر دو ساغر می، مصرعی بخوان رنگین
به پای دختر رز، عقد شعر، زیور کن
دوباره حرف مگو از برای عشق سخن
سخن ز عشق اگر می کنی مکرر کن
گشای زلف به باد صبا بگو که برو
دماغ سوختگان مرا معطر کن
مرو بهشت اگر منتی است رضوان را
ز آبرو مگذر ترک آب کوثر کن
به تیغ ناز دو ابرو اشارتی فرما
به ناوک مژه قتل مرا مقرر کن
بخوان کلام سعیدا چو میل کارت نیست
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
سخن اهل دلی را سخن ماست مکن
جامهٔ کعبه بر این قامت ناراست مکن
همت دور ز ایوان لحد پست تر است
سرزنش تا نخوری قد به طمع راست مکن
عمل زشت ز اغیار نهان می سازی
آشکارا و نهان یار تو بیناست مکن
سخن غیر محل، جای به دل ها نکند
حرف اگر در خوشاب است که بیجاست مکن
راستی را به جهان نام و نشان پیدا نیست
دام تزویر اگر صید تو عنقاست مکن
بهر قسمت به دل اندیشه سعیدا زنهار
روزیت آنچه نصیب است مهیاست مکن
جامهٔ کعبه بر این قامت ناراست مکن
همت دور ز ایوان لحد پست تر است
سرزنش تا نخوری قد به طمع راست مکن
عمل زشت ز اغیار نهان می سازی
آشکارا و نهان یار تو بیناست مکن
سخن غیر محل، جای به دل ها نکند
حرف اگر در خوشاب است که بیجاست مکن
راستی را به جهان نام و نشان پیدا نیست
دام تزویر اگر صید تو عنقاست مکن
بهر قسمت به دل اندیشه سعیدا زنهار
روزیت آنچه نصیب است مهیاست مکن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
پیش هر کس شکوه از گردون دون پرور مکن
دفتر جمع دل غمدیده را ابتر مکن
عمرها شد ای خضر منت ز حیوان می کشی
لب تر از آب بقا تا زنده ای دیگر مکن
در پی دنیا که آخر خشک لب خواهی گذشت
ز آبروی خویشتن هر دم جبین را تر مکن
چون زمین فرش است آخر اولش باید گزید
خشت خواهد گشت بالین تکیه بر بستر مکن
تا نگیری کام از آن لب تا نبینی روی دوست
التفاتی با بهشت و چشمهٔ کوثر مکن
باش عریان را حال پوشیده دار از اهل قال
ترک سر را پیش هر بی پا و سر افسر مکن
باش آن طوری که هستی در نظرها آشکار
همچو شیطان جامهٔ تلبیس را در بر مکن
راه عشق است ای سعیدا هر قدم خوف است [و] بیم
چون جرس از پردلی ها شور و افغان سر مکن
دفتر جمع دل غمدیده را ابتر مکن
عمرها شد ای خضر منت ز حیوان می کشی
لب تر از آب بقا تا زنده ای دیگر مکن
در پی دنیا که آخر خشک لب خواهی گذشت
ز آبروی خویشتن هر دم جبین را تر مکن
چون زمین فرش است آخر اولش باید گزید
خشت خواهد گشت بالین تکیه بر بستر مکن
تا نگیری کام از آن لب تا نبینی روی دوست
التفاتی با بهشت و چشمهٔ کوثر مکن
باش عریان را حال پوشیده دار از اهل قال
ترک سر را پیش هر بی پا و سر افسر مکن
باش آن طوری که هستی در نظرها آشکار
همچو شیطان جامهٔ تلبیس را در بر مکن
راه عشق است ای سعیدا هر قدم خوف است [و] بیم
چون جرس از پردلی ها شور و افغان سر مکن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
ببر طمع ز زمین، خرقه آسمانی کن
چو مهر، نور به هر ذره میهمانی کن
به بخت تیره ام سرمه هر کجا چشمی است
بیا به دیده درایی و اصفهانی کن
هوای گنج محبت اگر به دل داری
به هر کجا که خرابی است پاسبانی کن
چو پیر کرد تو را خانقه ز پا منشین
بیا به گوشهٔ میخانه و جوانی کن
به کیش مردم ظاهر برو چو تیر مترس
بیا به گوشهٔ باطن نشین کمانی کن
قبا در این خم گردون دون به نیل مزن
ز خون عاشق خود جامه ارغوانی کن
روا مدار که یک دم به خویش پردازم
دلت ز جور چو بگرفت مهربانی کن
ز حال بی خبر است ای زبان برای خدا
به آن پری ز دل خسته ترجمانی کن
ز روی آینه کردن سکندری سهل است
ز خضر بگذر و بی اب زندگانی کن
برو ز صدق سعیدا به دست بیار
بگو رقیب بداندیش بدگمانی کن
چو مهر، نور به هر ذره میهمانی کن
به بخت تیره ام سرمه هر کجا چشمی است
بیا به دیده درایی و اصفهانی کن
هوای گنج محبت اگر به دل داری
به هر کجا که خرابی است پاسبانی کن
چو پیر کرد تو را خانقه ز پا منشین
بیا به گوشهٔ میخانه و جوانی کن
به کیش مردم ظاهر برو چو تیر مترس
بیا به گوشهٔ باطن نشین کمانی کن
قبا در این خم گردون دون به نیل مزن
ز خون عاشق خود جامه ارغوانی کن
روا مدار که یک دم به خویش پردازم
دلت ز جور چو بگرفت مهربانی کن
ز حال بی خبر است ای زبان برای خدا
به آن پری ز دل خسته ترجمانی کن
ز روی آینه کردن سکندری سهل است
ز خضر بگذر و بی اب زندگانی کن
برو ز صدق سعیدا به دست بیار
بگو رقیب بداندیش بدگمانی کن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
باز تا در جلوه آمد جام صهبا در چمن
لاله پر خون کرد از غیرت قدح را در چمن
رنگ می بازد به پیش بلبل از شرمندگی
گل لباس عاریت پوشیده گویا در چمن
خرمن گل را در آب گل ببین چون می رود
بسکه گل پامال کرد آن سرو بالا در چمن
باغبان دهر غافل دید اهل سیر را
چشم نرگس را ز غیرت کرد بینا در چمن
نی از او بویی شنیدم نی پیامی یافتم
چون صبا بسیار گردیدم سراپا در چمن
ابر نیسان است دایم چشم ما در هجر یار
خوش نباشد هر که نوشد باده بی ما در چمن
می تواند با فراغ دل چو بلبل ناله کرد
آن که را باشد اگر یک برگ گل جا در چمن
من که تنگی می کند عالم برای بودنم
چون توانم بود یک ساعت سعیدا در چمن؟
لاله پر خون کرد از غیرت قدح را در چمن
رنگ می بازد به پیش بلبل از شرمندگی
گل لباس عاریت پوشیده گویا در چمن
خرمن گل را در آب گل ببین چون می رود
بسکه گل پامال کرد آن سرو بالا در چمن
باغبان دهر غافل دید اهل سیر را
چشم نرگس را ز غیرت کرد بینا در چمن
نی از او بویی شنیدم نی پیامی یافتم
چون صبا بسیار گردیدم سراپا در چمن
ابر نیسان است دایم چشم ما در هجر یار
خوش نباشد هر که نوشد باده بی ما در چمن
می تواند با فراغ دل چو بلبل ناله کرد
آن که را باشد اگر یک برگ گل جا در چمن
من که تنگی می کند عالم برای بودنم
چون توانم بود یک ساعت سعیدا در چمن؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
مگذر ز راستی و ببین بر کمال من
از خاک، قد خمیده برآید نهال من
خوش معنی است ذات تو کز پاکی وجود
هرگز نبسته صورت آن در خیال من
از کثرت ظهور چو خورشید در جهان
شد عمرها که می گذرد ماه و سال من
بیمار و خسته گویم و از خویشتن روم
آن دم که چشم مست تو پرسد ز حال من
تا می رسانمش به لب از خویش می روم
جام می است مرشد صاحب کمال من
دل های مرده را سخن من دهد حیات
آیینه را به جوش درآرد مثال من
یاد از جمال و ابروی او می دهد مرا
ماه تمام و قامت همچون هلال من
از هوش رفته دید سعیدا و گفت یار
نتوان به چشم عقل تو دیدن جمال من
از خاک، قد خمیده برآید نهال من
خوش معنی است ذات تو کز پاکی وجود
هرگز نبسته صورت آن در خیال من
از کثرت ظهور چو خورشید در جهان
شد عمرها که می گذرد ماه و سال من
بیمار و خسته گویم و از خویشتن روم
آن دم که چشم مست تو پرسد ز حال من
تا می رسانمش به لب از خویش می روم
جام می است مرشد صاحب کمال من
دل های مرده را سخن من دهد حیات
آیینه را به جوش درآرد مثال من
یاد از جمال و ابروی او می دهد مرا
ماه تمام و قامت همچون هلال من
از هوش رفته دید سعیدا و گفت یار
نتوان به چشم عقل تو دیدن جمال من
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
برقع از رخ برگرفتی آفتاب آمد برون
زلف را کردی پریشان، مشک ناب آمد برون
صبحدم در فکر آن خورشید تابان خواب برد
خواب می دیدم که ماه از جامه خواب آمد برون
بی خبر بودم ز دل امشب نمی دانم چه بود
آه کردم صبحدم بوی کباب آمد برون
گر بپرسد از شکر شیرینی گفتار خود
قند را گو می تواند از جواب آمد برون
مست بودم از نگاهش زلف از یک جانبی
بسته زنجیری برای احتساب آمد برون
من در این مجموعهٔ عالم بسی کردم نگاه
هر ورق را چون گشودم انتخاب آمد برون
آبرو تا چند ریزی بر در سنگین دلان
از برای تشنگان از سنگ، آب آمد برون
طرفه اکسیر است در میخانه بر مس وجود
تا به دهلیزش درآید شیخ، شاب آمد برون
خضر تا کی گوهر مقصود می جویی به بحر
این گهر دایم ز دل های خراب آمد برون
دفتر اعمال خود پیش از قیامت دیده ایم
بیشتر در نامهٔ من بی حساب آمد برون
باعث هجران سعیدا زان پری خود بوده ام
من چو رفتم در حجاب او بی حجاب آمد برون
زلف را کردی پریشان، مشک ناب آمد برون
صبحدم در فکر آن خورشید تابان خواب برد
خواب می دیدم که ماه از جامه خواب آمد برون
بی خبر بودم ز دل امشب نمی دانم چه بود
آه کردم صبحدم بوی کباب آمد برون
گر بپرسد از شکر شیرینی گفتار خود
قند را گو می تواند از جواب آمد برون
مست بودم از نگاهش زلف از یک جانبی
بسته زنجیری برای احتساب آمد برون
من در این مجموعهٔ عالم بسی کردم نگاه
هر ورق را چون گشودم انتخاب آمد برون
آبرو تا چند ریزی بر در سنگین دلان
از برای تشنگان از سنگ، آب آمد برون
طرفه اکسیر است در میخانه بر مس وجود
تا به دهلیزش درآید شیخ، شاب آمد برون
خضر تا کی گوهر مقصود می جویی به بحر
این گهر دایم ز دل های خراب آمد برون
دفتر اعمال خود پیش از قیامت دیده ایم
بیشتر در نامهٔ من بی حساب آمد برون
باعث هجران سعیدا زان پری خود بوده ام
من چو رفتم در حجاب او بی حجاب آمد برون
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
صبحدم مطلوب چون مست شراب آید برون
ز آه صدیقان او بوی کباب آید برون
کی شود ظاهر کرامت از ولی پیش نبی
ذره ها پنهان شود چون آفتاب آید برون
سال ها شد جای در ویرانهٔ دل کرده ام
عاقبت گنجی مگر از این خراب آید برون
عاشقی نسبت به سیماب است بهتانی به عشق
کی به گشتن بی قرار از اضطراب آید برون
بسکه خم در خم شکن در زلف او افتاده است
شانه را از پنجه هر مو انتخاب آید برون
یار را گم کرده ام از دل سراغش می کنم
می زنم فالی مگر از این کتاب آید برون
باده می نوشد سعیدا لیک نی چون اقدسی
خرقه اش را گر بیفشاری شراب آید برون
ز آه صدیقان او بوی کباب آید برون
کی شود ظاهر کرامت از ولی پیش نبی
ذره ها پنهان شود چون آفتاب آید برون
سال ها شد جای در ویرانهٔ دل کرده ام
عاقبت گنجی مگر از این خراب آید برون
عاشقی نسبت به سیماب است بهتانی به عشق
کی به گشتن بی قرار از اضطراب آید برون
بسکه خم در خم شکن در زلف او افتاده است
شانه را از پنجه هر مو انتخاب آید برون
یار را گم کرده ام از دل سراغش می کنم
می زنم فالی مگر از این کتاب آید برون
باده می نوشد سعیدا لیک نی چون اقدسی
خرقه اش را گر بیفشاری شراب آید برون
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
عهد کی از عهدهٔ پیمانه می آید برون
توبه ها اشکسته از میخانه می آید برون
انتظار دوستی از دشمنان باید کشید
آشنا تا می رود بیگانه می آید برون
بی تجلی برنمی خیزیم از خواب عدم
تا نسوزد شمع کی پروانه می آید برون
کفر اگر از کعبه در عالم نمایان شد چه شد
دایماً اسلام از بتخانه می آید برون
بسکه دل در حلقه های زلف او گردیده بند
هر سر مویش به زور از شانه می آید برون
جای طفلان است یدگر بعد از این شهر حلب
هر که دارد عقل با دیوانه می آید برون
نیست تخم آرزو چون لاله و گل هرزه رو
تا قیامت کی ز خاک این دانه می آید برون؟
پای بر جسم مکدر نه جمال جان ببین
بگذر از جان بعد از آن و صورت جانان ببین
چند می بینی ز همدیگر سر و دستار و ریش
فکر کن بگشای چشم و معنی انسان ببین
جاهلی بر نفس خویش و دم ز عرفان می زنی
درد را دانسته آن گه جانب درمان ببین
سخت بود از جان گذشتن بعد از آن دیدن جمال
آنچه مشکل می نمودت پیش از این، آسان ببین
در محیط افتاده را کی موجه آید در نظر
استقامت پیشه گردان گردش دوران ببین
می خلد بر جان سعیدا چون شود روز حساب
هر سر مو را به تن امروز چون پیکان ببین
توبه ها اشکسته از میخانه می آید برون
انتظار دوستی از دشمنان باید کشید
آشنا تا می رود بیگانه می آید برون
بی تجلی برنمی خیزیم از خواب عدم
تا نسوزد شمع کی پروانه می آید برون
کفر اگر از کعبه در عالم نمایان شد چه شد
دایماً اسلام از بتخانه می آید برون
بسکه دل در حلقه های زلف او گردیده بند
هر سر مویش به زور از شانه می آید برون
جای طفلان است یدگر بعد از این شهر حلب
هر که دارد عقل با دیوانه می آید برون
نیست تخم آرزو چون لاله و گل هرزه رو
تا قیامت کی ز خاک این دانه می آید برون؟
پای بر جسم مکدر نه جمال جان ببین
بگذر از جان بعد از آن و صورت جانان ببین
چند می بینی ز همدیگر سر و دستار و ریش
فکر کن بگشای چشم و معنی انسان ببین
جاهلی بر نفس خویش و دم ز عرفان می زنی
درد را دانسته آن گه جانب درمان ببین
سخت بود از جان گذشتن بعد از آن دیدن جمال
آنچه مشکل می نمودت پیش از این، آسان ببین
در محیط افتاده را کی موجه آید در نظر
استقامت پیشه گردان گردش دوران ببین
می خلد بر جان سعیدا چون شود روز حساب
هر سر مو را به تن امروز چون پیکان ببین
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
هر کس شکست طرهٔ پرپیچ و تاب او
زلفش چو مار گشت و درآمد به خواب او
یک بوسه ای که دل طلبد ز آن دهان تنگ
صد بحث می کند لب حاضر جواب او
برکند صبر لنگر سنگین خویش را
دل برد چون سفینه، خرام جواب او
نگذاشت طاقتی که کشد کس عنان آه
همچون هلال جلوهٔ پا در رکاب او
چه هشیار است در انداز چشم می پرست او
که هرگز یک دلی بیرون نمی آید ز [شست] او
هزاران حلقه باید در خم زلف پریرویان
که تا یک دل تواند صید کردن چشم مست او
دلم را گوی بازی کرده اید و راضیم از جان
ولیکن باخبر ای ماهرویان از شکست او
چه گویم از خم زلف و قد موزون دلجویش
که هرگز کی توان کردن به عمری شرح بست او
یقین معذور خواهد بود از تکلیف در عالم
که تا محشر نمی آید به خود مست الست او
از آن جان را خوش آید ناوک مژگان که هر ساعت
دل ما را خطا تا گردن و تا پر نشست او
سعیدا مهر مهرویی به دل دارد که از خجلت
ید بیضا دگر بیرون نمی آید ز دست او
زلفش چو مار گشت و درآمد به خواب او
یک بوسه ای که دل طلبد ز آن دهان تنگ
صد بحث می کند لب حاضر جواب او
برکند صبر لنگر سنگین خویش را
دل برد چون سفینه، خرام جواب او
نگذاشت طاقتی که کشد کس عنان آه
همچون هلال جلوهٔ پا در رکاب او
چه هشیار است در انداز چشم می پرست او
که هرگز یک دلی بیرون نمی آید ز [شست] او
هزاران حلقه باید در خم زلف پریرویان
که تا یک دل تواند صید کردن چشم مست او
دلم را گوی بازی کرده اید و راضیم از جان
ولیکن باخبر ای ماهرویان از شکست او
چه گویم از خم زلف و قد موزون دلجویش
که هرگز کی توان کردن به عمری شرح بست او
یقین معذور خواهد بود از تکلیف در عالم
که تا محشر نمی آید به خود مست الست او
از آن جان را خوش آید ناوک مژگان که هر ساعت
دل ما را خطا تا گردن و تا پر نشست او
سعیدا مهر مهرویی به دل دارد که از خجلت
ید بیضا دگر بیرون نمی آید ز دست او
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
به بحر شور زده غوطه آب نیل از تو
به چاه رفته فرو یوسف ذلیل از تو
به یاد لعل تو می در بهشت می جوشد
گرفته لذت کافور سلسبیل از تو
نسیم پیرهن یار بس بود ما را
جمال یوسف کنعان و مصر و نیل از تو
بس است روز قیامت اگر به وزن آید
گناه و لطف کثیر از من و قلیل از تو
گناه و جرم بود مظهر ظهور کریم
بهشت و حور سعیدا به این دلیل از تو
به چاه رفته فرو یوسف ذلیل از تو
به یاد لعل تو می در بهشت می جوشد
گرفته لذت کافور سلسبیل از تو
نسیم پیرهن یار بس بود ما را
جمال یوسف کنعان و مصر و نیل از تو
بس است روز قیامت اگر به وزن آید
گناه و لطف کثیر از من و قلیل از تو
گناه و جرم بود مظهر ظهور کریم
بهشت و حور سعیدا به این دلیل از تو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
صلح و صفا بود مرا جنگ تو و جفای تو
تن به قضا سپرده ام در طلب رضای تو
یوسف مصر کمترین بنده ات ای عزیز من
هر دو جهان کلافه ای آمده در بهای تو
جز دل عاشقان نشد معبد ذات اقدست
کون و مکان دو کفش تنگ آمده پیش پای تو
مردم دیده خاک ره در نظر منزهت
پاک ز آلت لسان، نطق سخن سرای تو
چرخ شد استخوان نما از مه که بیندش
باز نکرده دیده را جانب او همای تو
کار دلم تپیدن و بی تو در این قفس مدام
در پرش است چشم من در سفر هوای تو
دیده نمی توانمت غیر تو هست گر کسی
خود چه کنم بگو مرا گر نشوم فدای تو
گرچه ضعیفم و گدا چون تو نه بی مربیم
شکر خدای من تویی کیست بگو خدای تو
دادن جان مرا نه از بهر عوض گرفتن است
من ز فنای خویشتن خواسته ام بقای تو
شهرهٔ شهر شد سعیدا به غلامی سگت
گر بکشی زهی طرب گر بکشی رضای تو
تن به قضا سپرده ام در طلب رضای تو
یوسف مصر کمترین بنده ات ای عزیز من
هر دو جهان کلافه ای آمده در بهای تو
جز دل عاشقان نشد معبد ذات اقدست
کون و مکان دو کفش تنگ آمده پیش پای تو
مردم دیده خاک ره در نظر منزهت
پاک ز آلت لسان، نطق سخن سرای تو
چرخ شد استخوان نما از مه که بیندش
باز نکرده دیده را جانب او همای تو
کار دلم تپیدن و بی تو در این قفس مدام
در پرش است چشم من در سفر هوای تو
دیده نمی توانمت غیر تو هست گر کسی
خود چه کنم بگو مرا گر نشوم فدای تو
گرچه ضعیفم و گدا چون تو نه بی مربیم
شکر خدای من تویی کیست بگو خدای تو
دادن جان مرا نه از بهر عوض گرفتن است
من ز فنای خویشتن خواسته ام بقای تو
شهرهٔ شهر شد سعیدا به غلامی سگت
گر بکشی زهی طرب گر بکشی رضای تو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
از بسکه نازک است دل پر ز آرزو
داریم همچو شیشهٔ می گریه در گلو
من عمرهاست خدمت میخانه کرده ام
کی می رسد به داد خمار دلم سبو؟
راه نجات را سر مویی نمانده اند
کردند چاک سینهٔ ما چون به غم رفو
اندوه و گریه بود طعام و شراب ما
روزی که می نوشت قلم «و اشربوا کلو»
فردا عمل طلب کند از ما نه نثر و نظم
کاری نرفته پیش، سعیدا به گفتگو
داریم همچو شیشهٔ می گریه در گلو
من عمرهاست خدمت میخانه کرده ام
کی می رسد به داد خمار دلم سبو؟
راه نجات را سر مویی نمانده اند
کردند چاک سینهٔ ما چون به غم رفو
اندوه و گریه بود طعام و شراب ما
روزی که می نوشت قلم «و اشربوا کلو»
فردا عمل طلب کند از ما نه نثر و نظم
کاری نرفته پیش، سعیدا به گفتگو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
دل گر از دست شود در خم ابرو، گو شو
ور شود زار و نزار از غم آن مو، گو شو
سوی او [می رو و] از شش جهت اندیشه مکن
گر شود هر دو جهان از تو به یک سو، گو شو
جان من باد فدا چشم سیه را گو باد
سر مجنون چو شود بر سر آهو، گو شو
من نه آنم که سر از بندگیت بردارم
گر شود سلسلهٔ دل خم گیسو، گو شو
نیست از مردن ابنای زمان هیچ غمی
گر شود خشک، گل و لالهٔ خودرو، گو شو
زلف عمری است سعیدا که تو را در دست است
گر شود جان چه شود بر سر یک مو، گو شو
ور شود زار و نزار از غم آن مو، گو شو
سوی او [می رو و] از شش جهت اندیشه مکن
گر شود هر دو جهان از تو به یک سو، گو شو
جان من باد فدا چشم سیه را گو باد
سر مجنون چو شود بر سر آهو، گو شو
من نه آنم که سر از بندگیت بردارم
گر شود سلسلهٔ دل خم گیسو، گو شو
نیست از مردن ابنای زمان هیچ غمی
گر شود خشک، گل و لالهٔ خودرو، گو شو
زلف عمری است سعیدا که تو را در دست است
گر شود جان چه شود بر سر یک مو، گو شو
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
رحمتش با بی گناهان کی کند فردا نگاه
می برد دل های ظلمت دیده را چشم سیاه
همچو ساقی ای کرام الکاتبین بردار دست
نامه ام چون ساغر می شد لبالب از گناه
دل عجایب طاق ابرویی نشیمن کرده است
می برد رشک و حسد ز این گوشهٔ من پادشاه
باز با زاغ است دشمن، زاغ با زاغ است دوست
یار شد همرنگ یار و کهربا با همرنگ کاه
پاس تسلیم و رضا آن کس تواند داشتن
پیش رو آیینه دارد تا به لب، دل پر ز آه
از قدم تا فراق او طی کرد چشم عقل و گفت
طول شهر حسن خوش عمری است یک سال و دو ماه
تاج، ترک و سکه، صبر و خطبه، ذکر و فکر دوست
پوست، تخت و خانه ویران و سعیدا پادشاه
می برد دل های ظلمت دیده را چشم سیاه
همچو ساقی ای کرام الکاتبین بردار دست
نامه ام چون ساغر می شد لبالب از گناه
دل عجایب طاق ابرویی نشیمن کرده است
می برد رشک و حسد ز این گوشهٔ من پادشاه
باز با زاغ است دشمن، زاغ با زاغ است دوست
یار شد همرنگ یار و کهربا با همرنگ کاه
پاس تسلیم و رضا آن کس تواند داشتن
پیش رو آیینه دارد تا به لب، دل پر ز آه
از قدم تا فراق او طی کرد چشم عقل و گفت
طول شهر حسن خوش عمری است یک سال و دو ماه
تاج، ترک و سکه، صبر و خطبه، ذکر و فکر دوست
پوست، تخت و خانه ویران و سعیدا پادشاه
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
خطش نوشته بر او آیت کلام الله
سواد مملکت حسن اوست، زلف سیاه
جهان شبی است در او راه مختلف بسیار
به هر صدا که ز پایی رسد مرو از راه
دل است آینه ای صاف از غبار حدوث
که عکس، می ننماید به غیر «وجه الله»
رهی به سوی خدا ممکن است اگر به جهان
مرا عقیده نباشد بجز دل آگاه
دراز و کوتهی دست در جهان سهل است
مباد دست دل افتد ز [معنیی] کوتاه
اگرچه بی گنهم لیک مستحق عذابم
که دور از تو نمردم همین بس است گناه
نمود موی ز کاکل، جهان معطر کرد
مگر که معدن مشک خطاست، زیر کلاه
ز عشق، کافر و مؤمن به کام خویش رسند
کسی به ناخوشی دل نرفت از این درگاه
تو را چو حضرت یعقوب چشم گریان نیست
وگرنه یوسف مصری است در بن هر چاه
من آن مرید محبم که بعد مردن من
ز خاک من نزند سر به غیر مهر گیاه
از آن به طرهٔ محبوب دل سعیدا بست
که عندلیب کند شاخ به خویش پناه
سواد مملکت حسن اوست، زلف سیاه
جهان شبی است در او راه مختلف بسیار
به هر صدا که ز پایی رسد مرو از راه
دل است آینه ای صاف از غبار حدوث
که عکس، می ننماید به غیر «وجه الله»
رهی به سوی خدا ممکن است اگر به جهان
مرا عقیده نباشد بجز دل آگاه
دراز و کوتهی دست در جهان سهل است
مباد دست دل افتد ز [معنیی] کوتاه
اگرچه بی گنهم لیک مستحق عذابم
که دور از تو نمردم همین بس است گناه
نمود موی ز کاکل، جهان معطر کرد
مگر که معدن مشک خطاست، زیر کلاه
ز عشق، کافر و مؤمن به کام خویش رسند
کسی به ناخوشی دل نرفت از این درگاه
تو را چو حضرت یعقوب چشم گریان نیست
وگرنه یوسف مصری است در بن هر چاه
من آن مرید محبم که بعد مردن من
ز خاک من نزند سر به غیر مهر گیاه
از آن به طرهٔ محبوب دل سعیدا بست
که عندلیب کند شاخ به خویش پناه
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
گرچه عالم را بنا آن ذات بیچون ساخته
لیک فکری کن که عالم را بنا چون ساخته
هر دو عالم را معانی در تو صانع کرده فکر
تا در این دیوان تو را مصراع موزون ساخته
عمر لیلی صرف شد تا گشت مجنون ابلهی
عالمی را نازم آن لیلی که مجنون ساخته
خاک را آرام کی می بود آدم گر نبود
این همه صنعت که حق در کار گردون ساخته
نیست ممکن عقل را بیت الحزن بی چار حد
زان بنای عشق را از عقل، بیرون ساخته
شد عزیز مصر لیکن در فراق خویشتن
یوسف ما خاطر یعقوب محزون ساخته
شیوه ها کردم بسی با زلف او رامم نشد
خلقت این مار را گویا ز افسون ساخته
کام عیش ما نشد خالی ز تلخی هیچ گه
گوییا در بادهٔ ما چرخ، افیون ساخته
کار آسان نیست جور و ناز معشوق به کس
چشم او خود خورده خون ها تا دلی خون ساخته
هر چه هست از دفتر حق نیست بیرون در جهان
او به علم خویشتن نی کم نه افزون ساخته
چوب را در رقص می آرد سعیدا جذب عشق
جلوهٔ لیلی وش ما بید مجنون ساخته
لیک فکری کن که عالم را بنا چون ساخته
هر دو عالم را معانی در تو صانع کرده فکر
تا در این دیوان تو را مصراع موزون ساخته
عمر لیلی صرف شد تا گشت مجنون ابلهی
عالمی را نازم آن لیلی که مجنون ساخته
خاک را آرام کی می بود آدم گر نبود
این همه صنعت که حق در کار گردون ساخته
نیست ممکن عقل را بیت الحزن بی چار حد
زان بنای عشق را از عقل، بیرون ساخته
شد عزیز مصر لیکن در فراق خویشتن
یوسف ما خاطر یعقوب محزون ساخته
شیوه ها کردم بسی با زلف او رامم نشد
خلقت این مار را گویا ز افسون ساخته
کام عیش ما نشد خالی ز تلخی هیچ گه
گوییا در بادهٔ ما چرخ، افیون ساخته
کار آسان نیست جور و ناز معشوق به کس
چشم او خود خورده خون ها تا دلی خون ساخته
هر چه هست از دفتر حق نیست بیرون در جهان
او به علم خویشتن نی کم نه افزون ساخته
چوب را در رقص می آرد سعیدا جذب عشق
جلوهٔ لیلی وش ما بید مجنون ساخته