عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
من نه این آب روان از لب جو می بینم
نفس اوست که من از دم او می بینم
آنچه در جام، جم از دور تماشا می کرد
گاه در شیشه و خم گه به سبو می بینم
با وجودی که نه بیش است و نه کم از کم و بیش
هر طرف می نگرم جلوهٔ او می بینم
توبه زلف و خط و [خالی] گرو و من به نگاه
تو ز گل رنگ و رخ و من همه او می بینم
هر کجا پیرهن دوستی و مهر و وفاست
چاک گردیده ز دست تو رفو می بینم
نظر از خویشتن آن روز که برداشته ام
شکر ایزد که سعیدا همه او می بینم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
دامان دل ز گرد هوس چیده می روم
این کوه قاف بین که چه بریده می روم
ز این تنگنا چو شعلهٔ آتش به دود آه
آخر ز دست حادثه پیچیده می روم
در شاهراه عالم معنی فتاده سیر
چشم از عیان ثابته پوشیده می روم
در هر قدم که در ره او می نهم به صدق
از هر جمال خدا دیده می روم
از عالم فنا به جهان بقا گذر
این طرفه منزلی است که خوابیده می روم
خود را ز چشم محرم [و] نامحرم جهان
در جامهٔ برهنگی پوشیده می روم
مجنون صفت سلوک نکردم طریق عشق
این راه را من از همه پرسیده می روم
هر کس که می رود ز جهان گریه می کند
الا فقیر بر همه خندیده می روم
هرگز در این سفر به خودم آشتی نشد
دایم ز خود بریده و رنجیده می روم
در بودنم رضای تو گر نیست غم مخور
من دست خویش و پای تو بوسیده می روم
از نیک و بد هر آنچه سعیدا در این ره است
چون صانعش یکی است پسندیده می روم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
از پریشانی نه سرگردان چو کاکل می شوم
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
نیست در بی رحمیش حرفی، همین در کشتنم
او تحمل می کند من بی تحمل می شوم
خار خشکم باغبانا آتشی بر من بزن
باد اگر دامن زند ز اهل تجمل می شوم
گر نمایم [خار] در چشم عزیزان دور نیست
من که آخر خود چراغ صبحم و گل می شوم
آه در دل، خاک بر سر، رو به صحرا می کنم
خوش بسامان می روم یار توکل می شوم
از پریشانی سعیدا نیستم غمگین که من
غنچه ام هر گه پریشان می شوم گل می شوم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
گر کمر زرین و یا زر در کمر بربسته ایم
از خیال خاطر آن سیمبر بربسته ایم
آن چنان گرد تعلق را ز خود افشانده ایم
کز غبار راه، احرام سفر بربسته ایم
رشتهٔ تسبیح جان سازیم تا از تار زلف
عمرها شد ما به این نیت کمر بربسته ایم
از درون باشد که حرف [آشنایی بشنویم]
گوش خود بر حلقهٔ بیرون در بربسته ایم
بهر زینت خلق بر دستار خوش پیچیده اند
غافلند از آن که بر سر درد سر بربسته ایم
هر دو آزادیم می گویند ما و سرو را
لیک کی ما همچو او دل بر ثمر بربسته ایم؟
گر یکی مرغیم و گر سیمرغ در نزد قضا
دست و پا گم کرده ایم و بال [و] پر بربسته ایم
در تماشای جهان با خلق یکسان نیستیم
مردمان دل بسته اند و ما نظر بربسته ایم
تا سعیدا غیر را در بزم او نبود رهی
از کمال رشک ما بر خویش دربر بسته ایم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
عالم تمام یک نظر است و ندیده ایم
این مرغ زیر بال و پر است و ندیده ایم
غافل نشسته ایم ز شمشیر باز دهر
گویا به پیش رو سپر است و ندیده ایم
از بس خیال روی تو حیرت فزوده است
چون نور دیده در نظر است و ندیده ایم
ما را حدیث دوست به دست فراق داد
خوش وعده ها که در خبر است و ندیده ایم
آن کس که دست بر سر همیان نهاده است
در زیر بار تا کمر است و ندیده ایم
چون مردم دو چشم در این تکیه گاه، یار
با ما همیشه سر به سر است و ندیده ایم
گردیده ایم جمله ولی روی یار را
از مهر برهنه تر است و ندیده ایم
سوی بت زمانه سعیدا به سهو هم
تا گردنش در آب زر است و ندیده ایم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
عزلت گزیده ایم به عزت رسیده ایم
صحت شدیم تا که ز صحبت بریده ایم
غافل مشو ز چشم حوادث که در دمی
همچون نگه ز دیدهٔ بینا بریده ایم
هر موج خیز گریهٔ ما بحر خون بود
با نوح، این تلاطم طوفان ندیده ایم
آیینه جام باده و تخت است تخته پوست
ما قصهٔ سکندر و دارا شنیده ایم
در آرزوی خانهٔ آن خانمان خراب
هر کوچه ای که بود به عالم دویده ایم
بد می رسد به گوش، صدای گرفت و گیر
تا از میان خلق چو آهو رمیده ایم
جز خال دانه ای نبود آرزوی ما
در سبزه زار سنبل و ریحان چریده ایم
کردیم گریه گر دم آبی رسیده است
خون خورده ایم تا لب نانی گزیده ایم
خواهی ز طول عمر سعیدا خبر شوی
چون مغربی گذشته و صبحی دمیده ایم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
ناخورده شراب ناب مستیم
نادیده خدا خداپرستیم
خورشید با ما سجود دارد
هر چند که ما ز خاک پستیم
در کفر سواد اعظم عشق
زنار ز دست فقر بستیم
دیدیم جز او فنای مطلق
چه تحت و چه فوق هر چه هستیم
چون بحر خیال موج زن شد
در زورق فکر خود نشستیم
سرتا سر کاینات گشتیم
از قید قیود عقل جستیم
دیدیم طلسم بود و نابود
با سنگ محبتش شکستیم
جز کفر، رهی به دین ندیدیم
هر چند که مؤمن الستیم
بی نفی نشد ثبوت، واجب
از کفر به زور کفر، رستیم
در قبضهٔ قدرتیم چون ما
بیهوده به فکر قبض و بسطیم
بستیم نظر ز بد سعیدا
در خانهٔ عافیت نشستیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
خرقه پوشانیم ما در قید عالم نیستیم
همچو شاهان جهان منت کشی هم نیستیم
انس با دشمن چو شد دوری از او دل می گزد
می شویم آشفته آن روزی که بی غم نیستیم
جام زرین گو نباشد کاسهٔ گل بهتر است
پادشاه عالم آبیم ما جم نیستیم
خاکساری های ما تسخیر عالم کرده است
چون سلیمان در تلاش دیو [و] خاتم نیستیم
می رود از دیده خون روزی که با دلدار خویش
چون دو چشم پاک بین سر بر سر هم نیستیم
دلو را در چاه کردن جستجوی یوسف است
ورنه ما لب تشنهٔ حیوان و زمزم نیستیم
جنس را با جنس الفت هاست از روز ازل
نیست آدم در جهان یا آن که آدم نیستیم
گریه را ظاهر نمی سازیم در گلزار عشق
ما حریف شوخ چشمی های شبنم نیستیم
دم زدن بیجاست از هستی سعیدا زان که ما
چون حبابی یک دمی هستیم و یک دم نیستیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
خویش را بر صف مژگان تو مستانه زدیم
ساغر عهد شکستیم به پیمانه زدیم
صورت قلب نمودیم به هر جا رفتیم
بسکه ما نقش دغل بر دل دیوانه زدیم
تا خبردار شود کافر و مؤمن از عشق
بانگ در کعبه و ناقوس به بتخانه زدیم
حسن معنی بدرخشید چو با پنجهٔ فکر
گره زلف عروسان سخن شانه زدیم
غیر با بی ادبی تا نه درآید این جا
قفل لب بوسه کنان بر در میخانه زدیم
نه چو خورشید گذشتیم ز دار عالم
پشت پا بر فلک از همت مردانه زدیم
شعلهٔ شمع مپندار که آتش باشد
مشت آبی است که بر آتش پروانه زدیم
فارغ از سایهٔ اقبال هما گردیدیم
خیمهٔ خویش چو بر گوشهٔ ویرانه زدیم
دایم از بادهٔ معنی دل ما سرشار است
تا به لب مهر خموشی لب پیمانه زدیم
قطع کردیم لباس دو جهان را از بر
بخیه بر خرقهٔ تجرید فقیرانه زدیم
یاد می داد سعیدا ز [اثاث] فغفور
هر سفالی که در او بادهٔ رندانه زدیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
گاه روباه گهی شیر و گهی خرگوشیم
گاه هشیار گهی مست گهی مدهوشیم
سخن توبه و تسبیح به زاهد گویید
باده تا هست در این میکده می می نوشیم
گر حقیقت نبود عشق مجازی کافی است
دیگ آبیم که از آتش خس در جوشیم
سعی ما در راه جانان نه به امداد کسی است
تا در این تن رمقی هست به جان می کوشیم
سر کونین نهان در دل خون گشتهٔ ماست
آن حبابیم که دریای قدم می پوشیم
در خرابات سرودیم به مسجد تسبیح
پیش گل دیده و در صحبت بلبل گوشیم
ما گل باغ جهانیم و رقیبان [خارند]
راز خود فاش، گناه دگران می پوشیم
ما ز مردان نهراسیم که خود بر سر خویش
خاک کردیم سعیدا و کفن بر دوشیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
خیرالامور اوسط اولاد آدمیم
در عین عالمیم و مبرا ز عالمیم
در مفلسی است چاشنی حد اعتدال
چون کاسهٔ تهی نه زیادیم و نه کمیم
در دامگاه حادثه صیدی چو ما که دید
رامیم با شکاری و از خویش می رمیم
دیدیم تا در آینهٔ دل جمال دوست
اسکندر زمانه و هم جام و هم جمیم
ما را تلاش چشمهٔ حیوان چو خضر نیست
آب حیات یافته از چاه زمزمیم
ای دل صفای مروه ز سعی تمام ماست
ما در حریم خاص دل و دیده محرمیم
[ار هست] جور چرخ به نیکان تو ای رقیب
با ما بدی مکن که ز نیکان عالمیم
تاب نگاه گرم نداریم از کسی
بر روی روزگار مگر چشم شبنمیم
برهان ما کلام خداوندگار ماست
هر جا که می رویم سعیدا مکرمیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
ما به کوی یار نالان می رویم
سوی آن سلطان خوبان می رویم
هر که را جمعیتی بینی ز ماست
گرچه حیران و پریشان می رویم
ابتدا و انتهای ما یکی است
آمده عریان و عریان می رویم
جنبش ما از خم چوگان اوست
گرچه سرگردان و غلطان می رویم
دلبر ما از دل ما دور نیست
گر به زاهد گر به رهبان می رویم
ایستادن نیست ممکن در جهان
پازنان سر در گریبان می رویم
این قیام و قعدهٔ عشاق توست
آن که ما افتان و خیزان می رویم
یأس، شاطر لشکر غم در قفا
در میان ما طرفه شادان می رویم
هر دو جانب را سعیدا دوستیم
گه به موسی گه به هامان می رویم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
به روی سینه سیل اشک باز از دیده برگردان
بزن جاروب مژگان را و از دل گرد غم بنشان
اگر خواهی به چشم کم نبیند هر که پیش آید
چو تیغ مغربی شو از لباس عاریت عریان
مکن عیبم اگر تبعیت مردم نمی سازدم
خلاف عادت ایشان بود آیین درویشان
غبار جادهٔ کویت شدم ای آبروی جان
قدم بر فرق من بگذار و گرد از روی خود بنشان
چرا زان پیشتر تن بر قضا ندهی که تقدیرش
سرت را گوی بازی سازد و دستت کند چوگان
مکن با بدگهر مضبوط پیوند محبت را
که نتوانی کنی با چین پیشانی دگر سوهان
مبادا نفس و شیطان آشنا گردد به یکدیگر
که یوسف را برد چون متفق شد گرگ با چوپان
چرا زاهد نسازی باز دکان نصحیت را
ز خوبان بلاانگیز خالی دیده ای میدان؟
بگوییدش به آن خورشید را تا چند خواهد بود
سعیدا در هوای مهر او چون ذره سرگردان؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
چه سرها از یقین شد گوی در میدان درویشان
به بازی هم نشد خم هیچ گه چوگان درویشان
چو شاهان ستمگر یوم دین در دست مظلومی
نخواهد شد گریبان، گوشهٔ دامان درویشان
بود خورشید، داغ و برق، آه و ماه، نور دل
چه کم دارد ز گردون سینهٔ عریان درویشان
دل خونین دلان صدپاره شد در ذکر و فکر او
بود این در طریقت سبحهٔ مرجان درویشان
در استغنا و همت از فلک با کم نمی آرد
تن از ازرق لباس بی سر و سامان درویشان
در اقلیم فنا گر پادشاهی آرزو داری
میا زینهار بیرون از خط فرمان درویشان
مناسب تر از این گیتی ندارد روبرو با هم
جمال پاک یار و دیدهٔ حیران درویشان
ز ویرانی صفای خانهٔ ویران دو بالا شد
که خورشید است روز و ماه، شب مهمان درویشان
از این سودای ایشان گرچه سودی کس ندید اما
ندارد یاد هم آخر کسی نقصان درویشان
کجا آید به چشم اهل ظاهر رتبهٔ ایشان
که بیرون از تصورها بود جولان درویشان
حذر کن ز آه درویشان به قول مولوی رومی
که از سندان گذر دارد سر پیکان درویشان
نعیما ای سعیدا شد نعیم نور چشم تو
به این نور است دیگر بعد از این سیران درویشان
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
چگونه کس کند آرام در سرای جهان
که کرده اند به آب و هوا بنای جهان
چو ناله ای که مریضی کند به حالت نزع
به گوش هوش چنان می رسد صدای جهان
کبود گشته فلک بسکه پشت پا زده اند
گذشتگان ره عشق بر قفای جهان
چو گندمیم در این آسیا فتاده به رقص
وگرنه جای طرب نیست تنگنای جهان
چسان کند ز جهان دل به وقت جان کندن
هر آن که بسته دل خود به نقش های جهان
ز بسکه فوت شد اوقات ما در آن ماتم
کبود کرده به بر آسمان، قبای جهان
ز طبع ارض کدورت چسان رود که زمین
فتاده است غباری ز گرد پای جهان
نشسته روز و شبم با خدای خود مشغول
یکی است گرچه خدای من من و خدای جهان
مناسبت به تو بس این قدر سعیدا را
که پادشاه جهانی تو او گدای جهان
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
بیفتی گر ز پا در راه دل سر می توان گشتن
نهی گر سر به پای خویش سرور می توان گشتن
چو ابراهیم فرزندی مگر آید برون ز این در
به آن امید، سالی چند آذر می توان گشتن
بزن بر خاک، در راه یقین یکبارگی خود را
چو قلب صاحب دل بی گمان زر می توان گشتن
چو سنجیدیم انصاف فقیه و شیخ و زاهد را
مسلمانی اگر این است کافر می توان گشتن
اگر دور است راه پارسایی جانب دیگر
سعیدا می توان چرخی زد و برمی توان گشتن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
ندیده صاحب معنی به روزگار سخن
غریب جز من افتاده در دیار سخن
زبان ز حرف بد و نیک آن چنان بستی
که گشته است عقیق تو مهردار سخن
چو چشم من به جمال تو گوش پارهٔ چرخ
کشد ز لعل تو تا حشر، اعتبار سخن
ز خط پشت لبت شد سواد حرف عیان
که گشته نقطهٔ خال لبت مدار سخن
نه من ز شکوه سکوتم که مردم چشمت
گرفته است ز دست من اختیار سخن
نکرده ایم به کس دست طمع خویش دراز
که داده است خدا نقد بی شمار سخن
ز خاکساری خود با تو عرضه می کردم
مباد جای کند در دلت غبار سخن
توان شناخت خود با تو عرضه می کردم
مباد جای کند در دلت غبار سخن
توان شناخت سعیدا قماش هر کس را
ز لطف معنی نازک به اعتبار سخن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
کجا رسد به تو گل در ادای دل بردن
که عندلیب تو دارد نوای دل بردن
چو موج خیز شود بحر عشق طوفانی
سزد تو را که شوی ناخدای دل بردن
بجز حنا نشود سبز تا ابد چیزی
به هر زمین که گذاری تو پای دل بردن
نشسته غمزه به طاق بلند ابرو باز
که نیست بهتر از این گوشه جای دل بردن
ز شوق غنچه نماند به هر کجا که دلی است
گذر کند چو به یادش هوای دل بردن
ز نالهٔ جرس کاروان کنعانی
همی رسید به گوشم صدای دل بردن
دلی به دست بیار آن زمان مراد طلب
که خاک، زر شود از کیمیای دل بردن
ز حسن خلق [و] وفا ریز رنگ بنیادش
عمارتی که کنی در بنای دل بردن
دلی شکسته سعیدا نشد قبول دلش
چها که من نکشیدم جفای دل بردن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
به آن سرو سهی قد یاد صهبا می توان کردن
به آن پیمان شکن عیش دو بالا می توان کردن
صفای سینهٔ عشاق را منکر که می گردد
بر این کاغذ، محبت نامه انشا می توان کردن
اگرچه بوسه زان لب آرزو کردن خطا باشد
ولیکن با وجود آن تمنا می توان کردن
برآ امروز مست از خانه محشر را تماشا کن
ز امشب مگذران که فردا می توان کردن
ندارد پیر ما می را بجز رندان روا ور نی
فلک را از می گلرنگ رسوا می توان کردن
به مسجد من برای زاهد و عابد نمی آیم
ز دست اهل دنیا ترک عقبا می توان کردن
چو می خونم حلالش باد آن قتال عاشق را
دلش سنگ است اما سنگ مینا می توان کردن
چه شد خون گریه دارد بلبل از هجران گل سهل است
برای خاطر محبوب، خون ها می توان کردن
اگر رامم شود آن کفر مشرب دین [چها ] باشد
گذشتن می توان ز ایمان و سودا می توان کردن
به بوی پیرهن یعقوب بینا شد چه دور است این
به امید جمالش دیده بینا می توان کردن
اگر زان لعل لب بوسی سعیدا رزق ما گردد
تکلف بر طرف بی حرف حلوا می توان کردن
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
آخرت منظور اگر باشد ز دنیا آمدن
کعبه رفتن نیست کمتر از کلیسا آمدن
چهره را افروختن در تلخکامی ناقصی است
باده را خامی بود از خم به بالا آمدن
مطلب از ارباب دنیا می شود حاصل تو را
سبزه گر آسان بود بیرون ز خارا آمدن
شورش مجنون دو بالا می شود بیرون ز شهر
یمن ها دیوانه را دارد به صحرا آمدن
نیست مکتب گر جهان این بازی طفلانه چیست
رفتن امروز از دنیا و فردا آمدن
سر به پا افکنده باید یا ز پا افتاده ای
نیست آسان ای سعیدا از پی ما آمدن