عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
ترک دنیا کن و از دنیا ملاف
چند باشی چون زنان زیر لحاف
جوهرش کی می نماید با کسی
تیغ تا بیرون نیاید از غلاف
هستی ات تل بزرگی گشته است
چند خواهی کرد این تل را طواف
گر [همایی]خود تو سیمرغی شوی
چون برآیی بر سر این کوه قاف
گر به نفست برنمی آیی به زور
چون توانی کرد با غیری مصاف؟
بندگی کن بندگی کن بندگی
هیچ کس از بندگی نامد معاف
نشئه ای سرشار دارد شعر ما
این شراب از پردهٔ دل گشته صاف
او غفور است ای سعیدا می بنوش
با کریمان کار باشد لاتخاف
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
چو نیست معنی باطن به تخت و جاه ملاف
نشین به روی حصیر ای دلا و زر می باف
تو در طریق کسی رو که «ما عرفنا» گفت
مکن پرستش اغیار را چو عبدمناف
زیارت دل افتادگان این ره کن
که هر نفس به خدا کعبه می رود به طواف
طریق امن ره بیخودی و قلاشی است
که این گروه به امر خدا شدند معاف
ز بس فسرده دلی ای مرید خواب شدی
چو پنبه در گرو بستر و رهین لحاف
چه کعبه ای است خدایا دلم که هر دو جهان
نمی دهم ره و هر دم همی کنند طواف
شمار عقد نفس کن نه مهرهٔ تسبیح
که نقد عمر چنین می رود بسی به خلاف
تو ای خلاصهٔ گنجینهٔ خدای کریم
در این خزینه گشا چشم خویش شو صراف
هر آن که بر سر این توده خاک پا نگذاشت
نمی رسد قدمش بر رکاب روز مصاف
اگرچه یار مبراست از دو کون بگوی
که پاکبازی عشاق را دهد انصاف
هر آن که هست به وجهی معیشتی دارد
مرا بغیر جمال تو نیست وجه کفاف
کنم به فکر، سعیدا شکر ز شیر جدا
اگرچه فرق ندانم میان قاف ز کاف
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
ماه ما بالذات یک ماه است و اسما مختلف
شمس یک شمس است لیک امروز فردا مختلف
ز اختلافات نمود دهر احول بین مشو
هست دیبا یک بساط و نقش دیبا مختلف
در تجلی وحدت صرف است ما زان بی خبر
می نماید آفتاب از رنگ مینا مختلف
هستی کونین را فرقی در الوان است و بس
برگ یک برگ است لیکن رنگ رعنا مختلف
طبع انسان در ازل ضدیتی دارد به هم
گه موافق می شود مجنون و لیلا مختلف
سوی اصل خویش اعیان را نمی باشد دویی
می شود زاین روی ظاهر سر اشیا مختلف
او ز روی حکمت این اضداد را ترکیب کرد
بهر معجون ساختن می باید اجزا مختلف
در جهان هر کس به رنگی می پرستد دوست را
شهر یک شهر است و یک بازار و سودا مختلف
برنمی آید سعیدا صحبت ما با جهان
خلق ما شد از ازل با رسم دنیا مختلف
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
تنم چو روح سبک گشته در هوای لطیف
ز بوی خویش چو گل کرده ام غذای لطیف
خیال روی تو آرام دیده و دل ماست
به درد چشم نسازد بجز دوای لطیف
اگرچه غنچهٔ گل در قبای ناز، خوش است
خوش است قامت سرو تو در عبای لطیف
لطیف را سر و برگی به دردمندان نیست
مگر به داد سعیدا رسد خدای لطیف
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
چه غم از قبله و از قبله نما دارد عشق
که به هر گردش دل رو به خدا دارد عشق
آفتاب چو رخ ماه جبینی همراه
آسمان چون خم زلف تو دو تا دارد عشق
ما که آشفته تریم از گل صد برگ دگر
شورش بیهده ای بر سر ما دارد عشق
در دل مردمک دیدهٔ مورش رقصی است
بر سر هر مژه ای نشو و نما دارد عشق
تا به معشوق چه زنجیر و چه زلف و کاکل
پس ز اثبات نسب سلسله ها دارد عشق
عشق، شب باز و فلک پردهٔ عالم شب تار
کس چه داند که در این پرده چها دارد عشق؟
خانهٔ ناز سعیدا دل درویشان است
چشم بر کاسه و بر دست گدا دارد عشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
به دلی سخت و دلی نرم نظر دارد عشق
به نگاه از دل فولاد گذر دارد عشق
هر کجا پای نهد جای محبت خالی است
منزل و خانه به هر کوه [و] کمر دارد عشق
گفت نرگس که به چشمم بنشین لاله شنید
سر فرو کرد که نی جای به سر دارد عشق
می کشد می شکند می کشد و می سوزد
گر جهان یک طرف افتد چه خطر دارد عشق
نی همین دست به تاراج غریبان دارد
آسمان را چو زمین زیر و زبر دارد عشق
تا محبت نبود اهل محبت نشوی
هر کجا هست دلی خوب خبر دارد عشق
گه به یک عیب دو صد فضل عطا می سازد
نی همین سعی به پاداش هنر دارد عشق
عقل در کار جهان است سعیدا شب و روز
لیک بیرون ز جهان کار دگر دارد عشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
گریه را سرکرد چشمم باز طوفان کرد عشق
کاسهٔ آب دلم را بحر عمان کرد عشق
سوخت ما را گرچه از غم لیک جانان را گداخت
کس به تن هرگز نسازد آنچه با جان کرد عشق
باعث تشویش معشوق است جوش عاشقان
از هجوم بلبلان گل را پریشان کرد عشق
خادم طفل کلیسا ساخت چندین شیخ را
ای بسا فرعون را موسای عمران کرد عشق
گاه خود را می زند بر آتش و گاهی بر آب
کس نمی داند که با عاشق چه فرمان کرد عشق
در شبستان گنه ما را ز مهر خویشتن
روشناس مرد و زن چون ماه تابان کرد عشق
معنی «یا نار کونی» نیست مخصوص خلیل
آتشی بر هر که زد آخر گلستان کرد عشق
بلبل طبعم سعیدا پیش از این خاموش بود
در تماشای گل رویی غزلخوان کرد عشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
لاله و صد برگ رعنا نیست در گلزار عشق
داغ نومیدی است زیب گوشهٔ دستار عشق
بس کساد افتاده است این جا قماش خودنما
نیست سودا غیر ترک خویش در بازار عشق
سوختن کشتن به آب انداختن بر هم زدن
از ازل این است تا روز قیامت کار عشق
حشر از پا افتد و معزول گردد نفخ صور
گر نوازد مطرب تقدیر موسیقار عشق
در علاج درد مجنون ای حکیم اجزا مکوب
بی شراب وصل صحت کی شود بیمار عشق؟
رقص دارد بر دم شمشیر خون کشتگان
کی سر منصور زحمت می کشد بر دار عشق؟
از تمنای تجلی نی مرادش خلق بود
بلکه اثبات حقیقت بود در تکرار عشق
راز خود خود فاش می سازد سعیدا [مشک عشق]
ورنه کی باشد کسی را طاقت اظهار عشق؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
بیرون ز عقل هاست در این جا شمار عشق
پیداست کار عقل و هویداست کار عشق
صد جا شکسته ام سر خم گردن سبو
نشکست یک نفس ز سر من خمار عشق
رد می کند نخست و دگر می کند قبول
اول خزان بیاید و آن گه بهار عشق
آب بقا به ذایقه اش خون جامد است
آن کس که کام یافته از چشمه سار عشق
این است فرق کعبه و بتخانه نزد ما
آن سنگ آستانه و این سنگسار عشق
در چشم عشق هر دو جهان است یک صدا
جام جم است آینهٔ زنگ دار عشق
بازی نکرده جان و به خون تر شدی ز عجز
یک داو بیش نیست جهان در قمار عشق
این آهوان که روی به صحرا نهاده اند
دارند جملگی هوس مرغزار عشق
مجنون چه چیز و وامق و فرهاد کیستند
[جایی] که گشته لیلی ایشان شکار عشق
کوی جنید و وادی منصور فرق هاست
این دار عقل آمد و آن دار، دار عشق
جز عشق و عاشقی ز سعیدا سؤال نیست
امروز تازه آمده است از دیار عشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
تا نگذری ز سر نروی از قفای عشق
سر مانده کوه قاف در این ره به پای عشق
این انجمن که بر فلکش سیر می کنی
نقشی است واژگون ز ته بوریای عشق
معمار عقل را نرسد اوج دانشش
آنجا که رنگ ریخته بنای عشق
دارند نسبتی ز ازل عاشقان به هم
من بندهٔ محبت و خسرو گدای عشق
بی طاقتی و درد و غم و آه و ناله را
ترکیب بسته اند به دارالشفای عشق
باشد نوای ساز دو عالم ز عاشقان
صور است نفخه ای که زنی بی نوای عشق
دم از یگانگی به کسی بعد از این نزد
بیگانه ای که شد نفسی بینوای عشق
صدبار احتیاج بود در ره طلب
سیمرغ را به سایهٔ بال همای عشق
ز انفاس عشق مرده مسیحای وقت شد
شد خضر هر که شد به صفت آشنای عشق
در کوی عشق دوست سعیدا شکسته ای است
باشد به این شکسته رسد مومیای عشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
بسکه دلگیرم ز چین گوشهٔ ابروی خلق
روی خود را هم نمی بینم دگر چون روی خلق
تلخ دارد کام دل شیرین زنانی های دور
بوی حنظل می رسد هر دم ز دستنبوی خلق
از جهان بی کشتی همت گذشتن مشکل است
می رود در راه دنیا بسکه آب از روی خلق
در زبان ذکر است در دل فکر دنیای دنی
روی ظاهر سوی خالق روی باطن سوی خلق
ترش گردیده است بس پیشانی مردم ز بخل
سرکه می ریزد به جای آبرو از روی خلق
دور شو از صحبت ابنا سعیدا هوش دار
تا مبادا با تو هم تأثیر سازد خوی خلق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
دانی چه بود بادهٔ گلگون ز رگ تاک
لعلی است که کردند برون از جگر خاک
جز پاک نیندیشد و جز پاک نبیند
در هر که بود دیدهٔ غمناک و دل پاک
صد شیوه به هر چشم زدن باز نماید
دلگیر نگردد کس از آن چشم غضبناک
بی خون جگر فهم سخن را نتوان کرد
هر چند که دلسوز بود شعلهٔ ادراک
آویخته صد حلقهٔ جان بر سر هر مو
دل در چه شمار است در آن حلقهٔ فتراک
صحرای فراق و ره آن کوی سعیدا
دشتی است بلا خیز و طریقی است خطرناک
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
بی حجابانه برآورده سر از دامن خاک
به هوای لب شکرشکنت پنجهٔ تاک
دست از حلقهٔ زلف تو چسان بردارم
بسته امید سر خویش تو را بر فتراک
عقل و فطرت دو اسیرند تو را در خدمت
کمترین بندهٔ فرمان تو باشد ادراک
ارض سجاده به میدان رضا افکنده
آسمان خانه به دوش است به راهت چالاک
همه سرگشته و حیران به تماشای رخت
هر چه هست از همه اشیا ز سمک تا به سماک
آشنا کس به کمال تو چسان می گردد
که تو دریای قدیمی و جهان چون خاشاک
یارب این غصه غریب است خدا را مپسند
شاد باشند رقیبان و سعیدا غمناک
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
کو [دلی] کز ستم چرخ نباشد غمناک
دیده ای کو که نباشد ز جفایش نمناک
از لگدکوب زمین را به زمان پردازم
می زنم چرخ که در چرخ درآید افلاک
لاله گردیدم و رعنا شدم و گل گشتم
سینه ام داغ و رخم زرد و گریبان صد چاک
جگر شیر شود آب در آن حلقهٔ زلف
چیست دل تا نشود خون به خم آن فتراک
تا به لطف سخن ما برسی می باید
خردی تیز و دل نازک و طبع چالاک
ای فلک پست مبین همت انسان را باش
تا کجا رقص کنان می رود این ذره به خاک
چون دو آیینهٔ بی زنگ بود روی به روی
نظر پاک ز من از تو دل و دامن پاک
گرچه در عشق سعیدا همه خون است ولیک
هر که سر داد در این راه از آن راه چه باک
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
منتظر جمال او انس و اجنه و ملک
آینه دار طلعتش هفت زمین و نه فلک
جوهر دل نهان بود تا نرسی به عاشقی
قلب تو کی روا شود تا نزنی بر این محک
آن الم از دلم نشد نیم دمک برون که او
بر سر کشتهٔ عدو رفت و نشست یک دمک
چون ز حوالی دلم خون نرود به هر طرف
خنجر غمزه های او زخم زده است رگ به رک
خال تو را به چشم خود جای دهم چو مردمک
گر تو قبول می کنی یک نظر ای پسر عمک
جا کرده همچو جان غم جانانه رگ به رگ
الماس ریزه سوده و بر جان زده نمک
هر دم چه می زنی ز ندامت دو کف به هم
گر می زنی به دیدهٔ غمدیده زن نمک
بر صفحه غیر وصف یکی بیشتر نبود
اوراق این کتاب چو دیدیم یک به یک
ای دل چه می روی ز پی دل که در جهان
بر این گریز پا نرسیده کسی به تک
من کیستم که عشق نورزم به روی او
جا کرده است مهر رخش در دل ملک
در فکر آن دهان و ز تعبیر آن کمر
افتاده ایم ما به میان یقین و شک
از کس گره به جبهه سعیدا نمی زنیم
این نقشه را ز صفحهٔ دل کرده ایم حک
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
برکنید ای بت پرستان از ته دل دل ز سنگ
کی شود آسان شما را حل این مشکل ز سنگ
کند ابراهیم از دل های سنگین نقش غیر
گرچه آذر می تراشد صورت باطل ز سنگ
سختگیری افکند از پا درخت خشک را
کی بنای خانهٔ خود را کند عاقل ز سنگ
رنجش از اطوار دور ای دل نشان غافلی است
چین نبندد بر جبین دیوانهٔ کامل ز سنگ
هفتهٔ دوران ما از بس به سختی می رود
کاروانی بسته گویا بار این محمل ز سنگ
کی شود شیرین مذاق عاشق از‌ آن سنگدل
کوهکن گر مقصد خود را کند حاصل ز سنگ
کام از آن دل یافتن مشکل سعیدا شد که کوه
خوردن بس خون جگر تا لعل شد حاصل ز سنگ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
عافیت را جامه گر بردوش ما افتاده تنگ
اهل دل را از لباس پاره نبود عار و ننگ
خرقهٔ پر پنبهٔ ما عالمی را داغ کرد
می گذارد پنبه هر شب ماه بر دوش پلنگ
[کشتی] را چون قضا خواهد شکستن حاضر است
تیشه بر دندان ماهی اره بر پشت نهنگ
در طلب سستی و می گویی که مطلوبم کجاست
ورنه پیدا می توان کردن خدای خود ز سنگ
نیست الفت با غریبان، دور را هرگز که خود
بر سرش گل می زند بر شیشهٔ افتاده سنگ
اهل دل دایم سعیدا در جهاد اکبرند
صلحشان با دشمن است و کارشان با خویش جنگ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
ز چنگ و عود شنیدم به گوش حال نه قال
که آب بی توحرام است باده با تو حلال
کنایه ای به جهان پیر کاملی می گفت
که لایق است بجز عاشقی ز اهل کمال؟
خیال زاهد و ما بر نقیض یکدگر است
که او به ذکر جلال است و ما به فکر جمال
کسی که تشنه لب بیخودی است می داند
که لای باده نکوتر بود ز آب زلال
جمال پاک تو پرورده است قد تو را
در آفتاب نهال تو یافته است کمال
نه از برای تو آیینه رونما گشته
که بهر سینهٔ بی کینه گشته است مثال
ز دست عشق سعیدا مباد شکوه کنی
که گر چو نال شوی از جفای یار منال
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
بیت معموری که نامش تن نهاده ذوالجلال
چار دیواری است بر پا لیک در دست خیال
اول و آخر نمی باشد به پیش اهل دل
حرف ماضی و مضارع را مپرس از اهل حال
یوسف مصری ز [خواری] شد عزیز روزگار
بی زوال ای دوست این جا کی کسی یابد کمال
کسجده کی جایز بود با صد خیال غیر حق
بی غبار دل جبین را بر جبین خاک مال
از قضا هر چیز می بینی بجز تقدیر نیست
گر رسد زخمی ز دست کس به پیش کس منال
هر که دیدم ز عصیانش ندامت می کشد
بیشتر از طاقت خود می کشم من انفعال
تخم عرفان سبز کی گردد ز خاک سخت دل
نرمی بسیار می باید که روید این نهال
بسکه خون صاف در فکر سخن دل خورده است
شعر می گویم سعیدا لیک چون آب زلال
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
اهل عرفان را نباشد فکر سبز و زرد و آل
هر چه افتد در کف دریا بود رزق حلال
گرد کلفت روشنی بخش ضمیر عارف است
خاکساران را غبار تن بود وجه کمال
عاشقان را نشکند پرهیز جز دیدار دوست
روزی آیینه موقوف است بر عکس جمال
ترک دنیا کردگان را دل ز کلفت فارغ است
در نمی یابد رخ آیینه را گرد ملال
پیش آن جمعی که قدر وصل را دانسته اند
حرف در ترک دو عالم می رود نی ترک مال
رمز خاموشی نمی دانند غیر از خامشان
کس نمی فهمد زبان لال را جز گوش لال
یا برو ز اهل حقیقت باش یا ز اهل مجاز
کی به یک جا راست می آید سعیدا حال و قال؟