عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح وصی فخر کائنات حضرت امیرالمومنین(ع)
چو اندر باختر اورنک حشمت مهر خاور زد
سوی ظلمات شب گفتی، مگر ماوی سکندر کرد
و یا شد یوسف کنعان به شهر مصر در زندان
زلیخا بر سریر مهتری بنشست و افسر زد
به گردش اختران چون دختران جا کرده جابرجا
یکی بگرفته دف بر کف دگر چنگی به مضمر زد
و یا بر تخت جمشیدی مکان بگرفت ضحاکی
ز جم بگرفت جام زرفشان بر تارکش بر زد
چنان جیش حبش بگرفت روی عرصه غبرا
که دود تیرگی از خاک بر افلاک اخضر زد
یکی خوردی دریغ از دولت جمشیدی جاهش
یکی از صدمه ضحاک ظلمت آب بر سر زد
که ناگه بیرق انوار فتح مهر شد ظاهر
فریدون وار شمع خور علم بر سطح اغبر زد
بزد تیغی پی کیفر به فرق شحنه ظلمت
چو شمشیری که بر مرحب علی در فتح خیبر زد
نمیگویم سر تیغش گذشت از راکب و مرکب
ولی گویم که شمشیرش ز جبرائیل شهپر زد
کلام الله ناطق صادر اول سمی حق
شهنشاهی که در ترویج دین چون آستین بر زد
زرنک کفر و شرک و بتپرستی تیره بدعالم
ز عکس تیغ وی اسلام سراز روشنی بر زد
از آن آمد هیولا قابل صورت به زیبایی
که شخص وی صلای هستی اندر جسم جوهر زد
که غیر از مرتضی در جایگاه مصطفی خوابید
که غیر از وی قدم را بر سر دوش پیمبر زد
که شد غیر از علی اندر چهل جا یک شبی مهمان
عجب تر کاندر آن شب نزد زهرا سر به بستر زد
میان کثرت و وحدت نظر کردم چه با قدرش
به قدر یک الف از حد وحدت گام کمتر زد
تواند ظاهر اوهام را پی برد بر ذاتش
تواند مرغ تن آبی به آذر چون سمندر زد
به مدح شوهر زهرا و ابن عم پیغمبر
همایون مطلعی از شرق طبعم سر چو اختر زد
عجب نقشی ز نوک کلک صورت آفرین سر زد
که بر خود آفرین ذات مصور از مصور زد
ندانم چیست واجب چیست ممکن آنقدر دانم
که هستی از طفیل ذاتش از کتم عدم بر زد
به محشر میتوان گفتن قسیم جنب و نارش
هر آن کس در توسل دست بر دامان قنبر زد
اگر پیچید زمینو آسمان سر را ز فرمانش
تواند سر به سر اوضاع ایشان را به هم برزد
اگر بهر محبان علی نبود نمیدانم
خدا بهر چه طرح جنت و طوبی و کوثر زد
شهنشاها به این عزت ملک جاها بدین حشمت
تغافل از غریبانت مرا آتش پیکر زد
به دشت کربلا بودی و دیدی نور عینت را
چو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون پر زد
تو میدیدی که میکرد التماس قطره آبی
تو میدیدی لگد بر سینهاش شمر ستمگر زد
تو میدیدی که بر آن پیکر صدپاره از هر سو
یکی تیر سه شعبه دیگری شمشیر و خنجر زد
برای آنکه در مطبخ نهد بر روی خاکستر
به نوک نی سر فرزند تو خولی کافر زد
تو میدیدی چه آمد به جدل ملعون ببالینش
برای خاتمی آتش به عرش حی اکبر زد
تو میدیدی به راه شام زینب دختر خود را
که کعب نی به کتف وی ز کینه هر ستمگر زد
تو میدیدی یزید بیحیای کافر بیدین
به لبهای حسینت خیزران را بس مکرر زد
شها هرچند نبود لایق مداحیت (صامت)
ولی بهر گدایی گام همت سوی این در زد
نیم نومید از الطفت که کلب آستان تو
تواند در تفاخر پا به تخت تاج قیصر زد
سوی ظلمات شب گفتی، مگر ماوی سکندر کرد
و یا شد یوسف کنعان به شهر مصر در زندان
زلیخا بر سریر مهتری بنشست و افسر زد
به گردش اختران چون دختران جا کرده جابرجا
یکی بگرفته دف بر کف دگر چنگی به مضمر زد
و یا بر تخت جمشیدی مکان بگرفت ضحاکی
ز جم بگرفت جام زرفشان بر تارکش بر زد
چنان جیش حبش بگرفت روی عرصه غبرا
که دود تیرگی از خاک بر افلاک اخضر زد
یکی خوردی دریغ از دولت جمشیدی جاهش
یکی از صدمه ضحاک ظلمت آب بر سر زد
که ناگه بیرق انوار فتح مهر شد ظاهر
فریدون وار شمع خور علم بر سطح اغبر زد
بزد تیغی پی کیفر به فرق شحنه ظلمت
چو شمشیری که بر مرحب علی در فتح خیبر زد
نمیگویم سر تیغش گذشت از راکب و مرکب
ولی گویم که شمشیرش ز جبرائیل شهپر زد
کلام الله ناطق صادر اول سمی حق
شهنشاهی که در ترویج دین چون آستین بر زد
زرنک کفر و شرک و بتپرستی تیره بدعالم
ز عکس تیغ وی اسلام سراز روشنی بر زد
از آن آمد هیولا قابل صورت به زیبایی
که شخص وی صلای هستی اندر جسم جوهر زد
که غیر از مرتضی در جایگاه مصطفی خوابید
که غیر از وی قدم را بر سر دوش پیمبر زد
که شد غیر از علی اندر چهل جا یک شبی مهمان
عجب تر کاندر آن شب نزد زهرا سر به بستر زد
میان کثرت و وحدت نظر کردم چه با قدرش
به قدر یک الف از حد وحدت گام کمتر زد
تواند ظاهر اوهام را پی برد بر ذاتش
تواند مرغ تن آبی به آذر چون سمندر زد
به مدح شوهر زهرا و ابن عم پیغمبر
همایون مطلعی از شرق طبعم سر چو اختر زد
عجب نقشی ز نوک کلک صورت آفرین سر زد
که بر خود آفرین ذات مصور از مصور زد
ندانم چیست واجب چیست ممکن آنقدر دانم
که هستی از طفیل ذاتش از کتم عدم بر زد
به محشر میتوان گفتن قسیم جنب و نارش
هر آن کس در توسل دست بر دامان قنبر زد
اگر پیچید زمینو آسمان سر را ز فرمانش
تواند سر به سر اوضاع ایشان را به هم برزد
اگر بهر محبان علی نبود نمیدانم
خدا بهر چه طرح جنت و طوبی و کوثر زد
شهنشاها به این عزت ملک جاها بدین حشمت
تغافل از غریبانت مرا آتش پیکر زد
به دشت کربلا بودی و دیدی نور عینت را
چو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون پر زد
تو میدیدی که میکرد التماس قطره آبی
تو میدیدی لگد بر سینهاش شمر ستمگر زد
تو میدیدی که بر آن پیکر صدپاره از هر سو
یکی تیر سه شعبه دیگری شمشیر و خنجر زد
برای آنکه در مطبخ نهد بر روی خاکستر
به نوک نی سر فرزند تو خولی کافر زد
تو میدیدی چه آمد به جدل ملعون ببالینش
برای خاتمی آتش به عرش حی اکبر زد
تو میدیدی به راه شام زینب دختر خود را
که کعب نی به کتف وی ز کینه هر ستمگر زد
تو میدیدی یزید بیحیای کافر بیدین
به لبهای حسینت خیزران را بس مکرر زد
شها هرچند نبود لایق مداحیت (صامت)
ولی بهر گدایی گام همت سوی این در زد
نیم نومید از الطفت که کلب آستان تو
تواند در تفاخر پا به تخت تاج قیصر زد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت جواد(ع)
ز سست عهدی بیجا جهان کون و فساد
بود همیشه به طغیان و ابتلا معتاد
پی خرابی ارکان زند کی شب و روز
کند تلاش به سختی جهان کون و فساد
ز ساده لوحی اهل جهان عجب دارم
که بستهاند به زال زمانه عقد و داد
دلا به فکر شب گور باش و یوم نشور
تو را چکار به مشروطه یا به استبداد
کس از محبت دنیای دون نخواهد برد
به غیر حسرت و عرفان به موقف میعاد
کشیده پرده غفلت به پیش مردم چشم
غم تعلق فرزند و خانه و اولاد
مکن به غیر خدا دست حرص و آز دراز
که ذات اوست غنی از شراکت انداد
همه ذخیره ما از ز خارف دنیا است
نه فکر یوم ورود و نه یاد زاد معاد
ببین که راه روان از چه ره کجا رفتند
که تا به دست تو آید طریقه ارشاد
اگر به ملک هدایت بود تو را آهنگ
نمای رو به سوی مسلک و سبیل رشاد
نهم سلاله نسل محمد(ص) عربی
محمد بن علی النقی امام جواد
کلام ناطق «لاریب فیه» رب جلیل
بیان فارق معبود و مقتدای عباد
اراده ازلی را جناب اوست غرض
مشیت ابدی را وجود اوست مراد
مفاد معنی من جادّ ساد از او موجود
شده ز رفعت آباء و همت اجداد
چه خواست جود الهی کند ظهور و بروز
برای جلوه وی ساخت مظهر ایجاد
شود ز هندسه مدح او قلم عاجز
هزار بار کند اگر الوف را آحاد
ولی چه چاره که فرضست بایدش کوشد
به قدر طاعت و فهم و ذکاء و استعداد
همه صفات خدایی به ذات اوست نهان
بلی صفات خدا را کجا توان تعداد
خداست مادح وی هر که منکر است بخوان
تو آیه آیه ز قرآن برای استشهاد
به حق دوستش کز برای دشمن اوست
اساس دوزخ و هنگامه غلاظ و شداد
به حق دوستیش کز برای دشمن اوست
اساس دوزخ و هنگامه غلاظ و شداد
به حق دوستیش کز برای دشمن اوست
اساس دوزخ و هنگامه غلاظ و شداد
کند محبت او رستگار ورنه چه سود
ز رستگاری سلمان و بوذر و مقداد
به پیش گفته او دم مزن ز چون و چرا
بود مقدمه کفر و اول الحاد
کسی که سرکشد از قید حکم نافذ او
برای اوست عیان «ربک لبا لمرصاد»
چنان شده است حدوثش قرین وجه قدم
که کس به وحدت ذاتش ندارد استبعاد
ز عرش و کرسی و هفت آسمان و لوح و قلم
تمام خلق ز حیوانی و نبات و جماد
همه اوامر او را ز روی طوع مطیع
همه نواهی او را به بندگی منقاد
گر آسمان و زمین سر بسر ورق گردد
شوند جمله اشیاء اگر به جای مداد
کنند جن و بشر مدحتش تمام رقم
ز صبحگاه ازل تا بشام یوم تناد
به عجز خویش کند اعتراف هر نفسی
اگر کنند دو صد چون بیاض دهر سواد
دریغ و درد که کج باخت طاس بوقلمون
ز راستی بشدند این کواکب نراد
چه دید غیرنکویی از او که امالفضل
کمتر بکشتن وی بست از طریق عناد
مگر به غیر هدایت چه کرده بود که زهر
شد از عنادبجان عزیز وی جلاد
فتاد بیکفن و غسل و بیپناه و غریب
سه روز جسم لطیفش به خاک در بغداد
پس از سه روز با مداد شیعیان گردید
تن مطهر او را مغاک خاک مهاد
ز فیض تربیت او کاظیم به مثل نجف
شریف امکنه گردید و خوشترین بلاد
غریبتر ز امام جواد اگر خواهی
بود حسین قتیل سپاه ابن زیاد
در آن زمان که جگر خون برای رفتن شام
به قتلگاه گذر کرد سید سجاد
بداد قافیه صبر و تاب را از دست
چو چشم وی به تن بیسر پدر افتاد
چنان نمود فغان از دل شکسته خویش
چنان ز غصه برآورد از جگر فریاد
که شد ز زلزله چو نخاک مضطرب افلاک
فتاد رخنه بر ارکان آب و آتش و باد
پی تسلی وی گفت زینب دل خون
به گریه کای ثمر قلب و ای شفیق فواد
تو حجتی ز خدا بر تمام خلق و بود
ز دودمان رسالت تو را نشان و نژاد
بود ز اشک تو در اضطراب ملک و ملک
نمای صبر و مزن شعله دهر را بنهاد
کشیده آه جهانسوز از دلغمگین
جواب داد بزینب ز گریه زینالعباد
که ای در صدف عصمت و حریم رسول
چگونه صبر کنم بر نیارم از دل داد
ببین به پیکر صدپاره علی اکبر
ببین به قامت چون سرو قاسم داماد
که گشته چون گل صدبرگ پاره پاره ز تیغ
که مانده پیکر بیسر چو شاخه شمشاد
ببین به قامت پرورده رسول انام
که از قفا شده بیسر ز خنجر فولاد
به جای غسل و کفن زیر سم اسب ستم
فتاده هیچ بدن کس چنین ندارد یاد
مگر امام زمان نیست این غریب شهید
به کافری نکند هیچ کس چنین بیداد
بزرگوار خدایا ببخش (صامت) را
به حق جاه نبی و آله الامجاد
بود همیشه به طغیان و ابتلا معتاد
پی خرابی ارکان زند کی شب و روز
کند تلاش به سختی جهان کون و فساد
ز ساده لوحی اهل جهان عجب دارم
که بستهاند به زال زمانه عقد و داد
دلا به فکر شب گور باش و یوم نشور
تو را چکار به مشروطه یا به استبداد
کس از محبت دنیای دون نخواهد برد
به غیر حسرت و عرفان به موقف میعاد
کشیده پرده غفلت به پیش مردم چشم
غم تعلق فرزند و خانه و اولاد
مکن به غیر خدا دست حرص و آز دراز
که ذات اوست غنی از شراکت انداد
همه ذخیره ما از ز خارف دنیا است
نه فکر یوم ورود و نه یاد زاد معاد
ببین که راه روان از چه ره کجا رفتند
که تا به دست تو آید طریقه ارشاد
اگر به ملک هدایت بود تو را آهنگ
نمای رو به سوی مسلک و سبیل رشاد
نهم سلاله نسل محمد(ص) عربی
محمد بن علی النقی امام جواد
کلام ناطق «لاریب فیه» رب جلیل
بیان فارق معبود و مقتدای عباد
اراده ازلی را جناب اوست غرض
مشیت ابدی را وجود اوست مراد
مفاد معنی من جادّ ساد از او موجود
شده ز رفعت آباء و همت اجداد
چه خواست جود الهی کند ظهور و بروز
برای جلوه وی ساخت مظهر ایجاد
شود ز هندسه مدح او قلم عاجز
هزار بار کند اگر الوف را آحاد
ولی چه چاره که فرضست بایدش کوشد
به قدر طاعت و فهم و ذکاء و استعداد
همه صفات خدایی به ذات اوست نهان
بلی صفات خدا را کجا توان تعداد
خداست مادح وی هر که منکر است بخوان
تو آیه آیه ز قرآن برای استشهاد
به حق دوستش کز برای دشمن اوست
اساس دوزخ و هنگامه غلاظ و شداد
به حق دوستیش کز برای دشمن اوست
اساس دوزخ و هنگامه غلاظ و شداد
به حق دوستیش کز برای دشمن اوست
اساس دوزخ و هنگامه غلاظ و شداد
کند محبت او رستگار ورنه چه سود
ز رستگاری سلمان و بوذر و مقداد
به پیش گفته او دم مزن ز چون و چرا
بود مقدمه کفر و اول الحاد
کسی که سرکشد از قید حکم نافذ او
برای اوست عیان «ربک لبا لمرصاد»
چنان شده است حدوثش قرین وجه قدم
که کس به وحدت ذاتش ندارد استبعاد
ز عرش و کرسی و هفت آسمان و لوح و قلم
تمام خلق ز حیوانی و نبات و جماد
همه اوامر او را ز روی طوع مطیع
همه نواهی او را به بندگی منقاد
گر آسمان و زمین سر بسر ورق گردد
شوند جمله اشیاء اگر به جای مداد
کنند جن و بشر مدحتش تمام رقم
ز صبحگاه ازل تا بشام یوم تناد
به عجز خویش کند اعتراف هر نفسی
اگر کنند دو صد چون بیاض دهر سواد
دریغ و درد که کج باخت طاس بوقلمون
ز راستی بشدند این کواکب نراد
چه دید غیرنکویی از او که امالفضل
کمتر بکشتن وی بست از طریق عناد
مگر به غیر هدایت چه کرده بود که زهر
شد از عنادبجان عزیز وی جلاد
فتاد بیکفن و غسل و بیپناه و غریب
سه روز جسم لطیفش به خاک در بغداد
پس از سه روز با مداد شیعیان گردید
تن مطهر او را مغاک خاک مهاد
ز فیض تربیت او کاظیم به مثل نجف
شریف امکنه گردید و خوشترین بلاد
غریبتر ز امام جواد اگر خواهی
بود حسین قتیل سپاه ابن زیاد
در آن زمان که جگر خون برای رفتن شام
به قتلگاه گذر کرد سید سجاد
بداد قافیه صبر و تاب را از دست
چو چشم وی به تن بیسر پدر افتاد
چنان نمود فغان از دل شکسته خویش
چنان ز غصه برآورد از جگر فریاد
که شد ز زلزله چو نخاک مضطرب افلاک
فتاد رخنه بر ارکان آب و آتش و باد
پی تسلی وی گفت زینب دل خون
به گریه کای ثمر قلب و ای شفیق فواد
تو حجتی ز خدا بر تمام خلق و بود
ز دودمان رسالت تو را نشان و نژاد
بود ز اشک تو در اضطراب ملک و ملک
نمای صبر و مزن شعله دهر را بنهاد
کشیده آه جهانسوز از دلغمگین
جواب داد بزینب ز گریه زینالعباد
که ای در صدف عصمت و حریم رسول
چگونه صبر کنم بر نیارم از دل داد
ببین به پیکر صدپاره علی اکبر
ببین به قامت چون سرو قاسم داماد
که گشته چون گل صدبرگ پاره پاره ز تیغ
که مانده پیکر بیسر چو شاخه شمشاد
ببین به قامت پرورده رسول انام
که از قفا شده بیسر ز خنجر فولاد
به جای غسل و کفن زیر سم اسب ستم
فتاده هیچ بدن کس چنین ندارد یاد
مگر امام زمان نیست این غریب شهید
به کافری نکند هیچ کس چنین بیداد
بزرگوار خدایا ببخش (صامت) را
به حق جاه نبی و آله الامجاد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح حضرت امیرالمومنین علیه افضل الصلوه
هر که را فیض ازل از بخت برخوردار کرد
جای در ظل لوای حیدر کرار کرد
مظهر الطاف یزدان قبله امکان علی
آنکه حق او را معین احمد مختار کرد
آن که اندر نصرت اسلام روز کارزار
روز را چون شب به چشم لشگر کفار کرد
آن که شد گردان گردانکش به تیغ وی ذلیل
آنکه عباد وثن را تا قیامت خوار کرد
مقتدای خاکیان شاهی که خاک پای او
دست قدرت سرمه چشم اولوالابصار کرد
برد عمرو عبدود را تیغ وی بر خاک مرگ
چشم مرحب راز خواب سرکشی بیدار کرد
هست احیاکردن اموات کار کردگار
ای عجب کانشاه از این کارها بسیار کرد
با دم شمشیر بران و به صمصام زبان
از خس و خاشاک راه شرع را هموار کرد
درد بدبختی ببین کار ثنایش در غدیر
آنکه بخ بخ گفت قول خویش را انکار کرد
اینچنین پنداشت کز تدلیس و تلبیس وحیل
میتواند نور حق خاموش از این رفتار کرد
خوب جایی رفت آخر از تعصب وقت مرگ
اختیار نار را بهر دفع عار کرد
عاقبت تخم نفاقی کشت تا روز جزا
خلق را گمراه از آن بدخت کج رفتار کرد
دفتر ارشاد را پیچید در یک سو نهاد
چون ز کین غصب فدک از عترت اطهار کرد
اهل طغیان را از این رفتار شوم ناپسند
آن غلیظ! لقب با اولاد سفیان یار کرد
تا حسین تشنه لب را از وطن آواره ساخت
بردواندر کربلایی یار و بیانصار کرد
تا حسین تشنه لب را از وطن آواره ساخت
بردواندر کربلایی یار و بیانصار کرد
در کنار ملتقی البحرین شاه تشنه را
از قفا بیسر ز نوک خنجر خونخوار کرد
اینقدر با رستم بر دوش زینب بار ساخت
کان ستمکش را ز دست زندگی بیزار کرد
پیش چشمش جسم مجروح حسین چون توتیا
روزگار آخر ز سم توسن اشرار کرد
از غم بی دستی عباس خم همچون هلال
قامت کلثوم دل پرخون بی غم خوار کرد
با سفارشهای پیغمبر به اطفال یتیم
شمر اولاد حسین را بی سبب آزار کرد
یعنی اندر خیمگاه شاهدین آتش نهاد
خوار و نالان کودکانش را به روی خار کرد
ساخت خولی راس پرخون حسین خاکستری
خوب مهمانی ز سبط سید ابرار کرد
اف بدرود هر دون پرور که زینب عاقبت
سر برهنه رو به سوی کوچه و بازار کرد
یا علی ای غیرت الله دخترت را روزگار
وارد بزمیزید کافر غدار کرد
بسکه از هر سو غم و ماتم به (صامت) رو نهاد
سر بزیر پر ز محنت همچو بوتیمار کرد
جای در ظل لوای حیدر کرار کرد
مظهر الطاف یزدان قبله امکان علی
آنکه حق او را معین احمد مختار کرد
آن که اندر نصرت اسلام روز کارزار
روز را چون شب به چشم لشگر کفار کرد
آن که شد گردان گردانکش به تیغ وی ذلیل
آنکه عباد وثن را تا قیامت خوار کرد
مقتدای خاکیان شاهی که خاک پای او
دست قدرت سرمه چشم اولوالابصار کرد
برد عمرو عبدود را تیغ وی بر خاک مرگ
چشم مرحب راز خواب سرکشی بیدار کرد
هست احیاکردن اموات کار کردگار
ای عجب کانشاه از این کارها بسیار کرد
با دم شمشیر بران و به صمصام زبان
از خس و خاشاک راه شرع را هموار کرد
درد بدبختی ببین کار ثنایش در غدیر
آنکه بخ بخ گفت قول خویش را انکار کرد
اینچنین پنداشت کز تدلیس و تلبیس وحیل
میتواند نور حق خاموش از این رفتار کرد
خوب جایی رفت آخر از تعصب وقت مرگ
اختیار نار را بهر دفع عار کرد
عاقبت تخم نفاقی کشت تا روز جزا
خلق را گمراه از آن بدخت کج رفتار کرد
دفتر ارشاد را پیچید در یک سو نهاد
چون ز کین غصب فدک از عترت اطهار کرد
اهل طغیان را از این رفتار شوم ناپسند
آن غلیظ! لقب با اولاد سفیان یار کرد
تا حسین تشنه لب را از وطن آواره ساخت
بردواندر کربلایی یار و بیانصار کرد
تا حسین تشنه لب را از وطن آواره ساخت
بردواندر کربلایی یار و بیانصار کرد
در کنار ملتقی البحرین شاه تشنه را
از قفا بیسر ز نوک خنجر خونخوار کرد
اینقدر با رستم بر دوش زینب بار ساخت
کان ستمکش را ز دست زندگی بیزار کرد
پیش چشمش جسم مجروح حسین چون توتیا
روزگار آخر ز سم توسن اشرار کرد
از غم بی دستی عباس خم همچون هلال
قامت کلثوم دل پرخون بی غم خوار کرد
با سفارشهای پیغمبر به اطفال یتیم
شمر اولاد حسین را بی سبب آزار کرد
یعنی اندر خیمگاه شاهدین آتش نهاد
خوار و نالان کودکانش را به روی خار کرد
ساخت خولی راس پرخون حسین خاکستری
خوب مهمانی ز سبط سید ابرار کرد
اف بدرود هر دون پرور که زینب عاقبت
سر برهنه رو به سوی کوچه و بازار کرد
یا علی ای غیرت الله دخترت را روزگار
وارد بزمیزید کافر غدار کرد
بسکه از هر سو غم و ماتم به (صامت) رو نهاد
سر بزیر پر ز محنت همچو بوتیمار کرد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح شاه اولیاء(ع)
روز ایجاد که حق خلقت دنیا میکرد
در پس پرده علی بود تماشا میکرد
بلکه از آینه کنت نبیا چو نبی
سیر در آب گل آدم و حوامی کرد
بود سر منزل آدم بشبستان عدم
که دو تا قدرسا در بر یکتا میکرد
گهر پاک وی اندر صدف علم اله
مشق آموختن حکمت اشیا میکرد
به خیابان چنان سیر احبا میداد
بحر کیفر بسقر منزل اعدا میکرد
یاد میداد ره و رسم عیادت به ملک
چون به تمحید خدا درج دهن وا میکرد
یاور دین احد بود معین احمد
هر کجا روی به بازوی توانا میکرد
روز را روز عزا در بر چشم کافر
تیره و تار به مثل شب یلدا میکرد
ذوالفقار دو دمش از رک شریان عدو
دشت را سر به سر از موج چو دریا میکرد
بدرش دیده امید مه گردون داشت
زرخش کسب ضیاء بیضه بیضا میکرد
بهر ایتام و ارامل شب و روز و مه و سال
وقف آسایششان رنج سر و پا میکرد
کاش در یاری فرزند غریبش ز نجف
یک زمانی به صف کرببلا جا میکرد
اندر آن دم که سرسینه دلبند رسول
شمر بیواهمه میآمد و ماوی میکرد
یا علی ساقی کوثر توو از شمر حسین
قطره آبی بلب تشنه تمنا میکرد
بیکسی بین که بنزد پسر سعد پلید
التماس شه دین دختر زهرا میکرد
شمر حنجر به گلوی شه لب تشن نهاد
زینب غمزده با گریه تماشا میکرد
هر یتمی شرر شعلهاش اندر دامن
روی از خیمه سراسیمه به صحرا میکرد
چادر آن یک ز سر زینب بیکس میبرد
و آن دگر رو به حرم از پی یغما میکرد
کرد خولی چو سر خسرو دین زیب تنور
کاش از دود دل فاطمه پروا میکرد
برد سیلاب فنا خرمن صبر (صامت)
اندر آن روز که این مرثیه انشا میکرد
در پس پرده علی بود تماشا میکرد
بلکه از آینه کنت نبیا چو نبی
سیر در آب گل آدم و حوامی کرد
بود سر منزل آدم بشبستان عدم
که دو تا قدرسا در بر یکتا میکرد
گهر پاک وی اندر صدف علم اله
مشق آموختن حکمت اشیا میکرد
به خیابان چنان سیر احبا میداد
بحر کیفر بسقر منزل اعدا میکرد
یاد میداد ره و رسم عیادت به ملک
چون به تمحید خدا درج دهن وا میکرد
یاور دین احد بود معین احمد
هر کجا روی به بازوی توانا میکرد
روز را روز عزا در بر چشم کافر
تیره و تار به مثل شب یلدا میکرد
ذوالفقار دو دمش از رک شریان عدو
دشت را سر به سر از موج چو دریا میکرد
بدرش دیده امید مه گردون داشت
زرخش کسب ضیاء بیضه بیضا میکرد
بهر ایتام و ارامل شب و روز و مه و سال
وقف آسایششان رنج سر و پا میکرد
کاش در یاری فرزند غریبش ز نجف
یک زمانی به صف کرببلا جا میکرد
اندر آن دم که سرسینه دلبند رسول
شمر بیواهمه میآمد و ماوی میکرد
یا علی ساقی کوثر توو از شمر حسین
قطره آبی بلب تشنه تمنا میکرد
بیکسی بین که بنزد پسر سعد پلید
التماس شه دین دختر زهرا میکرد
شمر حنجر به گلوی شه لب تشن نهاد
زینب غمزده با گریه تماشا میکرد
هر یتمی شرر شعلهاش اندر دامن
روی از خیمه سراسیمه به صحرا میکرد
چادر آن یک ز سر زینب بیکس میبرد
و آن دگر رو به حرم از پی یغما میکرد
کرد خولی چو سر خسرو دین زیب تنور
کاش از دود دل فاطمه پروا میکرد
برد سیلاب فنا خرمن صبر (صامت)
اندر آن روز که این مرثیه انشا میکرد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - قصیده در مدح مظهر العجایب حضرت امیرالمومنین(ع)
خوش آن مریض که بر دردوی دوا برسد
به دولت ابد از قرب کبریا برسد
کسی که طالب قرب خدا بود به خدا
مگر ز دوستی شاه اولیا برسد
معین دین پیمبر کش از احد باحد
ز آسمان به زمین بانک لافتا برسد
به دست تیغ وی از قتل عمرو با مرحب
ز حق به خیبر و احزاب مرحبا برسد
محبتش بدل خلق طرف اکسیریست
به آن صفت که به مس فیض کیمیا برسد
بجمله ملک و ملک لطف او ثمر بخشد
بکل شاه و گدا از کفش عطا برسد
بدون مهر وی از جمله محالات است
که بر کسی اثر فیض از خدا برسد
ز بندگی به خدائیش کردهاند اقرار
ز بندگی بنگر کار تا کجا برسد
به خلق انفس و آفاق هر چه بوده و هست
عنایتش به یکایک جدا جدا برسد
برای حفظ وجود مقدسش به ذبیح
شود ظهور به داور خدا فدا برسد
برای حفظ وجود مقدسش به ذبیح
شود ظهور به داور خدا فدا برسد
کند حمیم و سقر را به کوثر و تسنیم
بداد دوزخیان گر صف جزا برسد
به روز حشر شود قدر حب او معلوم
طریق دوستی او اگر به جا برسد
دگر ز دادن جان مختصر چه غم دارد
علی اگر که به بالینش از وفا برسد
ولی نداد امان شمر تا بداد حسین
علی ز خاک نجف سوی کربلا برسد
به چاره قد خم گشته حسین شهید
بر وی کشته عباس مهلقا برسد
غم برادر اگر این بود که من دیدم
خدا بداد دل شاه کربلا برسد
نشد ز سنگدلی شمر بیحیا راضی
که آب بر لب آن شاه سر جدا برسد
عزیز فاطمه را تشنه لب کشید به خون
که از یزید جفا جو به مدعا برسد
اسیر کرد و سوی شام برد عترت او
نکرد صبر کمه رسم عزا بپا برسد
گمان نداشت کسی کار زینب بیکس
به نزد شمر ستمگر بالتجا برسد
خوشا به حال (صامت) که در عزای حسین
گر این دو روزه عمرت به انتها برسد
به دولت ابد از قرب کبریا برسد
کسی که طالب قرب خدا بود به خدا
مگر ز دوستی شاه اولیا برسد
معین دین پیمبر کش از احد باحد
ز آسمان به زمین بانک لافتا برسد
به دست تیغ وی از قتل عمرو با مرحب
ز حق به خیبر و احزاب مرحبا برسد
محبتش بدل خلق طرف اکسیریست
به آن صفت که به مس فیض کیمیا برسد
بجمله ملک و ملک لطف او ثمر بخشد
بکل شاه و گدا از کفش عطا برسد
بدون مهر وی از جمله محالات است
که بر کسی اثر فیض از خدا برسد
ز بندگی به خدائیش کردهاند اقرار
ز بندگی بنگر کار تا کجا برسد
به خلق انفس و آفاق هر چه بوده و هست
عنایتش به یکایک جدا جدا برسد
برای حفظ وجود مقدسش به ذبیح
شود ظهور به داور خدا فدا برسد
برای حفظ وجود مقدسش به ذبیح
شود ظهور به داور خدا فدا برسد
کند حمیم و سقر را به کوثر و تسنیم
بداد دوزخیان گر صف جزا برسد
به روز حشر شود قدر حب او معلوم
طریق دوستی او اگر به جا برسد
دگر ز دادن جان مختصر چه غم دارد
علی اگر که به بالینش از وفا برسد
ولی نداد امان شمر تا بداد حسین
علی ز خاک نجف سوی کربلا برسد
به چاره قد خم گشته حسین شهید
بر وی کشته عباس مهلقا برسد
غم برادر اگر این بود که من دیدم
خدا بداد دل شاه کربلا برسد
نشد ز سنگدلی شمر بیحیا راضی
که آب بر لب آن شاه سر جدا برسد
عزیز فاطمه را تشنه لب کشید به خون
که از یزید جفا جو به مدعا برسد
اسیر کرد و سوی شام برد عترت او
نکرد صبر کمه رسم عزا بپا برسد
گمان نداشت کسی کار زینب بیکس
به نزد شمر ستمگر بالتجا برسد
خوشا به حال (صامت) که در عزای حسین
گر این دو روزه عمرت به انتها برسد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح یعسوب الدین حضرت امیرالمومنین(ع)
شهی که محض وجودش بنای عالم شد
ز حکم اوست که بنیان شرع محکم شد
به آبیاری تیغش ز خون گمراهان
بهار گلشن شرع رسول خرم شد
هزار بار به کعبه نجف شرف دارد
که خاک تربت پاکش مطاف آدم شد
نشان عرش چه پرسی از او که پنجه او
نخست بانی و بنای عرش اعظم شد
ز حرم و عزم جنابش بود که در خلقت
چهار عنصر با اختلاف همدم شد
ظهور نورش اگر ز انبیا موخر شد
پس از نبی به همه انبیا مقدم شد
نظر به مصحف دادار و فیض کرمنا
از اوست زاده آدم اگر مکرم شد
قوام ملک سلیمان که بود از خاتم
ازو بپرس که نام که نقش خاتم شد
عدم وجود شد از آن زمان که میم عدم
ز لطف دوست بواو وجود او خم شد
ولی دریغ که اندر نماز وقت سجود
شکسته فرق وی از تیغ ابن ملجم شد
رخی که بد ز شرف اشرف از کلام الله
ز خون جبهه نورانیش مترجم شد
از این گناه که سر زد ز ناخلف پسری
به ناله آدم و حوا قرین ماتم شد
نبود پس به حسن درد داغ بیپدری
چگونه آب روان در گلوی او سم شد
هزار پاره جگر شد اگر حسن از زهر
حسین که آب وی از اشک چشم پرنم شد
ز سوز العطش کودکان شاه شهید
جناب فاطمه چون موی خویش درهم شد
تو ای فرات ندادی چرا به اصغر آَ
از آب خوردن اعدا مگر ز تو کم شد
نبود مهر چو محرم به سایه زینب
به دست کوفی و شامی چگونه محرم شد
تنی که داشت به دوش نبی مکان آخر
ز سم اسب مترجم چه اسم اعظم شد
برای داغ علی اکبرش که در دل بود
سنان و خولی و تیر سه شعبه مرهم شد
بس است (صامت) از این شرح غم که تا صف حشر
فلک به لرزه ملایک بناله همدم شد
ز حکم اوست که بنیان شرع محکم شد
به آبیاری تیغش ز خون گمراهان
بهار گلشن شرع رسول خرم شد
هزار بار به کعبه نجف شرف دارد
که خاک تربت پاکش مطاف آدم شد
نشان عرش چه پرسی از او که پنجه او
نخست بانی و بنای عرش اعظم شد
ز حرم و عزم جنابش بود که در خلقت
چهار عنصر با اختلاف همدم شد
ظهور نورش اگر ز انبیا موخر شد
پس از نبی به همه انبیا مقدم شد
نظر به مصحف دادار و فیض کرمنا
از اوست زاده آدم اگر مکرم شد
قوام ملک سلیمان که بود از خاتم
ازو بپرس که نام که نقش خاتم شد
عدم وجود شد از آن زمان که میم عدم
ز لطف دوست بواو وجود او خم شد
ولی دریغ که اندر نماز وقت سجود
شکسته فرق وی از تیغ ابن ملجم شد
رخی که بد ز شرف اشرف از کلام الله
ز خون جبهه نورانیش مترجم شد
از این گناه که سر زد ز ناخلف پسری
به ناله آدم و حوا قرین ماتم شد
نبود پس به حسن درد داغ بیپدری
چگونه آب روان در گلوی او سم شد
هزار پاره جگر شد اگر حسن از زهر
حسین که آب وی از اشک چشم پرنم شد
ز سوز العطش کودکان شاه شهید
جناب فاطمه چون موی خویش درهم شد
تو ای فرات ندادی چرا به اصغر آَ
از آب خوردن اعدا مگر ز تو کم شد
نبود مهر چو محرم به سایه زینب
به دست کوفی و شامی چگونه محرم شد
تنی که داشت به دوش نبی مکان آخر
ز سم اسب مترجم چه اسم اعظم شد
برای داغ علی اکبرش که در دل بود
سنان و خولی و تیر سه شعبه مرهم شد
بس است (صامت) از این شرح غم که تا صف حشر
فلک به لرزه ملایک بناله همدم شد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح باب مدینه علم امیرالمومنین(ع)
روزگار عمر را هنگام فصل اربعین شد
تیر پران تا بپر بر کشور دل دلنشین شد
شهر بند تن تزلزل یافت از خیل حوادث
ملک قوت را سپاه ضعف هر سو در کمین شد
تا ز پا آمد حصاد دستگیر عین عینک
مخزن درج دهان خالی ز درهای ثمین شد
صفحه کشمیر صورت از خطای نوجوانی
در کهولت شهریار پایتخت ملک دین شد
مشک و کافور و صنوبر بید مجنون در طلب
دور و نزدیک و نهانی آشکارا و یقین شد
مایه و سود تجارت رفت بر یاد خسارت
ذلک الفوز العظیم اسباب خسران المبین شد
خواست سر کو تاج کر منانهند بر فرق افسر
پایمال نصرت طبع کرام الکاتبین شد
رستگاری زین مهالک نیست ممکن هر کسی را
جز کسی کوچاکر کوی امیرالمومنین شد
حضرت مولی الموالی رهبر عالی ودانی
آنکه خیرالمرسلین را بن عم و جانشین شد
کبریا مداح ذات وی ز اظهار تقرب
در زبور و جمله تورت و قرآن مبین شد
تا یدالله فوق ایدیم شود مشهود عالم
در وجودش دست یزدانی برون از آستین شد
پیش از آن کز ماسوی در ماسوی باشد نشانی
نور پاکش رهبر و استاد جبریل امین شد
بندی بنمود از بس حضرت جان آفرین را
آخر از عبدی اطعنی مظهر جان آفرین شد
زد قدم گویی ز امکان با سریر لامکانی
آنچنان با وحدت اندر کسوت و کثرت قرین شد
که در خاک نجف جا کرد در قرب جوارش
بینیاز از جنه الماوی و فردوس برین شد
به من از دوزخ بود در شورش «تبلی السرائر»
هر تن خاکی که با مهر و ولای وی عجین شد
ریسمان حقپرستی را چنان تابید محکم
تا میان اهل ایمان عروه الوثقای دین شد
گشت یار انبیاء یک یک ز آدم تا به خاتم
مقتدا و پیشوای اولین و آخرین شد
بدشهاب ثاقب احزاب شیطان دست تیغش
هر کجا مهر رخش تا بنده اندر برج زین شد
تیغ لاشکلش نمود از نفی لا اثبات الا
بسکه در راه خدا با احمد مرسل معین شد
گوی سبقت از میان سابقون السابقون زد
تا وصی نفس پاک رحمه للعالمین شد
فارس بدر و جمل بر هم زن صفین و خبیر
بر عمر ناکثین و قاسطین و مارقین شد
عاقبت از تیغ زهر آلوده نسل مرادی
رویرنگین کرد و گلگون رو چو روز اولین شد
محاسن را که کردی ز اشک از خوف خداتر
موسم پیری خضابش آخر از خون جبین شد
در فلک پیچید بانک و اعلیا از ملایک
مضطرب چون کشتی بیبادبان سطح زمین شد
شمه چشم حسن از اشک گلگون رشک جیحون
قامت سرو حسین خم چون کمان از اهل کین شد
روزگار خلق امکان تیره چون اقبال زینب
قلب عالم پر ز خون چون قلب کلثوم حزین شد
بعد قتل حید کرار شاه کربلا را
روزگار سفله پرور از عداوت در کمین شد
کوس عدوان کوفت چندان تا سر فرزند زهرا
در زمین نینوا زیب سنان مشرکین شد
از زمینکربلا تا شام ویران چون اسیران
حلقه زنجیر و غفل طوق گلوی عبادین شد
کرد با زینب عبیدالله ظلمی در زمانه
درحقیقت به تپرست از کرده وی شرمگین شد
روز شب اندر بیابان بر سر خار مغیلان
خسته و مجروح پای کوکان نازنین شد
عترت شاه حجازی را به شام از جور گردون
جای در بزم شراب زاده هند لعین شد
جانب کیوان ز چوب خیزران پورسفیان
ناله کلثوم و زینب از یسار و از یمین شد
کوکب اقبال (صامت) از سعادت کرد یاری
تا به دور خرمن آل پیمبر خوشهچین شد
تیر پران تا بپر بر کشور دل دلنشین شد
شهر بند تن تزلزل یافت از خیل حوادث
ملک قوت را سپاه ضعف هر سو در کمین شد
تا ز پا آمد حصاد دستگیر عین عینک
مخزن درج دهان خالی ز درهای ثمین شد
صفحه کشمیر صورت از خطای نوجوانی
در کهولت شهریار پایتخت ملک دین شد
مشک و کافور و صنوبر بید مجنون در طلب
دور و نزدیک و نهانی آشکارا و یقین شد
مایه و سود تجارت رفت بر یاد خسارت
ذلک الفوز العظیم اسباب خسران المبین شد
خواست سر کو تاج کر منانهند بر فرق افسر
پایمال نصرت طبع کرام الکاتبین شد
رستگاری زین مهالک نیست ممکن هر کسی را
جز کسی کوچاکر کوی امیرالمومنین شد
حضرت مولی الموالی رهبر عالی ودانی
آنکه خیرالمرسلین را بن عم و جانشین شد
کبریا مداح ذات وی ز اظهار تقرب
در زبور و جمله تورت و قرآن مبین شد
تا یدالله فوق ایدیم شود مشهود عالم
در وجودش دست یزدانی برون از آستین شد
پیش از آن کز ماسوی در ماسوی باشد نشانی
نور پاکش رهبر و استاد جبریل امین شد
بندی بنمود از بس حضرت جان آفرین را
آخر از عبدی اطعنی مظهر جان آفرین شد
زد قدم گویی ز امکان با سریر لامکانی
آنچنان با وحدت اندر کسوت و کثرت قرین شد
که در خاک نجف جا کرد در قرب جوارش
بینیاز از جنه الماوی و فردوس برین شد
به من از دوزخ بود در شورش «تبلی السرائر»
هر تن خاکی که با مهر و ولای وی عجین شد
ریسمان حقپرستی را چنان تابید محکم
تا میان اهل ایمان عروه الوثقای دین شد
گشت یار انبیاء یک یک ز آدم تا به خاتم
مقتدا و پیشوای اولین و آخرین شد
بدشهاب ثاقب احزاب شیطان دست تیغش
هر کجا مهر رخش تا بنده اندر برج زین شد
تیغ لاشکلش نمود از نفی لا اثبات الا
بسکه در راه خدا با احمد مرسل معین شد
گوی سبقت از میان سابقون السابقون زد
تا وصی نفس پاک رحمه للعالمین شد
فارس بدر و جمل بر هم زن صفین و خبیر
بر عمر ناکثین و قاسطین و مارقین شد
عاقبت از تیغ زهر آلوده نسل مرادی
رویرنگین کرد و گلگون رو چو روز اولین شد
محاسن را که کردی ز اشک از خوف خداتر
موسم پیری خضابش آخر از خون جبین شد
در فلک پیچید بانک و اعلیا از ملایک
مضطرب چون کشتی بیبادبان سطح زمین شد
شمه چشم حسن از اشک گلگون رشک جیحون
قامت سرو حسین خم چون کمان از اهل کین شد
روزگار خلق امکان تیره چون اقبال زینب
قلب عالم پر ز خون چون قلب کلثوم حزین شد
بعد قتل حید کرار شاه کربلا را
روزگار سفله پرور از عداوت در کمین شد
کوس عدوان کوفت چندان تا سر فرزند زهرا
در زمین نینوا زیب سنان مشرکین شد
از زمینکربلا تا شام ویران چون اسیران
حلقه زنجیر و غفل طوق گلوی عبادین شد
کرد با زینب عبیدالله ظلمی در زمانه
درحقیقت به تپرست از کرده وی شرمگین شد
روز شب اندر بیابان بر سر خار مغیلان
خسته و مجروح پای کوکان نازنین شد
عترت شاه حجازی را به شام از جور گردون
جای در بزم شراب زاده هند لعین شد
جانب کیوان ز چوب خیزران پورسفیان
ناله کلثوم و زینب از یسار و از یمین شد
کوکب اقبال (صامت) از سعادت کرد یاری
تا به دور خرمن آل پیمبر خوشهچین شد
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح صدیقه صغرا زینب کبرا(ع)
چون چشم نیم مست تو غارتگری کند
تاراج عقل و هوش ز جن و پری کند
نبود دلی که تا برد از دلبری و ناز
هر لحظه عشوه ز پی دلبری کند
دارم امید وصل تو بسیار و عاقبت
ترسم که شاخ آرزویم بیبری کند
پویم به پای همت و کوشم به قدر وسع
تا بخت همرهی و فلک یاوری کند
چون گشت کار تنک برم بر کسی پناه
تا در میانه من و تو داوری کند
یعنی برم به دختر شیر خدا امان
تا او تو را به راه وفا رهبری کند
زینب عزیز فاطمه کز عزت و شرف
روحالامین به خاک درش چاکری کند
آن آسمان عصمت و عفت که آسمان
قامت برای سجده وی چنبری کند
در امر و نهی هر چه بگیرد طریق عزم
در جیش او قضا و قدر لشگری کند
جبریل سان پرد به سوی عرش حق ز فرش
گر مور را حمایت او شهپری کند
خاکی که پای جاریه او بدو رسد
چون آب خضر دعوی جانپروری کند
نازد گر آفتاب بر طلعتش ز حسن
خط شعاع بر بصرش نشتری کند
نی در سپهر رفعت وی آفتاب و ماه
این ذره نماید و آن اختری کند
زیبد اگر به واسطه عصمت و حیا
بر زبده نساء جهان مهتری کند
فلک عفاف دریم تهمت شود غریق
او را اگر نه تربیتش لنگری کند
بیرون شود ز باغ جنان با غلام او
غلمان اگر معارضه همسری کند
از علم و حلم ماهچه احمدی زند
وز تیغ نطق معجزه حیدری کند
در فصل دی چو رایحه فضل او زند
چون نوبهار سطح زمین اخضری کند
باد ار سوی جحیم برد بوی نام او
غسلین به کام اهل سقر کوثری کند
فصلی نکرد از کتب فضل او رقم
گیرم تمام ارض و سما دفتری کند
آیند صابرات چو در عرصه حساب
او را رسد که بر همگی برتری کند
کرب و بلای کرببلا را به جان خرید
تا بر حسین بروز بلا یاوری کند
همراهی برادر خود کرد تا به شام
بر کودکان بیپدرش مادری کند
در کوفه دید چون به سر نی سر حسین
گفت این سخن که قلب جهان آذری کند
کو مادر تو فاطمه کز دل کشد خروش
رخساره را ز خون جگر احمری کند
آید به دیدن تو و بر نوک نی نظر
بر این سر بریده خاکستری کند
خون تو ریخت زاده مرجانه و کنون
با عترتت تو دعوی رزمآوری کند
ما را کشیده بر سر بازار بیحجاب
خود بر سریر عز و علا سروری کند
آل زنا نهان بپس پرده وقار
باید نقاب چهره حجاب زری کند
زینب که عصمت الله مطلق بود چرا
گیسو به رخ نقاب ز بیمعجری کند
این یک تو را به طعنه کند خارجی خطاب
آن یک به پیش چشم تو رامشگری کند
ای پرده پوش خلق دو عالم کجارو است
ابن زیاد ز آل تو پردهدری کند
(صامت) برد به ماه از این غصه پیک آه
وز اشگ دیده رخنه بتحتالثری کند
تاراج عقل و هوش ز جن و پری کند
نبود دلی که تا برد از دلبری و ناز
هر لحظه عشوه ز پی دلبری کند
دارم امید وصل تو بسیار و عاقبت
ترسم که شاخ آرزویم بیبری کند
پویم به پای همت و کوشم به قدر وسع
تا بخت همرهی و فلک یاوری کند
چون گشت کار تنک برم بر کسی پناه
تا در میانه من و تو داوری کند
یعنی برم به دختر شیر خدا امان
تا او تو را به راه وفا رهبری کند
زینب عزیز فاطمه کز عزت و شرف
روحالامین به خاک درش چاکری کند
آن آسمان عصمت و عفت که آسمان
قامت برای سجده وی چنبری کند
در امر و نهی هر چه بگیرد طریق عزم
در جیش او قضا و قدر لشگری کند
جبریل سان پرد به سوی عرش حق ز فرش
گر مور را حمایت او شهپری کند
خاکی که پای جاریه او بدو رسد
چون آب خضر دعوی جانپروری کند
نازد گر آفتاب بر طلعتش ز حسن
خط شعاع بر بصرش نشتری کند
نی در سپهر رفعت وی آفتاب و ماه
این ذره نماید و آن اختری کند
زیبد اگر به واسطه عصمت و حیا
بر زبده نساء جهان مهتری کند
فلک عفاف دریم تهمت شود غریق
او را اگر نه تربیتش لنگری کند
بیرون شود ز باغ جنان با غلام او
غلمان اگر معارضه همسری کند
از علم و حلم ماهچه احمدی زند
وز تیغ نطق معجزه حیدری کند
در فصل دی چو رایحه فضل او زند
چون نوبهار سطح زمین اخضری کند
باد ار سوی جحیم برد بوی نام او
غسلین به کام اهل سقر کوثری کند
فصلی نکرد از کتب فضل او رقم
گیرم تمام ارض و سما دفتری کند
آیند صابرات چو در عرصه حساب
او را رسد که بر همگی برتری کند
کرب و بلای کرببلا را به جان خرید
تا بر حسین بروز بلا یاوری کند
همراهی برادر خود کرد تا به شام
بر کودکان بیپدرش مادری کند
در کوفه دید چون به سر نی سر حسین
گفت این سخن که قلب جهان آذری کند
کو مادر تو فاطمه کز دل کشد خروش
رخساره را ز خون جگر احمری کند
آید به دیدن تو و بر نوک نی نظر
بر این سر بریده خاکستری کند
خون تو ریخت زاده مرجانه و کنون
با عترتت تو دعوی رزمآوری کند
ما را کشیده بر سر بازار بیحجاب
خود بر سریر عز و علا سروری کند
آل زنا نهان بپس پرده وقار
باید نقاب چهره حجاب زری کند
زینب که عصمت الله مطلق بود چرا
گیسو به رخ نقاب ز بیمعجری کند
این یک تو را به طعنه کند خارجی خطاب
آن یک به پیش چشم تو رامشگری کند
ای پرده پوش خلق دو عالم کجارو است
ابن زیاد ز آل تو پردهدری کند
(صامت) برد به ماه از این غصه پیک آه
وز اشگ دیده رخنه بتحتالثری کند
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح حضرت امام موسی کاظم(ع)
عشق جانان هر دلی را کو مسخر میکند
از نخست او را به خاک ره برابر میکند
بعد چندی کز لگدکوب ملامت پاک شد
اندر آن ویرانه دل تعبیر دیگر میکند
عشق را نازم که چون بر سنگ گردد جلوهگر
از نگاهی سنگ را احمر میکند
طرفه اکسیری بود کز تابش انوار خوبش
ذره را خورشید سازد خاک را زر میکند
هیچ دانی عشق چه بود یا مراد از عشق چیست
کز صفات وی قلم هر دم سخن سر میکند
مظهر عشق و حقیقت موسی جعفر بود
آن که روشن شمع مذهب را چو جعفر میکند
آن که هر دم از پی تعظیم در طور شرف
صد چو موسی کلیمش سجده بر در میکند
این نه آن موسی بود کز کردگار لم یزل
استماع «لاتخف» از خوف اژدر میکند
این همان موسی است کز یک حمله شیر چرخ را
از دم سبابه چون جوزا دو پیکر میکند
بر وجود اقدسش سر تابپا چو بنگری
وصف خلق و خلق احمد را مکرر میکند
از پی تکمیل اشیاء عزم وی گردد چو جزم
ذره را با یک نظر خورشید انور میکند
چون امیرالمومنین اندر سریر معدلت
حکم اندر دعوی باز و کبوتر میکند
خشم او چون قهر قهاری فروزان دو نیست
لطف و احسانش حدیث از خلد و کوثر میکند
طائفی را کو شود خاک سر کویش مطاف
از شرف کی رو به سوی حج اکبر میکند
ذات وی چون ذات حق از بس بود بیرون زو هم
عقل اگر خواند خدایش و هم باور میکند
روز اعجاز و کرامت بر رخ باجوج کفر
تیغ لطفش کار صد سد سکندر میکند
جنب قربش که محسود رواق جنب است
فرش دروی جبرئیل از شوق شهپر میکند
کاظمش نامید ایزد زا نسبب کز فرط حلم
به اشرار خشم کار آب و آذر میکند
سر خط امضای او دارد به کف زان رو قضا
در تحکم حکم بر اشیا سراسر میکند
با چنین قدرت عجب این است کز امر قدر
درد دردش ساقی دوران به ساغر میکند
با تن کاهیده در زندان هارون پلید
دیده از اشک غریبی روز و شب تر میکند
با کمال بندگی در زیر زنجیر جفا
سجدههای شکر بر درگاه داور میکند
صحن زندان را ز برق آه آتشبار خویش
چون سپهر نیلگون پرماه و اختر میکند
گوئی اندر گوشه غربت ز درد دل هنوز
نالهاش گوش ملک را در فلک کر میکند
گاه از بیداد هارون جانب ملک حجاز
رو به سوی تربت پاک پیمبر میکند
گه بامداد صبا با طفل دلبندش رضا
همچونی قلب پرخون این نواسر میکند
کای رضا گویا نداری از دل بابت خبر
کز جدایی وقت مردان خاک بر سر میکند
جان بابا هر که در غربت بمیرد از ثواب
یک مسلمانی کفن بهرش میسر میکند
من چرا در کندو در زنجیر باید جان دهم
در جهان کی این ستم کافر به کافر میکند
گه زیاد حنجر خشک حسین تشنه لب
الامان از خنجر شمر ستمگر میکند
گفت شاهدین به شمر بیحیا در کربلا
دید چون راسش جدا از ضرب خنجر میکند
ترکن ای ظالم گلویم را که تاب تشنگی
هر زمان کام و زبانم پر ز اخگر میکند
گر من بیکس گنهکارم چرا اندر حریم
از عطش غش عابد تبدار مضطر میکند
گوش ده در خیمهگاهم تا ببینی چون رباب
ناله و افغان رباب از مرگ اصغر میکند
در گذر از کشتن من از کجا چون من کسی
زندگی از بعد مرگ شش برادر میکند
تیغ بر حلقم مکش عطشان که قلبم را کباب
داغ عباس جوان تا روز محشر میکند
مادر قاسم بود از بهر قاسم نوحگر
ام لیلی رود رود از بهر اکبر میکند
گر ببیند زینب غمدیده حالم زیر تیغ
بیتامل از سر خود دور معجر میکند
این چه تاثیر است (صامت) در تو و اشعار تو
هر زمان یک محشری بر پابه دفتر میکند
از نخست او را به خاک ره برابر میکند
بعد چندی کز لگدکوب ملامت پاک شد
اندر آن ویرانه دل تعبیر دیگر میکند
عشق را نازم که چون بر سنگ گردد جلوهگر
از نگاهی سنگ را احمر میکند
طرفه اکسیری بود کز تابش انوار خوبش
ذره را خورشید سازد خاک را زر میکند
هیچ دانی عشق چه بود یا مراد از عشق چیست
کز صفات وی قلم هر دم سخن سر میکند
مظهر عشق و حقیقت موسی جعفر بود
آن که روشن شمع مذهب را چو جعفر میکند
آن که هر دم از پی تعظیم در طور شرف
صد چو موسی کلیمش سجده بر در میکند
این نه آن موسی بود کز کردگار لم یزل
استماع «لاتخف» از خوف اژدر میکند
این همان موسی است کز یک حمله شیر چرخ را
از دم سبابه چون جوزا دو پیکر میکند
بر وجود اقدسش سر تابپا چو بنگری
وصف خلق و خلق احمد را مکرر میکند
از پی تکمیل اشیاء عزم وی گردد چو جزم
ذره را با یک نظر خورشید انور میکند
چون امیرالمومنین اندر سریر معدلت
حکم اندر دعوی باز و کبوتر میکند
خشم او چون قهر قهاری فروزان دو نیست
لطف و احسانش حدیث از خلد و کوثر میکند
طائفی را کو شود خاک سر کویش مطاف
از شرف کی رو به سوی حج اکبر میکند
ذات وی چون ذات حق از بس بود بیرون زو هم
عقل اگر خواند خدایش و هم باور میکند
روز اعجاز و کرامت بر رخ باجوج کفر
تیغ لطفش کار صد سد سکندر میکند
جنب قربش که محسود رواق جنب است
فرش دروی جبرئیل از شوق شهپر میکند
کاظمش نامید ایزد زا نسبب کز فرط حلم
به اشرار خشم کار آب و آذر میکند
سر خط امضای او دارد به کف زان رو قضا
در تحکم حکم بر اشیا سراسر میکند
با چنین قدرت عجب این است کز امر قدر
درد دردش ساقی دوران به ساغر میکند
با تن کاهیده در زندان هارون پلید
دیده از اشک غریبی روز و شب تر میکند
با کمال بندگی در زیر زنجیر جفا
سجدههای شکر بر درگاه داور میکند
صحن زندان را ز برق آه آتشبار خویش
چون سپهر نیلگون پرماه و اختر میکند
گوئی اندر گوشه غربت ز درد دل هنوز
نالهاش گوش ملک را در فلک کر میکند
گاه از بیداد هارون جانب ملک حجاز
رو به سوی تربت پاک پیمبر میکند
گه بامداد صبا با طفل دلبندش رضا
همچونی قلب پرخون این نواسر میکند
کای رضا گویا نداری از دل بابت خبر
کز جدایی وقت مردان خاک بر سر میکند
جان بابا هر که در غربت بمیرد از ثواب
یک مسلمانی کفن بهرش میسر میکند
من چرا در کندو در زنجیر باید جان دهم
در جهان کی این ستم کافر به کافر میکند
گه زیاد حنجر خشک حسین تشنه لب
الامان از خنجر شمر ستمگر میکند
گفت شاهدین به شمر بیحیا در کربلا
دید چون راسش جدا از ضرب خنجر میکند
ترکن ای ظالم گلویم را که تاب تشنگی
هر زمان کام و زبانم پر ز اخگر میکند
گر من بیکس گنهکارم چرا اندر حریم
از عطش غش عابد تبدار مضطر میکند
گوش ده در خیمهگاهم تا ببینی چون رباب
ناله و افغان رباب از مرگ اصغر میکند
در گذر از کشتن من از کجا چون من کسی
زندگی از بعد مرگ شش برادر میکند
تیغ بر حلقم مکش عطشان که قلبم را کباب
داغ عباس جوان تا روز محشر میکند
مادر قاسم بود از بهر قاسم نوحگر
ام لیلی رود رود از بهر اکبر میکند
گر ببیند زینب غمدیده حالم زیر تیغ
بیتامل از سر خود دور معجر میکند
این چه تاثیر است (صامت) در تو و اشعار تو
هر زمان یک محشری بر پابه دفتر میکند
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح یعسوب الدین حضرت امیرالمومنین(ع)
هر که را خواهند در حشمت سلیمانش کنند
باید اول خاک پای شاه مردانش کنند
آنکه شاهان جهان با تخت و تاج سروری
آرزوی آستان بوسی ز دربانش کنند
آن خدایی را کز او از بس خدایی دیدهاند
فرقه تهمت بر او بندند و یزدانش کنند
آنکه هنگام سواری در فلک فوج ملک
ماه را نعل سمند برق جولانش کنند
لاف یکرنگی چو زد با قنبرش خورشید را
تا ابد هر شب بدین عصیان به زندانش کنند
آنکه در مرحب کشی گیرد چو تیغ سرفشان
بال جبریل امین را فرش ایوانش کنند
صالح و شیث و شعیب و هودوداود نبی
جمله کسب معرفت اندر دبستانش کنند
هفت ایوانش کلاه مهر و مه از سرفتد
سر به بالا چون برای سیر ایوانش کنند
نیست واجب نیست ممکن بلکه اندر عقل و نقل
نی همین و نه همان هم این و هم آتش کنند
یک جو از مهر علی آید فزون اندر عیار
با عبادتهای کونین ار که میزانش کنند
دردمندان را سر کویش نه گردارالشفاست
حیرتم آن درد را پس با چه درمانش کنند
پیکری باریک گردد در عبادت گرچه مو
بیولایش هیزم نیران سوزانش کنند
حبه از حب وی گردر دل کافر بود
در قیامت قاسم فردوس و نیرانش کنند
چرخ اگر باشد نباشد خم چه در تعظیم او
طوق لعنت در گلو مانند شیطانش کنند
تا چه خواهد کرد با آنان که اندر کربلا
در عزای نور عین خویش گریانش کنند
از جفا یعنی حسینش را به دشت کربلا
میهمان سازند و پس لب تشنه قربانش کنند
آنکه شد اسلام از شمشیر بابش کامیاب
کشته شمشیر قوم نامسلمانش کنند
آنکه خورده شیره جان نبی را جای شیر
سیر از جان در عزای نوجوانانش کنند
آن سری کاندر سر دوش نبی میکرد جا
جای حرمت در تنور خاک پنهانش کنند
هیچ کس نشنیده شاهی را لب عطشان کشند
پس به نوک سیر چون ماه تابانش کنند
هیچ کس نشنیده جسم بیسری را بعد قتل
از سم اسب ستم با خاک یکسانش کنند
کشته بسیار است اما کشته را کس ندید
بعش کشتن روی خار و خاره عریانش کنند
با همه احسان که در حق یتیمان کرده بود
نیلی از سیلی رخ اطفال ویلانش کمنند
کس ندیده راس شاهی را میان طشت زر
خیزران را آشنا با درد دندانش کنند
در جهان نشنیدهام (صامت) که چون زن شد اسیر
همچو زینب فرق عریان سنگبارانش کنند
باید اول خاک پای شاه مردانش کنند
آنکه شاهان جهان با تخت و تاج سروری
آرزوی آستان بوسی ز دربانش کنند
آن خدایی را کز او از بس خدایی دیدهاند
فرقه تهمت بر او بندند و یزدانش کنند
آنکه هنگام سواری در فلک فوج ملک
ماه را نعل سمند برق جولانش کنند
لاف یکرنگی چو زد با قنبرش خورشید را
تا ابد هر شب بدین عصیان به زندانش کنند
آنکه در مرحب کشی گیرد چو تیغ سرفشان
بال جبریل امین را فرش ایوانش کنند
صالح و شیث و شعیب و هودوداود نبی
جمله کسب معرفت اندر دبستانش کنند
هفت ایوانش کلاه مهر و مه از سرفتد
سر به بالا چون برای سیر ایوانش کنند
نیست واجب نیست ممکن بلکه اندر عقل و نقل
نی همین و نه همان هم این و هم آتش کنند
یک جو از مهر علی آید فزون اندر عیار
با عبادتهای کونین ار که میزانش کنند
دردمندان را سر کویش نه گردارالشفاست
حیرتم آن درد را پس با چه درمانش کنند
پیکری باریک گردد در عبادت گرچه مو
بیولایش هیزم نیران سوزانش کنند
حبه از حب وی گردر دل کافر بود
در قیامت قاسم فردوس و نیرانش کنند
چرخ اگر باشد نباشد خم چه در تعظیم او
طوق لعنت در گلو مانند شیطانش کنند
تا چه خواهد کرد با آنان که اندر کربلا
در عزای نور عین خویش گریانش کنند
از جفا یعنی حسینش را به دشت کربلا
میهمان سازند و پس لب تشنه قربانش کنند
آنکه شد اسلام از شمشیر بابش کامیاب
کشته شمشیر قوم نامسلمانش کنند
آنکه خورده شیره جان نبی را جای شیر
سیر از جان در عزای نوجوانانش کنند
آن سری کاندر سر دوش نبی میکرد جا
جای حرمت در تنور خاک پنهانش کنند
هیچ کس نشنیده شاهی را لب عطشان کشند
پس به نوک سیر چون ماه تابانش کنند
هیچ کس نشنیده جسم بیسری را بعد قتل
از سم اسب ستم با خاک یکسانش کنند
کشته بسیار است اما کشته را کس ندید
بعش کشتن روی خار و خاره عریانش کنند
با همه احسان که در حق یتیمان کرده بود
نیلی از سیلی رخ اطفال ویلانش کمنند
کس ندیده راس شاهی را میان طشت زر
خیزران را آشنا با درد دندانش کنند
در جهان نشنیدهام (صامت) که چون زن شد اسیر
همچو زینب فرق عریان سنگبارانش کنند
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح شاه اولیاء(ع)
در لوح چون قلم به سخن ابتدا نمود
دیباچه را به مدح شه اولیاء نمود
شاهی که ساخت صف عدوقاع صفصفا
هر جا که رو بیاوری مصطفی نمود
بر جا نهاد کشف غطا را یقین وی
از بس که در بحار معارف شنا نمود
ممکن نبود رویت واجب از این سبب
او را خدای آئینه حق نما نمود
دادش خدا ز علم لدنی بدل فروغ
پس بر تمام گمشدگان رهنما نمود
زد ضربتی به تارک مرحب که تا سقر
هی تاخت با دو اسبه وهی مرحبا نمود
تا چون کلیم رومز جهودان چو شب کند
سبابه را به کندن در چون عصا نمود
بهر ثبوت معنی الا به ذوالفقار
احیا و اهل شرک به تصویر لا نمود
قسام خلد و نار که پیش از صف شمار
از هم بهشت و دوزخیان را سوا نمود
پاس شریعت نبوی را نگاه داشت
بعد از نبی باسم بنی اکتفا نمود
ور نه سگی که بود پلید کم از زنی
کو ادعای منصب شیر خدا نمود
هرکس بچار موجه درد و بلا فتاد
بهر نجات خود بعلی التجا نمود
یاللعجب که با همه قدرت نمود صبر
تا شمر این قدر به حسینش جفا نمود
مظلوم و تشنهکام و دل افسرده و غریب
با خنجر از جفا سر او را جدا نمود
در پیش چشم زینب محزون دل کباب
از سم اسب جسم حسین توتیا نمود
بیغسل و بیکفن بدن سبط مصطفی
عریان به روی خاک به کرببلا نمود
دود از خیام آل نبی رفت تا سپهر
زان آتشی که شمر ستمگر بپا نمود
بیمار را سوار شتر کرد و بیجهاز
الحق عجب رعایت زین العبا نمود
رخسار او ز ضربت سیلی کباب کرد
هر جا سکینه زمزمه یا ابا نمود
آن روز شه بدیده زینب جهان سیاه
کاندر خرابه با دل افسرده جا نمود
درمجلس یزید چو بنشست بیحجاب
از غصه مرگ خویش طلب از خدا نمود
تا بیشتر زند بدل وی شرر یزید
چوب ستم بلعل حسین آشنا نبود
(صامت) به ماتم شه دین بود نوحهگر
تا از جهان مقام بدار بقا نمود
دیباچه را به مدح شه اولیاء نمود
شاهی که ساخت صف عدوقاع صفصفا
هر جا که رو بیاوری مصطفی نمود
بر جا نهاد کشف غطا را یقین وی
از بس که در بحار معارف شنا نمود
ممکن نبود رویت واجب از این سبب
او را خدای آئینه حق نما نمود
دادش خدا ز علم لدنی بدل فروغ
پس بر تمام گمشدگان رهنما نمود
زد ضربتی به تارک مرحب که تا سقر
هی تاخت با دو اسبه وهی مرحبا نمود
تا چون کلیم رومز جهودان چو شب کند
سبابه را به کندن در چون عصا نمود
بهر ثبوت معنی الا به ذوالفقار
احیا و اهل شرک به تصویر لا نمود
قسام خلد و نار که پیش از صف شمار
از هم بهشت و دوزخیان را سوا نمود
پاس شریعت نبوی را نگاه داشت
بعد از نبی باسم بنی اکتفا نمود
ور نه سگی که بود پلید کم از زنی
کو ادعای منصب شیر خدا نمود
هرکس بچار موجه درد و بلا فتاد
بهر نجات خود بعلی التجا نمود
یاللعجب که با همه قدرت نمود صبر
تا شمر این قدر به حسینش جفا نمود
مظلوم و تشنهکام و دل افسرده و غریب
با خنجر از جفا سر او را جدا نمود
در پیش چشم زینب محزون دل کباب
از سم اسب جسم حسین توتیا نمود
بیغسل و بیکفن بدن سبط مصطفی
عریان به روی خاک به کرببلا نمود
دود از خیام آل نبی رفت تا سپهر
زان آتشی که شمر ستمگر بپا نمود
بیمار را سوار شتر کرد و بیجهاز
الحق عجب رعایت زین العبا نمود
رخسار او ز ضربت سیلی کباب کرد
هر جا سکینه زمزمه یا ابا نمود
آن روز شه بدیده زینب جهان سیاه
کاندر خرابه با دل افسرده جا نمود
درمجلس یزید چو بنشست بیحجاب
از غصه مرگ خویش طلب از خدا نمود
تا بیشتر زند بدل وی شرر یزید
چوب ستم بلعل حسین آشنا نبود
(صامت) به ماتم شه دین بود نوحهگر
تا از جهان مقام بدار بقا نمود
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح اسدالله الغالب امیرالمومنین(ع)
گر علی بعد از نبی بر مومنان مولی نبود
اسمی از اسلام و از اسلامیان برپا نبود
گر نیفشردی به حفظ بیضه اسلام پای
نامی از شرع و شریعت تاکنون اصلاً نبود
گر نمیافروخت از بهر شکست خصم دست
حقپرستی در تمام ماسوی پیدا نبود
دفع کفار عرب را کرد شمشیر کجش
ورنه راه راست اندر ین حق بر جا نبود
می نبود آثاری از مالایری و مایری
ذات پاکش گر غرض از خلقت اشیاء نبود
آفتاب و آسمان و کرسی و لوح و قلم
عرش و فرض و هستی و دنیا و مافیها نبود
شد ز نسل آدم و حوا هویدا نسل وی
وین عجب گروی نبودی آدم و حوا نبود
نوح و ابراهیم و الیاس و شعیب و خضر و هود
یوسف و یعقوب و لوط و موسی و عیسی نبود
گر نکردی تربیت اصلاب یا ارحام را
فعلی اندر امهات و فیضی از آبا نبود
نوک شمشیرش حدیث از لام الف لا میکند
یعنی از تیغش نبودی حرفی از الا نبود
هلاتی را جز حدیث وی نبد شان نزول
قل تعالوا را به غیر از نص وی معنی نبود
میسزد او را «سلونی» در منبر نه آنک
معنی حرفی ز قرآن خدا دانا نبود
آنکه را لولا علی بد عمده اسباب کار
در خلافت لایق این دعوی بیجا نبود
ای پناه بیپناهان یا علی در کربلا
گر تو بودی در بر دشمن حسین تنها نبود
ساقی کوثر تو و بهر لب خشک حسین
قطره آبی در زوال ظهر عاشورا نبود
هیچ لامذهب نکشته میهمان را تشنه لب
خود گرفتم کاب مهر مادرش زهرا نبود
کی کند راس مسلمان را مسلمان بر سنان
در بر گبر و نصاری این عمل زیبا نبود
آن تن نازک که شد از نعل اسبان توتیا
زیب آغوش نبی و سید بطحا نبود
آن سری کاندر بر حق بود دایم در سجود
روی خاکستر به کنج مطبخ او را جا نبود
آل طه را کشیدن جانب بزم و شراب
درخور چوب یزید شوم بیپروا نبود
آن نبی کزوی صدای صوت قرآن شد بلند
خوش نما در پیش چشم کافر و ترسا نبود
ماند گر این محشر عظمی به عالم ناتمام
بیش از این دیگر (به صامت) طاقت انشا نبود
اسمی از اسلام و از اسلامیان برپا نبود
گر نیفشردی به حفظ بیضه اسلام پای
نامی از شرع و شریعت تاکنون اصلاً نبود
گر نمیافروخت از بهر شکست خصم دست
حقپرستی در تمام ماسوی پیدا نبود
دفع کفار عرب را کرد شمشیر کجش
ورنه راه راست اندر ین حق بر جا نبود
می نبود آثاری از مالایری و مایری
ذات پاکش گر غرض از خلقت اشیاء نبود
آفتاب و آسمان و کرسی و لوح و قلم
عرش و فرض و هستی و دنیا و مافیها نبود
شد ز نسل آدم و حوا هویدا نسل وی
وین عجب گروی نبودی آدم و حوا نبود
نوح و ابراهیم و الیاس و شعیب و خضر و هود
یوسف و یعقوب و لوط و موسی و عیسی نبود
گر نکردی تربیت اصلاب یا ارحام را
فعلی اندر امهات و فیضی از آبا نبود
نوک شمشیرش حدیث از لام الف لا میکند
یعنی از تیغش نبودی حرفی از الا نبود
هلاتی را جز حدیث وی نبد شان نزول
قل تعالوا را به غیر از نص وی معنی نبود
میسزد او را «سلونی» در منبر نه آنک
معنی حرفی ز قرآن خدا دانا نبود
آنکه را لولا علی بد عمده اسباب کار
در خلافت لایق این دعوی بیجا نبود
ای پناه بیپناهان یا علی در کربلا
گر تو بودی در بر دشمن حسین تنها نبود
ساقی کوثر تو و بهر لب خشک حسین
قطره آبی در زوال ظهر عاشورا نبود
هیچ لامذهب نکشته میهمان را تشنه لب
خود گرفتم کاب مهر مادرش زهرا نبود
کی کند راس مسلمان را مسلمان بر سنان
در بر گبر و نصاری این عمل زیبا نبود
آن تن نازک که شد از نعل اسبان توتیا
زیب آغوش نبی و سید بطحا نبود
آن سری کاندر بر حق بود دایم در سجود
روی خاکستر به کنج مطبخ او را جا نبود
آل طه را کشیدن جانب بزم و شراب
درخور چوب یزید شوم بیپروا نبود
آن نبی کزوی صدای صوت قرآن شد بلند
خوش نما در پیش چشم کافر و ترسا نبود
ماند گر این محشر عظمی به عالم ناتمام
بیش از این دیگر (به صامت) طاقت انشا نبود
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح جناب مسلم بن عقیل(ع)
مرد را در بذل جان مردانگی پیدا شود
هر که از جان بگذرد این رتبه را دارا شود
امتحان دوستی در زیر شمشیر بلاست
افتخار عاشقان از سود این سودا شود
هر که سرگردان بود چونگو به چوگان محن
باز چون پر کار اندر جای پا بر جا شود
لب معنی را کند هر صورت قرب اختیار
تا مقرب در حریم قرب اوادنی شود
از حضیض پارگین خاک و تن پوشد نظر
تا ز دریایی برون پر لولو و لالا شود
شورهزار جسم وی از بارش ابر بلا
پر گل و پر سنبل و پر نرگس شهلا شود
اسل و اعلایی ار در جنس جنان و تن بود
دور چون آزادگان زین اسفل و اعلا شود
جان به جانان میرسد از قابلیت بیسبب
ذره چون خورشید گردد قطره کی دریا شود
همچو مسلم در جهان باید وجود قابلی
تا مگرنایب مناب زاده زهرا شود
چون حسین فرماندهی خواهد چنین فرمانبری
تا به جای پاز فرمانش بسر پویا شود
نیست ممکن گرچه مدح وی ولی از شوق طبع
باید از نور در ثنایش مطلعی انشا شود
بر جلال و جاه مسلم گر کسی دانا شود
بر سپهر از پله سلم توان بالا شود
روز رزم از کشتن و افکندن بدخواه وی
قابض الارواح را گم هر دو دست و پا شود
زیر سم توسن شخ پویه صرصرتکش
توده غبرا غریق لجه خضرا شود
کورد مادرزاد از خاکقدومش غافلست
ورنه از این توتیا بیناتر از بینا شود
قصه فردوسی سازد محو از لوح خیال
هر که را از خاکیان کوی او ماوا شود
صدق اسلام و مسلمانی ز مسلم بازپرس
تا محقق بر تو این صورت از آن معنی شود
هر که خواهد فر احمد با شکوه حیدری
این کرامت را در او بیند وزو جویا شود
خالق الاشیا ز خلقش خواست تا پشت حسین
چون پیمبر از علی محکم بر اعدا شود
از کراماتش عجب نبود اگر از حکم او
منعکس اندر طبیعت خلقت اشیاء شود
ور ز مهر و ماه نور ظلمت روز و شبان
خلد نیران و جهنم جهت الماوی شود
یافت از قرب حسین با حق تقرب آن جناب
قطره چون واصل به دریا میشود دریا شود
از شهیدان جست سبقت در شهادت تا به حشر
کسوت السابقون برقد وی زیبا شود
ورنه با یک شهر دشمن در غریبی کس ندید
سر به کف در جانفشانی یک تن تنها شود
داد در ذیحجه جان در کعبه کوی حسین
تا بلند از همت وی رتبه اضحی شود
هیچ مظلومی چو مسلم دیده دوران ندید
قطعه قطعه پیکرش از تیغ سر تا پا شود
تشنه لب جان داد و میدانست گویا تشنه لب
بر سنان راس عزیز سید بطحا شود
همدلی بر سر نبودش تا ز دست کوفیان
وقت جان داد بوی از درد دل گویا شود
داشت با باد صبا این گفتگو در زیر تیغ
سوی گلذار جنان چون خواست ره پیما شود
کای صباگر بگذری در ملک بطحا از وفا
با حسین بر گوچه از احوال ما جویا شود
ای پسرعم آرزو بسیار در دل داشتم
بار دیگر دیدهام از دیدنت بینا شود
بیخبر بودم که آخر از نفاق کوفیان
وعده دیدار ما در محشر کبری شود
کوفیا بیکس مرا کشتند ترسم یا حسین
زین بتر بیداد ایشان با تو در فردا شود
ترسم از بیتابی اطفال و بانک العطش
شور مشحر در زمین کربلا برپا شود
رو سوی روم و فرنک اما منه پا در عراق
چشم زینب ترسم از داغ تو خون پالا شود
بر زمین از تیشه بیداد ترسم سرنگون
نخل قد نو جوانان سهی بالا شود
حیف میآید مرا کز داغ مرک اکبرت
خم ز بار محنت غم قامت لیلی شود
دست عباس علمدار تو ترسم عاقبت
بهر آب از تن جدا چون شاخه طوبی شود
ترسم از وصل عروس خویش گردد ناامید
عشرت قاسم عزا در روز عاشورا شود
از برای آب ترسم کودک ششماههات
چاک حلقومش ز پیکان بر لب دریا شود
ترسم آخر پیکرت از بعد کشتن تا سه روز
عور و عریان بیفکن در دامن صحرا شود
ترسم از مهمانی خولیسرت را در تنور
روی خاکستر به طبخ منزل و ماوا شود
بیم آن دارم که اندر کوفه و شام خراب
عترتت گه در خراب گه به زندان جا شود
حیف میآید مرا از غنچه لعل لبت
نیلی از چوب جفا چون لاله حمرا شود
(صامتا) بر سر چه داری ترسم از این داستان
محشری چون روز محشر در جهان برپا شود
هر که از جان بگذرد این رتبه را دارا شود
امتحان دوستی در زیر شمشیر بلاست
افتخار عاشقان از سود این سودا شود
هر که سرگردان بود چونگو به چوگان محن
باز چون پر کار اندر جای پا بر جا شود
لب معنی را کند هر صورت قرب اختیار
تا مقرب در حریم قرب اوادنی شود
از حضیض پارگین خاک و تن پوشد نظر
تا ز دریایی برون پر لولو و لالا شود
شورهزار جسم وی از بارش ابر بلا
پر گل و پر سنبل و پر نرگس شهلا شود
اسل و اعلایی ار در جنس جنان و تن بود
دور چون آزادگان زین اسفل و اعلا شود
جان به جانان میرسد از قابلیت بیسبب
ذره چون خورشید گردد قطره کی دریا شود
همچو مسلم در جهان باید وجود قابلی
تا مگرنایب مناب زاده زهرا شود
چون حسین فرماندهی خواهد چنین فرمانبری
تا به جای پاز فرمانش بسر پویا شود
نیست ممکن گرچه مدح وی ولی از شوق طبع
باید از نور در ثنایش مطلعی انشا شود
بر جلال و جاه مسلم گر کسی دانا شود
بر سپهر از پله سلم توان بالا شود
روز رزم از کشتن و افکندن بدخواه وی
قابض الارواح را گم هر دو دست و پا شود
زیر سم توسن شخ پویه صرصرتکش
توده غبرا غریق لجه خضرا شود
کورد مادرزاد از خاکقدومش غافلست
ورنه از این توتیا بیناتر از بینا شود
قصه فردوسی سازد محو از لوح خیال
هر که را از خاکیان کوی او ماوا شود
صدق اسلام و مسلمانی ز مسلم بازپرس
تا محقق بر تو این صورت از آن معنی شود
هر که خواهد فر احمد با شکوه حیدری
این کرامت را در او بیند وزو جویا شود
خالق الاشیا ز خلقش خواست تا پشت حسین
چون پیمبر از علی محکم بر اعدا شود
از کراماتش عجب نبود اگر از حکم او
منعکس اندر طبیعت خلقت اشیاء شود
ور ز مهر و ماه نور ظلمت روز و شبان
خلد نیران و جهنم جهت الماوی شود
یافت از قرب حسین با حق تقرب آن جناب
قطره چون واصل به دریا میشود دریا شود
از شهیدان جست سبقت در شهادت تا به حشر
کسوت السابقون برقد وی زیبا شود
ورنه با یک شهر دشمن در غریبی کس ندید
سر به کف در جانفشانی یک تن تنها شود
داد در ذیحجه جان در کعبه کوی حسین
تا بلند از همت وی رتبه اضحی شود
هیچ مظلومی چو مسلم دیده دوران ندید
قطعه قطعه پیکرش از تیغ سر تا پا شود
تشنه لب جان داد و میدانست گویا تشنه لب
بر سنان راس عزیز سید بطحا شود
همدلی بر سر نبودش تا ز دست کوفیان
وقت جان داد بوی از درد دل گویا شود
داشت با باد صبا این گفتگو در زیر تیغ
سوی گلذار جنان چون خواست ره پیما شود
کای صباگر بگذری در ملک بطحا از وفا
با حسین بر گوچه از احوال ما جویا شود
ای پسرعم آرزو بسیار در دل داشتم
بار دیگر دیدهام از دیدنت بینا شود
بیخبر بودم که آخر از نفاق کوفیان
وعده دیدار ما در محشر کبری شود
کوفیا بیکس مرا کشتند ترسم یا حسین
زین بتر بیداد ایشان با تو در فردا شود
ترسم از بیتابی اطفال و بانک العطش
شور مشحر در زمین کربلا برپا شود
رو سوی روم و فرنک اما منه پا در عراق
چشم زینب ترسم از داغ تو خون پالا شود
بر زمین از تیشه بیداد ترسم سرنگون
نخل قد نو جوانان سهی بالا شود
حیف میآید مرا کز داغ مرک اکبرت
خم ز بار محنت غم قامت لیلی شود
دست عباس علمدار تو ترسم عاقبت
بهر آب از تن جدا چون شاخه طوبی شود
ترسم از وصل عروس خویش گردد ناامید
عشرت قاسم عزا در روز عاشورا شود
از برای آب ترسم کودک ششماههات
چاک حلقومش ز پیکان بر لب دریا شود
ترسم آخر پیکرت از بعد کشتن تا سه روز
عور و عریان بیفکن در دامن صحرا شود
ترسم از مهمانی خولیسرت را در تنور
روی خاکستر به طبخ منزل و ماوا شود
بیم آن دارم که اندر کوفه و شام خراب
عترتت گه در خراب گه به زندان جا شود
حیف میآید مرا از غنچه لعل لبت
نیلی از چوب جفا چون لاله حمرا شود
(صامتا) بر سر چه داری ترسم از این داستان
محشری چون روز محشر در جهان برپا شود
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح شاه اولیاء علی مرتضی(ع)
هدهد باد بهاری به چمن گشت برید
کو به برج حمل از حوت قدم زد خورشید
وه از این روز که مانند نوروز
جا باور نک طرب ساخته ا یمن سه عید
ساقیا ساغر می ده که به طرف صحرا
موسم سیر گل و سایه بید است و نبید
ش سه عید متوالی به یکی روز عیان
که برون از حد و عد هر سه شریفند و سعید
عید نوروز و دگر جمعه وعید اضحی
چشم آفاق به فیروزی این روز برید
عید اضحی ز فداآمدن از بهر ذبیح
کرده تشریف شرافت ببر از حی مجید
شرف جمعه مقرر شده از روز ازل
ز پی عید محبان محمد ز حمید
سبب شادی نوروز نه تنها این است
کان درو کرده بنا جشن عجم از جمشید
انبیای امم سابقه اندر هر قرن
کرده نوروز عجم را به تمامی تمجید
هر کتابی که ز یزدان به زمین کرده نزول
اندرو داده خداوند از این روز نوید
کبریا ساخته در حرمت این عید شریف
به رسول عربی احمد امی تاکید
اندرین عید نکو ترجمه جاء الحق
به صنا دید جهان پیر و جوان گشته پدید
بعد پیغمبر اکرم که سریراسلام
شد ملوث به تقاضای فساد سه پلید
سر مکنون خدا صهر نبی زوج بتول
به خلافت علم افراخت پس از عید بعید
غازه تازه امروز به رخساره شرع
چو نو ضوئیست که بعد از سه حدث شد تجدید
بود ویران اگر ارکان هدایت غم نیست
که عیان نیز معطل شده با قصر مشید
سر «اکمنت لکم دینکم» از قول خدا
گشت «الیوم» عیان پیش موالی و عبید
مدعی را اگر انکار بود گو بر خوان
ز نبی معنی «قدمت الیکم» بوعید
عقل را ساز حکم تکیه به اقوال مکن
که فلانی چه نوشته است به شرح تجرید
باید از تقویت عقل بری پی به اصول
نه به عنوان تعصب نه به طور تقلید
مقتدابودن مفضول به فاضل غلط است
به خدایی که بود اقرب من حبل ورید
یا علی ای که معلق به ولای تو بود
کار پیغمبری و معنی علی و توحید
حب و بغض تو بود باعث خلد و نیران
امر و نهی تو بود کشف یقین و تردید
سند تست به اثبات خلافت یک یک
صحف عهد عتیق و کتب عهد جدید
نیست جز پیروی امر تو بخت مسعود
نیست جز داشتن مهر تو عیش جاوید
چه کند با اثر مرحمتت روی سیاه
چه کند با عدم مغفرتت روز سفید
بغم هر دو جهان جذبه لطف مفتاح
بهر آزادی کونین عطای تو کلید
کندن از مهر تو دل معنی شرک و الحاد
رفتن راه تو سرمایه صدیق و شهید
شرب احباب تو در خلدر حیق مختوم
اکل اعدای تو در هاویه ز قوم و صدید
سخنت در دل دشمن چو دل افعی و زهر
در دل دوست چو بطن صدف و مروارید
علم قرآن ز تو از فعل و اسامی و حروف
فرق فرقان ز تو از فتح و کسر و تشدید
تو به انوار حقیقت به شریعت حامی
تو به احکام نبوت ز ولایت تایید
صف تیغ تو را ساخته قرآن واضح
مبتدا نزل حدید و خبرش یاس شدید
سرورا دادگرا (صامت) عامی چه کند
عمر در کوتهی و مدحت مدح تو مدید
نیست قاآنی و خاقانی و حسان و صهیب
نیست فردوسی طوسی و منوچهر ولید
که به تحسین من از دولت مداحی تو
لب گشایند به شکر نعم رب معید
تا بود مرکز مهر فلکی چرخ اثیر
تا کند مطربی عالم علوی ناهید
لب احباب تو خندان ز تنعم چون گل
دل اعدادی تو لرزان ز تزلزل چون بید
کو به برج حمل از حوت قدم زد خورشید
وه از این روز که مانند نوروز
جا باور نک طرب ساخته ا یمن سه عید
ساقیا ساغر می ده که به طرف صحرا
موسم سیر گل و سایه بید است و نبید
ش سه عید متوالی به یکی روز عیان
که برون از حد و عد هر سه شریفند و سعید
عید نوروز و دگر جمعه وعید اضحی
چشم آفاق به فیروزی این روز برید
عید اضحی ز فداآمدن از بهر ذبیح
کرده تشریف شرافت ببر از حی مجید
شرف جمعه مقرر شده از روز ازل
ز پی عید محبان محمد ز حمید
سبب شادی نوروز نه تنها این است
کان درو کرده بنا جشن عجم از جمشید
انبیای امم سابقه اندر هر قرن
کرده نوروز عجم را به تمامی تمجید
هر کتابی که ز یزدان به زمین کرده نزول
اندرو داده خداوند از این روز نوید
کبریا ساخته در حرمت این عید شریف
به رسول عربی احمد امی تاکید
اندرین عید نکو ترجمه جاء الحق
به صنا دید جهان پیر و جوان گشته پدید
بعد پیغمبر اکرم که سریراسلام
شد ملوث به تقاضای فساد سه پلید
سر مکنون خدا صهر نبی زوج بتول
به خلافت علم افراخت پس از عید بعید
غازه تازه امروز به رخساره شرع
چو نو ضوئیست که بعد از سه حدث شد تجدید
بود ویران اگر ارکان هدایت غم نیست
که عیان نیز معطل شده با قصر مشید
سر «اکمنت لکم دینکم» از قول خدا
گشت «الیوم» عیان پیش موالی و عبید
مدعی را اگر انکار بود گو بر خوان
ز نبی معنی «قدمت الیکم» بوعید
عقل را ساز حکم تکیه به اقوال مکن
که فلانی چه نوشته است به شرح تجرید
باید از تقویت عقل بری پی به اصول
نه به عنوان تعصب نه به طور تقلید
مقتدابودن مفضول به فاضل غلط است
به خدایی که بود اقرب من حبل ورید
یا علی ای که معلق به ولای تو بود
کار پیغمبری و معنی علی و توحید
حب و بغض تو بود باعث خلد و نیران
امر و نهی تو بود کشف یقین و تردید
سند تست به اثبات خلافت یک یک
صحف عهد عتیق و کتب عهد جدید
نیست جز پیروی امر تو بخت مسعود
نیست جز داشتن مهر تو عیش جاوید
چه کند با اثر مرحمتت روی سیاه
چه کند با عدم مغفرتت روز سفید
بغم هر دو جهان جذبه لطف مفتاح
بهر آزادی کونین عطای تو کلید
کندن از مهر تو دل معنی شرک و الحاد
رفتن راه تو سرمایه صدیق و شهید
شرب احباب تو در خلدر حیق مختوم
اکل اعدای تو در هاویه ز قوم و صدید
سخنت در دل دشمن چو دل افعی و زهر
در دل دوست چو بطن صدف و مروارید
علم قرآن ز تو از فعل و اسامی و حروف
فرق فرقان ز تو از فتح و کسر و تشدید
تو به انوار حقیقت به شریعت حامی
تو به احکام نبوت ز ولایت تایید
صف تیغ تو را ساخته قرآن واضح
مبتدا نزل حدید و خبرش یاس شدید
سرورا دادگرا (صامت) عامی چه کند
عمر در کوتهی و مدحت مدح تو مدید
نیست قاآنی و خاقانی و حسان و صهیب
نیست فردوسی طوسی و منوچهر ولید
که به تحسین من از دولت مداحی تو
لب گشایند به شکر نعم رب معید
تا بود مرکز مهر فلکی چرخ اثیر
تا کند مطربی عالم علوی ناهید
لب احباب تو خندان ز تنعم چون گل
دل اعدادی تو لرزان ز تزلزل چون بید
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - قصیده در مدح شاه ولایت امیر مومنان(ع)
هر دم خدنک آفت صیاد روزگار
شیر ارژینی ز بیشه شیران کند شکار
این بختی مهیب چو شد مست وروم گرفت
اندر کف کسی نگذارددگر مهار
مغرور کیف عشرت جام جهان مشو
کاین باده همچو زهر مذابست ناگوار
زنهار تن به نعمت دنیا مکن سمین
کز بعد مرک طعمه مور است و رزق مار
دنیا اگر به قدر پر پشه ضعیف
میداشت قدر و رتبه بر آفریدگار
هرگز رو نداشت که یک قطره آب از او
نوشند گمرهان طریقش به اختیار
گاهی گذر به خاک عزیزان خویش کن
بگشا به حالشان نظری بهر اعتبار
بنگر چسان به خاک گران سر نهادهاند
بیمونس و برادر و بییار و غمگسار
سیمین تنان و لاله رخان و سمن بران
خشخو بنفشه موی سمن بوی گلعذار
حوری روش تذر و منش دلکش و ظریف
نازک میان و غنچه دهان مهوش نگار
آرام جان و روح روان قوت بدن
سرمشق گل طراوت مل رونق بهار
از نقش خال و خط همگی لعبت فرنک
وز عطر روی و مو همگی غیرت تنار
اندر جبین نوشته ببین آیتی متین
از «کل نفس ذائقه الموت» آشکار
چون عاقبت فناست فنائی چنان طلب
کز آن فنا به ملک بقا افندت گذار
کنز عیان چه خواهی بشکن ز تن طلسم
رمز نهان چه جوئی بزدا ز جان غبار
سوقات جان و هدیه تن بر به ارمغان
بر مقدم علی اسد الله کن نثار
سر خدا وصی نبی معنی نبی
کان سخا محیط عطا دست کردگار
دریای جود و فلک وجود و بحار فیض
یعسوب دین طریق یقین مخزن وقار
شمشیر عدل مهد مروت مکان علم
مشکوه حلم و شمع هی میر کامکار
زوج بتول فر قبول آیت وصول
نور ازل فروغ ابد اصل افتخار
سر منشا محبت و سر دفتر وفا
سر سوره اطاعت و سرمشق اعتبار
کهف همم چراغ حرم قبله امم
غیث زمین و غوث زمان باب هفت و چار
فهرست مجد و نقطه تو حیدرا ظهور
سرلوح لطف و مرکز تحقیق را مدار
بنیان شرع و پشت ولایت از او درست
تخفیف شرک و یاری ملت بد و شعار
حصن حیات باره هستی حصار جان
گنجور عمر و میوه قلب امیدوار
از نعمت جهان شده راضی بنان جو
وز رتبت فزون شده قاضی بمور و مار
مرد دغا و صف شکن عرصه قتال
میر مصاف و کارکن روزگار زار
صمصام برق و شعله آتش فشان او
رمزیست اینکه گشت مسمی بذوالفقار
یعنی هر آنکه چاشنی حرب او چشید
اندر دو کون شد بدو فقر مبین دچار
در این جهان به فقر حیات و ندیم مرگ
در آن جهان بفقد جنان و مقیم نار
ای ممکن الوجود که چون واجب الوجود
باشد نظام هر دو جهان از تو پایدار
ای نور لایزال بدین عز و احتشام
وی دست کردگار بدین قدر و اقتدار
در کربلا گذار نکردی چرا دمی
کاورد زینب بسوی قتلگه گذار
در ناله همچون طایر پر بسته در قفس
وز گریه همچو ابر خروشان بنو بهار
هر سو نظر نمود طپان پیکری به خون
هر جا گذر نمود سری از بدن کنار
افتاد همچون پرتو خورشید بر زمین
در بر کشید جسم برادر به اضطرار
لب را به جای خنجر شمر لعین نهاد
لختی نمود گریه بر آن کشته زار زار
پس گفت کای عزیز خدا زاده بتول
ای بیکفن فتاده بیغسل و بیمزار
این بود یاوری تو با کودکان خرد
این بد برادری تو با خواهر فکار
کوسینه که مخزن سر اله بود
کو پیکری که فاطمه پرورد در کنار
این است سینه تو و یا مشت استخوان
این است پیکر تو و یا خاک رهگذر
آن کهنه پیرهن که به تن داشتی چه شد
این جسم پاره را به سُم اسبها چکار
زان جسم سر جدا چو جوابی نیامدش
رو کرد در مدینه به جد بزرگوار
کی جدا تاجدار گذر کن به کربلا
هنگامه شمار ببین ظلم بیشمغار
دین تو در میان و حسینیت شهید خصم
نام تو بر زبان و عیالت اسیر و خوار
از تربت رسول نیامد جواب و کرد
رو جانب بقیع که ای مادر فکار
یک دم ز حال دختر زارت خبر بگیر
یک دم بر وی نعش حسینت قدم بگذار
اما فرامشت نشود وقت آمدن
اول برای زینب خود معجری بیار
محروم شد ز جانب یثرب پس آن زمان
رو در نجف نمود به باب بزرگوار
بابا در این زمین دل کافر به حال ما
سوزد نداری از چه گذاری در این دیار
هر کس یتیم بود تو بودیش دلنواز
هر کس غریب بود تو بودیش غمگسار
ما را تو هم بچشم غریبان نظر نما
وین کودکان زخیل یتیمان همی شمار
با مادرم سفارش معجر نمودهام
اکنون بود برای حسینت کفن بکار
(صامت) کدام محنت زینب کنی رقم
بهتر که لال گردی و کوشی به اختصار
شیر ارژینی ز بیشه شیران کند شکار
این بختی مهیب چو شد مست وروم گرفت
اندر کف کسی نگذارددگر مهار
مغرور کیف عشرت جام جهان مشو
کاین باده همچو زهر مذابست ناگوار
زنهار تن به نعمت دنیا مکن سمین
کز بعد مرک طعمه مور است و رزق مار
دنیا اگر به قدر پر پشه ضعیف
میداشت قدر و رتبه بر آفریدگار
هرگز رو نداشت که یک قطره آب از او
نوشند گمرهان طریقش به اختیار
گاهی گذر به خاک عزیزان خویش کن
بگشا به حالشان نظری بهر اعتبار
بنگر چسان به خاک گران سر نهادهاند
بیمونس و برادر و بییار و غمگسار
سیمین تنان و لاله رخان و سمن بران
خشخو بنفشه موی سمن بوی گلعذار
حوری روش تذر و منش دلکش و ظریف
نازک میان و غنچه دهان مهوش نگار
آرام جان و روح روان قوت بدن
سرمشق گل طراوت مل رونق بهار
از نقش خال و خط همگی لعبت فرنک
وز عطر روی و مو همگی غیرت تنار
اندر جبین نوشته ببین آیتی متین
از «کل نفس ذائقه الموت» آشکار
چون عاقبت فناست فنائی چنان طلب
کز آن فنا به ملک بقا افندت گذار
کنز عیان چه خواهی بشکن ز تن طلسم
رمز نهان چه جوئی بزدا ز جان غبار
سوقات جان و هدیه تن بر به ارمغان
بر مقدم علی اسد الله کن نثار
سر خدا وصی نبی معنی نبی
کان سخا محیط عطا دست کردگار
دریای جود و فلک وجود و بحار فیض
یعسوب دین طریق یقین مخزن وقار
شمشیر عدل مهد مروت مکان علم
مشکوه حلم و شمع هی میر کامکار
زوج بتول فر قبول آیت وصول
نور ازل فروغ ابد اصل افتخار
سر منشا محبت و سر دفتر وفا
سر سوره اطاعت و سرمشق اعتبار
کهف همم چراغ حرم قبله امم
غیث زمین و غوث زمان باب هفت و چار
فهرست مجد و نقطه تو حیدرا ظهور
سرلوح لطف و مرکز تحقیق را مدار
بنیان شرع و پشت ولایت از او درست
تخفیف شرک و یاری ملت بد و شعار
حصن حیات باره هستی حصار جان
گنجور عمر و میوه قلب امیدوار
از نعمت جهان شده راضی بنان جو
وز رتبت فزون شده قاضی بمور و مار
مرد دغا و صف شکن عرصه قتال
میر مصاف و کارکن روزگار زار
صمصام برق و شعله آتش فشان او
رمزیست اینکه گشت مسمی بذوالفقار
یعنی هر آنکه چاشنی حرب او چشید
اندر دو کون شد بدو فقر مبین دچار
در این جهان به فقر حیات و ندیم مرگ
در آن جهان بفقد جنان و مقیم نار
ای ممکن الوجود که چون واجب الوجود
باشد نظام هر دو جهان از تو پایدار
ای نور لایزال بدین عز و احتشام
وی دست کردگار بدین قدر و اقتدار
در کربلا گذار نکردی چرا دمی
کاورد زینب بسوی قتلگه گذار
در ناله همچون طایر پر بسته در قفس
وز گریه همچو ابر خروشان بنو بهار
هر سو نظر نمود طپان پیکری به خون
هر جا گذر نمود سری از بدن کنار
افتاد همچون پرتو خورشید بر زمین
در بر کشید جسم برادر به اضطرار
لب را به جای خنجر شمر لعین نهاد
لختی نمود گریه بر آن کشته زار زار
پس گفت کای عزیز خدا زاده بتول
ای بیکفن فتاده بیغسل و بیمزار
این بود یاوری تو با کودکان خرد
این بد برادری تو با خواهر فکار
کوسینه که مخزن سر اله بود
کو پیکری که فاطمه پرورد در کنار
این است سینه تو و یا مشت استخوان
این است پیکر تو و یا خاک رهگذر
آن کهنه پیرهن که به تن داشتی چه شد
این جسم پاره را به سُم اسبها چکار
زان جسم سر جدا چو جوابی نیامدش
رو کرد در مدینه به جد بزرگوار
کی جدا تاجدار گذر کن به کربلا
هنگامه شمار ببین ظلم بیشمغار
دین تو در میان و حسینیت شهید خصم
نام تو بر زبان و عیالت اسیر و خوار
از تربت رسول نیامد جواب و کرد
رو جانب بقیع که ای مادر فکار
یک دم ز حال دختر زارت خبر بگیر
یک دم بر وی نعش حسینت قدم بگذار
اما فرامشت نشود وقت آمدن
اول برای زینب خود معجری بیار
محروم شد ز جانب یثرب پس آن زمان
رو در نجف نمود به باب بزرگوار
بابا در این زمین دل کافر به حال ما
سوزد نداری از چه گذاری در این دیار
هر کس یتیم بود تو بودیش دلنواز
هر کس غریب بود تو بودیش غمگسار
ما را تو هم بچشم غریبان نظر نما
وین کودکان زخیل یتیمان همی شمار
با مادرم سفارش معجر نمودهام
اکنون بود برای حسینت کفن بکار
(صامت) کدام محنت زینب کنی رقم
بهتر که لال گردی و کوشی به اختصار
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - مدح شفیعه روز جزا فاطمه زهرا(س)
چند ز شهوت زنی به پیکر آذر
سوزی از این آتش مکرر پیکر
هستی روان بگرد حشمت پویان
گیری شبها عروس غفلت در بر
گاه در این وسوسه که باشی سلطان
گاه در این روزها که گیری کشور
داشت اگر زندگی ثبات نبی را
«انک میت» نمیسرودی داور
چند عزرایل سان به سجده برسیم
چند چه قارون حریص در طلب زر
چون بدوی کو خبر ز بحر ندارد
آب حیوه از غدیر جوئی در بر
دامن دونان بهل ز کف که نروید
هرگز از شوره زار لاله عبهر
عصمت پاکی بجو که شاخه عصیان
غیر ندامت نداده و ندهد بر
گرگل عصمت نچیده و ندانی
رو به سوی گلستان عفت داور
به ضعه خیرالوری حبیبه یزدان
دختر بدرالدجی شفیعه محشر
فاطمه نام و زکیه نفس و ملک جاه
عرش مقام و فرتشه خوی و ملک فر
شمسه طاق حیا کتیبه عفت
سیده دو سرا بتول مطهر
ضابطه کاف و نون نتیجه خلقت
واسطه کن فکان ز جاجه انور
حسنه و حوا خصال و مریم سیرت
ساره و هاجر کنیز و آیه منظر
طیبه باوقار و عصمت کبری
طاهره روزگار و عفت اکبر
عالمه علم حق محدثه دهر
فاکهه اصطفی عزیز پیمبر
دخت رسول انام ام ائمه
زوج ولی گرام همسر حیدر
هست چنین دختری چنانش بابا
باید چونان زنی چنانش شوهر
مهر بباید به مهر یابد پیوند
ماه بباید به ماه باشد همسر
اعلی آن خانواده که اینش خاتون
ارفع آن آسمان که اینش اختر
آباد آن حجله که اینش خاتون
احسن زان مادری که اینش دختر
روح بود گو چه روح؟ روح مجسم
عقل بود گو چه عقل؟ عقل مصور
دختر اگر این بود نداشتی ای کاش
دایه امکان به بطن الا دختر
نخل امامت ازو گرفته شکوفه
فرق ولایت از او رسیده به افسر
زورق ایمان بوی شناخته ساحل
کشتی عرفان از وی فراشته لنگر
ملک نجابت ز امر اوست منظم
شهر شرافت به فضل اوست مسخر
جاه موبد بعونْ اوست مهیا
عزت سرمد به نصر اوست میسر
آتش و باد آب و خاک عالم و آدم
ملک و ملک جن و انس کهتر و مهتر
بر درش آنان کنند سجده دمادم
در برش اینان برند هدیه سراسر
تا چه بود مصلحت زامت عاصی
خواری بیحد کشید و زحمت بیمر
زد عمر آتش به آن دری که پی فخر
بودی روحالامین مدامش چاکر
آن سک بیآبرو به پهلوی پاکش
زد ز غضب از شکاف در سر خنجر
دخت پیمبر ستاده با تن مجروح
پور قحافه نشسته بر سر منبر
داد از آن تازیانه کف قنفذ
آه از آن ریسمان گردن حیدر
دست خدا را دو دست بست ز بیداد
پهلوی زهرا شکست و خست ز کیفر
یعنی این است اجر و مزد رسالت
یعنی آنست شکر حق پیمبر
آتش این فتنه بود کآتش افروخت
در صف کرب و بلا بطارم اخضر
آری اگر این عمر به باد نمیداد
حرمت آن رسول و حیدر صفدر
طعمه شمشیر آن عمر ننمودی
تازه جوانان ما زاکبر و اصغر
گر در آن خانه را نسوخته بودند
بر در آن خیمه کس نمیزدی اخگر
غصب فدک گر کس از بتول نکردی
تشنه نگشتی حسین کشته و بیسر
کر به سرای علی نریخته بودند
از سر زینب کسی نبردی معجر
گر که علی را رسن نبود به گردن
بسته بغل مینگشت عابد مضطر
فاطمه گر ضرب تازیانه نخوردی
لعل حسین کی شد کبود ز خیزر
(صامت) از این غم فزا عزا بنمودی
قلب محبان کباب تا صف محشر
سوزی از این آتش مکرر پیکر
هستی روان بگرد حشمت پویان
گیری شبها عروس غفلت در بر
گاه در این وسوسه که باشی سلطان
گاه در این روزها که گیری کشور
داشت اگر زندگی ثبات نبی را
«انک میت» نمیسرودی داور
چند عزرایل سان به سجده برسیم
چند چه قارون حریص در طلب زر
چون بدوی کو خبر ز بحر ندارد
آب حیوه از غدیر جوئی در بر
دامن دونان بهل ز کف که نروید
هرگز از شوره زار لاله عبهر
عصمت پاکی بجو که شاخه عصیان
غیر ندامت نداده و ندهد بر
گرگل عصمت نچیده و ندانی
رو به سوی گلستان عفت داور
به ضعه خیرالوری حبیبه یزدان
دختر بدرالدجی شفیعه محشر
فاطمه نام و زکیه نفس و ملک جاه
عرش مقام و فرتشه خوی و ملک فر
شمسه طاق حیا کتیبه عفت
سیده دو سرا بتول مطهر
ضابطه کاف و نون نتیجه خلقت
واسطه کن فکان ز جاجه انور
حسنه و حوا خصال و مریم سیرت
ساره و هاجر کنیز و آیه منظر
طیبه باوقار و عصمت کبری
طاهره روزگار و عفت اکبر
عالمه علم حق محدثه دهر
فاکهه اصطفی عزیز پیمبر
دخت رسول انام ام ائمه
زوج ولی گرام همسر حیدر
هست چنین دختری چنانش بابا
باید چونان زنی چنانش شوهر
مهر بباید به مهر یابد پیوند
ماه بباید به ماه باشد همسر
اعلی آن خانواده که اینش خاتون
ارفع آن آسمان که اینش اختر
آباد آن حجله که اینش خاتون
احسن زان مادری که اینش دختر
روح بود گو چه روح؟ روح مجسم
عقل بود گو چه عقل؟ عقل مصور
دختر اگر این بود نداشتی ای کاش
دایه امکان به بطن الا دختر
نخل امامت ازو گرفته شکوفه
فرق ولایت از او رسیده به افسر
زورق ایمان بوی شناخته ساحل
کشتی عرفان از وی فراشته لنگر
ملک نجابت ز امر اوست منظم
شهر شرافت به فضل اوست مسخر
جاه موبد بعونْ اوست مهیا
عزت سرمد به نصر اوست میسر
آتش و باد آب و خاک عالم و آدم
ملک و ملک جن و انس کهتر و مهتر
بر درش آنان کنند سجده دمادم
در برش اینان برند هدیه سراسر
تا چه بود مصلحت زامت عاصی
خواری بیحد کشید و زحمت بیمر
زد عمر آتش به آن دری که پی فخر
بودی روحالامین مدامش چاکر
آن سک بیآبرو به پهلوی پاکش
زد ز غضب از شکاف در سر خنجر
دخت پیمبر ستاده با تن مجروح
پور قحافه نشسته بر سر منبر
داد از آن تازیانه کف قنفذ
آه از آن ریسمان گردن حیدر
دست خدا را دو دست بست ز بیداد
پهلوی زهرا شکست و خست ز کیفر
یعنی این است اجر و مزد رسالت
یعنی آنست شکر حق پیمبر
آتش این فتنه بود کآتش افروخت
در صف کرب و بلا بطارم اخضر
آری اگر این عمر به باد نمیداد
حرمت آن رسول و حیدر صفدر
طعمه شمشیر آن عمر ننمودی
تازه جوانان ما زاکبر و اصغر
گر در آن خانه را نسوخته بودند
بر در آن خیمه کس نمیزدی اخگر
غصب فدک گر کس از بتول نکردی
تشنه نگشتی حسین کشته و بیسر
کر به سرای علی نریخته بودند
از سر زینب کسی نبردی معجر
گر که علی را رسن نبود به گردن
بسته بغل مینگشت عابد مضطر
فاطمه گر ضرب تازیانه نخوردی
لعل حسین کی شد کبود ز خیزر
(صامت) از این غم فزا عزا بنمودی
قلب محبان کباب تا صف محشر
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در مدح خواجه قنبر(ع)
باید ای خامه بپرداخت ز نو دفتر دیگر
تا بسر بر نهم از مدح علی افسر دیگر
حجت بالغه ایزد منان که بکبهان
نیست اثنی عشری را به جز او سرور دیگر
اذن واعیه حق وصی احمد مکی
که نبدختم رسل را به جز او یاور دیگر
شوهر دختر پیغمبر خاتم که به عالم
بهر این زوجه و آن زوج نبد همسر دیگر
اولین مطلع و دیباچه خلقت که نباشد
به علوم نبوی غیر جنابش در دیگر
طلعت پرده نشین صمد لم یزلی را
نیست در کشور امکان به از او مظهر دیگر
به همه خلق بگویید ز هفتاد و دو منسب
که مرا نیست به جز شیر خدا رهبر دیگر
بسکه دیدم ز علی کار خدایی و شنیدم
بسکه هر لحظه عیان شد رخش از منظر دیگر
شده نزدیک کنم کفر به اقوال نصیری
خلق گیرم که شمارند مرا کافر دیگر
یا علی از چه نکردی گذری سوی حسینت
آن زمان کو نبدش غیر خدا یاور دیگر
به زمین سود جبین گفت وی از گفته جودی
کاش میبود مرا بر تن خونین سر دیگر
لب عطشان و دل سوخته و دیده گریان
تا به راه تو جدا میشدی از خنجر دیگر
کاش از بهر سر نیزه وزیر سم مرکب
بود از بهر حسین صد سر و صد پیکر دیگر
بهر قربان شدن کوی تو اندر راه امت
داشتم کاش در این دشت بلا اکبر دیگر
تا ز پیکان بلا چاک نمایند گلویش
ای دریغا که مرا نیست علی اصغر دیگر
تا جدا بار دیگر میشدی از ضربت شمشیر
کاش میبود در انگشت من انگشتر دیگر
ساربان تا که جدا از طمع بند نمودی
کاش دست دگرم بودی و بند زر دیگر
سنگباران بنمودند سرم را بسرنی
کاش چون کوفه و چو نشام بدی کشور دیگر
تا سرم را بنهادی سر خاکستر مطبخ
کاش چون خولی دیگر بدی و کافر دیگر
تا ز کوفه بره شام برندش به اسیری
همچو زینب بدی ای کاش مرا خواه دیگر
شامیان تا بنمایند طمع بهر کنیزی
کاش میبود یکی فاطمهام دختر دیگر
شرح سازند مر شمه از دفتر (صامت)
که به هر گوشه ز نو گشته بپا محشر دیگر
تا بسر بر نهم از مدح علی افسر دیگر
حجت بالغه ایزد منان که بکبهان
نیست اثنی عشری را به جز او سرور دیگر
اذن واعیه حق وصی احمد مکی
که نبدختم رسل را به جز او یاور دیگر
شوهر دختر پیغمبر خاتم که به عالم
بهر این زوجه و آن زوج نبد همسر دیگر
اولین مطلع و دیباچه خلقت که نباشد
به علوم نبوی غیر جنابش در دیگر
طلعت پرده نشین صمد لم یزلی را
نیست در کشور امکان به از او مظهر دیگر
به همه خلق بگویید ز هفتاد و دو منسب
که مرا نیست به جز شیر خدا رهبر دیگر
بسکه دیدم ز علی کار خدایی و شنیدم
بسکه هر لحظه عیان شد رخش از منظر دیگر
شده نزدیک کنم کفر به اقوال نصیری
خلق گیرم که شمارند مرا کافر دیگر
یا علی از چه نکردی گذری سوی حسینت
آن زمان کو نبدش غیر خدا یاور دیگر
به زمین سود جبین گفت وی از گفته جودی
کاش میبود مرا بر تن خونین سر دیگر
لب عطشان و دل سوخته و دیده گریان
تا به راه تو جدا میشدی از خنجر دیگر
کاش از بهر سر نیزه وزیر سم مرکب
بود از بهر حسین صد سر و صد پیکر دیگر
بهر قربان شدن کوی تو اندر راه امت
داشتم کاش در این دشت بلا اکبر دیگر
تا ز پیکان بلا چاک نمایند گلویش
ای دریغا که مرا نیست علی اصغر دیگر
تا جدا بار دیگر میشدی از ضربت شمشیر
کاش میبود در انگشت من انگشتر دیگر
ساربان تا که جدا از طمع بند نمودی
کاش دست دگرم بودی و بند زر دیگر
سنگباران بنمودند سرم را بسرنی
کاش چون کوفه و چو نشام بدی کشور دیگر
تا سرم را بنهادی سر خاکستر مطبخ
کاش چون خولی دیگر بدی و کافر دیگر
تا ز کوفه بره شام برندش به اسیری
همچو زینب بدی ای کاش مرا خواه دیگر
شامیان تا بنمایند طمع بهر کنیزی
کاش میبود یکی فاطمهام دختر دیگر
شرح سازند مر شمه از دفتر (صامت)
که به هر گوشه ز نو گشته بپا محشر دیگر
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - در مدح خامس آل عبا حضرت ابی عبدالله (ارواحنا فداه)
شاهنشهی که پوشید پیرایه از وجودش
بر قدخود ز هستی کونین و هر چه بودش
حزب اللهی که آمد اندر سپهر تعظیم
چرخ فلک خیامش خیل ملک جنودش
باب الله کهی باشد جبریل را در او راه
هم باعث هبوطش هم مایه صعودش
ثار اللهی که چون زد بر سر گل شهادت
خود خونبهای خونش شد خالق و دودش
وجه اللهی که او را از کثرت محبت
اندر حسین منی ختم رسل ستودش
روح اللهی که کردند این روسیاه امت
ظلمی بر او که عیسی نادیده از یهودش
گر عرش را نمیکرد قنداقهاش مزین
اینسان به سرفرازی کی تبه میفزودش
از بس وسیع باشد دریای رحمت او
غواص فهم مشکل پیدا کند حدودش
خاکی که آورد باد از کوی زائرانش
کحل الجواهر است آن باید بده سودش
از فیض تربت اوست فرش ار به عرش نازد
ورنه چه سربلندی زین مشت خاک بودش
جنات قرب عدنش گردد اگر میسر
کس را چه احتیاجست بر جنت و خلودش
هستند ریزهخوارش در طرف خوان نعمت
شیث و شعیب و شعیا الیاس و خضر و هوددش
دوران سفله پرور با آن عزیز داور
پیمان دوستی بست اما شکست زودش
شاه شهید را بود دایم پی شکستن
تا آن زمان که آورد در کربلا فرودش
کوفی به میهمانی او را طلب نمودند
لب تشنه سربریدند آن فرقه عنودش
گیرم تمام عالم دریای آب میبود
جز العطش در آن دشت بهر حسین چه بودش
آن ظالمی که میکرد دعوی دین ندانم
پس چون عمود دین را میزد بسر عمودش
پرواز حق نکردند وز سنگ کین شکستند
آن جبهه را که میبود در خاک در سجودش
هنگام دادن جان هر چند العطش کرد
یک تن خداپرستی فریادرسنبودش
جای کفن ز جسمش از بعد قتل بردند
آن جامه را که زهرا تابید تار و پودش
بر خیمه وی افکند شمر شریر آتش
آنان که تیره و تار شد نه فلک ز دودش
انگشتری وانگشت بر بجدل لعین داد
محروم تا نگردد آن بیحیا ز جودش
آن شب که شد سرش را جا در تنور خولی
زهرا به عرش میرفت فریاد روی رودش
زینب که از جلالت محسود عالمی بود
بر کوفه تیر طعنه از دل زدی حسودش
گر کوفه بود یا شام هر روز صبح تا شام
چون عندلیب میبود نام حسین سرودش
با آن همه محبت کو با سکینهاش بود
چون بود اگر که میدید آن عارض کبودش
شاهی که بهر حرمت نهی شراب میکرد
در بزم شرب دادند اهل زنا ورودش
فردا که نزد داور دعوی برد به محشر
لعل لب پر از خون کافی است بر شهودش
از دور زندگانی (صامت) ندید کامی
کاین ماتم دمادم سیر از جهان نمودش
بر قدخود ز هستی کونین و هر چه بودش
حزب اللهی که آمد اندر سپهر تعظیم
چرخ فلک خیامش خیل ملک جنودش
باب الله کهی باشد جبریل را در او راه
هم باعث هبوطش هم مایه صعودش
ثار اللهی که چون زد بر سر گل شهادت
خود خونبهای خونش شد خالق و دودش
وجه اللهی که او را از کثرت محبت
اندر حسین منی ختم رسل ستودش
روح اللهی که کردند این روسیاه امت
ظلمی بر او که عیسی نادیده از یهودش
گر عرش را نمیکرد قنداقهاش مزین
اینسان به سرفرازی کی تبه میفزودش
از بس وسیع باشد دریای رحمت او
غواص فهم مشکل پیدا کند حدودش
خاکی که آورد باد از کوی زائرانش
کحل الجواهر است آن باید بده سودش
از فیض تربت اوست فرش ار به عرش نازد
ورنه چه سربلندی زین مشت خاک بودش
جنات قرب عدنش گردد اگر میسر
کس را چه احتیاجست بر جنت و خلودش
هستند ریزهخوارش در طرف خوان نعمت
شیث و شعیب و شعیا الیاس و خضر و هوددش
دوران سفله پرور با آن عزیز داور
پیمان دوستی بست اما شکست زودش
شاه شهید را بود دایم پی شکستن
تا آن زمان که آورد در کربلا فرودش
کوفی به میهمانی او را طلب نمودند
لب تشنه سربریدند آن فرقه عنودش
گیرم تمام عالم دریای آب میبود
جز العطش در آن دشت بهر حسین چه بودش
آن ظالمی که میکرد دعوی دین ندانم
پس چون عمود دین را میزد بسر عمودش
پرواز حق نکردند وز سنگ کین شکستند
آن جبهه را که میبود در خاک در سجودش
هنگام دادن جان هر چند العطش کرد
یک تن خداپرستی فریادرسنبودش
جای کفن ز جسمش از بعد قتل بردند
آن جامه را که زهرا تابید تار و پودش
بر خیمه وی افکند شمر شریر آتش
آنان که تیره و تار شد نه فلک ز دودش
انگشتری وانگشت بر بجدل لعین داد
محروم تا نگردد آن بیحیا ز جودش
آن شب که شد سرش را جا در تنور خولی
زهرا به عرش میرفت فریاد روی رودش
زینب که از جلالت محسود عالمی بود
بر کوفه تیر طعنه از دل زدی حسودش
گر کوفه بود یا شام هر روز صبح تا شام
چون عندلیب میبود نام حسین سرودش
با آن همه محبت کو با سکینهاش بود
چون بود اگر که میدید آن عارض کبودش
شاهی که بهر حرمت نهی شراب میکرد
در بزم شرب دادند اهل زنا ورودش
فردا که نزد داور دعوی برد به محشر
لعل لب پر از خون کافی است بر شهودش
از دور زندگانی (صامت) ندید کامی
کاین ماتم دمادم سیر از جهان نمودش
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح قمر بنیهاشم حضرت عباس(ع)
جهان را دایه دان و خلایق جمله طفلانش
که جای شیر باشد دائماً پر ز هر پستانش
خوش آید دامن و آغوش ما در طفل را لیکن
مکن جا اندر آغوش و ز کف بگذارد دامانش
نهد چون بر لبت لبت را جهان از بهر بوسید
تو زیر چشم بنگر جانب تیزی دندانش
عجب بزمیست راحتبخش و روحافزا و غمفرسا
ندانم تا چه می ساقی کند در جام مستانش
بدان کاین میزبان مهمانکش کش توئی مهمان
پر است از تیر جای بستر و بر فرشالوانش
اگر با دیده تحقیق یک دم بنگری دانی
که این حلوایی از حنظل بود لبریزد کانش
چه خاک است این که باشد شحنه غمکار فرمایش
چه شهر است اینکه گردیده است شیر مرگ سلطانش
بود بالین بیماری حریم قرب این سلطان
که هنگام غضب گردیده گور تنگ زندانش
چه خواهد کس که تا ایمن شود از زحمت دوران
زمانی گوش دل واکن که گویم چیست درمانش
کشد رخت امان در سایه امن شهنشاهی
که دارد از ازل تقدیر سر در خط فرمانش
مهین ماه بنیهاشم لقب مهر سپهردین
ابوالفضلی که در فضل و شرف بگزید یزدانش
طراز گلشن شاه ولایت قد رعنایش
شعاع عارض مهر درخشان روی رخشانش
نباشد مادرش دخت پیغمبر لیک پیغمبر
به جان دارد عزیزش بل به عزت بهتر از جانش
چه عباس آنکه باشد شمع ایوان شهنشاهی
که از یکتا نزول هلاتی گردیده در شانش
چه عباس آنکه باشد نوگل گلزار سلطانی
که جبریل آبرو گیرد ز خاک پای دربانش
چه عباس آن که باشد قوت قلب سرافرازی
که صد چو نصالح موسی شتربانست چوپانش
خداوند عدو بندی سخامندی که در بخشش
که چون یک ارزن آید در نظر ملک سلیمانش
بود هر هفت دوزخ شعله از آتش قهرش
بود هر هشت جنت نفخه از روح ریحانش
ضیاء دیده احباب خاک مرقد پاکش
سنان چشم اعدا شعله شمشیر برانش
شجاعت گشت از شاه ولایت منتهی بر وی
چنان کامد ولایت از پدر میراث خوارانش
چو گیرد رایت نصر من الله در صف هیجا
فرود آید دمادمآیت احسن ز کیوانش
شود گر آسمانها فرش زیر سم یکرانش
قضا گوید دریغ این پر هنر تنگ است میدانش
به خاک درگهش ننهد کسی سر گر به تعظیمش
نمیدانم به ترک سجده من کمتر ز شیطانش
چو اندر شیوه عهد و وفا ثابت قدم دیدش
دو منصب داد اندر عالم ذرحی سبحانش
یکی شغل علمداری شاهنشاه بیلشکر
یکی دیگر به دشت کربلا سقای طفلانش
چه بیرقدار کز شمشیر بران جدا دستش
چه سقایی که دود آمد برون از کام عطشانش
چو غش کردند طفلان حسین از تشنگی آمد
سکینه با یکی مشک پر آب از چشم گریانش
که ای جان عمو از تنشگی جانم به لب آمد
نه ماآل رسول هستیم چون شد حق احسانش
گرفت آن مشک را عباس و آمد در کنار شط
شطی اندر میان شط زوانشداز دو چشمانش
به گفت ای آب پس کویاریتبر زاده زهرا
لب عطشان گذاری تا بکی در این بیابانش
اگر رحمی نباشد بر حسینت ای فرات آخر
دمی بنگر که از سوز عطش غش کرده طفلانش
در این صحرا حسین تشنهلب آمد به مهمانی
تو میخواهی که از این آمدن سازی پشیمانش
بگفت این و کفی پر کرد از آن آب با افغان
کند خاموش تا ناب عطش از کام عطشانش
مروت بین که آمد از لب خشک حسین بادش
ز سیل اشک تر شد رشک جیحون طرف دامانش
ز دریا تشنه لب پر کرد مشک آب رشد بیرون
گهی چشمش به سوی خیمه و گه سوی عداوانش
که ناگه شد هجوم آور به قصد آن سرور
سپاه شامی و کردند هر سو تیر بارانش
دو کافر از دو سو آن یک ز سمت راست آن از چپ
جدا کردند از تن بازوی چون شاخ مرجانش
ز قطع دست شد کارش ز دست و او افتاد از پا
برای خاطر اطفال شد همدست دندانش
گرفت آن مشک بر دندان و از کید قدر غافل
که باشد در کمان یک پرتاب پیکانش
شد از دست قضا تیری رها آمد به مشک وی
به خاکش ریخت آب و کرد دیگر سیر از جانش
به خود گفتا بیا عباس بگذر از ره خیمه
به راه نیستی رو کن که پیدا نیست پایانش
ندانم با چه رو دیگر بسوی خیمه رو آری
نما شرمی تو ازروی حسین و از یتیمانش
ندانم در کجا بد (صامتا) شیر خدا آن دم
که نگذارد بتازند اسب کین بر جسم بیجانش
که جای شیر باشد دائماً پر ز هر پستانش
خوش آید دامن و آغوش ما در طفل را لیکن
مکن جا اندر آغوش و ز کف بگذارد دامانش
نهد چون بر لبت لبت را جهان از بهر بوسید
تو زیر چشم بنگر جانب تیزی دندانش
عجب بزمیست راحتبخش و روحافزا و غمفرسا
ندانم تا چه می ساقی کند در جام مستانش
بدان کاین میزبان مهمانکش کش توئی مهمان
پر است از تیر جای بستر و بر فرشالوانش
اگر با دیده تحقیق یک دم بنگری دانی
که این حلوایی از حنظل بود لبریزد کانش
چه خاک است این که باشد شحنه غمکار فرمایش
چه شهر است اینکه گردیده است شیر مرگ سلطانش
بود بالین بیماری حریم قرب این سلطان
که هنگام غضب گردیده گور تنگ زندانش
چه خواهد کس که تا ایمن شود از زحمت دوران
زمانی گوش دل واکن که گویم چیست درمانش
کشد رخت امان در سایه امن شهنشاهی
که دارد از ازل تقدیر سر در خط فرمانش
مهین ماه بنیهاشم لقب مهر سپهردین
ابوالفضلی که در فضل و شرف بگزید یزدانش
طراز گلشن شاه ولایت قد رعنایش
شعاع عارض مهر درخشان روی رخشانش
نباشد مادرش دخت پیغمبر لیک پیغمبر
به جان دارد عزیزش بل به عزت بهتر از جانش
چه عباس آنکه باشد شمع ایوان شهنشاهی
که از یکتا نزول هلاتی گردیده در شانش
چه عباس آنکه باشد نوگل گلزار سلطانی
که جبریل آبرو گیرد ز خاک پای دربانش
چه عباس آن که باشد قوت قلب سرافرازی
که صد چو نصالح موسی شتربانست چوپانش
خداوند عدو بندی سخامندی که در بخشش
که چون یک ارزن آید در نظر ملک سلیمانش
بود هر هفت دوزخ شعله از آتش قهرش
بود هر هشت جنت نفخه از روح ریحانش
ضیاء دیده احباب خاک مرقد پاکش
سنان چشم اعدا شعله شمشیر برانش
شجاعت گشت از شاه ولایت منتهی بر وی
چنان کامد ولایت از پدر میراث خوارانش
چو گیرد رایت نصر من الله در صف هیجا
فرود آید دمادمآیت احسن ز کیوانش
شود گر آسمانها فرش زیر سم یکرانش
قضا گوید دریغ این پر هنر تنگ است میدانش
به خاک درگهش ننهد کسی سر گر به تعظیمش
نمیدانم به ترک سجده من کمتر ز شیطانش
چو اندر شیوه عهد و وفا ثابت قدم دیدش
دو منصب داد اندر عالم ذرحی سبحانش
یکی شغل علمداری شاهنشاه بیلشکر
یکی دیگر به دشت کربلا سقای طفلانش
چه بیرقدار کز شمشیر بران جدا دستش
چه سقایی که دود آمد برون از کام عطشانش
چو غش کردند طفلان حسین از تشنگی آمد
سکینه با یکی مشک پر آب از چشم گریانش
که ای جان عمو از تنشگی جانم به لب آمد
نه ماآل رسول هستیم چون شد حق احسانش
گرفت آن مشک را عباس و آمد در کنار شط
شطی اندر میان شط زوانشداز دو چشمانش
به گفت ای آب پس کویاریتبر زاده زهرا
لب عطشان گذاری تا بکی در این بیابانش
اگر رحمی نباشد بر حسینت ای فرات آخر
دمی بنگر که از سوز عطش غش کرده طفلانش
در این صحرا حسین تشنهلب آمد به مهمانی
تو میخواهی که از این آمدن سازی پشیمانش
بگفت این و کفی پر کرد از آن آب با افغان
کند خاموش تا ناب عطش از کام عطشانش
مروت بین که آمد از لب خشک حسین بادش
ز سیل اشک تر شد رشک جیحون طرف دامانش
ز دریا تشنه لب پر کرد مشک آب رشد بیرون
گهی چشمش به سوی خیمه و گه سوی عداوانش
که ناگه شد هجوم آور به قصد آن سرور
سپاه شامی و کردند هر سو تیر بارانش
دو کافر از دو سو آن یک ز سمت راست آن از چپ
جدا کردند از تن بازوی چون شاخ مرجانش
ز قطع دست شد کارش ز دست و او افتاد از پا
برای خاطر اطفال شد همدست دندانش
گرفت آن مشک بر دندان و از کید قدر غافل
که باشد در کمان یک پرتاب پیکانش
شد از دست قضا تیری رها آمد به مشک وی
به خاکش ریخت آب و کرد دیگر سیر از جانش
به خود گفتا بیا عباس بگذر از ره خیمه
به راه نیستی رو کن که پیدا نیست پایانش
ندانم با چه رو دیگر بسوی خیمه رو آری
نما شرمی تو ازروی حسین و از یتیمانش
ندانم در کجا بد (صامتا) شیر خدا آن دم
که نگذارد بتازند اسب کین بر جسم بیجانش
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - این قصیده از قصاید استادن المعظم مرحوم المغفور المبرور آقا میرزا عبدالمجید المتخلص بوفائی طاب ثراه تیمناً و تبرکاً ثبت شده
پس بدل شبها فروزم شعله از اد وصال
شد شبستان ضمیرم روشن از شمع خیال
رده فانوس طبعم شد بر پروانهها
فکر بکرم بسکه همچون شمع دارم اشتغال
پس به گردون تیر آهم زد شبیخون نی عجیب
چون شهاب از سیر طاهر را بسوزد پر و بال
نی نی از تنگی سینه راه آهم بسته شد
یوسف غم راست زین زندان برون رفتن محال
خاصه اینک کز کلامی با دو صد لاف گزاف
از خریداران یوسف گشته ام چون پیر زال
بر سرم زد مدح شوق نو گل گلزار دین
ما کنعان ولایت اکبر یوسف جمال
سرو بستان حسینی آنکه در کون و مکان
در سجودش خم بود قد الف قدان چودال
آنکه اندر صورت و سیرت بود احمد نظیر
آنکه اندر قوت و قدرت بود حیدر مثال
فیض لعل جانفزایش را بود عیسی مریض
ماه روی پرضیائش را کف موسی ضلال
آنکه از وصف کمالش خامه از تحریر لنگ
وانکه در نعمت جمالش خامه از تقریر لال
هر جمالی از جمال اوست در حد نصاب
هر کمالی از کمال اوست در حد کمال
آن هژیر افکن هنرمندی که در روز دغا
کم بود از پیر زالی در مصافش پور زال
یوسف کنعان اگر ماه جمالش دیده بود
آب میشد در چه کنعان ز فرط انفعال
خود یدالله فوق ایدیهم بیان واضحست
قوت بازوی او را در کلام ذوالجلال
دست او دست علی دست علی دست خداست
داستان لحمک لحمی است بر این نکهت دال
گر که اسرار «حسین منی»ات خورده به گوش
دارد این رشته حقیقت تا پیمبر اتصال
نسبت جان و تن است او را بد آن سرور بلی
گر بتن زخمی رسد جان را بود رنج و ملال
ورنه از بهر چه اندر ماتم آن نور عین
سرو قد مصطفی شد در جنان خم چون هلال
آه از آن ساعت که آن شهزاده آزاده کرد
در زمین کربلا با کوفیان عزم قتال
در حرم بهر و داغ به یکسان چون رفت گشت
سیر از جان دیدشان چون ازعطش در قیل و قال
دید زنها را به یک سو بسته لب از گفتگو
در تحیر بر زبانشانگشته گم راه مقال
یک طرف اطفال کوچک سال بهر نان و آب
از نفس افتاده بس کرده عجز و ابتهال
یک طرف از بسکه حیران مانده بر حال حسین
نقش دیوار است گویی زینب آزرده حال
ام لیلی دید چون دارد جوانش عزم جنگ
مات شد ز انسان که از لا و نعم گردید لال
پس وداع به یکسان بنمود آن سرو روان
رو به میدان کرد و گفت ای فرقه خسران مآل
این شه بی یار و بی لشگر که در این سرزمین
یاور دیگر ندارد غیر یک مشت عیال
عندلیب گلشن دینست کاندر این زمین
خنک ظلم کوفیانش اینچنین بشکسته بال
آنکه آمد علت ایجاد تا کی بر شما
از برای قطره بی کند روی سئوال
از چه رو آب حلال او را حرام آمد حرام
خون او را ریختن پس چون حلال آمد حلال
پس به بازوی یلی مانند جد خود علی
کربلا را چون احد بنمود از جنگ و جدال
متقذ بن مره عبدی شکست از تیغ تیز
عاقبت آن شاهباز اوج دین را پر و بال
شبه احمد را ز نو کرد آیت شقالقمر
ظاهر از پیشانی شمشیر ظلم آن بدفعال
بسکه خون رفتا ز تن مجروح وی یکباره رفت
رشته طاقت ز دست آن جوان خردسال
دیده بست از جان شیرین و در آخر او فکند
دست را در گردن اسب عقاب از ضعف حال
چون حسین آمد به سروقت جوان خویشتن
دید پا تا سر به خون جسم شریفش مال مال
بر کشیده آه از دل پردرد گفت ای نوجوان
ماندن جان بعد تو در تن بود امر محال
در جواب مادرت لیلا چه گویم در حرم
گر بپرسد از من احوال تو ای نیکو خصال
چون دل زار نوایی خوب از سنگ فراق
قلب باب خود شکستی ای مه برج وصال
شد شبستان ضمیرم روشن از شمع خیال
رده فانوس طبعم شد بر پروانهها
فکر بکرم بسکه همچون شمع دارم اشتغال
پس به گردون تیر آهم زد شبیخون نی عجیب
چون شهاب از سیر طاهر را بسوزد پر و بال
نی نی از تنگی سینه راه آهم بسته شد
یوسف غم راست زین زندان برون رفتن محال
خاصه اینک کز کلامی با دو صد لاف گزاف
از خریداران یوسف گشته ام چون پیر زال
بر سرم زد مدح شوق نو گل گلزار دین
ما کنعان ولایت اکبر یوسف جمال
سرو بستان حسینی آنکه در کون و مکان
در سجودش خم بود قد الف قدان چودال
آنکه اندر صورت و سیرت بود احمد نظیر
آنکه اندر قوت و قدرت بود حیدر مثال
فیض لعل جانفزایش را بود عیسی مریض
ماه روی پرضیائش را کف موسی ضلال
آنکه از وصف کمالش خامه از تحریر لنگ
وانکه در نعمت جمالش خامه از تقریر لال
هر جمالی از جمال اوست در حد نصاب
هر کمالی از کمال اوست در حد کمال
آن هژیر افکن هنرمندی که در روز دغا
کم بود از پیر زالی در مصافش پور زال
یوسف کنعان اگر ماه جمالش دیده بود
آب میشد در چه کنعان ز فرط انفعال
خود یدالله فوق ایدیهم بیان واضحست
قوت بازوی او را در کلام ذوالجلال
دست او دست علی دست علی دست خداست
داستان لحمک لحمی است بر این نکهت دال
گر که اسرار «حسین منی»ات خورده به گوش
دارد این رشته حقیقت تا پیمبر اتصال
نسبت جان و تن است او را بد آن سرور بلی
گر بتن زخمی رسد جان را بود رنج و ملال
ورنه از بهر چه اندر ماتم آن نور عین
سرو قد مصطفی شد در جنان خم چون هلال
آه از آن ساعت که آن شهزاده آزاده کرد
در زمین کربلا با کوفیان عزم قتال
در حرم بهر و داغ به یکسان چون رفت گشت
سیر از جان دیدشان چون ازعطش در قیل و قال
دید زنها را به یک سو بسته لب از گفتگو
در تحیر بر زبانشانگشته گم راه مقال
یک طرف اطفال کوچک سال بهر نان و آب
از نفس افتاده بس کرده عجز و ابتهال
یک طرف از بسکه حیران مانده بر حال حسین
نقش دیوار است گویی زینب آزرده حال
ام لیلی دید چون دارد جوانش عزم جنگ
مات شد ز انسان که از لا و نعم گردید لال
پس وداع به یکسان بنمود آن سرو روان
رو به میدان کرد و گفت ای فرقه خسران مآل
این شه بی یار و بی لشگر که در این سرزمین
یاور دیگر ندارد غیر یک مشت عیال
عندلیب گلشن دینست کاندر این زمین
خنک ظلم کوفیانش اینچنین بشکسته بال
آنکه آمد علت ایجاد تا کی بر شما
از برای قطره بی کند روی سئوال
از چه رو آب حلال او را حرام آمد حرام
خون او را ریختن پس چون حلال آمد حلال
پس به بازوی یلی مانند جد خود علی
کربلا را چون احد بنمود از جنگ و جدال
متقذ بن مره عبدی شکست از تیغ تیز
عاقبت آن شاهباز اوج دین را پر و بال
شبه احمد را ز نو کرد آیت شقالقمر
ظاهر از پیشانی شمشیر ظلم آن بدفعال
بسکه خون رفتا ز تن مجروح وی یکباره رفت
رشته طاقت ز دست آن جوان خردسال
دیده بست از جان شیرین و در آخر او فکند
دست را در گردن اسب عقاب از ضعف حال
چون حسین آمد به سروقت جوان خویشتن
دید پا تا سر به خون جسم شریفش مال مال
بر کشیده آه از دل پردرد گفت ای نوجوان
ماندن جان بعد تو در تن بود امر محال
در جواب مادرت لیلا چه گویم در حرم
گر بپرسد از من احوال تو ای نیکو خصال
چون دل زار نوایی خوب از سنگ فراق
قلب باب خود شکستی ای مه برج وصال