عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - وصف بهار و ستایش سیف الدوله محمود
مگر مشاطه بستان شدند با دو سحاب
که این ببستش پیرایه وان گشاد نقاب
به در و گوهر آراسته پدید آمد
چو نوعروسی در کله از میان حجاب
برآمد ابر به کردار عاشق رعنا
کشیده دامن و افراشته سر از اعجاب
گهی لآلی پاشد همی و گه کافور
گهی حواصل پوشد همی و گه سنجاب
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
به گاه و بی گاه آری چنین بود دولاب
ز زیر قطره شکوفه چنان نماید راست
که از بلور نمایند صورت لبلاب
گل مورد خندان و دیده بگشاده
دو طبع مختلفش داده فعل با دو سحاب
بسان دوست که یابد وصال یار عزیز
پس از فراق دراز و پس از عنا و عذاب
ز لهو آمده رنج و ز وصل دیده فراق
لبان خویش کند پر ز خنده دیده پر آب
به بوی نافه آهوست سنبل بویا
به روی رنگ تذروست لاله سیراب
از آن خجسته و شاه اسپرغم هر دو شدند
یکی چو دیده چرخ و یکی چو چنگ عقاب
ز شاخ خویش سمن تافت چو ستاره روز
ز باغ همچو شب از روز شد رمنده غراب
هزار دستان با فاخته گمان بردند
که گشت باران در جام لاله باده ناب
به رسم رفته چو رامشگران خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب
چو گفت بلبل بانگ نماز غنچه گل
بسان مستان بگشاد چشم خویش از خواب
به پیش لاله بنفشه سجود کرد چو دید
که هر دو برگی از لاله شد یکی محراب
مگر که بود دم جبرئیل باد صبا
که همچو عیسی مریم بزاد گل ز تراب
کنون مگر دم عیسی است بوی گل به سحر
که زنده گشت ازو خاطر اولوالالباب
دهان گل را کرده است ابر پر لؤلؤ
به مژده ای که ازو باز یافتست شباب
چه مژده گفت که امروز شاه خواهد کرد
به شادمانی و رامش نشاط جام و شراب
خدایگان جهان سیف داد و دولت و دین
به شادمانی و رامش میان باغ و سراب
ملک به اصل و به آدم رساند نسبت ملک
کراست از ملکان در جهان چنین انساب
چه سائلست حسامش که چون سؤال کند
نباشد او را جز حال بدسگال جواب
ز برق و آبست الماس وین شگفت نگر
کز آب و الماسش برق خاست روز حراب
بتافتند بر آتش سنان و حربه او
گرفت آتش از آن روز باز نیرو و تاب
چگونه خاست ز پیکان همچو سیمابش
شهاب از آنکه ز سیماب نیست اصل شهاب
تو آن مظفر شاهی که باز تو شد گه رزم
قضا عدیل عنان و قدر رفیق رکاب
چو بازگردی از حمله باشی آهسته
به گاه حمله که حمله بری شوی پرتاب
بلی تو سیفی و سیف این چنین بود دایم
که بازگردد به درنگ و در رود به شتاب
خدای را چو به کاری ارادتی باشد
به صنع و حکمت خویشش بسازدش اسباب
چو کرد خطبه به نامت خطیب بر منبر
گشاده کرد به رحمت بر آسمان ابواب
اگر نه همت تو داشتی گرفته هوا
بر آسمان شدی این خطبه و خطیب و خطاب
خجسته بادت نوروز و این چنین نوروز
هزار جفت شده با مه رجب دریاب
بسان عرعر در بوستان ملک ببال
بسان خورشید از آسمان عمر بتاب
به طوع و رغبت داده تو را زمانه زمان
به امر و نهی نهاده تو را ملوک رقاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح ابوالمؤید منصور بن سعید بن احمد
شد مشک شب چو عنبر اشهب
شد در شبه عقیق مرکب
زان بیم کافتاب زند تیغ
لرزان شده ز گردون کوکب
ما را به صبح مژده همی داد
آن راست گو خروس مجرب
می زد دو بال خود را بر هم
از چیست آن ندانم یارب
هست از نشاط آمدن روز
یا از تأسف شدن شب
ای ماه روی سلسله زلفین
وی نوش لب سیمین غبغب
پیش من آر باده از آن روی
نزد من آر بوسه از آن لب
دل را نکرد باید مغرور
تن را نداشت باید متعب
در دولت و سعادت صاحب
کاداب ازو شدست مهذب
منصوربن سعید بن احمد
کش بنده اند حران اغلب
آنکو عمید رفت ز خانه
وانکو ادیب رفت به مکتب
در فضل بی نظیر و نه مغرور
در اصل بی قرین و نه معجب
از خلق اوست چشمه خورشید
وز خلق اوست عنبر اشهب
نزدیک کردگار مکرم
در پیش شهریار مقرب
در هر زمان به دانش ممدوح
در هر دلی به جود محبب
ای در اصول فضل مقدم
وی در فنون علم مدرب
تقصیر اگر فتاد به خدمت
من بنده را مدار معاتب
کامد همی راهی را یک چند
دور از جمال مجلس توتب
تا بر زمین بروید نسرین
تا بر فلک برآید عقرب
جاه تو باد میمون طالع
جان تو باد عالی مرقب
در مجلست ز رتبت مفرش
بر آخورت ز دولت مرکب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - هم در مدح او
قوت روح خون انگور است
تن پر از فتنه گشت و معذور است
آن نبید اندر آن قدح که به وصف
جان در جسم و نار در نور است
همچو زنبور شد زبان گز و باز
در گوارش لعاب زنبور است
باده گر جان حور شد شاید
زآن که انگور دیده حور است
گلبن و باغ پیش ازین گفتی
تاج کسری و تخت فغفور است
بوستان ها ز برگ ها اکنون
بر طبق های زر طیفور است
به دل بانگ قمری و بلبل
نغمه چنگ و لحن طنبور است
کرد بدرود باغ بلبل از آنک
مر چمن را ز برف ناطور است
زنده شد لهو و شادی از پی آنک
نعره رعد و نفخه صور است
بر در و بام برف پنداری
بیخته گچ و کشته آکور است
باغ چون جزع و راغ چون شبه را
دل و جان غمگن است و مسرور است
فرقت آب حوض و وصلت برف
این و آن را چو شیون و سور است
چشم چشمه چرا نگیرد آب
که همه روی دشت کافور است
پنجه سرو و شاخ گل گویی
دست مفلوج و پای مقرور است
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است
از چه سخت آبله زده ست چنار
که به خلقت نه سخت محرور است
رنگ زردی ترنج پیدا کرد
کز پی زاد و بود رنجور است
گر ندیده ست جام می نرگس
چون گهی مست و گاه مخمور است
همه شب خوش چرا همی خندد
اگر از نور ماه مهجور است
چهره سیب سرخ گونه چراست
روی زوار خواجه منصور است
آنکه خلقش به حسن مشتهر است
وآنکه ذاتش به لطف مذکور است
مهر و چرخ است روشن و عالی
چه شگفت ار بزرگ و منظور است
گر چه از خلق در هنر فرد است
ور هنرور میان جمهور است
همه اخبار در بزرگی او
ببر عقل نص و مأثور است
هر چه هست از رضای او بیرون
در دیانت حرام و محظور است
درگهش کعبه شد که طاعت خلق
چون به سنت کنند مبرور است
مجلس او بهشت شد که درو
گنه بندگانش مغفور است
جز ازو سروری همه عجب است
جز برو خواجگی همه زور است
عقل را هر چه در منظوم است
زیر پای ثناش منثور است
بار جودش نشست بر دینار
زان رخش زرد و پشت مکسور است
هنرش را ز رای تربیت است
دولتش زان به طبع مامور است
هر که منصور ناصرش باشد
در جهان ناصر است و منصور است
کلک او شد کلید غیب کزو
رازهای فلک نه مستور است
کان زر است و می فشاند در
گاه گنج است و گاه گنجور است
تندرست است و زار و نالانست
ساحر است و بزرگ مسحور است
نیست آرامشی که در عالم
بر تک و تارکش نه مقصور است
بنده کردش به طبع از پی آنک
شیفته برنگار منشور است
وصف او را چو وهم و خاطر من
بی عدد پیشکار مزدور است
گر چه گفتار من بلند آمد
او بدان نزد خلق مشکور است
زانکه فکر من از مدیحت او
نهر جاری و بحر مسجور است
در قفس مانده ام ز مدحت او
طبع من با نوای زر زور است
در ثناها به تف اندیشه
بحر اندر ضمیر باحور است
ای بزرگی که بر سپهر شرف
رای تو آفتاب مشهور است
چون چنین است پس چرا همه سال
روز من چون شبان دیجور است
از تجلی چرا نصیبم نیست
که همه عمر جای من طور است
دل من کوره ای است پر آتش
که تنم در غم ته گور است
سر همی گرددم ز اشک دو چشم
همه تن در میان در دور است
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است
روز اقبال من نه منصوفست
عدد بخت من نه مجذور است
صایم الدهرم از ضرورت و کس
بر چنین طاعتی نه مأجور است
بس قلق نیستم یقین دانم
رزق مقسوم و بخت مقدور است
از زمانه نکرده ام گله ای
تا بدانسته ام که مجبور است
مر مرا گاه گاه رنج کند
همه ام یوبه لهاوور است
داند ایزد که سخت نزدیک است
دل به تو گر تنم ز تو دور است
تا همی بر زمین و بر گردون
ربع مسکون و بیت معمور است
نیکخواهت ز بخت محترم است
بد سگالت ز چرخ مقهور است
این بر آن وزن و قافیت گفتم
روزگار عصیر انگور است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - وداع محبوب و قصد سفر
گه وداع بت من مرا کنار گرفت
بدان کنار دلم ساعتی قرار گرفت
وصال آن بت صورت همی نبست مرا
بدان زمان که مرا تنگ در کنار گرفت
چو وصل او را عقل من استوار نداشت
دو دست من سر زلفینش استوار گرفت
به رویش اندر چندان نگاه کردم تیز
که دیده ام همه دیدار آن نگار گرفت
در این دل از غم او آتشی فروخت فراق
که مغز من زتف آن همه شرار گرفت
ز بس که دیده ش باریده قطره باران
کنار من همه لولوی شاهوار گرفت
ز بس که گفت که این دم چو در شمار نبود
که روز هجر مرا چند ره شمار گرفت
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
به رفت و ناقه جمازه را مهار گرفت
برو نشست و بجست او ز جای خوش چو دیو
به قصد غزنین هنجار رهگذار گرفت
قطار بود دمادم گرفته راه به پیش
کلنگ وار به ره بر دم قطار گرفت
درین میانه بغرید کوس شاهنشه
ز بانگ او همه روی زمین هوار گرفت
نشستم از بر آن برق سیر رعد آواز
بسان باد ره وادی و قفار گرفت
گهی چو ماهی اندر میان جیحون رفت
گهی چو رنگ همی تیغ کوهسار گرفت
گهی چو شیر همی در میان بیشه بخاست
گهی چو تنین هنجار ژرف غار گرفت
چو شب ز روی هوا در نوشت چادر زرد
فلک زمین را اندر سیه ازار گرفت
چو گوی زرد ز پیروزه گنبدی خورشید
ز بیم چرخ سوی مغرب الحذار گرفت
ز چپ و راست همی رفت تیروار شهاب
ز بیم او همه پیش و پس حصار گرفت
ز بس که خوردم در شب شراب پنداری
ز خواب روز دو چشمم همی خمار گرفت
پدید شد ز فلک مهر چون سبیکه زر
که هیچ تجربه نتواند آن عیار گرفت
شعاع خورشید از کله کبود بتافت
چو نور روی نگار من انتشار گرفت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در ستایش یمین الدوله بهرامشاه
ای بت لبت ملیست که آن را خمار نیست
وی مه رخت گلیست که رسته ز خار نیست
دیده ست کس گلی و ملی چون رخ و لبت
کانرا چنین که گفتم خار و خمار نیست
آورد نوبهار بتان را و هیچ بت
مانند تو به خوبی در نوبهار نیست
سرو و چنار یا زان در هر چمن ولیک
با حسن و زیب قد تو سرو و چنار نیست
ای قندهار گشته ز تو جایگاه تو
والله که لعبتی چو تو در قندهار نیست
منت خدای را که زمانه به کام ماست
و امروز روز دولت ما را غبار نیست
در عدل می چمیم که عدل اختیار کرد
شاهی که از ملوک جز او اختیار نیست
سلطان یمین دولت بهرام شاه کوست
شاهی که در زمانه ز شاهانش یار نیست
آن شهریار شهر گشای ملوک بند
کامروز مثل او به جهان شهریار نیست
هست او یمین دولت و اندر حصار ملک
چون بنگرند جز فلک او را یسار نیست
ای خسرو زمانه که باشد ز خسروان
کاندر جهان رضای تو را جان سپار نیست
تو رستمی و باره تند تو هست رخش
تو حیدری و تیغ تو جز ذوالفقار نیست
یک پی زمین نماند که از زخم تیز تو
از خون کنار خاک چو دریا کنار نیست
بی مغز دشمن تو در او نیست هیچ دشت
بی خون دشمن تو در او هیچ غار نیست
از بهر ملک توست جهان پایدار و بس
زین پس نگوید آنکه جهان پایدار نیست
چون کوه یافت است ز تو مملکت قرار
چون باد بیش دشمن دین را قرار نیست
تا استوار دید تو را در مصاف رزم
بر جان و عمر دشمن تو استوار نیست
هستی سوار و ملک و چنانی که پیش تو
خورشید بر سپهر چهارم سوار نیست
تابنده آفتاب کند روی در حجاب
روزی که بندگان تو گویند بار نیست
ملک افتخار کردی و امروز ملک را
جز جاه و دولت تو شعار و دثار نیست
پیوسته نهمت تو شکار است و کارزار
دانی که گاه جنگ و گه کارزار نیست
دل در شکار شیر مبند از برای آنک
یک شیر نر ز بیم تو در مرغزار نیست
گر گه گهی به چوگان بازی روا بود
گر چه ز برف روی زمین آشکار نیست
مقصور شد بر آنکه نشینی و می خوری
بی می بدان که جان و روان شاد خوار نیست
جان خواستار می شد بی شک ز بهر آنک
می جز نشاط را به جهان خواستار نیست
مجلس فروخته شود از می به روز و شب
می آتشی ات روشن کانرا شرار نیست
مجلس چو لاله زار کند جام می به رنگ
گر چه هنوز وقت گل و لاله زار نیست
بوس و کنار باید و دل شادمان از آنک
جز وقت شادمانی و بوس و کنار نیست
ای پیشوا و قبله خود امیدوار باش
کز عمر خویش دشمنت امیدوار نیست
می خورد باید وز لب میگسار نقل
زیرا که نقل به ز لب میگسار نیست
این داور زمانه ملوک زمانه را
جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست
پیراروپار بنده ز جان ناامید بود
وامسال حال بنده چو پیراروپار نیست
کس را چنان که امروز این بنده توراست
جاه و محل و مرتبت و کار و بار نیست
هر مجلسی ز رای تو او را کرامتی است
هر هفته از تو بی صلت صد هزار نیست
از داده تو اکنون چندان که بنده راست
کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست
عمر تو باد باقی چندان که چرخ را
چون عمر و ملک تو به جهان یادگار نیست
بر تخت ملک بادی تا حشر تاجدار
کامروز در زمانه چو تو تاجدار نیست
وین روزگار ملک تو پاینده باد از آنک
اندر زمانه خوشتر از این روزگار نیست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در صفت ابر و مدح یکی از بزرگان
زهی هوا را طواف و چرخ را مساح
که جسم تو ز بخارست و پرتو ز ریاح
اگر به صورت و ترکیب هستی از اجسام
چرا به بالا تازی ز پست چون ارواح
ز دوستی که تو داری همی پریدن را
به حرص و طبع همه تن ترا شدست جناح
تو کشتی یی که ز رعد و ز برق و باد تو را
چو بنگریم شراع است و لنگر و ملاح
تویی که لشکر بحر و سپاه جیحونی
ز برق و رعدت کوس و علم به قلب و جناح
گهی ز گریه تو زرد دیده نرگس
گهی ز خنده تو سرخ چهره تفاح
چو چشم عاشق داری به اشک روی هوا
چو روی دلبر داری به نقش روی بطاح
توراست اکنون بر کوه پیچش تنین
چنانکه بودت در بحر سازش تمساح
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
نه تیز رحلت پیکی چو زود رو سیاح
بر این بلندی جز مر تو را اجازت نیست
که باری آید نزدیک این غداة و رواح
هنر سوار بزرگی است که دست جاهش کرد
به تازیانه حشمت زمانه را اصلاح
ربود و برد کف را دو رای عالی او
ز جور و طبع جهان و فلک حرون و جماح
نه قعر حلمش دریافت فکرت غواص
نه غور حزمش بنمود نهمت مساح
بزرگ بار خدایا تو ملک و دولت را
چو عقل مایه عونی چو بخت اصل نجاح
گه وقار و گه جود دست و طبع توراست
ثبات تند جبال و مضاء تیز ریاح
ز رای و عزم تو گردون و دهر از آن ترسد
که این کشیده سیوفست و آن زدوده رماح
اگر همیدون بحر مکارمی نه عجب
که خط های کف تست جویهای سماح
به روزگار تو شادم اگر چه محرومم
از آن بزرگی طنان و طلعت وضاح
سپیدرویم چون روز تا به مدحت تو
سیاه کردم چون شب دفاتر و الواح
به طبع و خاطرم اندر مدیح و وصف تو را
گشاد و بست کمال و هنر نقاب و وشاح
ثنا و شکر تو گویم همی به جان و به دل
که نیست شکر و ثنا جز تو را حلال و مباح
تو تا چو خورشید از چشم من جدا شده ای
همی سیاه مسا گرددم سپید صباح
چو روز بود مرا آفتاب من بودی
چو شب درآید دائم تو باشیم مصباح
ز سعی و فضل تو داروی و مرهمم باید
که تن رهین سقام است و دل اسیر جراح
چگونه بسته شوم هر زمان به بند گران
که هست رأی تو قفل زمانه را مفتاح
لزمت سجنا و الباب مغلق دونی
ولیس یفتح دون المهیمن الفتاح
مرا تو دانی و دانی که هیچ وقت نبود
دردنائت را خود بر دل من استفتاح
تفاوت است میان من و عدو چونانک
تفاوت است به اقسام در میان قداح
اگر چه هر دو به آواز و بانک معروفند
زئیر شیر شناسد مردمان زنباح
تو را به محنت مسعود سعد عمر گذشت
بدار ماتم دولت که نیست جای مزاح
فلک به حرب تو آنگه دلیر شد که تو را
نیافت پای مجال و نداشت دست صلاح
ز عقل ساز حسام و ز دست ساز سپر
که با زمانه و چرخی تو در جدال و نطاح
برو چو طوطی و بلبل به قول و لحن مباش
که دام های بلا را قوی شود ملواح
ز پیش خویش بینداز عمدة الکتاب
به دست خویش فرو شو مسائل ایضاح
همی گذار جهان را به کل محترفه
ستور وار همی زی ولا علیک جناح
همیشه تا بود افلاک مرکز انجم
همیشه تا بود ارواح قوت اشباح
تن عدوی تو با ناله باد چون تن زیر
لب ولی تو پر خنده چون لب اقداح
تنت چو طبعت صافی و طبع چون تن راست
دلت ز جانت مسرور و جان ز دل مرتاح
به چشمت اندر حسن و به طبعت اندر لهو
به گوشت اندر لحن و به دستت اندر راح
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - ستایش سیف الدوله محمود
هوای دوست مرا در جهان سمر دارد
به هر دیار زمن قصه دیگر دارد
ز بوته دل رویم همی کند چون زر
ز ابر چشم کنارم همیشه تر دارد
ز بار انده هجران ضعیف قد تو را
دو تاو لرزان چون شاخ بارور دارد
چو خاک و آبم خوار و زبون ز فرقت او
چو خاک و آب و لبم خشک و دیده تر دارد
ذهاب اشک مرا از جگر گشاده شدست
عجب نباشد اگر گونه جگر دارد
از آنکه همچو حجر دارد آن نگارین دل
دلم پر آتش همچون دل حجر دارد
به سرو ماند از آن باغ و بوستان طلبد
به ماه ماند از آن نهمت سفر دارد
به غمزه گر بکشد از لبانش زنده کند
که غمزه و لب شیرین او گذر دارد
بود چو نوشم اگر پاسخ چو زهر دهد
از آنکه بر لب شیرین او گذر دارد
بتر بنالم هر شب همی و هر روزی
نکوتر است و مرا هر زمان بتر دارد
عجب که سطری مهر و وفا نداند خواند
هزار نامه جنگ و جفا زبر دارد
مرا دو دیده چو جویست و آن دو جویم را
خیال قدش پر سرو غاتفر دارد
به چشم اندر گویی خیال او ملکی است
کز آب دیده من لشکر و حشر دارد
اگر نه ترسان می باشد از طلیعه هجر
چرا حشر به شب تیره بیشتر دارد
بتا نگارا بر هجر دستیار مباش
از آنکه هجر سر شور و رای شر دارد
نکرد یارد هجر تو بر تنم بیداد
که یاد کرد شهنشاه دادگر دارد
امیر غازی محمود سیف دولت کو
شجاعت علی و سیرت عمر دارد
خجسته دولت او را یکی درخت شناس
که عدل شاخ و هنر برگ وجود بر دارد
قضا ز رویش همواره پیشرو گیرد
قدر ز رایش پیوسته راهبر دارد
ز رای اوست نفاذی که در قضا باشد
ز وهم اوست مضائی که این قدر دارد
خدایگانا آنی که ملک و عدل و سخا
ز رای و طبع و کفت زین و زیب و فر دارد
ز عدل تست که نرگس به تیره شب در دشت
نهاده بر سر پیوسته طشت زر دارد
تو را طبیعت جود است به ز جود بسی
که جود نام در آفاق مشتهر دارد
اگر چه بحر به نعمت ز ابر هست فزون
کمینه چیز صدفها پر درر دارد
بسی بلندتر آمد ز بحر رقت ابر
که بحر ندهد و او بدهد آنچه بر دارد
چو آن خمیده کمان از گوزن دارد شاخ
چو آن خدنگ نزار از عقاب پر دارد
همی عقاب و گوزن از نهیب تیر و کمانت
به کوه و بیشه در آرام و مستقر دارد
عدوت بر سر خویش از حسامت ایمن نیست
از آن دو دست همی بر میان سر دارد
نه سمع دارد در رزم دشمنت نه بصر
نه وقت تاختن از عزم تو خبر دارد
از آنکه آتش تیغ و صهیل مرکب تو
دو چشم حاسد کور و دو گوش کر دارد
بساز رزم عدو را که از برای تو را
قضا گرفته به کف نامه ظفر دارد
شها ملوک جهان طاقت تو کی دارند
شغال ماده کجا زور شیر نر دارد
نه هر که شاهش خوانند شاهی آید ازو
نه هر که ابر بود در هوا مطر دارد
نه دست سرو چو هر دست کارگر باشد
نه چشم عبهر چون چشم ها بصر دارد
نه هر که بست کمر راه سروری ورزد
نه هر که داشت زره نهمت خطر دارد
نه آب همچو دلیران همی زره پوشد
نه کلک همچون نام آوران کمر دارد
همیشه تا به زمین بر نسیم راه دهد
همیشه تا به فلک بر قمر ممر دارد
ز بخت و دولت در لهو و در طرب بادی
که هر ولی را جود تو در بطر دارد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - هم در مدح او
امیر غازی محمود رای میدان کرد
نشاط مرکب میمون و گوی و چوگان کرد
زمین میدان بر اوج چرخ فخر آورد
چو شاه گیتی رای نشاط میدان کرد
فلک ز ترس فراموش کرد دوران را
چو اسب شاه در آوردگاه دوران کرد
ز بیم آنکه رسد گوی شاه بر خورشید
به گرد تاری خورشید روی پنهان کرد
چو دید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد
چو هاله گاه شهنشاه اوج گردون بود
گذار گوی ز چوگان بر اوج کیوان کرد
به سم مرکب روی سپهر تاری کرد
به زخم چوگان چشم ستاره حیران کرد
چو دید چوگان مر شاه را چو غران شیر
به دستش اندر خود را چو مار پیچان کرد
چو دید شاه چو پیچنده مار چوگان را
نشاط و رامش و شادی هزار چندان کرد
اگر نه مرکب میمونش هست بادبزان
چرا به رفتن با باد عهد و پیمان کرد
مگر نگین سلیمان به دست خسرو ماست
که چون سلیمان مرباد را به فرمان کرد
چرا سلیمان خود نام مهر سیفی داشت
که باد چونان فرمانبری سلیمان کرد
بسا کها که بر آن کوه شاه چوگان زد
به سم مرکب که پیکرش بیابان کرد
بسا شها که به گشت او ز دوستی ملک
بسا امیر که با رأی شاه عصیان کرد
به تیر شاه مر این را چو تیر بی پر کرد
به تیغ باز مر آن را چو تیغ بی جان کرد
عجب مدار که محمود سیف دولت و دین
به بخت و دولت عالی چنین فراوان کرد
در آنچه جست همه خشندی سلطان جست
هر آنچه کرد ز بهر رضای یزدان کرد
ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق
چنانکه رای تو مر ملک را به سامان کرد
هر آن کسی که همی کینه جست با تو به دل
نه دیر زود که بخت بدش پشیمان کرد
تو آن جوادی شاها که آز گیتی را
سخاوت تو بدست فنا گروگان کرد
همیشه جایگهت بوستان دولت باد
که دولت تو جهان را بسان بستان کرد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - گله از اختران آسمان و توصیف صبح
زیور آسمان چو بگشایند
کله های هوا بیارایند
کوه را سر به سیم درگیرند
دشت را رخ به زر بیندایند
زنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آئینه پاک بزدایند
صبر از اندوه من فرار کند
این بکاهند و آن بیفزایند
اختران نور مهر دزدیدند
زان بدو هیچ روی ننمایند
مهر چون روز نور مه بستد
اختران شب همی پدید آیند
بینی اندر سپیده دم به نهیب
که ز لرزه همی نیاسایند
ایستاده همه ز بهر گریز
رایت آفتاب را پایند
در هزیمت ز نور و تابش او
هر چه دریافتند بربایند
ای عجب گوهران نیک و بدند
نه به یک طبع و نه به یک رایند
مهترند آنچه زان گران دستند
کهترند آنچه زان سبکپایند
طالع از ارتفاع شب گیرند
همه را همچو شب همی زایند
پدر عقل و مادر هنرند
پس چرا سوی هر دو نگرایند
همه پالوده نقره را مانند
نقره ضر و نفع پالایند
چون سنان ها زدوده اند و ازین
بر دل و بر جگر نبخشایند
در نظر دیده های مارانند
خلق را زان چو مار بفسایند
گر چه ما را چو مار حله دهند
روزی آخر چو مار بگزایند
نتوان جست از آنچه پیش آرند
کرد باید هر آنچه فرمایند
زندگانند و جان زنده خورند
تازگانند و عمر فرسایند
هر چه پیراستند بگشودند
دل مبند اندر آنچه پیرایند
گاه در روی این همی خندند
گاه دندان بر آن همی خایند
از پی این عبیر می بیزند
وز پی آن حنوط می سایند
دورها چرخ را بپیمودند
قرن ها نیز هم بپیمایند
نکنند آنچه رای و کام کسی است
زانکه خود کامگار و خود رایند
قطره ای آب و خاک را ندهند
تا به خون روی گل نیالایند
گنه و عذرشان خردمندان
نه بگویند و هیچ نستایند
خلق را پاره پاره در بندند
پس از آن بندبند بگشایند
خیز مسعود سعد رنجه مباش
همچنینند و همچنین بایند
همه فرمان بران یزدانند
تا ندانی که کار فرمایند
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در ستایش امیر ابونصر فارسی
ای آن که فلک نصرت الهی
بر کنیت و نامت نثار دارد
هر چیز که گیتی بدان بنازد
از همت تو مستعار دارد
از عدل تو دین سرفراز گردد
وز جاه تو ملک افتخار دارد
گردون کمال چو آفتابت
بر قطب کفایت مدار دارد
نه ابر چو دست تو جود ورزد
نه کوه چو طبعت وقار داد
با جود یمین تو سنگ نارد
چندان که زمانه یسار دارد
تابنده و سوزنده خاطر تو
چون طبع فلک نور و نار دارد
این عزم تو بادی که در متانت
بنیاد چو کوه استوار دارد
وی حزم تو کوهی که روز دشمن
چون باد بزان پر غبار دارد
من قدر تو را آسمان نگویم
ترسم که ازین وصف عار دارد
بافنده و دوزنده سعادت
از بهر تو کسوت هزار دارد
عرض تو نپوشد مگر لباسی
کز فخر و شرف پود و تار دارد
یک بار بود شاخ را و کلکت
شاخیست که صدگونه بار دارد
گشتست بر انگشت تو سواری
کانگشت تو را هم سوار دارد
گرینده چو ابرست و درج ها را
پر نقش و نگار بهار دارد
گلهای معانی شگفته زو شد
زیرا که سرش شکل خار دارد
ویحک تن پیر و سر جوانش
نسبت به زریر و به قار دارد
رفتار ز لیل و نهار گیرد
تا گونه لیل و نهار دارد
تا پیشه او شد نگاربندی
وهم و خرد جان نگار دارد
از بهر عروسان فکرتت را
آرایش مشاطه وار دارد
این را ز جزالت قلاده بندد
وان را ز بلاغت سوار دارد
سرخست و قوی روی شخص دولت
تا او تن زرد و نزار دارد
از بهر ولی نوش نحل دارد
وز بهر عدو زهر مار دارد
پنهان کند اسرار ملک لیکن
اسرار سپهر آشکار دارد
این سرزده پای دم بریده
در سحر نگر تا چه کار دارد
ای آنکه فلک ظل درگهت را
در سایگه زینهار دارد
در عالم شیر عزیمت تو
چون چرخ دو صد مرغزار دارد
پیکار و حذر پنجه های شیران
چون پنجه سرو و چنار دارد
شیر فلک از ترس برنیاید
روزی که نشاط شکار دارد
تا چند بهر حادثه سپهرم
نظاره گه اعتبار دارد
جانم همه در اضطراب بندد
چشمم همه در انتظار دارد
نشگفت کز اشکم همی کنارم
ماننده دریا کنار دارد
اندر دلم آتش که برفروزد
از آب دو دیده شرار دارد
نه خنجر عزمم نیام یابد
نه باره بختم عذار دارد
کز موج غم دل هوای چشمم
ناریست ازیرا بخار دارد
می قسم دگر کس رسید گردون
تا چند مرا در خمار دارد
بر دیده من روزهای روشن
ماننده شبهای تار دارد
روی دلم از اشک و خون دیده
آکنده و گفته چو نار دارد
دارد دل من غم ز غم چه پرسی
زان پرس که یک غمگسار دارد
تا چشم و سر دانشم زمانه
با چشم و سرم کارزار دارد
این دوخته گاهم چو باز خواهد
وان کوفته گاهم چو مار دارد
گویی همه بر من نگار بندد
هر شعبده کاین روزگار دارد
چون زاغ گهم جفت کوه سازد
چون مار گهم یار غار دارد
پیوسته مرا زیر راه هیونی
صحرا بر و دریا گذار دارد
چون خضر و سکندر مرا همیدون
تا زنده سوی هر دیار دارد
پایم نخرامد ز جای و دستم
مشغول عنان و مهار دارد
آسیمه سر و رنجه دل تنم را
نه غبن ضیاع و عقار دارد
پیوسته مرا در همه فضیلت
رایت ز همه اختیار دارد
این طبع سخن سنج من وسیلت
در خدمت تو بی شمار دارد
آن زهره بود چرخ را که در غم
زینگونه مرا بی قرار دارد
رنجور شود خاطری که بر من
بر مدح تو حق جوار دارد
واندل که ز خون مدحت تو سازد
شاید که غم او را فگار دارد
بر باطل کی صبور باشد
آن کس که چو تو حق گزار دارد
از سیل کجا ترسد آن کسی کو
مأوا همه بر کوهسار دارد
من مدح تو را بس عزیز دارم
هر چند مرا سخت خار دارد
نزدیک تو شعرم چه قیمت آرد
ور چه ز براعت شعار دارد
کامروز تو را مادحیست حری
کز عرق نبوت تبار دارد
پر دل بود اندر مصاف دانش
زیرا که زبان ذوالفقار دارد
ور هست چنین بس عجب نباشد
باشد که زجد یادگار دارد
نی یار نخوانمش در این مدح
زیرا که ز توفیق یار دارد
تا از گل و گوهر نژاد گلبن
گه محتفه گه گوشوار دارد
تا کوکب سیاره هفت باشد
تا گیتی ارکان چهار دارد
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد
تا روز طرب در بهار عشرت
بازار می خوشگوار دارد
تا بر گل سوری هزار دستان
آئین نواهای زار دارد
اقبال تو را شادمان نشاند
ایام تو را کامگار دارد
ای آن که نهال شریف نصرت
از کنیت و نام تو بار دارد
تا باره تو بر زمین خرامد
بر چرخ زمین افتخار دارد
بر دریا طبع تو سرفرازد
وز گردون رای تو عار دارد
هر کس که چو تو نامجوی باشد
بر جاه چو تو نامدار درد
چون درگه سامیت را بدیدم
گفتم بر من غم چکار دارد
جایی که مرا از بلا و محنت
اندر کنف زینهار دارد
بنگر که کنون آفتاب رایت
روزم چو شب تیره تار دارد
امروز بیابان حشمت تو
چون باد مرا خاکسار دارد
خشم تو بخیزد همی چو صرصر
احوال مرا پر غبار دارد
اندوه نظر چشم تیره ام را
بر اشک رونده سوار دارد
نه خنجر فهمم صقال دارد
نه آتش طبعم شرار دارد
ویحک دم سرد و سرشگ گرمم
آئین خزان و بهار دارد
در صف شقاوت سپاه انده
با جان و تنم کارزار دارد
ناخورده می شادی از چه معنی
مغز طربم را خمار دارد
این پیر دو تا گشته چرخ مسعود
بازیچه چنین صد هزار دارد
تا چند بزرگی تو دلم را
اندر قلق و انتظار دارد
تا دایره گنبد معلق
بر مرکز سفلی مدار دارد
تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد
از دوده پاکیزه وزارت
ایام تو را یادگار دارد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - وصف پائیز و مدح سیف الدوله محمود
باد خزان روی به بستان نهاد
کرد جهان باز دگرگون نهاد
شاخ خمیده چو کمان برکشید
سر ما از کنج کمین برگشاد
از چمن دهر بشد ناامید
هر گل نورسته که از گل بزاد
شاخک نیلوفر بگشاد چشم
بید به پیشش به سجود ایستاد
قمری از دستان خاموش گشت
فاخته از لحن فرو ایستاد
باد شبانگاه وزید ای صنم
باده فراز آر هم از بامداد
جوی روان سیمین گشته ز آب
برگ رزان زرین گشته ز باد
باده فراز آرید ای ساقیان
همچو دو رخساره آن حورزاد
شعر همی خوانید ای مطربان
رحمت بر خسرو محمود باد
شاه اجل خسرو گردون سریر
سیف دول خسرو خسرونژاد
آن که بدو تازه شده مملکت
وانکه بدو زنده شده دین و داد
آنکه به گه کوشش چون روستم
آنکه به گه بخشش چون کیقباد
آنکه چنو دیده عالم ندید
وانکه چنو گردش گردون نزاد
کرد چه کردی نکند هیچ کرد
راد چو رادی نکند هیچ راد
شاهان باشند به نزدیک او
راست چنان چون به بر باز خاد
آن که چو جام می بر کف نهند
شاهان از نامش گیرند یاد
حمله او کوه ز جا برکند
ور بودش ز آهن و پولاد لاد
این شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملک و ملک ز تو با نهاد
تا به جهان اندر شاهی بود
جان و دلت باد همه ساله شاد
هر که تو را دشمن بادا به درد
وآن که تو را دوست به شادی زیاد
هر چه بگویم ز دعا کردگار
دعوت من بنده اجابت کناد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - گفتگو از روشنان فلکی و سیاهکاری آنان
چو سوده دوده به روی هوا برافشانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
سپهر گردان بس چشم ها گشاید باز
که چشم های جهان را همه بخسبانند
از آن سبیکه زر کافتاب گویندش
زند ستامی کانرا ستارگان خوانند
چنان گمان بودم کآسیای گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانند
ز آب دیده گریان چو تیغم آب دهند
کز آتش دل سوزان مرا بتفسانند
کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان
چو شوشه رزم اندر بلا بپیچانند
گرفتم انس به غم ها و اندهان گر چند
منازغان چو دل و زندگانی و جانند
دمادمند و نیابند بر تنم پیدا
به ریگ تافته بر قطره های بارانند
بدین فروخته رویان نگه کنم که همی
به نور طبعی روی زمین فروزانند
سپهبدان برآشفته لشکری گشتند
چنانکه خواهند از هر سویی همی رانند
گمان مبر که مگر طبع های مختلفند
گمان مبر که همه طبع ها برنجانند
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند
هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند
غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند
به شکل همجنس از با بهانه همجنسند
به نور همسان و ز فعل ها نه همسانند
به هر قدم حکم روزگار و گردونند
به هر نظر سبب آشکار و پنهانند
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
کجا توانم جستن که تیز پایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند
اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت
که تیره شب را بر فرق قوس پیکانند
روا بود که ازین اختران گله نکنم
که بی گمان همه فرمانبران یزدانند
ز اهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوی و طبع ستوران ماده را مانند
گر به رحمت ایشان فریفته نشوی
نکو نگر که همه اندک و فراوانند
مخواه تابش از ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر از ایشان اگر همه کانند
به جان خرند قصاید ز من خردمندان
اگر چه طبع مرا زان کلام ارزانند
ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
ستارگان را مانند و جاودان مانند
زمانه گفته من حفظ کرد و نزدیکست
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند
چنان که بیضه عنبر به بوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه مسعود سعد سلمانند
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - در مدح ابونصر فارسی
جهان را چرخ زرین چشمه زرین می زند زیور
از آن شد چشمه خورشید همچون بوته زرگر
خزان را داد پنداری فلک ملک بهاری را
که اندر باغ زرین تخت گشت آن زمردین افسر
همان مینا نهاد اطراف گل شد کهربا صورت
همان نقاش بوده باد دی امروز شد پیکر
زمین از باد فروردین که از گل بود بر چهره
به ماه مهر و مهر ماه گشت از میوه پر شکر
نه صحرا روی بنماید همی از شمعگون حله
نه گردون روی بگشاید همی از آبگون چادر
با باغ و راغ نشناسد همی پیری و کوژی را
چو بخت دولت خواجه سر سرو و قد عرعر
به طمع جستن سروش به حصر دیدن بزمش
کشیده پنجه ها سرو و گشاده دیده ها عبهر
نگه کن در ترنجستان بارآورده تا بینی
هزاران لعبت زرین تن اندر زمردین معجر
بسان دشمن خواجه ترنج بزم نادیده
نگون آویخته ست از شاخ تن لرزان و روی اصفر
ز عکس رنگ او گشته ملون برگ چون دیبا
ز نقل بار او مانده خمیده شاخ چون چنبر
همانا گنج باد آورد بگشا دست بادایرا
که در افشاند بس بی حد و زر گسترد بس بی مر
تو گویی خواجه جشنی کرد و زحمت کرد خواهنده
ز بس دینار کو پاشید زرین شد همه کشور
عمید مملکت بونصر اصل نصرت دنیا
که گر نصرت شود افسر شود نامش در و گوهر
همی بخشیده ایزد به تازی نام او باشد
به ایزد گر بود بخشیده ایزد ازو بهتر
بهار دولت او را شکفته از سعادت گل
سرای خدمت او را گشاده از بزرگی در
جهان کامرانی را زن ور رای او گردون
بهشت شادمانی را ز دست جود او کوثر
بود بنیاد عزمش را ز چرخ بیستون کوشش
سزد کشتی حزمش را ز کوه بیستون لنگر
چو رزمش در ندا آید به تیغش جان دهد پاسخ
چو بزمش در مرا افتد ز دستش کان برد کیفر
ز وصف و نعت او خیره ز مدح و شکر او عاجز
روان های سخن سنج و زبان های سخن گستر
عمل بی نام او جاهل امل بی بذل او واله
سخا بی فعل او ناقص سخن بی قول او ابتر
فزود از جاه و برد از جان و جست از طبع و داد از دل
عمل را عز امل را ره سخا را دل سخن را فر
زهی چون بخت بر تو شده بر هر تنی پیدا
زهی چون راز مهر تو شده در هر دلی مضمر
نداند کوه بابل را همی حلم تو یک ذره
بخواند بحر قلزم را همی جود تو یک فرغر
ز تاب آتش تیغت بجوشد آب در جیحون
ز زور شیهه رخشت بریزد خاره در کردر
زبان داده شکوفه تو سیادت را به نیک و بد
ضمان کرده نفاذ تو سیاست را به نفع و ضر
ثنا را اصل تو عمده دها را عقل تو مرکز
ادب را طبع تو میزان خرد را رای تو داور
شرف اصل تو را قیم هنر عقل تو را نافذ
وفا طبع تو را صیقل ذکا رای تو را رهبر
همی بی امر مهر تو عرض نگشاید از عنصر
همی با نهی کین تو عرض بگریزد از جوهر
خصال تو به هر سعی و ضمیر تو به هر فکرت
مثال تو به هر حکم و حضور تو به هر محضر
همه سعدست بی نحس و همه نورست بی ظلمت
همه انصاف بی ظلم و همه معروف بی منکر
جهانی زاده از طبعت به آب و باد سرد و خوش
درختی رسته از خلقت به شاخ و بیخ سبز و تر
چو از خون در برگردان ببندد عیبه جوشن
چو از تف در سر مردان بتفسد بیضه مغفر
در آن تنگی که چون دوزخ یلان رزم را گردد
ز گرما روی چون انگشت و ز تف دیده چون اخگر
سلب ها ز افرینش بارگیران را بدل گردد
شود اشهب به گرد ابرش شود ادهم ز خون اشقر
هوای مظلم تیره مثالی گردد از دوزخ
زمین هایل تفته قیاسی گیرد از محشر
ز کاری قوت حمله بلرزد قامت نیزه
ز تاری ظلمت زخمت بتابد صفحه خنجر
بری را کوفته باره دلی را دوخته زوبین
سری را خار و خس بالین تنی را خاک و خون بستر
به زخم از شخص مجروحان دمد روین ز آذریون
ز خون بر روی خنجرها کفد لاله ز نیلوفر
اجل دامن کشان آید گریبان امل در کف
قضا نعره زنان خیزد مخاریق بلا بر سر
ز بیم مرگ و حرص نام جوشان پر دل و بد دل
گریزان این چو موش کور و تازان آن چون مار کر
تو را بینند بر کوهی شده در حمله چون بادی
چو برقی نعره پر آتش چو رعدی حلق پر تندر
هیونی تند خارا شخص آهن ساق سندان سم
عقابی تیز کوه انجام هامون کوب دریا در
سرین او ندیده شیب و چون شیب درازش دم
برخش او نخورده زخم و بر زخم دو دستش بر
هزاران دایره بینی هزاران خط که بنگارد
گه ناورد چون پرگار و گاه پویه چون مسطر
به دستت گوهری لرزان فلک جرم نجوم آگین
مرکب نقره در الماس و معجون آب در آذر
ز جان دودی برانگیزی بدان پولاد چون آتش
ز گرد ابری برافرازی بر آن شبدیز چون صرصر
درخش این فرو گیرد همه روی هوا یکسان
نعال آن فرو کوبد همه روی زمین یکسر
گهی این بر گهر تابد چو یاقوتی تو را در کف
گهی آن پرگره پیچد چو ثعبانی به چنگ اندر
چه بازو و چه دستست آنکه گیرد سستی و کندی
ازین دندان پیل مست از آن چنگال شیر نر
نهنگ هیبتت هر سو چو باد اندر کشیده دم
همای نصرتت چون ابر بر هر سو گشاده پر
خلیلی تو که هر آتش تو را همسان بود با گل
کلیمی تو که هر دریا تو را آسان دهد معبر
معاذالله نه اینی و نه آنی بلکه خود هستی
ز نعت فهم ها بیرون ز حد وهم ها برتر
ندانم گفت مدح تو بقا بادت که از رتبت
سر عمال هندستان رسانیدی به گردون بر
بدان بی جان که همچون جان شدست انباز اندیشه
نخوانده هیچ علمی و تمام علمهاش از بر
فری زان تندرست زرد و آن فارغ دل گریان
شگفت آن راستگوی گنگ و آن قوت کن لاغر
تنش چون استخوان سخت و دلش همچون شکم خالی
زبان چون دست نیرومند و سر چون پای گام آور
به تو خاور مقلد گشت خورشید از برای آن
بپاشد بر جهان نوری که افزون آید از خاور
ز نام تست رای تو همه راحت که بی هر دو
نگیرد روح رادی تن نیارد شاخ شادی بر
تویی انصاف و حکم تو چو دانش عقل را شایان
تویی اقبال و ملک تو چو دیده چشم را در خور
نبرد افروختی یک چند و بزم آرای یک چندی
که گاهی نوبت تیغست و گاهی نوبت ساغر
نزیبد چون به جا و دور بگراید نشاط تو
به جز خورشید می پیمای و جز ناهید و خنیاگر
از آن معشوق حورآیین از آن معشوق سروآسا
وز آن خوشخوی گل عارض و زان زیبای مه پیکر
بخواه آن طبع را قوت بخواه آن کام را لذت
بخواه آن چشم را لاله بخواه آن مغز را عنبر
بتی کز تن به زلف و رخ کشید و برد هوش و دل
نه چون او لعبتی دیگر نه چون او صورتی دلبر
به خدمت پیش روی او میان بسته ست شاخ گل
ز حشمت پیش زلف او سرافکندست سیسنبر
به خوی و عادت آبا به جمع زایران زر ده
به رسم و سیرت اجداد جشن مهرگان می خور
بدان را غم همی مالد به لفظ رود شادی کن
بدی را جان همی کاهد به جان جام جان پرور
ببر بهر نشاط انده به عودی از دل عشرت
بزن بهر دماغ آتش به عودی در دل مجمر
بزرگا هیچ اقبالم نباشد چون قبول تو
که چون من نیست مدحت گوی و چون تو نیست مدحت خر
عروس طبع من بپذیر ازیرا شاه احراری
هر آزاده تو را بنده ست و هر خواجه تو را چاکر
نگاری کز جمال او جهان چون بوستان خرم
بهاری کز بهای او زمین چون آسمان انور
همه سر صورت و صفوت همه تن زینت مدحت
برین از نور دل کسوت بر آن از لطف جان زیور
به ارج گوهر شهوار و ارز لؤلؤ لالا
به فر افسر فغفور و قدر یاره قیصر
به نقش دیبه رومی و بوی عنبر سارا
به حسن صورت مانی و زیب لعبت آذر
ولیکن بخت بی معنی به تندی می کند دعوی
نمایش و آزمایش را شود هر ساعتی دیگر
سرای دل تنست و تن به محنت می شود ویران
امیر تن دلست و دل ز انده می کشد لشکر
نحوس طالعی کردست کار و حال من تیره
به حسبت حال من بشنو به عبرت حال من بنگر
ز گیتی زاده طبع من ز طبع من سخن زاده
میان مادر و فرزند مانده طبع من مضطر
بگرید چشم نظم او بنالد حق نثر او
از آن بی منفعت فرزند و زان نامهربان مادر
بگیر این مایه از شخصی که اندر قبضه محنت
ز آب و آتش خاطر خلالش ماند و خاکستر
گهی وسواس بیکاری به فرقش می زند میتین
گهی تیمار بیداری به چشمش در خلد نشتر
به ضعف ضیمرانش تن به خم خیزرانش قد
به لون شنبلیدش رخ به رنگ یاسمینش بر
بسان باز بسته پای و چون طوطی گشاده لب
سپید از جاه تو روی و سیاه از مدح تو دفتر
چو سیم و زر نهان دارندش از بیگانه در خانه
چو سنگ و گل نگردانندش اندر خانه با زنبر
هوای شب لباس او ز مهرت ساخته انجم
دهان زهر طعم او ز شکرت یافته شکر
سپهرش عشوه دادست او را وفتاده خوش
زمانه ش وعده ای کردست و او را آمده باور
همی تا اندرین گیتی به خلقت مجتمع باشد
ز ریگ و سنگ و دشت و کوه و زاب و خاک و بحر و بر
اثر باشد ز خیر و شر دو عالم را ز شش جانب
مدد خواهد ز بیش و کم چهار ارکان و هفت اختر
نروید شاخ بی ابرو نخیزد ابر بی دریا
نباشد مهر بی چرخ و نگردد چرخ بی محور
به دست بخت هر چیزی که آن بهتر بود بستان
به پای فخر هر اوجی که آن برتر بود بسپر
ز گریه قسم چشم تو به دیوان گریه خامه
ز ناله خط گوش تو به مجلس ناله مزمر
سپهر آراسته عیشت جهان افروخته عمرت
به مجد و فخر و جاه و بخت و عز و نام کام و کر
جواب شاعر رازی بگفتم کو همی گوید
سحرگاهان یکی عمدا به صحرا بگذر و بنگر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - مدیح سلطان مسعود
چون چرخ قادر آمد و چون دهر کامگار
خسرو علاء دولت سلطان روزگار
مسعود پادشاهی کاندر جهان ملک
هست از ملوک گیتی شایسته یادگار
بهرام روز کوشش و ناهید روز بزم
برجیس روز بخشش و خورشید روز بار
ای کوه باد حمله و ای باد کوه حلم
ای ذوالفقار مردی و ای مرد ذوالفقار
شد مفخرت چو مهر ز رای تو نورمند
شد مملکت چو کوه ز جاه تو استوار
آمیخته هوای تو با دل چو جان و تن
و آویخته رضای تو در تن چو پود و تار
جوهر نمی پذیرد بی حکم تو عرض
عنصر همی نگیرد بی امر تو قرار
از عفو و خشم تست همه اصل روز و شب
وز مهر و کین تست همه طبع نور و نار
از شوق طلعت تو و حرص دعای تو
با چشم گشت نرگس و با پنجه شد چنار
از بهر جود دست تو زر زاد و خاک و سنگ
وز بهر زیب بزم تو گل داد چوب و خار
در کان ز شرم چشمه یاقوت سرخ شد
وین خرده ایست نیکو خاطر بر این گمار
زیرا که کوه مادر او بود و او ندید
مر کوه را سزای کف راد تو یسار
از بهر ساز و آلت شاهانه تو را
از گونه گونه گوهر خیزد ز کوهسار
وز بهر جشن مجلس فرخنده تو را
از نوع نوع گلها روید ز جویبار
تخمی که جز به نام تو در گل پراکنند
آن کشت را به ژاله کند ابر سنگبار
گر باد انتقام تو بر بحر بگذرد
از آب هر بخار که خیزد بود شرار
ور قطره ای ز جود تو بر خاک برچکد
در دشت هر غبار که باشد شود عقار
تا حمله برد جود تو بر گنج شایگان
با کس نیاز نیز نپیوست کارزار
تا ملک تو بزاد ز اقبال دولتش
گه بر کتف نشاندش و گاه بر کنار
در سهم و ترس مانده چو گاوان ز شرزه شیر
شیران کارزاری از آن گرز گاوسار
از هول و هیبت تو بداندیش ملک و دین
با جان ممتحن زید و با دل فگار
گاه از فزع چو رنگ جهد بر فراز کوه
گاه از قلق چو مار خزد در شکاف غار
ای اختیار کرده تو را ایزد از جهان
هرگز ندید چشم جهان تو اختیار
گر چه فلک ز چشمه خورشید بوته کرد
نگرفت هیچ گوهر ملک تو را عیار
بر غور کارهای تو واقف نگشت چرخ
گفت اینت بختیاری ای شاه بختیار
عادل زمانه داری قاهر جهانستان
بایسته پادشاهی شایسته شهریار
در پیش تخت مملکت تو به طوع و طبع
سجده کند جلالت هر روز چند بار
شاها خدای داند و هست او گواه حق
تا جان من چه رنج کشید اندرین حصار
تا من پیاده گشتم هستم سوار بند
بر جای خویش مانده که بیند چو من سوار
بر سنگ خاره بند گرانم چون بدوخت
کز بار آن بماندم بر سنگ سنگ وار
از گوشت پوده کرد مرا هر دو ساق پای
این مار بوده آهن گشته گزنده مار
مداح نیکم و گنهم نیست بیش ازین
در بند بنده را ملکا بیش ازین مدار
تندست شیر چرخ اجازت مکن بدان
کو بیگناه جان چو من کس کند شکار
زین زینهار خوار فلک جان من بخر
اکنون که جان بر تو فگندم بزینهار
مگذار زینهار چو در زینهار تست
جان مرا بدین فلک زینهار خوار
بسته در انتظار خلاصست جان من
جان کندنیست بستن جان را در انتظار
تا آسمان قرار نیابد همی ز دور
مهر اندرو ز سیر نگیرد همی قرار
ای مهر شهریاری چون مهر نوربخش
وی آسمان رادی چون آسمان ببار
بادی چنانکه خواهی بر تخت مملکت
از عمر شادمانه وز ملک شاد خوار
تأیید جفت و بخت به کام و فلک غلام
دولت رفیق و چرخ مطیع و خدای یار
خورشید ملک داده هوای تو را فروغ
اقبال و بخت کرده خزان تو را بهار
جشن خجسته مژده همی آردت بر آنک
تا حشر بود خواهد ملک تو پایدار
تو یادگار بادی از کرده های خویش
هرگز مباد کرده تو از تو یادگار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - مدح ثقة الملک طاهر بن علی
ای به قدر از برادران برتر
مر تو را شد برادر تو پدر
مادر تو چو مادر پدرست
پس تو را جده باشد و مادر
زان تو معبود گشته ای آن را
که زنش دخترست با خواهر
چون بزایی هم اندر آن ساعت
به سوی چرخ برفرازی سر
باز هر بچه ای که زاد از تو
در نفس های تو برآرد پر
جایگه های تو چو دشت و چو کوه
خوردنی های تو چو خشک و چو تر
گاه زر باشی و گهی یاقوت
گاه باشی عبیر و گه عنبر
روی بنمای کاندرین زندان
هستیم چون دو دیده اندر خور
هم دواجی مرا و هم جبه
هم لحافی مرا و هم بستر
گوهر تو در آفرینش هست
برتر و پاک تر ز هر گوهر
در سرشت تو مهر باشد و کین
خلق را از تو خیر زاید و شر
حشمت طاهر علی شده ای
بر ولی و عدو به نفع و به ضر
داند ایزد که من نشاط کنان
کردم از بهر خدمت تو سفر
خویشتن جمله در تو پیوستم
راست گویم همی به حق بنگر
از بزرگی کنون روا داری
که بمیرم چنین به حبس اندر
گر بدانم که هیچگونه مرا
گنهی مضمرست یا مظهر
در شهنشاه عاصیم عاصی
در خداوند کافرم کافر
چون امیدم بریده شد ز خلاص
چه نویسم ز حال خود دیگر
حال اطفال من چگونه بود
گر رسدشان ز من به مرگ خبر
بیش ازین حال خود نخواهم گفت
راضیم راضیم به هر چه بتر
همه کوتاه کردم و گشتم
قانع و خوش به هر قضا و قدر
چند از این کاشکی و شاید بود
چند باشد ز چند و چون و اگر
دل ازین حبس و بند خوش کردم
مگر این عمر بگذرد به مگر
چون همه بودنی بخواهد بود
آدمی را چه فایده ز حذر
تو خداوند شاد و خرم زی
سال مشمر ز عمر قرن شمر
هیچ انده مخور که دولت تو
سازد اسباب تو همی در خور
که شد آب حیات جان افزا
بر کف تو نبیند در ساغر
بد این روزگار بدخو را
نبود بر تو هیچ وقت گذر
باز بازیچه ای برون آورد
گردش این سپهر بازیگر
باد بنگر که در نوشت از باغ
بیرم چین و دیبه ششتر
تخت ها گشته ز آهن و پولاد
همه زنجیرها بروی شمر
هر زمانی چو نوعروسان مهر
درکشد روی خوب در معجر
خشک شد سیب لعل را همه خون
در تن از بیم باد چون نشتر
زانکه نارنگ را بدید که باد
همه رویش بخست زیر و زبر
راست چون ساقی تو بر کف دست
جام زرین نهد همی عبهر
از شکوفه ربیع بزم تو شد
گونه آبی و ترنج اصفر
شاد و خرم نشین و باده ستان
از بت سرو و قد مه منظر
چو رخ و قد و چشم و عارض او
به جمال و بها و زینت و فر
نه نگاریده خامه مانی
نه ترازیده رنده آذر
روی نعمت به چشم شادی بین
صحن دولت به پای فخر سپر
سر بخت تو سبز باد چو مورد
قد قدر تو راست چون عرعر
بر سر جاه تو عمامه عز
بر تن عیش تو لباس بطر
چون مه نو زمان زمان افزون
عز و جاه تو از شه صفدر
ملک شاه بند شهر گشای
خسرو پیل زور شیر شکر
ملک او باد هفت کشور و باد
امر و نهیش روان به هر کشور
از جمالش فروخته ایوان
وز کمالش فراخته افسر
پادشاهی او و دولت تو
ثابت و پایدار تا محشر
بر من این شعرها به عیب مگیر
خواجه بوالفتح راوی مهتر
که چنین مدح بس شگفت بود
از چو من عاجز و چو من مضطر
در چنین بند لنگ مانده و لوک
در چنین سمج کور گشته و کر
تو به آواز جانفزای بدیع
عیب هایی که اندروست ببر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح علاء الدوله مسعود
ز غزو باز خرامید شاد و برخوردار
علاء دولت مسعود شاه شیر شکار
خدای ناصر و نصرت رفیق و بخت قرین
ظفر دلیل و زمانه مطیع و دولت یار
سپه به غزو فروبرده و درآورده
به آتش سر خنجر ز شرک دود و دمار
ز شیر رایت همواره پیشه کرده هوا
ز شیر شرزه تهی کرده بیشه ها هموار
جهان فروخته زان رای آفتاب نهاد
به زیر سایه آن چتر آسمان کردار
به باد مرکب کرده بهار شرک خزان
به ابر دولت کرده خزان عصر بهار
فکنده زلزله سخت بر مسام زمین
نهاده ولوله صعب بر سر کهسار
به حد تیغ زمین را بساط کرده ز خون
به گرد رخش هوا را مظله زد ز غبار
خدایگانا آن خسروی که گرودن بست
به خدمت تو میان بنده وار چاکروار
به طوع و طبع کند ناصر تو را یاری
به جان و تن ندهد حاسدتر از نهار
ز رای تست خرد را دلیل و یاری مگر
ز دست تست سخا را منال و دست گزار
به غزو روی نهادی و روی روز به گرد
کبود کرده چو نیل و سیاه کرده چو قار
ز کوه صحرا کردی همی ز صحرا کوه
به آن تناور صحرانورد کوه گذار
حصار شکل هیونی که چون برانگیزیش
به زخم یشک سبک برکند ز بیخ حصار
نه بازداردش از گشتن آتشین میدان
نه راه گیردش از رفتن آهنین دیوار
ز آب خنجر تو آتشی فروخت چنان
کز آن سپهر و ستاره دخان نمود و شرار
چنان شکفت ز خون مرغزار کوشش تو
که نصرت و ظفر آورد شاخ بأس تو بار
چو آب و آتش و بادی به تیغ و نیزه و تیر
به وقت حمله و هنگام رزم و ساعت کار
ز پشت پیل تو بر مغز شیر باری خشت
که پیل شیر شکاری و شیر پیل سوار
کدام خسرو دانی که نه به خدمت تو
گرفت آرزوی خویش را به مهر کنار
کدام رای شناسی که نه ز هیبت تو
کمند تافته شد بر میان او زنار
عدوی تو که گرفتار کینه تو شود
شکوه نایدش از شرزه شیر و افعی و مار
چه جست ز آتش و خار نهیب تو نشگفت
که سر دو کند نمایدش پیش آتش و خار
چو رزم را ستد و داد نام نیک یلان
دو صف کشند دو سو خون دو رسته بازار
ز جان فروشان در رسته ها ز خوف و رجا
خروش خیزد پیش و پس و یمین و یسار
مبارزت را بر مایه سود باشد نیک
بلی و بد دلی آن جا زیان کند بازار
نبرده گردان بینند چون تو را بینند
چو آب و آتش در شور عرصه پیکار
به حمله رخش برون داده رستم داستان
به ذوالفقار زده چنگ حیدر کرار
به سوی دشمن تو تیر تو چنان بپرد
که از قریحت و از دیده فکرت و دیدار
ز بند شست تو اندر گشاد چون بجهد
عجب مکن که ز سکانش بگذرد سوفار
جهان نگر ملکا تا چگونه شعبده کرد
به اعتدال شب و روز را نهاده قرار
نگارگر فلک جادوی بهار آرای
بهاری آورد اینک چو صد هزار نگار
هوای گریان لؤلؤ فشاند بر صحرا
صبای پویان شنگرف ریخت بر کهسار
شد از نشاط بهار جمال طلعت تو
شکوفه ها را از خواب دیده ها بیدار
ز بانک موکب رعد و ز تاب خنجر برق
سیاه کرد هوا را سپاه دریا بار
ز سایه ابر بگسترد فرش بوقلمون
ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار
چو باد گشت به جوی اندر آب و لاله نگر
چه مست گشت کز آن باده خورد بر ناهار
نبود باید می خواره را کم از لاله
که هیچ لحظه نگردد همی ز می هشیار
به تازه تازه همی بوستان بخندد خوش
به نوع نوع همی آسمان بگرید زار
نشاط جوی و فلک را به کام خود یله کن
نبید خواه و جهان را به کام دل بگذار
همیشه تا به جهان زیر این دوازده برج
بود جهت شش و اقلیم هفت و طبع چهار
زمانه خورده زمین را به طبع در یک سال
جوان و پیر کند دور آفتاب دو بار
تو را بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان
به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار
سر و دل فرحت را مباد رنج و ملال
گل و مل طربت را مباد خار و خمار
به نور و تابش بادی همیشه چون خورشید
به قدر و رتبت بادی چو گنبدوار
به فخر و محمدت و شکر و مدح مستظهر
ز عمر و مملکت و عز و بخت برخوردار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - چیستان
ناجانور بدیع یکی شخص پر هنر
گه خامش است گاهی گویا چو جانور
ناجانور چراست هستش چهار طبع
ناکرده هیچ علت در طبع او اثر
ناله چرا کند چو به دل درش هیچ نیست
ور ناله می کند ز چه آرد همی بطر
افغان چگونه کرد تواند از آنکه هست
پیچیده در گلوگه او رشته سر به سر
خنثی اگر نبود ز بهر چرا بود
گه در کنار ماده و گه در کنار نر
از بهر چیست ویحک کوتاه قامتش
گر هست اصل و نسبتش از سرو غاتفر
فربیست او ز بهر چه معنی همی بود
رگهای او شده همه پیدا به پوست بر
رگهای او به ساعت گردد سریع نبض
گر دست بر رگانش تو برنهی ببر
چون گل به طبع و گردد ازو باغ چون بهار
چون نی به رنگ و آید ازو عیش چون شکر
پشتش چو خنچه خنچه و آن خنچه ها همه
دربسته همچو پهلوی مردم به یکدگر
یک شخص بیش نیست به دیدار شخص او
با هشت چشم لیکن هر هشت بی بصر
کی باشدش بصر چو به جای دو دیده هست
انگشت وار چوبی کرده به چشم در
هستش بسی زبان و به گفتار مختلف
زان هر کسی نیابد از اسرار او خبر
تر باشد ای شگفت به گفتار هر زبان
او باز گنگ گردد چون شد ز آب تر
اندر کنار خفته بود همچو کودکان
لیکن گلوش بر کف و اندر هواش سر
زانش زنند تا بچه خفته ست پیش آنک
پیوسته ایستاده بود پیش او قدر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - مدیح محمود بن ابراهیم
مهرگان مهربان باز آمد و عصر عصیر
کنج باغ و بوستان را کرد غارت ماه تیر
بدره بدره زریابی زیر پای هر درخت
توده توده سیم بینی در کنار هر غدیر
از فراق نوبهاران در دل نارست نار
وز غم هجران لاله روی آبی چون زریر
مهرگان آمد بیارای مهرجان آن مهر جام
زیر بلبل را گسستند ای پسر بربند زیر
گر بپژمرده است گل در بوستانها باک نیست
دولت سامی سیفی سال و مه بادا نضیر
میر محمود بن ابراهیم سلطان جهان
آن ظهیر دولت و یزدانش او را هم ظهیر
آن امیر بن الامیر بن الامیر بن الامیر
آنکه او را هست ازعقل و خرد سیصد وزیر
آنکه عز و جاه او را هست از خورشید تاج
وآنکه صدر ملک او را همت از گردون سریر
از جلالت کس نبینم پیش قدر او بزرگ
وز تواضع کس نبینم پیش چشم او صغیر
ای دو دیده شاه عالم ای شه هندوستان
کامگار و شهریار و شاه بند و شاه گیر
سال و مه خورشید بادا پیش جان تو سپر
پشت حاسد چون کمان و در دل بدخواه تیر
مهرگان فرخ آمد بگذران صد مهرگان
در سرور و در سریر و درختور و درختیر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - مدح سیف الدوله محمود
وقت گل سوری خیز ای نگار
بر گل سوری می سوری ببار
بربط سغدی را گردن بگیر
زخمه به زیر و بم او برگمار
رشک همی آیدم از بربطت
تنگ مگیرش صنما در کنار
دست تو بر زیر تو آمد همی
زآن تن من گشت چو زیرت نزار
ای رخ تو چون گل سوری به رنگ
با رخ تو نه گل سوری به کار
گر نبود گل چه شود زانکه هست
از گل سوری رخ تو یادگار
روی تو ما را همه ساله بود
لاله خود روی و گل کامگار
خار بود جانا گل را مدام
روی تو آن گل که نباشدش خار
خیز بتا دست به می زن که می
دارد همواره ترا شاد خوار
زآن می نوشین که دو جانم بدی
گر شدی اندر تن من پایدار
آنکه بکان اندر همچون گهر
مهر مر او را شده پروردگار
آنکه بود در تن آزادگان
با همه شادی و طرب دستیار
گوهر جودست که گردد بدو
از گهر مردم جود آشکار
گر نبدی خاصیت او به جود
جای نبودیش کف شهریار
خسرو محمود شهنشاه دهر
مهر فروزنده به هنگام بار
آتش سوزنده به هنگام رزم
مهر فروزنده به هنگام بار
آن ملک عصر که هرگز بر او
چرخ فلک را نبود اختیار
آنکه ازو خوار نگردد عزیز
وانکه عزیزست بدو نیست خوار
آنکه ازو باغ بهارست ملک
کف زرافشانش چو ابر بهار
آنکه سوارست به هر دانشی
هست پیاده بر او هر سوار
آنکه چو بر خیزد ابر سخاش
در کند او بر همه عالم نثار
سبز شود باغ طرب خلق را
در غم و اندوه نماند غبار
ای خرد و جود و سخا یار تو
نیست تو را از ملکان هیچ یار
دولت تو دهر بگیرد همه
تو به طرب می خور و انده مدار
بس بودت دولت و دین راهبر
بس بودت فخر و ظفر پیشکار
تا فلک از سیر نگیرد درنگ
بادی مانند فلک کامگار
شاد به تو آنکه به تو دوستست
شاد ز تو آنکه تو را دوستدار
یمن همه ساله تو را بر یمین
یسر همه روزه تو را بر یسار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - گل و می بهتر
یک شب از نوبهار وقت سحر
باد بر باغ کرد راهگذر
غنچه گل پیام داد به می
گفت من آمدم به باغ اندر
خیمه ها ساختیم ز بیرم چین
فرش کردم ز دیبه ششتر
نز عماری من آمدم بیرون
نه بدیدست روی من مادر
نگشادم نقاب سبز از روی
نه نمودم به کس رخ احمر
باد بر من دمید مشک و عبیر
ابر بر من فشاند در و گهر
منتظر بوده ام ز بهر تو را
کرده ام در میان باغ مقر
گر در این هفته نزد من نایی
در نیابیم تا به سال دگر
باد چون باده را بگفت پیام
لرزه بر وی فتاد در ساغر
شادمان گشت و اهتزاز نمود
روی او سرخ شد ز لهو و بطر
باد را گفت اینت خوش پیغام
مرحبا اینت خوب و نغز خبر
باز گرد و بگو جواب پیام
بازگو آنچه گویمت یکسر
گو تو هستی مخالف و بد عهد
کس ندیدم ز تو مخالف تر
سال تا سال منتظر باشیم
تا ببینیم چهره تو مگر
چو بیایی نپایی ایدر دیر
باربندی و بر شوی زایدر
خوب رویی و خوبرویان را
عهد با روی کی بود در خور
چند گه بازداشت بودم من
نه شنیدم نوای خنیاگر
اینک از دولت و سعادت تو
من ز حبس آمدم سوی منظر
کسوت من شدست جام بلور
مرکبم دست ترک سیمین بر
زود بشتاب تا به فرخ بزم
یابی از جود شهریار نظر
شاه با زر تو را برآمیزد
بر فشاند به دوستاران بر
باد از بوی باده مست شده
بازگشت و به باغ کرد گذر
هر چه پیش آمدش همی بربود
هر چه بسپرد کرد زیر و زبر
در گل آویخت اندر او و چنانک
سبز حله ش دریده شد در بر
روی گل ناگهان پدید آمد
از میان زمردین چادر
چون نگه کرد گل برابر دید
روی مه را ز گنبد اخضر
شد ز تشویر ماه رویش سرخ
در غم جامه گشت چشمش تر
شادمان شد همه شب و همه روز
شعرها می سراید از هر در
همچو خنیاگران شاه جهان
هر زمانی زنده ره دیگر
شاه محمود سیف دولت و دین
میر صف دار و خسرو صفدر
پادشاه ستوده سیرت و رسم
شهریار خجسته طالع و فر