عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دلبران چون به هوس رشتهٔ جان می سوزند
بیشتر از همه کس سوختگان می سوزند
اتفاقی ز ازل نیست به هم خوبان را
ورنه گر جمع بیایند جهان می سوزند
همه خوبان جهانسوز، چراغ خوبی
طرفه شمعی است که از پرتو آن می سوزند
شعله چون تیز شود خشک ز تر فرقی نیست
عشق چون گرم شود پیر و جوان می سوزند
در دل سنگ بتان آتش پنهانی هست
که از آن پنبهٔ هر داغ نهان می سوزند
سوزش مشعل خود جوهر مردی نبود
این چراغی است که خود پیرزنان می سوزند
سوز اغیار نه از راه کمال شوق است
تا بسوزی تو سعیدا دگران می سوزند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
آن که پشت دست رد بر نقره و زر می زند
سکهٔ همت به روی مهر و اختر می زند
می شود یا زلف خط یا کاکل سرگشته ای
از چراغ بخت ما دودی که سر بر می زند
برزخ دریا نه موج است این که از تعجیل عمر
می کشد از آستین دستی و بر سر می زند
هر که آمد چند روزی جا در این کاشانه کرد
آخر از این ششدر بربسته بر در می زند
کمتر از تاج کیانی نیست مجنون تو را
طفل شوخی گر ز کویت سنگ بر سر می زند
آمد و سنگ بجایی زد به جان باطلان
طعنهٔ بیجا به ابراهیم آذر می زند
آهن سردی است می کوبد سعیدا هر که او
بهر تحصیل مرادش حلقه بر در می زند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
هر گه که دل به یاد لبی جوش می زند
صد موج بوسه بر لب خاموش می زند
گردم به گرد مست شرابی که بی دریغ
خود را به زور غمزه در آغوش می زند
بر هم نمی زند مژه، چشم تحیرم
گه در هوای دوش در آغوش می زند
مینا و جام و دختر رز رقص می کنند
بوس و کنار و خنده به هم جوش می زند
مینای باده آینه گر نیست پس چرا
دایم به قلب رند نمدپوش می زند؟
خامش نشد حکایت خامان روزگار
آری همیشه دیگ هوس جوش می زند
صهبا نصیب کوزهٔ سربسته می شود
معنی همیشه بر لب خاموش می زند
مژگان کلاه عقل سعیدا زند به تیر
ابروش تیغ بر کمر هوش می زند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
موج دریای جنون کی دست بر دل می زند
می کشد میدان و هر دم سر به ساحل می زند
پاسبان ماست چون افلاس هر جا می رویم
نیست عاقل آن که با ما می رود دل می زند
بی قرار عشق را آرام در فردوس نیست
سالک این راه پشت پا به منزل می زند
از رباط کهنهٔ خود ای فلک غافل مباش
دایماً درویش بر دیوار خود گل می زند
دل سعیدا طرفه بی باکی است در میدان عشق
همچو جوهر خویش را بر تیغ قاتل می زند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
[تیر] ماهت فصل نوروزی کند
بوریاباف تو زردوزی کند
روز مهرت عالم آرا می شود
شب نجومت مشعل افروزی کند
گر بگیری دست هر گم گشته ای
گمرهان را او قلاوزی کند
گر سگی را بر در خود ره دهی
او ز یمن همتت یوزی کند
عشق را با عقل در یک دل مکن
شیر را روبه بدآموزی کند
درد می خواهد که پرسد خاطرم
داغ می خواهد که دلسوزی کند
ای سعیدا هر چه می خواهی از او
او ز خوان همتش روزی کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
هر که یاد قامت آن سروبالا می کند
بهر مطلع مصرع برجسته پیدا می کند
نیست در خاطر غباری از کسی آیینه ام
هر که می بیند مرا خود را تماشا می کند
نیست یک حاکم به ملک حسن، شهر طرفه ای است
خط اگر آزاد سازد زلف دعوا می کند
چون نگردم امت لعل لبش کان می پرست
گاه کار خضر و گه کار مسیحا می کند
دیدهٔ خودبین چو عکس افتاده در آیینه ها
هر که دارد چشم عبرت بین تماشا می کند
بی حجابش کس چسان بیند سعیدا دیده ام
از حیا در چشم مردم خویش را جا می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
هر کس نظر به سوی تو از دور می کند
هر خانه را خیال تو پرنور می کند
بگذر ز چین و چینی و در ساغر سفال
می نوش ای فقیر که فغفور می کند
بر داغ های کهنهٔ صد آرزوی خام
پیری علاج مرهم کافور می کند
داری به یادگار اگر زخم تیغ عشق
الماس ریزه پاش که ناصور می کند
نی می به جام و نی دل جمع و نه سرخوشم
خوشحال آن که کار به دستور می کند
هر کس که دلنشین خلایق شود به سعی
جا در میان خانهٔ زنبور می کند
شوری که عشق در سر من جای کرده است
آخر به زور کاسهٔ تنبور می کند
حق نمک به جای نیارد هر آن که او
حسن نمک فشان تواش کور می کند
پوشیدن نظر نه ز جمعیت دل است
زاهد ریا ز چشم تو مستور می کند
گر نیست هیچ منفعتی از شراب تلخ
مفتی همین بس است که مسرور می کند
هر جا غمی که راه به جایی نمی دهند
بی دست و پا به سینهٔ من زور می کند
صد آفرین به دست و به بازوی آن که او
در زیر خاک دانهٔ انگور می کند
موسی سیاه کرده نظر می رود به طور
دل را نگاه چشم سیه طور می کند
سیلی مگر قفاست سعیدا که روزگار
باز این خرابه ز چه معمور می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
لعلش که کار بوسه به انداز می کند
دل را کباب شعلهٔ آواز می کند
[در] چشم عاشقان حقیقت شعار چرخ
خاکستر است آینه پرداز می کند
از بسکه ناز بر سر هم جمع کرده است
هر عضو او به عضو دگر ناز می کند
پوشد هر آن که چشم، سعیدا ز کاینات
بر روی خود ز غیب [دری] باز می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
رمزی است این که شمع فروزنده می کند
بر حال خویش گریه به ما خنده می کند
نازم به فکر شمع و صفای ضمیر او
روشن چراغ مردهٔ خود زنده می کند
آزاد می کند ز دو کونش نگاه عشق
آن را که در محبت خود بنده می کند
مانی تصوری [چو تو] خواهد کشد بدل
او را خیال عکس تو شرمنده می کند
در چشم جود، خرمن طاعت به نیم جو
زاهد چرا ذخیرهٔ آینده می کند
در دل هوای زلف، سعیدا گرفته جا
زان رو خیال های پراکنده می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
آن ماهوش که در همه جا جلوه می کند
خورشید در خرابهٔ ما جلوه می کند
در سینه های روشن و در دیده های پاک
دایم ز فیض صلح و صفا جلوه می کند
از موج خیز حادثه بی طاقتی چرا
ای ناخدا مگر دو خدا جلوه می کند؟
خورشیدوش برآمده از خوابگاه ناز
امروز باز تا به کجا جلوه می کند
آن سالکی که باخبر است از مقام خویش
دایم میان خوف و رجا جلوه می کند
ای دلبران برای خدا جلوه گر شوید
نور خدا ز روی شما جلوه می کند
اقبال در عنان تو عالم گرفته است
در سایهٔ تو بال هما جلوه می ند
بر مدعی ز نکهت اخلاص بهره نیست
با او همیشه بوی ریا جلوه می کند
بنشین به کوی یار سعیدا که بی حجاب
در خانهٔ کریم گدا جلوه می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
کی فرنگی با مسلمانی نهانی می کند
آنچه با ما آشکارا یار جانی می کند
از خدنگ حادثات چرخ ای دل گوشه گیر
چون کمان با پشت خم آن هم جوانی می کند
فتح ملک دل به نام عشق ثبت است از ازل
اندرین اقلیم او صاحبقرانی می کند
ای بسا دلداده را جان داده او بی گفتگو
کار صد خضر و مسیحا را زبانی می کند
نیست بی شوری خیالم سر دیوانم بکن
شعر من هم کار اشعار فغانی می کند
جانفشانی کن سعیدا گر نداری جان دریغ
از غبار خط رخش عنبرفشانی می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
شیشه و پیمانه و دل غم ز هم کم می کنند
اهل دل از راه دل، دل پرسی هم می کنند
بسکه خود را دوست می دارند ابنای زمان
پیشتر از زخم ایشان فکر مرهم می کنند
غنچه را در بزم ما منع شکفتن کرده اند
نخل مومی را در این جا شمع ماتم می کنند
نیست غم در کشور وارستگان روزگار
شادی صبح طرب در شام ماتم می کنند
قبضه داران قضا آخر سعیدا چون کمان
هر کجا سرو قدی سر می کشد خم می کنند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
هر آن صید کز دام غافل نشیند
گرفتار در دست قاتل نشیند
کریم از ره لطف برخیزد از جای
بر آن در که از عجز، سائل نشیند
بوده بادهٔ صاف و بی غش نصیبش
چو خم هر که در بزم کامل نشیند
نصیحت بود گرچه شیرین چو شکر
ولی بدتر از تیر در دل نشیند
پریشان شدم در میان و ندیدم
کسی کاو به جمعیت دل نشیند
سعیدا خوشا حال آن فقر و خواهش
که برخیزد از تخت و در گل نشیند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
دیدم به چشم سر، که سکندر نشسته بود
در چنگ انفعال دلش ریش و خسته بود
آیینه اش ز پای ستوران نمود روی
او دل مثال آینه ز آیینه شسته بود
احوال ملک [و] حشمت دارا ز من بپرس
جم بر زمین فتاده و جامش شکسته بود
دیدم به نقش ساده بتی سجده می نمود
دی زاهدی که نقش به دیوار بسته بود
آخر به زلف یار سعیدا اسیر شد
با آن که صید زیرک از دام جسته بود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
جسم ما از ناتوانی جان نمی گیرد به خود
درد ما از نازکی درمان نمی گیرد به خود
کاملی ذاتی زیاد و کم ندارد در وجود
تیغ ابرو زحمت سوهان نمی گیرد به خود
عارف از تغییر اوضاع جهان دلگیر نیست
گرد کلفت یوسف از زندان نمی گیرد به خود
از شمیم مشک می گردد پریشان زلف یار
ساده [لوحی] کاغذافشان نمی گیرد به خود
مردمان را فکر تعمیر جهان از غافلی است
جز خرابی این ده ویران نمی گیرد به خود
گرد غم چسفیده باشد در گریبان لباس
ورنه انده سینهٔ عریان نمی گیرد به خود
بی محبت زندگی باشد سعیدا کفر محض
ننگ بی عشقی تن بی جان نمی گیرد به خود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
خانهٔ نفس من خراب شود
یا خدا آتش من آب شود
باده با غیر خود منوش و مگو
گو دل عاشقان کباب شود
ساغر می به دست جانان ده
جام می جام آفتاب شود
خون دل را عبث ز دیده مریز
کهنه چون شد شراب ناب شود
حز ندامت ثمر نخواهد داد
کارها چون به اضطراب شود
من از این باب رو نخواهم تافت
به امیدی که فتح باب شود
عمرها شد که در خیال توام
فکر من هم مگر صواب شود
گریه چندان کنم که در آن بحر
کاسهٔ چشم من حباب شود
کی بود کی بگو سعیدا را
که دعای تو مستجاب شود؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
چشم او را نگذارید که هشیار شود
فتنه را مصلحت آن نیست که بیدار شود
یار گیرم که نمودار شود کو چشمی
که به یک مرتبه شایستهٔ دیدار شود
دل ما رنگ تعلق نپذیرد هرگز
که ز تمثال کی آیینه گرانبار شود؟
صدف حوصلهٔ ما نشود پر هرگز
گر همه دیدهٔ ما ابر گهربار شود
سبحه در دست سعیدا مدهید ای زهاد
که مبادا رود و رشتهٔ زنار شود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
هر بتی قبله نمای دل دانا نشود
طوطی عقل ز هر آینه گویا نشود
عاشق از جلوهٔ معشوق نمایان گردد
سرو تا سر نکشد فاخته پیدا نشود
بر در دل چه زنی حلقه که این قفل گران
بی مددکاری مفتاح دعا وانشود
راه در زیر لب فاخته پنهان گردد
سرو اگر پیشرو آن قد و بالا نشود
با چنین سنگدلی زاهد اگر خاک شود
گل شود کوزه شود ساغر و مینا نشود
به یقین دیدهٔ یعقوب نخواهد بودن
که رسد پیرهن یوسف [و] بینا نشود
به غلط راه در آن کوی نمی یابد کس
هر گدایی به در دوست سعیدا نشود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
دل ز بیداد غم خوبان مصفا می شود
از غبار راه یوسف، کور بینا می شود
از تو زیبا می نماید دل به هر نوعی بری
عشوه گر با ناز همراه است رعنا می شود
آنچه من در گریهٔ خود دیده ام از روی تو
گر نباشد در میان روی تو دریا می شود
صدهزاران جان به قربان تو دارد انتظار
بر سر کوی تو یک روزی تماشا می شود
کار من وابسته چون توأم به کار مردم است
کام شیرین می کنم از هر که حلوا می شود
هر خدنگی را که می اندازد آن ابروکمان
با رقیبان است منجر باز با ما می شود
مدعی امروز از ما گفتگو پوشیده است
گر خدا قاضی است فردا این سخن وامی شود
گرد هستی را سعیدا خاک دامن می کنم
آنچه گم کردیم در این خانه پیدا می شود
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
کار، کی از آتش رخسارهٔ گل می شود
لاله داغ از شعلهٔ آواز بلبل می شود
می توان کردن به نازش صبر اما غمزه اش
فتنهٔ دل، آفت راه تحمل می شود
از پی آزادگان رو دل که در راه طلب
این [گره] را خار در پا غنچهٔ گل می شود
دل چسان بگریزد از قیدش که از زنجیر زلف
تا رهایی یافت بند جعد کاکل می شود
چرخ را نوبت به ما برعکس باید کار کرد
دایماً دوران ما دور تسلسل می شود
نرگس از چشمت خجل شد گل ز رویت آب شد
زلف را آهسته بگشا کار سنبل می شود
با سعیدا گر شود همراه هر بی طاقتی
چند روزی بگذرد ز اهل توکل می شود