عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
کام تا هست تو را کامروا نتوان کرد
تا تو هستی به میان، هیچ صفا نتوان کرد
جذبهٔ عشق چنان کرده سبک روح مرا
که تنم را ز پر کاه جدا نتوان کرد
می توان از دو جهان بهر خدا بگذشتن
ترک نظارهٔ خوبان جهان نتوان کرد
دایه چون کرد جدا لعل تو را از پستان؟
که به صنعت شکر از شیر جدا نتوان کرد
باغبان گر فلک و اهل جهان سیاره اند
می توان خاک شد و نشو و نما نتوان کرد
از برای دم آب و لب نان با مردم
می توان مرد و مدارا و ریا نتوان کرد
وجد و رقص و طرب و سجده و قربان گشتن
گر [نمایی] تو مرا روی [چها] نتوان کرد
گرچه رفتم به خطا در طلب مشک خطت
بازگشتم که دگرباره خطا نتوان کرد
دست می باید و طالع که سعیدا برسد
ورنه کار از مدد آه رسا نتوان کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
خرمی ز این دو روزه جان نتوان کرد
خواب در راه کاروان نتوان کرد
چه بنا مانده ای به جد و به اب
تکیه بر تل استخوان نتوان کرد
بسکه نازک فتاده طبع لطیفش
بوسه ای ز آن دهان گمان نتوان کرد
نیست جز او کسی و دادم از اوست
ستم از او به او بیان نتوان کرد
سخن خلق بر زبان نتوان راند
آتشین لقمه در دهان نتوان کرد
خود چو کوهی و حیرتی دارم
کمر از مو ز مو میان نتوان کرد
قشر بی مغز کس ندیده به عالم
هیچ کس را به [به بد گمان] نتوان کرد
نفی خود کن گرت هوای وجود است
که ثبوتش بغیر آن نتوان کرد
زاهدا رخت خویش بند ز مسجد
هیچ سودی در این دکان نتوان کرد
دلبری دارم و چه چاره کنم
که به تدبیر، مهربان نتوان کرد
در جهان طرح عیش نیست سعیدا
بر هوا رسم خانمان نتوان کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
دی صبا قصهٔ آن کاکل پیچان می کرد
جمع می کرد دل خلق و پریشان می کرد
نگهش هر دل آشفته که می برد از راه
می گرفتش خم زلف از ره و پنهان می کرد
سخت مشکل شده از دست خرد، کار مرا
کو می صاف که می آمد و آسان می کرد؟
سخن از معجزهٔ آن لب خندان چه کنم
سنگ را بی سخن آن لعل بدخشان می کرد
هر شمیمی که نسیم از ره او می آورد
می گرفتش گل و در چاک گریبان می کرد
در خرابات مغان هم دگر آن باده نماند
که دو جامش به صفت جانور انسان می کرد
خم نشین گشته فلاطون ز مسیحا پرسید
هر که درد خودی داشت چه درمان می کرد
موج زد خاطر بحر و به نظر زود آمد
ورنه چشم گهرافشان تو طوفان می کرد
قابل فیض نبودیم سعیدا در اصل
لیکن آن مبدأ فیض از کرم احسان می کرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
موج خیز گریهٔ ما چشم تر بار آورد
صندل پیشانی ما درد سر بار آورد
نخل حرص و بی وفایی و طمع در این چمن
جز پشیمانی چه باشد چون ثمر بار آورد
برنمی آید بجز معنی ز نطق اهل دل
بار جانان ناز باشد گرچه هر بار آورد
گر ثمر بخشد نی ما ناله خواهد سر زدن
ز آن نیستان نیست این نی کان شکر بار آورد
نخل عمرت را سعیدا پروری چون ز آبرو
بی نیازی این نهال از بحر و بر بار آورد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
چون ز خون عاشق آن رخساره گل، مل می خورد
صد گره بالای هم از ناز کاکل می خورد
می کند از عاشقان، معشوق جذب رنگ را
دایماً در این چمن گل خون بلبل می خورد
وحشی دل تازه دارد کام از زلف بتان
آهوی این دشت دایم برگ سنبل می خورد
گرچه مدحم پیش قدر مرتضی برگ که است
نیست ضایع خاطرم جمع است دلدل می خورد
می برد چون خس سعیدا آخرش سیل فنا
با وجود می کسی غم زیر این پل می خورد؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
فیض از کوچهٔ معشوقه هوا می گیرد
نکهت از طرهٔ او باد صبا می گیرد
به دم صبح فنا هر که شبی هستی داد
فیض ها از نفس صبح بقا می گیرد
جای در دیدهٔ افتادهٔ خود ساز که سرو
در کنار لب جو نشو و نما می گیرد
نشود گم پی اش از دیدهٔ عاشق که ز لطف
هر کجا پای نهد رنگ حنا می گیرد
خرمن سوخته طالع دل بی صبر و سکون
آتش از سنگ اثر از فر هما می گیرد
خط مشکین تو هر چند که آمد ز خطا
نکته بر روی تو از روی خطا می گیرد
دشمن از دست سعیدا نتواند که رود
گر رود از ره تقدیر قضا می گیرد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
رخش روزی که طعن رنگ با لعل بدخشان زد
لبش هم حرف های سخت با یاقوت و مرجان زد
چه بدمست است چم او در این میخانهٔ عالم
که یک یک دوستان خویش را با تیر مژگان زد
از آن روزی که قسام ازل قسمت ادا می کرد
صلا رندان عالم را به حسن ماهرویان زد
ز فکر و ذکر شیطان کرد غافل اهل عالم را
چه شد یارب که این گم کرده طالع راه مایان زد
ز تشریفی که نامش نسبتی با زلف او دارد
سلیمان تخت و بخت خویش بر کوه ماران زد
گرفت آوازهٔ کوس مخالف طینتان دیگر
از آن روزی که گیتی نوبت شاه خراسان زد
گلستان را سراسر دید پیراهن قبا کرده
سعیدا هم به نیش خار چاکی بر گریبان زد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
همت چو دست گیرد رطل گران توان زد
دامن کشان ز عالم سر در جهان توان زد
گر شحنه آشکارا منع مدام کرده
با یار خوش عیاری می را نهان توان زد
بردار دست همت پا بر طلسم خود نه
باشد که پشت پایی بر این و آن توان زد
تیزی زدی و رفتی باز آمدی بر این ره
بر کشته باز تیغی از امتحان توان زد
خون جگر به شادی بی غم نمی توان خورد
جام نشاط [و] عشرت با میهمان توان زد
خوش گفته این غزل را حافظ به حق قرآن
«باشد که گوی عیسی در این میان توان زد»
بگذر ز جان سعیدا در راه فقر پا نه
شاید که پشت پایی بر این و آن توان زد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
صدای خستگان جان و دل اندوهگین سوزد
که نی را خانهٔ خالی ز آواز حزین سوزد
چو شمعم پردهٔ فانوس پیراهن کجا گردد
که گر تصویر دست من کشی در آستین سوزد
غبار جسم سوزانم اگر بر روی بحر آید
هر آن موجی که آید از پی گردم جبین سوزد
چسان تا وادی ایمن توانم رفت با موسی
که گر بر طور مانم پای کوه آتشین سوزد
مرا چون بخت با جانان کند نزدیک می میرم
که خس را باد با آتش اگر سازد قرین سوزد
دل مشتاق تیغش بوسه ای ز آن لب نمی خواهد
که حلق تشنه را البته جوش انگبین سوزد
سعیدا زیر خاک اندیشه دارد لالهٔ داغش
مبادا سر کشد یکبارگی روی زمین سوزد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
اگر تو را هوس آیینه دار برخیزد
غبار از آینه تا زنگبار برخیزد
اگر به قلب نظرهای آشنا تازی
هزار ساله ز دل ها غبار برخیزد
شبی که بر کف پایت شود حنابندان
نگار بسته ز دست بهار برخیزد
یکی شود به نظر دیگر آسمان و زمین
وگر ز سینه تو را خارخار برخیزد
به حیرتم که مبادا میان دیده و دل
ز ترکتازی جانان غبار برخیزد
چو جام باده درآید نمی دهد دستور
که کس ز بزم، بغیر از خمار برخیزد
چو مو ندیده اگر آتشی ز رخسارش
به پیچ و تاب چرا زلف یار برخیزد؟
دل شکستهٔ زلف تو را اگر بیند
فغان و درد ز دندان مار برخیزد
به پایداری یک حرف حق سر منصور
ز پا اگر فتد از پای دار برخیزد
دل شکسته سعیدا درست کی گردد؟
اگر برای مدد، روزگار برخیزد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
مکن باور که نفس از جا ز سستی برنمی خیزد
صدای پای این سرکش ز چستی برنمی خیزد
دل اهل فنا جز خویشتن غیری نمی داند
که از آیینه نقش خودپرستی برنمی خیزد
مدان آشفتگان خاک، لب از خامشی بستند
فغان در گنبد گردون ز پستی برنمی خیزد
شکست دل برد بر اوج گردون نالهٔ دردت
که این جسم لطیف از تندرستی برنمی خیزد
غبار جسم خاکی را به آب چشم خود بنشان
که گر طوفان شود این گرد هستی برنمی خیزد
سعیدا را مگو دیگر برون شو از حریم دل
که این افتاده ز این در تا تو هستی برنمی خیزد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
مجنون به گرد خیمهٔ لیلی نمی رسد
دیوانه را مقام تسلی نمی رسد
تا کی به رود نیل زنی خرقه ای عزیز
کس با خدا به جامهٔ نیلی نمی رسد
چشمی ز غیر بسته چو موسی عصا کشی
باید وگرنه کس به تجلی نمی رسد
بر آب گر روی و در آتش وطن کنی
موسی نمی شوی [و] خلیلی نمی رسد
از دست روزگار سعیدا چه گل چه خار
آن رو کدام روست که سیلی نمی رسد؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
خوش آن روزی که سر در راه آن ناآشنا باشد
غبار جادهٔ کویش به چشمم توتیا باشد
دلا از ناتوانی دل مزن در جادهٔ مقصد
مگر سنگ ره مطلوب سنگ کهربا باشد
چه غم از انقلاب دور عارف را که می داند
غبار حادثات چرخ، گرد آسیا باشد
ز عقبا هم گذشتم بسکه از دنیا جفا دیدم
که عقبا هم مبادا همچو دنیا بی وفا باشد
توان شد هم عنان عشق تا کوی فنا امشب
اگر چون شمع، سیل اشک با ما رهنما باشد
نه بردارند دست از دامن افتادگی هرگز
اگر دانند مردم خاکساری کیمیا باشد
سرور غافل از الوان نعمت هاست در عالم
که ذوق کودکان در عید از رنگ حنا باشد
نه خوف غرق گشتن دارد و نی بیم سرگشتن
خوشا آن کس که در این بحر خونین با خدا باشد
سعیدا آشنای ما تواند شد کسی یک دم
که چون ما در طریق ما به خود ناآشنا باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
رخ زرد عشقبازان چمن و بهار باشد
دل پر ز داغ ایشان همه لاله زار باشد
بفکن به عین دریا خود را و امن بنشین
که بلای موج طوفان همه در کنار باشد
دل غافل آن زمان سرد شود ز دار فانی
سر خویش را ببیند که به پای دار باشد
خبری ز کوی جانان دهد آن کسی که دایم
قطرات اشک خونین به رخش قطار باشد
ز جمال گل کسی فیض برد چو چشم نرگس
که تمام دیده گردد همه انتظار باشد
سخن رقیب بدگو نه پسند خاطر اوست
که به حرف بادآورده چه اعتبار باشد
ز حساب روز محشر نبود غمی سعیدا
که ندیده هیچ کس هیچ که در شمار باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
شوم دیوانه اش مجنون به من گر همسفر باشد
در آتش می روم پروانه ام گر راهبر باشد
توانم شد به عیسی هم نفس گر خشک لب باشم
روم بر آسمان گر همچو ابرم چشم تر باشد
شود آن وقت عیب کجروان راست رو ظاهر
که آدم را قبول عام از راه هنر باشد
چسان آتش کند منع تپش مرغ کبابی را
که با هر شعله پرواز آورد گر بال و پر باشد
سخن باریک تر از موی خواهد در میان آمد
در آن بزمی که حرف پیچ و تاب آن کمر باشد
به تکلیف نماز و روزه چون هشیار می گیرند
نخواهم رفت از میخانه تا عقلم به سر باشد
چسان دل را توان برداشت از مژگان خونریزی
که کار سینه ریشان دایماً با نیشتر باشد
ز بی برگی توانی همچو سرو آزاد گردیدن
که در بار است هر نخلی که آن را برگ و بر باشد
توان در گلشن عالم سعیدا یکدمی وا شد
به شرط آنکه در دستت چو گل یک مشت زر باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
مروت های گردون جور و احسانش ستم باشد
غم اول لقمهٔ این [خوان و] الوانش الم باشد
حصیر کهنه را قیمت دل درویش می داند
سفال باده در دست سبوکش جام جم باشد
خیالم را ز عالم برده بیرون سرمه سا چشمی
که تعلیم غزال اول به طفل خویش، رم باشد
چو نیت ناقص آید خیر هم کی در حساب آید؟
هزار افتد ز اعدادش اگر یک نقطه کم باشد
مکن حرف چه و چون خدمت بیچون غنیمت دان
سعیدا از حیات باقیت گر نیم دم باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
مانند کوی جانان کوی دگر نباشد
جنت اگر چه خوب است ز این خوبتر نباشد
دیدم به چشم حیرت در چشمهٔ تحیر
آن گوهری که مثلش در بحر و بر نباشد
اشعار خواجهٔ ما یکدست می نماید
آری کلام حق را زیر و زبر نباشد
امروز دفتر خود از معصیت سیه کن
تا نامهٔ تو فردا ننگ بشر نباشد
چون توتیا سعیدا شد خاک راه جانان
در خاطرش غباری ز این رهگذر نباشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
اگر آن مه برآید صبح صادق، شام من باشد
چو خورشیدم دگر آغاز من انجام من باشد
نخواهم رفت چون خضر از پی آب بقا هرگز
که تا ممکن بود یک قطره می در جام من باشد
سوارم گر گند بر اسب همت، عشق بی پروا
گذشتن از سر کون و مکان یک گام من باشد
ندیدم هیچ گه خود را به کام خود گمان دارم
که عنقایی که می گویند صید دام من باشد
میان بت پرستان رام رامی می توانم گفت
اگر یک لحظه آن کافر سعیدا رام من باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
هر آن تنی که گرفتار پیرهن باشد
چو مرده ای است که او زنده در کفن باشد
گل از طراوت آب و هواست خندان روی
شکفتگی نه به اندازهٔ چمن باشد
میان نفس [و] خرد گفتگوی ملک وجود
همان حدیث سلیمان [و] اهرمن باشد
دل مرا سخن عشق زنده ساخته است
نمیرد آن که دلش عاشق سخن باشد
چو آفتاب سیه قطعه ای است از شب تار
هر آن دلی که گرفتار جان و تن باشد
ز بسکه از دل و جان دوستم به خلق خدا
محب خویش سعیدا رقیب من باشد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
می تلخ و چمن پرگل، ساقی نمکین باشد
آیا که چنین گفتم در روی زمین باشد
تا اهرمن نفست زنده است تو غمگینی
گر ملک سلیمانت در زیر نگین باشد
جز فکر خط و خالش باور نکنم هرگز
در کارگه عالم نقشی به از این باشد
ایام بهار آمد گل خیمه به صحرا زد
آرام مگر امروز در خانهٔ زین باشد
بر بازوی پر زورت بر حسن دل افروزت
مغرور مشو زنهار نی آن و نه این باشد
خوشوقت فقیری که صفا داشته باشد
پوشیده ز خود ره به خدا داشته باشد
کس را گذر از سایهٔ کوی تو محال است
گر بر سر خود بال هما داشته باشد
در خاطر من جز غم او هیچ دگر نیست
تا در دل خود یار چها داشته باشد
معشوقهٔ خوبی است جهان لیک به شرطی
کاین هرزهٔ هر پیشه وفا داشته باشد
خون کرده و سرمست روان است مه من
تا باز دگر عزم کجا داشته باشد
بگریزم از آن شهر که دارند خلایق
دردی که نظر سوی دوا داشته باشد
پوشیده تواند رود از هر دو جهان چشم
از جاذبه آن کس که عصا داشته باشد
چون من نشود صبح بدین روز گرفتار
در سینه اگر آه رسا داشته باشد
بی برگی من تا به کمالی است که بالله
بیزارم از آن نی که نوا داشته باشد
یکدل شود از هر دو جهان آن که چو خورشید
در دست تهی زلف دو تا داشته باشد
جز سیر جمال تو سعیدا نکند هیچ
تا در دل و در دیده ضیا داشته باشد