عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
هر زمان دل را هوای کوی جانان بر سر است
ذوق جانبازی است دل را تا مرا جان در بر است
کوه را خون جگر شد آب در راه فنا
شاهد این رمز، اندوه دل و چشم تر است
ای جمالت جنت و سرو قدت طوبای او
وی زنخدان تو زمزم، ای دهانت کوثر است
گر از آن مژگان آن رخساره می خواهی مراد
نقد جانی هست اینک سنجر است و خنجر است
عقبهٔ هستی چو طی خواهی کنی میخانه رو
تا به ملک نیستی یک ساغر می رهبر است
عشقبازی گر نه آیین مسلمانی بود
اندرین بتخانه پس اول سعیدا کافر است
ذوق جانبازی است دل را تا مرا جان در بر است
کوه را خون جگر شد آب در راه فنا
شاهد این رمز، اندوه دل و چشم تر است
ای جمالت جنت و سرو قدت طوبای او
وی زنخدان تو زمزم، ای دهانت کوثر است
گر از آن مژگان آن رخساره می خواهی مراد
نقد جانی هست اینک سنجر است و خنجر است
عقبهٔ هستی چو طی خواهی کنی میخانه رو
تا به ملک نیستی یک ساغر می رهبر است
عشقبازی گر نه آیین مسلمانی بود
اندرین بتخانه پس اول سعیدا کافر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
هر زمان بر سر پرشور هوای دگر است
هر نفس از دل غمدیده نوای دگر است
گاه پیچد به خم زلف و گهی بر کاکل
آه دلسوز مرا مد رسای دگر است
بیشه ای را که منم شیر نیستانش را
هر دم از نالهٔ من برگ و نوای دگر است
ای خوشا عالم معنی که به هر چشم زدن
بهر دل بردن ما ماه لقای دگر است
درد در سینه ام از نعمت او می بالد
سینه را ازغم او باز صفای دگر است
هر که راه عشق ره و رسم ملامت آموخت
دل به جای دگر و چشم به جای دگر است
از دعای شب و آه سحر و گریهٔ صبح
شکر لله سعیدا که صفای دگر است
هر نفس از دل غمدیده نوای دگر است
گاه پیچد به خم زلف و گهی بر کاکل
آه دلسوز مرا مد رسای دگر است
بیشه ای را که منم شیر نیستانش را
هر دم از نالهٔ من برگ و نوای دگر است
ای خوشا عالم معنی که به هر چشم زدن
بهر دل بردن ما ماه لقای دگر است
درد در سینه ام از نعمت او می بالد
سینه را ازغم او باز صفای دگر است
هر که راه عشق ره و رسم ملامت آموخت
دل به جای دگر و چشم به جای دگر است
از دعای شب و آه سحر و گریهٔ صبح
شکر لله سعیدا که صفای دگر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
عاشقان را در جهان فکر و خیال دیگر است
غیر تکمیل خود ایشان را کمال دیگر است
ماهرویان جهان مانند یارم نیستند
دلبر ما را جمال خط و خال دیگر است
فتوی پیر خرابات است باید گوش کرد
هر که ریزد آبرو خم را وبال دیگر است
بار هستی بر درخت نیستی بربسته ای
گشته ای مغرور فرع و اصل مال دیگر است
پیر گشتی و جوانی می کنی با زور و حرص
با خودآ ای بی خبر امسال سال دیگر است
زاهدان از راه غفلت در ندامت می روند
عارفان را از عبادت انفعال دیگر است
بر حضیضش جبرئیل از قوت پرواز ماند
طایر اوج وفا را پر و بال دیگر است
زاهدا در بزم ما دانسته خواهی آمدن
راه و رسم دیگر است و قیل و قال دیگر است
نکهت عشق از گلستان جهان هرگز مبوی
زان که این گل ای سعیدا از نهال دیگر است
غیر تکمیل خود ایشان را کمال دیگر است
ماهرویان جهان مانند یارم نیستند
دلبر ما را جمال خط و خال دیگر است
فتوی پیر خرابات است باید گوش کرد
هر که ریزد آبرو خم را وبال دیگر است
بار هستی بر درخت نیستی بربسته ای
گشته ای مغرور فرع و اصل مال دیگر است
پیر گشتی و جوانی می کنی با زور و حرص
با خودآ ای بی خبر امسال سال دیگر است
زاهدان از راه غفلت در ندامت می روند
عارفان را از عبادت انفعال دیگر است
بر حضیضش جبرئیل از قوت پرواز ماند
طایر اوج وفا را پر و بال دیگر است
زاهدا در بزم ما دانسته خواهی آمدن
راه و رسم دیگر است و قیل و قال دیگر است
نکهت عشق از گلستان جهان هرگز مبوی
زان که این گل ای سعیدا از نهال دیگر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
دل ناخدای بحر تماشای دیگر است
این گوهر یگانه ز دریای دیگر است
داغ تو کی به هر دل و هر سینه جا کند
این لاله زیب و زینت صحرای دیگر است
ز آب عنب کس این همه مستی نمی کند
کیفیت من از می و مینای دیگر است
زاهد از این عبادت ظاهر چه فایده
تن در میان مسجد و دل جای دیگر است
در هر طرف که می نگری از میان خلق
فریاد و شور و ناله و غوغای دیگر است
ذکر طریق عشق، کریم و رحیم نیست
ورد بلاکشان تو اسمای دیگر است
باور مکن که در دو جهان صاحب سخن
درویش دیگر است و سعیدای دیگر است
این گوهر یگانه ز دریای دیگر است
داغ تو کی به هر دل و هر سینه جا کند
این لاله زیب و زینت صحرای دیگر است
ز آب عنب کس این همه مستی نمی کند
کیفیت من از می و مینای دیگر است
زاهد از این عبادت ظاهر چه فایده
تن در میان مسجد و دل جای دیگر است
در هر طرف که می نگری از میان خلق
فریاد و شور و ناله و غوغای دیگر است
ذکر طریق عشق، کریم و رحیم نیست
ورد بلاکشان تو اسمای دیگر است
باور مکن که در دو جهان صاحب سخن
درویش دیگر است و سعیدای دیگر است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
به پیش چشم من دریا چه چیز است
به ذوق خاطرم صحرا چه چیز است
اگر امروز چیزی نیست حاصل
بگو ای زاهدا فردا چه چیز است
صفات آن لب شیرین ز من پرس
مگس داند که در حلوا چه چیز است
تماشای تو باشد حاصل چشم
وگرنه دیدهٔ بینا چه چیز است
در اول داو، عقبی را ببازند
قمار عشق را دنیا چه چیز است
به غیر از شهره از خلوت چه باشد
که جز آوازه از عنقا چه چیز است
سعیدا کام خواهی یافت از او
به کویش این همه غوغا چه چیز است
به ذوق خاطرم صحرا چه چیز است
اگر امروز چیزی نیست حاصل
بگو ای زاهدا فردا چه چیز است
صفات آن لب شیرین ز من پرس
مگس داند که در حلوا چه چیز است
تماشای تو باشد حاصل چشم
وگرنه دیدهٔ بینا چه چیز است
در اول داو، عقبی را ببازند
قمار عشق را دنیا چه چیز است
به غیر از شهره از خلوت چه باشد
که جز آوازه از عنقا چه چیز است
سعیدا کام خواهی یافت از او
به کویش این همه غوغا چه چیز است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
در خرابات مغانم جا بس است
از دو عالم ساغر و مینا بس است
کیست آرد طاقت نظاره اش
یک نگاه او به عالم ها بس است
شاهد همت بلندی های ما
در نظر آن قامت رعنا بس است
چون دهم فردا جواب نامه را
بی زبانی های ما گویا بس است
نیست مأوایی مرا جز بحر دل
جای گوهر در دل دریا بس است
قامت او عرش را پامال کرد
عشق را معراج آن بالا بس است
از جنونم کون بر هم می خورد
عالمی را این دل شیدا بس است
در نظر داریم دایم لعل یار
شاهد ما چشم خون پالا بس است
در مذاق من سعیدا تا ابد
ذوق آن یکتای بی همتا بس است
از دو عالم ساغر و مینا بس است
کیست آرد طاقت نظاره اش
یک نگاه او به عالم ها بس است
شاهد همت بلندی های ما
در نظر آن قامت رعنا بس است
چون دهم فردا جواب نامه را
بی زبانی های ما گویا بس است
نیست مأوایی مرا جز بحر دل
جای گوهر در دل دریا بس است
قامت او عرش را پامال کرد
عشق را معراج آن بالا بس است
از جنونم کون بر هم می خورد
عالمی را این دل شیدا بس است
در نظر داریم دایم لعل یار
شاهد ما چشم خون پالا بس است
در مذاق من سعیدا تا ابد
ذوق آن یکتای بی همتا بس است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
حرف آن لب شنفتنم هوس است
سخن از باده گفتنم هوس است
سر او را که اظهر است از شمس
باز در دل نهفتنم هوس است
چون صبا خاک راه جانان را
به دم خویش رفتنم هوس است
عمرها غنچه خسب باید بود
نفسی گر شکفتنم هوس است
پرده از روی کار من بردار
گل داغم شکفتنم هوس است
در شب وصل، می به صرفه مده
مست با یار خفتنم هوس است
ای سعیدا ز حافظ امدادی
«شعر رندانه گفتنم هوس است»
سخن از باده گفتنم هوس است
سر او را که اظهر است از شمس
باز در دل نهفتنم هوس است
چون صبا خاک راه جانان را
به دم خویش رفتنم هوس است
عمرها غنچه خسب باید بود
نفسی گر شکفتنم هوس است
پرده از روی کار من بردار
گل داغم شکفتنم هوس است
در شب وصل، می به صرفه مده
مست با یار خفتنم هوس است
ای سعیدا ز حافظ امدادی
«شعر رندانه گفتنم هوس است»
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
هر شیوهای که هست در اینجا، به جا خوش است
از گل صفا و رنگ، ز بلبل نوا خوش است
یک دم حضور را به جهانی نمیدهیم
عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر که یار شد مزه از عشق میرود
معشوق پُرستیزه و ناآشنا خوش است
دل موج خیز گریه و چشمم ز خون پُر است
ساقی بیار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زیاده جنون میکند ز پند
بی درد را کمان که به دردم دوا خوش است
خوش دولتی است خدمت مردان راه عشق
نشنیده ای که سایهٔ بال هما خوش است؟
بگذر ز کار عالم و بگذار با فلک
کاین خانهٔ نفاق به این کدخدا خوش است
سلطان به حال خویش سعیدا گر خوش است
غمگین مشو که نیز به حالش گدا خوش است
از گل صفا و رنگ، ز بلبل نوا خوش است
یک دم حضور را به جهانی نمیدهیم
عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر که یار شد مزه از عشق میرود
معشوق پُرستیزه و ناآشنا خوش است
دل موج خیز گریه و چشمم ز خون پُر است
ساقی بیار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زیاده جنون میکند ز پند
بی درد را کمان که به دردم دوا خوش است
خوش دولتی است خدمت مردان راه عشق
نشنیده ای که سایهٔ بال هما خوش است؟
بگذر ز کار عالم و بگذار با فلک
کاین خانهٔ نفاق به این کدخدا خوش است
سلطان به حال خویش سعیدا گر خوش است
غمگین مشو که نیز به حالش گدا خوش است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
از خس و خار حوادث قلب ما را کی صفاست
عقل تا در خانهٔ ما پیشوا و کدخداست
بی فنا کی دیدهٔ باطن شود بینا به حق
نیستی گردی است کان در چشم هستی توتیاست
هر که در چشم خلایق شد سبک در راه عشق
جذبهٔ مطلوب با او همچو کاه و کهرباست
خسته ما به ز قند و گل نگردد ای طبیب
زان شکر لب، حرف تلخی یاد اگر داری دواست
برنمی گردد کسی محروم از این در تا ابد
صاحب این خانه با بیگانگان هم آشناست
گفت دل گر عاشقی محنت سرا را در بکوب
گفتمش طاقت ندارم گفت عشقت پس هواست
شکرها دارد سعیدا از خدا در کارها
گرچه افتاده است دستش نارسا، طبعش رساست
عقل تا در خانهٔ ما پیشوا و کدخداست
بی فنا کی دیدهٔ باطن شود بینا به حق
نیستی گردی است کان در چشم هستی توتیاست
هر که در چشم خلایق شد سبک در راه عشق
جذبهٔ مطلوب با او همچو کاه و کهرباست
خسته ما به ز قند و گل نگردد ای طبیب
زان شکر لب، حرف تلخی یاد اگر داری دواست
برنمی گردد کسی محروم از این در تا ابد
صاحب این خانه با بیگانگان هم آشناست
گفت دل گر عاشقی محنت سرا را در بکوب
گفتمش طاقت ندارم گفت عشقت پس هواست
شکرها دارد سعیدا از خدا در کارها
گرچه افتاده است دستش نارسا، طبعش رساست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
باعث آمدن روح به ابدان، عشق است
سبب معرفت حضرت انسان عشق است
آفتاب از نفس صبح محبت شد گرم
مرشد و پیشرو صاف ضمیران عشق است
مصر را یوسف ما کرد به عالم مشهور
سبب گرمی بازار عزیزان عشق است
ناشناسیم و در این خانه به عجز آمده ایم
منعمان راست سلام و به فقیران عشق است
یار بگشود سر زلف شب یلدا را
ای جگرسوختگان شام غریبان عشق است
هر که مرد است بجز عشق ندارد کاری
کسوت و کاسبی و پیشهٔ مردان عشق است
کی گرفتار به زلف و خم کاکل می شد
چه کند کس به میان سلسله جنبان عشق است
چه کنی گر نگذارند سعیدا آن جا
یار بی رحم، تو سودایی و دربان عشق است
سبب معرفت حضرت انسان عشق است
آفتاب از نفس صبح محبت شد گرم
مرشد و پیشرو صاف ضمیران عشق است
مصر را یوسف ما کرد به عالم مشهور
سبب گرمی بازار عزیزان عشق است
ناشناسیم و در این خانه به عجز آمده ایم
منعمان راست سلام و به فقیران عشق است
یار بگشود سر زلف شب یلدا را
ای جگرسوختگان شام غریبان عشق است
هر که مرد است بجز عشق ندارد کاری
کسوت و کاسبی و پیشهٔ مردان عشق است
کی گرفتار به زلف و خم کاکل می شد
چه کند کس به میان سلسله جنبان عشق است
چه کنی گر نگذارند سعیدا آن جا
یار بی رحم، تو سودایی و دربان عشق است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بی ظرف را شراب شرربار، مشکل است
پای برهنه سیر گل [و] خار مشکل است
گفتم به چشم او که چرا دلبر است گفت
پرهیز پیش مردم بیمار مشکل است
موسی ز ضعف دل به عصا تکیه کرد و رفت
تا کوه طور دید که دیدار مشکل است
الحق به غیر حق نتوان گفت حق منم
رفتن به پای خود به سر دار مشکل است
دل را به چشم او ز نگه بیشتر سپار
سودای خام ناز خریدار مشکل است
در این سرای دو درهٔ چار طاق دهر
زنهار فکر کار مکن کار مشکل است
تا غنچهٔ لبت به سخن وانمی شود
دانستن حقیقت اسرار مشکل است
می گفتمش قصیده سعیدا در این زمین
لکن ردیف و قافیه بسیار مشکل است
پای برهنه سیر گل [و] خار مشکل است
گفتم به چشم او که چرا دلبر است گفت
پرهیز پیش مردم بیمار مشکل است
موسی ز ضعف دل به عصا تکیه کرد و رفت
تا کوه طور دید که دیدار مشکل است
الحق به غیر حق نتوان گفت حق منم
رفتن به پای خود به سر دار مشکل است
دل را به چشم او ز نگه بیشتر سپار
سودای خام ناز خریدار مشکل است
در این سرای دو درهٔ چار طاق دهر
زنهار فکر کار مکن کار مشکل است
تا غنچهٔ لبت به سخن وانمی شود
دانستن حقیقت اسرار مشکل است
می گفتمش قصیده سعیدا در این زمین
لکن ردیف و قافیه بسیار مشکل است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
آن را که هوای رخ خوب تو تولاست
کفر است ورا مذهب و اسلام تبراست
با آن که مرا دیدهٔ امید به بالاست
چشمم به امید رخ زیبای تو بیناست
بی خواهش ما هر چه رسد از تو حلال است
در مذهب ما آن حرام است تمناست
هر گرد و غباری که به دل بود ز هجرت
از باغ وصال تو نسیم آمد و برخاست
چشم همه آن سو همه را چشم بدان رو
نازم به بت خویش که در عین تماشاست
در باغ جهان قامت سرو ارچه لطیف است
نازم به قد یار که در لطف، دوبالاست
از بحر شنیدم که به امواج همی گفت
هر کس که به ما رو کند از ماست که بر ماست
آن روز که جنان ازل طرح چمن بست
از گل رخ و از سرو سهی قد تو می خواست
هر دم به بتی تازه کند رسم محبت
تا غیر نداند که خدا یار سعیداست
کفر است ورا مذهب و اسلام تبراست
با آن که مرا دیدهٔ امید به بالاست
چشمم به امید رخ زیبای تو بیناست
بی خواهش ما هر چه رسد از تو حلال است
در مذهب ما آن حرام است تمناست
هر گرد و غباری که به دل بود ز هجرت
از باغ وصال تو نسیم آمد و برخاست
چشم همه آن سو همه را چشم بدان رو
نازم به بت خویش که در عین تماشاست
در باغ جهان قامت سرو ارچه لطیف است
نازم به قد یار که در لطف، دوبالاست
از بحر شنیدم که به امواج همی گفت
هر کس که به ما رو کند از ماست که بر ماست
آن روز که جنان ازل طرح چمن بست
از گل رخ و از سرو سهی قد تو می خواست
هر دم به بتی تازه کند رسم محبت
تا غیر نداند که خدا یار سعیداست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
آنچه می دانی تو در باطن نهان اظهار ماست
هر که می خواهد ببیند روی حق، دیدار ماست
پیش رندان باده چون از جوش افتد کامل است
با ادافهمان عالم، خامشی گفتار ماست
چشم ما هرگز نشد سیر از تماشای رخش
آن که هرگز به نمی گردد دل بیمار ماست
برنمی دارد ز پایش دست، هر جا می رود
سایهٔ آن دلربا هم در پی آزار ماست
با دل سنگین خود با ما نخواهی شد قرین
شیشه و پیمانه و می زاهدا در بار ماست
از دکان خودفروشان جنس استغنا مجوی
این متاع بی نیازی خاصه در بازار ماست
ای مفسر، سیر دیوان سعیدا را بکن
آنچه در قرآن نشد معلوم، در اشعار ماست
هر که می خواهد ببیند روی حق، دیدار ماست
پیش رندان باده چون از جوش افتد کامل است
با ادافهمان عالم، خامشی گفتار ماست
چشم ما هرگز نشد سیر از تماشای رخش
آن که هرگز به نمی گردد دل بیمار ماست
برنمی دارد ز پایش دست، هر جا می رود
سایهٔ آن دلربا هم در پی آزار ماست
با دل سنگین خود با ما نخواهی شد قرین
شیشه و پیمانه و می زاهدا در بار ماست
از دکان خودفروشان جنس استغنا مجوی
این متاع بی نیازی خاصه در بازار ماست
ای مفسر، سیر دیوان سعیدا را بکن
آنچه در قرآن نشد معلوم، در اشعار ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آن خانه برانداز که خود راهبر ماست
همخانهٔ ما همره ما همسفر ماست
آن یار مبرا ز خیالات عیان است
سری که نهان است ز دل در نظر ماست
دارد سر منصور در این باغ، مکافات
آن نخل به بار آمده و این ثمر ماست
آن صید ضعیفیم که سرپنجهٔ باز است
دست تهی بهله اگر در کمر ماست
از پای رفیقان سبکبار سعیدا
هر خار نشانی است که در رهگذر ماست
همخانهٔ ما همره ما همسفر ماست
آن یار مبرا ز خیالات عیان است
سری که نهان است ز دل در نظر ماست
دارد سر منصور در این باغ، مکافات
آن نخل به بار آمده و این ثمر ماست
آن صید ضعیفیم که سرپنجهٔ باز است
دست تهی بهله اگر در کمر ماست
از پای رفیقان سبکبار سعیدا
هر خار نشانی است که در رهگذر ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
صافیدلی چو آینه در این زمان کم است
ور هست همچو آب روان در پی هم است
نبود عجب که منت آسودگی کشم
زخم صحیح ناشده در زیر مرهم است
آیینه از تراش و خراش است پرضیا
روشنگر طبیعت ما خلق عالم است
آب از دهان ساغر جمشید می رود
صبحی دمی که غنچهٔ گل پر ز شبنم است
پیچد به آن کمر ز گمان شانه زلف را
یک موی در حساب ز کاکل اگر کم است
تا حشر برنخیزد اگر بر فلک نهند
[سرباریی] که بر سر فرزند آدم است
در زیر خاک، همت می جوش می زند
این طفل نارسیده مگر نسل آدم است
دایم طناب طول امل در گلوی توست
تا میخ آز در گل حرص تو محکم است
بتخانه است دهر و سعیداست بت پرست
آن کاو مرید خال و خط و زلف و پرچم است
ور هست همچو آب روان در پی هم است
نبود عجب که منت آسودگی کشم
زخم صحیح ناشده در زیر مرهم است
آیینه از تراش و خراش است پرضیا
روشنگر طبیعت ما خلق عالم است
آب از دهان ساغر جمشید می رود
صبحی دمی که غنچهٔ گل پر ز شبنم است
پیچد به آن کمر ز گمان شانه زلف را
یک موی در حساب ز کاکل اگر کم است
تا حشر برنخیزد اگر بر فلک نهند
[سرباریی] که بر سر فرزند آدم است
در زیر خاک، همت می جوش می زند
این طفل نارسیده مگر نسل آدم است
دایم طناب طول امل در گلوی توست
تا میخ آز در گل حرص تو محکم است
بتخانه است دهر و سعیداست بت پرست
آن کاو مرید خال و خط و زلف و پرچم است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
آن آفرین جهان که نگهدار عالم است
هر دلبر زمانه هم اغیار عالم است
چشمی که وا ز کثرت غفلت نمی شود
تا روز حشر دیدهٔ پندار عالم است
نازم به آن بتی که به هر پا گذاشتن
صد گام پیش از پی آزار عالم است
در قید ماست عالم و ما حظ نمی کنیم
ای وای بر کسی که گرفتار عالم است
هر ذره ای ز مهر رخش رقص می کند
کافر بود کسی که در انکار عالم است
گردون، متاع کینه فروشد به مشتری
روزی که مهر بر سر بازار عالم است
چشم گدا به این همه تنگی و خیرگی
سیری ندیده، سیر ز دیدار عالم است
منت ز آب و گل نکشد دل چو شد خراب
کاین خانه بی نیاز ز معمار عالم است
در آفتاب حشر سعیدا چه می کند
آن کس که سایه پرور دیوار عالم است؟
هر دلبر زمانه هم اغیار عالم است
چشمی که وا ز کثرت غفلت نمی شود
تا روز حشر دیدهٔ پندار عالم است
نازم به آن بتی که به هر پا گذاشتن
صد گام پیش از پی آزار عالم است
در قید ماست عالم و ما حظ نمی کنیم
ای وای بر کسی که گرفتار عالم است
هر ذره ای ز مهر رخش رقص می کند
کافر بود کسی که در انکار عالم است
گردون، متاع کینه فروشد به مشتری
روزی که مهر بر سر بازار عالم است
چشم گدا به این همه تنگی و خیرگی
سیری ندیده، سیر ز دیدار عالم است
منت ز آب و گل نکشد دل چو شد خراب
کاین خانه بی نیاز ز معمار عالم است
در آفتاب حشر سعیدا چه می کند
آن کس که سایه پرور دیوار عالم است؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
آن که نامش جان جانان است آن جانان ماست
آن که قربان می شود هر دم به جانان، جان ماست
مشرب ما ترک دنیا، مذهب ما نفی غیر
دین ما اثبات حق و کفر ما ایمان ماست
ما به دشت بیخودی و بی غمی خو کرده ایم
صحبت اهل تکلف قید ما زندان ماست
خلعت ما خرقه و تاج کیانی ترک سر
مفلسی ها دستگاه، افتادگی ها شأن ماست
زنده می گردد دل افسرده از فریاد و آه
هر کجا چشمی است گریان، چشمهٔ حیوان ماست
زاد ما افلاس و راه ما طریق فقر [و] عشق
در جگر هر کس ندارد آه از یاران ماست
حیله های نفس دون ما را سعیدا [خوار] کرد
گر بمیرد نفس روبه، شیر در فرمان ماست
آن که قربان می شود هر دم به جانان، جان ماست
مشرب ما ترک دنیا، مذهب ما نفی غیر
دین ما اثبات حق و کفر ما ایمان ماست
ما به دشت بیخودی و بی غمی خو کرده ایم
صحبت اهل تکلف قید ما زندان ماست
خلعت ما خرقه و تاج کیانی ترک سر
مفلسی ها دستگاه، افتادگی ها شأن ماست
زنده می گردد دل افسرده از فریاد و آه
هر کجا چشمی است گریان، چشمهٔ حیوان ماست
زاد ما افلاس و راه ما طریق فقر [و] عشق
در جگر هر کس ندارد آه از یاران ماست
حیله های نفس دون ما را سعیدا [خوار] کرد
گر بمیرد نفس روبه، شیر در فرمان ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
در خانه ای که جای کسی نیست جای ماست
بامی که بر هواست بنایش بنای ماست
لنگر، جفا و صبر و هوا جذب و موج، اشک
خون بحر و دل سفینه و غم ناخدای ماست
آن را که احتیاج نباشد به بندگی
از بندگان بی سر و سامان خدای ماست
در کارگاه عشق، دل سنگ تیره را
آن صیقلی که آینه سازد جلای ماست
ما را نه دوستیست به دشمن گداز ما
بیگانه هر که شد ز جهان آشنای ماست
مرغی که بال و پر به هوای خدنگ او
از استخوان کشیده سعیدا همای ماست
بامی که بر هواست بنایش بنای ماست
لنگر، جفا و صبر و هوا جذب و موج، اشک
خون بحر و دل سفینه و غم ناخدای ماست
آن را که احتیاج نباشد به بندگی
از بندگان بی سر و سامان خدای ماست
در کارگاه عشق، دل سنگ تیره را
آن صیقلی که آینه سازد جلای ماست
ما را نه دوستیست به دشمن گداز ما
بیگانه هر که شد ز جهان آشنای ماست
مرغی که بال و پر به هوای خدنگ او
از استخوان کشیده سعیدا همای ماست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
جفاهای نگاهش ظاهر از لب های خندان است
جهان را دوستی امروز از صبحش نمایان است
ز عریانی نباشد دست من زیر بغل دایم
که دست نارسا شرمنده از چاک گریبان است
به شاهد نیست حاجت روز محشر کشتگانت را
که شمشیر تو خون آلود و زخم ما نمایان است
دم عیسی است طالب را سموم وادی ایمن
که جنت کعبه رو را سایهٔ خار مغیلان است
چه حرف است این سعیدا می توان دل کند از آن لب ها
که هم مرجان و هم یاقوت و هم لعل بدخشان است
جهان را دوستی امروز از صبحش نمایان است
ز عریانی نباشد دست من زیر بغل دایم
که دست نارسا شرمنده از چاک گریبان است
به شاهد نیست حاجت روز محشر کشتگانت را
که شمشیر تو خون آلود و زخم ما نمایان است
دم عیسی است طالب را سموم وادی ایمن
که جنت کعبه رو را سایهٔ خار مغیلان است
چه حرف است این سعیدا می توان دل کند از آن لب ها
که هم مرجان و هم یاقوت و هم لعل بدخشان است