عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
رفتار محال است ز کوی تو کسی را
نبود گذر از یک سر موی تو کسی را
از عکس تو عکسی است در آیینهٔ اوهام
ور نه خبری نیست ز روی تو کسی را
مشکل که تو را بیند و از جا نرود کس
چون یاد کند شیفته بوی تو کسی را
در هر صفت از خویش برون رفتم و دیدم
جز ذات تو ره نیست به سوی تو کسی را
فریاد و فغان کار سعیداست به کویت
ورنه سخنی نیست ز خوی تو کسی را
نبود گذر از یک سر موی تو کسی را
از عکس تو عکسی است در آیینهٔ اوهام
ور نه خبری نیست ز روی تو کسی را
مشکل که تو را بیند و از جا نرود کس
چون یاد کند شیفته بوی تو کسی را
در هر صفت از خویش برون رفتم و دیدم
جز ذات تو ره نیست به سوی تو کسی را
فریاد و فغان کار سعیداست به کویت
ورنه سخنی نیست ز خوی تو کسی را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
شد عمرها که از نظر افتاده خواب ما
رنگ پریده می شکند آب و تاب ما
پیچیده است حلقهٔ زلفش بر آن میان
گویا ز ماه بسته کمر آفتاب ما
آمد رقیب و باده کشید و خبر کشید
خوش توبه ها شکست ز بوی شراب ما
پیوسته سر دهد به هوای نگاه او
با بحر اتحاد ندارد حباب ما
حشر از میانه نامهٔ ما را برون فکند
شد جمع، خاطر از گنه بی حساب ما
ما عاشقیم هر که به تقلید دم زند
باشد گناه در پی امر صواب ما
آن شعله خو مزاج ندانم چه می کند
آتش فکنده در جگر دل کباب ما
از خط دور عارض و از حلقه های زلف
بر ماه بسته است کمر، آفتاب ما
کوتاه سیر، عمر سعیدا و راه دور
بیهوده نیست در پی جانان شتاب ما
نیست دل مأیوس دارد در پی خود روز، شب
صبح نومیدی دمد هر چند آه سرد ما
چنگ خود ای زهره با خورشید پرداز و برو
دوست کی دارد طرب را جان غم پرورد ما؟
از خیال ما سعیدا فیض می بارد به خاک
کم نمی گردد به زیرش گنج بادآورد ما
رنگ پریده می شکند آب و تاب ما
پیچیده است حلقهٔ زلفش بر آن میان
گویا ز ماه بسته کمر آفتاب ما
آمد رقیب و باده کشید و خبر کشید
خوش توبه ها شکست ز بوی شراب ما
پیوسته سر دهد به هوای نگاه او
با بحر اتحاد ندارد حباب ما
حشر از میانه نامهٔ ما را برون فکند
شد جمع، خاطر از گنه بی حساب ما
ما عاشقیم هر که به تقلید دم زند
باشد گناه در پی امر صواب ما
آن شعله خو مزاج ندانم چه می کند
آتش فکنده در جگر دل کباب ما
از خط دور عارض و از حلقه های زلف
بر ماه بسته است کمر، آفتاب ما
کوتاه سیر، عمر سعیدا و راه دور
بیهوده نیست در پی جانان شتاب ما
نیست دل مأیوس دارد در پی خود روز، شب
صبح نومیدی دمد هر چند آه سرد ما
چنگ خود ای زهره با خورشید پرداز و برو
دوست کی دارد طرب را جان غم پرورد ما؟
از خیال ما سعیدا فیض می بارد به خاک
کم نمی گردد به زیرش گنج بادآورد ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ما را اگرچه [خوار] نمود افتقار ما
آن است بیشتر سبب افتخار ما
داریم اشک سرخ و رخ زرد از غمش
در یک چمن نشسته خزان و بهار ما
از هر دو کون مهر تو کردیم اختیار
ز این بیشتر چه کار کند اختیار ما؟
داریم غربت و الم هجر و شکر و صبر
درمان درد یار بود در دیار ما
دریای اضطراب اگر نیستیم چون
ننشست هیچ سروقدی در کنار ما؟
در عالم مثال چو ماه است و آفتاب
با قدرتش معاملهٔ اقتدار ما
دست طلب به مذهب ما بسکه نارواست
دایم کج است پنجهٔ برگ چنار ما
شهباز اوج همت ما زاغ گیر نیست
دنیا به خط و خال نگردد شکار ما
پروانه سر به زانوی حیرت نهد سعیدا
روشن اگر کنند چراغ مزار ما
آن است بیشتر سبب افتخار ما
داریم اشک سرخ و رخ زرد از غمش
در یک چمن نشسته خزان و بهار ما
از هر دو کون مهر تو کردیم اختیار
ز این بیشتر چه کار کند اختیار ما؟
داریم غربت و الم هجر و شکر و صبر
درمان درد یار بود در دیار ما
دریای اضطراب اگر نیستیم چون
ننشست هیچ سروقدی در کنار ما؟
در عالم مثال چو ماه است و آفتاب
با قدرتش معاملهٔ اقتدار ما
دست طلب به مذهب ما بسکه نارواست
دایم کج است پنجهٔ برگ چنار ما
شهباز اوج همت ما زاغ گیر نیست
دنیا به خط و خال نگردد شکار ما
پروانه سر به زانوی حیرت نهد سعیدا
روشن اگر کنند چراغ مزار ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بی غم نفسی نیست دل باخبر ما
زخمی است که سوزد به دل ما جگر ما
دیدیم که این چشم به آن روی سزا نیست
برخاسته منظور ز پیش نظر ما
ما شعله نماییم ولی تشنه نوازیم
چون ابر چکد آب ز برق شرر ما
شمشیر خجالت که کشد لاف درونان
بی رنگ برآید ز جگر نیشتر ما
می گفت به جان دوش سعیدا دل محزون
زینهار که از خود نروی بی خبر ما
زخمی است که سوزد به دل ما جگر ما
دیدیم که این چشم به آن روی سزا نیست
برخاسته منظور ز پیش نظر ما
ما شعله نماییم ولی تشنه نوازیم
چون ابر چکد آب ز برق شرر ما
شمشیر خجالت که کشد لاف درونان
بی رنگ برآید ز جگر نیشتر ما
می گفت به جان دوش سعیدا دل محزون
زینهار که از خود نروی بی خبر ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
جلا می دهد سینه را اخگر ما
ز دل می برد زنگ، خاکستر ما
به خون لاله سان بارها شسته ایم
سیاهی نشد پاک از دفتر ما
نخواهیم سر در کشیدن به عجز
اگر تیرباران شود بر سر ما
دلیل حوادث توانیم گشتن
که هر داغ شمعی است بر پیکر ما
چو آیینه در پیش روشن ضمیران
عیان است از داغ ما جوهر ما
چو مژگان نظر بند کردیم اگر
نیفتد ز پرواز، بال و پر ما
نپوشد ز ما آنچه پوشیدنی است
شود خرقه گر آسمان در بر ما
چو داریم با ماهرویان سری
نباشد بجز مهر در کشور ما
مگر صحبت داغ گرم است امشب
که پروانهٔ ماست بال و پر ما
سعیدا چو دلداده ای دل به دست آر
که دل می برد هر زمان دلبر ما
ز دل می برد زنگ، خاکستر ما
به خون لاله سان بارها شسته ایم
سیاهی نشد پاک از دفتر ما
نخواهیم سر در کشیدن به عجز
اگر تیرباران شود بر سر ما
دلیل حوادث توانیم گشتن
که هر داغ شمعی است بر پیکر ما
چو آیینه در پیش روشن ضمیران
عیان است از داغ ما جوهر ما
چو مژگان نظر بند کردیم اگر
نیفتد ز پرواز، بال و پر ما
نپوشد ز ما آنچه پوشیدنی است
شود خرقه گر آسمان در بر ما
چو داریم با ماهرویان سری
نباشد بجز مهر در کشور ما
مگر صحبت داغ گرم است امشب
که پروانهٔ ماست بال و پر ما
سعیدا چو دلداده ای دل به دست آر
که دل می برد هر زمان دلبر ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
برتر از عرش است ای عشاق، سیران شما
دور گردون هست تقلیدی ز دوران شما
تا قیامت باد با هم روبرو ای مهوشان
سینهٔ صافی دلان و تیغ عریان شما
گرنه اید ای دوستان از اهل عزت خود چراست
آسمان کرسی بدوش و سفره [و] خوان شما
چند می پرسی که مجنون کرد و عقلت را که برد
مستی چشم سیه سرو خرامان شما
سبحه و زنار یکروزی به هم خواهند زد
می شود معلوم کفر ما و ایمان شما
دیو سیرت ای ملایک صورتان ملک روم
خنده می آید مرا بر چشم گریان شما
آفتاب حسن بی اندازه گرمی می کند
می مکد یاقوت تر لعل بدخشان شما
پنجهٔ خورشید و صبح مطلع شمس یقین
نیست ای خوبان بجز دست و گریبان شما
جنگ ها مخفی است در صلح شما ای دوستان
برتر از درد است بر این خسته درمان شما
رونق بازار خوبان چهره های گندمی است
صدهزاران جان به یک جو پیش دکان شما
[سرفه ای] در کشتن ما ای جوانان خوب نیست
صدهزاران چون سعیدا باد قربان شما
دور گردون هست تقلیدی ز دوران شما
تا قیامت باد با هم روبرو ای مهوشان
سینهٔ صافی دلان و تیغ عریان شما
گرنه اید ای دوستان از اهل عزت خود چراست
آسمان کرسی بدوش و سفره [و] خوان شما
چند می پرسی که مجنون کرد و عقلت را که برد
مستی چشم سیه سرو خرامان شما
سبحه و زنار یکروزی به هم خواهند زد
می شود معلوم کفر ما و ایمان شما
دیو سیرت ای ملایک صورتان ملک روم
خنده می آید مرا بر چشم گریان شما
آفتاب حسن بی اندازه گرمی می کند
می مکد یاقوت تر لعل بدخشان شما
پنجهٔ خورشید و صبح مطلع شمس یقین
نیست ای خوبان بجز دست و گریبان شما
جنگ ها مخفی است در صلح شما ای دوستان
برتر از درد است بر این خسته درمان شما
رونق بازار خوبان چهره های گندمی است
صدهزاران جان به یک جو پیش دکان شما
[سرفه ای] در کشتن ما ای جوانان خوب نیست
صدهزاران چون سعیدا باد قربان شما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
جامع رشک جنان فیض اثر دیدیم ما
گوییا در شام دنیای دگر دیدیم ما
سقف جامع با سراجات منیرش بی گمان
آسمان و کوکب و شمس و قمر دیدیم ما
واعظان در هر طرف سرگرم وعظ خویشتن
سرخوش از ذکر خدا دیوار و در دیدیم ما
باخبر با بی خبر را اندرین دارالامان
بی خبر از خویش و از حق باخبر دیدیم ما
وعدهٔ فردا مهیا در دمشق امروز بود
فیض شامش را فزون تر از سحر دیدیم ما
اندرین معبد ره فیض است باب و روزنش
در دل هر بیدلی از حق نظر دیدیم ما
نور احمد از مزار حضرت یحیی مبین
همچو بینایی ز مردم در بصر دیدیم ما
قاپوی جنت سعیدا نیست جز باب البرید
اهل غفران را از این در، در گذر دیدیم ما
گوییا در شام دنیای دگر دیدیم ما
سقف جامع با سراجات منیرش بی گمان
آسمان و کوکب و شمس و قمر دیدیم ما
واعظان در هر طرف سرگرم وعظ خویشتن
سرخوش از ذکر خدا دیوار و در دیدیم ما
باخبر با بی خبر را اندرین دارالامان
بی خبر از خویش و از حق باخبر دیدیم ما
وعدهٔ فردا مهیا در دمشق امروز بود
فیض شامش را فزون تر از سحر دیدیم ما
اندرین معبد ره فیض است باب و روزنش
در دل هر بیدلی از حق نظر دیدیم ما
نور احمد از مزار حضرت یحیی مبین
همچو بینایی ز مردم در بصر دیدیم ما
قاپوی جنت سعیدا نیست جز باب البرید
اهل غفران را از این در، در گذر دیدیم ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
رو به هر کوهی نماید طور می دانیم ما
هر که گوید حرف حق منصور می دانیم ما
غایبان گر در حضور ما سخن ها گفته اند
نیست ز ایشان رنجی معذور می دانیم ما
قرب دلبر جز فنای عاشق بیچاره نیست
هر که نزدیک است او را دور می دانیم ما
کام از انگشت حلوای جهان شیرین مکن
این بنا را خانهٔ زنبور می دانیم ما
یار اگر آن است ای زاهد که مایش دیده ایم
از من و تو دید او مستور می دانیم ما
هر سری کان از خیال او ندارد شورشی
خشکتر از کاسهٔ تنبور می دانیم ما
در تماشای گل روی تو چشم غیر را
همچو نرگس در گلستان کور می دانیم ما
مردمان دیده را ورد است دایم «ان یکاد»
چشم بد را از جمالش دور می دانیم ما
ما معانی در نظر داریم نی ریش و سبیل
کاسهٔ می گل بود فغفور می دانیم ما
صحتی کان از طعام و می کند حاصل کسی
در طریقت خسته و رنجور می دانیم ما
دل اگر بی طاقتی در هجر دارد عیب نیست
اندرین معنی ورا مجبور می دانیم ما
ای سعیدا می روی بر دار چون خود گفته ای
هر که گوید حرف حق منصور می دانیم ما
هر که گوید حرف حق منصور می دانیم ما
غایبان گر در حضور ما سخن ها گفته اند
نیست ز ایشان رنجی معذور می دانیم ما
قرب دلبر جز فنای عاشق بیچاره نیست
هر که نزدیک است او را دور می دانیم ما
کام از انگشت حلوای جهان شیرین مکن
این بنا را خانهٔ زنبور می دانیم ما
یار اگر آن است ای زاهد که مایش دیده ایم
از من و تو دید او مستور می دانیم ما
هر سری کان از خیال او ندارد شورشی
خشکتر از کاسهٔ تنبور می دانیم ما
در تماشای گل روی تو چشم غیر را
همچو نرگس در گلستان کور می دانیم ما
مردمان دیده را ورد است دایم «ان یکاد»
چشم بد را از جمالش دور می دانیم ما
ما معانی در نظر داریم نی ریش و سبیل
کاسهٔ می گل بود فغفور می دانیم ما
صحتی کان از طعام و می کند حاصل کسی
در طریقت خسته و رنجور می دانیم ما
دل اگر بی طاقتی در هجر دارد عیب نیست
اندرین معنی ورا مجبور می دانیم ما
ای سعیدا می روی بر دار چون خود گفته ای
هر که گوید حرف حق منصور می دانیم ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چون تیر پیچ و تاب ندارد کمان ما
پاک است از ریا و حسد خاندان ما
غیر از هدف شدن نزند فال دیگری
گر مهره های قرعه شود استخوان ما
در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد
هر چند مو کشید زبان در دهان ما
جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم
جز بار نیستی چه برد کاروان ما
موی سیاه گشت سفید از فراق یار
شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما
در انتظار شعلهٔ آواز خشک شد
ای عندلیب خار و خس آشیان ما
گوش فلک چو دیدهٔ حیران نرگس است
در انتظار تا شنود داستان ما
منت کش بهار و خزان نیست باغ دل
داغ است لاله از هوس بوستان ما
گر ذره ای ز نور حقیقت به ما رسد
خورشید همچو سایه رود در عنان ما
در نیک و بد حقیقت ما می کند ظهور
در مسجد و کنشت بود داستان ما
اخوان صفات گرگ سعیدا گرفته اند
گویا که یوسفی است در این کاروان ما
پاک است از ریا و حسد خاندان ما
غیر از هدف شدن نزند فال دیگری
گر مهره های قرعه شود استخوان ما
در خاطرش سخن سر مویی اثر نکرد
هر چند مو کشید زبان در دهان ما
جایی که غیر عجز دگر هیچ نیست کم
جز بار نیستی چه برد کاروان ما
موی سیاه گشت سفید از فراق یار
شد زغفران ز محنت غم ارغوان ما
در انتظار شعلهٔ آواز خشک شد
ای عندلیب خار و خس آشیان ما
گوش فلک چو دیدهٔ حیران نرگس است
در انتظار تا شنود داستان ما
منت کش بهار و خزان نیست باغ دل
داغ است لاله از هوس بوستان ما
گر ذره ای ز نور حقیقت به ما رسد
خورشید همچو سایه رود در عنان ما
در نیک و بد حقیقت ما می کند ظهور
در مسجد و کنشت بود داستان ما
اخوان صفات گرگ سعیدا گرفته اند
گویا که یوسفی است در این کاروان ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
برد آرزو خرمن ما خوشه چین ما
از دست نارسا ننمود آستین ما
آیینهٔ نمونهٔ تمثال حیرتیم
چون آب موج خیز نباشد جبین ما
از شکر و صبر ذائقهٔ ما گرفته حظ
تلخ است در مذاق کسان انگبین ما
داغ است همچو لالهٔ بیدل در این چمن
از باغ روزگار گل دستچین ما
آمد اجل به دیدن ما گریه کرد و رفت
دارد مگر اثر نفس واپسین ما
هر دم در این چمن دل ما داغ می شود
هرگز به غیر لاله نرست از زمین ما
هرگز نمی شود ز دلم صورت تو محو
خوش کنده اند نام تو را در نگین ما
از هر طرف حوادث دنیای بی مدار
صف بسته می رود ز یسار و یمین ما
چون ماه در خیال رخ آفتاب او
ما را گداخت هیبت فکر متین ما
دیگر به سیر باغ جهان برنخاستیم
تا شد نهال قامت او دلنشین ما
ما زان سبب طریق ملامت گرفته ایم
ظاهر شود مگر هنر عیب بین ما
گر رشتهٔ حیات کند نیست غم که شد
هر تار موی زلف تو حبل المتین ما
ز آیین ما هر آن که سعیدا کند سؤال
فقر است کیش و مذهب و ترک است دین ما
از دست نارسا ننمود آستین ما
آیینهٔ نمونهٔ تمثال حیرتیم
چون آب موج خیز نباشد جبین ما
از شکر و صبر ذائقهٔ ما گرفته حظ
تلخ است در مذاق کسان انگبین ما
داغ است همچو لالهٔ بیدل در این چمن
از باغ روزگار گل دستچین ما
آمد اجل به دیدن ما گریه کرد و رفت
دارد مگر اثر نفس واپسین ما
هر دم در این چمن دل ما داغ می شود
هرگز به غیر لاله نرست از زمین ما
هرگز نمی شود ز دلم صورت تو محو
خوش کنده اند نام تو را در نگین ما
از هر طرف حوادث دنیای بی مدار
صف بسته می رود ز یسار و یمین ما
چون ماه در خیال رخ آفتاب او
ما را گداخت هیبت فکر متین ما
دیگر به سیر باغ جهان برنخاستیم
تا شد نهال قامت او دلنشین ما
ما زان سبب طریق ملامت گرفته ایم
ظاهر شود مگر هنر عیب بین ما
گر رشتهٔ حیات کند نیست غم که شد
هر تار موی زلف تو حبل المتین ما
ز آیین ما هر آن که سعیدا کند سؤال
فقر است کیش و مذهب و ترک است دین ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
جز لاله نیست چشم سیاهی به راه ما
غیر از دلی شکسته نباشد پناه ما
در انتظار پنبهٔ راحت سفید شد
چشم کشیده سرمهٔ داغ سیاه ما
از موج خیز جوهر شمشیر آبدار
دایم رسیده آب به حلق گیاه ما
از بهر چشم زخم حوادث به خط صنع
حرزی نوشته هاله بر اطراف ماه ما
تا شد نشان عمر در این خاک توده گم
هر دم کمان یأس کشد تیر آه ما
افتاده ام به چشم و نیفتادم از نظر
بر دیده کرد جا همه جا برگ کاه ما
بر جان و دل از آنچه تو دیروز کرده ای
گر نیست باوری تو سعیدا گواه ما
غیر از دلی شکسته نباشد پناه ما
در انتظار پنبهٔ راحت سفید شد
چشم کشیده سرمهٔ داغ سیاه ما
از موج خیز جوهر شمشیر آبدار
دایم رسیده آب به حلق گیاه ما
از بهر چشم زخم حوادث به خط صنع
حرزی نوشته هاله بر اطراف ماه ما
تا شد نشان عمر در این خاک توده گم
هر دم کمان یأس کشد تیر آه ما
افتاده ام به چشم و نیفتادم از نظر
بر دیده کرد جا همه جا برگ کاه ما
بر جان و دل از آنچه تو دیروز کرده ای
گر نیست باوری تو سعیدا گواه ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
بیجا نمی خلد به دلی تیر آه ما
مژگان چشم آبله شد خار راه ما
از عجز ما همیشه قوی رشک می برد
با برق می زند دو برابر گیاه ما
یک نکته ای است در نظر اهل معرفت
از خط سرنوشت شکست کلاه ما
از خشم چرخ و کشمکش دست روزگار
شد چون کمان شکستگی ما پناه ما
جایی که چشم عفو تو مژگان به هم زند
در دیدهٔ [صواب] نشیند گناه ما
چون خط و خال، زینت روی دو عالم است
سودای مفلسانه و فقر سیاه ما
تا بوسه دست داده سعیدا به پای او
ساییده است سر به ثریا کلاه ما
مژگان چشم آبله شد خار راه ما
از عجز ما همیشه قوی رشک می برد
با برق می زند دو برابر گیاه ما
یک نکته ای است در نظر اهل معرفت
از خط سرنوشت شکست کلاه ما
از خشم چرخ و کشمکش دست روزگار
شد چون کمان شکستگی ما پناه ما
جایی که چشم عفو تو مژگان به هم زند
در دیدهٔ [صواب] نشیند گناه ما
چون خط و خال، زینت روی دو عالم است
سودای مفلسانه و فقر سیاه ما
تا بوسه دست داده سعیدا به پای او
ساییده است سر به ثریا کلاه ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
شور عشق است و جنون حاصل و سرمایهٔ ما
سنگ طفلان بود از خان غمش دایهٔ ما
منزل ما و فنا در ته یک دیوارند
سایهٔ ماست در این بادیه همسایهٔ ما
ما در این مهد چه خواهیم به خود بالیدن
که به صد خون جگر شیر دهد دایهٔ ما
هر که را رغبت بی ساخته با جنس خود است
دست در گردن ما چون نکند سایهٔ ما؟
گر ز دست فلک افتیم سعیدا غم نیست
بسکه بالا شده در صدر فنا پایهٔ ما
سنگ طفلان بود از خان غمش دایهٔ ما
منزل ما و فنا در ته یک دیوارند
سایهٔ ماست در این بادیه همسایهٔ ما
ما در این مهد چه خواهیم به خود بالیدن
که به صد خون جگر شیر دهد دایهٔ ما
هر که را رغبت بی ساخته با جنس خود است
دست در گردن ما چون نکند سایهٔ ما؟
گر ز دست فلک افتیم سعیدا غم نیست
بسکه بالا شده در صدر فنا پایهٔ ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
بی رمز درد، کس نشود آشنای ما
خالی ز ناله نیست نی بوریای ما
ماییم هر چه هست نماییم هر چه هست
از ما پر است عالم و خالی است جای ما
با سنگ طینتان چه کند نرمی زبان
با دل شکسته کار کند مومیای ما
دست طمع ز دامن دوران بریده ایم
کفش زمانه راست نیامد به پای ما
خود را به تیر آه غریبان سپر مکن
خم شد کمان چرخ به زور دعای ما
عمری است در مقام رضا ایستاده ایم
هرگز ناوفتاده ز پا این عصای ما
ما گردباد وادی حیرانی خودیم
جز آه ما نگشته کسی گرد وای ما
هرگز نداده دولت دیدار رو مگر
از پا فتاده سایهٔ بال همای ما؟
بلبل به باد داد هر آن برگ گل که داشت
بشنود تا نوای دل بینوای ما
گر شمع من تو باشی و پروانه ات منم
روز جزا وصال تو باشد جزای ما
انگشت خود گزید سعیدا چو ماه نو
تا دید ضعف طالع نشو و نمای ما
خالی ز ناله نیست نی بوریای ما
ماییم هر چه هست نماییم هر چه هست
از ما پر است عالم و خالی است جای ما
با سنگ طینتان چه کند نرمی زبان
با دل شکسته کار کند مومیای ما
دست طمع ز دامن دوران بریده ایم
کفش زمانه راست نیامد به پای ما
خود را به تیر آه غریبان سپر مکن
خم شد کمان چرخ به زور دعای ما
عمری است در مقام رضا ایستاده ایم
هرگز ناوفتاده ز پا این عصای ما
ما گردباد وادی حیرانی خودیم
جز آه ما نگشته کسی گرد وای ما
هرگز نداده دولت دیدار رو مگر
از پا فتاده سایهٔ بال همای ما؟
بلبل به باد داد هر آن برگ گل که داشت
بشنود تا نوای دل بینوای ما
گر شمع من تو باشی و پروانه ات منم
روز جزا وصال تو باشد جزای ما
انگشت خود گزید سعیدا چو ماه نو
تا دید ضعف طالع نشو و نمای ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ظهور نعمت منعم بود گدایی ما
نوای عالم معنی است بینوایی ما
زمانه افسر شاهی به روی خاک انداخت
چو دید شوکت و شأن برهنه پایی ما
بیار باده و با ما مصاحبت انگیز
که بیخودی است ره و رسم آشنایی ما
نه زهد خشک فروشیم آبرو خواهیم
نه ترک دنیی دون است پارسایی ما
چو بحر عشق شود چارموجه می دانی
که در سفینهٔ دل چیست ناخدایی ما
نه گل نه بلبل و نی سرو در نظر داریم
به یاد روی تو باشد غزلسرایی ما
همین بس است که افشانده دست از دو جهان
دگر چه کار کند دست نارسایی ما
به حق دوست که اظهار خودنمایی نیست
اگر چه نیست پسندیده خود ستایی ما
نسیم را نفس صبحدم دهد تعلیم
ز دود مجمرهٔ سینه عطرسایی ما
زمانه داند اگر باشدش تمیز سخن
که کس نگفته سخن را به خوش ادایی ما
دلیل عالم معنی است عالم صورت
که مثبت است به یکتاییش دوتایی ما
تو گر ز سایهٔ نابود بگذری یابی
سعادتی که نهان است در همایی ما
به ره نرفته دو گامی برهنه پا شده اند
نصیب نیست به هر کس برهنه پایی ما
جفا مکش پی آرایش خود ای طناز
ندارد این همه در کار دلربایی ما
حکایت است سعیدا که بشنوید از نی
شکایت است که اظهار کرده نایی ما
نوای عالم معنی است بینوایی ما
زمانه افسر شاهی به روی خاک انداخت
چو دید شوکت و شأن برهنه پایی ما
بیار باده و با ما مصاحبت انگیز
که بیخودی است ره و رسم آشنایی ما
نه زهد خشک فروشیم آبرو خواهیم
نه ترک دنیی دون است پارسایی ما
چو بحر عشق شود چارموجه می دانی
که در سفینهٔ دل چیست ناخدایی ما
نه گل نه بلبل و نی سرو در نظر داریم
به یاد روی تو باشد غزلسرایی ما
همین بس است که افشانده دست از دو جهان
دگر چه کار کند دست نارسایی ما
به حق دوست که اظهار خودنمایی نیست
اگر چه نیست پسندیده خود ستایی ما
نسیم را نفس صبحدم دهد تعلیم
ز دود مجمرهٔ سینه عطرسایی ما
زمانه داند اگر باشدش تمیز سخن
که کس نگفته سخن را به خوش ادایی ما
دلیل عالم معنی است عالم صورت
که مثبت است به یکتاییش دوتایی ما
تو گر ز سایهٔ نابود بگذری یابی
سعادتی که نهان است در همایی ما
به ره نرفته دو گامی برهنه پا شده اند
نصیب نیست به هر کس برهنه پایی ما
جفا مکش پی آرایش خود ای طناز
ندارد این همه در کار دلربایی ما
حکایت است سعیدا که بشنوید از نی
شکایت است که اظهار کرده نایی ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
نگاهی جانب ما کن که قربانت شود جان ها
از آن چشمی که مجنون گشته آهو در [بیابان ها]
ز مشتاقان چرا پوشیده ای عارض به رنگ گل
نوای بلبل شیداست زان رو در گلستان ها
کمان ابروانت بسته زه گویا که پی در پی
گذر دارد ز هر سو بر دل من تیر مژگان ها
نمود از عارضش خالی سودا فقر پیدا شد
که عقل کل از آن سوداست سر زد در بیابانها
غبار خط چو پیدا گشت بر گرد رخش یارب
پی اثبات دین هر سو روان کردند فرمان ها
به نامش گشت فخر هر دو عالم صورت آدم
که بی اسمش ندارد [رونقی] عنوان دیوان ها
ز یک موجی که زد بحرش دو عالم در خروش آمد
صفاتش کی رقم گردد به امداد شبستان ها
ز مجنون پرس، پیر عقل نادان است در این ره
که طفل عشق، استاد جهان شد در دبستان ها
ز نقش پای مشتاقان فلک تسبیح گردان شد
که گردیدند چون پرگار بر این نقطه دوران ها
نمی آیند با خود جرعه نوشان ازل هرگز
که با مستی از آن پیمانه بربستند پیمان ها
کسی فیض از شمیم طرهٔ دلدار می یابد
که چون گل در بر خود چاک زد از تن گریبان ها
ز ناهمواری جسمی که داری پیشتر پا نه
به مطلب کی رسی حاجی تو در قطع بیابان ها
نه مژگان است گرد چشم آن بدخو که از غیرت
نگاهش تیز می سازد به جانم نیش پیکان ها
سعیدا چون به سر خود رسیدم شد مرا ظاهر
که بر هر یک سر از گنج کرم دادند سامان ها
از آن چشمی که مجنون گشته آهو در [بیابان ها]
ز مشتاقان چرا پوشیده ای عارض به رنگ گل
نوای بلبل شیداست زان رو در گلستان ها
کمان ابروانت بسته زه گویا که پی در پی
گذر دارد ز هر سو بر دل من تیر مژگان ها
نمود از عارضش خالی سودا فقر پیدا شد
که عقل کل از آن سوداست سر زد در بیابانها
غبار خط چو پیدا گشت بر گرد رخش یارب
پی اثبات دین هر سو روان کردند فرمان ها
به نامش گشت فخر هر دو عالم صورت آدم
که بی اسمش ندارد [رونقی] عنوان دیوان ها
ز یک موجی که زد بحرش دو عالم در خروش آمد
صفاتش کی رقم گردد به امداد شبستان ها
ز مجنون پرس، پیر عقل نادان است در این ره
که طفل عشق، استاد جهان شد در دبستان ها
ز نقش پای مشتاقان فلک تسبیح گردان شد
که گردیدند چون پرگار بر این نقطه دوران ها
نمی آیند با خود جرعه نوشان ازل هرگز
که با مستی از آن پیمانه بربستند پیمان ها
کسی فیض از شمیم طرهٔ دلدار می یابد
که چون گل در بر خود چاک زد از تن گریبان ها
ز ناهمواری جسمی که داری پیشتر پا نه
به مطلب کی رسی حاجی تو در قطع بیابان ها
نه مژگان است گرد چشم آن بدخو که از غیرت
نگاهش تیز می سازد به جانم نیش پیکان ها
سعیدا چون به سر خود رسیدم شد مرا ظاهر
که بر هر یک سر از گنج کرم دادند سامان ها
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
سرگشتهٔ تو خم نکند سر به هیچ باب
از آسمان فتد نفتد قدر آفتاب
دیروز طرفه صحبت گرمی نداشتیم
ما و خدنگ غمزهٔ او زلف و پیچ و تاب
واعظ بیا ز حق مگذر خوب قسمتی است
ما و شراب ناب، تو و مست و احتساب
پستان داغ سینه به طفلی مکیده ام
کی می رود ز ذایقه ام لذت کباب؟
امروز زلف [و] طرهٔ شب را گشوده است
در آسمان آینه کن سیر ماهتاب
بی او مدان که باده کشان باده می کشند
چشمی است پر ز گریهٔ خم ساغر شراب
بالله از عمارت کونین بهتر است
تعمیر پایهٔ در و بام دل خراب
خواهی شوی نهان ز اجل پیشتر ز موت
زودی بپوش چشم سعیدا برو بخواب
از آسمان فتد نفتد قدر آفتاب
دیروز طرفه صحبت گرمی نداشتیم
ما و خدنگ غمزهٔ او زلف و پیچ و تاب
واعظ بیا ز حق مگذر خوب قسمتی است
ما و شراب ناب، تو و مست و احتساب
پستان داغ سینه به طفلی مکیده ام
کی می رود ز ذایقه ام لذت کباب؟
امروز زلف [و] طرهٔ شب را گشوده است
در آسمان آینه کن سیر ماهتاب
بی او مدان که باده کشان باده می کشند
چشمی است پر ز گریهٔ خم ساغر شراب
بالله از عمارت کونین بهتر است
تعمیر پایهٔ در و بام دل خراب
خواهی شوی نهان ز اجل پیشتر ز موت
زودی بپوش چشم سعیدا برو بخواب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
با تهی دستی علو همت است این از حباب
کاسه اش بر آب و هرگز تر نمی گردد ز آب
جوهر خود را نهان در طبع روشن کرده ام
با وجود آن که عریانم چو تیغ آفتاب
جوش مستی های باطن را چه داند محتسب
کی برد بو تا نریزد بر کنار خم شراب؟
در شکست دل از آن شادم که استاد ازل
کرده در مجموعهٔ تن این ورق را انتخاب
نشئهٔ بخت من و چشم سیاه او یکی است
هر دو همرنگند وحشی طبع و دایم مست خواب
ما نهال خود سعیدا ز آبرو پرورده ایم
خوشتر از چین جبینباشد به ما موج شراب
کاسه اش بر آب و هرگز تر نمی گردد ز آب
جوهر خود را نهان در طبع روشن کرده ام
با وجود آن که عریانم چو تیغ آفتاب
جوش مستی های باطن را چه داند محتسب
کی برد بو تا نریزد بر کنار خم شراب؟
در شکست دل از آن شادم که استاد ازل
کرده در مجموعهٔ تن این ورق را انتخاب
نشئهٔ بخت من و چشم سیاه او یکی است
هر دو همرنگند وحشی طبع و دایم مست خواب
ما نهال خود سعیدا ز آبرو پرورده ایم
خوشتر از چین جبینباشد به ما موج شراب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تا کجا رفتار دلجوی تو را دیده است آب
کز هوای جلوه ات بر خویش گردیده است آب
می کند هر لحظه پیراهن قبا چرخ کبود
این قدر بیهوده بر گرداب پیچیده است آب
ز دو جانب بسته دامن را به زنجیر کمر
از شتاب عمر بس دلسرد گردیده است آب
دایماً در بحث کج با بحر میدان می کشد
راستی را از زبان موج نشنیده است آب
جلوهٔ مستانه دریا را سعیدا شد نصیب
در پی آن نازنین از بسکه گردیده است آب
کز هوای جلوه ات بر خویش گردیده است آب
می کند هر لحظه پیراهن قبا چرخ کبود
این قدر بیهوده بر گرداب پیچیده است آب
ز دو جانب بسته دامن را به زنجیر کمر
از شتاب عمر بس دلسرد گردیده است آب
دایماً در بحث کج با بحر میدان می کشد
راستی را از زبان موج نشنیده است آب
جلوهٔ مستانه دریا را سعیدا شد نصیب
در پی آن نازنین از بسکه گردیده است آب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
در خم هر حلقهٔ زلفش رهین است آفتاب
سایه سان پیش قد او بر زمین است آفتاب
مزرع حسنی که گردون است خاک ریشه اش
از برای روزی خود خوشه چین است آفتاب
نور چشم از مهر افزونتر نماید در نظر
از برای دیدهٔ ما دوربین است آفتاب
کیست یارب آن سواری کز غرور حسن او
آسمان با این بزرگی اسب و زین است آفتاب
عرش باشد حلقهٔ مهری به انگشت صفات
آسمان فیروزه و نقش نگین است آفتاب
گه پریشان می کند گه غنچه می سازد چو زلف
با سیه بختان سعیدا این چنین است آفتاب
سایه سان پیش قد او بر زمین است آفتاب
مزرع حسنی که گردون است خاک ریشه اش
از برای روزی خود خوشه چین است آفتاب
نور چشم از مهر افزونتر نماید در نظر
از برای دیدهٔ ما دوربین است آفتاب
کیست یارب آن سواری کز غرور حسن او
آسمان با این بزرگی اسب و زین است آفتاب
عرش باشد حلقهٔ مهری به انگشت صفات
آسمان فیروزه و نقش نگین است آفتاب
گه پریشان می کند گه غنچه می سازد چو زلف
با سیه بختان سعیدا این چنین است آفتاب