عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۰ - سئوال دوم فرامرز از برهمن
دگر گفت کای مرد پاکیزه رای
مرا سون دانش یکی ره نمای
به گیتی چه نیکوست نزد خرد
که دانا بدان جان همی پرورد
همان بد به گیتی چه چیز است نیز
کجا با خرد باشد اندر ستیز
برهمن بدو گفت کای هوشیار
چو پاسخ بیابی زمن گوش دار
نکویی،پرستیدن دادگر
جز او را مدان پادشاهی دگر
ازو دان شب وروز و رخشنده ماه
بزرگی و فیروزی و دستگاه
چنان دان که بی امر یزدان پاک
نه آب و نه آتش نه باد ونه خاک
به سوزندگی وبه سازندگی
بدو بر بکردند یکبارگی
ندارند با کام خود دسترس
به فرمان اویند جاوید و بس
چه او را بخوانی بدان سان که اوست
تو را از پرسیدنش بس نکوست
پرسیدن او بگویم تو را
روان از بدی ها بشویم تو را
زیزدان بیندیش و روز شمار
زپادافره دوزخش بیم دار
زکاری که خوشنودی ایزد است
از آن رخ متاب ای که آنت بهست
نگهدار دین باش و جویای دین
زدیندار بر دل مدار هیچ کین
چو بر کام باشد تو را دسترس
میازار از آن پس دل هیچ کس
ابا نیکمردان،سخن نرم گوی
به گفتن،ره شرم و آزرم جوی
به دل،نیکویی دار و زفتی مکن
ابا دیو وارونه جفتی مکن
که زفتی زداد خداوند نیست
جهاندار از این کار خرسند نیست
هرآنگه که نیکی کنی با کسی
مکن یاد از کار نیکی بسی
که از گفتنت دل شکسته شود
در نیکویی بر تو بسته شود
زبان را زگفتار بد بند کن
دل ودیده سوی خردمند کن
زگفتار نیکو گریزان مشو
به ناکامی اندر غریوان مشو
چو کارتو ناید به کام تو راست
برآن رو که فرمان و امر خداست
کجا آفریننده گرم و سرد
جهان را نه برآرزوی تو کرد
زنیکو هر آنچت جهاندار داد
همی باش خشنود و خرسند وشاد
زخرسندی،ایزدت بیشی دهد
دلت را چو باشکر خویشی دهد
وزو دار پیوسته شکر وسپاس
همیشه همی باش اندر هراس
همان چون رسیدی زیزدان به کام
برآمد تو را گنج و خوبی ونام
ببخش و بخور دیگرت خود دهد
یکی را جهان آفرین صد دهد
به دل،مهربان و به کف،راد باش
زغم خوردن گیتی آزاد باش
به بی کامی کس مشو شادمان
که نزدیک تو راه دارد همان
زبدها بیندیش و مپسند بد
که گردی پشیمان تو نزد خرد
دروغ از بنه هیچ گونه مگوی
که تیره شود در جهان آبروی
به هرکار در راستی پیشه کن
مگردان زبان را به کج در سخن
ز رشک و حسد جاودان دور باش
به آزادی از دهر کن نام فاش
حسد چیره رشک آورد دل گسل
بود نزد نیکان همیشه خجل
زدور حسد مرد پرهیز جوی
سخن نزد او از بنه خود مگوی
دلت را به گفتار بد گوش دار
ولیکن به کردار خود هوش دار
به جای تو آن کس که جوید بدی
تو با او مکن بد اگر بخردی
گرت دست باشد نکویی نمای
که نیکی برآید به نزد خدای
گراو بدکند پس توهم بدکنی
بر نیک مردی به چاه افکنی
چو نزد تواز نیک و بد فرق نیست
بدان رای و دانش بباید گریست
کم آزاری از هرچه جویی بهست
کم آزار بر مهتران هم مهست
به هنگام خشم ار ببخشی گناه
پسندیده تر زان مدان هیچ راه
ازین گونه چندان که گویم سخن
زگفتار،یک شمه ناید به بن
زپیر جهان دیده می نوش پند
دل اندر فریب زمانه مبند
که گیتی نماند به کس جاودان
همان به که رادی بود در میان
چو گفت برهمن به پایان رسید
دل پهلوان از خرد بردمید
بسی آفرین کرد بر برهمن
ستایش نمودش در آن انجمن
که یزدان زداننده خوشنود باد
همه مزد او نیکویی ها دهاد
بیاسود جانم زگفتار تو
دلم گشت تازه به دیدارتو
فراوان زیاقوت و در و گهر
هم ا زجامه و اسب وهم سیم وزر
سپهبد به گنجور گفتا بیار
بدان تا ببخشد به آموزگار
چو آورد دانا نپذرفت ازوی
بدو گفت کای مهتر رزمجوی
برهمن به این ها ندارد نیاز
به دینار و گوهر نیاید فراز
اگرمن بدین آرزو دارمی
جهان را به گوهر بانبارمی
همه کوهساران ما این بود
مرا دل زدینار،پرکین بود
خرد گر به دینار بسته شود
دل از کام و امید خسته شود
زیزدان بدین بازماند دلم
پس آنگاه دل را زتن بگسلم
ازآن پس برآمد به جای نشست
ابا او سپهدار،دستش به دست
به دریا کنار وبه هامون و کوه
بسی گشت تا شد زگشتن ستوه
یکایک نمودش همه دشت ودر
پر از لعل و یاقوت و در و گهر
شگفت آمدش پهلوان کان بدید
پر اندیشه لب را به دندان گزید
از آنجا بیامد سوی بارگاه
سخن گفت با موبدان و سپاه
چو بنشست در بارگه نامور
برهمن بیاورد با خویش بر
سپهدار برتختش بنشاختش
زخوبی بسی آفرین ساختش
مرا سون دانش یکی ره نمای
به گیتی چه نیکوست نزد خرد
که دانا بدان جان همی پرورد
همان بد به گیتی چه چیز است نیز
کجا با خرد باشد اندر ستیز
برهمن بدو گفت کای هوشیار
چو پاسخ بیابی زمن گوش دار
نکویی،پرستیدن دادگر
جز او را مدان پادشاهی دگر
ازو دان شب وروز و رخشنده ماه
بزرگی و فیروزی و دستگاه
چنان دان که بی امر یزدان پاک
نه آب و نه آتش نه باد ونه خاک
به سوزندگی وبه سازندگی
بدو بر بکردند یکبارگی
ندارند با کام خود دسترس
به فرمان اویند جاوید و بس
چه او را بخوانی بدان سان که اوست
تو را از پرسیدنش بس نکوست
پرسیدن او بگویم تو را
روان از بدی ها بشویم تو را
زیزدان بیندیش و روز شمار
زپادافره دوزخش بیم دار
زکاری که خوشنودی ایزد است
از آن رخ متاب ای که آنت بهست
نگهدار دین باش و جویای دین
زدیندار بر دل مدار هیچ کین
چو بر کام باشد تو را دسترس
میازار از آن پس دل هیچ کس
ابا نیکمردان،سخن نرم گوی
به گفتن،ره شرم و آزرم جوی
به دل،نیکویی دار و زفتی مکن
ابا دیو وارونه جفتی مکن
که زفتی زداد خداوند نیست
جهاندار از این کار خرسند نیست
هرآنگه که نیکی کنی با کسی
مکن یاد از کار نیکی بسی
که از گفتنت دل شکسته شود
در نیکویی بر تو بسته شود
زبان را زگفتار بد بند کن
دل ودیده سوی خردمند کن
زگفتار نیکو گریزان مشو
به ناکامی اندر غریوان مشو
چو کارتو ناید به کام تو راست
برآن رو که فرمان و امر خداست
کجا آفریننده گرم و سرد
جهان را نه برآرزوی تو کرد
زنیکو هر آنچت جهاندار داد
همی باش خشنود و خرسند وشاد
زخرسندی،ایزدت بیشی دهد
دلت را چو باشکر خویشی دهد
وزو دار پیوسته شکر وسپاس
همیشه همی باش اندر هراس
همان چون رسیدی زیزدان به کام
برآمد تو را گنج و خوبی ونام
ببخش و بخور دیگرت خود دهد
یکی را جهان آفرین صد دهد
به دل،مهربان و به کف،راد باش
زغم خوردن گیتی آزاد باش
به بی کامی کس مشو شادمان
که نزدیک تو راه دارد همان
زبدها بیندیش و مپسند بد
که گردی پشیمان تو نزد خرد
دروغ از بنه هیچ گونه مگوی
که تیره شود در جهان آبروی
به هرکار در راستی پیشه کن
مگردان زبان را به کج در سخن
ز رشک و حسد جاودان دور باش
به آزادی از دهر کن نام فاش
حسد چیره رشک آورد دل گسل
بود نزد نیکان همیشه خجل
زدور حسد مرد پرهیز جوی
سخن نزد او از بنه خود مگوی
دلت را به گفتار بد گوش دار
ولیکن به کردار خود هوش دار
به جای تو آن کس که جوید بدی
تو با او مکن بد اگر بخردی
گرت دست باشد نکویی نمای
که نیکی برآید به نزد خدای
گراو بدکند پس توهم بدکنی
بر نیک مردی به چاه افکنی
چو نزد تواز نیک و بد فرق نیست
بدان رای و دانش بباید گریست
کم آزاری از هرچه جویی بهست
کم آزار بر مهتران هم مهست
به هنگام خشم ار ببخشی گناه
پسندیده تر زان مدان هیچ راه
ازین گونه چندان که گویم سخن
زگفتار،یک شمه ناید به بن
زپیر جهان دیده می نوش پند
دل اندر فریب زمانه مبند
که گیتی نماند به کس جاودان
همان به که رادی بود در میان
چو گفت برهمن به پایان رسید
دل پهلوان از خرد بردمید
بسی آفرین کرد بر برهمن
ستایش نمودش در آن انجمن
که یزدان زداننده خوشنود باد
همه مزد او نیکویی ها دهاد
بیاسود جانم زگفتار تو
دلم گشت تازه به دیدارتو
فراوان زیاقوت و در و گهر
هم ا زجامه و اسب وهم سیم وزر
سپهبد به گنجور گفتا بیار
بدان تا ببخشد به آموزگار
چو آورد دانا نپذرفت ازوی
بدو گفت کای مهتر رزمجوی
برهمن به این ها ندارد نیاز
به دینار و گوهر نیاید فراز
اگرمن بدین آرزو دارمی
جهان را به گوهر بانبارمی
همه کوهساران ما این بود
مرا دل زدینار،پرکین بود
خرد گر به دینار بسته شود
دل از کام و امید خسته شود
زیزدان بدین بازماند دلم
پس آنگاه دل را زتن بگسلم
ازآن پس برآمد به جای نشست
ابا او سپهدار،دستش به دست
به دریا کنار وبه هامون و کوه
بسی گشت تا شد زگشتن ستوه
یکایک نمودش همه دشت ودر
پر از لعل و یاقوت و در و گهر
شگفت آمدش پهلوان کان بدید
پر اندیشه لب را به دندان گزید
از آنجا بیامد سوی بارگاه
سخن گفت با موبدان و سپاه
چو بنشست در بارگه نامور
برهمن بیاورد با خویش بر
سپهدار برتختش بنشاختش
زخوبی بسی آفرین ساختش
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۱ - سئوال سوم فرامرز از برهمن
بپرسید دیگر زیزدان پرست
که ای مرد با دانش نیک دست
چه چیز است دیگر به هر کار او
خرد رنجه گردد روان تیره رو
بدو گفت کز کار و کردار دیو
روان،تیره گردد خرد پرغریو
کدامست گفتش که دیو پلید
ازو رنج وسختی بباید کشید
چنین داد پاسخ که ده دیو زشت
که شان دوزخ آمد نهاد و سرشت
از ایشان نخست آزمندی بود
که هر گز زبیشی همی نغنود
که هرچش دهی بیشتر بایدش
دمی سیری از خواسته نایدش
همه روزه باشد پر از درد وکین
گهی نزد آن و گهی نزد این
نه آرامش روز ونه خواب شب
زبهر درم،سال ومه در طلب
نه از گنج خود هیچ آسایشی
نه کس را بدو نیز آرامشی
نبیند درین گیتی از رنج،بر
به نادانی آرد زمانه به سر
دوم دیو دژخیم باشد نیاز
که بر چیز مردم فراز آورد
نه بخشایش آرد نه رحم آورد
اگر خود برادر بود ننگرد
روا دارد از بهر یک دانگ سیم
سری را بریدن به بی ترس و بیم
سیم دیو خشمست با دار وبرد
که او مرد،بی نام وبدکام کرد
چو او اسب در زیر زین آورد
تو گویی که با چرخ،کین آورد
نه آرام داند نه هوش و درنگ
شتاب آورد کینه کش چون پلنگ
نه نیکی شناسد نه پیدا کند
چوآتش زباد دمان نغنود
هرآن چیز کایدش در پیش دست
به هم بر زند همچو دیوانه مست
پس از کرده خود پشیمان شود
نکوهش کنندش غریوان شود
چهارم بود دیو دژخیم کین
که آواز آرد نهان در زمین
برآن دارد او سال ومه مرد را
که در دل کند با غم و درد را
که تا زنده باشد زغم،تنگدل
نداند کسی راز آن سنگدل
گه این را به بدنام رسواکند
گه آن را به زشتی تمنا کند
نه با مردمش یک زمان مردمی
نه از کار خویشش دمی خرمی
بداندیش و بیکار و بدخو بود
بدان شور وآن کین نه نیکو بود
دگر پنجمین اهریمن ناشناس
بتر زین همه خویش کامی شناس
که نیکی نداند چو پندش دهی
چو دیوانه باشد که بندش نهی
کند بد گمانش که نیکو بود
چه نیکی کند هرکه بدخو بود
نداند بد ونیک و نه گرم وسرد
نه زشتی و خوبی نه درمان ودرد
از آن خویش کامی،سرانجام کار
به کام عدو باشدش روزگار
ششم دیو را رشک دان ای پسر
که پیوسته پر درد دارد جگر
به هر چیز کو را درافتاد چشم
درآرد همی در درون کین و خشم
به دل گوید آن چیز کان مرد راست
چرا من ندارم ورا ناسزاست
شب وروز از این گونه باشد به جنگ
جهان بردل خویشتن کرده تنگ
سرانجام از این آشکار ونهان
نبیند زخود کمتر اندر جهان
زداد خداوند،خشنود نیست
کسی کو حسد جست بر سودنیست
بود دیو بدنام هفتم دروغ
به نزد خرد نبود او را فروغ
به گفتار،چربی نماید نخست
بدان سان که گویی مگر خویش توست
کند لابه و پویه و ریو و رنگ
که تا کام خویش از تو آرد به چنگ
تو را یک زمان شاد دارد به دل
تو آگه نه از کار آن دل گسل
چو کام خود از تو برآرد تمام
از آن پس نگوید تو را هیچ نام
دگر دیو هشتم سخن چینی است
کجا آن همه رای بددینی است
سخن چین بدگو مباد از بنه
که آن بدرگ وبد دل یک تنه
به گفتار خود تیره باشد چنان
که گوید چو من نیست اندر زمان
از آنجا حدیثی به آنجا برد
چوگوید همان بشنود بگذرد
خرابی پدید آید از کار او
پریشان کند خلق از گفتگو
ورا زین سخن هیچ مقصودنه
بجز رنج ازو هیچ موجود نه
نهم دیو دژخیم دان کاهلی
مکن کاهلی گر تو خود جاهلی
کجا کاهلی اصل بی کامی است
درو رنج و خواری بدنامی است
زکاهل چه آید بجز خورد وخواب
تنش خاکسار و دل اندر شتاب
همیشه زامید خود نا امید
دلش تیره و دیدگانش سفید
فتاده چو خاک از بر راه خوار
چو بی دست و پا مردم سوگوار
دهم دیو را ناسپاسی بود
که آن از ره ناشناسی بود
نباشد ورا هیچ اندر جهان
به جستن بود آشکار و نهان
زناگه فراز آیدش خواسته
شود کارش از هیچ آراسته
فرامش کند آفریننده را
کند کور،چشمان بیننده را
زدینار اندر دل آرد هراس
به یزدان شود ناگهان ناسپاس
بماند همه ساله در تیرگی
روان در پریشان و هم خیرگی
بدان سر نیارد زدانش برد
زیزدان همانا پریشان شود
که ای مرد با دانش نیک دست
چه چیز است دیگر به هر کار او
خرد رنجه گردد روان تیره رو
بدو گفت کز کار و کردار دیو
روان،تیره گردد خرد پرغریو
کدامست گفتش که دیو پلید
ازو رنج وسختی بباید کشید
چنین داد پاسخ که ده دیو زشت
که شان دوزخ آمد نهاد و سرشت
از ایشان نخست آزمندی بود
که هر گز زبیشی همی نغنود
که هرچش دهی بیشتر بایدش
دمی سیری از خواسته نایدش
همه روزه باشد پر از درد وکین
گهی نزد آن و گهی نزد این
نه آرامش روز ونه خواب شب
زبهر درم،سال ومه در طلب
نه از گنج خود هیچ آسایشی
نه کس را بدو نیز آرامشی
نبیند درین گیتی از رنج،بر
به نادانی آرد زمانه به سر
دوم دیو دژخیم باشد نیاز
که بر چیز مردم فراز آورد
نه بخشایش آرد نه رحم آورد
اگر خود برادر بود ننگرد
روا دارد از بهر یک دانگ سیم
سری را بریدن به بی ترس و بیم
سیم دیو خشمست با دار وبرد
که او مرد،بی نام وبدکام کرد
چو او اسب در زیر زین آورد
تو گویی که با چرخ،کین آورد
نه آرام داند نه هوش و درنگ
شتاب آورد کینه کش چون پلنگ
نه نیکی شناسد نه پیدا کند
چوآتش زباد دمان نغنود
هرآن چیز کایدش در پیش دست
به هم بر زند همچو دیوانه مست
پس از کرده خود پشیمان شود
نکوهش کنندش غریوان شود
چهارم بود دیو دژخیم کین
که آواز آرد نهان در زمین
برآن دارد او سال ومه مرد را
که در دل کند با غم و درد را
که تا زنده باشد زغم،تنگدل
نداند کسی راز آن سنگدل
گه این را به بدنام رسواکند
گه آن را به زشتی تمنا کند
نه با مردمش یک زمان مردمی
نه از کار خویشش دمی خرمی
بداندیش و بیکار و بدخو بود
بدان شور وآن کین نه نیکو بود
دگر پنجمین اهریمن ناشناس
بتر زین همه خویش کامی شناس
که نیکی نداند چو پندش دهی
چو دیوانه باشد که بندش نهی
کند بد گمانش که نیکو بود
چه نیکی کند هرکه بدخو بود
نداند بد ونیک و نه گرم وسرد
نه زشتی و خوبی نه درمان ودرد
از آن خویش کامی،سرانجام کار
به کام عدو باشدش روزگار
ششم دیو را رشک دان ای پسر
که پیوسته پر درد دارد جگر
به هر چیز کو را درافتاد چشم
درآرد همی در درون کین و خشم
به دل گوید آن چیز کان مرد راست
چرا من ندارم ورا ناسزاست
شب وروز از این گونه باشد به جنگ
جهان بردل خویشتن کرده تنگ
سرانجام از این آشکار ونهان
نبیند زخود کمتر اندر جهان
زداد خداوند،خشنود نیست
کسی کو حسد جست بر سودنیست
بود دیو بدنام هفتم دروغ
به نزد خرد نبود او را فروغ
به گفتار،چربی نماید نخست
بدان سان که گویی مگر خویش توست
کند لابه و پویه و ریو و رنگ
که تا کام خویش از تو آرد به چنگ
تو را یک زمان شاد دارد به دل
تو آگه نه از کار آن دل گسل
چو کام خود از تو برآرد تمام
از آن پس نگوید تو را هیچ نام
دگر دیو هشتم سخن چینی است
کجا آن همه رای بددینی است
سخن چین بدگو مباد از بنه
که آن بدرگ وبد دل یک تنه
به گفتار خود تیره باشد چنان
که گوید چو من نیست اندر زمان
از آنجا حدیثی به آنجا برد
چوگوید همان بشنود بگذرد
خرابی پدید آید از کار او
پریشان کند خلق از گفتگو
ورا زین سخن هیچ مقصودنه
بجز رنج ازو هیچ موجود نه
نهم دیو دژخیم دان کاهلی
مکن کاهلی گر تو خود جاهلی
کجا کاهلی اصل بی کامی است
درو رنج و خواری بدنامی است
زکاهل چه آید بجز خورد وخواب
تنش خاکسار و دل اندر شتاب
همیشه زامید خود نا امید
دلش تیره و دیدگانش سفید
فتاده چو خاک از بر راه خوار
چو بی دست و پا مردم سوگوار
دهم دیو را ناسپاسی بود
که آن از ره ناشناسی بود
نباشد ورا هیچ اندر جهان
به جستن بود آشکار و نهان
زناگه فراز آیدش خواسته
شود کارش از هیچ آراسته
فرامش کند آفریننده را
کند کور،چشمان بیننده را
زدینار اندر دل آرد هراس
به یزدان شود ناگهان ناسپاس
بماند همه ساله در تیرگی
روان در پریشان و هم خیرگی
بدان سر نیارد زدانش برد
زیزدان همانا پریشان شود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۹۰ - سبب نظم کتاب
به نام تو ای داور بی نیاز
به جز تو نباشد کسی چاره ساز
تو خلاق و رزاق پروردگار
کنی بنده از لطف خود،رستگار
به غیر از وجود تو هستی کجاست
که هستی ما خود پرستی به ماست
هرآن کس که شد مرد یزدان پرست
کند هیچ خود را به امید،مست
به هستی یزدان گوا داده اند
از آن رستگاری به ما داده اند
درود فراوان بر ایشان بود
شک آرنده،بی شک پریشان بود
جهان،همچو مکتب سرایی بود
به هر مکتبی رهنمایی بود
کسی را که انسانیت یاد نیست
ستمگر ابر راه استاد نیست
به دین کیان،گاه آبادیان
ببستند در راه یزدان میان
بدادند یزدان پرستی رواج
هرآن کس که بودند با تخت و تاج
پی اندرپی آن را بیاراستند
ره حق به جان و به دل خواستند
که تا شت زراتشت با فرو نور
به فرمان یزدان نموده ظهور
ره حق،تمامی نمود آشکار
زدودست تاریکی از روزگار
هویداست بر هور گیتی فروز
که شب گردشش آورد،روی روز
به فرمان یزدان،شب تاره،ماه
شد از نور خورشید،پرتو نما
به مکتب فراوان دفتر تمام
نمودند زردشتی ای نیکنام
هرآن کس که در دفتر اول است
به نزدیک بسیار خوان،جاهل است
به خلق خدا هرکه خواهد گزند
ره رهبری را نکرده پسند
چه گویم زاوصاف هر راهبر
هویداست در نزد اهل نظر
بر این هم نشان،پادشاهان پیش
نهادند نام نکو بهر خویش
کسان ها که بودند یل، پهلوان
به باغ عدالت بدند باغبان
شهان،دادگستر،یلان،دادجو
به نیکی و پاکی راه نکو
به ما خاکیان بنده در هر اساس
به هستی شاهان خدا را سپاس
خصوص این زمان،شکر لازم تر است
گلستان انصاف،خرم تر است
مظفرشه بافرین شاه ماست
شه دادگستر نیا در نیاست
به عدل است کسری و جمشید فر
به هر دانش و حکمت و هر هنر
به نیکی او شاهد است این نشان
خدا لایقش کرده تخت کیان
به دنیا ورا نام دشمن مباد
اگر دشمنی هست ایمن مباد
همی خواستاریم ما از خدا
که باکام جاوید بد شاه ما
دل دوستان شه در روزگار
به شادی شکفته چوگل در بهار
زبعد ثنا،داستان کتاب
بیان می کنم من ابر هر حساب
که روزی من و چند یاران من
زبهر فرامرز یل بد سخن
به مردانگی یل کابلی
به هندوستان و به هر منزلی
به رزم دلیران وپیلان وشیر
همه هند شد زیر دست دلیر
برهمن به که، فیلسوف زمان
بشد با یل شیردل،هم زبان
زکار زمانه بدادش خبر
که ایام فتح است ای شیر نر
به چندان نمودن سئوال و جواب
کدام وقت بخت آورد رو به خواب
چگون تخم رستم،یل ارجمند
به مردانگی بیخ جادو بکند
مرا شوق بگرفت از آن داستان
که من چاپ کردم به هندوستان
نمودم به هر جانبی جستجو
به ایران و هندوستان، چارسو
به صورت زبهر کتابم سفر
به بمبایی از هر کتابم نظر
به ایران طلب کردم ایضا کتاب
ابر هر کتابی بدیدم حساب
که از زادن شیر تا وقت دار
به دستم بیامد کتابی چهار
به صد رنج و سختی نمودم تمام
که از دیدنش قلب شد شادکام
کتاب خجسته نمودم به چاپ
که یادم بیارند با قلب صاف
نه از بهر زرکردم این کارکرد
دل من سرشوق،اظهارکرد
که هم کار نیک است هم نام نیک
به قول دل خود شدم من شریک
به صد رنج آوردم این را به دست
به غیبت مبادا بسازید پست
بخوانید هرکس کتاب عیان
به راه خداوند دین کیان
اگر سهو باشد به اصلاح آن
بکوشید سازید عیبش نهان
که من آن زمانه نکردم نظر
از این داستانم نبودم خبر
بخواندم به صد محنت از هرمقام
به افزون کتاب این نمودم تمام
بود یادگار،این بسی روزگار
به امید بنهاده ام یادگار
یقینم پی اندرپی انسان،نیک
جز از نیک گویی نگردند شریک
بخواهید اگر نام این خاکسار
بود رستمم نام در روزگار
پدر،نام،بهرام،ابن سروش
ملقب به تفتی ایا نیک هوش
فقط خواهش من بود یک سخن
بخواهید آمرزش از ذوالهنن
اگر سال تاریخ جویی ز من
به یزدگرد برخوان به دفتر سخن
هزار و دو صد بود هفتاد و پنج
که آمد به دست این گران مایه گنج
سخن گوی این نظم بحر کتاب
اگر خواستی نا او هم بیاب
خودم خسرو و باب،کاووس کی
کنید یادم از نیکویی،نیک پی
اگر سهوی از جزو این گفته است
ببخشید این در ناسفته است
به مکتب،کسی را که نابود تام
از این به چه گوید به غیر از سلام
هرآن کس بخواند مر او این کتاب
اول،شوق و آخر،دو چشمش پرآب
به جز تو نباشد کسی چاره ساز
تو خلاق و رزاق پروردگار
کنی بنده از لطف خود،رستگار
به غیر از وجود تو هستی کجاست
که هستی ما خود پرستی به ماست
هرآن کس که شد مرد یزدان پرست
کند هیچ خود را به امید،مست
به هستی یزدان گوا داده اند
از آن رستگاری به ما داده اند
درود فراوان بر ایشان بود
شک آرنده،بی شک پریشان بود
جهان،همچو مکتب سرایی بود
به هر مکتبی رهنمایی بود
کسی را که انسانیت یاد نیست
ستمگر ابر راه استاد نیست
به دین کیان،گاه آبادیان
ببستند در راه یزدان میان
بدادند یزدان پرستی رواج
هرآن کس که بودند با تخت و تاج
پی اندرپی آن را بیاراستند
ره حق به جان و به دل خواستند
که تا شت زراتشت با فرو نور
به فرمان یزدان نموده ظهور
ره حق،تمامی نمود آشکار
زدودست تاریکی از روزگار
هویداست بر هور گیتی فروز
که شب گردشش آورد،روی روز
به فرمان یزدان،شب تاره،ماه
شد از نور خورشید،پرتو نما
به مکتب فراوان دفتر تمام
نمودند زردشتی ای نیکنام
هرآن کس که در دفتر اول است
به نزدیک بسیار خوان،جاهل است
به خلق خدا هرکه خواهد گزند
ره رهبری را نکرده پسند
چه گویم زاوصاف هر راهبر
هویداست در نزد اهل نظر
بر این هم نشان،پادشاهان پیش
نهادند نام نکو بهر خویش
کسان ها که بودند یل، پهلوان
به باغ عدالت بدند باغبان
شهان،دادگستر،یلان،دادجو
به نیکی و پاکی راه نکو
به ما خاکیان بنده در هر اساس
به هستی شاهان خدا را سپاس
خصوص این زمان،شکر لازم تر است
گلستان انصاف،خرم تر است
مظفرشه بافرین شاه ماست
شه دادگستر نیا در نیاست
به عدل است کسری و جمشید فر
به هر دانش و حکمت و هر هنر
به نیکی او شاهد است این نشان
خدا لایقش کرده تخت کیان
به دنیا ورا نام دشمن مباد
اگر دشمنی هست ایمن مباد
همی خواستاریم ما از خدا
که باکام جاوید بد شاه ما
دل دوستان شه در روزگار
به شادی شکفته چوگل در بهار
زبعد ثنا،داستان کتاب
بیان می کنم من ابر هر حساب
که روزی من و چند یاران من
زبهر فرامرز یل بد سخن
به مردانگی یل کابلی
به هندوستان و به هر منزلی
به رزم دلیران وپیلان وشیر
همه هند شد زیر دست دلیر
برهمن به که، فیلسوف زمان
بشد با یل شیردل،هم زبان
زکار زمانه بدادش خبر
که ایام فتح است ای شیر نر
به چندان نمودن سئوال و جواب
کدام وقت بخت آورد رو به خواب
چگون تخم رستم،یل ارجمند
به مردانگی بیخ جادو بکند
مرا شوق بگرفت از آن داستان
که من چاپ کردم به هندوستان
نمودم به هر جانبی جستجو
به ایران و هندوستان، چارسو
به صورت زبهر کتابم سفر
به بمبایی از هر کتابم نظر
به ایران طلب کردم ایضا کتاب
ابر هر کتابی بدیدم حساب
که از زادن شیر تا وقت دار
به دستم بیامد کتابی چهار
به صد رنج و سختی نمودم تمام
که از دیدنش قلب شد شادکام
کتاب خجسته نمودم به چاپ
که یادم بیارند با قلب صاف
نه از بهر زرکردم این کارکرد
دل من سرشوق،اظهارکرد
که هم کار نیک است هم نام نیک
به قول دل خود شدم من شریک
به صد رنج آوردم این را به دست
به غیبت مبادا بسازید پست
بخوانید هرکس کتاب عیان
به راه خداوند دین کیان
اگر سهو باشد به اصلاح آن
بکوشید سازید عیبش نهان
که من آن زمانه نکردم نظر
از این داستانم نبودم خبر
بخواندم به صد محنت از هرمقام
به افزون کتاب این نمودم تمام
بود یادگار،این بسی روزگار
به امید بنهاده ام یادگار
یقینم پی اندرپی انسان،نیک
جز از نیک گویی نگردند شریک
بخواهید اگر نام این خاکسار
بود رستمم نام در روزگار
پدر،نام،بهرام،ابن سروش
ملقب به تفتی ایا نیک هوش
فقط خواهش من بود یک سخن
بخواهید آمرزش از ذوالهنن
اگر سال تاریخ جویی ز من
به یزدگرد برخوان به دفتر سخن
هزار و دو صد بود هفتاد و پنج
که آمد به دست این گران مایه گنج
سخن گوی این نظم بحر کتاب
اگر خواستی نا او هم بیاب
خودم خسرو و باب،کاووس کی
کنید یادم از نیکویی،نیک پی
اگر سهوی از جزو این گفته است
ببخشید این در ناسفته است
به مکتب،کسی را که نابود تام
از این به چه گوید به غیر از سلام
هرآن کس بخواند مر او این کتاب
اول،شوق و آخر،دو چشمش پرآب
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۹۱ - مناجات شهریار مرحوم خدابخش
ایا قادر پاک ودانای راز
تویی خالق وقادر کارساز
تواز قدرت خویش گشتی پدید
تو دادی در بسته ها را کلید
تو کردی مراین طاق زرین،عیان
منقش نموده بر او اختران
درخشان شده هریک اندر سپهر
چو مریخ و ناهید و برجیس ومهر
به خور دادی این پرتو و نور وسوز
زصنعت شده ماه،عالم فروز
به شب،نور بدر وبه روز،آفتاب
زمشرق به مغرب گرفته شتاب
زدریای صنعت یکی قطره ای
نیارم که وصفش کنم ذره ای
زصنعت چه گویم ایا بی نیاز
کریم جهان داور و چاره ساز
زحکم تو انسان و وحش وطیور
ابر خاک گشتند هریک ظهور
زمهر تو هریک به رنگ دگر
شده شادمان و برآورده سر
زصنع تو دانندگان جهان
همه تاب گشتند وبی تاب وجان
زلطف تو یک چوب خشک از زمین
شود سرو آزاده نازنین
زیک قطره آب منی،پیکری
بسازی که گردد به مه،دلبری
شود راست قامت چو سرو سهی
ابا هوش و با زیب وبا فرهی
به جز تو که آرد به یک قطره آب
دهد جان که گردد ابا نوش تاب
نباتات کانی و وحش وطیور
چه انسان چه حیوان چه از مارومور
ثناخوان شده دایم از قدرتت
همه چشم دارند از رحمتت
به ویژه مرین بنده پرگناه
که در جرم سختی شد عمرم تباه
ببودم همیشه گرفتارآز
زرشک وطمع بود ما را نیاز
نه پایی نهادم ابر راه تو
به بودم به یک ذره آگاه تو
زحکم تو گردن برون تافتم
به راه پیمبر نه بشتافتم
نه گفتم دمی ذکرت ای کردگار
نه بشناختم مرد طاعت گذار
به گفتار دانای با فر وهوش
نه بگشادم از غفلت و خواب،گوش
چو کارم به چون وچرا در گذشت
گناهم زاندازه ها درگذشت
به هر ره که رفتم،درم بسته شد
روان توانم زتن خسته شد
شبی خفتم از بهر آرام وخواب
شد از کار زشتم دو دیده پرآب
نشد چیره بر من همی خواب ناز
زخوابم همی داشت اندیشه باز
در این فکر بودم که پیش خدا
چه عذرآورم تا ببخشد گناه
به بیچارگی سوی درمان شدم
چواز کار خود زاروحیران شدم
به آخر چنین گشت راهم قرار
که باید زجانم برآرم دمار
بیاوردم آن زهر قاتل به دست
که آرد ابر جان آدم شکست
بخوردم که تا جان شیرین زتن
برآید رود رویم اندر چمن
زصنعت نشد زهر کاریگرم
روانم برون نامد از پیکرم
زحکم تو ای کردگار جهان
هرآنچه بخواهی نباشد جزآن
در اندیشه بودم همی بهرآن
چه خواهد شدن حال واحوالمان
که خواب از روانم همی چیره گشت
به چشمم همی روشنی تیره گشت
زهاتف رسیدم ندایی به گوش
به نزدیکم آمد خجسته سروش
یکی مرد دیدم چو سرو سهی
ابا فرو آئین شاهنشهی
تو گویی که خورشید رخشنده بود
ویا آنکه ناهید تابنده بود
به دستش یکی جام بد آهنین
نهاد آنگهی جام را بر زمین
زمین گشت لرزان و جانم نماند
به تن،تاب وتوش وروانم نماند
زهیبت فرورفت پایم به گل
همی بودم از حال خود منفعل
در این فکر بودم که تا گفتگو
کند با من آن سرو خوش رنگ و بو
که ناگه به من بانگ زد آن چنان
که از تن پریدم روان وتوان
یکی کار کردی که تا جادوان
به دنیا و عقبی بمانی نهان
شدستی زجان،سیر و خوردی چو زهر
گرفت از تو یزدان بخشنده، قهر
همی زیر این جام، جای تو گشت
رهایی نیابی از این کوه ودشت
چو رفتی تو بر راه اهریمنی
بود روزی تو همه ریمنی
نکردی تو کاری که یابی رها
گرفتار گشتی به دام بلا
نه عقبی شناسی و نه مال کسان
نبودی شناسای پیغمبران
نه حق را شناسی و نه بنده را
نگشتی ره راست،پوینده را
به حال ضعیفان و بیچارگان
ستم کردی ای مرد نامهربان
نکردی تو کاری که یارآیدت
به سختی در اینجا به کار آیدت
درآن دم که آرند حساب تو پیش
نبینی به جز کار وکردار خویش
چه گویی جواب و سئوال،آن زمان
پس وپیش تو گشته موج گران
نه راه گریز است ونه زور وزر
نباشد کسی مر تو را راهبر
جهانت دمادم خبر می دهد
خبر از رحیل سفر می دهد
از این خواب،یک دم برون آرهوش
همی از دل خود برآور خروش
شب وروز،ذکر خدای جهان
بخوان تا ببخشد چو تو گمرهان
بگفت این وگشت از دو چشمم نهان
پدیدآمد آنگه یکی بد نشان
بسی زشت و بد شکل و پتیاره بود
به دستش یکی تیغ خونخواره بود
از آن سهمگین پیکر وروی او
ازآن هیبت و دست و بازوی او
به لرزه درآمد همی پیکرم
بپرید هوش وروان از سرم
زجا جستم و بر نشستم دمی
نبودی کسی نزد من آدمی
درآن دم بسی سخت و ترسان شدم
به کردار خود سخت پیچان شدم
همی باشم از عفوت امیدوار
چو مجرم که خواهد به جان،زینهار
ببخشای بر مابه روز حساب
نبیند همی روح و جانم عذاب
به پادافره این گناهم مگیر
تو ای داور پاک پوزش پذیر
پشیمان شدم من زکردار خویش
زشرمت همی سرفکندم به پیش
زدریای عصیان تنم غرق گشت
چوموری که افتاده باشد به طشت
خدایا فتادم،تویی دستگیر
تویی یار بیچارگان و فقیر
چو افتادم همچون خری در وحل
زمهرت گشادم همی چشم ودل
که گیری تو دستم زلطف و ز رحم
تو گر دست گیری،نداریم وهم
ایا نور چشم جهان بین پسر
رضاباش بر سرنوشت وقدر
گر از دهر،محنت بیابی و رنج
مشو هیچ غمگین زکار سپنج
بکن صبر ودل بر خداوند بند
نشیب ونگون را کند حق بلند
دوصد وای بر حال آن مردمان
که از زهر،خود را کشند از نهان
ویا آن که خود را به دریا وچاه
کند غرق تا گرددش جان،تباه
و یا آن کسی کز فراز و نشیب
تن خویشتن بفکند از نهیب
که از خوار و زاری برآیدش جان
نباشد به تقدیر خود شادمان
هرآن کس بدین گونه خود را کشد
سرش همت خالی زهوش وخرد
به دنیای او شوربختی بود
به عقبای او رنج وسختی بود
روانش گرفتار باشد مدام
به زیر یکی آهنین تیره جام
نیابد به تا روز محشر رها
همیشه بود در دم اژدها
اگر غم ببینی به دنیا،مرنج
که ما راست دایم نگهبان گنج
صبوری کن ودل به یزدان ببند
که او پادشاهست ونیکی پسند
صبوری،کلید در بسته است
صبوری،دوای دلی خسته است
گر از کارها صبر پیش آوری
بسی بر نیاید کزو برخوری
شتابی چو تیغ و نبرد زره
صبوری به آسان گشاید گره
مکن چشم حسرت به جاه کسان
نه بر مال و لبس وکلاه کسان
مبر رشک بر ناز وشادی کس
اگر نیست بر عشرتت دسترس
غم و شادمانی بود همچوباد
مکن ای پسر از غم وناز،یاد
اگر چرخ گردون وگردان سپهر
به قهر از تو برد به یکباره مهر
مبادا که از تن،برون جان پاک
کنون تا شوی غیب در زیرخاک
مخور زهر و تریاک وتن را به چاه
میفکن که گردد روانت تباه
ایا مرد دانای به روزگار
نیوش این نصیحت تو از شهریار
خدایا ابر درگهت شهریار
دو چشمش گشاده همی ز انتظار
که از بحر رحمت ببخشی گناه
به عقبی نگردد روانش تباه
ابر روی نیکان بود پاک روز
چوپاکان بود شاد و محشر فروز
تو بخشی گنهکارگان اثیم
تویی قادر و کردگار رحیم
ایا خالق عقل وادراک وهوش
ابر آستانت برآرم خروش
به حق بزرگیت ای لایزال
که بر شاه دادی تو جاه وجلال
به حق زراتشت و اسفنتمان
که آورد دین بهی در جهان
ازو دور شد کژی و کاستی
بکرد آشکارا ره راستی
به دستور آذارباد گزین
که بر روح پاکش هزار آفرین
به اسفندیار،آن شه نوجوان
که بربست بر راه یزدان میان
پرستندگان بت هندو چین
تهی کرد از جان ایشان زمین
به زاری طفلان بی مام وباب
به زجر ضعیفان بی تو ش وتاب
به آه فقیران بی آب ونان
به تیمار اندوه بیچارگان
به تیر و به کیوان و ناهید ومهر
به بهرام و برجیس و ماه وسپهر
به دستور نیکو منش شهردین
که او بسته دارد کمر بهر دین
به بهرامش آن موبد راستگو
به کیخسرو وآفریدون گو
به سی وسه امشاسفندان پاک
به نارو به باد و به آب وبه خاک
که از جرم و سختی مر او را رهان
به عقبی روانم شود شادمان
در این دهرم از رنج،آزاد دار
به گنج قناعت دلم شاد دار
زبعد وفاتم زمن یادگار
بمانند فرزند شایسته کار
زنور عبادت شکوفد دلم
نبینم زمانی ملال والم
به تا آن دمی کآیدم مرگ،پیش
نباشد دمی قلبم ازدرد،ریش
چو گردد برون ازتنم جان پاک
گسسته عنصر آب وخاک
به آسانم از تن برآید روان
روانم رود شادمان زان جهان
به مینو حضور زراتشت پاک
روانم بود همچو خور،تابناک
کریما به هردر تویی یارما
به هر در کنی شاد،بازارما
اگر یارگردی ویاری دهی
مرا در جهان کامکاری دهی
منم بی کس وبنده بی هنر
تویی خالق و قادر جان وسر
منم بنده سوگوار علیل
طبیبی توای کردگار جلیل
زجرم و گنه شد دلم سوگوار
چو شخصی که شد جان و چشمش نزار
طبیبی تو ای داور کبریا
زلطفت یکی درد ما را دوا
دل ومغز و جانم شد از جرم،ریش
ز رحمت یکی مرهم آور به پیش
که از مرهم عفو تو درد من
شفا یابد ای داور ذوالمنن
زرحمت تو کن درد مارا دوا
کنی شاد وخرم به هردو سرا
به غیر از تو یاری نخواهم زکس
تو بیچارگان را دهی دسترس
مناجات این بنده خاکسار
هرآن کس که خواند مرادش برآر
نویسنده را شاد و بی غم بدار
وجودش زآلام،سالم بدار
هم آن کو خدا مرزی و روحش شاد
ابر شهریار خدابخش داد
درین دار دنیا دلش شاد باد
ز پیشش غم و درد،دوری کناد
روانش به مینو بود سرفراز
امیدم چنین باشد ای بی نیاز
به خرداد روز و به خرداد ماه
به وجد آمدم دل زعشق اله
تویی خالق وقادر کارساز
تواز قدرت خویش گشتی پدید
تو دادی در بسته ها را کلید
تو کردی مراین طاق زرین،عیان
منقش نموده بر او اختران
درخشان شده هریک اندر سپهر
چو مریخ و ناهید و برجیس ومهر
به خور دادی این پرتو و نور وسوز
زصنعت شده ماه،عالم فروز
به شب،نور بدر وبه روز،آفتاب
زمشرق به مغرب گرفته شتاب
زدریای صنعت یکی قطره ای
نیارم که وصفش کنم ذره ای
زصنعت چه گویم ایا بی نیاز
کریم جهان داور و چاره ساز
زحکم تو انسان و وحش وطیور
ابر خاک گشتند هریک ظهور
زمهر تو هریک به رنگ دگر
شده شادمان و برآورده سر
زصنع تو دانندگان جهان
همه تاب گشتند وبی تاب وجان
زلطف تو یک چوب خشک از زمین
شود سرو آزاده نازنین
زیک قطره آب منی،پیکری
بسازی که گردد به مه،دلبری
شود راست قامت چو سرو سهی
ابا هوش و با زیب وبا فرهی
به جز تو که آرد به یک قطره آب
دهد جان که گردد ابا نوش تاب
نباتات کانی و وحش وطیور
چه انسان چه حیوان چه از مارومور
ثناخوان شده دایم از قدرتت
همه چشم دارند از رحمتت
به ویژه مرین بنده پرگناه
که در جرم سختی شد عمرم تباه
ببودم همیشه گرفتارآز
زرشک وطمع بود ما را نیاز
نه پایی نهادم ابر راه تو
به بودم به یک ذره آگاه تو
زحکم تو گردن برون تافتم
به راه پیمبر نه بشتافتم
نه گفتم دمی ذکرت ای کردگار
نه بشناختم مرد طاعت گذار
به گفتار دانای با فر وهوش
نه بگشادم از غفلت و خواب،گوش
چو کارم به چون وچرا در گذشت
گناهم زاندازه ها درگذشت
به هر ره که رفتم،درم بسته شد
روان توانم زتن خسته شد
شبی خفتم از بهر آرام وخواب
شد از کار زشتم دو دیده پرآب
نشد چیره بر من همی خواب ناز
زخوابم همی داشت اندیشه باز
در این فکر بودم که پیش خدا
چه عذرآورم تا ببخشد گناه
به بیچارگی سوی درمان شدم
چواز کار خود زاروحیران شدم
به آخر چنین گشت راهم قرار
که باید زجانم برآرم دمار
بیاوردم آن زهر قاتل به دست
که آرد ابر جان آدم شکست
بخوردم که تا جان شیرین زتن
برآید رود رویم اندر چمن
زصنعت نشد زهر کاریگرم
روانم برون نامد از پیکرم
زحکم تو ای کردگار جهان
هرآنچه بخواهی نباشد جزآن
در اندیشه بودم همی بهرآن
چه خواهد شدن حال واحوالمان
که خواب از روانم همی چیره گشت
به چشمم همی روشنی تیره گشت
زهاتف رسیدم ندایی به گوش
به نزدیکم آمد خجسته سروش
یکی مرد دیدم چو سرو سهی
ابا فرو آئین شاهنشهی
تو گویی که خورشید رخشنده بود
ویا آنکه ناهید تابنده بود
به دستش یکی جام بد آهنین
نهاد آنگهی جام را بر زمین
زمین گشت لرزان و جانم نماند
به تن،تاب وتوش وروانم نماند
زهیبت فرورفت پایم به گل
همی بودم از حال خود منفعل
در این فکر بودم که تا گفتگو
کند با من آن سرو خوش رنگ و بو
که ناگه به من بانگ زد آن چنان
که از تن پریدم روان وتوان
یکی کار کردی که تا جادوان
به دنیا و عقبی بمانی نهان
شدستی زجان،سیر و خوردی چو زهر
گرفت از تو یزدان بخشنده، قهر
همی زیر این جام، جای تو گشت
رهایی نیابی از این کوه ودشت
چو رفتی تو بر راه اهریمنی
بود روزی تو همه ریمنی
نکردی تو کاری که یابی رها
گرفتار گشتی به دام بلا
نه عقبی شناسی و نه مال کسان
نبودی شناسای پیغمبران
نه حق را شناسی و نه بنده را
نگشتی ره راست،پوینده را
به حال ضعیفان و بیچارگان
ستم کردی ای مرد نامهربان
نکردی تو کاری که یارآیدت
به سختی در اینجا به کار آیدت
درآن دم که آرند حساب تو پیش
نبینی به جز کار وکردار خویش
چه گویی جواب و سئوال،آن زمان
پس وپیش تو گشته موج گران
نه راه گریز است ونه زور وزر
نباشد کسی مر تو را راهبر
جهانت دمادم خبر می دهد
خبر از رحیل سفر می دهد
از این خواب،یک دم برون آرهوش
همی از دل خود برآور خروش
شب وروز،ذکر خدای جهان
بخوان تا ببخشد چو تو گمرهان
بگفت این وگشت از دو چشمم نهان
پدیدآمد آنگه یکی بد نشان
بسی زشت و بد شکل و پتیاره بود
به دستش یکی تیغ خونخواره بود
از آن سهمگین پیکر وروی او
ازآن هیبت و دست و بازوی او
به لرزه درآمد همی پیکرم
بپرید هوش وروان از سرم
زجا جستم و بر نشستم دمی
نبودی کسی نزد من آدمی
درآن دم بسی سخت و ترسان شدم
به کردار خود سخت پیچان شدم
همی باشم از عفوت امیدوار
چو مجرم که خواهد به جان،زینهار
ببخشای بر مابه روز حساب
نبیند همی روح و جانم عذاب
به پادافره این گناهم مگیر
تو ای داور پاک پوزش پذیر
پشیمان شدم من زکردار خویش
زشرمت همی سرفکندم به پیش
زدریای عصیان تنم غرق گشت
چوموری که افتاده باشد به طشت
خدایا فتادم،تویی دستگیر
تویی یار بیچارگان و فقیر
چو افتادم همچون خری در وحل
زمهرت گشادم همی چشم ودل
که گیری تو دستم زلطف و ز رحم
تو گر دست گیری،نداریم وهم
ایا نور چشم جهان بین پسر
رضاباش بر سرنوشت وقدر
گر از دهر،محنت بیابی و رنج
مشو هیچ غمگین زکار سپنج
بکن صبر ودل بر خداوند بند
نشیب ونگون را کند حق بلند
دوصد وای بر حال آن مردمان
که از زهر،خود را کشند از نهان
ویا آن که خود را به دریا وچاه
کند غرق تا گرددش جان،تباه
و یا آن کسی کز فراز و نشیب
تن خویشتن بفکند از نهیب
که از خوار و زاری برآیدش جان
نباشد به تقدیر خود شادمان
هرآن کس بدین گونه خود را کشد
سرش همت خالی زهوش وخرد
به دنیای او شوربختی بود
به عقبای او رنج وسختی بود
روانش گرفتار باشد مدام
به زیر یکی آهنین تیره جام
نیابد به تا روز محشر رها
همیشه بود در دم اژدها
اگر غم ببینی به دنیا،مرنج
که ما راست دایم نگهبان گنج
صبوری کن ودل به یزدان ببند
که او پادشاهست ونیکی پسند
صبوری،کلید در بسته است
صبوری،دوای دلی خسته است
گر از کارها صبر پیش آوری
بسی بر نیاید کزو برخوری
شتابی چو تیغ و نبرد زره
صبوری به آسان گشاید گره
مکن چشم حسرت به جاه کسان
نه بر مال و لبس وکلاه کسان
مبر رشک بر ناز وشادی کس
اگر نیست بر عشرتت دسترس
غم و شادمانی بود همچوباد
مکن ای پسر از غم وناز،یاد
اگر چرخ گردون وگردان سپهر
به قهر از تو برد به یکباره مهر
مبادا که از تن،برون جان پاک
کنون تا شوی غیب در زیرخاک
مخور زهر و تریاک وتن را به چاه
میفکن که گردد روانت تباه
ایا مرد دانای به روزگار
نیوش این نصیحت تو از شهریار
خدایا ابر درگهت شهریار
دو چشمش گشاده همی ز انتظار
که از بحر رحمت ببخشی گناه
به عقبی نگردد روانش تباه
ابر روی نیکان بود پاک روز
چوپاکان بود شاد و محشر فروز
تو بخشی گنهکارگان اثیم
تویی قادر و کردگار رحیم
ایا خالق عقل وادراک وهوش
ابر آستانت برآرم خروش
به حق بزرگیت ای لایزال
که بر شاه دادی تو جاه وجلال
به حق زراتشت و اسفنتمان
که آورد دین بهی در جهان
ازو دور شد کژی و کاستی
بکرد آشکارا ره راستی
به دستور آذارباد گزین
که بر روح پاکش هزار آفرین
به اسفندیار،آن شه نوجوان
که بربست بر راه یزدان میان
پرستندگان بت هندو چین
تهی کرد از جان ایشان زمین
به زاری طفلان بی مام وباب
به زجر ضعیفان بی تو ش وتاب
به آه فقیران بی آب ونان
به تیمار اندوه بیچارگان
به تیر و به کیوان و ناهید ومهر
به بهرام و برجیس و ماه وسپهر
به دستور نیکو منش شهردین
که او بسته دارد کمر بهر دین
به بهرامش آن موبد راستگو
به کیخسرو وآفریدون گو
به سی وسه امشاسفندان پاک
به نارو به باد و به آب وبه خاک
که از جرم و سختی مر او را رهان
به عقبی روانم شود شادمان
در این دهرم از رنج،آزاد دار
به گنج قناعت دلم شاد دار
زبعد وفاتم زمن یادگار
بمانند فرزند شایسته کار
زنور عبادت شکوفد دلم
نبینم زمانی ملال والم
به تا آن دمی کآیدم مرگ،پیش
نباشد دمی قلبم ازدرد،ریش
چو گردد برون ازتنم جان پاک
گسسته عنصر آب وخاک
به آسانم از تن برآید روان
روانم رود شادمان زان جهان
به مینو حضور زراتشت پاک
روانم بود همچو خور،تابناک
کریما به هردر تویی یارما
به هر در کنی شاد،بازارما
اگر یارگردی ویاری دهی
مرا در جهان کامکاری دهی
منم بی کس وبنده بی هنر
تویی خالق و قادر جان وسر
منم بنده سوگوار علیل
طبیبی توای کردگار جلیل
زجرم و گنه شد دلم سوگوار
چو شخصی که شد جان و چشمش نزار
طبیبی تو ای داور کبریا
زلطفت یکی درد ما را دوا
دل ومغز و جانم شد از جرم،ریش
ز رحمت یکی مرهم آور به پیش
که از مرهم عفو تو درد من
شفا یابد ای داور ذوالمنن
زرحمت تو کن درد مارا دوا
کنی شاد وخرم به هردو سرا
به غیر از تو یاری نخواهم زکس
تو بیچارگان را دهی دسترس
مناجات این بنده خاکسار
هرآن کس که خواند مرادش برآر
نویسنده را شاد و بی غم بدار
وجودش زآلام،سالم بدار
هم آن کو خدا مرزی و روحش شاد
ابر شهریار خدابخش داد
درین دار دنیا دلش شاد باد
ز پیشش غم و درد،دوری کناد
روانش به مینو بود سرفراز
امیدم چنین باشد ای بی نیاز
به خرداد روز و به خرداد ماه
به وجد آمدم دل زعشق اله
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۴ - در بی ثباتی عمر
نماید همی کاین جهان یک دم است
اگر شادکامی و گر خود غم است
به یک دم زدن نیست خواهی شدن
به نیکی به آید همی دم زدن
تو چندان به کاخ اندری کدخدای
کجا با تو دارد روانِ تو پای
چو جان گرامی رها شد ز تنگ
نیابی به کاخ خود اندر درنگ
تن مایگی از جهان کن پسند
دل اندر سرای سپنجی مبند
ز ورزیدن گنج و مایه چه سود
کجا مایه عمر است و گیتی ربود
روان را ز بهر کسان سوختن
چرا بایدم دشمن اندوختن
اگر از خرد اندکی دارمی
به عمری جهان هیچ نگذارمی
سی خسروان را بدیدیم نیز
که رفتند و زیدر نبردند چیز
به شمشیر خرسندی ای نیکمرد
بزن گردنِ آز و گِردش مگرد
به پشمین، تن تیره گون را بپوش
که کشکینِ بی بیم بهتر ز نوش
نهان کردن و پس بماندن بجای
همانا نفرمود ما را خدای
تو پنهان کنی خواسته زیر خاک
بِهْ از تو کسی دیگر اندر هلاک
چو گیتی شود راست بر نیکبخت
برآردش چون نوبهاران درخت
به شاخ و شکوفه بیارایدش
گل کامگاری ببار آیدش
کند شاخ و برگش چنان آبدار
که از بوی و رنگش بخندد بهار
شود هرچه پیرامنش سرخ و زرد
کند سرْش بر گنبد لاجورد
گر از بار او بهره یابد کسی
به گیتی از او نام ماند بسی
وگر کس نیابی از او بهره مند
به گیتی نماندش نام بلند
همان ناگهان باد و سرمای سرد
کند برگ و بارش چو دینار زرد
تهیدست ماند، نه برگ و نه بار
به تاراج داده همه روزگار
گه بازگشتن به جای دگر
فزونی ست هم رنج و هم دردسر
به گاه شدن زین سپنجی سرای
پشیمان شود گر گذارد بجای
تو را خورد و پوشش چو آمد بجای
فزون برد نتوان همی زین سرای
مکن گِردْ دردِ دل و بارِ تن
ببخش و بخور، پند بشنو ز من
نه فرّختری تو ز فرّخ همای
چه کرده ست روزی مر او را خدای
مریز آبروی گرانمایه نیز
به پیش که و مه تو از بهر چیز
بسنده کن آنچ ایزد آراسته ست
وگر تو نخواهی خود او خواسته ست
تو خواهی بسنده کن و خواه نه
سوی خواست او مر تو را راه نه
اگر شادکامی و گر خود غم است
به یک دم زدن نیست خواهی شدن
به نیکی به آید همی دم زدن
تو چندان به کاخ اندری کدخدای
کجا با تو دارد روانِ تو پای
چو جان گرامی رها شد ز تنگ
نیابی به کاخ خود اندر درنگ
تن مایگی از جهان کن پسند
دل اندر سرای سپنجی مبند
ز ورزیدن گنج و مایه چه سود
کجا مایه عمر است و گیتی ربود
روان را ز بهر کسان سوختن
چرا بایدم دشمن اندوختن
اگر از خرد اندکی دارمی
به عمری جهان هیچ نگذارمی
سی خسروان را بدیدیم نیز
که رفتند و زیدر نبردند چیز
به شمشیر خرسندی ای نیکمرد
بزن گردنِ آز و گِردش مگرد
به پشمین، تن تیره گون را بپوش
که کشکینِ بی بیم بهتر ز نوش
نهان کردن و پس بماندن بجای
همانا نفرمود ما را خدای
تو پنهان کنی خواسته زیر خاک
بِهْ از تو کسی دیگر اندر هلاک
چو گیتی شود راست بر نیکبخت
برآردش چون نوبهاران درخت
به شاخ و شکوفه بیارایدش
گل کامگاری ببار آیدش
کند شاخ و برگش چنان آبدار
که از بوی و رنگش بخندد بهار
شود هرچه پیرامنش سرخ و زرد
کند سرْش بر گنبد لاجورد
گر از بار او بهره یابد کسی
به گیتی از او نام ماند بسی
وگر کس نیابی از او بهره مند
به گیتی نماندش نام بلند
همان ناگهان باد و سرمای سرد
کند برگ و بارش چو دینار زرد
تهیدست ماند، نه برگ و نه بار
به تاراج داده همه روزگار
گه بازگشتن به جای دگر
فزونی ست هم رنج و هم دردسر
به گاه شدن زین سپنجی سرای
پشیمان شود گر گذارد بجای
تو را خورد و پوشش چو آمد بجای
فزون برد نتوان همی زین سرای
مکن گِردْ دردِ دل و بارِ تن
ببخش و بخور، پند بشنو ز من
نه فرّختری تو ز فرّخ همای
چه کرده ست روزی مر او را خدای
مریز آبروی گرانمایه نیز
به پیش که و مه تو از بهر چیز
بسنده کن آنچ ایزد آراسته ست
وگر تو نخواهی خود او خواسته ست
تو خواهی بسنده کن و خواه نه
سوی خواست او مر تو را راه نه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۷ - در سبب نظم کوش نامه
زمانه چو کارم دلارای کرد
دلم داستانی دگر رای کرد
یکی مهتری داشتم من به شهر
که از دانش و مردمی داشت بهر
جوانی که هر کس که او را بدید
همی نام یزدان بر او بر دمید
به بالا چو سرو و به تن چون تَهَمْ
به رخساره چون شیر و چون می بهم
سر آل یاسین و آل عبا
بنیزه ی علی، بوعلی مجتبا
مرا گفت اگر رای داری براین
یکی داستان دارم از شاه چین
که هر کس که آن را بخواند به هوش
بسی بهره بردارد از کار کوش
بدیدم من این نامه ی سودمند
سراسر همه دانش و رای و پند
بهاری، ولیکن ز باران دژم
نگاری، ولیکن رسیده ستم
مگر یابم از کردگار جهان
به گیتی از این بیش چندین زمان
که از دانش این بهره پیش آورم
همه نامه در بیت خویش آورم
چو باغ بهاری بیارایمش
ز زنگارگون رنگ بزدایمش
دلم داستانی دگر رای کرد
یکی مهتری داشتم من به شهر
که از دانش و مردمی داشت بهر
جوانی که هر کس که او را بدید
همی نام یزدان بر او بر دمید
به بالا چو سرو و به تن چون تَهَمْ
به رخساره چون شیر و چون می بهم
سر آل یاسین و آل عبا
بنیزه ی علی، بوعلی مجتبا
مرا گفت اگر رای داری براین
یکی داستان دارم از شاه چین
که هر کس که آن را بخواند به هوش
بسی بهره بردارد از کار کوش
بدیدم من این نامه ی سودمند
سراسر همه دانش و رای و پند
بهاری، ولیکن ز باران دژم
نگاری، ولیکن رسیده ستم
مگر یابم از کردگار جهان
به گیتی از این بیش چندین زمان
که از دانش این بهره پیش آورم
همه نامه در بیت خویش آورم
چو باغ بهاری بیارایمش
ز زنگارگون رنگ بزدایمش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۴ - اسب چهرگان
سرِ ماه پیش گروهی رسید
کز آن سان دگر آدمی کس ندید
سرِ اسب و آواز مرغان خُرد
سکندر همه دل بدیشان سپرد
بدان تا بداند زبانشان مگر
بسی رنج دید و ندید ایچ بر
نه کس ترجمان یافت اندر میان
دژم گشت از او خسرو رومیان
چو شب تیره شد پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای
سزد گر بیاموزی آوازشان
مرا، تا شوم آگه از رازشان
ز من بنده گفتار ایشان مپوش
بود کآگهی یابم از کار کوش
چو گسترد بر دشت، خورشید، فر
سراسر زمین گشت همرنگ زر
سکندر بیامد به دیدارشان
همان گاه دریافت گفتارشان
بدانست کایزد گشاده ست راز
فرود آمد از اسب و بردش نماز
همی گفت کای پاک فریادرس
درِ بسته نگشایدم جز تو کس
بپرسید از ایشان ز کار خورش
که چون است و از چیست این پرورش
چنین داد پاسخ کسی ز آن میان
که ما را خورش هست از این ماهیان
ز تخم گیاه و ز میوه خوریم
چو یابیم از این هر سه برنگذریم
بدو گفت کاندر میان گروه
یکی مرد یابیم دانش پژوه
که بشناسد او روز نیک از گزند
بداند شمار سپهر بلند
وُ پیری هشومند با فرّهی
که دارد ز شاهان پیش آگهی
چنین داد پاسخ که ایدر کسی
نیابی که دارد ز دانش بسی
مگر آن که ایدر ز یک روزه راه
یکی دانشی هست همچهر شاه
هشومند پیری مهانش به نام
همانا بیابد از او شاه کام
یکی خانه کرده ست بر تیغ کوه
گزیده جدایی و دور از گروه
ز گنجی فزون آیدش خواسته
همه کار او خوب و آراسته
همه بودنیها بگوید درست
به دانش بر او کس فزونی نجست
سرِ سالِ نو ما همه همگروه
از ایدر بتازیم تا تیغِ کوه
بر آن پیرِ دانا ستایش کنیم
فراوان مر او را نیایش کنیم
هر آنچ اندر آن سال خواهد رسید
سراسر کند پیر، ما را پدید
درستی و بیماری و نیک و بد
فراخی و تنگی که ما را رسد
کز آن سان دگر آدمی کس ندید
سرِ اسب و آواز مرغان خُرد
سکندر همه دل بدیشان سپرد
بدان تا بداند زبانشان مگر
بسی رنج دید و ندید ایچ بر
نه کس ترجمان یافت اندر میان
دژم گشت از او خسرو رومیان
چو شب تیره شد پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای
سزد گر بیاموزی آوازشان
مرا، تا شوم آگه از رازشان
ز من بنده گفتار ایشان مپوش
بود کآگهی یابم از کار کوش
چو گسترد بر دشت، خورشید، فر
سراسر زمین گشت همرنگ زر
سکندر بیامد به دیدارشان
همان گاه دریافت گفتارشان
بدانست کایزد گشاده ست راز
فرود آمد از اسب و بردش نماز
همی گفت کای پاک فریادرس
درِ بسته نگشایدم جز تو کس
بپرسید از ایشان ز کار خورش
که چون است و از چیست این پرورش
چنین داد پاسخ کسی ز آن میان
که ما را خورش هست از این ماهیان
ز تخم گیاه و ز میوه خوریم
چو یابیم از این هر سه برنگذریم
بدو گفت کاندر میان گروه
یکی مرد یابیم دانش پژوه
که بشناسد او روز نیک از گزند
بداند شمار سپهر بلند
وُ پیری هشومند با فرّهی
که دارد ز شاهان پیش آگهی
چنین داد پاسخ که ایدر کسی
نیابی که دارد ز دانش بسی
مگر آن که ایدر ز یک روزه راه
یکی دانشی هست همچهر شاه
هشومند پیری مهانش به نام
همانا بیابد از او شاه کام
یکی خانه کرده ست بر تیغ کوه
گزیده جدایی و دور از گروه
ز گنجی فزون آیدش خواسته
همه کار او خوب و آراسته
همه بودنیها بگوید درست
به دانش بر او کس فزونی نجست
سرِ سالِ نو ما همه همگروه
از ایدر بتازیم تا تیغِ کوه
بر آن پیرِ دانا ستایش کنیم
فراوان مر او را نیایش کنیم
هر آنچ اندر آن سال خواهد رسید
سراسر کند پیر، ما را پدید
درستی و بیماری و نیک و بد
فراخی و تنگی که ما را رسد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵ - فرود آمدن بر دامن کهسار و گفتگوی اسکندر با مهانش
سکندر دو تن پیش کرد از گروه
بشد تا رسید او به نزدیک کوه
بیابان و کوه اندر او بود و رود
بفرمود تا لشکر آمد فرود
چو بر دامن کوه انبوه شد
خود و چند تن بر سر کوه شد
یکی جای دید از درِ خسروان
درخت برومند و آب روان
یکی خانه از سنگ سخت استوار
برآورده بر تیغ آن کوهسار
تو گفتی که بر ابر ساید همی
وگر زآسمان برتر آید همی
چو فرزانه از پشت خود بنگرید
گروهی همه آدمی چهره دید
فرود آمد و شد پذیره دوان
ز شادی شده روی چون ارغوان
بپرسیدی او هر یکی را به داد
جهانجوی را بوسه بر دست داد
ببرد و نشاندش به زیر درخت
ستایش همی کرد بر شاه سخت
سکندر بدو گفت بنشین ز پای
که ما را به دیدار تو هست رای
بدو گفت شاها، ردا، سرورا
مفرمای پیشت نشستن مرا
ز نام و نشانت مرا آگهی ست
نشستن به پیش تو از ابلهی ست
سکندر ز گفتار او خیره ماند
هیم زیر لب نام یزدان بخواند
بدو گفت کای پیر پاکیزه تن
چه دانی نژاد من و نام من؟
چنین است پاسخ که بی داوری
همانا که تو شاه اسکندری
تویی در جهان شاهِ یزدان شناس
به تو نیست گردد همه ناسپاس
ز فرّ تو داده ست یزدان نشان
که گردند نرم از تو گردنکشان
سه صد سال پیش از تو ای نامدار
ببین چهره ی خویش کرده نگار
به خانه در آمد جهاندیده مرد
یکی پوست آهو برآورد زرد
ز هم باز کرد و بدیشان نمود
نشان سکندر بدان سان که بود
همه کار و کردارش اندر جهان
که پیش آیدش آشکار و نهان
سراسر نبشته بدو اندرون
گذشته بدو سال سیصد فزون
سکندر به یاران نگه کرد و گفت
که هرگز بدین سان که دیده شگفت
تو ای پیر فرزانه بنشین ز پیش
مرا شاد گردان به دیدار خویش
ز بس خواهش سخت و گفتار شاه
مهانش نشست اندر آن پیشگاه
بپرسید از او هر کسی دانشی
ز پاسخ پدید آمدش رامشی
چنان یافتندش به دانش که چیز
نپوشیده بود ایزد از وی بنیز
سکندر بر او آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
نبینم چو تو نیز کس در جهان
ز مردان دانا و کارآگهان
بدو گفت کای شاهِ مهمان پیر
ببایدت خوردن همی ناگزیر
چنین داد پاسخ که تو پیشتر
از این میوه ی پخته لختی بخور
بدو گفت فرزانه کای بی همال
بر آمد همانا صد و شصت سال
که من روزه نگشاده ام جز به شب
همان بسته دارم ز گفتار لب
مگر آن که روزی به سال اندرون
مرا جشن کرد ایزد رهنمون
در آن روز یابد تنم پرورش
وز این میوه یابد روانم خورش
کدام است، گفت، آن گرانمایه روز
که باشد تو را زین نشان دلفروز
سوم روز، گفتا، ز اردیبهشت
که یزان ز بخشایش او را سرشت
در این روز آدم بشد زین سرای
به مینو فرستاد جانش خدای
چه دانی بدو گفت، کاین روز بود
همین ماه و روز دل افروز بود
گر این از نبشته بگویی همی
ز خشت گران گل بشویی همی
که هنگام طوفان نبشته نماند
که آن را کسی بر توانست خواند
بخندید فرزانه از گفتِ شاه
بدو گفت کای شاه با فرّ و جاه
تو اندر جهان زین سخن برتری
کز این سان کنی با رهی داوری
جهان را اگر آب بگرفت نیز
نه آن بود کز بُن نماند ایچ چیز
نبشته گر اخنوخ زی او رسید
نگه کرد و گویی که شد ناپدید
ز نادان شگفت آیدم این سخن
نه از شاه گیتی سرِ انجمن
جهان را اگر آب بگرفت بند
به یزدان پرستان نیامد گزند
چنین آفرینش بدان کس نمود
که از آفریننده آگه نبود
کسانی که بر کوه راهون بُدند
اگرچه فزون گویم افزون بُدند
شنیدم که بودند پنجه هزار
ز یزدان پرستان بدان روزگار
سراسر ز یزدان سخن راندند
همی صحف آدم فرو خواندند
به راهون فرود آمده ست این زمان
که آدم فرود آمد از آسمان
نشان دو پای گرامی پدر
پدید است روشن بدان کوه بر
به شهر سر ندیب، وز هندوان
همه ساله مردم بدان کُه دوان
چو کشتی سوی کوه راهون رسید
پیامبر مرآن مردمان را بدید
به دیدار ایشان شد او شادمان
چنین گفت کای نیکدل مردمان
بترسیدم ارباب پروردگار
که یکسر برآرد ز مردم دمار
کنون چون شما را بدیدم بجای
همی داشت باید سپاس از خدای
پس آن استخوانهای آدم که بود
بدیشان سپرد و بدیشان نمود
که هست این به نزد شما زینهار
بپرسد شما را از این کردگار
بدارید در زیر خشکی از آب
نمان تا بتابد بر او آفتاب
وز آن جایگه باز کشتی براند
به جودی رسید و همان جا بماند
یکی کوه کوچک به ما فارقین
دراز است گفتار مردم در این
اگر شاه خواهد بگویم به شاه
هر آنچ از خرد نزد او هست راه
پس آن گه مهانش بدو باز گفت
سخنها کجا با خرد بود جفت
بر او آفرین خواند شاه زمین
همی گفت نشنیدم از کس چنین
وز آن پس بدو گفت کای نیکمرد
تو را رهنمونی به ایدر که کرد
بدین کوه چون آمدی بی سپاه
که بر تو گزندی نیامد ز راه
تو با این چنین مردم غمگسار
چگونه گذاری همی روزگار
سه ماه است تا من به راه اندرم
چه بد دید از این راهِ بد لشکرم!
ندیدیم یزدان پرست ایچ کس
بدین کُه تو را دیدم امروز و بس
بدو گفت شاها تو پاسخ نیوش
بده داد و از راستی بر مجوش
تو را آز و افزونی ایدر کشید
ره آز بی رنج نتوان برید
تو اندر جهان نام جویی و کام
گریزان من از هر دو، از کام و نام
من ایزدپرستم، تو گیتی پرست
نگه کن کنون تا که برده ست دست
بدان دور گشتم من از هر گروه
گزیدم ز گیتی یکی تیغ کوه
وز این کوه کن پرسش و پرورش
پسندیده این پوشش و این خورش
که روزی بباید شدن زین سپنج
نخواهم که باشد روانم به رنج
به ره گر بیالاید اندام من
بدان سر بماند ز من کام من
گر اندامها باز پرسند راز
دراز است کار، ای شه سرفراز
بدو گفت یزدان تو را ره نمود
به دین و به دانش چنان بر فزود
بدان تا بیاموزد از تو کسی
به دین اندر آری تو بیدین بسی
چو بی بر بود دانش تو چنین
چو گنجی بود مانده زیر زمین
چنین داد پاسخ بدو مرد داد
که ما چون دهیم آن که یزدان نداد
به دانش کرا برگزیده ست و دین
فزون از من است، ای شه بافرین
گر او را نداده ست از این هر دو چیز
چگونه توانیم دادنش نیز
سکندر بدو گفت کای نیکخوی
ز تخم و نژادت مرا بازگوی
بگو تا بدین کوه چون آمدی
چو از زاد بومت برون آمدی
بشد تا رسید او به نزدیک کوه
بیابان و کوه اندر او بود و رود
بفرمود تا لشکر آمد فرود
چو بر دامن کوه انبوه شد
خود و چند تن بر سر کوه شد
یکی جای دید از درِ خسروان
درخت برومند و آب روان
یکی خانه از سنگ سخت استوار
برآورده بر تیغ آن کوهسار
تو گفتی که بر ابر ساید همی
وگر زآسمان برتر آید همی
چو فرزانه از پشت خود بنگرید
گروهی همه آدمی چهره دید
فرود آمد و شد پذیره دوان
ز شادی شده روی چون ارغوان
بپرسیدی او هر یکی را به داد
جهانجوی را بوسه بر دست داد
ببرد و نشاندش به زیر درخت
ستایش همی کرد بر شاه سخت
سکندر بدو گفت بنشین ز پای
که ما را به دیدار تو هست رای
بدو گفت شاها، ردا، سرورا
مفرمای پیشت نشستن مرا
ز نام و نشانت مرا آگهی ست
نشستن به پیش تو از ابلهی ست
سکندر ز گفتار او خیره ماند
هیم زیر لب نام یزدان بخواند
بدو گفت کای پیر پاکیزه تن
چه دانی نژاد من و نام من؟
چنین است پاسخ که بی داوری
همانا که تو شاه اسکندری
تویی در جهان شاهِ یزدان شناس
به تو نیست گردد همه ناسپاس
ز فرّ تو داده ست یزدان نشان
که گردند نرم از تو گردنکشان
سه صد سال پیش از تو ای نامدار
ببین چهره ی خویش کرده نگار
به خانه در آمد جهاندیده مرد
یکی پوست آهو برآورد زرد
ز هم باز کرد و بدیشان نمود
نشان سکندر بدان سان که بود
همه کار و کردارش اندر جهان
که پیش آیدش آشکار و نهان
سراسر نبشته بدو اندرون
گذشته بدو سال سیصد فزون
سکندر به یاران نگه کرد و گفت
که هرگز بدین سان که دیده شگفت
تو ای پیر فرزانه بنشین ز پیش
مرا شاد گردان به دیدار خویش
ز بس خواهش سخت و گفتار شاه
مهانش نشست اندر آن پیشگاه
بپرسید از او هر کسی دانشی
ز پاسخ پدید آمدش رامشی
چنان یافتندش به دانش که چیز
نپوشیده بود ایزد از وی بنیز
سکندر بر او آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
نبینم چو تو نیز کس در جهان
ز مردان دانا و کارآگهان
بدو گفت کای شاهِ مهمان پیر
ببایدت خوردن همی ناگزیر
چنین داد پاسخ که تو پیشتر
از این میوه ی پخته لختی بخور
بدو گفت فرزانه کای بی همال
بر آمد همانا صد و شصت سال
که من روزه نگشاده ام جز به شب
همان بسته دارم ز گفتار لب
مگر آن که روزی به سال اندرون
مرا جشن کرد ایزد رهنمون
در آن روز یابد تنم پرورش
وز این میوه یابد روانم خورش
کدام است، گفت، آن گرانمایه روز
که باشد تو را زین نشان دلفروز
سوم روز، گفتا، ز اردیبهشت
که یزان ز بخشایش او را سرشت
در این روز آدم بشد زین سرای
به مینو فرستاد جانش خدای
چه دانی بدو گفت، کاین روز بود
همین ماه و روز دل افروز بود
گر این از نبشته بگویی همی
ز خشت گران گل بشویی همی
که هنگام طوفان نبشته نماند
که آن را کسی بر توانست خواند
بخندید فرزانه از گفتِ شاه
بدو گفت کای شاه با فرّ و جاه
تو اندر جهان زین سخن برتری
کز این سان کنی با رهی داوری
جهان را اگر آب بگرفت نیز
نه آن بود کز بُن نماند ایچ چیز
نبشته گر اخنوخ زی او رسید
نگه کرد و گویی که شد ناپدید
ز نادان شگفت آیدم این سخن
نه از شاه گیتی سرِ انجمن
جهان را اگر آب بگرفت بند
به یزدان پرستان نیامد گزند
چنین آفرینش بدان کس نمود
که از آفریننده آگه نبود
کسانی که بر کوه راهون بُدند
اگرچه فزون گویم افزون بُدند
شنیدم که بودند پنجه هزار
ز یزدان پرستان بدان روزگار
سراسر ز یزدان سخن راندند
همی صحف آدم فرو خواندند
به راهون فرود آمده ست این زمان
که آدم فرود آمد از آسمان
نشان دو پای گرامی پدر
پدید است روشن بدان کوه بر
به شهر سر ندیب، وز هندوان
همه ساله مردم بدان کُه دوان
چو کشتی سوی کوه راهون رسید
پیامبر مرآن مردمان را بدید
به دیدار ایشان شد او شادمان
چنین گفت کای نیکدل مردمان
بترسیدم ارباب پروردگار
که یکسر برآرد ز مردم دمار
کنون چون شما را بدیدم بجای
همی داشت باید سپاس از خدای
پس آن استخوانهای آدم که بود
بدیشان سپرد و بدیشان نمود
که هست این به نزد شما زینهار
بپرسد شما را از این کردگار
بدارید در زیر خشکی از آب
نمان تا بتابد بر او آفتاب
وز آن جایگه باز کشتی براند
به جودی رسید و همان جا بماند
یکی کوه کوچک به ما فارقین
دراز است گفتار مردم در این
اگر شاه خواهد بگویم به شاه
هر آنچ از خرد نزد او هست راه
پس آن گه مهانش بدو باز گفت
سخنها کجا با خرد بود جفت
بر او آفرین خواند شاه زمین
همی گفت نشنیدم از کس چنین
وز آن پس بدو گفت کای نیکمرد
تو را رهنمونی به ایدر که کرد
بدین کوه چون آمدی بی سپاه
که بر تو گزندی نیامد ز راه
تو با این چنین مردم غمگسار
چگونه گذاری همی روزگار
سه ماه است تا من به راه اندرم
چه بد دید از این راهِ بد لشکرم!
ندیدیم یزدان پرست ایچ کس
بدین کُه تو را دیدم امروز و بس
بدو گفت شاها تو پاسخ نیوش
بده داد و از راستی بر مجوش
تو را آز و افزونی ایدر کشید
ره آز بی رنج نتوان برید
تو اندر جهان نام جویی و کام
گریزان من از هر دو، از کام و نام
من ایزدپرستم، تو گیتی پرست
نگه کن کنون تا که برده ست دست
بدان دور گشتم من از هر گروه
گزیدم ز گیتی یکی تیغ کوه
وز این کوه کن پرسش و پرورش
پسندیده این پوشش و این خورش
که روزی بباید شدن زین سپنج
نخواهم که باشد روانم به رنج
به ره گر بیالاید اندام من
بدان سر بماند ز من کام من
گر اندامها باز پرسند راز
دراز است کار، ای شه سرفراز
بدو گفت یزدان تو را ره نمود
به دین و به دانش چنان بر فزود
بدان تا بیاموزد از تو کسی
به دین اندر آری تو بیدین بسی
چو بی بر بود دانش تو چنین
چو گنجی بود مانده زیر زمین
چنین داد پاسخ بدو مرد داد
که ما چون دهیم آن که یزدان نداد
به دانش کرا برگزیده ست و دین
فزون از من است، ای شه بافرین
گر او را نداده ست از این هر دو چیز
چگونه توانیم دادنش نیز
سکندر بدو گفت کای نیکخوی
ز تخم و نژادت مرا بازگوی
بگو تا بدین کوه چون آمدی
چو از زاد بومت برون آمدی
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۲ - فارک و بازماندگانش
به نوک چنین گفت فارک که من
چرا رنجه دارم همی خویشتن
مرا پادشاهی نخواهد رسید
ز دشمن چرا بیم باید کشید
چرا جایگاهی نباشم نهان
نگیرم یکی گوشه ای از جهان؟
همه درد را مایه بیم است و بس
بدان بیم بتّر ندیده ست کس
همه دردها تن گدازد نژند
مگر بیم کآرد روان را گزند
به جایی شوم کِم نیابند نیز
که جان خوشتر از پادشاهی و چیز
دژم گشت نونک ز گفتار اوی
بدو گفت کای شاه آزاده خوی
نخواهم که رانی از این در سخن
چرا جُست خواهی جدایی ز من؟
همی داغ دیگر نهی بر دلم
ز من بگسلی، من ز جان بگسلم
گر از من زمانی تو گردی نهان
جز از تو که باشد مرا در جهان؟
وگر ز آسمانی درآید گزند
چه ایدر، چه بر تیغ کوه بلند
نه بینی همانا ز یزدان گریز
نه با چرخ گردان توانی ستیز
فراوان بگفت و بنالید سخت
بدو ننگرست و بر آراست رخت
ره روم برداشت و شد تا به روم
نهان شد ز کوش و ز ضحّاک شوم
بیاموخت پرهیز فرزند را
همان دوده ی خویش و پیوند را
بدیشان چنین گفت کای مردمان
سر آورد یزدان به ما بر غمان
به بیگانه شهر ایمنی و سپنج
به از پادشاهی که با بیم و گنج
بباشید شادان دل و تندرست
مدارید پند مرا خوار و سست
مگویید کس را که ما خود که ایم
بدین مرز و کشور ز بهر چه ایم
به یزدان پرستی همی روزگار
بسر برد باید که این است کار
جهان چون گذاری، همی بگذرد
خرد دور از آن کس که انده خورد
کرا آرزو جفت و پیوند گشت
به غم خوردن جفت، خرسند گشت
چو فرزند آمد، نباید که بیش
بگردد به پیرامن جفت خویش
به دانش برد رنج بهتر که آز
نگیردش اندازه اندر نیاز
اگر بر جهان پیشدستی کند
نورزدش، ایزد هرستی کند
از آن به که بفریبد او را جهان
وز آن پس کند زیر خاکش نهان
نه ایدر بود جاودانه بجای
نه ز آن سر دهندش بهشت خدای
شب و روز از این سان همی داد پند
چنین تا برآمد بر این سال چند
ز گیتی برون رفت شاه جهان
پراگنده شد تخمش اندر جهان
من از تخم اویم بر این کوهسار
چه بهتر ز خرسندی ای شهریار
فریدون فرّخ نیای من است
کنون سنگ و خاشاک جای من است
بدان سر مرا به پسندد خدای
ز شاهان که بر تخت دارند جای
که صد سال و هشتاد سال است بیش
که من دور گشتم ز خویشان خویش
ز روم آمدم تا به مرز یمن
بدین سان که بینی تو بی انجمن
وز آن جا کشیدم بدین کوهسار
برآوردم این خانه از سنگ خار
همی تا ببار آمد این نو درخت
مرا از خورش سختیی بود سخت
پرستش بُدی پیشه ی من به روز
چو پنهان شدی هور گیتی فروز
گیا بود و بیخ گیا خوردنم
وز آن هر زمان سست گشتی تنم
کنون چون برآور شد این میوه دار
خورش داد از او مر مرا کردگار
سپاسم ز یزدان که او داد راه
همو داردم شهریارا، نگاه
بخوردند از آن میوه شاه و سران
سکندر همی گفت با دیگران
همانا که این خود نه میوه ست خشک
که طعم شکر دارد و بوی مشک
چرا رنجه دارم همی خویشتن
مرا پادشاهی نخواهد رسید
ز دشمن چرا بیم باید کشید
چرا جایگاهی نباشم نهان
نگیرم یکی گوشه ای از جهان؟
همه درد را مایه بیم است و بس
بدان بیم بتّر ندیده ست کس
همه دردها تن گدازد نژند
مگر بیم کآرد روان را گزند
به جایی شوم کِم نیابند نیز
که جان خوشتر از پادشاهی و چیز
دژم گشت نونک ز گفتار اوی
بدو گفت کای شاه آزاده خوی
نخواهم که رانی از این در سخن
چرا جُست خواهی جدایی ز من؟
همی داغ دیگر نهی بر دلم
ز من بگسلی، من ز جان بگسلم
گر از من زمانی تو گردی نهان
جز از تو که باشد مرا در جهان؟
وگر ز آسمانی درآید گزند
چه ایدر، چه بر تیغ کوه بلند
نه بینی همانا ز یزدان گریز
نه با چرخ گردان توانی ستیز
فراوان بگفت و بنالید سخت
بدو ننگرست و بر آراست رخت
ره روم برداشت و شد تا به روم
نهان شد ز کوش و ز ضحّاک شوم
بیاموخت پرهیز فرزند را
همان دوده ی خویش و پیوند را
بدیشان چنین گفت کای مردمان
سر آورد یزدان به ما بر غمان
به بیگانه شهر ایمنی و سپنج
به از پادشاهی که با بیم و گنج
بباشید شادان دل و تندرست
مدارید پند مرا خوار و سست
مگویید کس را که ما خود که ایم
بدین مرز و کشور ز بهر چه ایم
به یزدان پرستی همی روزگار
بسر برد باید که این است کار
جهان چون گذاری، همی بگذرد
خرد دور از آن کس که انده خورد
کرا آرزو جفت و پیوند گشت
به غم خوردن جفت، خرسند گشت
چو فرزند آمد، نباید که بیش
بگردد به پیرامن جفت خویش
به دانش برد رنج بهتر که آز
نگیردش اندازه اندر نیاز
اگر بر جهان پیشدستی کند
نورزدش، ایزد هرستی کند
از آن به که بفریبد او را جهان
وز آن پس کند زیر خاکش نهان
نه ایدر بود جاودانه بجای
نه ز آن سر دهندش بهشت خدای
شب و روز از این سان همی داد پند
چنین تا برآمد بر این سال چند
ز گیتی برون رفت شاه جهان
پراگنده شد تخمش اندر جهان
من از تخم اویم بر این کوهسار
چه بهتر ز خرسندی ای شهریار
فریدون فرّخ نیای من است
کنون سنگ و خاشاک جای من است
بدان سر مرا به پسندد خدای
ز شاهان که بر تخت دارند جای
که صد سال و هشتاد سال است بیش
که من دور گشتم ز خویشان خویش
ز روم آمدم تا به مرز یمن
بدین سان که بینی تو بی انجمن
وز آن جا کشیدم بدین کوهسار
برآوردم این خانه از سنگ خار
همی تا ببار آمد این نو درخت
مرا از خورش سختیی بود سخت
پرستش بُدی پیشه ی من به روز
چو پنهان شدی هور گیتی فروز
گیا بود و بیخ گیا خوردنم
وز آن هر زمان سست گشتی تنم
کنون چون برآور شد این میوه دار
خورش داد از او مر مرا کردگار
سپاسم ز یزدان که او داد راه
همو داردم شهریارا، نگاه
بخوردند از آن میوه شاه و سران
سکندر همی گفت با دیگران
همانا که این خود نه میوه ست خشک
که طعم شکر دارد و بوی مشک
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴ - پاسخ مهانش
مهانش شنید و سرافگند پیش
از اندیشه ی او دلش گشت ریش
پس آن گاه سرکرد بر آسمان
همی گفت کای کردگار جهان
نشاید همی گر نه زین سان کنی
که گردنکشان را هراسان کنی
نباید تو ای شاه گیتی گشای
که بندی دل اندر سپنجی سرای
اگر دَه بمانیم اگر ده هزار
وگر بنده باشیم و گر شهریار
چو مرگ آید آن روزگار اندکی ست
همان بنده و شاه گیتی یکی ست
مر این کوش را آتبین پرورید
چو در بیشه ی چین مر او را بدید
همه سرگذشتش به پیش من است
اگرچه نه از خون و خویش من است
کنون شاه را بخشم این داستان
بسی دفتر دیگر از باستان
که من آرزو خواهم از کردگار
که بر من سر آرد کنون روزگار
که گشتم بر این کوهساران غمی
نبینم پس از تو دگر آدمی
امیدم چنین است کاین آرزو
بیابم به فرمان، تو ای نیکخو
چو یزدان سرآرد به من بر زمان
بدین خانه اندر کنیدم نهان
بگفت این و کرد آنگهی آبدست
بشد پیش یزدان به زانو نشست
دو رخساره را بر زمین بر نهاد
نیایش همی کرد تا جان بداد
سکندر ز گفتار او خیره ماند
همی آب دیده به رخ بر براند
بشستند و کردند بروی نماز
در خانه ی تنگ کردند باز
مر آن خانه را دخمه ای ساختند
مر او را به خاک اندر انداختند
همین کرد خواهد به هر کس جهان
همین است جای کهان و مهان
وز آن جا بسی دفتر آورد شاه
همی کرد هر یک به هر یک نگاه
یکی دفتر از پوست آهو بیافت
چو دستور خسرو به خواندن شتافت
از اندیشه ی او دلش گشت ریش
پس آن گاه سرکرد بر آسمان
همی گفت کای کردگار جهان
نشاید همی گر نه زین سان کنی
که گردنکشان را هراسان کنی
نباید تو ای شاه گیتی گشای
که بندی دل اندر سپنجی سرای
اگر دَه بمانیم اگر ده هزار
وگر بنده باشیم و گر شهریار
چو مرگ آید آن روزگار اندکی ست
همان بنده و شاه گیتی یکی ست
مر این کوش را آتبین پرورید
چو در بیشه ی چین مر او را بدید
همه سرگذشتش به پیش من است
اگرچه نه از خون و خویش من است
کنون شاه را بخشم این داستان
بسی دفتر دیگر از باستان
که من آرزو خواهم از کردگار
که بر من سر آرد کنون روزگار
که گشتم بر این کوهساران غمی
نبینم پس از تو دگر آدمی
امیدم چنین است کاین آرزو
بیابم به فرمان، تو ای نیکخو
چو یزدان سرآرد به من بر زمان
بدین خانه اندر کنیدم نهان
بگفت این و کرد آنگهی آبدست
بشد پیش یزدان به زانو نشست
دو رخساره را بر زمین بر نهاد
نیایش همی کرد تا جان بداد
سکندر ز گفتار او خیره ماند
همی آب دیده به رخ بر براند
بشستند و کردند بروی نماز
در خانه ی تنگ کردند باز
مر آن خانه را دخمه ای ساختند
مر او را به خاک اندر انداختند
همین کرد خواهد به هر کس جهان
همین است جای کهان و مهان
وز آن جا بسی دفتر آورد شاه
همی کرد هر یک به هر یک نگاه
یکی دفتر از پوست آهو بیافت
چو دستور خسرو به خواندن شتافت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۵۹ - رای زدن شاه چین با بزرگان
چو مهر از سر کوه بنمود چهر
نهان گشت ماه از درخشنده مهر
بزرگان و دستور را پیش خواند
وزاین در فراوان سخنها براند
که کاری شگفت آمدستم به روی
از آن پیل دندان وارونه خوی
بدانید کآن سال کز چین سپاه
سوی پیلگوشان کشیدم به راه
به تاراج و کشتن چو بشتافتم
یکی خوبرخ دختری یافتم
خجل گشته خورشید و ماه از رخش
شکر یکبارگی پاسخش
پرستش بیاموختند نخست
دلم راه پیمان او بازجست
سر سال شد کودکی را درست
چو دیدمش، گشتم بر او بر درشت
سرو گوش او چون سر پیل بود
دو چشم از کبودیش چون نیل بود
چو دندان پیلان دو دندانش پیش
ز دیدار و چهرش دلم گشت ریش
شب تیره تا روز نگذاشتم
نهانی ز مردمش برداشتم
سوی بیشه بردم فگندمش خوار
بدان تا بدرّدش مردارخوار
بریدم سر مادرش را به تیغ
دریغ آن چنان خوبچهره، دریغ
کنون چون براندیشم از روزگار
جز آن نیست آن دیو چهره سوار
که یزدان مر او را نگهداشته ست
بر این سان به من برْش بگماشته است
بدان تا جهانی بدانند باز
که در کار یزدان نهان است راز
دد و دام و ماهی و مرغ از نهاد
بپرورد مر بچّه را چون بزاد
چو من بچّه را دشمن انگاشتم
بیفگندم و خوار بگذاشتم
ز کارم بیازرد پروردگار
چنین پیشم آورد فرجام کار
به کام اندر آمد سرِ شست او
گرامی پسر کُشته بردست او
مرا با خداوند پرخاش نیست
گنه را جز این هیچ پاداش نیست
نشانی دگر داشت بر کتف راست
که جز من نداند کسی کآن کجاست
نشان است مانند مُهری سیاه
نکرده ست کس در نشانش نگاه
من این راز برکس نکردم پدید
نه از من کس این گفته هرگز شنید
نهان گشت ماه از درخشنده مهر
بزرگان و دستور را پیش خواند
وزاین در فراوان سخنها براند
که کاری شگفت آمدستم به روی
از آن پیل دندان وارونه خوی
بدانید کآن سال کز چین سپاه
سوی پیلگوشان کشیدم به راه
به تاراج و کشتن چو بشتافتم
یکی خوبرخ دختری یافتم
خجل گشته خورشید و ماه از رخش
شکر یکبارگی پاسخش
پرستش بیاموختند نخست
دلم راه پیمان او بازجست
سر سال شد کودکی را درست
چو دیدمش، گشتم بر او بر درشت
سرو گوش او چون سر پیل بود
دو چشم از کبودیش چون نیل بود
چو دندان پیلان دو دندانش پیش
ز دیدار و چهرش دلم گشت ریش
شب تیره تا روز نگذاشتم
نهانی ز مردمش برداشتم
سوی بیشه بردم فگندمش خوار
بدان تا بدرّدش مردارخوار
بریدم سر مادرش را به تیغ
دریغ آن چنان خوبچهره، دریغ
کنون چون براندیشم از روزگار
جز آن نیست آن دیو چهره سوار
که یزدان مر او را نگهداشته ست
بر این سان به من برْش بگماشته است
بدان تا جهانی بدانند باز
که در کار یزدان نهان است راز
دد و دام و ماهی و مرغ از نهاد
بپرورد مر بچّه را چون بزاد
چو من بچّه را دشمن انگاشتم
بیفگندم و خوار بگذاشتم
ز کارم بیازرد پروردگار
چنین پیشم آورد فرجام کار
به کام اندر آمد سرِ شست او
گرامی پسر کُشته بردست او
مرا با خداوند پرخاش نیست
گنه را جز این هیچ پاداش نیست
نشانی دگر داشت بر کتف راست
که جز من نداند کسی کآن کجاست
نشان است مانند مُهری سیاه
نکرده ست کس در نشانش نگاه
من این راز برکس نکردم پدید
نه از من کس این گفته هرگز شنید
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۶۲ - آگاه شدن کوش پیل دندان از نسب خویش
ز گفتار او گشت به مردشاد
فرود آمد از اسب مانند باد
فراوان ببوسید پیشش زمین
چنین گفت کای شاه ایران و چین
تو فرزند شاهی و ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ز راز تو آگه نبودیم کس
پدر بودت آگاه و یزدان و بس
چو دی با تو آن تنگدل شهریار
هماورد شد در صف کارزار
برافگند دیدار بر چهر تو
برآورد جوش از دلش مهر تو
به من گفت رو، زو نشان خواه و بس
که جز من نشانش ندیده ست کس
چو با تو بگوید نشانِ درست
فراوان دِه از من درودش نخست
بگویش که هر کس که با کردگار
ستیزه نماید، بد آیدْش کار
چو خستو نیاید به کردار او
بود درد و غم او و آزار او
چو بیداد بود آن که بر تو رسید
که تا از تو آن رنج بایست دید
نه ما را ز افگندن تو گناه
نه بر تو نکوهش بود نیز راه
همین است کردار گردان سپهر
اگر داد و بیداد، اگر کین و مهر
تو را چهره یزدان چنین آفرید
مرا دیو وارون بدین ره کشید
که چندان به من بر گران شد عنان
که تا روز روشن ندادم زمان
ز شرم بزرگان و از نام و ننگ
به بیشه فگندمْت پیش پلنگ
هم از بهر من داشت یزدان نگاه
تو را تا شدی مرد و زیبای گاه
به پادافره آنچه بر تو رسید
دلم دردِ نیواسب فرّخ کشید
برار از یزدان چو بشتافتم
ببین تا چه پاداش از او یافتم
کنون آن همه رنجها درگذشت
بدو نیک باد است، چون در گذشت
تو را تا بدیدم دلم گشت خَوش
تو نیز ای سرافراز، گردن مکش
که چون شاه خاور بود باب تو
به بیشه چه باید خور و خواب تو
فرود آمد از اسب مانند باد
فراوان ببوسید پیشش زمین
چنین گفت کای شاه ایران و چین
تو فرزند شاهی و ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ز راز تو آگه نبودیم کس
پدر بودت آگاه و یزدان و بس
چو دی با تو آن تنگدل شهریار
هماورد شد در صف کارزار
برافگند دیدار بر چهر تو
برآورد جوش از دلش مهر تو
به من گفت رو، زو نشان خواه و بس
که جز من نشانش ندیده ست کس
چو با تو بگوید نشانِ درست
فراوان دِه از من درودش نخست
بگویش که هر کس که با کردگار
ستیزه نماید، بد آیدْش کار
چو خستو نیاید به کردار او
بود درد و غم او و آزار او
چو بیداد بود آن که بر تو رسید
که تا از تو آن رنج بایست دید
نه ما را ز افگندن تو گناه
نه بر تو نکوهش بود نیز راه
همین است کردار گردان سپهر
اگر داد و بیداد، اگر کین و مهر
تو را چهره یزدان چنین آفرید
مرا دیو وارون بدین ره کشید
که چندان به من بر گران شد عنان
که تا روز روشن ندادم زمان
ز شرم بزرگان و از نام و ننگ
به بیشه فگندمْت پیش پلنگ
هم از بهر من داشت یزدان نگاه
تو را تا شدی مرد و زیبای گاه
به پادافره آنچه بر تو رسید
دلم دردِ نیواسب فرّخ کشید
برار از یزدان چو بشتافتم
ببین تا چه پاداش از او یافتم
کنون آن همه رنجها درگذشت
بدو نیک باد است، چون در گذشت
تو را تا بدیدم دلم گشت خَوش
تو نیز ای سرافراز، گردن مکش
که چون شاه خاور بود باب تو
به بیشه چه باید خور و خواب تو
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۹ - دیدن کاخی آباد و گفتگوی کوش آفریننده ی جهان با پیری فرزانه
چهل روز بر گردِ آن بیشه کوش
همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
ز ناگاه روزی به تلّی رسید
عنان تگاور بدان سو کشید
یکی کاخ آباد دید از برش
ز سنگ سیه برنهاده سرش
جهاندیده کوش از در آواز داد
که این در به ما بر بباید گشاد
برآمد یکی پیر با فرّ و هوش
بدید آن سر و روی و دیدار کوش
بدو گفت کای اهرمن روی مرد
برِ ما تو را رهنمونی که کرد؟
چه چیزی؟ بگو، وز کجا آمدی؟
بدین بیشه اندر چرا آمدی؟
خداوند روزی دهم، گفت، کوش
به دست من است از جهان زهر و نوش
بخندید دانا ز گفتار اوی
وزآن ناسزاوار دیدار اوی
بدو گفت کای مرد ناهوشیار
پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟
چهل روز بیش است، گفتا که من
جدا ماندم از لشکر و انجمن
در این بیشه گُم کرده ام راه خویش
جدا مانده از کشور و گاه خویش
دگر باره از وی بخندید مرد
بدو گفت کوش از دلی پُر ز درد
که خندیدن تو در این جای چیست
چنین خنده ی نادلارای چیست
ورا گفت از این روی و دیدار تو
همی خنده آید ز گفتار تو
که یک بار گویی که هستم خدای
دگر باره گویی که راهم نمای
خداوند روزی دهِ مردمان
چرا راه خواهد ز مردم نهان؟
که بیراه را او به راه آورد
شب و روز و خورشید و ماه آورد
بدو گفت ای پیرِ اندک خرد
برآمد همی سالیان هشتصد
که تا من خداوند روزی دهم
ز کار جهان سربسر آگهم
بدو گفت پیر ای همه سرسری
نگویی مرا تاکنون ایدری
مرآن مردمان را که روزی دهد؟
کشان نیکی و دلفروزی دهد؟
چنین داد پاسخ که دستور هست
دبیران بسیار و گنجور هست
که روزی به مردم رساند فراخ
ز گنج من آباد دارند کاخ
بدو گفت دانا کز این پرورش
تو را داد بایست لختی خورش
که تا اندر این بی سپاه و کسی
ز ناخوردن اندُه ندیدی بسی
ز تو دور گشته ست نیروی تو
وز این شکل زشت و چنین خوی تو
کنون مرمرا بازگوی آشکار
که چون تو نبودی در آن روزگار
خداوند روزی ده مردمان
که بود و کرا دانی ای بدگمان؟
چنین داد پاسخ که دیگر بُدند
خدایان که با تخت و افسر بُدند
بدو گفت پیر، از کجا آمدند
بدین تیره گیتی چرا آمدند؟
چنین داد پاسخ که از مرد و زن
پدید آمدند آن همه تن به تن
بدو پیر گفت ای سزاوار بد
مگوی آنچه نپذیرد او را خرد
نشاید که آن کاو جهان آفرید
پدید آمد از جای تنگ و پلید
که همچون من و تو بود بی گمان
تو را کی رسد دست بر آسمان
بدو کوش گفت ای سخنگوی مرد
مرا مغز، گفتار تو خیره کرد
اگر من نه روزی دهم، پس چه ام؟
وگرنه خدای جهانم، که ام؟
یکی بندهای گفت خود کام و زشت
به تن ناسپاسی و دور از بهشت
گنهکار و بیره به فرمان دیو
کشیده دل از راه گیهان خدیو
گرفتار در خشم یزدان پاک
تو را جای در دوزخ سهمناک
بدو کوش گفت این سخنها ز چیست
که بر یافه گرفتار باید گریست
چنین پاسخش داد کای شوربخت
همی بر تو بخشایش آریم سخت
جهان را و ما را همان آفرید
که این بی کران آسمان آفرید
بر او ماه و خورشید کرده ست چند
ستاره که هرگز ندانی که چند
زمین کرد و کوه بلند از برش
درختان و آن روان در خورش
تو را بر زمین کرد سالار و شاه
بزرگی و فرمانت داد و سپاه
به گیتی چنین زندگانیت داد
همه زندگانی، جوانیت داد
بدان تا همه بندگان خدای
تو باشی سوی راه او رهنمای
تو را هرچه داد ایزد، ای اهرمن
سراسر همی بینی از خویشتن
شدن اندر این نیکوی ناسپاس
زهی بنده ی دیو ناحق شناس!
تو را گر تبی آید ای یافه گوی
میان تو گردد چو باریک موی
نبینی کس از خویشتن خوارتر
نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر
بدین ناتوانی و بیچارگی
خدایی توان کرد یکبارگی؟
بدو گفت کای پیر ناهوشیار
برآمد مرا سالیانی هزار
که روزی تنم را نیامد تبی
نَه رنجی کشیدم، نَه دردی شبی
اگر بنده ام چون کسانی دگر
تنم دردمندی کشیدی مگر
بدو پیر گفت ای سبکسار مرد
بجای تو آن نیکوی پس که کرد؟
تن آسان شدی، مست گشتی چنان
که گویی منم کردگار جهان
کنون گر خدایی، برو، بازگرد
که سیر آمدم من ز گفتار سرد
همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
ز ناگاه روزی به تلّی رسید
عنان تگاور بدان سو کشید
یکی کاخ آباد دید از برش
ز سنگ سیه برنهاده سرش
جهاندیده کوش از در آواز داد
که این در به ما بر بباید گشاد
برآمد یکی پیر با فرّ و هوش
بدید آن سر و روی و دیدار کوش
بدو گفت کای اهرمن روی مرد
برِ ما تو را رهنمونی که کرد؟
چه چیزی؟ بگو، وز کجا آمدی؟
بدین بیشه اندر چرا آمدی؟
خداوند روزی دهم، گفت، کوش
به دست من است از جهان زهر و نوش
بخندید دانا ز گفتار اوی
وزآن ناسزاوار دیدار اوی
بدو گفت کای مرد ناهوشیار
پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟
چهل روز بیش است، گفتا که من
جدا ماندم از لشکر و انجمن
در این بیشه گُم کرده ام راه خویش
جدا مانده از کشور و گاه خویش
دگر باره از وی بخندید مرد
بدو گفت کوش از دلی پُر ز درد
که خندیدن تو در این جای چیست
چنین خنده ی نادلارای چیست
ورا گفت از این روی و دیدار تو
همی خنده آید ز گفتار تو
که یک بار گویی که هستم خدای
دگر باره گویی که راهم نمای
خداوند روزی دهِ مردمان
چرا راه خواهد ز مردم نهان؟
که بیراه را او به راه آورد
شب و روز و خورشید و ماه آورد
بدو گفت ای پیرِ اندک خرد
برآمد همی سالیان هشتصد
که تا من خداوند روزی دهم
ز کار جهان سربسر آگهم
بدو گفت پیر ای همه سرسری
نگویی مرا تاکنون ایدری
مرآن مردمان را که روزی دهد؟
کشان نیکی و دلفروزی دهد؟
چنین داد پاسخ که دستور هست
دبیران بسیار و گنجور هست
که روزی به مردم رساند فراخ
ز گنج من آباد دارند کاخ
بدو گفت دانا کز این پرورش
تو را داد بایست لختی خورش
که تا اندر این بی سپاه و کسی
ز ناخوردن اندُه ندیدی بسی
ز تو دور گشته ست نیروی تو
وز این شکل زشت و چنین خوی تو
کنون مرمرا بازگوی آشکار
که چون تو نبودی در آن روزگار
خداوند روزی ده مردمان
که بود و کرا دانی ای بدگمان؟
چنین داد پاسخ که دیگر بُدند
خدایان که با تخت و افسر بُدند
بدو گفت پیر، از کجا آمدند
بدین تیره گیتی چرا آمدند؟
چنین داد پاسخ که از مرد و زن
پدید آمدند آن همه تن به تن
بدو پیر گفت ای سزاوار بد
مگوی آنچه نپذیرد او را خرد
نشاید که آن کاو جهان آفرید
پدید آمد از جای تنگ و پلید
که همچون من و تو بود بی گمان
تو را کی رسد دست بر آسمان
بدو کوش گفت ای سخنگوی مرد
مرا مغز، گفتار تو خیره کرد
اگر من نه روزی دهم، پس چه ام؟
وگرنه خدای جهانم، که ام؟
یکی بندهای گفت خود کام و زشت
به تن ناسپاسی و دور از بهشت
گنهکار و بیره به فرمان دیو
کشیده دل از راه گیهان خدیو
گرفتار در خشم یزدان پاک
تو را جای در دوزخ سهمناک
بدو کوش گفت این سخنها ز چیست
که بر یافه گرفتار باید گریست
چنین پاسخش داد کای شوربخت
همی بر تو بخشایش آریم سخت
جهان را و ما را همان آفرید
که این بی کران آسمان آفرید
بر او ماه و خورشید کرده ست چند
ستاره که هرگز ندانی که چند
زمین کرد و کوه بلند از برش
درختان و آن روان در خورش
تو را بر زمین کرد سالار و شاه
بزرگی و فرمانت داد و سپاه
به گیتی چنین زندگانیت داد
همه زندگانی، جوانیت داد
بدان تا همه بندگان خدای
تو باشی سوی راه او رهنمای
تو را هرچه داد ایزد، ای اهرمن
سراسر همی بینی از خویشتن
شدن اندر این نیکوی ناسپاس
زهی بنده ی دیو ناحق شناس!
تو را گر تبی آید ای یافه گوی
میان تو گردد چو باریک موی
نبینی کس از خویشتن خوارتر
نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر
بدین ناتوانی و بیچارگی
خدایی توان کرد یکبارگی؟
بدو گفت کای پیر ناهوشیار
برآمد مرا سالیانی هزار
که روزی تنم را نیامد تبی
نَه رنجی کشیدم، نَه دردی شبی
اگر بنده ام چون کسانی دگر
تنم دردمندی کشیدی مگر
بدو پیر گفت ای سبکسار مرد
بجای تو آن نیکوی پس که کرد؟
تن آسان شدی، مست گشتی چنان
که گویی منم کردگار جهان
کنون گر خدایی، برو، بازگرد
که سیر آمدم من ز گفتار سرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵۳ - دانش آموختن کوش از پیر
وزآن پس بدان راه دانش نمود
ز دانش دلش روشنایی فزود
به ده سال خواند بیاموختش
روان از نبشتن برافروختش
پزشکی و راز سپهر بلند
بدانست یکسر که چون است و چند
ز نیرنگ و طِلْسَم، وَز افسون دگر
بیاموخت و شد زین همه بهره ور
نمودش همه راه یزدان پاک
دلش کرد از آتش پر از ترس و باک
به فرزانه گفت ای سرافراز مرد
مرا دانش و مهر تو زنده کرد
همانا نبود آن که دیدم شکار
سروش آمد از پرده ی کردگار
مرا اندر آورد با تیرگی
کند دورم از دل همان خیرگی
کنون تا نیاموزم از تو تمام
از ایدر نخواهم گرفتن خرام
همی بود از آن سان چهل سال و پنج
فراوان کشید اندر آن کار رنج
چو بر وی نهان هیچ دانش نماند
جهاندیده فرزانه او را بخواند
ز دانش دلش روشنایی فزود
به ده سال خواند بیاموختش
روان از نبشتن برافروختش
پزشکی و راز سپهر بلند
بدانست یکسر که چون است و چند
ز نیرنگ و طِلْسَم، وَز افسون دگر
بیاموخت و شد زین همه بهره ور
نمودش همه راه یزدان پاک
دلش کرد از آتش پر از ترس و باک
به فرزانه گفت ای سرافراز مرد
مرا دانش و مهر تو زنده کرد
همانا نبود آن که دیدم شکار
سروش آمد از پرده ی کردگار
مرا اندر آورد با تیرگی
کند دورم از دل همان خیرگی
کنون تا نیاموزم از تو تمام
از ایدر نخواهم گرفتن خرام
همی بود از آن سان چهل سال و پنج
فراوان کشید اندر آن کار رنج
چو بر وی نهان هیچ دانش نماند
جهاندیده فرزانه او را بخواند
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۲
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۹
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲