عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
ای دل ار جانان خوهی جان ترک کن
یک جهت شو ملک دو جهان ترک کن
جان دهی جانان ترا حاصل شود
گر دلت جانان خوهد جان ترک کن
اندرین ره هرچه بینی غیر دوست
جمله کفرست ای مسلمان ترک کن
دوست خواهی ملک دنیا گو مباش
یوسف آمد بیت احزان ترک کن
شد عزیز مصر، یوسف را بگوی:
ملک خواهی راند زندان ترک کن
هرچه موری را بیازارد زتو
گر بود ملک سلیمان ترک کن
هرچه با آن مر ترا سرخوش بود
پای بر فرقش نه وآن ترک کن
تا سرت باشد گریبان بایدت
سر بنه وآنگه گریبان ترک کن
تا لب شیرین او شیرت دهد
طفل این ره مباش ودندان ترک کن
تشنه بر خاک در جانان بمیر
ور بگوید آب حیوان ترک کن
سیف فرغانی گرت دشوار نیست
هرچه غیر اوست آسان ترک کن
یک جهت شو ملک دو جهان ترک کن
جان دهی جانان ترا حاصل شود
گر دلت جانان خوهد جان ترک کن
اندرین ره هرچه بینی غیر دوست
جمله کفرست ای مسلمان ترک کن
دوست خواهی ملک دنیا گو مباش
یوسف آمد بیت احزان ترک کن
شد عزیز مصر، یوسف را بگوی:
ملک خواهی راند زندان ترک کن
هرچه موری را بیازارد زتو
گر بود ملک سلیمان ترک کن
هرچه با آن مر ترا سرخوش بود
پای بر فرقش نه وآن ترک کن
تا سرت باشد گریبان بایدت
سر بنه وآنگه گریبان ترک کن
تا لب شیرین او شیرت دهد
طفل این ره مباش ودندان ترک کن
تشنه بر خاک در جانان بمیر
ور بگوید آب حیوان ترک کن
سیف فرغانی گرت دشوار نیست
هرچه غیر اوست آسان ترک کن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
عشق را حمل بر مجاز مکن
جان ده ار عاشقی وناز مکن
با خودی گرد کوی عشق مگرد
مؤمنی بی وضو نماز مکن
دست باخود بکار دوست مبر
بسوی قبله پا دراز مکن
با چنین رو بگرد کعبه مگرد
جامه کعبه و نماز مکن
چون دلت نیست محرم توحید
سفر کعبه و حجاز مکن
از پی تن قبای ناز مدوز
مرده راجز کفن جهاز مکن
قدمت در مقام محمودیست
خویشتن بنده ایاز مکن
راز در دل چو دانه در پنبه است
همچو حلاج کشف راز مکن
بنسیمی که بر دهانت وزد
لب خود همچو غنچه بازمکن
بازکن چشم تا ببینی دوست
چون بدیدی دگر فراز مکن
تا توانی چو سیف فرغانی
عشق را حمل بر مجاز مکن
جان ده ار عاشقی وناز مکن
با خودی گرد کوی عشق مگرد
مؤمنی بی وضو نماز مکن
دست باخود بکار دوست مبر
بسوی قبله پا دراز مکن
با چنین رو بگرد کعبه مگرد
جامه کعبه و نماز مکن
چون دلت نیست محرم توحید
سفر کعبه و حجاز مکن
از پی تن قبای ناز مدوز
مرده راجز کفن جهاز مکن
قدمت در مقام محمودیست
خویشتن بنده ایاز مکن
راز در دل چو دانه در پنبه است
همچو حلاج کشف راز مکن
بنسیمی که بر دهانت وزد
لب خود همچو غنچه بازمکن
بازکن چشم تا ببینی دوست
چون بدیدی دگر فراز مکن
تا توانی چو سیف فرغانی
عشق را حمل بر مجاز مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
ای همه هستی مبر در خود گمان نیستی
ترک سر گیر و بنه پا در جهان نیستی
نیستی نزدیک درویشان ز خود وارستنست
مرگ صورت نیست نزد مانشان نیستی
کردمان و می کورا مسلم کی شود (کذا)
داشتن داغ فنا بر گرد ران نیستی
در ره معنی میسر کشتگان عشق راست
زیستن بی زحمت صورت بجان نیستی
هرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخور
از حوادث غم، چو هستی در امان نیستی
عشق شیر پنجه دار آمد چو دستش در شود
گاو گردون را کشد در خر کمان نیستی
اندرین خاکست همچون آب حیوان ناپدید
جای درویشان جان پرور بنان نیستی
جان عاشق فارغست از گفت و گوی هر دو کون
حشو هستی را چه کار اندر میان نیستی
حبذا قومی که گر خواهند چون نان بشکنند
قرصه خورشید را بر روی خوان نیستی
معتبر باشد ازیشان نزد جانان بذل جان
چون سخا در فقر و جود اندر زمان نیستی
جمله هستیهای عالم (را) که دل مشغول اوست
لقمه یی ساز و بنه اندر دهان نیستی
راه رو شب چون شتر تا خوش بیاسایی بروز
ای جرس جنبان چو خر در کاروان نیستی
سیف فرغانی دهان در بند و از دل گوش ساز
نطق جان بشنو که گویا شد زبان نیستی
ترک سر گیر و بنه پا در جهان نیستی
نیستی نزدیک درویشان ز خود وارستنست
مرگ صورت نیست نزد مانشان نیستی
کردمان و می کورا مسلم کی شود (کذا)
داشتن داغ فنا بر گرد ران نیستی
در ره معنی میسر کشتگان عشق راست
زیستن بی زحمت صورت بجان نیستی
هرچه هست اندر جهان گر دشمنت باشد، مخور
از حوادث غم، چو هستی در امان نیستی
عشق شیر پنجه دار آمد چو دستش در شود
گاو گردون را کشد در خر کمان نیستی
اندرین خاکست همچون آب حیوان ناپدید
جای درویشان جان پرور بنان نیستی
جان عاشق فارغست از گفت و گوی هر دو کون
حشو هستی را چه کار اندر میان نیستی
حبذا قومی که گر خواهند چون نان بشکنند
قرصه خورشید را بر روی خوان نیستی
معتبر باشد ازیشان نزد جانان بذل جان
چون سخا در فقر و جود اندر زمان نیستی
جمله هستیهای عالم (را) که دل مشغول اوست
لقمه یی ساز و بنه اندر دهان نیستی
راه رو شب چون شتر تا خوش بیاسایی بروز
ای جرس جنبان چو خر در کاروان نیستی
سیف فرغانی دهان در بند و از دل گوش ساز
نطق جان بشنو که گویا شد زبان نیستی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
چو دست و روی بشویی ودر نماز شوی
دل از دو کون بشو تا محل راز شوی
درین مغاک که خاکش بخون بیالودند
در آب دست مزن ورنه بی نماز شوی
ز فرعها که درین بوستان گلی دارند
بدوز چشم نظر تا باصل باز شوی
اگر نیاز بحضرت بری بیک نظرت
چنان کند که ز کونین بی نیاز شوی
چو دوست کرد نظر در تو بعد ازآن رضوان
اگر بخلد برین خواندت بناز شوی
وگر بمجلس مستان عشق خوانندت
سزد که بردر ایشان باهتزاز شوی
چراغ دولت خود برفروزی ار چون شمع
درآن میانه شبی نیم خورد گاز شوی
بنزد دوست که محمود اوست در عالم
بحسن سابقه محبوب چون ایاز شوی
بنفشه وار درین باغ سیف فرغانی
شکسته باشی چون سرو سرفراز شوی
ززهد خشک دل سرد تو چو یخ بفسرد
زسوز عشق چو خورشید یخ گداز شوی
سرت بپایه مردان کجا رسد بی عشق
وگرچه چون امل غافلان دراز شوی
دل از دو کون بشو تا محل راز شوی
درین مغاک که خاکش بخون بیالودند
در آب دست مزن ورنه بی نماز شوی
ز فرعها که درین بوستان گلی دارند
بدوز چشم نظر تا باصل باز شوی
اگر نیاز بحضرت بری بیک نظرت
چنان کند که ز کونین بی نیاز شوی
چو دوست کرد نظر در تو بعد ازآن رضوان
اگر بخلد برین خواندت بناز شوی
وگر بمجلس مستان عشق خوانندت
سزد که بردر ایشان باهتزاز شوی
چراغ دولت خود برفروزی ار چون شمع
درآن میانه شبی نیم خورد گاز شوی
بنزد دوست که محمود اوست در عالم
بحسن سابقه محبوب چون ایاز شوی
بنفشه وار درین باغ سیف فرغانی
شکسته باشی چون سرو سرفراز شوی
ززهد خشک دل سرد تو چو یخ بفسرد
زسوز عشق چو خورشید یخ گداز شوی
سرت بپایه مردان کجا رسد بی عشق
وگرچه چون امل غافلان دراز شوی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷
برون زین جهان یک جهانی خوشست
که این خار و آن گلستانی خوشست
درین خار گل نی و ما اندرو
چو بلبل که در بوستانی خوشست
سوی کوی جانان و جانهای پاک
اگر می روی کاروانی خوشست
تو در شهر تن مانده ای تنگ دل
ز دروازه بیرون جهانی خوشست
ز خود بگذری، بی خودی دولتیست
مکان طی کنی، لامکانی خوشست
همایان ارواح عشاق را
برون زین قفس آشیانی خوشست
تو چون گوشت بر استخوانی درو
که این بقعه را آب و نانی خوشست
ز چربی دنیا بشو دست آز
سگست آنکه با استخوانی خوشست
اگر چه تو هستی درین خاکدان
چو ماهی که در آبدانی خوشست
کم از کژدم کور و مار کری
گرت عیش در خاکدانی خوشست
مگو اندرین خیمه بی ستون
که در خرگهی ترکمانی خوشست
هم از نیش زنبور شد تلخ کام
گر از شهد کس را دهانی خوشست
بعمری که مرگست اندر قفاش
نگویم که وقت فلانی خوشست
توان گفت اگر بهر آویختن
دل دزد بر نردبانی خوشست
برو رخت در خانه فقر نه
که این خانه دارالامانی خوشست
که مرد مجرد بود بر زمین
چو عیسی که بر آسمانی خوشست
بهر صورتی دل مده زینهار
مگو مر مرا دلستانی خوشست
بخوش صورتان دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن (که) جانی خوشست
الهی تو از شوق خود سیف را
دلی خوش بده کش زبانی خوشست
که این خار و آن گلستانی خوشست
درین خار گل نی و ما اندرو
چو بلبل که در بوستانی خوشست
سوی کوی جانان و جانهای پاک
اگر می روی کاروانی خوشست
تو در شهر تن مانده ای تنگ دل
ز دروازه بیرون جهانی خوشست
ز خود بگذری، بی خودی دولتیست
مکان طی کنی، لامکانی خوشست
همایان ارواح عشاق را
برون زین قفس آشیانی خوشست
تو چون گوشت بر استخوانی درو
که این بقعه را آب و نانی خوشست
ز چربی دنیا بشو دست آز
سگست آنکه با استخوانی خوشست
اگر چه تو هستی درین خاکدان
چو ماهی که در آبدانی خوشست
کم از کژدم کور و مار کری
گرت عیش در خاکدانی خوشست
مگو اندرین خیمه بی ستون
که در خرگهی ترکمانی خوشست
هم از نیش زنبور شد تلخ کام
گر از شهد کس را دهانی خوشست
بعمری که مرگست اندر قفاش
نگویم که وقت فلانی خوشست
توان گفت اگر بهر آویختن
دل دزد بر نردبانی خوشست
برو رخت در خانه فقر نه
که این خانه دارالامانی خوشست
که مرد مجرد بود بر زمین
چو عیسی که بر آسمانی خوشست
بهر صورتی دل مده زینهار
مگو مر مرا دلستانی خوشست
بخوش صورتان دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن (که) جانی خوشست
الهی تو از شوق خود سیف را
دلی خوش بده کش زبانی خوشست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای که در صورت خوب تو جمال معنیست
قبله روح از آن روی کنم کان اولیست
هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست
ره نماینده همیشه بظلال عشق است
ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست
علما کاتب دیوان تواند الا آنک
سخن عشق نویسد قلم او اعلیست
همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست
هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند
اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست
نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست
حرفها جمله زبانهای معانی دارند
حکمت ما همه از منطق ایشان املیست
زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست
هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد
عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست
نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست
گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست
دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست
نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست
ای که طاعت نکنی خاص برای منعم
از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست
نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید
هرچه در عرصه میدان علی تابثریست
از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی
کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست
سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه یکی منزل حجاج علیست
هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند
نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست
هرچه در قید خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست
غم دینار ندارند که درویشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنیست
چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست
که به جز راستی او را چو الف چیزی نیست
راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق
گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست
نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست
نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود
که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست
تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را
بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست
زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت
بحیات ابدی مژده ور بویحیست
عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح است از آن طامه (او) کبریست
های هو نون انانیت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست
در سواد بشری کشف چنین ظلمت را
چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست
مرد ره را ز پی تازگی عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست
در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی
رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست
بر سر آن ره نارفته که می باید رفت
خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست
سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه
ببری دست که پای تو دو و راه یکیست
رو که در بادیه عشق نشید سخنم
ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست
من نویسنده و گوینده نیم چون دگران
سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست
سخنم نیست ز قانون محبت بیرون
وین اشارات ترا از مرض روح شفیست
چون درین کار برآورد دمی، زن مردست
چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست
از سر صدق برو پای طلب در ره نه
گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست
بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرین شغل رهی را قلم استیفیست
در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست
پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست
سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست
قبله روح از آن روی کنم کان اولیست
هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست
ره نماینده همیشه بظلال عشق است
ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست
علما کاتب دیوان تواند الا آنک
سخن عشق نویسد قلم او اعلیست
همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست
هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند
اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست
نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست
حرفها جمله زبانهای معانی دارند
حکمت ما همه از منطق ایشان املیست
زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست
هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد
عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست
نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست
گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست
دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست
نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست
ای که طاعت نکنی خاص برای منعم
از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست
نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید
هرچه در عرصه میدان علی تابثریست
از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی
کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست
سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه یکی منزل حجاج علیست
هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند
نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست
هرچه در قید خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست
غم دینار ندارند که درویشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنیست
چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست
که به جز راستی او را چو الف چیزی نیست
راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق
گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست
نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست
نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود
که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست
تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را
بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست
زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت
بحیات ابدی مژده ور بویحیست
عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح است از آن طامه (او) کبریست
های هو نون انانیت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست
در سواد بشری کشف چنین ظلمت را
چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست
مرد ره را ز پی تازگی عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست
در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی
رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست
بر سر آن ره نارفته که می باید رفت
خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست
سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه
ببری دست که پای تو دو و راه یکیست
رو که در بادیه عشق نشید سخنم
ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست
من نویسنده و گوینده نیم چون دگران
سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست
سخنم نیست ز قانون محبت بیرون
وین اشارات ترا از مرض روح شفیست
چون درین کار برآورد دمی، زن مردست
چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست
از سر صدق برو پای طلب در ره نه
گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست
بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرین شغل رهی را قلم استیفیست
در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست
پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست
سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۴
پیوستگان عشق تو از خود بریده اند
الفت گرفته با تو و از خود رمیده اند
پیغمبران نیند ولیکن چو جبرئیل
بی واسطه کلام تو از تو شنیده اند
چون چشم روشنند و ازین روی دیده وار
بسیار چیز دیده و خود را ندیده اند
چون سایه بر زمین و از آن سوی آسمان
مانند آفتاب علم برکشیده اند
دامن بخار عشق درآویختست شان
در وجد از آن چو غنچه گریبان دریده اند
از زادگان ماذر فطرت چو بنگری
این قوم بالغ و دگران نارسیده اند
وز مثنوی روز و شب و نظم کاینات
ارکان یکی رباعی وایشان قصیده اند
سری که کس نگفت از ایشان شنیده ایم
کآنجا که کس نمی رسد ایشان رسیده اند
آن عاشقان صادق کانفاس گرم خویش
چون صبح هر سحر بجهان در دمیده اند
محتاج نه بخلق و خلایق فقیرشان
نی آفریدگار و نه نیز آفریده اند
اندر جریده یی که ز خاصان برند نام
این پابرهنگان گدا سر جریده اند
حلاج وار مست کند کاینات را
یک جرعه زآن شراب که ایشان چشیده اند
باکس کدورتی نه ازیرا بجان و دل
روشن چو چشم و پاکتر از آب دیده اند
دنیا اگر چه دشمن ایشان بود ولیک
دروی گمان مبر که به جز دوست دیده اند
اندر غزل بحسن کنم ذکرشان از آنک
هریک چو شاه بیت بنیکی فریده اند
با خلق در نماز و تواضع برای حق
پیوسته در رکوع چو ابرو خمیده اند
در شوق آن گروه که از اطلس و نسیج
برخود چو کرم پیله بریشم تنیده اند
با غیر دوست بیع و شری کرده منقطع
خود را بدو فروخته و او را خریده اند
زآن خانه مجاهده شان پر ز شهد شد
کز گلشن مشاهده گلها چریده اند
مرغان اوج قرب که اندر هوای او
بی پای همچو باد بهرجا پریده اند
سرپای کرده در طلب خاک کوی دوست
بی بال همچو آب بهر سو دویده اند
در سیرو گردشند بجان همچو آسمان
گرچه بچشم همچو زمین آرمیده اند
در راحتند خلق از ایشان مدام سیف
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
الفت گرفته با تو و از خود رمیده اند
پیغمبران نیند ولیکن چو جبرئیل
بی واسطه کلام تو از تو شنیده اند
چون چشم روشنند و ازین روی دیده وار
بسیار چیز دیده و خود را ندیده اند
چون سایه بر زمین و از آن سوی آسمان
مانند آفتاب علم برکشیده اند
دامن بخار عشق درآویختست شان
در وجد از آن چو غنچه گریبان دریده اند
از زادگان ماذر فطرت چو بنگری
این قوم بالغ و دگران نارسیده اند
وز مثنوی روز و شب و نظم کاینات
ارکان یکی رباعی وایشان قصیده اند
سری که کس نگفت از ایشان شنیده ایم
کآنجا که کس نمی رسد ایشان رسیده اند
آن عاشقان صادق کانفاس گرم خویش
چون صبح هر سحر بجهان در دمیده اند
محتاج نه بخلق و خلایق فقیرشان
نی آفریدگار و نه نیز آفریده اند
اندر جریده یی که ز خاصان برند نام
این پابرهنگان گدا سر جریده اند
حلاج وار مست کند کاینات را
یک جرعه زآن شراب که ایشان چشیده اند
باکس کدورتی نه ازیرا بجان و دل
روشن چو چشم و پاکتر از آب دیده اند
دنیا اگر چه دشمن ایشان بود ولیک
دروی گمان مبر که به جز دوست دیده اند
اندر غزل بحسن کنم ذکرشان از آنک
هریک چو شاه بیت بنیکی فریده اند
با خلق در نماز و تواضع برای حق
پیوسته در رکوع چو ابرو خمیده اند
در شوق آن گروه که از اطلس و نسیج
برخود چو کرم پیله بریشم تنیده اند
با غیر دوست بیع و شری کرده منقطع
خود را بدو فروخته و او را خریده اند
زآن خانه مجاهده شان پر ز شهد شد
کز گلشن مشاهده گلها چریده اند
مرغان اوج قرب که اندر هوای او
بی پای همچو باد بهرجا پریده اند
سرپای کرده در طلب خاک کوی دوست
بی بال همچو آب بهر سو دویده اند
در سیرو گردشند بجان همچو آسمان
گرچه بچشم همچو زمین آرمیده اند
در راحتند خلق از ایشان مدام سیف
اینان مگر ز رحمت محض آفریده اند
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۹
کم خور غم تنی که حیاتش بجان بود
چیزی طلب که زندگی جان بآن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود
آنکس رسد بدولت وصی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیاید بهیچ کار
عشقی که زنده یی چو تواش در میان بود
معشوق روح بخش باول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر بعشق زنده کند مر ترا که اوست
کآب حیات از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آیینه مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خوانده ای تو که بر دفتر وجود
لفظیست صورت تو که معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ییست
جان تو آیتیست که تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود
خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
چیزی طلب که زندگی جان بآن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود
آنکس رسد بدولت وصی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیاید بهیچ کار
عشقی که زنده یی چو تواش در میان بود
معشوق روح بخش باول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر بعشق زنده کند مر ترا که اوست
کآب حیات از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آیینه مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خوانده ای تو که بر دفتر وجود
لفظیست صورت تو که معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ییست
جان تو آیتیست که تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود
خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۲
چو دل عاشق روی جانان شود
دل از نور او سربسر جان شود
از آثار عشقش نباشد عجب
اگر کافر دین مسلمان شود
گر از پرده پیدا کند (آن) دورخ
جهان چارسو یک گلستان شود
بشب گر ببیند رخ دوست ماه
چو استاره در روز پنهان شود
ز عاشق نماند به جز سایه یی
چو خورشید عشق تو تابان شود
نه هر کو سخنهای عشاق خواند
باوصاف مانند ایشان شود
اگر چه خضر آب حیوان خورد
کجا اشک او آب حیوان شود
تو خود را اگر نام موسی کنی
کی اندر کفت چوب ثعبان شود
چو گاوان کشد روزها آدمی
بسی رنج تا گندمی نان شود
اگر دیو خاتم بدست آورد
برتبت کجا چون سلیمان شود
درین ره ترا زاد جانست و بس
درین حج سمعیل قربان شود
همه آبادانی عالم رواست
گر از بهر این گنج ویران شود
گرین درد باشد در اجزای خاک
زمین آسمان وار گردان شود
درین راه عاشق قرین بلاست
برای زدن گو بمیدان شود
تو بر خویشتن کار دشوار کن
چو خواهی که دشوارت آسان شود
بلاهای او را قدم پیش نه
وگر چه سرت در سر آن شود
حمل را چه طاقت بود چون اسد
ز گرمی خورشید بریان شود
ترا دشمن و دوست نیکست و نیک
که تعبیر احوال ازیشان شود
بنیکی اگر مصر معمور شد
بتنگی کجا کعبه ویران شود
کسی کش زلیخا بود دوستدار
چو یوسف بتهمت بزندان شود
بخنده درآید لب وصل دوست
چو محزونی از شوق گریان شود
اگر عشق دعوت کند آشکار
بسی کفر بینی که ایمان شود
تمنای این کار در سیف هست
گدا عزم دارد که سلطان شود
دل از نور او سربسر جان شود
از آثار عشقش نباشد عجب
اگر کافر دین مسلمان شود
گر از پرده پیدا کند (آن) دورخ
جهان چارسو یک گلستان شود
بشب گر ببیند رخ دوست ماه
چو استاره در روز پنهان شود
ز عاشق نماند به جز سایه یی
چو خورشید عشق تو تابان شود
نه هر کو سخنهای عشاق خواند
باوصاف مانند ایشان شود
اگر چه خضر آب حیوان خورد
کجا اشک او آب حیوان شود
تو خود را اگر نام موسی کنی
کی اندر کفت چوب ثعبان شود
چو گاوان کشد روزها آدمی
بسی رنج تا گندمی نان شود
اگر دیو خاتم بدست آورد
برتبت کجا چون سلیمان شود
درین ره ترا زاد جانست و بس
درین حج سمعیل قربان شود
همه آبادانی عالم رواست
گر از بهر این گنج ویران شود
گرین درد باشد در اجزای خاک
زمین آسمان وار گردان شود
درین راه عاشق قرین بلاست
برای زدن گو بمیدان شود
تو بر خویشتن کار دشوار کن
چو خواهی که دشوارت آسان شود
بلاهای او را قدم پیش نه
وگر چه سرت در سر آن شود
حمل را چه طاقت بود چون اسد
ز گرمی خورشید بریان شود
ترا دشمن و دوست نیکست و نیک
که تعبیر احوال ازیشان شود
بنیکی اگر مصر معمور شد
بتنگی کجا کعبه ویران شود
کسی کش زلیخا بود دوستدار
چو یوسف بتهمت بزندان شود
بخنده درآید لب وصل دوست
چو محزونی از شوق گریان شود
اگر عشق دعوت کند آشکار
بسی کفر بینی که ایمان شود
تمنای این کار در سیف هست
گدا عزم دارد که سلطان شود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۱
بعشق ای پسر جان و دل زنده دار
دل و جان بی عشق ناید بکار
بدو درفگن خویشتن را بسوز
بچوبی براو آتشی زنده دار
از آن پیش کآهنگ رفتن کند
ز قاف جسد جان سیمرغ سار
اگر صید عنقای عشق آمدی
شود جان تو باز دولت شکار
توقف روا نیست، در پای عشق
فدا کن سرای خواجه گردن مخار
اگر اختیاری بدستت دهند
بجز عشق کاری مکن اختیار
درین کوی اگر مقبلی خانه گیر
ازین جیب اگر زنده ای سر برآر
نه این دام را هر دلی مرغ صید
نه این کار را هرکسی مرد کار
بکنجی اگر عشق بنشاندت
تو آن کنج را گنج دولت شمار
در آن کنج می باش پنهان چو گنج
بر آن گنج بنشین ملازم چو مار
اگر سر برندت از آنجا مرو
وگر پی کنندت قدم برمدار
پلاسی که عشق افگند در برت
که باشد به از خلعت شهریار
سراپای زیبا کند مر ترا
چو ساعد زیاره چو دست از نگار
عزیزان مصر جهان سیم و زر
بنزد گدایان این کوی خوار
درین ره چو آهنگ رفتن کنی
شتر هیچ بیرون مبند از قطار
مبر تا بمنزل زمام وفاق
ز خاک نجیبان آتش مهار
پیاده روان از پی عز راه
ولی بر براقان همت سوار
گران بار لیکن سبک رو همه
که عشق است حادی و فقرست یار
همه بر در دوست موسی طلب
همه در ره فقر عیسی شعار
گر از پنبه هستی خویشتن
چو دانه شدی رسته حلاج وار
میندیش اگر حکم شرع شریف
اناالحق زنانت برد سوی دار
گر آن سر توانی نهان داشتن
که هر لحظه بر جان شود آشکار،
تو آن قطب باشی که در لطف و قهر
بود بر تو کار جهان را مدار
زمان از تو نیکو چو مردم ز دین
جهان از تو خوش همچو باغ از بهار
کند حکم جزم تو تأثیر روح
که چون نامیه گل برآری ز خار
دمت عیسوی گردذو، شاخ خشک
چو مریم بگیرد ز نفخ تو بار
دبیران قدسی بنامت کنند
خلافت بمنشور پروردگار
رسول دو عالم لقب گویذت
امین الخزاین، امیرالدیار
اگر حکم رانی بسلطان عشق
برین زرد رویان نیلی حصار
شتر گربه بار امر ترا
بگردن کشد بختی روزگار
الا ای دلارام جانها بدان
که عاشق بجایی نگیرد قرار
مگر بر در جان پاک رسول
که او بود مر عشق را حق گزار
نه بر دامن شقه همتش
از آلایش هر دو عالم غبار
بدو فخر کرده یکایک دو کون
ولیکن مر او را ز کونین عار
چو کعبه که دروی یمین الله است
سر تربت و خاک پایش مزار
دلش مرغزار تذروان عشق
ز امطار حزن اندرو جویبار
کلاغان اغیار را کرده دور
بشاهین ما زاغ ازآن مرغزار
شریعت که فقه است جزوی ازو
ز طومار علمش یکی نامه وار
چو دل دید کو خاتم الانبیاست
شد از مهر او چون نگین نامدار
شده سیف فرغانی از مدح او
چنان نامور کز علی ذوالفقار
عجب ژرف بحریست دریای عشق
همه موج قهر از میان تاکنار
فگنده درو هرکسی زورقی
نه چون کشتی شرع دریاگذار
چو بادی مخالف برآید دمی
از آن جمله زورق برآید دمار
مگرکشتی سنت احمدی
که بحریست پر لؤلؤ شاهوار
برافراخته بادبانهای نور
همه موج آشام و تمساح خوار
چو در وی نشینی بیکدم ترا
رساند بساحل رهاند زبار
وز آن پس عجب عالمی فرض کن
که سنت بود کتم آن، زینهار
قضا اندرو از خطاها خجل
قدر اندرو از گنه شرمسار
زر علم بی سکه اختلاف
رخ وعده بی برقع انتظار
نه دروی دو رویی خورشید و ماه
نه در وی دورنگی لیل و نهار
بهرجا که کردی گذر بوی وصل
بهر سو که کردی نظر سوی یار
ز اغیار آثار نی اندرو
که کس را مزاحم بود روز بار
بجز جان صافی و از جام وصل
شراب حقیقت درو کرده کار
خمار اشکن مست آن خمر هست
بهشتی پر از نعمت خوش گوار
گرین ملک خواهی که تقریر رفت
بعشق ای پسرجان و دل زنده دار
دل و جان بی عشق ناید بکار
بدو درفگن خویشتن را بسوز
بچوبی براو آتشی زنده دار
از آن پیش کآهنگ رفتن کند
ز قاف جسد جان سیمرغ سار
اگر صید عنقای عشق آمدی
شود جان تو باز دولت شکار
توقف روا نیست، در پای عشق
فدا کن سرای خواجه گردن مخار
اگر اختیاری بدستت دهند
بجز عشق کاری مکن اختیار
درین کوی اگر مقبلی خانه گیر
ازین جیب اگر زنده ای سر برآر
نه این دام را هر دلی مرغ صید
نه این کار را هرکسی مرد کار
بکنجی اگر عشق بنشاندت
تو آن کنج را گنج دولت شمار
در آن کنج می باش پنهان چو گنج
بر آن گنج بنشین ملازم چو مار
اگر سر برندت از آنجا مرو
وگر پی کنندت قدم برمدار
پلاسی که عشق افگند در برت
که باشد به از خلعت شهریار
سراپای زیبا کند مر ترا
چو ساعد زیاره چو دست از نگار
عزیزان مصر جهان سیم و زر
بنزد گدایان این کوی خوار
درین ره چو آهنگ رفتن کنی
شتر هیچ بیرون مبند از قطار
مبر تا بمنزل زمام وفاق
ز خاک نجیبان آتش مهار
پیاده روان از پی عز راه
ولی بر براقان همت سوار
گران بار لیکن سبک رو همه
که عشق است حادی و فقرست یار
همه بر در دوست موسی طلب
همه در ره فقر عیسی شعار
گر از پنبه هستی خویشتن
چو دانه شدی رسته حلاج وار
میندیش اگر حکم شرع شریف
اناالحق زنانت برد سوی دار
گر آن سر توانی نهان داشتن
که هر لحظه بر جان شود آشکار،
تو آن قطب باشی که در لطف و قهر
بود بر تو کار جهان را مدار
زمان از تو نیکو چو مردم ز دین
جهان از تو خوش همچو باغ از بهار
کند حکم جزم تو تأثیر روح
که چون نامیه گل برآری ز خار
دمت عیسوی گردذو، شاخ خشک
چو مریم بگیرد ز نفخ تو بار
دبیران قدسی بنامت کنند
خلافت بمنشور پروردگار
رسول دو عالم لقب گویذت
امین الخزاین، امیرالدیار
اگر حکم رانی بسلطان عشق
برین زرد رویان نیلی حصار
شتر گربه بار امر ترا
بگردن کشد بختی روزگار
الا ای دلارام جانها بدان
که عاشق بجایی نگیرد قرار
مگر بر در جان پاک رسول
که او بود مر عشق را حق گزار
نه بر دامن شقه همتش
از آلایش هر دو عالم غبار
بدو فخر کرده یکایک دو کون
ولیکن مر او را ز کونین عار
چو کعبه که دروی یمین الله است
سر تربت و خاک پایش مزار
دلش مرغزار تذروان عشق
ز امطار حزن اندرو جویبار
کلاغان اغیار را کرده دور
بشاهین ما زاغ ازآن مرغزار
شریعت که فقه است جزوی ازو
ز طومار علمش یکی نامه وار
چو دل دید کو خاتم الانبیاست
شد از مهر او چون نگین نامدار
شده سیف فرغانی از مدح او
چنان نامور کز علی ذوالفقار
عجب ژرف بحریست دریای عشق
همه موج قهر از میان تاکنار
فگنده درو هرکسی زورقی
نه چون کشتی شرع دریاگذار
چو بادی مخالف برآید دمی
از آن جمله زورق برآید دمار
مگرکشتی سنت احمدی
که بحریست پر لؤلؤ شاهوار
برافراخته بادبانهای نور
همه موج آشام و تمساح خوار
چو در وی نشینی بیکدم ترا
رساند بساحل رهاند زبار
وز آن پس عجب عالمی فرض کن
که سنت بود کتم آن، زینهار
قضا اندرو از خطاها خجل
قدر اندرو از گنه شرمسار
زر علم بی سکه اختلاف
رخ وعده بی برقع انتظار
نه دروی دو رویی خورشید و ماه
نه در وی دورنگی لیل و نهار
بهرجا که کردی گذر بوی وصل
بهر سو که کردی نظر سوی یار
ز اغیار آثار نی اندرو
که کس را مزاحم بود روز بار
بجز جان صافی و از جام وصل
شراب حقیقت درو کرده کار
خمار اشکن مست آن خمر هست
بهشتی پر از نعمت خوش گوار
گرین ملک خواهی که تقریر رفت
بعشق ای پسرجان و دل زنده دار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۹
ایا قطره جانت از بحر نور
چو عیسی مجرد چو یحیی حصور
بدنیا مقید مکن جان پاک
بحنی ملوث مکن دست حور
بعشق اندرین ظلمت آباد کون
ببین ره که عشق است مصباح نور
بنزد من ارواح بی عشق هست
همه مرده و کالبدها قبور
چو زنده نگردند اینجا بعشق
همان مرده خیزند روز نشور
چو عشقت بتیغ محبت بکشت
همو زنده گرداندت بی قصور
بصور ارچه خلقی بمیرند لیک
دگر ره کند زنده شان نفخ صور
چو با عشق میری ازین زندگی
ترا ماتم خویشتن هست سور
دم از عشق جانان زند جان پاک
که فخر از تجلی کند کوه طور
ز معشوق اگر دور باشی منال
که در عشق دوری نیارد فتور
شعاعش بتو می رسد دم بدم
وگر چند خورشید هست از تو دور
چو چشم تو از عشق آبی نریخت
چنین چشم را خاک شاید ذرور
ندارد خرد قوت کار عشق
نیارند تاب تجلی صخور
پس پشت کردی جحیم و صراط
چو از هستی خویش کردی عبور
وراین ره نرفتی برین ره نشین
که بی آب را خاک باشد طهور
محب را مدان چون من و تو حریص
ملک را مخوان همچو انسان کفور
نخوردست زاهد دمی خمر عشق
از آنست مست از شراب غرور
گرت نیست از شرع عشق آگهی
بر اسرار شعرم نیابی شعور
وگر پاک داری درون چون صدف
چه درها بدست آوری زین بحور
توی ابر در پیش خورشید خویش
چو خود را توانی ز خود کرد دور
شوی بر زمین آسمانی چنان
که آن ماه را از تو باشد ظهور
چو عاشق غزل گوید از درد دل
تو دم درکش ای خواجه زین قول زور
که زردشت پنهان کند زند خویش
بجایی که داود خواند زبور
غم سیف فرغانی از درد دل
که او بسط دل کرد و شرح صدور
بنزد کسانی که این غم خورند
مزیت بود حزن را بر سرور
چو عیسی مجرد چو یحیی حصور
بدنیا مقید مکن جان پاک
بحنی ملوث مکن دست حور
بعشق اندرین ظلمت آباد کون
ببین ره که عشق است مصباح نور
بنزد من ارواح بی عشق هست
همه مرده و کالبدها قبور
چو زنده نگردند اینجا بعشق
همان مرده خیزند روز نشور
چو عشقت بتیغ محبت بکشت
همو زنده گرداندت بی قصور
بصور ارچه خلقی بمیرند لیک
دگر ره کند زنده شان نفخ صور
چو با عشق میری ازین زندگی
ترا ماتم خویشتن هست سور
دم از عشق جانان زند جان پاک
که فخر از تجلی کند کوه طور
ز معشوق اگر دور باشی منال
که در عشق دوری نیارد فتور
شعاعش بتو می رسد دم بدم
وگر چند خورشید هست از تو دور
چو چشم تو از عشق آبی نریخت
چنین چشم را خاک شاید ذرور
ندارد خرد قوت کار عشق
نیارند تاب تجلی صخور
پس پشت کردی جحیم و صراط
چو از هستی خویش کردی عبور
وراین ره نرفتی برین ره نشین
که بی آب را خاک باشد طهور
محب را مدان چون من و تو حریص
ملک را مخوان همچو انسان کفور
نخوردست زاهد دمی خمر عشق
از آنست مست از شراب غرور
گرت نیست از شرع عشق آگهی
بر اسرار شعرم نیابی شعور
وگر پاک داری درون چون صدف
چه درها بدست آوری زین بحور
توی ابر در پیش خورشید خویش
چو خود را توانی ز خود کرد دور
شوی بر زمین آسمانی چنان
که آن ماه را از تو باشد ظهور
چو عاشق غزل گوید از درد دل
تو دم درکش ای خواجه زین قول زور
که زردشت پنهان کند زند خویش
بجایی که داود خواند زبور
غم سیف فرغانی از درد دل
که او بسط دل کرد و شرح صدور
بنزد کسانی که این غم خورند
مزیت بود حزن را بر سرور
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۶
ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک
رخت اندرو منه که نه یی تو سزای خاک
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک
ای از برای بردن گنجینهای مور
چون موش نقب کرده درین تودهای خاک
زیر رحای چرخ که دورش بآب نیست
جز مردم آرد می نکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را
میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک
فرش سرایت اطلس چرخست چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک
ای داده بهر دنیی دون عمر خود بباد
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک
در جان تو چو آتش حرصست شعله ور
تن پروری بنان و بآب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دوذ و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شترمرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کوردل تو دیده نداری از آن ترا
خوبست در نظر بد نیکو نمای خاک
داوری درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالبست درین دورانای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند بزیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
در موضعی که گور تو سازند وای خاک
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفته نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با اند هست خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک
از خرمن زمانه بکاهی نمی رسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پرگل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سر نطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجه غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانه وحشت فزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ورچه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخم پروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند بکام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشنست
آیینه مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حله سبز فلک بپوش
برکن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بی عشق مرد را علم همتست پست
بی باد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد بسینه عاشق هوای غیر
خود چون رسد بدیده اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیات آدمی آب بقای خاک
وآنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشید رو شوند
در سایه عنایت تو ذره های خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاه دار
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر ازآنک
«ناورد محنتست درین تنگنای خاک »
رخت اندرو منه که نه یی تو سزای خاک
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک
ای از برای بردن گنجینهای مور
چون موش نقب کرده درین تودهای خاک
زیر رحای چرخ که دورش بآب نیست
جز مردم آرد می نکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را
میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک
فرش سرایت اطلس چرخست چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک
ای داده بهر دنیی دون عمر خود بباد
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک
در جان تو چو آتش حرصست شعله ور
تن پروری بنان و بآب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دوذ و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شترمرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کوردل تو دیده نداری از آن ترا
خوبست در نظر بد نیکو نمای خاک
داوری درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالبست درین دورانای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند بزیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
در موضعی که گور تو سازند وای خاک
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفته نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با اند هست خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک
از خرمن زمانه بکاهی نمی رسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پرگل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سر نطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجه غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانه وحشت فزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ورچه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخم پروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند بکام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشنست
آیینه مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حله سبز فلک بپوش
برکن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بی عشق مرد را علم همتست پست
بی باد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد بسینه عاشق هوای غیر
خود چون رسد بدیده اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیات آدمی آب بقای خاک
وآنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشید رو شوند
در سایه عنایت تو ذره های خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاه دار
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر ازآنک
«ناورد محنتست درین تنگنای خاک »
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۵
هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن
برخیز و عزم آن در میمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سایه خسب را
جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بیدار باش در شب و در روز خواب کن
زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر
عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن
زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد
رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن
اول در مجامله بر خویشتن ببند
پس خانه معامله را فتح باب کن
نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن
در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او بشهد آرزویی کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر
بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن
فعلی که عشق باطن آن را صواب دید
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن
هم پای برفراز سلالیم غیب نه
هم دست در مشیمه ام الکتاب کن
زآن پس بگو اناهو یا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن
بیم سرست سیف ازین شطحها ترا
شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن
برخیز و عزم آن در میمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سایه خسب را
جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بیدار باش در شب و در روز خواب کن
زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر
عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن
زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد
رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن
اول در مجامله بر خویشتن ببند
پس خانه معامله را فتح باب کن
نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن
در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او بشهد آرزویی کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر
بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن
فعلی که عشق باطن آن را صواب دید
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن
هم پای برفراز سلالیم غیب نه
هم دست در مشیمه ام الکتاب کن
زآن پس بگو اناهو یا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن
بیم سرست سیف ازین شطحها ترا
شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۸
گر خوهی ای محتشم کز جمع درویشان شوی
ترک خود کن تا تو نیز از زمره ایشان شو
رو بدست عشق زنجیر ادب بر پای نه
وآنگه این در زن که اندر حلقه مردان شوی
گر وصال دوست خواهی دوست گردی عاقبت
هرچه اول همتت باشد بآخر آن شوی
مردم بی عشق مارند و جهان ویرانه یی
دل بعشق آباد کن تا گنج این ویران شوی
عشق سلطانست و بی عدلی او شهری خراب
ملک این سلطان شو ار خواهی که آبادان شوی
عشق سلطانی و دنیا داشتن نان جستنست
ای گدای نان طلب می کوش تا سلطان شوی
بهر تو جای دگر تخت شهی آراسته
تو برآنی تا درین ویرانه ده دهقان شوی
چون چنین اندر شکم دارد ترا این نفس تو
تا نزایی نوبتی دیگر کجا انسان شوی
تا چو شمع از آتش عشقش نریزی آب چشم
باد باشد حاصلت با خاک اگر یکسان شوی
هستی خود را چو عود از بهر این مجلس بسوز
تا همه دل نور گردی تا همه تن جان شوی
خویشتن را حبس کن در خانه ترک مراد
گر بتن رنجور باشی ور بدل نالان شوی
عاقبت چون یوسف اندر ملک مصر و مصر ملک
عزتی یابی چو روزی چند در زندان شوی
گر ز خار هجر گریی سیف فرغانی چو ابر
از نسیم وصل روزی همچو گل خندان شوی
ترک خود کن تا تو نیز از زمره ایشان شو
رو بدست عشق زنجیر ادب بر پای نه
وآنگه این در زن که اندر حلقه مردان شوی
گر وصال دوست خواهی دوست گردی عاقبت
هرچه اول همتت باشد بآخر آن شوی
مردم بی عشق مارند و جهان ویرانه یی
دل بعشق آباد کن تا گنج این ویران شوی
عشق سلطانست و بی عدلی او شهری خراب
ملک این سلطان شو ار خواهی که آبادان شوی
عشق سلطانی و دنیا داشتن نان جستنست
ای گدای نان طلب می کوش تا سلطان شوی
بهر تو جای دگر تخت شهی آراسته
تو برآنی تا درین ویرانه ده دهقان شوی
چون چنین اندر شکم دارد ترا این نفس تو
تا نزایی نوبتی دیگر کجا انسان شوی
تا چو شمع از آتش عشقش نریزی آب چشم
باد باشد حاصلت با خاک اگر یکسان شوی
هستی خود را چو عود از بهر این مجلس بسوز
تا همه دل نور گردی تا همه تن جان شوی
خویشتن را حبس کن در خانه ترک مراد
گر بتن رنجور باشی ور بدل نالان شوی
عاقبت چون یوسف اندر ملک مصر و مصر ملک
عزتی یابی چو روزی چند در زندان شوی
گر ز خار هجر گریی سیف فرغانی چو ابر
از نسیم وصل روزی همچو گل خندان شوی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - وصف بهار و ستایش سیف الدوله محمود
مگر مشاطه بستان شدند با دو سحاب
که این ببستش پیرایه وان گشاد نقاب
به در و گوهر آراسته پدید آمد
چو نوعروسی در کله از میان حجاب
برآمد ابر به کردار عاشق رعنا
کشیده دامن و افراشته سر از اعجاب
گهی لآلی پاشد همی و گه کافور
گهی حواصل پوشد همی و گه سنجاب
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
به گاه و بی گاه آری چنین بود دولاب
ز زیر قطره شکوفه چنان نماید راست
که از بلور نمایند صورت لبلاب
گل مورد خندان و دیده بگشاده
دو طبع مختلفش داده فعل با دو سحاب
بسان دوست که یابد وصال یار عزیز
پس از فراق دراز و پس از عنا و عذاب
ز لهو آمده رنج و ز وصل دیده فراق
لبان خویش کند پر ز خنده دیده پر آب
به بوی نافه آهوست سنبل بویا
به روی رنگ تذروست لاله سیراب
از آن خجسته و شاه اسپرغم هر دو شدند
یکی چو دیده چرخ و یکی چو چنگ عقاب
ز شاخ خویش سمن تافت چو ستاره روز
ز باغ همچو شب از روز شد رمنده غراب
هزار دستان با فاخته گمان بردند
که گشت باران در جام لاله باده ناب
به رسم رفته چو رامشگران خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب
چو گفت بلبل بانگ نماز غنچه گل
بسان مستان بگشاد چشم خویش از خواب
به پیش لاله بنفشه سجود کرد چو دید
که هر دو برگی از لاله شد یکی محراب
مگر که بود دم جبرئیل باد صبا
که همچو عیسی مریم بزاد گل ز تراب
کنون مگر دم عیسی است بوی گل به سحر
که زنده گشت ازو خاطر اولوالالباب
دهان گل را کرده است ابر پر لؤلؤ
به مژده ای که ازو باز یافتست شباب
چه مژده گفت که امروز شاه خواهد کرد
به شادمانی و رامش نشاط جام و شراب
خدایگان جهان سیف داد و دولت و دین
به شادمانی و رامش میان باغ و سراب
ملک به اصل و به آدم رساند نسبت ملک
کراست از ملکان در جهان چنین انساب
چه سائلست حسامش که چون سؤال کند
نباشد او را جز حال بدسگال جواب
ز برق و آبست الماس وین شگفت نگر
کز آب و الماسش برق خاست روز حراب
بتافتند بر آتش سنان و حربه او
گرفت آتش از آن روز باز نیرو و تاب
چگونه خاست ز پیکان همچو سیمابش
شهاب از آنکه ز سیماب نیست اصل شهاب
تو آن مظفر شاهی که باز تو شد گه رزم
قضا عدیل عنان و قدر رفیق رکاب
چو بازگردی از حمله باشی آهسته
به گاه حمله که حمله بری شوی پرتاب
بلی تو سیفی و سیف این چنین بود دایم
که بازگردد به درنگ و در رود به شتاب
خدای را چو به کاری ارادتی باشد
به صنع و حکمت خویشش بسازدش اسباب
چو کرد خطبه به نامت خطیب بر منبر
گشاده کرد به رحمت بر آسمان ابواب
اگر نه همت تو داشتی گرفته هوا
بر آسمان شدی این خطبه و خطیب و خطاب
خجسته بادت نوروز و این چنین نوروز
هزار جفت شده با مه رجب دریاب
بسان عرعر در بوستان ملک ببال
بسان خورشید از آسمان عمر بتاب
به طوع و رغبت داده تو را زمانه زمان
به امر و نهی نهاده تو را ملوک رقاب
که این ببستش پیرایه وان گشاد نقاب
به در و گوهر آراسته پدید آمد
چو نوعروسی در کله از میان حجاب
برآمد ابر به کردار عاشق رعنا
کشیده دامن و افراشته سر از اعجاب
گهی لآلی پاشد همی و گه کافور
گهی حواصل پوشد همی و گه سنجاب
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
به گاه و بی گاه آری چنین بود دولاب
ز زیر قطره شکوفه چنان نماید راست
که از بلور نمایند صورت لبلاب
گل مورد خندان و دیده بگشاده
دو طبع مختلفش داده فعل با دو سحاب
بسان دوست که یابد وصال یار عزیز
پس از فراق دراز و پس از عنا و عذاب
ز لهو آمده رنج و ز وصل دیده فراق
لبان خویش کند پر ز خنده دیده پر آب
به بوی نافه آهوست سنبل بویا
به روی رنگ تذروست لاله سیراب
از آن خجسته و شاه اسپرغم هر دو شدند
یکی چو دیده چرخ و یکی چو چنگ عقاب
ز شاخ خویش سمن تافت چو ستاره روز
ز باغ همچو شب از روز شد رمنده غراب
هزار دستان با فاخته گمان بردند
که گشت باران در جام لاله باده ناب
به رسم رفته چو رامشگران خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب
چو گفت بلبل بانگ نماز غنچه گل
بسان مستان بگشاد چشم خویش از خواب
به پیش لاله بنفشه سجود کرد چو دید
که هر دو برگی از لاله شد یکی محراب
مگر که بود دم جبرئیل باد صبا
که همچو عیسی مریم بزاد گل ز تراب
کنون مگر دم عیسی است بوی گل به سحر
که زنده گشت ازو خاطر اولوالالباب
دهان گل را کرده است ابر پر لؤلؤ
به مژده ای که ازو باز یافتست شباب
چه مژده گفت که امروز شاه خواهد کرد
به شادمانی و رامش نشاط جام و شراب
خدایگان جهان سیف داد و دولت و دین
به شادمانی و رامش میان باغ و سراب
ملک به اصل و به آدم رساند نسبت ملک
کراست از ملکان در جهان چنین انساب
چه سائلست حسامش که چون سؤال کند
نباشد او را جز حال بدسگال جواب
ز برق و آبست الماس وین شگفت نگر
کز آب و الماسش برق خاست روز حراب
بتافتند بر آتش سنان و حربه او
گرفت آتش از آن روز باز نیرو و تاب
چگونه خاست ز پیکان همچو سیمابش
شهاب از آنکه ز سیماب نیست اصل شهاب
تو آن مظفر شاهی که باز تو شد گه رزم
قضا عدیل عنان و قدر رفیق رکاب
چو بازگردی از حمله باشی آهسته
به گاه حمله که حمله بری شوی پرتاب
بلی تو سیفی و سیف این چنین بود دایم
که بازگردد به درنگ و در رود به شتاب
خدای را چو به کاری ارادتی باشد
به صنع و حکمت خویشش بسازدش اسباب
چو کرد خطبه به نامت خطیب بر منبر
گشاده کرد به رحمت بر آسمان ابواب
اگر نه همت تو داشتی گرفته هوا
بر آسمان شدی این خطبه و خطیب و خطاب
خجسته بادت نوروز و این چنین نوروز
هزار جفت شده با مه رجب دریاب
بسان عرعر در بوستان ملک ببال
بسان خورشید از آسمان عمر بتاب
به طوع و رغبت داده تو را زمانه زمان
به امر و نهی نهاده تو را ملوک رقاب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در مدح ابوالمؤید منصور بن سعید بن احمد
شد مشک شب چو عنبر اشهب
شد در شبه عقیق مرکب
زان بیم کافتاب زند تیغ
لرزان شده ز گردون کوکب
ما را به صبح مژده همی داد
آن راست گو خروس مجرب
می زد دو بال خود را بر هم
از چیست آن ندانم یارب
هست از نشاط آمدن روز
یا از تأسف شدن شب
ای ماه روی سلسله زلفین
وی نوش لب سیمین غبغب
پیش من آر باده از آن روی
نزد من آر بوسه از آن لب
دل را نکرد باید مغرور
تن را نداشت باید متعب
در دولت و سعادت صاحب
کاداب ازو شدست مهذب
منصوربن سعید بن احمد
کش بنده اند حران اغلب
آنکو عمید رفت ز خانه
وانکو ادیب رفت به مکتب
در فضل بی نظیر و نه مغرور
در اصل بی قرین و نه معجب
از خلق اوست چشمه خورشید
وز خلق اوست عنبر اشهب
نزدیک کردگار مکرم
در پیش شهریار مقرب
در هر زمان به دانش ممدوح
در هر دلی به جود محبب
ای در اصول فضل مقدم
وی در فنون علم مدرب
تقصیر اگر فتاد به خدمت
من بنده را مدار معاتب
کامد همی راهی را یک چند
دور از جمال مجلس توتب
تا بر زمین بروید نسرین
تا بر فلک برآید عقرب
جاه تو باد میمون طالع
جان تو باد عالی مرقب
در مجلست ز رتبت مفرش
بر آخورت ز دولت مرکب
شد در شبه عقیق مرکب
زان بیم کافتاب زند تیغ
لرزان شده ز گردون کوکب
ما را به صبح مژده همی داد
آن راست گو خروس مجرب
می زد دو بال خود را بر هم
از چیست آن ندانم یارب
هست از نشاط آمدن روز
یا از تأسف شدن شب
ای ماه روی سلسله زلفین
وی نوش لب سیمین غبغب
پیش من آر باده از آن روی
نزد من آر بوسه از آن لب
دل را نکرد باید مغرور
تن را نداشت باید متعب
در دولت و سعادت صاحب
کاداب ازو شدست مهذب
منصوربن سعید بن احمد
کش بنده اند حران اغلب
آنکو عمید رفت ز خانه
وانکو ادیب رفت به مکتب
در فضل بی نظیر و نه مغرور
در اصل بی قرین و نه معجب
از خلق اوست چشمه خورشید
وز خلق اوست عنبر اشهب
نزدیک کردگار مکرم
در پیش شهریار مقرب
در هر زمان به دانش ممدوح
در هر دلی به جود محبب
ای در اصول فضل مقدم
وی در فنون علم مدرب
تقصیر اگر فتاد به خدمت
من بنده را مدار معاتب
کامد همی راهی را یک چند
دور از جمال مجلس توتب
تا بر زمین بروید نسرین
تا بر فلک برآید عقرب
جاه تو باد میمون طالع
جان تو باد عالی مرقب
در مجلست ز رتبت مفرش
بر آخورت ز دولت مرکب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدیح
دل از دولت همیشه شاد بادت
که ما شادیم تا بینیم شادت
تو آنی کز خرد چیزی نماندست
درین گیتی که آن ایزد ندادت
ستوده سیرت و پاکیزه طبعت
گزیده فعلت و نیکو نهادت
چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاکی نژادت
زمین پیراسته است از تیغ تیزت
جهان آراسته است از دست رادت
میان بندگی اقبال بستت
زبان محمدت دولت گشادت
به خدمت بخت هم زانو نشستت
به حرمت فتح در پیش ایستادت
همی تازه شود عالم به نامت
همی باده خورد دولت به یادت
هنرمندی ز تو نادر نباشد
چو ملک شاه باشد اوستادت
همایون باد بر تو عید و هر روز
که از گردون بر آید عید بادت
که ما شادیم تا بینیم شادت
تو آنی کز خرد چیزی نماندست
درین گیتی که آن ایزد ندادت
ستوده سیرت و پاکیزه طبعت
گزیده فعلت و نیکو نهادت
چو چرخ عالی از رتبت محلت
چو آب صافی از پاکی نژادت
زمین پیراسته است از تیغ تیزت
جهان آراسته است از دست رادت
میان بندگی اقبال بستت
زبان محمدت دولت گشادت
به خدمت بخت هم زانو نشستت
به حرمت فتح در پیش ایستادت
همی تازه شود عالم به نامت
همی باده خورد دولت به یادت
هنرمندی ز تو نادر نباشد
چو ملک شاه باشد اوستادت
همایون باد بر تو عید و هر روز
که از گردون بر آید عید بادت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - حسب حال خویش گوید
این چنین رنج کز زمانه مراست
هیچ دانی که در زمانه کراست
هر چه در علم و فضل من بفزود
همچنانم ز جاه و مال بکاست
نیستم عاشق از چه رخ زردم
نیستم آهو از چه پشت دوتاست
ای تن آرام گیر و صبر گزین
که هر امروز را ز پس فرداست
مشو آنجا که دانه طمع است
زیر دانه نگر که دام بلاست
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست
زان عزیز است آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست
همه از آدمیم ما لیکن
او گرامی ترست کو داناست
همه آهن ز جنس یکدگر است
که همه از میانه خار است
نعل اسبان شد آنچه نرم آهن
تیغ شاهان شد آنچه روهیناست
نه غلط کردم آنکه داناییست
برسیده به هر مراد و هواست
هنر از تیغ تیز پیدا شد
که بدو شاه قبضه را آراست
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هر چه گفتم از سوداست
هر که او راست باشد و بی عیب
بر وی از روزگار بیش عناست
به همه حال بیشتر ببرند
هر درختی که شاخ دارد راست
تو چنان برگمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست
اصل زر عیار از خاک است
اصل عود قمار نه ز گیاست
این شگفتی نگر کجا سخنم
نکته زاید همی و آید راست
گر چه پیوسته شعر گویم من
عادت من نه عادت شعر است
نه طمع کرده ام ز کیسه کس
نه تقاضاست شعر من نه هجاست
همچو ما روزگار مخلوق است
گله کردن ز روزگار چراست
گله از هیچ کس نباید کرد
کز تن ماست آنچه بر تن ماست
کرم پیله همی به خود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست
ار خسی افتدت به دیده منال
سوی آن کس نگر که نابیناست
حذر از تو چه سود چو برسد
لابد آنچ از خدای بر تو قضاست
شادمانی به عمر کی زیبد
چون حقیقت بود همی که فناست
صعب باشد پس هر آسانی
نشنیدی که خار با خرماست
مکرمت را یکی درخت شناس
که برو برگ وی ز شکر و ثناست
آفتابش ز نور نورانی است
آب او از مروت است و سخاست
سایه دارست و اهل دانش را
زیر آن سایه ملجاء و مأواست
مکرمت کن که بگذرد همه چیز
مکرمت پایدار در دنیاست
هیچ دانی که در زمانه کراست
هر چه در علم و فضل من بفزود
همچنانم ز جاه و مال بکاست
نیستم عاشق از چه رخ زردم
نیستم آهو از چه پشت دوتاست
ای تن آرام گیر و صبر گزین
که هر امروز را ز پس فرداست
مشو آنجا که دانه طمع است
زیر دانه نگر که دام بلاست
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست
زان عزیز است آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست
همه از آدمیم ما لیکن
او گرامی ترست کو داناست
همه آهن ز جنس یکدگر است
که همه از میانه خار است
نعل اسبان شد آنچه نرم آهن
تیغ شاهان شد آنچه روهیناست
نه غلط کردم آنکه داناییست
برسیده به هر مراد و هواست
هنر از تیغ تیز پیدا شد
که بدو شاه قبضه را آراست
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هر چه گفتم از سوداست
هر که او راست باشد و بی عیب
بر وی از روزگار بیش عناست
به همه حال بیشتر ببرند
هر درختی که شاخ دارد راست
تو چنان برگمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست
اصل زر عیار از خاک است
اصل عود قمار نه ز گیاست
این شگفتی نگر کجا سخنم
نکته زاید همی و آید راست
گر چه پیوسته شعر گویم من
عادت من نه عادت شعر است
نه طمع کرده ام ز کیسه کس
نه تقاضاست شعر من نه هجاست
همچو ما روزگار مخلوق است
گله کردن ز روزگار چراست
گله از هیچ کس نباید کرد
کز تن ماست آنچه بر تن ماست
کرم پیله همی به خود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست
ار خسی افتدت به دیده منال
سوی آن کس نگر که نابیناست
حذر از تو چه سود چو برسد
لابد آنچ از خدای بر تو قضاست
شادمانی به عمر کی زیبد
چون حقیقت بود همی که فناست
صعب باشد پس هر آسانی
نشنیدی که خار با خرماست
مکرمت را یکی درخت شناس
که برو برگ وی ز شکر و ثناست
آفتابش ز نور نورانی است
آب او از مروت است و سخاست
سایه دارست و اهل دانش را
زیر آن سایه ملجاء و مأواست
مکرمت کن که بگذرد همه چیز
مکرمت پایدار در دنیاست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - در ستایش فضایل خود گوید
جاهم چو بکاهد خرد فزاید
کارم چو ببندد سخن گشاید
زینگونه نکوهیده باد از ایزد
آن کس که مرا بر هنر ستاید
آن را که خردمند بود هرگز
زینگونه مذلت کشید باید
آبم که مرا هر خسی بیابد
علکم که مرا هر کسی بخاید
گویی فلک بر جهان که ایدون
هر آتش سزان به من گراید
سفله است بسی جان من که چندین
در تن بکشد رنج و برنیاید
مردم خطر عافیت چه داند
تا بند بلا را نیازماید
ترسم که شود طبع تیره گر چه
زو دیر همی روشنی فزاید
ای پخته نگشته از آتش عقل
امید تو بس خام می نماید
چون دوستی تو نکرد سودم
کی دشمنی تو مرا گزاید
چون عز من و ذل تو نپایست
هم ذل من و عز تو نپاید
گر در دل تو خرد می نمایم
خردست دلت جز چنین نشاید
در آئینه خرد روی مردم
هم خرد چنان آیینه نماید
هر جای که مسعود سعد باشد
کس با او پهلو چگونه ساید
من دانم گفت این و تو ندانی
بلبل داند آنچه می سراید
کارم چو ببندد سخن گشاید
زینگونه نکوهیده باد از ایزد
آن کس که مرا بر هنر ستاید
آن را که خردمند بود هرگز
زینگونه مذلت کشید باید
آبم که مرا هر خسی بیابد
علکم که مرا هر کسی بخاید
گویی فلک بر جهان که ایدون
هر آتش سزان به من گراید
سفله است بسی جان من که چندین
در تن بکشد رنج و برنیاید
مردم خطر عافیت چه داند
تا بند بلا را نیازماید
ترسم که شود طبع تیره گر چه
زو دیر همی روشنی فزاید
ای پخته نگشته از آتش عقل
امید تو بس خام می نماید
چون دوستی تو نکرد سودم
کی دشمنی تو مرا گزاید
چون عز من و ذل تو نپایست
هم ذل من و عز تو نپاید
گر در دل تو خرد می نمایم
خردست دلت جز چنین نشاید
در آئینه خرد روی مردم
هم خرد چنان آیینه نماید
هر جای که مسعود سعد باشد
کس با او پهلو چگونه ساید
من دانم گفت این و تو ندانی
بلبل داند آنچه می سراید
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح ابوالفرج و گله از او
بوالفرج ای خواجه آزادمرد
هجر و وصال تو مرا خیره کرد
دید ز سختی تن و جان آنچه دید
خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد
سخت بدردم ز دل سخت گرم
نیک برنجم ز دم نیک سرد
پیر شدن در دم دولت همی
محنت ناگاه به من باز خورد
گر چه به صد دیده به جیحون درم
از سرم این چرخ برآورد گرد
بسته یکی شیرم گویی به جای
دیده ز خون سرخ و رخ از هول زرد
گر نکشم تیغ زبان چون کنم
با فلک گردان تنها نبرد
روز و شب اینجا به قمار اندرم
هست حریفم فلک لاجورد
مهره او سی سیه و سی سپید
گردش او زیر یکی تخت نرد
عمر همی بازم و بازم همی
داو ز من می برد این گرد گرد
ای به بلندی سخن شاعران
هرگز مانند تو نابوده مرد
فرشی گستردمت از دوستی
باز که فرمودت کاندر نورد
روی توام از همه چیز آرزوست
خسته همی جوید درمان درد
هجر و وصال تو مرا خیره کرد
دید ز سختی تن و جان آنچه دید
خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد
سخت بدردم ز دل سخت گرم
نیک برنجم ز دم نیک سرد
پیر شدن در دم دولت همی
محنت ناگاه به من باز خورد
گر چه به صد دیده به جیحون درم
از سرم این چرخ برآورد گرد
بسته یکی شیرم گویی به جای
دیده ز خون سرخ و رخ از هول زرد
گر نکشم تیغ زبان چون کنم
با فلک گردان تنها نبرد
روز و شب اینجا به قمار اندرم
هست حریفم فلک لاجورد
مهره او سی سیه و سی سپید
گردش او زیر یکی تخت نرد
عمر همی بازم و بازم همی
داو ز من می برد این گرد گرد
ای به بلندی سخن شاعران
هرگز مانند تو نابوده مرد
فرشی گستردمت از دوستی
باز که فرمودت کاندر نورد
روی توام از همه چیز آرزوست
خسته همی جوید درمان درد