عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ سیم ده غلام است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ چهارم نه غلام است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ هفتم شش غلام است
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ دهم سه غلام است
اهلی شیرازی : صنف پنجم که چنگ است و کم بر است
برگ پنجم هشت چنگ است
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ هفتم شش زر سرخ است
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ هشتم زر سرخ است
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ دهم سه زر سرخ است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ چهارم نه برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ پنجم هشت برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ هفتم شش برات است
اهلی شیرازی : صنف هفتم که برات است و کم براست
برگ هشتم پنج برات است
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
صنف هشتم که قماش است و کم براست
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ چهارم نه قماش
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ پنجم هشت قماش
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ هفتم شش قماش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲
سوزد ز بس که تاب جمالش نقاب را
دانم که در میان نپسندد حجاب را
پیراهن از کتان و دمادم ز سادگی
نفرین کند به پرده دری ماهتاب را
تا خود شبی به همدمی ما به سر برد
در چشم بخت غیر رها کرد خواب را
نارفته، دم ز وعده باز آمدن زند
تا در وصال یاد دهد اضطراب را
در دل خزد لابه و از جان بدر کشد
دیرینه شکوه ستم بی حساب را
جرأت نگر که هرزه به پیش آمد سؤال
گیرم به بوسه زان لب نازک جواب را
نازم فروغ باده ز عکس جمال دوست
گویی فشرده اند به جام آفتاب را
سوزد ز گرمیش می و او همچون به لهو
ریزد ز آبگینه به ساغر شراب را
آبش دهم به باده و او هر دم از تمیز
نوشد می و ز جام فرو ریزد آب را
آسوده باد خاطر غالب که خوی اوست
آمیختن به باده صافی گلاب را
دانم که در میان نپسندد حجاب را
پیراهن از کتان و دمادم ز سادگی
نفرین کند به پرده دری ماهتاب را
تا خود شبی به همدمی ما به سر برد
در چشم بخت غیر رها کرد خواب را
نارفته، دم ز وعده باز آمدن زند
تا در وصال یاد دهد اضطراب را
در دل خزد لابه و از جان بدر کشد
دیرینه شکوه ستم بی حساب را
جرأت نگر که هرزه به پیش آمد سؤال
گیرم به بوسه زان لب نازک جواب را
نازم فروغ باده ز عکس جمال دوست
گویی فشرده اند به جام آفتاب را
سوزد ز گرمیش می و او همچون به لهو
ریزد ز آبگینه به ساغر شراب را
آبش دهم به باده و او هر دم از تمیز
نوشد می و ز جام فرو ریزد آب را
آسوده باد خاطر غالب که خوی اوست
آمیختن به باده صافی گلاب را
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای گل از نقش کف پای تو دامان ترا
گل فشان کرده قبا سرو خرامان ترا
تا ز خون که ازین پرده شفق باز دمد؟
رونق صبح بهارست گریبان ترا
هر قدر شکوه که در حوصله گرد آمده بود
گوی گردید به مستی خم چوگان ترا
جذبه زخم دلم کارگر افتاد، مباد
عطسه غربال کند مغز نمکدان ترا
ندمد بوی کباب از نفس غیر و خوشم
می شناسم اثر گرمی پنهان ترا
راحت دائمی ذوق طلب را نازم
گرد نمناک بود سایه بیابان ترا
چشم آغشته به خون بین و ز خلوت بدر آی
اینک ابر شفق آلوده گلستان ترا
آیی از بزم رقیب و سر راهت میرم
تا ربایم دل از ناز پشیمان ترا
چه غم ار سیلی سنگ ستمش کرد کبود
سبزه زاری تنم طرف خیابان ترا
فرصتت باد که سر در سر کارت کردیم
آفتاب لب بامیم شبستان ترا
هر حجابی که دهد روی به هنگامه شوق
پرده ساز بود زمزمه سنجان ترا
فارغش ساخته از حسرت پیکان غالب
حق بود بر جگر ریش تو دندان ترا
گل فشان کرده قبا سرو خرامان ترا
تا ز خون که ازین پرده شفق باز دمد؟
رونق صبح بهارست گریبان ترا
هر قدر شکوه که در حوصله گرد آمده بود
گوی گردید به مستی خم چوگان ترا
جذبه زخم دلم کارگر افتاد، مباد
عطسه غربال کند مغز نمکدان ترا
ندمد بوی کباب از نفس غیر و خوشم
می شناسم اثر گرمی پنهان ترا
راحت دائمی ذوق طلب را نازم
گرد نمناک بود سایه بیابان ترا
چشم آغشته به خون بین و ز خلوت بدر آی
اینک ابر شفق آلوده گلستان ترا
آیی از بزم رقیب و سر راهت میرم
تا ربایم دل از ناز پشیمان ترا
چه غم ار سیلی سنگ ستمش کرد کبود
سبزه زاری تنم طرف خیابان ترا
فرصتت باد که سر در سر کارت کردیم
آفتاب لب بامیم شبستان ترا
هر حجابی که دهد روی به هنگامه شوق
پرده ساز بود زمزمه سنجان ترا
فارغش ساخته از حسرت پیکان غالب
حق بود بر جگر ریش تو دندان ترا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای به خلا و ملا خوی تو هنگامه زا
با همه در گفتگو بی همه با ماجرا
شاهد حسن ترا در روش دلبری
طره پر خم صفات موی میان ماسوا
دیده وران را کند دید تو بینش فزون
از نگه تیزرو گشته نگه توتیا
آب نبخشی به زور خون سکندر هدر
جان نپذیری به هیچ نقد خضر ناروا
بزم ترا شمع و گل خستگی بوتراب
ساز ترا زیر و بم واقعه کربلا
نکبتیان ترا قافله بی آب و نان
نعمتیان ترا مائده بی اشتها
گرمی نبض کسی کز تو به دل داشت سوز
سوخته در مغز خاک ریشه دارو گیا
مصرف زهر ستم داده به یاد توام
سبز بود جای من در دهن اژدها
کم مشمر گریه ام زانکه به علم ازل
بوده در این جوی آب گردش هفت آسیا
ساده ز علم و عمل، مهر تو ورزیده ایم
مستی ما پایدار، باده ما ناشتا
خلد به غالب سپار زان که بدان روضه در
نیک بود عندلیب خاصه نوآیین نوا
با همه در گفتگو بی همه با ماجرا
شاهد حسن ترا در روش دلبری
طره پر خم صفات موی میان ماسوا
دیده وران را کند دید تو بینش فزون
از نگه تیزرو گشته نگه توتیا
آب نبخشی به زور خون سکندر هدر
جان نپذیری به هیچ نقد خضر ناروا
بزم ترا شمع و گل خستگی بوتراب
ساز ترا زیر و بم واقعه کربلا
نکبتیان ترا قافله بی آب و نان
نعمتیان ترا مائده بی اشتها
گرمی نبض کسی کز تو به دل داشت سوز
سوخته در مغز خاک ریشه دارو گیا
مصرف زهر ستم داده به یاد توام
سبز بود جای من در دهن اژدها
کم مشمر گریه ام زانکه به علم ازل
بوده در این جوی آب گردش هفت آسیا
ساده ز علم و عمل، مهر تو ورزیده ایم
مستی ما پایدار، باده ما ناشتا
خلد به غالب سپار زان که بدان روضه در
نیک بود عندلیب خاصه نوآیین نوا
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵
سپردم دوزخ و آن داغهای سینه تابش را
سرابی بود در ره تشنه برق عتابش را
ز پیدایی حجاب جلوه سامان کردنش نازم
کف صهباست گویی پنبه مینای شرابش را
ندانم تا چه برق فتنه خواهد ریخت بر هوشم
تصور کرده ام بگسستن بند نقابش را
دم صبح بهار این مایه مدهوشی نمی ارزد
صبا بر مغز دهر افشاند گویی رختخوابش را
سوارش داغ حیرانی غبارش عرض ویرانی
جهان را دیدم و گردیدم آباد و خرابش را
ز تاب تشنگی جان را نوید آبرو بخشم
کمند جذبه دریا شناسم موج آبش را
ز من کز بیخودی در وصل رنگ از بوی نشناسم
به هر یک شیوه نازش باز می خواهد جوابش را
سوار توسن نازست و بر خاکم گذر دارد
ببال ای آرزو چندان که دریابی رکابش را
شکایت نامه گفتم درنوردم تا روان گردد
همان در راه قاصد ریخت رشکم پیچ و تابش را
ندانم تا چه سان از عهده دردش برون آیم
ز شادی جان بها گفتم متاع کم میابش را
ز خوبان جلوه وز ما بیخودان جان رونما خواهد
خریدارست زانجم تا به شبنم آفتابش را
خیالش صید دام پیچ و تاب شوق بود اما
من از مستی غلط کردم به شوخی اضطرابش را
به نظم و نثر مولانا ظهوری زنده ام غالب
رگ جان کرده ام شیرازه اوراق کتابش را
سرابی بود در ره تشنه برق عتابش را
ز پیدایی حجاب جلوه سامان کردنش نازم
کف صهباست گویی پنبه مینای شرابش را
ندانم تا چه برق فتنه خواهد ریخت بر هوشم
تصور کرده ام بگسستن بند نقابش را
دم صبح بهار این مایه مدهوشی نمی ارزد
صبا بر مغز دهر افشاند گویی رختخوابش را
سوارش داغ حیرانی غبارش عرض ویرانی
جهان را دیدم و گردیدم آباد و خرابش را
ز تاب تشنگی جان را نوید آبرو بخشم
کمند جذبه دریا شناسم موج آبش را
ز من کز بیخودی در وصل رنگ از بوی نشناسم
به هر یک شیوه نازش باز می خواهد جوابش را
سوار توسن نازست و بر خاکم گذر دارد
ببال ای آرزو چندان که دریابی رکابش را
شکایت نامه گفتم درنوردم تا روان گردد
همان در راه قاصد ریخت رشکم پیچ و تابش را
ندانم تا چه سان از عهده دردش برون آیم
ز شادی جان بها گفتم متاع کم میابش را
ز خوبان جلوه وز ما بیخودان جان رونما خواهد
خریدارست زانجم تا به شبنم آفتابش را
خیالش صید دام پیچ و تاب شوق بود اما
من از مستی غلط کردم به شوخی اضطرابش را
به نظم و نثر مولانا ظهوری زنده ام غالب
رگ جان کرده ام شیرازه اوراق کتابش را