عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰
ای دل چو ز تن کاهی در جان بفزائی
در جلوه ز صاحبنظران هوش ربائی
ور بسته زنجیر سر زلف بتانی
سخت است ز زنجیر غمت روی رهائی
تا چند گرفتاری در چاه زنخدان
جهدی کن کز چاه طبیعت بدر آئی
انجام کمال است چو وارسته ز مالی
پاداش هوان است چو در قید هوائی
گر قدر رخ خویش هر آئینه بدانی
این روی چو آئینه بهر کس ننمائی
تو مخزن یاقوتی و تو معدن گوهر
انصاف نباشد که کنی کاه ربائی
تو صورت رحمانی در کسوت انسان
بردار نقاب خودی از روی خدائی
آنرا که نگنجد بجهان در دل تو جاست
تا چند پیچیده در این تنگ قبائی
می نوش و قدح گیر که در خلوت انسی
بنشین و سخنگوئی که همصحبت مائی
اندر خفقان است دل بلبله باید
امروز بیائی و رگ از وی بگشائی
وین زنگ که بر آینه خاطر ما شد
با یک قدح از آن می روشن بزدائی
من تشنه آن غالیه بو باده سر خم
ویژه که کند باد سحر غالیه سائی
گردید عیان عید ولی الله تو نیز
ایمان به ولی داری و از اهل ولائی
آن عقل نخستین که ز آغاز تکون
بر عالم ایجاد بود علت غائی
تیغ و فرسش خالق هر ناری و بادی
حلم و کرمش باعث هر خاکی و مائی
فرخنده علی بن ابی طالب مکی
یار صلحا دشمن زشتان مرائی
ای زاهد بی زرق که دنیا را خصمی
ای ماجد اعقل که جهان را تو خدائی
موسی حقیقت را هارون وزیری
عیسای طریقت را شمعون صفائی
گیرم که فلک همچو رحی دارد گردش
دست تو بود محور و تو قطب رجائی
در کشور تجرید خداوند بزرگی
در لشکر توحید امیرالامرائی
در روضه ایجاد نخستین ثمری لیک
در خلوت احمد دومین آل عبائی
گه بر سر شاهان اولوالعزم امیری
گه بر در سلطان اولی الامر گدائی
با رایت منصور نبی قاید جیشی
در آیت مسطور نبی سخت بنائی
تبریک خداوندی و تایید ترا من
دربار خداوند کنم چامه سرائی
شاهی که بکوتاهترین جامه قدرش
نه طاق فلک را نبود دست رسائی
شهزاده آزاده ولیعهد فلک مهد
شایسته فرماندهی و کامروائی
والا خلف الصدق ملک ناصر دین شه
گز جد و پدر ارث برد افسر شائی
ای آنکه بتقدیر بود امر تو توام
وی آنکه بتحقیق تو همدست قضائی
فرهنگ و خرد راهنمای ملکان شد
اما تو بفرهنگ و خرد راه نمائی
تا خلق به یکتائیت اقرار نمایند
شد پشت فلک را بدرت شکل دوتائی
مادرت مگر بهر شهی زاد که گوئی
کاری بجز از پادشهی را تو نشائی
در گوهر هر کس هنری باشد از وی
با خنجر برانش محال است جدائی
چونانکه سها صنعت خورشید نتابد
خورشید هم ایدون نتوان کرد سهائی
دست تو چو موسی ید و بیضا کند اینک
بر موسی دست تو کند خامه عصائی
دردی بگه خشم و دوائی گه رحمت
یا للعجب ای شاه که دردی و دوائی
در بزم چو بنشینی خورشید کمالی
در رزم چو بخروشی باران بلائی
گوش فلک از ناله مظلومان کر بود
دست تو بیک سیلی دادش شنوائی
از همت خود سلم و معراج بسازی
تا بر سر این گنبد گردنده بر آئی
کوبی بسرش پای کزین پس ننماید
در خاک غلامان درت بی سر و پائی
جز کلک تو کان خط سیه زاد ندیدیم
هندو بچه از نطفه ترکان خطائی
کلک تو چو حوری که بود اهرمن آسا
تیغ تو چو دیوی که کند حور لقائی
گر خاک نه در پای تو شد گفتم ارضی
ور چرخ نه در دست تو گفتم که سمائی
عمان اگر از طبع بلندت نزدی موج
هرگز ننمودی چو کفت گوهر زائی
دریا نتوان بگشود سدی که تو بندی
گردون نتوان بست دری کش تو گشائی
فضل از سخنان تو بیندوخت مبرد
نحو از کلمات تو بیاموخت کسائی
تیغ تو کند پی فرس رستم دستان
جود تو کند طی ورق حاتم طائی
ای دولت دنیا بکف دست ولیعهد
تو بر مثل نخجیر در جوف فرائی
ای نیر اعظم تو در آن سایه جاوید
مانند غرابی ببر چتر همائی
ای شاه تو شروان شه و این ذره نظامی
ای شاه تو بهرام شه و بنده سنائی
حاشا که مرا پایه از این هر دو بکاهد
چونانکه تو در پایه بر آن هر دو فزائی
اما اثر همت شاهانه ات امید
در چشمه ی حیوان کندم راهنمائی
با پرتو لطف و اثر تربیت تو
بندم بعدد رسم و ره هرزه درائی
شعرم ز ثریا و ز شعری گذرد ز آنک
جستم ز درت نام امیرالشعرائی
خاقانی شروانی اگر بی ادبانه
این بیت سراید ز در بیهده خائی
گر تیغ علی فرق عدو یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
حقا نه بهنجار سخن گفت و ندانست
دانا نکند زینسان ممدوح ستائی
دفلی نچشاند ثمر نخله خرما
حلیت ندارد اثر مهر گیائی
سخت است که خرمهره بالماس ستانی
زشت است که خر زهره بر مشک بسائی
من شاعر شروان نیم ای شاه جهانبان
بل زشت شمارم سخن مرد ریائی
گویم بمدیح تو که یاقوت ایمان
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
تاج سر شاهان جهانی بحقیقت
چون شاه ولایت را خاک کف پائی
تا نام ترا مریخ بنوشته به خنجر
تا نام ترا خورشید هندوی سرائی
صد ترک چو مریخ بدرگاه تو قربان
صد ماه چو خورشید براه تو فدائی
در جلوه ز صاحبنظران هوش ربائی
ور بسته زنجیر سر زلف بتانی
سخت است ز زنجیر غمت روی رهائی
تا چند گرفتاری در چاه زنخدان
جهدی کن کز چاه طبیعت بدر آئی
انجام کمال است چو وارسته ز مالی
پاداش هوان است چو در قید هوائی
گر قدر رخ خویش هر آئینه بدانی
این روی چو آئینه بهر کس ننمائی
تو مخزن یاقوتی و تو معدن گوهر
انصاف نباشد که کنی کاه ربائی
تو صورت رحمانی در کسوت انسان
بردار نقاب خودی از روی خدائی
آنرا که نگنجد بجهان در دل تو جاست
تا چند پیچیده در این تنگ قبائی
می نوش و قدح گیر که در خلوت انسی
بنشین و سخنگوئی که همصحبت مائی
اندر خفقان است دل بلبله باید
امروز بیائی و رگ از وی بگشائی
وین زنگ که بر آینه خاطر ما شد
با یک قدح از آن می روشن بزدائی
من تشنه آن غالیه بو باده سر خم
ویژه که کند باد سحر غالیه سائی
گردید عیان عید ولی الله تو نیز
ایمان به ولی داری و از اهل ولائی
آن عقل نخستین که ز آغاز تکون
بر عالم ایجاد بود علت غائی
تیغ و فرسش خالق هر ناری و بادی
حلم و کرمش باعث هر خاکی و مائی
فرخنده علی بن ابی طالب مکی
یار صلحا دشمن زشتان مرائی
ای زاهد بی زرق که دنیا را خصمی
ای ماجد اعقل که جهان را تو خدائی
موسی حقیقت را هارون وزیری
عیسای طریقت را شمعون صفائی
گیرم که فلک همچو رحی دارد گردش
دست تو بود محور و تو قطب رجائی
در کشور تجرید خداوند بزرگی
در لشکر توحید امیرالامرائی
در روضه ایجاد نخستین ثمری لیک
در خلوت احمد دومین آل عبائی
گه بر سر شاهان اولوالعزم امیری
گه بر در سلطان اولی الامر گدائی
با رایت منصور نبی قاید جیشی
در آیت مسطور نبی سخت بنائی
تبریک خداوندی و تایید ترا من
دربار خداوند کنم چامه سرائی
شاهی که بکوتاهترین جامه قدرش
نه طاق فلک را نبود دست رسائی
شهزاده آزاده ولیعهد فلک مهد
شایسته فرماندهی و کامروائی
والا خلف الصدق ملک ناصر دین شه
گز جد و پدر ارث برد افسر شائی
ای آنکه بتقدیر بود امر تو توام
وی آنکه بتحقیق تو همدست قضائی
فرهنگ و خرد راهنمای ملکان شد
اما تو بفرهنگ و خرد راه نمائی
تا خلق به یکتائیت اقرار نمایند
شد پشت فلک را بدرت شکل دوتائی
مادرت مگر بهر شهی زاد که گوئی
کاری بجز از پادشهی را تو نشائی
در گوهر هر کس هنری باشد از وی
با خنجر برانش محال است جدائی
چونانکه سها صنعت خورشید نتابد
خورشید هم ایدون نتوان کرد سهائی
دست تو چو موسی ید و بیضا کند اینک
بر موسی دست تو کند خامه عصائی
دردی بگه خشم و دوائی گه رحمت
یا للعجب ای شاه که دردی و دوائی
در بزم چو بنشینی خورشید کمالی
در رزم چو بخروشی باران بلائی
گوش فلک از ناله مظلومان کر بود
دست تو بیک سیلی دادش شنوائی
از همت خود سلم و معراج بسازی
تا بر سر این گنبد گردنده بر آئی
کوبی بسرش پای کزین پس ننماید
در خاک غلامان درت بی سر و پائی
جز کلک تو کان خط سیه زاد ندیدیم
هندو بچه از نطفه ترکان خطائی
کلک تو چو حوری که بود اهرمن آسا
تیغ تو چو دیوی که کند حور لقائی
گر خاک نه در پای تو شد گفتم ارضی
ور چرخ نه در دست تو گفتم که سمائی
عمان اگر از طبع بلندت نزدی موج
هرگز ننمودی چو کفت گوهر زائی
دریا نتوان بگشود سدی که تو بندی
گردون نتوان بست دری کش تو گشائی
فضل از سخنان تو بیندوخت مبرد
نحو از کلمات تو بیاموخت کسائی
تیغ تو کند پی فرس رستم دستان
جود تو کند طی ورق حاتم طائی
ای دولت دنیا بکف دست ولیعهد
تو بر مثل نخجیر در جوف فرائی
ای نیر اعظم تو در آن سایه جاوید
مانند غرابی ببر چتر همائی
ای شاه تو شروان شه و این ذره نظامی
ای شاه تو بهرام شه و بنده سنائی
حاشا که مرا پایه از این هر دو بکاهد
چونانکه تو در پایه بر آن هر دو فزائی
اما اثر همت شاهانه ات امید
در چشمه ی حیوان کندم راهنمائی
با پرتو لطف و اثر تربیت تو
بندم بعدد رسم و ره هرزه درائی
شعرم ز ثریا و ز شعری گذرد ز آنک
جستم ز درت نام امیرالشعرائی
خاقانی شروانی اگر بی ادبانه
این بیت سراید ز در بیهده خائی
گر تیغ علی فرق عدو یکسره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
حقا نه بهنجار سخن گفت و ندانست
دانا نکند زینسان ممدوح ستائی
دفلی نچشاند ثمر نخله خرما
حلیت ندارد اثر مهر گیائی
سخت است که خرمهره بالماس ستانی
زشت است که خر زهره بر مشک بسائی
من شاعر شروان نیم ای شاه جهانبان
بل زشت شمارم سخن مرد ریائی
گویم بمدیح تو که یاقوت ایمان
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
تاج سر شاهان جهانی بحقیقت
چون شاه ولایت را خاک کف پائی
تا نام ترا مریخ بنوشته به خنجر
تا نام ترا خورشید هندوی سرائی
صد ترک چو مریخ بدرگاه تو قربان
صد ماه چو خورشید براه تو فدائی
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱
این چکامه را در بیست و پنجم محرم یکهزار و سیصد و هشت در باغ زرنق ملک جناب مستطاب حجة الاسلام حاجی میرزا جواد آقای مجتهد تبریزی سلمه الله تعالی ساختم در اینروز جناب مستطاب اجل امیر نظام دام اجلاله با جناب ساعدالملک و نواب نصرة الدوله و جناب مستطاب نظام العلماء و عمدء الامراء مؤتمن نظام و جناب بیگلربیگی و معدودی از اعیان شهر مهمان جناب مجتهد بودند من بنده را هم جناب اجل اشاره آمدن فرمودند و روز دیگر مأمور بگفتن این قصیده شدم و در حینی که درد دلم عارض شده در خیمه وسط باغ که مقامی منزه و خلوت بود رفته در یکساعت و اند دقیقه این ابیات بساختم و بیاوردم و این ایام روزگاری بود که ایزد تعالی جناب مجتهد را حیاتی نو بخشیده بود بعد از آنکه روزگار دراز در بستر خفته و طبیبانش آیت نومیدی گفته بودند سالش نیز از هفتاد گذشته.
بکام یا نه بکام ار رود مرا گیتی
دلم ز گردش او فارغ است و مستغنی
غنا و عزت گیتی چه حاجت است مرا
که هم ز عقل عزیزم هم از کمال غنی
نگار دلکش بختم ز عقل جسته حلل
عروس مهوش طبعم ز فکر بسته حلی
به نامه اختر ریزم به هر صباح و مسا
ز خامه گوهر بیزم به هر غدو و عشی
الا کجایند آن شاعران که هر شب و روز
گریستندی از دست گردش گیتی
یکی ز فتنه جادوگر قدر مجنون
یکی ز هیبت اهریمن قضا مغشی
یکی به صحرا از تشنگی گداخته تن
یکی ز گرسنگی جان سپرده در وادی
یکی فشاندی گوهر ز دست دانش خویش
یکی نمودی افغان ز روزگار دنی
کجا شدند که آیند و مر مرا نگرند
ز حظ دانش و بخت بلند مستوفی
همی فزاید امروز از دیم گر زانک
گذشتگان را امروز کاستی از دی
چنانکه شاید و باید هنر پژوهان را
مراست آب گوارا مراست عیش هنئی
اگر لبید نبودش لباده در پیکر
وگر جریر بخورد از گرسنگی جری
مراست لفظ ملیح و مراست شعر بدیع
مراست کلک فصیح و مراست طبع جری
بویژه اکنون کاندر ریاض رضوانم
بزیر سایه فضل خدایگان رضی
جهان حشمت و گردون اقتدار که هست
سنانش قابض ارواح و خامه اش محیی
مهین امیر نظام آن خدایگان اجل
که نزد رایش فرهنگ پیر همچو صبی
کرم کند کف رادش به نیکوان کریم
اذی دهد سر تیغش بمردمان بذی
کجا که دانش او عقل کی بود دانا
کجا که بخشش او ابر کی بود معطی
سحاب جودش در موقع نوال سریع
شرار خشمش در وقت اشتعال بطئی
به روز دادش بیدادگر بود کسری
به عرصه هنرش بی هنر بود نرسی
به نیزه تاند ماهی برآرد از دریا
برد بچشمه خورشید و سازدش مشوی
به نصف ثلث سوم از نخست ماه عرب
که ماه عمرم ده شب گذشته بود از سی
مرا به گلشن فردوس و سایه طوبی
کشاند خدمت وی حبذا و طوبی لی
به باغ خلد شدم در بساحت زرنق
همی بچیدم از آن باغ میوه های جنی
تبارک الله از آن فر خجسته باغ که هست
بهشت در بر صحنش صحیفه مطوی
دو خصلت است در این بوستان که باغ ارم
از این دو خصلت دلکش بعید بود و عری
نخست کاین چمن از داد زاد و آن ز ستم
و دیگر آنکه ارم شد نهان و این مرئی
گر آدم ایدون بوید در این خجسته چمن
نکردی ایچ نظر سوی میوه منهی
ز شرم دیده نرگس در این همایون باغ
برست خروب از بوستان تیم و عدی
همی ببالد در باغ شاخ های جوان
همی بنالد در شاخ بلبل و طوطی
چو نهی کرده پیمبر ز استماع غناء
چو لحن خوانده خداوند لحن موسیقی
کجا تواند مزمار ساختن بلبل
کجا تواند بربط نواختن قمری
یکی بتهلیل اندر شود مؤذن
یکی به ترتیل اندر همی شود مقری
چو ابن مالک خواند تذرو الفیه
چو بن هشام سرایند بلبلان مغنی
عیان ز شوکه رمان بآنهمه شوکت
سهام زرین در کیش پهلوان مکی
انارها همه از شاخ واژگون چونان
رؤس خصم ز قرپوس عمروبن معدی
شجر ببافد توزی سرخ چون جولاه
زمین بدوزد کتان سبز چون درزی
بسان موسی گل با عصا و بیضا شد
چو ساحران صف نیلوفر از حبال و عصی
بگرد خرمن گل خارها دمیده چنان
که شد صفوف شیاطین بحول نارجثی
نعوذبالله استغفرالله این تشبیه
کسی کند که بود مغزش از خیال تهی
بباغ خلد شیاطین کجا و نار کجا
بقلب مؤمن کی راه جسته شرک خفی
بگاه بهمن و دی در پناه این بستان
همیشه روز برد فروردین مه و اردی
در این ریاض برومند شادمان بودم
که شادی الحق اینجا حقیق بود و حری
جز این نداشتمی غم که آفتاب کمال
هلال وار بدی چند گه نزار و غمی
جهان حکمت و تقوی سپهر فضل و خرد
بهار رحمت و بستان معرفت یعنی
جناب مجتهدالعصر و الزمان که بود
کف جوادش فلک وجود را جودی
از آن قبل که بلا خاص دومان ولاست
برای تزکیه نفس آن وجود ز کی
سپهر بستر گسترد و مهر شد بالین
طبیب عاجز گردید و درد مستولی
ز دستبرد قضا رنگ شنبلید گرفت
رخش که بودی مانند یاسمین طری
بسان سنبل در تاب و همچو لاله به تب
تن چو نسرین وان روی چون گل سوری
چو از حبیبان برشد خروش ما نصنع
همه طبیبان جستند عذر لاندری
سپس خدای شفا داد و جبرئیل امین
و ان یکاد بر او خواند و آیت الکرسی
دوباره برگ سمن شد لطیف و تازه و تر
دوباره سرو چمن شد جوان و زفت و قوی
ببام چرخ درخشنده گشت مهر بلند
به طرف باغ خرامنده گشت سرو سهی
بتازه روئی او تازه گشت دین رسول
به زندگانی او زنده شد ولای علی
ایا فقیه نبیه و خبیر راد علیم
ایا مجاز مجیز و بصیر حبر ملی
تو وارث پدران منی و من بی بهر
ز فضل آن پدرانی که در زمانه ولی
ولی من از تو نجویم بغیر ارث پدر
که نیست دیده اولاد جز بدست وصی
کمال و دین ز تو خواهم نه مال دنیی دون
صریح گویم نی با کنایت مطوی
رسوم شرع بیاموز مرمرا که بشرع
توئی فقیه و توئی قاضی و توئی مفتی
من از تو باید دین پدر بیاموزم
مفید باید استاد مرتضی و رضی
شنیده ام که پیمبر همی کند تشبیه
مرآل و عترت خود را بفلک نوح نجی
درست خوانم این گفته را ولی دانم
که همت تو بود بادبان این کشتی
تو آفتاب و دگر فاضلان دهر سها
تو آسمان و اساتید روزگار ز می
بر آسمان تفرس توئی همایون بدر
ببارگاه تقدس توئی سراج مضیئی
بنص روشن عقلی تو جانشین رسول
بحکم محکم شرعی تو نایب مهدی
به خشکی اندر کشتی روان کند عزمت
به رغم قائل ان السفینه لا تجری
هوی چو بختی مست است و تو به قوت شرع
گرفته ای بکف اندر زمام این بختی
تو گر نزار شوی دین ایزد است نزار
وگر قوی شوی آیین احمد است قوی
حساب جود ترا کی کند هزار دبیر
عطای دست ترا کی کشد هزار مطی
الا چو زی باشد اساس قدر جلال
هزار سال جلالی باین جلال بزی
عدوی جاه ترا طعمه باد در دوزخ
از آن طعام که لایسمن و لایغنی
بکام یا نه بکام ار رود مرا گیتی
دلم ز گردش او فارغ است و مستغنی
غنا و عزت گیتی چه حاجت است مرا
که هم ز عقل عزیزم هم از کمال غنی
نگار دلکش بختم ز عقل جسته حلل
عروس مهوش طبعم ز فکر بسته حلی
به نامه اختر ریزم به هر صباح و مسا
ز خامه گوهر بیزم به هر غدو و عشی
الا کجایند آن شاعران که هر شب و روز
گریستندی از دست گردش گیتی
یکی ز فتنه جادوگر قدر مجنون
یکی ز هیبت اهریمن قضا مغشی
یکی به صحرا از تشنگی گداخته تن
یکی ز گرسنگی جان سپرده در وادی
یکی فشاندی گوهر ز دست دانش خویش
یکی نمودی افغان ز روزگار دنی
کجا شدند که آیند و مر مرا نگرند
ز حظ دانش و بخت بلند مستوفی
همی فزاید امروز از دیم گر زانک
گذشتگان را امروز کاستی از دی
چنانکه شاید و باید هنر پژوهان را
مراست آب گوارا مراست عیش هنئی
اگر لبید نبودش لباده در پیکر
وگر جریر بخورد از گرسنگی جری
مراست لفظ ملیح و مراست شعر بدیع
مراست کلک فصیح و مراست طبع جری
بویژه اکنون کاندر ریاض رضوانم
بزیر سایه فضل خدایگان رضی
جهان حشمت و گردون اقتدار که هست
سنانش قابض ارواح و خامه اش محیی
مهین امیر نظام آن خدایگان اجل
که نزد رایش فرهنگ پیر همچو صبی
کرم کند کف رادش به نیکوان کریم
اذی دهد سر تیغش بمردمان بذی
کجا که دانش او عقل کی بود دانا
کجا که بخشش او ابر کی بود معطی
سحاب جودش در موقع نوال سریع
شرار خشمش در وقت اشتعال بطئی
به روز دادش بیدادگر بود کسری
به عرصه هنرش بی هنر بود نرسی
به نیزه تاند ماهی برآرد از دریا
برد بچشمه خورشید و سازدش مشوی
به نصف ثلث سوم از نخست ماه عرب
که ماه عمرم ده شب گذشته بود از سی
مرا به گلشن فردوس و سایه طوبی
کشاند خدمت وی حبذا و طوبی لی
به باغ خلد شدم در بساحت زرنق
همی بچیدم از آن باغ میوه های جنی
تبارک الله از آن فر خجسته باغ که هست
بهشت در بر صحنش صحیفه مطوی
دو خصلت است در این بوستان که باغ ارم
از این دو خصلت دلکش بعید بود و عری
نخست کاین چمن از داد زاد و آن ز ستم
و دیگر آنکه ارم شد نهان و این مرئی
گر آدم ایدون بوید در این خجسته چمن
نکردی ایچ نظر سوی میوه منهی
ز شرم دیده نرگس در این همایون باغ
برست خروب از بوستان تیم و عدی
همی ببالد در باغ شاخ های جوان
همی بنالد در شاخ بلبل و طوطی
چو نهی کرده پیمبر ز استماع غناء
چو لحن خوانده خداوند لحن موسیقی
کجا تواند مزمار ساختن بلبل
کجا تواند بربط نواختن قمری
یکی بتهلیل اندر شود مؤذن
یکی به ترتیل اندر همی شود مقری
چو ابن مالک خواند تذرو الفیه
چو بن هشام سرایند بلبلان مغنی
عیان ز شوکه رمان بآنهمه شوکت
سهام زرین در کیش پهلوان مکی
انارها همه از شاخ واژگون چونان
رؤس خصم ز قرپوس عمروبن معدی
شجر ببافد توزی سرخ چون جولاه
زمین بدوزد کتان سبز چون درزی
بسان موسی گل با عصا و بیضا شد
چو ساحران صف نیلوفر از حبال و عصی
بگرد خرمن گل خارها دمیده چنان
که شد صفوف شیاطین بحول نارجثی
نعوذبالله استغفرالله این تشبیه
کسی کند که بود مغزش از خیال تهی
بباغ خلد شیاطین کجا و نار کجا
بقلب مؤمن کی راه جسته شرک خفی
بگاه بهمن و دی در پناه این بستان
همیشه روز برد فروردین مه و اردی
در این ریاض برومند شادمان بودم
که شادی الحق اینجا حقیق بود و حری
جز این نداشتمی غم که آفتاب کمال
هلال وار بدی چند گه نزار و غمی
جهان حکمت و تقوی سپهر فضل و خرد
بهار رحمت و بستان معرفت یعنی
جناب مجتهدالعصر و الزمان که بود
کف جوادش فلک وجود را جودی
از آن قبل که بلا خاص دومان ولاست
برای تزکیه نفس آن وجود ز کی
سپهر بستر گسترد و مهر شد بالین
طبیب عاجز گردید و درد مستولی
ز دستبرد قضا رنگ شنبلید گرفت
رخش که بودی مانند یاسمین طری
بسان سنبل در تاب و همچو لاله به تب
تن چو نسرین وان روی چون گل سوری
چو از حبیبان برشد خروش ما نصنع
همه طبیبان جستند عذر لاندری
سپس خدای شفا داد و جبرئیل امین
و ان یکاد بر او خواند و آیت الکرسی
دوباره برگ سمن شد لطیف و تازه و تر
دوباره سرو چمن شد جوان و زفت و قوی
ببام چرخ درخشنده گشت مهر بلند
به طرف باغ خرامنده گشت سرو سهی
بتازه روئی او تازه گشت دین رسول
به زندگانی او زنده شد ولای علی
ایا فقیه نبیه و خبیر راد علیم
ایا مجاز مجیز و بصیر حبر ملی
تو وارث پدران منی و من بی بهر
ز فضل آن پدرانی که در زمانه ولی
ولی من از تو نجویم بغیر ارث پدر
که نیست دیده اولاد جز بدست وصی
کمال و دین ز تو خواهم نه مال دنیی دون
صریح گویم نی با کنایت مطوی
رسوم شرع بیاموز مرمرا که بشرع
توئی فقیه و توئی قاضی و توئی مفتی
من از تو باید دین پدر بیاموزم
مفید باید استاد مرتضی و رضی
شنیده ام که پیمبر همی کند تشبیه
مرآل و عترت خود را بفلک نوح نجی
درست خوانم این گفته را ولی دانم
که همت تو بود بادبان این کشتی
تو آفتاب و دگر فاضلان دهر سها
تو آسمان و اساتید روزگار ز می
بر آسمان تفرس توئی همایون بدر
ببارگاه تقدس توئی سراج مضیئی
بنص روشن عقلی تو جانشین رسول
بحکم محکم شرعی تو نایب مهدی
به خشکی اندر کشتی روان کند عزمت
به رغم قائل ان السفینه لا تجری
هوی چو بختی مست است و تو به قوت شرع
گرفته ای بکف اندر زمام این بختی
تو گر نزار شوی دین ایزد است نزار
وگر قوی شوی آیین احمد است قوی
حساب جود ترا کی کند هزار دبیر
عطای دست ترا کی کشد هزار مطی
الا چو زی باشد اساس قدر جلال
هزار سال جلالی باین جلال بزی
عدوی جاه ترا طعمه باد در دوزخ
از آن طعام که لایسمن و لایغنی
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲
طوبی و همایونا کاندر صف دنیا
در گلشن فردوسم و در سایه طوبی
از چاکری شاه کنم فخر به قیصر
وز فر ولیعهد زنم طعنه به کسرای
مولای بزرگان جهان گشتم ازیراک
دارای جهان را شده ام چاکر و مولی
تا خواند امیرالشعرایم شه والا
شعرم بزد از تاب و صفا طعنه به شعری
تشریف خداوند تنم نیک بیاراست
چونان که دل مرد خدا جامه تقوی
گر لفظ بود جامه معنی به حقیقت
در پیکر من جامه لفظ آمده معنی
گر چرخ تنم داشت نزار از ستم خویش
زین دیبه به حمدالله جانم شده فربی
آن دیبه بپوشید مرا شه که ز نقشش
چون نقش به دیباج فرو ماند مانی
از حشمت این دیبه ز نه اطلس گردون
در پی کشد غاشیه ام اخطل و اعشی
ای خسرو فرزانه که شاهان اولی الامر
امر تو شمارند ز هر طاعت والی
تا راست شود بوسه زند تیغ کجت چرخ
گاهی به نثاوب در و گاهی به تمطی
اقبال تو بیدارتر از دیده مجنون
تیر تو جگر دوزتر از مژه لیلی
اضحی که بهر سالی یکی روز بود عید
در عصر تو هر شام و صباح آمده اضحی
خورشید که همسایه عیسی است بگردون
با سایه چتر تو کم از طایر عیسی
ابلیس ستم راست، دمت نفخه جبرئیل
فرعون ظلم راست کفت آیت موسی
حاشا که تفاریق سر کلک همایونت
باشد ز تفاریق عصی انفع و اجدی
ویژه که در این دایره امروز بتحقیق
تو مرکزی و فکرت تو نقطه اولی
نام تو از آن برکه توان حرف ندا را
تقدیم بر آن داد به هنگام منادی
من بنده که از لا و نعم فرق نتانم
شکر نعمت را چه توانم گفت آری
یزدانت دهد دولت جاوید که گیتی
جاوید ز عدل تو بود جنت ماوی
در گلشن فردوسم و در سایه طوبی
از چاکری شاه کنم فخر به قیصر
وز فر ولیعهد زنم طعنه به کسرای
مولای بزرگان جهان گشتم ازیراک
دارای جهان را شده ام چاکر و مولی
تا خواند امیرالشعرایم شه والا
شعرم بزد از تاب و صفا طعنه به شعری
تشریف خداوند تنم نیک بیاراست
چونان که دل مرد خدا جامه تقوی
گر لفظ بود جامه معنی به حقیقت
در پیکر من جامه لفظ آمده معنی
گر چرخ تنم داشت نزار از ستم خویش
زین دیبه به حمدالله جانم شده فربی
آن دیبه بپوشید مرا شه که ز نقشش
چون نقش به دیباج فرو ماند مانی
از حشمت این دیبه ز نه اطلس گردون
در پی کشد غاشیه ام اخطل و اعشی
ای خسرو فرزانه که شاهان اولی الامر
امر تو شمارند ز هر طاعت والی
تا راست شود بوسه زند تیغ کجت چرخ
گاهی به نثاوب در و گاهی به تمطی
اقبال تو بیدارتر از دیده مجنون
تیر تو جگر دوزتر از مژه لیلی
اضحی که بهر سالی یکی روز بود عید
در عصر تو هر شام و صباح آمده اضحی
خورشید که همسایه عیسی است بگردون
با سایه چتر تو کم از طایر عیسی
ابلیس ستم راست، دمت نفخه جبرئیل
فرعون ظلم راست کفت آیت موسی
حاشا که تفاریق سر کلک همایونت
باشد ز تفاریق عصی انفع و اجدی
ویژه که در این دایره امروز بتحقیق
تو مرکزی و فکرت تو نقطه اولی
نام تو از آن برکه توان حرف ندا را
تقدیم بر آن داد به هنگام منادی
من بنده که از لا و نعم فرق نتانم
شکر نعمت را چه توانم گفت آری
یزدانت دهد دولت جاوید که گیتی
جاوید ز عدل تو بود جنت ماوی
ادیب الممالک : قصاید عربی
رقعه
ابا جعفر یشتافک السمع والبصر
کفلمئان مشتاق الی الماء والنهر
و قد تفتقدک العین من بعد فقدها
کما فی اللیالی السود یفتقد القمر
شهدتک فاستغیت عنک من الوری
و من یتبع بعدالمشاهدة الاثر؟
رایتک ما فوق الروایات فی العلی
و من یعتمد بعد العیان علی الخبر؟
فانت من القوم الذین حسامهم
علا فی رقاب العالمین متی شهر
اذا او قدوا نارالقری فی بیوتهم
لهم جفته تسعی بها المفرد الجزر
و مهما بنوا بیت الفخار رایتهم
غیوقا و باقی الناس کلهم خضر
لقد عمروا ایران بعد خرابها
کما عمرت بیت الاله بنو مضر
ایا قادح الزند الذی حد ناره
اعز من ان یلقی به المزح و العشر
و یا شامخ العرنین لا متکبر
تشین والا صعب تکلفنا الوعر
یرومک اهل البدو والحضر سائلا
فجدوی یدیک الغیث فی البدو والحضر
لک الغایه القصوی من الفضل والنهی
و شاوالندی عن حصر نائلک اقتصر
لئن قلت انت الرکن فی کعبة العلی
صدقت و رب البیت والرکن والحجر
اراک شقیق الفرقدین و ثالث
المساکین تلوالبدر والا نجم الزهر
بفرع ذکی من غصون کریمه
اذا اهترت اهتزت به النجم و الشجر
ففی یدک الیمنی ریاض من العلی
و فی یدک الیسری حیاض من المطر
و مقولک النضناض سیف مخذم
فری قلب من یقلیک کالصارم الذکر
فتنظم فی نظم القوافی لئالیا
و تنشر حین النشر اقلامک الدرر
اما تدران البین بدل یومنا
بظلمه لیل لیس فی خلفه سحر
الم تران الهجر عوض شهدنا
بمر طعوم السلع والصاب والصبر
ففی صدرنا نار و فی عیننا قذی
و فی عیشنا نغض و فی مائنا کدر
لنا کبد مقروحه من فراقکم
فیا طول اسفار تعد من السقر
سادعو علی البین الممیت من الجوی
کنوح النبی اذ قال یا رب لاتذر
بلی و اله الراقصات الی منی
یهرولن مشیا فی الرماط و فی الازر
لئن ابعد تنی فی الطریق مراحل
خیالک عندی فی المنام و فی السهر
کفلمئان مشتاق الی الماء والنهر
و قد تفتقدک العین من بعد فقدها
کما فی اللیالی السود یفتقد القمر
شهدتک فاستغیت عنک من الوری
و من یتبع بعدالمشاهدة الاثر؟
رایتک ما فوق الروایات فی العلی
و من یعتمد بعد العیان علی الخبر؟
فانت من القوم الذین حسامهم
علا فی رقاب العالمین متی شهر
اذا او قدوا نارالقری فی بیوتهم
لهم جفته تسعی بها المفرد الجزر
و مهما بنوا بیت الفخار رایتهم
غیوقا و باقی الناس کلهم خضر
لقد عمروا ایران بعد خرابها
کما عمرت بیت الاله بنو مضر
ایا قادح الزند الذی حد ناره
اعز من ان یلقی به المزح و العشر
و یا شامخ العرنین لا متکبر
تشین والا صعب تکلفنا الوعر
یرومک اهل البدو والحضر سائلا
فجدوی یدیک الغیث فی البدو والحضر
لک الغایه القصوی من الفضل والنهی
و شاوالندی عن حصر نائلک اقتصر
لئن قلت انت الرکن فی کعبة العلی
صدقت و رب البیت والرکن والحجر
اراک شقیق الفرقدین و ثالث
المساکین تلوالبدر والا نجم الزهر
بفرع ذکی من غصون کریمه
اذا اهترت اهتزت به النجم و الشجر
ففی یدک الیمنی ریاض من العلی
و فی یدک الیسری حیاض من المطر
و مقولک النضناض سیف مخذم
فری قلب من یقلیک کالصارم الذکر
فتنظم فی نظم القوافی لئالیا
و تنشر حین النشر اقلامک الدرر
اما تدران البین بدل یومنا
بظلمه لیل لیس فی خلفه سحر
الم تران الهجر عوض شهدنا
بمر طعوم السلع والصاب والصبر
ففی صدرنا نار و فی عیننا قذی
و فی عیشنا نغض و فی مائنا کدر
لنا کبد مقروحه من فراقکم
فیا طول اسفار تعد من السقر
سادعو علی البین الممیت من الجوی
کنوح النبی اذ قال یا رب لاتذر
بلی و اله الراقصات الی منی
یهرولن مشیا فی الرماط و فی الازر
لئن ابعد تنی فی الطریق مراحل
خیالک عندی فی المنام و فی السهر
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۴
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۵
بزغت شمس الخدود من سموات القدود
و جنینا الورد من و جنه ابکار و خود
رافلات فی ثیاب من حریر و برود
حسبتهاالعین حورالعین فی دارالخلود
غاده فیهن کالسمط من الدر النضید
قدها غصن به اینع رمان النهود
بابی حورآء اقدیها طریفی و تلیدی
ضربت فی فرعهاالمسک بماورد و عود
و حکست شاکله الارام فی جفن وجید
و قضیب البان فی حسن قیام و قعود
فشفینا النفس من تقبیلها رغم الحسود
و سقینا شربه من کفها شرب الیهود
کلما نشرب قلنا یالهاهل من مزید
و شدالطیر علی الاغصان انواع النشید
من قواف و اعاریض طویل و مدید
و حکمی القمری عن سجع حبیب و ولید
و حمامات الحمی یروین عن شعر لبید
والثریا شبه عنقود بدت او کعقود
نضدت من لولو فی نحرا تراب عنید
و طلوع القمر الا زهر من افق بعید
کطلوع الخیر من راحه مولانا الفرید
حط فی اطرازند رحنا فی یوم عید
یوم تایید الامام المصطفی عبدالحمید
آیه الرحمن کهف الخلق سالار الجنود
و امین الله ذی العزه و الملک السدید
ثامن السبع العلی السامی علی سعدالسعود
و ابوالداهیه الدهیاء ذوالطن الشدید
بطشه یفری قلوب الخصم من قبل الجلود
لا بسکین حدید و برمح من حدید
هزمن ذکراه روحی یا غداه العید عودی
فلقد بورکت یا عید مع الفال السعید
یا امیرا سارفی موکبه جیش الوجود
و غدا طوع یدیه الناس طارا کالعبید
قد ملکت الخلق بالاحسان من بیض و سود
و کذا تستعبد الناس باحسان وجود
خصمک المشئوم امسی کقدار فی ثمود
یا مفیدا مستفیدا من نوال و سجود
با بی انت و امی من مفید مستفید
عش حمیدا سالما فی شاهق القصر المشید
کل یوم لک من عیش جدید فی جدید
و جنینا الورد من و جنه ابکار و خود
رافلات فی ثیاب من حریر و برود
حسبتهاالعین حورالعین فی دارالخلود
غاده فیهن کالسمط من الدر النضید
قدها غصن به اینع رمان النهود
بابی حورآء اقدیها طریفی و تلیدی
ضربت فی فرعهاالمسک بماورد و عود
و حکست شاکله الارام فی جفن وجید
و قضیب البان فی حسن قیام و قعود
فشفینا النفس من تقبیلها رغم الحسود
و سقینا شربه من کفها شرب الیهود
کلما نشرب قلنا یالهاهل من مزید
و شدالطیر علی الاغصان انواع النشید
من قواف و اعاریض طویل و مدید
و حکمی القمری عن سجع حبیب و ولید
و حمامات الحمی یروین عن شعر لبید
والثریا شبه عنقود بدت او کعقود
نضدت من لولو فی نحرا تراب عنید
و طلوع القمر الا زهر من افق بعید
کطلوع الخیر من راحه مولانا الفرید
حط فی اطرازند رحنا فی یوم عید
یوم تایید الامام المصطفی عبدالحمید
آیه الرحمن کهف الخلق سالار الجنود
و امین الله ذی العزه و الملک السدید
ثامن السبع العلی السامی علی سعدالسعود
و ابوالداهیه الدهیاء ذوالطن الشدید
بطشه یفری قلوب الخصم من قبل الجلود
لا بسکین حدید و برمح من حدید
هزمن ذکراه روحی یا غداه العید عودی
فلقد بورکت یا عید مع الفال السعید
یا امیرا سارفی موکبه جیش الوجود
و غدا طوع یدیه الناس طارا کالعبید
قد ملکت الخلق بالاحسان من بیض و سود
و کذا تستعبد الناس باحسان وجود
خصمک المشئوم امسی کقدار فی ثمود
یا مفیدا مستفیدا من نوال و سجود
با بی انت و امی من مفید مستفید
عش حمیدا سالما فی شاهق القصر المشید
کل یوم لک من عیش جدید فی جدید
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳ - غزل در جواب تقریظ حجة الاسلام فرماید
عجبی نیست مر آن آیت ربانی را
گر کند زنده ز نو حکمت لقمانی را
ای به تاریک شب کفر برافروخته باز
پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
اگر آن آیت رخشنده هویدا نشدی
کس نخواندی زورق آیت فرقانی را
تو از آن شاخ برومند بزادی که ز فضل
درس توحید دهد نخله ی عمرانی را
حجج بالغه ی شرع بیاراست چنانک
شست از صفحه ی دین حکمت یونانی را
توئی آن عاقله ی دور مه و مهر که عقل
نزد فرهنگ تو گیرد ره نادانی را
ملکات کلمات تو بنیروی مآل
عقل بالفعل کند طبع هیولانی را
تا به میدان خرد اسب هنر تاخته ای
دست بستی به قفا فاضل میدانی را
رقمت ناسخ ریحان خط لاله رخان
بر شکسته خط طغرای صفاهانی را
دم عیسی ز عقیق لب لعل تو وزد
گهرت خیره کند تاج سلیمانی را
حجة الاسلام آمد لقبت زانکه به خلق
بشناسانی مر حجت یزدانی را
بنده آن رتبه ندارد که تو در چامه ی خویش
در حق وی کنی این سان گهر افشانی را
لیک در سایه مهرت به شعیری نخرم
زین سپس مخزن شعر حسن هانی را
چند فرسوده کنم طبع بهل تاببرند
چامه غیداء و آن ملحفه ی قانی را
سرو سامان شهی دارم و در بندگیت
به فلک یاد دهم بی سر و سامانی را
گر کند زنده ز نو حکمت لقمانی را
ای به تاریک شب کفر برافروخته باز
پدرت در ره دین شمع مسلمانی را
اگر آن آیت رخشنده هویدا نشدی
کس نخواندی زورق آیت فرقانی را
تو از آن شاخ برومند بزادی که ز فضل
درس توحید دهد نخله ی عمرانی را
حجج بالغه ی شرع بیاراست چنانک
شست از صفحه ی دین حکمت یونانی را
توئی آن عاقله ی دور مه و مهر که عقل
نزد فرهنگ تو گیرد ره نادانی را
ملکات کلمات تو بنیروی مآل
عقل بالفعل کند طبع هیولانی را
تا به میدان خرد اسب هنر تاخته ای
دست بستی به قفا فاضل میدانی را
رقمت ناسخ ریحان خط لاله رخان
بر شکسته خط طغرای صفاهانی را
دم عیسی ز عقیق لب لعل تو وزد
گهرت خیره کند تاج سلیمانی را
حجة الاسلام آمد لقبت زانکه به خلق
بشناسانی مر حجت یزدانی را
بنده آن رتبه ندارد که تو در چامه ی خویش
در حق وی کنی این سان گهر افشانی را
لیک در سایه مهرت به شعیری نخرم
زین سپس مخزن شعر حسن هانی را
چند فرسوده کنم طبع بهل تاببرند
چامه غیداء و آن ملحفه ی قانی را
سرو سامان شهی دارم و در بندگیت
به فلک یاد دهم بی سر و سامانی را
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ابوالفتح اسکندری گفته است
کلامی بلفظ دری گفته است
مپندار کز گفته آدمی است
که این داستان را پری گفته است
ابوالفتح اسکندری این کلام
به نطق و بیان حری گفته است
چنین شعر موزون و سحر حلال
به اعجاز پیغمبری گفته است
ازین خوبتر نیز داند سخن
که این گفته را سرسری گفته است
هر آنکس که تکذیب ما را کند
فسونش مخر کز خری گفته است
اگر قورمه ترش شد سبزیش
خدا تره و جعفری گفته است
بهشت است آنجا که حق فرش آن
ز استبرق و عبقری گفته است
همانند من شعر تشبیب و مدح
کجا سعدی و انوری گفته است
وگر نوحه خوانی کنم همچو من
کجا بیدل و جوهری گفته است
مرنجان مرا از خود ای بدسگال
مگر مرحب جبیری گفته است
و یا نعمتی بوده است آن جناب
مرا دشمنم حیدری گفته است
مقامم ز خورشید والاتر است
چرا حاسدم مشتری گفته است
کلامی بلفظ دری گفته است
مپندار کز گفته آدمی است
که این داستان را پری گفته است
ابوالفتح اسکندری این کلام
به نطق و بیان حری گفته است
چنین شعر موزون و سحر حلال
به اعجاز پیغمبری گفته است
ازین خوبتر نیز داند سخن
که این گفته را سرسری گفته است
هر آنکس که تکذیب ما را کند
فسونش مخر کز خری گفته است
اگر قورمه ترش شد سبزیش
خدا تره و جعفری گفته است
بهشت است آنجا که حق فرش آن
ز استبرق و عبقری گفته است
همانند من شعر تشبیب و مدح
کجا سعدی و انوری گفته است
وگر نوحه خوانی کنم همچو من
کجا بیدل و جوهری گفته است
مرنجان مرا از خود ای بدسگال
مگر مرحب جبیری گفته است
و یا نعمتی بوده است آن جناب
مرا دشمنم حیدری گفته است
مقامم ز خورشید والاتر است
چرا حاسدم مشتری گفته است
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
همی بنازد ملک و هی ببالد بخت
بزیر سایه دارای تاج و داور تخت
ملک مظفر دین شهریار ملک آرای
که تخم داد پراکنده و جان کین پرهخت
هم از اتابک اعظم که دست فکرت وی
بهر دقیقه گشاید هزار عقده سخت
مهام مملکت آراسته بزور خرد
درخت دولت پیراسته به نیروی بخت
ز همتش تن فقراست ناتوان و دژم
ز فکرتش تن جهلست بیروان و کرخت
هم از سفیر کبیرش که نک به قسطنطین
به امر خسرو پیروزگر کشاند رخت
پرنس ارفع دولت که باغ دولت را
رخش چو تازه گلستی قدش چو سبز درخت
همی بتازد در عرصه هنر یکران
همی بکوبد بر تارک عدو یکلخت
ستیزه را ز حد مملکت ببرد پای
زمانه را بتن خود سری، بدر درخت
همیشه باد بداندیش شاه و صدر و سفیر
سیاه روی و تبه روزگار و وارون بخت
بزیر سایه دارای تاج و داور تخت
ملک مظفر دین شهریار ملک آرای
که تخم داد پراکنده و جان کین پرهخت
هم از اتابک اعظم که دست فکرت وی
بهر دقیقه گشاید هزار عقده سخت
مهام مملکت آراسته بزور خرد
درخت دولت پیراسته به نیروی بخت
ز همتش تن فقراست ناتوان و دژم
ز فکرتش تن جهلست بیروان و کرخت
هم از سفیر کبیرش که نک به قسطنطین
به امر خسرو پیروزگر کشاند رخت
پرنس ارفع دولت که باغ دولت را
رخش چو تازه گلستی قدش چو سبز درخت
همی بتازد در عرصه هنر یکران
همی بکوبد بر تارک عدو یکلخت
ستیزه را ز حد مملکت ببرد پای
زمانه را بتن خود سری، بدر درخت
همیشه باد بداندیش شاه و صدر و سفیر
سیاه روی و تبه روزگار و وارون بخت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - ماده تاریخ حاجی آقا محسن عراقی
چو پنچ و بیست ز سال هزار و سیصد رفت
از آنزمان که به یثرب ز مکه احمد رفت
سر آمد حکما محسن بن بوالقاسم
به میهمانی حق سوی خوان سرمد رفت
به سوق روضه رضوان روان پر نورش
بباغ خلد در آن عالم مخلد رفت
ز بیت رفعت و تمجید صدر و ضرب شکست
ز جمع حکمت و توحید اسم مفرد رفت
محقق صمدانی حکیم ربانی
امام نافذ الاحکام باسط الید رفت
دری ز درج امام الهدی علی گم شد
مهی ز برج رسول خدا محمد رفت
فغان و ناله مرغان سبز پوش چمن
بر آسمان ز نغیب غراب اسود رفت
زمانه گفت که شد شارسان علم خراب
سپهر گفت سلیمان دین ز مسند رفت
محققی که عطارد خمیده همچو کمان
بحضرتش پی تعلیم لوح ابجد رفت
بروز پنجم شهر جمادی الآخر بود
کزین رباط سفر کرد و سوی مقصد رفت
زد از مصیبت او مشتری دراعه به نیل
بسوگش افسر زرین ز فرق فرقد رفت
بماتمش ز حرم سیل اشک تا عرفات
ز بقعه نبوی تا بقیع غرقد رفت
نبیره علی و زاده پیمبر بود
وزین حظیره بدیدار جد امجد رفت
نشسته با دل بیدار در صوامع قدس
اگر چه در نظر خاکیان بمرقد رفت
امیری از پی تاریخ سال گفت ببین
که محسن بن القاسم بن احمد رفت
از آنزمان که به یثرب ز مکه احمد رفت
سر آمد حکما محسن بن بوالقاسم
به میهمانی حق سوی خوان سرمد رفت
به سوق روضه رضوان روان پر نورش
بباغ خلد در آن عالم مخلد رفت
ز بیت رفعت و تمجید صدر و ضرب شکست
ز جمع حکمت و توحید اسم مفرد رفت
محقق صمدانی حکیم ربانی
امام نافذ الاحکام باسط الید رفت
دری ز درج امام الهدی علی گم شد
مهی ز برج رسول خدا محمد رفت
فغان و ناله مرغان سبز پوش چمن
بر آسمان ز نغیب غراب اسود رفت
زمانه گفت که شد شارسان علم خراب
سپهر گفت سلیمان دین ز مسند رفت
محققی که عطارد خمیده همچو کمان
بحضرتش پی تعلیم لوح ابجد رفت
بروز پنجم شهر جمادی الآخر بود
کزین رباط سفر کرد و سوی مقصد رفت
زد از مصیبت او مشتری دراعه به نیل
بسوگش افسر زرین ز فرق فرقد رفت
بماتمش ز حرم سیل اشک تا عرفات
ز بقعه نبوی تا بقیع غرقد رفت
نبیره علی و زاده پیمبر بود
وزین حظیره بدیدار جد امجد رفت
نشسته با دل بیدار در صوامع قدس
اگر چه در نظر خاکیان بمرقد رفت
امیری از پی تاریخ سال گفت ببین
که محسن بن القاسم بن احمد رفت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - مختوم بنام شاه ولایت
ای بر فلک افراشته خرگاه ولایت
وی صاحب تاج و کمر و گاه ولایت
ای از تو عیان ظاهر بینای شریعت
وی در تو نهان باطن آگاه ولایت
روی تو چراغ شب دیجور طریقت
نطق تو طباشیر سحرگاه ولایت
رخشنده ز رخسار تو اشباح حقایق
تابنده ز انوار تو اشباه ولایت
تو چشمه حیوانی در ظلمت گیتی
تو شمع فروزانی در راه ولایت
سوگند بذات احدیت که در اقلیم
امروز توئی پیرو شهنشاه ولایت
سالک نبود جز بتوره سوی حقیقت
زیرا که توئی پیرو شهنشاه ولایت
خورشید جمالی تو وگر دون جلالی
مهر فلک دولتی و ماه ولایت
تا السنه جهل ز علم تو بریدند
در مدح تو بگشوده شد افواه ولایت
ای هادی هر گمشده وی قاید هر کور
ما را برسان جانب خرگاه ولایت
تا سجده کنم در بر ایوان طریقت
تا بوسه زنم بر در درگاه ولایت
آمد به اسیری بکمند تو امیری
چون سائل مسکین بدر شاه ولایت
وی صاحب تاج و کمر و گاه ولایت
ای از تو عیان ظاهر بینای شریعت
وی در تو نهان باطن آگاه ولایت
روی تو چراغ شب دیجور طریقت
نطق تو طباشیر سحرگاه ولایت
رخشنده ز رخسار تو اشباح حقایق
تابنده ز انوار تو اشباه ولایت
تو چشمه حیوانی در ظلمت گیتی
تو شمع فروزانی در راه ولایت
سوگند بذات احدیت که در اقلیم
امروز توئی پیرو شهنشاه ولایت
سالک نبود جز بتوره سوی حقیقت
زیرا که توئی پیرو شهنشاه ولایت
خورشید جمالی تو وگر دون جلالی
مهر فلک دولتی و ماه ولایت
تا السنه جهل ز علم تو بریدند
در مدح تو بگشوده شد افواه ولایت
ای هادی هر گمشده وی قاید هر کور
ما را برسان جانب خرگاه ولایت
تا سجده کنم در بر ایوان طریقت
تا بوسه زنم بر در درگاه ولایت
آمد به اسیری بکمند تو امیری
چون سائل مسکین بدر شاه ولایت
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - در وصف قنات عین الشرف که نیرالدوله در صحن مطهر جاری ساخته
این گهر از یم رخشنده که کان شرف است
ژرف بحریست که ماهش در و چرخش صدفست
اثر همت شهزاده رخشنده گهر
زاده طبع ملکزاده خورشید کف است
نیرالدوله که چون نیر اعظم در شرق
پرتو فضلش تابنده به بیت الشرفست
شد ز آمال امیران سلف برخوردار
کافتخار خلف و چشم و چراغ سلف است
خلفی بهتر ازین کار نشاید وی را
گرچه فرزند همایونش نعم الخلف است
باسکندر بگو ای خضر همایون که عبث
راه ظلمات مپو کآب حیات این طرفست
چشمه عین حیوان جاری ز سر کوی رضاست
که بهشتش صف و رضوان ز غلامان صف است
هر که زین باده کشد زنده جاوید بود
وانکه محروم دلش تیره و عمرش تلفست
منبع خیرات این روضه بود آری از آنک
مضجع پاک جگرگوشه شاه نجف است
شرف دنیا و عقبا چو ازین چشمه بزاد
نام این عین شرافت زا عین الشرفست
ژرف بحریست که ماهش در و چرخش صدفست
اثر همت شهزاده رخشنده گهر
زاده طبع ملکزاده خورشید کف است
نیرالدوله که چون نیر اعظم در شرق
پرتو فضلش تابنده به بیت الشرفست
شد ز آمال امیران سلف برخوردار
کافتخار خلف و چشم و چراغ سلف است
خلفی بهتر ازین کار نشاید وی را
گرچه فرزند همایونش نعم الخلف است
باسکندر بگو ای خضر همایون که عبث
راه ظلمات مپو کآب حیات این طرفست
چشمه عین حیوان جاری ز سر کوی رضاست
که بهشتش صف و رضوان ز غلامان صف است
هر که زین باده کشد زنده جاوید بود
وانکه محروم دلش تیره و عمرش تلفست
منبع خیرات این روضه بود آری از آنک
مضجع پاک جگرگوشه شاه نجف است
شرف دنیا و عقبا چو ازین چشمه بزاد
نام این عین شرافت زا عین الشرفست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
سحر بشارتم از دور مهر و ماه آمد
که گاه جشن همایون پادشاه آمد
نجوم ثابته در پرده افق یکبار
نهان شدند و نهفتند رخ که ماه آمد
چگونه ماه توان خواند پادشاهی را
که آفتاب ز رویش باشتباه آمد
ز سر غیب درین روز بر سریر شهود
شهی که مقدم او زیب بارگاه آمد
بشارت ای صف دین پروران که خسرو ما
خداپرست و هنرجوی و دین پناه آمد
چو ره بسوی خدا برد و شمع دین افروخت
خداش حافظ و دینش چراغ راه آمد
بباغ رفته مگر شه که خلق را بمشام
شمیم غالیه از گلبن و گیاه آمد
همیشه خاطرش از بندگان گنه طلبد
ز بسکه در پی بخشایش گناه آمد
ز بسط عدلش جز زلف یار و سنبل تر
کسی ندید که پشتی ز غم دوتاه آمد
بزرگ موهبتی کرد شه که من دانم
بقلبش الهام از حضرت اله آمد
بلی بدشت صدارت کسی گذارد پای
که کاردان و هنرمند و نیکخواه آمد
نه هر کلاه سزاوار سر تواند بود
نه هر سری بهان در خور کلاه آمد
شها بخاک درت راستی سخن کردم
بصدق قولم روح القدس گواه آمد
عدوی جاه تو دایم بسان خامه من
زبان بریده و وارون و روسیاه آمد
که گاه جشن همایون پادشاه آمد
نجوم ثابته در پرده افق یکبار
نهان شدند و نهفتند رخ که ماه آمد
چگونه ماه توان خواند پادشاهی را
که آفتاب ز رویش باشتباه آمد
ز سر غیب درین روز بر سریر شهود
شهی که مقدم او زیب بارگاه آمد
بشارت ای صف دین پروران که خسرو ما
خداپرست و هنرجوی و دین پناه آمد
چو ره بسوی خدا برد و شمع دین افروخت
خداش حافظ و دینش چراغ راه آمد
بباغ رفته مگر شه که خلق را بمشام
شمیم غالیه از گلبن و گیاه آمد
همیشه خاطرش از بندگان گنه طلبد
ز بسکه در پی بخشایش گناه آمد
ز بسط عدلش جز زلف یار و سنبل تر
کسی ندید که پشتی ز غم دوتاه آمد
بزرگ موهبتی کرد شه که من دانم
بقلبش الهام از حضرت اله آمد
بلی بدشت صدارت کسی گذارد پای
که کاردان و هنرمند و نیکخواه آمد
نه هر کلاه سزاوار سر تواند بود
نه هر سری بهان در خور کلاه آمد
شها بخاک درت راستی سخن کردم
بصدق قولم روح القدس گواه آمد
عدوی جاه تو دایم بسان خامه من
زبان بریده و وارون و روسیاه آمد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
مژده ایدل که ز ره موکب شه بازآمد
موکب شاه جوانبخت ز ره بازآمد
خسروان جمله نهادند کله بر در شاه
وین ملک با سپه و چتر و کله بازآمد
ای گنهکاران خیزید و شتابید که شه
پی بخشایش هرگونه گنه بازآمد
در رکاب ملک آن داور فرخنده که هست
حامی کشور سالار سپه بازآمد
نایب و صهر و پسر عم شه آن صدر کبیر
که نگهدارد ملکی بنگه بازآمد
آن خداوند جوانبخت که در حضرت وی
آسمان همچو زمین کوه چو که بازآمد
حاسد از غصه بمیرد که اتابک شده صدر
ظلمت از خاک کند رخت که مه باز آمد
همچو پاداش الهی بقبال حسنات
اجر یک خیرش بیواسطه ده بازآمد
بیژن ملک بچه در شد و او رستم وار
از پی آنکه برآردش ز چه بازآمد
خسروا بنده چو پروانه سوی شمع امید
نقد جان هشته بکف گه شد و گه بازآمد
بر در خرگه خورشید شب افروز ملوک
شاکی از طول شبی همچو شبه بازآمد
ای خوش آنروز که ببینند رقیبان که رهی
با کف و دامن پر از در شه بازآمد
موکب شاه جوانبخت ز ره بازآمد
خسروان جمله نهادند کله بر در شاه
وین ملک با سپه و چتر و کله بازآمد
ای گنهکاران خیزید و شتابید که شه
پی بخشایش هرگونه گنه بازآمد
در رکاب ملک آن داور فرخنده که هست
حامی کشور سالار سپه بازآمد
نایب و صهر و پسر عم شه آن صدر کبیر
که نگهدارد ملکی بنگه بازآمد
آن خداوند جوانبخت که در حضرت وی
آسمان همچو زمین کوه چو که بازآمد
حاسد از غصه بمیرد که اتابک شده صدر
ظلمت از خاک کند رخت که مه باز آمد
همچو پاداش الهی بقبال حسنات
اجر یک خیرش بیواسطه ده بازآمد
بیژن ملک بچه در شد و او رستم وار
از پی آنکه برآردش ز چه بازآمد
خسروا بنده چو پروانه سوی شمع امید
نقد جان هشته بکف گه شد و گه بازآمد
بر در خرگه خورشید شب افروز ملوک
شاکی از طول شبی همچو شبه بازآمد
ای خوش آنروز که ببینند رقیبان که رهی
با کف و دامن پر از در شه بازآمد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بپای آل علی هر که روی زاری سود
ز دستبرد حوادث در این جهان آسود
بگیر دامن احفاد مرتضی کاین قوم
ز آفریده فرازند و از خدای فرود
سرشته در کف ایشان بقدرت ازلی
خمیر هستی و گل مهره سپهر کبود
بباز در رهشان جان و عمر باقی گیر
که این معامله یک بر هزار بخشد سود
بکار در دل خود تخم مهرشان شب و روز
عزیز من که کسی غیر کشت خود ندرود
بروی فرخشان باد جاودان جاوید
ز ما سلام و تحیت ز کردگار درود
ز دستبرد حوادث در این جهان آسود
بگیر دامن احفاد مرتضی کاین قوم
ز آفریده فرازند و از خدای فرود
سرشته در کف ایشان بقدرت ازلی
خمیر هستی و گل مهره سپهر کبود
بباز در رهشان جان و عمر باقی گیر
که این معامله یک بر هزار بخشد سود
بکار در دل خود تخم مهرشان شب و روز
عزیز من که کسی غیر کشت خود ندرود
بروی فرخشان باد جاودان جاوید
ز ما سلام و تحیت ز کردگار درود
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
آمد ز سفر موکب والای ولیعهد
تابید چو مه طلعت زیبای ولیعهد
شد صدرنشین شمس به بیت الشرف اندر
تا بوسه زند خاک کف پای ولیعهد
تابید مه از اوج فلک تا همه بینند
گردون سپر افکنده به هیجای ولیعهد
افتاد چو بر بام فلک سایه چترش
خورشید برآمد به تماشای ولیعهد
از هم گسلد رشته هر جادو و نیرنگ
از تاب عصا و ید بیضای ولیعهد
گر کار جهان ز آهن و رویست شود نرم
در پنجه و بازوی توانای ولیعهد
پنهان نتوان داشت که هر راز پدید است
در آینه فکرت بینای ولیعهد
زین پس بنماید بجهان کاری دشوار
کاسان شده هر مشکلی از رای ولیعهد
هر کس سر و سودای بزرگی بسرآرد
ما را نبود جز سر و سودای ولیعهد
خوشباش امیری که رساند ملک العرش
ترفیع صفای تو بامضای ولیعهد
تابید چو مه طلعت زیبای ولیعهد
شد صدرنشین شمس به بیت الشرف اندر
تا بوسه زند خاک کف پای ولیعهد
تابید مه از اوج فلک تا همه بینند
گردون سپر افکنده به هیجای ولیعهد
افتاد چو بر بام فلک سایه چترش
خورشید برآمد به تماشای ولیعهد
از هم گسلد رشته هر جادو و نیرنگ
از تاب عصا و ید بیضای ولیعهد
گر کار جهان ز آهن و رویست شود نرم
در پنجه و بازوی توانای ولیعهد
پنهان نتوان داشت که هر راز پدید است
در آینه فکرت بینای ولیعهد
زین پس بنماید بجهان کاری دشوار
کاسان شده هر مشکلی از رای ولیعهد
هر کس سر و سودای بزرگی بسرآرد
ما را نبود جز سر و سودای ولیعهد
خوشباش امیری که رساند ملک العرش
ترفیع صفای تو بامضای ولیعهد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
بزیر سایه شاهی که مهر از پرتوش زاید
ولی حق که بر خورشید رخت از نور بخشاید
امیرالملک فرخ فر حبیب الله خان خواهد
به جشن عیش خود فرق از فرح بر فرقدان ساید
تمنا دارم از آن شمس طالع کز ره شفقت
ز نور چهر روشن بزم یاران را بیاراید
سوی دروازه دولاب و کوچه مسجد سنگی
در قایمقامی باغ را با شوق بگشاید
سرای نمره دو جنب یخچال صغیران را
بپرسد و اندر آنجا از در رحمت درون آید
به دل با دوستان جوشد به لب شهد و شکر نوشد
حدیث نغز بنیوشد غذائی نوش فرماید
ولی حق که بر خورشید رخت از نور بخشاید
امیرالملک فرخ فر حبیب الله خان خواهد
به جشن عیش خود فرق از فرح بر فرقدان ساید
تمنا دارم از آن شمس طالع کز ره شفقت
ز نور چهر روشن بزم یاران را بیاراید
سوی دروازه دولاب و کوچه مسجد سنگی
در قایمقامی باغ را با شوق بگشاید
سرای نمره دو جنب یخچال صغیران را
بپرسد و اندر آنجا از در رحمت درون آید
به دل با دوستان جوشد به لب شهد و شکر نوشد
حدیث نغز بنیوشد غذائی نوش فرماید
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
مژده ای دل که ز ره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خداداد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد به سرو و گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت به دریا زند و سنگ به سر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو شد ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
نایب السلطنه با داد خداداد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد به سرو و گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت به دریا زند و سنگ به سر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو شد ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
تا خاتم فیروزه مرا یار فرستاد
فیروزیم از خاتمه کار فرستاد
زین پس مه و خورشید بزنهار من آیند
کان شاه مرا خاتم زنهار فرستاد
فیروزه کزان روشنی دیده پدیده است
یارم ز پی کوری اغیار فرستاد
فیروزه فرستاد مرا دوست ندانم
یاقوتی از آن لعل گهربار فرستاد
یا خاتم دولت را یزدان به من از غیب
اندر عوض بخشش کرار فرستاد
یا طرفه نگینی است که از بهر سلیمان
با ملک جهان ایزد دادار فرستاد
از لعل لبش کام نجویم که بیانش
در نامه مرا لؤلؤ شهوار فرستاد
در نافه زلفش نزنم دست که فضلش
از خامه مرا نافه تاتار فرستاد
نشناس حقوق کرم دوست امیری
کاین گوهرت از مخزن اسرار فرستاد
فیروزیم از خاتمه کار فرستاد
زین پس مه و خورشید بزنهار من آیند
کان شاه مرا خاتم زنهار فرستاد
فیروزه کزان روشنی دیده پدیده است
یارم ز پی کوری اغیار فرستاد
فیروزه فرستاد مرا دوست ندانم
یاقوتی از آن لعل گهربار فرستاد
یا خاتم دولت را یزدان به من از غیب
اندر عوض بخشش کرار فرستاد
یا طرفه نگینی است که از بهر سلیمان
با ملک جهان ایزد دادار فرستاد
از لعل لبش کام نجویم که بیانش
در نامه مرا لؤلؤ شهوار فرستاد
در نافه زلفش نزنم دست که فضلش
از خامه مرا نافه تاتار فرستاد
نشناس حقوق کرم دوست امیری
کاین گوهرت از مخزن اسرار فرستاد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
داد فرخ فر پسر را شاه تاج بخش
آبگون تیغی ز گوهر با فروغ و با درخش
نو عروسی تن ز خارا کرده رخت از پرنیان
چادر از زرسره گلگونه از لعل بدخش
دولتش کابین هنر مشاطه ملکت خوابگاه
دانش آیینه کرم زیور شجاعت حظ و بخش
قطره ای از موج او صد رود جیحون کرده غرق
شعله ای از برق او صد کوه قارون کرده پخش
مهر تابانست شاه و ابر آبانش پسر
مهر تابان ابر آبان را فرستاد آذرخش
تا کند با دشمنان ملک و دین در روزگار
آنچه کرد اندر صف توران زمین سالار رخش
ای ولیعهد جوان امروز با شمشیر شاه
خنجر بهرام بستان افسر کیوان بخش
آبگون تیغی ز گوهر با فروغ و با درخش
نو عروسی تن ز خارا کرده رخت از پرنیان
چادر از زرسره گلگونه از لعل بدخش
دولتش کابین هنر مشاطه ملکت خوابگاه
دانش آیینه کرم زیور شجاعت حظ و بخش
قطره ای از موج او صد رود جیحون کرده غرق
شعله ای از برق او صد کوه قارون کرده پخش
مهر تابانست شاه و ابر آبانش پسر
مهر تابان ابر آبان را فرستاد آذرخش
تا کند با دشمنان ملک و دین در روزگار
آنچه کرد اندر صف توران زمین سالار رخش
ای ولیعهد جوان امروز با شمشیر شاه
خنجر بهرام بستان افسر کیوان بخش