عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار
دوش متواریک بوقت سحر
اندر آمد به خیمه آن دلبر
راست گفتی شده ست خیمه من
میغ و او در میان میغ قمر
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
وز دو بسد فرو فشاند شکر
راست گفتی به بتکده ست درون
بتی و بت پرستی اندر بر
پنج شش می کشید و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر
راست گفتی رخش گلستان بود
می سوری بهار گل پرور
مست گشت و ز بهر خفتن ساخت
خویش را از کنار من بستر
راست گفتی کنار من صدفست
کاندر و جای خویش ساخت گهر
زلف مشکین بروی بر پوشید
روی خود زیر کردو زلف زبر
راست گفتی کسی نهان کرده ست
سمن تازه زیر سیسنبر
زلف او را بدست بگرفتم
زنخ گرد او بدست دگر
راست گفتی نشسته ام بر او
گوی و چوگان شه بدست اندر
پادشه زاده یوسف آنکه هنر
جز بنزدیک او نکرد مقر
راست گفتی هنر یتیمی بود
فرد مانده ز مادر و ز پدر
پس بازی گوی شد خسرو
بر یکی تازی اسب که پیکر
راست گفتی بباد بر، جم بود
گر بود باد را ستام به زر
خم چوگان بگوی بر زد و شد
گوی او با ستارگان همبر
راست گفتی برابر خورشید
خواهد از گوی ساختن اختر
از سر گوی زیر او برخاست
آن که که گذار بحر گذر
راست گفتی سپهر کانون گشت
و اختران اندر آن میان اخگر
زلزله در زمین فتاد و خروش
از تکاپوی آن که ره بر
راست گفتی زمین بخود میگشت
زیر آن باد بیستون منظر
کوه بر تافت این زمین و نتافت
بار آن کوه سنب کوه سپر
راست گفتی جبال حلم امیر
بار آن کوه پاره بود مگر
چون بر آیین نشسته بود بر او
آن شه گردبند شیر شکر
راست گفتی قضای نیکستی
بر نشسته مکابره به قدر
دیدی او را بدین گران رتبت
که چسان کشت شیر شرزه نر
راست گفتی که همچو فرهادست
بیتسون را همی کند به تبر
گر به لاهور بودتی دیدی
که چه کرد از دلیری و ز هنر
راست گفتی درختها بودند
بارشان: تیر و نیزه و خنجر
رده گرد سپاه بگرفتند
گیر ها گیر شد همه که ودر
راست گفتی سپاه یأجوج اند
که نه اندازه شان پدید و نه مر
شاه ایران به تاختن شد تیز
رفت و با شاه نی سپاه و حشر
راست گفتی همی بمجلس رفت
یا از آن تاختن نداشت خبر
پشت آن لشکر قوی بشکست
وز پس آن نشست بی لشکر
راست گفتی که نره شیری بود
گله غرم و آهو اندر بر
تیر او خورده بودی اندر دل
هر که ز ایشان فرو نهادی سر
راست گفتی جدای گشت به تیر
دل ایشان یکایک از پیکر
روزی اندر حصار برهمنان
اوفتاد آن شه ستوده سیر
راست گفتی که آن حصار بلند
خیبر ستی و میر ما حیدر
دی همی آمد از بر سلطان
آن نکو منظر نکو مخبر
راست گفتی سفندیارستی
بر نهاده کلاه و بسته کمر
گفتم از خلق او سخن گویم
نوز نابرده این حدیث بسر
راست گفتی کسی بمن بر بیخت
نافه مشک و بیضه عنبر
خود مر او را بخواب دیدم دوش
پیش او توده کرده زیور و زر
راست گفتی یکی درختی بود
برگ او زر و بار او زیور
شادمان باد و می دهش صنمی
که چنویی ندیده صورتگر
راست گفتی بدستش اندر گشت
جام با رنگ شعله آذر
بر کفش سال و ماه باد میی
کز خمش چون بکند دهقان سر،
راست گفتی بر آمد از سر خم
ماهی از آفتاب روشن تر
فرخش باد عید آنکه به عید
کارد بنهاد بر گلوی پسر
راست گفتی دو نیمه خواهد کرد
لاله یی را ببرگ نیلوفر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف و تهنیت ولادت پسری از وی
مرا بپرسید از رنج راه و شغل سفر
بت من آن صنم ماهروی سیمین بر
نخست گفت که جانا ترا چه شد که چنین
شکسته گونه ای و کار بر تو گشته غیر
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر
مگر دل تو بجای دگر فریفته شد
مگر ز عشق کسی پر خمار داری سر
مگر ترا ز کس نکبتی رسید بروی
مگر مخاطره ای کرده ای بجای خطر
مگر ز خوابگه شیر برگرفتی صید
مگر ز بازوی سیمرغ باز کردی پر
مگر ز مار سیه داشتی بشب بالین
مگر ز کژدم جراره داشتی بستر
مگر هوای دلی از تو بستدند بقهر
مگر شرنگ غذا کرده ای بجای شکر
جواب دادم کای ماه روی غالیه موی
نه من زرنج کشیدن چنین شدم لاغر
مرا جدایی درگاه میر ابو یعقوب
چنین نزار و سر افکنده کرد و خسته جگر
سه ماه بودم دور از در سرای امیر
مرا درین سه مه اندر نه خواب بود و نه خور
کنون که باز رسیدم بدین مظفر شاه
کنون که چشم فکندم بدین مبارک در
قوی شدم به امید و غنی شدم به نشاط
دلم گرفت قرار و غمم رسید بسر
بوقتی آمدم اینجا که در گهر بفزود
یکی فریشته زین خسرو فریشته فر
یکی فریشته آمدبه خوشترین هنگام
یکی فریشته آمد به بهترین اختر
به طالعی که امارت همی فزود شرف
به ساعتی که سعادت همی نمود اثر
اگر همی به پسر تهنیت شود واجب
بدین پسر که ملک یافته ست واجب تر
که این خجسته پسر، وین بزرگوار خلف
زهر دوسوی بزرگ آمد و شریف گهر
سپه کشان پسرانرا ز بهر خدمت او
همی دهند هم از کودکی کلاه و کمر
بنیکویی پدرش را امیدهاست درو
وفا کناد خدای اندر و امید پدر
امیر یوسف را اندر اینجهان شجریست
که جز بشارت و جز تهنیت ندارد بر
گمان برم که من اندر زمین همان شجرم
شجر که دید نیایش بر و ستایش گر ؟
شجر نباشم ،لیکن گمان برم که خدای
ز بهر تهنیت میرم آفرید مگر؟
که تا بخدمت او اندرم همی نرسم
ز شغل تهنیت او بشغلهای دگر
گهش بپیل کنم تهنیت گهش بغلام
گهی بحاجب شایسته و گهی بپسر
همیشه حال چنین باد و روزگار چنین
امیر شاد و بدو شاد کهتر و مهتر
بشاد کامی در کاخ نو نشسته بعیش
ز کاخ بر شده تا زهره ناله مزمر
چگونه کاخی، کاخی چو گنبد هرمان
ز پای تا سر، چون مصحفی نبشته بزر
چهار صفه و از هر یکی گشاده دری
چنانکه چشم کند از چهار گوشه نظر
دری ازو سوی باغ و دری ازو سوی راغ
دری از و سوی بحر و دری از و سوی بر
سپید کرده بکافور سوده و بگلاب
بکار برده در و یشم ترکی ومرمر
بجای شنگرف اندر نگار هاش عقیق
بجای ساروج اندر مسامهاش درر
بسقفش اندر عود سپید و چندن سرخ
بخاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر
چو بخت میر بلند و چو عزم میر قوی
چوخوی میر بدیع و چو لفظ او در خور
ز برج او بتوان برد ز آسمان پروین
ز بام او بتوان دید سد اسکندر
اگر چه سیر قمر بر صحیفه فلکست
برابر سر دیوار اوست سیر قمر
ز بس بلندی بالای او، نداند کرد
شمار کنگره برج او ستاره شمر
فرود کاخ یکی بوستان چو باغ بهشت
هزار گونه درو شکل و تندس دلبر
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای مرادف کرانش چون کشمر
هزار دستان بر شاخ سرو او بخروش
چو عاشقان فراق آزموده وقت سحر
چو زلف خوبان در جویهاش مرز نگوش
چو خط خوبان بر مرزهاش سیسنبر
سپهر برده ازین کاخ و بوستان خجلت
خدایگانا! زین کاخ و بوستان بر خور
خجسته ای ز همه خسروان بفضل و هنر
بقدر و منزلت از هفت آسمان بگذر
بروز بزم حدیثی ز تو و صد بدره
به روز رزم غلامی ز تو و صد لشکر
ستوده ای بکمال و ستوده ای بجمال
ستوده ای به نوال و ستوده ای به سیر
مقدمی به علوم و مقدمی به ادب
مقدمی به سخا و مقدمی به هنر
بسا کسا که نه چون منظرست مخبر او
تراست منظر زیبا موافق مخبر
ز مردی آنچه تو کردی همی به اندک سال
بسال های فراوان نکرد رستم زر
گر اوبصیدگه اندر غزال گور فکند
تو شیر شرزه فکندی وکرگ شیر شکر
وگر که رستم پیلی بکشت در خردی
هزار پیل دمان کشته ای تو در بربر
نکو دلی و نکو مذهب ونکو سیرت
نکو خویی و نکو مخبر و نکو منظر
همیشه از پی کین خواستن ز دشمن دین
قبای تو زره است و کلاه تو مغفر
همه کسی ز قضا و قدر بترسد وباز
ز ناوک تو بترسد همی قضا و قدر
چه ابربا کف دینار بار تو و چه گرد
چه بحر بادل پهناور تو و چه شمر
کسیکه بسته بود نام چاکریت بدو
زمانه بنده او باشد و فلک چاکر
بروز معرکه از تو حذر نداند کرد
کسی که او ز قضای خدای کرد حذر
همیشه تا نبود نزد مردم بخرد
گمان بجای یقین وعیان بجای خبر
امیر باش و خداوند و پادشاه جهان
زمانه پیش تو از هر بدی همیشه سپر
نهاده ملکان را بکام خود برگیر
خنیده ملکان را به ایمنی بر خور
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپهسالار برادر سلطان محمود
خیز تا هر دو بنظاره شویم ای دلبر
بدر خانه میر ،آن ملک شیر شکر
میریوسف که همی تازه کند رسم ملوک
میر یوسف که همی زنده کند نام پدر
بدر خانه آن بار خدای ملکان
کاخهاییست بر آورده بدیع و درخور
کاخهایی که سپهریست بهر کاخی بر
کاخهایی که بهاریست بهرکاخی در
هر یک از خوبی چون باغ بهنگام بهار
وز درخشانی چون ماه بهنگام سحر
هر یکی همچو عروسی که بیاراید روی
وز بر حله فرو پوشد دیبای بزر
خاصه آن کاخ که بر درگه او ساخته اند
آن نه کاخست سپهریست پر از شمس و قمر
بدل پنجره بر گردش سیمین جوشن
بدل کنگره بر برجش زرین مغفر
بزمگاهست و چو از دور بدو در نگری
رزمگاهیرا ماند همه از تیغ وسپر
سایبانهاش فرو هشته و کاخ اندر زیر
همچو سیمرغی افکنده بپای اندر پر
بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده بنشاط و دل پر ناز و بطر
این بدستی در می کرده و دستی دینار
آن بدستی گل خود روی و بدستی ساغر
پس هر پنجره بنهاده بر افشاندن را
بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر
مطربان رودنواز و رهیان زرافشان
دوستداران همه می خوار ومخالف غمخور
زیر هر کاخی گر آمده مردم گرهی
دستشان زر سپار و پایشان سیم سپر
این همی گوید: بخش تو چه آمد؟ بنمای!
وان همی گوید: قسم تو چه آمد؟ بشمر!
راه چون پشت پلنگ و خاک چون ناف غزال
آن زدینار درست و این ز مشک اذفر
نه هماناکه چنین داشته بود افریدون
نه همانا که چنین ساخته بوداسکندر
تو چه گویی که امیر اینهمه از بهر چه ساخت
وینهمه شغل ز بهر چه گرفت اندر بر ؟
از پی حاجب طغرل که ز شاهان جهان
حاجبی نیست چنو هیچکسی را دیگر
بپسند دل خویش از پی او خواست زنی
ز تباری که ستوده ست به اصل و به گهر
هر چه شایست بکرد آنچه ببایست بداد
کاراو کرد تمام و شغل او برد بسر
آنچه او کرد بتزویج یکی بنده خویش
نکند هیچ شهی از پی تزویج پسر
آن نهالی که درین خدمت حاجب بنشاند
سر به عیوق برآورد وازو چید ثمر
خدمت میر همیکرد ز دل تا از دل
خدمت او کند امروز هر آن کو برتر
خدمتش بود پسندیده بنزدیک امیر
لاجرم میر کله داد مر او را و کمر
اینت آزادگی و بار خدایی و کرم
اینت احسانی کانرا نه کدانست و نه مر
از خداوندی و ازفضل چه دانی که چه کرد
آن ملک زاده آزاده کهتر پرور
خادمی کو را مخدوم چنین شاید بود
بس عجب نیست اگر مه بودازهر مهتر
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی وخوب خوی و خوب سیر
هم ستوده بخصالست و ستوده بفعال
هم ستوده بنوالست ستوده بهنر
چو قدح گیرد، خورشید هزاران مجلس
چو عنان گیرد، جمشید هزاران لشکر
تیغ او چیست بنام و تیر او چیست بفعل
تیغ او بازوی فتح و تیر او پشت ظفر
او یقینست و جز او هر چه ببینی تو گمان
او عیانست و جز او هر چه ببینی تو خبر
گر خطر خواهی از درگه او دور مشو
ور شرف خواهی از خدمت او در مگذر
زین شرف یابی و چیزی نبود به زشرف
زان خطر یابی و چیزی نبود به زخطر
تا ز الماس به آذر ندمد مر ز نگوش
تا ز پولاد به دی مه ندمد سیسنبر
کامران باد بجنگ اندر با زور علی
پادشا باد بملک اندر با عدل عمر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - درمدح عضدالدوله امیریوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود
این هوای خوش و این دشت دلارام نگر
وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر
ای بهار در گرگان! نه بهاری ، که بهشت
کس بهاری نشنیده ست ز تو خرم تر
باغها کردی چون روی بتان از گل سرخ
راغها کردی چون سنبل خوبان زخضر
از تو لشکر گه ما مجلس آراسته گشت
مجلس آراسته و مرغ درو رامشگر
ما درین مجلس آراسته چندانکه توان
می گساریم بیاد ملک شیر شکر
میر یوسف عضدالدوله سالار سپاه
روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر
آنکه زیباتر و درخورتر و نیکوترازو
هیچ سالار و سپهدار نبسته ست کمر
صورتی دارد نیکو چو سخن گفتن خوب
عادتی دارد با صورت خویش اندرخور
بیست چندانکه درین شهر نباتست و درخت
اندر آن خلعت فضلست و درآن صورت فر
هر که از دور بدو در نگرد خیره شود
گوید این صورت و این طلعت شاهانه نگر
عادت و سیرت او خوبتر از صورت اوست
گر چه در گیتی چون صورت او نیست دگر
در جهان هردو تنی را سخن از منظر اوست
منظرش نیکو، اندر خور منظر مخبر
کس بود کو را منظر بود و مخبر نی
میر هم مخبر دارد بسزا ،هم منظر
ببزرگی چو سپهرست و بپاکی چو هوا
بسخاوت چو برادر، بدیانت چو پدر
سیم وزر هر دو عزیزند و حریصست امیر
به بر انداختن سیم به بخشیدن زر
خواسته گر چه عزیزست و خطرمند بود
برآن خواسته ده خواسته را نیست خطر
بار گنجی بدهد چون قدحی باده خورد
به دل خرم و روی خوش و لفظ چو شکر
باده خوردن،زهمه خلق مر او راست حلال
کس مبادا که باو گوید تو باده مخور
شاعران را ملکان خواسته آنگاه دهند
که بدیشان بطرازند مدیحی چو درر
او مرا خلعت و دینار بوقتی فرمود
که مرامدحت او گشته نبود اندر سر
خلعتی داد مرا قیمتی ازجامه خویش
کسوت قیصر بر جامه نشان قیصر
از پس خلعت شایسته بآیین صلتی
به درخشانی چون شمس وبه خوبی چو قمر
صلتی چون سپری بود که گر خواهم ازو
پر توان کرد ز دینار مدور دو سپر
خلعتش داد مرا مرتبه و جاه وجلال
صلتش کرد دل دشمن من زیر و زبر
من بتقصیر سزاوار بدی بودم واو
نیکویی کرد فزون از حد اندازه و مر
فرخی زیبد و واجب بود و هست سزا
که همه سال بدین شکر زبان داری تر
میر با تو ز خوی نیک به دل گرمی کرد
گر چه در سرما با میر برفتی بسفر
اشتر مرده کنون زنده توانی کردن
عیسی مریم گشتی تو بدینحال اندر
چند گویی که مرا چند شتر گشت سقط
این سقط باشد و برخیز و کنون اشتر خر
هم شتر یابی ازین و هم شتر یابی ازان
گر ترا قصد شتر باشدو تدبیر شتر
تا نباشد بدرستی چو یقین هیچ گمان
تا نباشد بحقیقت چو عیان هیچ خبر
شادمان باد و جوانبخت و جهاندار ملک
کامران با دو قوی دولت و محمود اثر
فرخش باد سر ماه و سر سال عجم
دولتش باد و بهر کار زیزدانش نظر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - نیز در مدح عضدالدوله امیر یوسف سپاهسالار برادر سلطان محمود گوید
همی نسیم گل آرد بباغ بوی بهار
بهار چهر منا! خیز و جام باده بیار
اگر چه باده حرامست ظن برم که مگر
حلال گردد بر عاشقان بوقت بهار
خدای، نعمت، مارا ز بهر خوردن داد
بیا و نعمت او را ز ما دریغ مدار
چه نعمتست به از باده باده خوارانرا
همین بسست و گر چند نعمتش بسیار
بخاصه اکنون کز سنگ خاره لاله دمید
ز لاله کوه چو دیبای لعل شد هموار
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پره زدستی بدشت بهر شکار
امیر ما عضد دولت و مؤید دین
درامید بزرگان وقبله احرار
بزرگواری کاندر میان گوهر خویش
پدیدتر زعلم در میان صف سوار
مبارزی که بمردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار
دومرد زنده نماند که صلح تاند کرد
در آن حصار که او یک دو تیر برد بکار
بروی باره اگر برزند ببازی تیر
ز سوی دیگر تیرش برون شود زحصار
سلاح در خور قوت هزار من کندی
اگر نیابد او را ز بهر بازی یار
کمان اورا بینی فتاده پنداری
مهینه شاخی افتاده از مهینه چنار
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگر چه باشد صورتگری بدیع نگار
ز دور هر که مراورا بدید یکره گفت
زهی سوار نکو طلعت نکو دیدار
ز خوب طلعتی و از نکو سواری کوست
ز دیدنش نشود سیر دیده انظار
نکو لقا و نکو عادت و نکو سخنست
نکو خصال و نکو مذهب و نکو کردار
درم کشست و کریمی که در خزانه او
درم نیابد چندانکه بر کشد زوار
درم که بر همه شاهان بزرگ دارد قدر
بر امیر ندارد به ذره ای مقدار
اگر بیابد روزی هزار تنگ درم
هزار و صد بدهد کارش این بود هموار
مرا غم آید اگر چه مرا دلیست فراخ
زمال دادن و بخشیدن بدان کردار
چنان ملک را بایدکه باشدی هر روز
خزانه پردرم و پر سلیح و پر دینار
چو خرج خویش فزونتر زدخل خویش کند
ز زر وسیم خزانه تهی شود ناچار
دگر که نام نکو یافته ست، و نام نکو
نکوتر از گهر نابسوده صد خروار
شریفتر زان چیزی بود که محتشمان
همی کنند بهر جای فضل او تکرار
بزرگتر زان چیزی کجا بود که ازو
همی رسد ز دل و دست او به دستگزار
هر آنچه من ز کریمی و فضل او گویم
کنند باور و بر من نباید استغفار
رسد ز خدمت او بی خطر بجاه و خطر
کند ز خدمت او بی یسار ملک و یسار
مرا بخدمتش امروز بهترست از دی
مرا بدولتش امسال خوشترست از پار
هزار سال زیاد این بزرگوار ملک
عزیز باد و عدو را ذلیل کرده وخوار
خجسته بادش نوروز و همچنان همه روز
بشادکامی برکف گرفته جام عقار
همیشه در بر او کودکی چو لعبت چین
همیشه مونس او لعبتی چو نقش بهار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود غزنوی گوید
بدین خرمی جهان، بدین تازگی بهار
بدین روشنی شراب، بدین نیکویی نگار
یکی چون بهشت عدن یکی چون هوای دوست
یکی چون گلاب بلخ یکی چون بت بهار
زمین از سرشک ابر، هوا از نسیم گل
درخت از جمال برگ، سرکه ز لاله زار
یکی چون پرند سبز، یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب، یکی چون رخان یار
تذرو عقیق روی، کلنگ سپید رخ
گوزن سیاه چشم، پلنگ ستیزه کار
یکی خفته بر پرند ، یکی خفته بر حریر
یکی رسته از نهفت یکی جسته از حصار
زبلبل سرود خوش، زصلصل نوای نغز
زساری حدیث خوب، زقمری خروش زار
یکی بر کنار گل، یکی در میان بید
یکی زیر شاخ سرو، یکی بر سر چنار
هوا خرم از نسیم، زمین خرم از لباس
جهان خرم از جمال، ملک خرم از شکار
یکی مشک در دهان، یکی حله بر کتف
یکی آرزو بدست، یکی دوست در کنار
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد، جهان خوش به شهریار
یکی را بدو نیاز، یکی را بدو شرف
یکی رابدو امید، یکی را بدو فخار
ازان عادت شریف ، ازان دست گنج بخش
ازان رای تیز بین، ازان گرز گاوسار
یکی خرم وبکام، یکی شاد و کامران
یکی مهتر و عزیز، یکی خسته و فکار
مصافش بروز رزم، سپاهش بروز عرض
بساطش بروز بزم، سرایش بروز بار
یکی کوه پر پلنگ، یکی بیشه پر هزبر
یکی چرخ پر نجوم، یکی باغ پر نگار
امیران کامران، دلیران کامجوی
هزبران تیز چنگ، سواران کامگار
یکی پیش او بپای، یکی درجهان جهان
یکی چون شکال نرم، یکی چون پیاده خوار
کمند بلند او، سنان دراز او
سبک سنگ تیر او، گران گرز هر چهار
یکی پشت نصر تست، یکی بازوی ظفر
یکی نایب قضا، یکی قهر کردگار
به ماهی چهار میر، به ماهی چهار شاه
به ماهی چهار شهر، بکند از بن و ز بار
یکی را بکوه سر، یکی را بکوه شیر
یکی را بدشت گنج، یکی را به رودبار
ازین پس علی تگین، دگر ارسلان تگین
سه دیگر طغان تگین ، قدر خان بادسار
یکی گم شود بخاک، یکی گم شود بگور
یکی در فتد به چاه، یکی بر شود به دار
ملک باده ای به دست ، سماعی نهاده پیش
یکی طرفه بر یمین، یکی طرفه بر یسار
یکی چون عقیق سرخ، یکی چون حدیث دوست
یکی چون مه درست، یکی چون گل ببار
بهارش خجسته باد، دلش آرمیده باد
جهان را بدو سکون، بدو ملک را قرار
یکی را مباد عزل، یکی را مباد غم
یکی باد بی زوال، یکی باد بی کنار
بداندیش او بجان، بدی خواه او بتن
نکو خواه او زیسر، نصیحتگر از یسار
یکی مستمندباد، یکی باد دردناک
یکی باد شادکام، یکی باد شاد خوار
سرایش ز روی خوب، ولایت ز عدل و داد
بساط از لب ملوک، در خانه از سوار
یکی گشته چون بهار، یکی گشته چون بهشت
یکی گشته پر نگار، یکی گشته استوار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - درمدح وزیر زاده جلیل ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی گوید
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
بباغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که بامن به می نشست همی
بروزگار خزان و بروزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ
بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه بهر جایگه گروه گروه
کشیده نرگس برگرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم
دگر چو چشم بت من زمی گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من
بجام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش وناله بمن در فتادو رنگین گشت
زخون دیده مرا هر دو آستین وکنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور
غم دو چشمش بر چشم های من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند
بگوشم آمد بانگ وخروش و ناله زار
مرا به درد دل آن سروها همی گفتند
که کاشکی دل تو یافتی بما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزم
بلند بودو ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی
بوقت بوسه نباشد مرا ز سرو بکار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا
بپیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیر زاده سلطان و برکشیده او
بزرگ همت ابوالفتح سر فراز تبار
جلیل عبدرزاق احمد آنکه فضل و هنر
بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم
چنانکه زابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او بجهان
چو بر سپهر هماره ستاره سیار
جهان همه چو یکی گلبنست و او چو گل
چو گل چدند ز گلبن همی چه ماند؟ خار
بوقت خواستن آسان دهد به زایر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار
سخا و حلم و شرف دارد و هنر دارد
نهاد طبع چهارست و آن خواجه چهار
سخا ز طاعت بیش و ز خشم حلم افزون
شرف ز کبر زیاده هنر فزون زشمار
ایا سپهر کجا همت تو باشد، پست
ایا بهشت کجا مجلس تو باشد، خوار
ز چاکران تو گامی جدا نگردد فخر
ز دشمنان تو مویی جدا نباشد عار
ز خاکپای تو روشن شود دو چشم ضریر
به یاد کردن نام تو به شود بیمار
بدان مقام رسیدی که بس عجب نبود
اگر سپهر کند پیش تو ستاره نثار
ز هیبت قلم تو عدو بهفت اقلیم
بگونه قلم تو شدست زار و نزار
سپهبدان سپه را پیادگان خواند
هر آنکسی که ترا روز رزم دیدسوار
چه مرکبیست بزیر تو آن مبارک خنگ
که نگذرد بگه تاختن ازو طیار
چو روز باد، روان، پاره یی ز ابر سپید
تو ابر دیدی کو زیر زین بود هموار
چو ابر باشد و از نعل او جهان پر برق
اگر زابر جهد برق بس شگفت مدار
نهنگ دریا خانه ست و دیو دشت وطن
پلنگ کوه پناهست و شیر بیشه حصار
نهنگ و دیو و پلنگش مخوان و شیر مخوان
که ناپسند بود نزد مردم هشیار
نهنگ از و به خروشست و دیو از و به فغان
پلنگ ازو به نهیبست و شیر ازو به فرار
ایا ز کینه وران همچو رستم دستان
ایا ز ناموران همچو حیدر کرار
شب سده ست یکی آتش بلند افروز
حقست مرسده را برتو، حق آن بگزار
همیشه تا که بود زیر ما زمین گردان
چنانکه بر زبر ماست گنبد دوار
دو چیز دار زبهر دو تن نهاده مقیم
ز بهر ناصح تخت و ز بهر حاسد دار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در وصفت بهار و مدح وزیر زاده ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد گوید
امسال تازه روی تر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار
پار ازره اندرآمد چون مفلسی غریب
بی فرش و بی تجمل و بی رنگ و بی نگار
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید
اندر کشید حله به دشت و به کوهسار
بر دست بیدبست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار
از کوه تا به کوه بنفشه ست و شنبلید
از پشته تابه پشته سمن زار ولاله زار
گویی که رشته های عقیقست و لاژورد
از لاله و بنفشه همه روی مرغزار
از گل هزار گونه بت اندر پس بتست
وز لاله صد هزار سوار از پس سوار
گلبن پرند لعل همی برکشدبسر
دامان گل بدشت همی گسترد بهار
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت
امسال چون ز پار فزون ساخته نگار
رازیست این میان بهار و میان من
خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار
هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی
جایی نیافتی که درو یافتی قرار
بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل
اندر میان خاره و اندر میان خار
پنداشتی که خوار شدستی میان خلق
بیدل شود عزیز که گردد ذلیل و خوار
امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت
مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار
باغی ز بهر تو زنو افکنده چون بهشت
در پیش او بسان سپهری یکی حصار
باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع
کاخی چو رای خویش مهیا و استوار
باغی کزو بریده بود دست حادثات
کاخی کزو کشیده بود پای روزگار
باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار
باغی که نیمه ای نتوان گشت زو تمام
گر یک مهی تمام کنی اندر و گذار
هر تخته ای از و چو سپهرست بیکران
هر دسته ای ازو چو بهشتست بی کنار
سیصد هزار گونه بتست اندرو بپای
هر یک چنانکه خیره شود زو بت بهار
از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن
وز سرو نورسیده و گلهای کامگار
برجوی های او به رده نو نهالها
گویی وصیفتانند استاده بر قطار
تا چند روز دیگر از آن هر وصیفتی
بر خویشتن بکار برد در شاهوار
آنگاه ما و سرخ می و مطربان خوش
یاران مهربان و رفیقان غمگسار
درزیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
بر یاد کرد خواجه و بر دیدن بهار
گر زهر نوش گردد و گردد شرنگ شهد
بر یاد کرد خواجه سید عجب مدار
دستور زاده ملک شرق بوالحسن
حجاج سر فراز همه دوده و تبار
بنیاد فضل و بنیت فضلست و پشت فضل
وز پشت فضل نزد شه شرق یادگار
او را سزد بزرگی و اورا سزد شرف
او را سزد منی و هم او را سزد فخار
کردار و بر او بگذشت از حد صفت
احسان و فضل او بگذشت از حد شمار
زو حق شناس تر نبود هیچ حق شناس
زو بردبارتر نبود هیچ بردبار
کردارهای خوبش بی هیچ خدمتی
بر من کند سلام بروزی هزار بار
بهتر ز خدمتش نشناسم درین جهان
از اینجهت بخدمت او کردم اقتصار
بس کس که شد زخدمت آن خواجه همچو من
هر روز بر کشیده و مسعود و بختیار
چون عاشقان بدوست، بنازند زوهمی
صدر وسریر و جام می و کار هر چهار
با دولتیست باقی و با نعمتی تمام
باهمتی که وهم نیارد برو گذار
آنکس که مشت خویش ندیده ست پر درم
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار
زایر ز بس نوال کزو یابد وصلت
گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار
پندارد آن نواخت هم او یافته ست و بس
آنکو گمان برد به خرد باشد اونزار
این مهترست بار خدایی که مال خویش
برمردمان برد همی از مردمی بکار
هر کس که قصد کرد بدو بی نیاز گشت
آری بزرگواری داند بزرگوار
تا گل چو یاسمن نشود، بید چون بهی
تا سرو نارون نشود، نارون چنار
تا شنبلید و لاله نیابی ز شاخ بید
تا نرگس و بنفشه نیابی ز شاخ نار
شادیش باد و دولت و پیروزی و ظفر
همواره برهوای دل خویش کامگار
بد گوی او نژند و دل افکار ومستمند
بدخواه او اسیر نگونسار و خاکسار
هر روزشادی نوبیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین، زین کاخ کرخ وار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح ابوبکر عبدالله بن یوسف حصیری ندیم سلطان محمود
ماه فروردین از گنج گهر یافت مگر
که بیاراست همه روی زمین را به گهر
یا مگر زین نم پیوسته زمین گوهر زاد
همچو زاید صدف از باران پاکیزه درر
ابر فروردین هر روز همی بارد در
وان همی گردد گوهر بدل خاک اندر
کرم قز تو دبریشم کند ار نیست عجب
چه عجب از زمی ار در دهد و گوهر بر
هر که از خانه به دشت آید چندانکه رود
بر گهر پای نهد چون سپه اسکندر
باغ چون مجلس کسری شده پر حور و پری
راغ چون نامه مانی شده پر نقش و صور
روز نو روزست امروز وچو امروز گذشت
کس بدین در نرسد تا نرسد سال دگر
بنشاط و طرب این روز بسر باید برد
خواجه سید داند برد این روز بسر
خواجه بوبکر حصیری سر اصحاب حدیث
حجت شافعی و معجزه پیغمبر
آنکه در بخشش رادست به رادی چو علی
آنکه در مذهب صلبست و به صلبی چو عمر
روز وشب مبتدعانرا و هواداران را
هر کجا یابد چون مار همیکوبد سر
هیچ بیدین بزر او را نتوانست فریفت
ور چه شاهان جهان ار بفریبند بزر
او به غزنین وبه مصر از فزعش قرمطیان
از ره دیده ببارند همی خون جگر
با چنین مذهب گو هیچ میندیش و مترس
گرگناهت بمثل افزون باشد ز مدر
من چنین دانم و «ارجو» که چنین باشد کو
نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر
ای بر آورده سلطان و پسندیده خلق
ای ز فضل تو رسیده بهمه خلق خبر
ای توانگر به کریمی و توانگر به سخا
ای توانگر به بزرگی و توانگر به هنر
هم بزرگی به علوم و هم بزرگی به ادب
هم بزرگی به نهاد وهم بزرگی به پدر
پدرانرا پسران باید چونین که توئی
که همه روزه همی زنده کند نام پدر
نام یعقوب فروشد بزمین و ز تو باز
هر زمان نام پدر زنده تر و پیدا تر
پسر تو بمراد دل همچون تو زیاد
گرچه هرگز نبود همچو پدر هیچ پسر
سیستانرا بتو فخرست و جهانرا بتو فخر
ای جهانرا بجهانداری و شاهی در خور
شاه گیتی ملک مشرق سلطان زمین
آنکه از باختر او راست جهان تا خاور
فضل تو داند و داند که سزاوار تواست
نیک داند که همی نام تو جوید بی مر
چون از این حرب که رفته ست بماروی نهد
به توانایی و پیروزی وشادی و ظفر
خلعت شاهی و منشور فرستد بر تو
تا شود دشمن تو کور و بداندیش تو کر
اگر این شعر که گفتم چو گلابست بطبع
اندر آن باز یکی شعر طرازم چو شکر
شعر در تهنیت شاهی من دانم گفت
تو در آن شعر که فردا بطرازم بنگر
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر
چاکر یکدل و از شهر توو از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر
تابه دی ماه گل سرخ نباشد در باغ
تابه نوروز نیابند گل نیلوفر
تا چو بر شاخ، گل زرد، چو دینار شود
لاله سرخ چو بیجاده بتابد ز کمر
شادمان زی و بشادی رس و بی انده باش
باده سوری بر دست و نگار اندر بر
روز نو روزست امروز و سر سال عجم
بزم نو ساز و طرب کن ز نو و سیکی خور
فرخت باد سر سال و چنینت هر سال
بزم تو با بت و با جام می و رامشگر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در صفت داغگاه امیر ابو المظفر فخر الدوله احمدبن محمد والی چغانیان
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بیدا را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار
تابر آمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجه های دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای
آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعت های رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه بینی چون حصار اندر حصار
سبزه ها با بانگ رود مطربان چرب دست
خیمه ها با بانگ نوش ساقیان می گسار
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه ست شادان یاری از دیدار یار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان نازو عتاب
مطربان رود و سرود و می کشان خواب و خمار
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چو دریای ناپیدا کنار
اندر آن دریا سماری وان سماری جانور
وندر آن گردون ستاره وان ستاره بیمدار
هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر
هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایه دار
معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش
نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار
بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زرعیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر باره دریا گذر
با کمند شصت خم در درشت چون اسفندیار
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار
همچو زلف نیکوان خرد ساله تا بخورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار
گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق
از کمند شهریار شهر گیر شهردار
هرکه را اندر کمندشصت بازی در فکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار
هر چه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زایران را با فسار
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامکار
روز یک نیمه ،کمند و مرکبان تیز تک
نیم دیگر مطربان و باده نوشین گوار
زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار
این چنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامه شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار
کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سر بسرکاریز خون گشت آن مصاف کارزار
مرغزاری کاندر و یک ره گذر باشد ترا
چشمه حیوان شودهر چشمه یی زان مرغزار
کو کنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر بر افتد سایه شمشیر تو بر کو کنار
گر نسیم جود تو بر روی دریا بر وزد
آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار
ور سموم خشم تو برابر و باران در فتد
از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تابه حشر الماس برخیزد غبار
چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری
هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار
تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند
روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار
روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم
خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار
گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو
نا پسندیده تر از خون قنینه است و قمار
دوستان و دشمنان را از تو روز رزم وبزم
شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار
نام وننگ و فخر و عار و عز وذل و نوش وزهر
شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار
کرد گار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک
ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار
گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی
فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار
ور بخواهی بر کنی ازبن سزا باشد عدو
اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار
شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل
هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار
تا طرازنده مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار
تا بوقت این زمانه مرو را مدت نماند
زین سبب چون بنگری امروزتا روز شمار
هر نباتی کز سر گور دقیقی بر دمد
گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار
تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز و شب
تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار
تا کواکب را همی فارغ نبیند کس زسیر
تا طبایع را همی افزون نیابنداز چهار
بر همه شادی تو بادی شاد خوارو شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران و کامکار
بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان
قصر تو از لعبتان قند لب چون قندهار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - نیز در مدح خواجه ابوسهل دبیر، عبدلله بن احمد بن لکشن
بوستان سبز شد و مرغ در آمد به صفیر
ناله مرغ دلارام تر از نغمه زیر
ابر فروردین گویی به جهان آذین بست
که همه باغ پرندست و همه راغ حریر
گه زره باف شود باد و گهی جوشن دوز
باد را طبع شد این پیشه ز زراد امیر
از فراوان زره طرفه و از جوشن نغز
کرد چون کلبه زراد همی روی غدیر
آب در جوی ز باران بهاری و ز سیل
همچنان گشت که با سرخ می آمیخته شیر
ای به عارض چو می و شیر فرا پیش من آی
بربط من بکفم بر نه و نصفی برگیر
نصفی پنج و شش اندر ده و شعری دو بخوان
شعرهایی سره و معنی او طبع پذیر
شعر خوش بر خوان کز بهر تو خواهم خواندن
مدح آن خواجه آزاده معدوم نظیر
کد خدای عضدالدوله سالار سپاه
خواجه سید بیهمتا بوسهل دبیر
آنکه پر دلتر و کافیتر و داناتر ازو
نبود هیچ ملک را به جهان هیچ وزیر
خط نویسد که بشناسند از خط شهید
شعر گویدکه بشناسند از شعر جریر
بشناسد به ضمیر آنچه همی خواهد بود
آفرین بادبرآن طبع و برآن پاک ضمیر
دل او را بدگر دلها مانند مکن
زانکه با گرد برابر نبود ابر مطیر
خامه در زیر سر انگشتانش آن فعل کند
که بدست کس دیگر نکندنیزه وتیر
با عطارد بسر خامه سخن داند گفت
هر دبیری که به دیوان کند اورا تحریر
«عین »و «تهذیب لغت » باسخن بذله او
همچنانست که با دست غنی دست فقیر
از پی رسم در آموختن نامه کنند
نامه خواجه بزرگان و دبیران از بیر
نیک بختا و بزرگا که خداوند منست
که چنین بار خدایی بسزا یافت مشیر
خواجه اندر خور میر آمد و شکر ایزد را
آنچنان ناموری را ز چنین نیست گزیر
تن و جانش را هر روز دعا باید کرد
هر که درخدمت این میر، صغیرست و کبیر
ایزداز طلعت او چشم بدان دور کناد
چشم ما بادبرآن طلعت فرخنده قریر
با چنان فضل و چنین فعل کزو کردم یاد
صورتی دارد آراسته چون بدر منیر
حق شناسیست که از بار خدایی نکند
در حق هیچکسی تا بتواند تقصیر
باچنین غفلت و تقصیر که من دانم کرد
زو ندیدم مگر احسان و سخا و توفیر
تا همی سرخ بود همچو گل سرخ عقیق
تا همی زرد بودهمچو گل زرد زریر
تا سپیدست بنزدیک همه دنیا برف
تا سیاهست بنزدیک همه گیتی قیر
شادمان باد و بدو خلق جهان یکسر شاد
دشمنش تنگدل و مانده به تیمار و زحیر
فرخش باد سر سال و مه فروردین
ایزدش باد بهر کار نگهدار و نصیر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در مدح خواجه عمید اسعد کدخدای امیر ابوالمظفر والی چغانیان
بر گرفت از روی دریا ابر فروردین سفر
ز آسمان بر بوستان بارید مروارید تر
گه بروی بوستان اندر کشد پیروزه لوح
گه بروی آسمان اندر کشد سیمین سپر
هر زمانی بوستان را خلعتی پوشد جدا
هر زمانی آسمان را پرده ای سازد دگر
در بیابان بیش از آن حله ست کاندر سیستان
در گلستان بیش از آن دیباست کاندر شوشتر
هرکجا باغیست بر شد بانگ مرغان از درخت
هر کجاکوهیست بر شد بانگ کبکان ا زکمر
سوسن سیمین، وقایه برگرفت از پیش روی
نرگس مشکین، عصابه برگرفت از گرد سر
بر توان چیدن ز دست سوسن آزاد سیم
بر توان چیدن ز روی شنبلید زرد زر
ارغوان از چشم بدترسد از آنرو هر زمان
سرخ بیجاده چو تعویذ اندر آویزد ز بر
هر زمان از نقش گوناگون همه روی زمین
چون نگارین خانه دستور گردد سر بسر
خواجه بومنصور، دستور عمید اسعد، از اوست
سعد اجرام سپهر و فخر اسلاف گهر
دولتش گیتی پناه و نعمتش زایر نواز
هیبتش دریا گذار و همتش گردون سپر
خانمان دوستان از جود او پر ناز و نوش
شهر و بوم دشمنان از سهم او زیر و زبر
هیچ علم از عقل او مویی نماند باز پس
هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر
مهر وکین و جنگ و صلح و کلک و تیغ او دهند
دوستان و دشمنان را نفع و ضر و خیر وشر
پیل مست ار بر در کاخش کند روزی گذار
شیر نر گر بر سر راهش کند وقتی گذر
آتش خشمش دو دندان بر کند از پیل مست
آفت سهمش دو ساعد بشکند از شیر نر
در تن پیل دلاور زهره گردد خون صرف
گرد چشم شیر شرزه مژده گردد نیشتر
گر چه باشد آبگینه باتبر ناپایدار
چون برو نامش بخوانی بشکند رویین تبر
ممتحن را دیدن او باشد از غمها فرج
منهزم را نام او بر دشمنان باشد ظفر
روشنایی یابد ازدیدار او دو چشم کور
اشنوایی یابد از آواز او دو گوش کر
سایه او برهمای افتاد روزی در شکار
زان سبب بر سایه پر همای افتاد فر
مهر او روزی به طلق از روی رأفت دیده دوخت
زان سپس هرگز نشد بر طلق آتش کارگر
در چغانی رود اگر روزی فروشوید دو دست
ماهیانرا چون صدف در تن پدید آید درر
ای پدر را نامور فرزند کاندر دور دهر
تا قیامت زنده شد از نام تو نام پدر
تا بتابد نیمروزان از تف خورشید سنگ
تا برآید بامدادان آفتاب از باختر
کامران باش و روان را از طرب با بهره دار
شادمان باش و جهان را بر مراد خویش خور
همچنین نوروز خرم صد هزاران بگذران
همچنین ماه مبارک صد هزاران بر شمر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح شمس الکفاة خواجه احمدبن حسن میمندی
سرو ساقی وماه رود نواز
پرده بر بسته در ره شهناز
زخمه رودزن نه پست ونه تیز
زلف ساقی نه کوته ونه دراز
مجلس خوب خسروانی وار
از سخن چین تهی واز غماز
بوستانی ز لاله و سوسن
همچوروی تذرو و سینه باز
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز
ماهرویی نشانده اندر پیش
خوش زبان و موافق و دمساز
جعد او بر پرند کشتی گیر
زلف اوبر حریرچوگان باز
باده چون گلاب روشن و تلخ
مانده در خم ز گاه آدم باز
از چنین باده و چنین مجلس
هیچ زاهد مرا ندارد باز
ساقیا ساتگینی اندر ده
مطربا رود نرم و خوش بنواز
غزلی خوان چو حله یی که بود
نام صاحب بر او بجای طراز
صاحب سید احمد آنکه ملوک
نام او را همی برند نماز
در جهان هیچ شاه و خسرو نیست
که نه او را به فضل اوست نیاز
کس نبیند فرو شده به نشیب
هر که را خواجه بر کشد به فراز
مهر و کینش مثل دو دربانند
در دولت کنندباز و فراز
بربداندیش او فراز کنند
باز دارند بر موافق باز
به در دولت اندرون نشود
هر که زایشان نیافته ست جواز
گر خلافش بکوه در فکنی
کوه گیرد چو تب گرفته گداز
ماه را گر خلاف او طلبد
مطلب جز به چاه نخشب باز
خدمت او گزین که خدمت او
خویشتن را کند فزون انداز
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او بآسمان در یاز
آسمان بر ترست ز ابر بلند
آسمان یافتی بر ابر مناز
آز اگر بر تو غالبست مترس
سوی آن خدمت مبارک تاز
آب آن خدمت شریف کشد
آتش آرزو وآتش آز
هیچ شه را چنین وزیر نبود
مملکت دارو کار ملک طراز
در همه چیزها که بینی هست
خلق را عجز و خواجه را اعجاز
بر شه شرق فرخست به فال
فال او را سعادتست انباز
تا ولایت بدو سپرد ملک
گشت گیتی چو کلبه بزاز
متواتر شده ست نامه فتح
گشته ره پر مرتب و جماز
فتح مکران و در پیش کرمان
ری و قزوین و ساوه و اهواز
ور نکو بنگری براه در است
نامه فتح بصره و شیراز
از پس فتح بصره، فتح یمن
وز پس هردو، فتح شام و حجاز
شاد باش ای وزیر فرخ پی
دل به شادی و خرمی پرداز
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به جواز
شکر شاهیت از طراز گذشت
می خور از دست لعبتان طراز
نو بهارست و مطرب ازبر گل
بر کشیده بر آسمان آواز
خوش بود بر نوای بلبل و گل
دل سپردن به رامش و بگماز
خوش خورو خوش زی ای بهار کرم
در مراد و هوای دل بگراز
تو بر این بالش و فکنده خدای
از تو اندر همه جهان آواز
فرخی بنده توبر در تو
از بساط تو بر کشیده دهاز
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح محمد بن محمود بن ناصر الدین گوید
چه فسون ساختند و باز چه رنگ
آسمان کبود و آب چو زنگ
که دگرگون شدند و دیگر سان
به نهاد و به خوی و گونه ورنگ
آن شد از ابر همچو سینه غرم
وین شد از برگ همچو پشت پلنگ
زیر ابر اندر آسمان خورشید
خیره همچون در آب تیره نهنگ
زیر برگ اندر آب پنداری
همچو در زیر روی زرد زرنگ
آب گویی که آینه رومیست
بر سرش برگ چون بر آینه زنگ
وز دژم روی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ایست خدنگ
آب روشن به جوشن اندر شد
چون سواران خسرواندر جنگ
خسرو پر دل ستوده هنر
پادشه زاده بزرگ اورنگ
آنکه نام پیمبری دارد
که بسی جایگاه کرده بچنگ
آنکه دو دست راد او بزدود
ز آینه رادی و بزرگی زنگ
نیست فرهنگی اندر این گیتی
که نیاموخت آن شه، آن فرهنگ
ماه با فر او ندارد فر
کوه با سنگ او ندارد سنگ
سایه تیغش ار به سنگ افتد
گوهر از بیم خون شود در سنگ
تلخی خشمش ار بشهد رسد
باز نتوان شناخت شهد از فنگ
هر کجا بوی خوی او باشد
بر توانی گرفت مشک به تنگ
هر کجا دست راد او باشد
نبود هیچکس زخواسته تنگ
هر کجا او بود نیارد گشت
زفتی و نیستی بصد فرسنگ
هر کجا نام او بری نبود
بد و بیغاره و نکوهش و ننگ
هر که پر دل تر و دلاورتر
نکند پیش او بجنگ درنگ
ای جهان داوری که نام نکو
سوی تو کرد زان جهان آهنگ
آفریننده جهان بتو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ
نشود بر تو زایچ روی بکار
هیچ دستان و تنبل و نیرنگ
خسروا خوبتر ز صورت تو
صورتی نیست در همه ارتنگ
دشمن تو ز تو چنان ترسد
که ز باز شکار دوست کلنگ
زهره دشمنان بروز نبرد
بر درانی چو شیر سینه رنگ
تا به روم اندرون نیاید چین
تا به چین اندرون نیاید زنگ
شاد باش و دو چشم دشمن تو
سال و مه از گریستن چو و ننگ
دست و گوش تو جاودان پرباد
از می روشن و ترانه چنگ
مهرگانت خجسته باد و دلت
بر کشیده بر اسب شادی تنگ
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصر الدین گوید
همی بنفشه دمد گرد روی آن سرهنگ
همی به آینه چینی اندر آید زنگ
از آن بنفشه که زیر دو زلف دوست دمید
بسی نماند که بر لاله جای گردد تنگ
اگر بنفشه فروشی همی بخواهم کرد
مرا بنفشه بسنده ست زلف آن سرهنگ
فری دو زلف سیه رنگ او چو چفته دو زاغ
بر آفتاب و دو گل هر یکی گرفته بچنگ
به بت پرستی بر مانوی ملامت نیست
اگر چو صورت او صورتیست درارتنگ
کمانکشیست بتم با دو گونه تیر بر او
وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ
بوقت صلح دل من خلد به تیر مژه
بوقت جنگ دل دشمنان به تیر خدنگ
به تیر مژگان ز آهن فرو چکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ
امیر سید یوسف برادر سلطان
در سخا و سر فضل و مایه فرهنگ
برادر ملکی کز همه ملوک چنو
سپه نبرد کسی بیست روزه آن سوی گنگ
کشیده خنجر جودش ز روی زفتی پوست
ز دوده بخشش دستش ز روی رادی زنگ
اگر خزینه او بار جود او کشدی
درم به توده بما بخشدی و ز ربا تنگ
خزینه های پر از بس درم چو پروین پر
همی پراکند از بس عطا چو هفت اورنگ
بسی نماند که شاه جهان برادر او
سر علامت او بگذراند از خر چنگ
هنوز باش هم آخر چنان شود که سزاست
همی کشند بر اسب مرادش اینک تنگ
ایا بر آنسوی گنگ و بر آنسوی تبت
ز کرگ شاخ بون کرده و ز شیران چنگ
هر آن سپاه که تو پیش او بجنگ شوی
در آن سپاه نماند مه سپه را رنگ
چنان رمند ز آوای تو سران سپاه
که مرغ آبی ز آوای طبل و وحش از زنگ
بباد حمله بهم بر زنی مصاف عدو
چنانکه باز بهم بر زند صفوف کلنگ
شجاعت از هنر و بازوی تو گیرد نام
مروت از سیر و همت تو گیرد هنگ
به تیر پاره کنی درقه های پهلوی کرگ
بنیزه حلقه کنی غیبه های پشت پلنگ
تراک دل شنود خصم تو ز سینه خویش
چو از کمان تو آید بگوش خصم ترنگ
ز باز تو بهراسد میان ابر عقاب
ز یوز تو برمد برشخ بلند پلنگ
بروز بزم کند خوی تو ز حنظل شهد
بروز رزم کند خشم تو ز شهد شرنگ
سخنوران ز سخن پیش تو فرو مانند
چنان کسیکه به پیمانه خورده باشد بنگ
ترازوی صلت زایرانت را ملکا!
کم از هزار ندارد خزانه دارت سنگ
بوقت آنکه صلتها دهی موالی را
ز یک دو صلت این خسروانت آید ننگ
ز بس شتاب که جود تو بر خزینه کند
درم همی نکند در خزانه تو درنگ
همیشه تا چو شود بوستان ز فاخته فرد
ز دشت زاغ سوی بوستان کند آهنگ
همیشه تا چو شود شاخ گل چو چوگان سست
چو گوی زرین گردد ببار بر نارنگ
نشستگاه توبر تخت خسروانی باد
نشستگاه عدوی تو در چه ارژنگ
نصیب دشمن تو ویل و وای و ناله زار
نصیب تو طرب و خرمی و ناله چنگ
همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو زنگ
خجسته بادت عید ای خجسته پی ملکی
که با سیاست سامی و باهش هوشنگ
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف بن ناصر الدین گوید
عشق نو و یار نوو نوروز و سر سال
فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال
روزیست که در سال نیابند چنین روز
سالیست که در عمر نیابند چنین سال
در روی من امروز بخندد لب امید
بر چهرمن امروز بخندد دل اقبال
در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد لب ابدال
از لاله همی لعل کند کبک دری پر
وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال
از ناله قمری نتوان داشت سحر گوش
وز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هال
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل
از دشت کنون مشک توان برد به اشتر
با آنکه فروشند همی مشک به مثقال
گلزار چو بتخانه شد از بتگر وازبت
کهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکال
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال
ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب
کز زینت وزیب تو دگر شدهمه احوال
فرخنده و فرخ بر میر منی امروز
«ارجو» که همایون و مبارک بود این فال
سالار خراسان عضد دولت عالی
یوسف پسر ناصر دین آن در آمال
او را سزد و هست و همی خواهد بودن
هر روز دگر دولت و هر روز نو اقبال
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو زاقران امیرند وز امثال
گویند سزا گرد سزا گردد و این لفظ
هر گاه که جویند، بیابند در امثال
آن بار خداییست پسندیده بهر فضل
پاکیزه به اخلاق و پسندیده به افعال
روزی به بدش هر که سخن گفت زبانش
هر چند سخنگوی و فصیحست شود لال
از گنج برون آرد مال و همه بدهد
در گنج نهد شکر بزرگان بدل مال
از جمله میران جهان میر به رادی
پیداتر از آنست که بر روی نکو خال
میران براو همچو الف راست در آیند
گردند ز بس خدمت او گوژ تر از دال
ای فرخی ارنام نکو خواهی جستن
گرد در اوگرد و جز آن خدمت مسکال
چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال
تازان ز در خانه سلطان بر او شو
چون خوانده بوی مدحت سلطان به اجلال
آنکو زدل خلق فرو شست به مردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال
آنجا که خلاف تو بود بگسلد امید
آنجا که رضای تو بود گم شود آمال
بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
برشیر به دو نیمه کند خنجر تو یال
روزی که تو باشیر بشمشیر در آیی
شیر از فزع تو بکند دیده به چنگال
در بیشه بگوش تو غرنبیدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال
در جنگ ز چنگ تو به حیله نبرد جان
کرگی که بداند حیل روبه محتال
گردان دلاور چو درختان تناور
لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال
بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزه قتال
ای تازه تراندر بر خلق از در نوروز
ای دوست تر اندر دل خلق از سر شوال
آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز
شد باغ ز بس گوهر چون کیله کیال
می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش
می را سببی ساز و بر اندیش و بر آغال
تا گیتی و تا عالم و میرست به گیتی
تو میر ملک باش و ترا میران عمال
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - در مدح امیر فخر الدوله ابوالمظفر احمدبن محمد والی چغانیان
تا خزان تاختن آورد سوی باد شمال
همچوسرمازده با زلزله گشت آب زلال
بادبر باغ همی عرضه کند زر عیار
ابر برکوه همی توده کندسیم حلال
هر زمان باغ به زرآب فرو شوید روی
هر زمان کوه به سیماب فرو پوشد یال
معدن زاغ شد، آرامگه کبک و تذرو
مسکن شیر شد، آوردگه گور و غزال
شیر خواران رزان را ببریدند گلو
تا رزان تافته گشتند و بگشتند از حال
خونهاشان به تعصب بکشیدند به جهد
ساختند از پی هر قطره حصاری ز سفال
هر حصاری که از آن خونها پر گشت همی
مهر کردند و سپردند به دست مه و سال
چون کسی کینه ز خونریز رزان بازنخواست
خونشان گشت بنزدیک خردمند حلال
گر حلالست حلالیست کز آن نیست گزیر
ور حرامست حرامیست کز و نیست وبال
گر حرامست از آنست که خونیست نه حق
حق آن خون به مغنی برسانیم از مال
ما به شادی همه گوییم که ای رود بموی
مابه پدرام همی گوییم ای زیر بنال
مطربان طرب انگیز نوازنده نوا
مانوازنده مدح ملک خوب خصال
فخر دولت که دول بر در او جوید جای
بوالمظفر که ظفر بر در او یابد هال
خسرو شیر دل پیلتن دریا دست
شاه گرد افکن لشکر شکن دشمن مال
آنکه با همت او چرخ برین همچو زمین
آنکه با هیبت او شیر عرین همچو شکال
ای نه جمشید و بصدر اندر جمشید سیر
ای نه خورشید و ببزم اندر خورشید فعال
هیچ سایل نکند از تو سؤالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال
گر به نالی بر تیغت بنگارند به موی
سایه اندر فکند بر سر پیل آن یک نال
زیر آن سایه به آب اندر اگر بر گذرد
همچنان خیش زمه ریزه شود ماهی وال
مرغزاری که فسیله گه اسبان تو گشت
شیر کانجا برسد خرد بخاید چنگال
گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد
اژدها بالش و بالین کندش از دنبال
تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا
از ادیمست بپای اندر بر بسته دوال
رشک آن را که به بازان تو مانند شود
بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال
وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند
زان مر او را نتوان دیدکه بستستش بال
ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین
ای سواری که ترا دیده ندیده ست همال
من ثناگوی و توزیبای ثنایی و بفخر
هر زمان سر بفرازم بمیان امثال
ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد
جز بتو مملکت عزت واقبال و جلال
مدح تو هر که چو من گفت ز تو یافت نوا
ای که از جودتو باشند جهانی به نوال
زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم
خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال
کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم
آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال
ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو
بنده را نزد اخلا بفزودست جلال
آن کمیت گهری را که تودادی به رهی
جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال
از بر سنگ ورا راند نیارم که همی
سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال
گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو
گویی او رخش بزرگست ومنم رستم زال
تا چو جعد صنمان دایره گون باشد جیم
تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال
تا چو آدینه بسر برده شد آید شنبه
تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال
شادباش ای ملک پاک دل پاک گهر
کام ران ای ملک نیک خوی نیک خصال
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد
بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال
دولت وملک تو پاینده وتا هست جهان
بجهان دولت و ملک تو مبیناد زوال
اختر بخت تو مسعود و نیاید هرگز
اختر بخت بد اندیش تو بیرون ز و بال
بجهان بادی پیوسته و از دور فلک
بهره تو طرب وبهر بداندیش ملال
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح امیرابواحمد محمد بن سلطان محمود
مجلس بساز ای بهار پدرام
واندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم بر آید ستاره بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوه پاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمده ست نوبت
می را کنون آمده ست هنگام
کز صید باز آمده ست خسرو
با شادکامی وز صید باکام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چو پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانه عام
نخجیر والان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با اوبه صید بودم
هر روز ار بامداد تاشام
یک ساعت ا زبس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده بر آورد
از گور و نخجیر و از دد ودام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تخته عمر او نوشته
چندانکه او را هوابود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند برزمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت توبر گشته اندوه
پیوسته ز ایزد بتو بر اکرام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح امیر ابو یعقوب یوسف سپاهسالار گوید
گل بخندید و باغ شد پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام
چون بنا گوش نیکوان شد باغ
از گل سیب و از گل بادام
همچو لوح زمردین گشته ست
دشت همچون صحیفه ز رخام
باغ پر خیمه های دیبا گشت
زندوافان درون شده به خیام
گل سوری به دست باد بهار
سوی باده همی دهد پیغام
که ترا با من ار مناظره ایست
من به باغ آمدم به باغ خرام
تا کی از راه مطربان شنوم
که ترا می همی دهد دشنام
گاه گوید که رنگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام
خام گفتی سخن، ولیکن تو
نیستی پخته، چون بگویی خام
تو مرا رنگ و بوی وام مده
گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام
خوشی ورنگ و بوی هیچ مگیر
نه من ای می حلالم و تو حرام
تو چه گویی، کنون چه گوید می
گوید: ای سرخ گل! فرو آرام
با کسی خویشتن قیاس مکن
که ترا سوی او بود فرجام
خویشتن را مده بباد که باد
ندهد مر ترا ز دور مقام
من بمانم مدام و آنکه نهاد
نام من زین قبل نهاد مدام
دست رامش بمن شده ست قوی
کار شادی بمن گرفته قوام
من به بیجاده مانم اندر خم
من به یاقوت مانم اندر جام
این شرف بس بود مرا که مرا
بار باشد بر امیر مدام
میر یوسف که با دل و کف او
تنگ و زفتست نام بحر وغمام
از نکویی که عرف و عادت اوست
نرسد در صفات او اوهام
مدح او نوش زاید اندر گوش
طعن او زهر پاشد اندر کام
خدمت او به روح باید کرد
زین سبب روح برتر از اجسام
هر که ده پی رود بخدمت او
بخت رو سوی او رود ده گام
بخت احرار زیر خدمت اوست
همچو زیر رضای او انعام
هر که با او مخالفت ورزد
خسته غم بود غریق غرام
دهر گوید همی که من نکنم
جز بکار موافقانش قیام
وقت آن کو گهر پدید کند
تا بمیدان جنگ جوید نام
نفت افروخته شودز نهیب
مغز بدخواه اومیان عظام
آفتاب اندرون شود بحجاب
هر گه او تیغ بر کشد زنیام
پادشه زادگی و خصم کشی
کاین دو را خود مقدمست و امام
کیست اندر همه سپاه ملک
با دل و دست او ز خاص و زعام
او اگر دست بر نهد به هزبر
بشکندبر هزبر هفت اندام
ای سوار تمام و گرد دلیر
مهتر بی نظیر و راد همام
روز میدان ترا به رنج کشد
اسب وبراسب نیست جای ملام
مرکبی کو چو بیستون نبود
چون تواند کشید کوه سیام
گر بدیدی تن چو کوه ترا
به نبرد اندرون نبیره سام
در زمان سوی توفرستادی
رخش بازین خسروی و ستام
گر ترا بامداد گوید شاه
که توانی گشاد کشور شام
شام و شامات و مصر بگشایی
روز را وقت نارسیده به شام
پادشاه جهان برادر تو
آنکه شاهی بدو گرفت نظام
بیهده بر کشیده نیست ترا
تا به ماه از جلالت و اکرام
از بزرگی واز نواخت چه ماند
که نکرد آن ملک در این ایام
وقت رفتن دو پیل داد ترا
وقت باز آمدن دویست غلام
آنچه کردست ز آنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام
روز آن را که شام خواهد کرد
آنکه اکنون همی بر آید بام
آن دهد مر ترا ملک در ملک
که نداد ایچ پادشه به منام
نهمت و کام تو بخدمت اوست
برسی لاجرم به نهمت و کام
تا چنان چون میان شادی و غم
فرق باشد میان نور و ظلام
تا چو اندر میان مذهب ها
اختلافست در میان کلام
شادمان باش و کامران و عزیز
پادشا باش و خسرو وقمقام
رسم تو رهنمای رسم ملوک
خوی تو دلگشای خوی کرام
روز نوروز و روزگار بهار
فرخت باد و خرم و پدرام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح امیر ابویعقوب یوسف برادر سلطان محمود
همی روم سوی معشوق با بهار بهم
مرا بدین سفر اندر ،چه انده ست و چه غم
همه جهان را سر تا بسر بهار یکیست
بهار من دو شود چون رسم به روی صنم
مرا بتیست که بر روی او به آذرماه
گل شکفته بود و ارغوان تازه بهم
به هیچ رویی باروی آن نگار مرا
اگر بهار بود ورنه، گل نیاید کم
مرا نو آیین باغیست روی آن بت روی
کز آسمان چو دگر باغها نخواهم نم
عذاب بادیه دیدم کنون بدولت میر
ز بادیه سوی باغی روم چو باغ ارم
امیرعالم عادل برادر سلطان
کدام سلطان، سلطان سر ملوک عجم
برادر ملکی کز همه ملوک به فضل
مقدمست چو آدم از انبیا به قدم
برادرست ولیکن بوقت خدمت او
هزار بار همانا حریص تر ز خدم
چنان شناسد کز دین همی برون آید
هر آنکسی که زامرش برون نهاد قدم
دو روز دور نخواهد که باشد از در او
اگر دو بهره مر او را دهند زین عالم
امیرگر چه که مخدوم کهتر ملکست
همی بخدمت او شاد باشد و خرم
براه رایت او پیشرو بودهر روز
چو پیش رایت کاووس رایت رستم
زبار خدمت اوبا مراد هر روزی
شکفته باشد چونانکه بوستان از نم
کجا نبرد بود در فتد میان سپاه
چو گرگ گرسنه کاندر فتد میان غنم
بدان زمان که دو لشکر بجنگ روی نهند
جهان نماید چون گلستان زرنگ علم
زمین زمرد شود تنگ چون کشن بیشه
هوا ز گرد شود تیره چون سیه طارم
زبان گردان گویا شود به دار و بگیر
دل دلیران مایل شود به جور و ستم
رخ گروهی گردد ز هول چون دینار
لب گروهی گردد زبیم چون درهم
چو بانگ خیزد کآمد امیر ابویعقوب
زهیچ جانور از بیم بر نیاید دم
مبارزانرا گردد در آن زمان از بیم
بدست نیزه و زوبی چو افعی و ارقم
بیک دو گشت که بر گردد اندرون مصاف
ز خون کشته همی پر کند دوباره شکم
بسا تنا که فرستد دما دم اندر پس
سنان نیزه او از وجود سوی عدم
بروز جنگ چنین باشد و بروز شکار
هزبر و ببر برون آرد از میان اجم
زبیم ناوک و تیغش همی نیاید خواب
پلنگ را در کوه و نهنگ را در یم
بدینجهان نشناسم کمانوری که دهد
کمان او را مقدار خم ابرو خم
به تیر با سپر کرگ و مغفر پولاد
همان کند که به سوزن کنند با بیرم
بدین ستودگی و چیرگی بکار کمان
ازین ستوده ترو چیره تر بکار قلم
مقدمست بفضل و مقدمست به علم
چنانکه پیشتر اندر حدیث جود و کرم
هر آنچه از هنر و فضل ومردمی خواهی
تمام یابی ار آن خسرو ستوده شیم
حدیث مبهم و مشکل بدو گشاده شود
اگر ندانی رو پرس مشکل و مبهم
همیشه تا نفروزد قمر چو شمس ضحی
مدام تا ندرخشد سها چو بدر ظلم
همیشه تا نشود خوشتر از بهار خزان
چنان کجا نبود خوشتر از شباب هرم
همیشه تا که بودنام از شهادت و غیب
همیشه تا که بود بحث در حدوث و قدم
امیر باد بشادی و باد بر خور دار
ز روزگار مبیناد هیچ رنج و الم
گرفته بادا مشکین دو زلف دوست بدست
نهاده گوش به آوای زیر و ناله بم
درین بهار دلارام شاد باد مدام
کسی که شاد نباشد بدونژند و دژم