عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - ایضا در مدح شاه اسماعیل
بحق روز بر آرنده سفید و سیاه
خدای عز و جل لا اله الا الله
بحق صاحب معراج احمد مرسل
که جبرییل بهمراهیش ندارد راه
بحق شاه ولایت علی عالی قدر
که کرد از اینه «لو کشف» دو کون نگاه
بحق ذات بلند اختر امام حسن
جلیس احمد مرسل انیس حضرت شاه
بحق شاه شهیدان حسین پاک گهر
که گرد دامن پاکش نگشت گرد گناه
بحق گوهر زین العباد کز حق داشت
کمال معنی آدم جمال صورت شاه
بحق عالم عامل محمد باقر
که بود خاطرش از علم من لدن آگاه
بحق جعفر صادق امام اهل یقین
که هر دو کون بصدق کلام اوست گواه
بحق موسی کاظم کلیم طور شر
شهید راه حق از صدق دل نه از گمراه
بحق شاه خراسان علی بن موسی
چراغ دیده عالم فروغ نوراله
بحق اختر برج شرف امام سپهر
محمد تقی آن آفتاب عزت و جاه
بحق قبله ارباب دل علی نقی
جهان علم و ادب خسرو ملک خرگاه
بحق عسکری آن شهسوار لشکر دین
مه سپهر امامت شه ستاره سپاه
بحق حجت بر حق محمد مهدی
شهی که ذکر جمیلش فتاده در افواه
که حق خدمت و فرمان شاه اسمعیل
بود چو طاعت حق فرض درگه و بیگاه
سپهر حشمت و تمکین جهان لطف و کرم
چراغ مذهب و ملت فروغ تخت و کلاه
حکیم طبع و سکندر نشان و تخت نشین
ملک خصایل و گیتی ستان و ملک پناه
چو افتاب گرانسایه با سبک فری است
چو دولت است خلف پرور و مخالف کاه
نه با نمایش او کس فراز تخت نشست
نه با برازش او کس سوار شد والله
اگر بلطف براید نسیم تربیتش
بشاخ رسانده ز خاک تیره گیاه
وگر بقهر چو خورشید گرمی آغازد
بسوزد آب ز تاب حرارتش در چاه
ایا رفیع مکانی که از بلندی قدر
ز مدحت تو بود دست فکر ما کوتاه
نیافت در همه روی زمین کسی چون تو
سپهر پیر که پشتش ز جستجوست دو تاه
تو آفتابی و این روشن است بر همه کس
مگر بر آنکه شد ایینه اش سیاه از آه
به مکر با تو چه جنگ آوری کند دشمن
نه مرد حمله شیرست حیله روباه
بیمن پاس تو دزدان چنان شدند ایمن
که کهربا بسریشم درو نچسبد کاه
موافقان تو صاحبدلانه اند همه
غلام حضرت شاهند جمله شاهنشاه
چه عمرهاست که اهلی باعتقاد درست
کمینه چاکر شاه است و خاک این درگاه
همیشه تا چو دل و دست گوهر افشانش
گهر نثار کند فیض ابر بهمن ماه
مزید عمر تو باد و دوام سلطنتت
بهر کجا که روی ایزدت بود همراه
خدای عز و جل لا اله الا الله
بحق صاحب معراج احمد مرسل
که جبرییل بهمراهیش ندارد راه
بحق شاه ولایت علی عالی قدر
که کرد از اینه «لو کشف» دو کون نگاه
بحق ذات بلند اختر امام حسن
جلیس احمد مرسل انیس حضرت شاه
بحق شاه شهیدان حسین پاک گهر
که گرد دامن پاکش نگشت گرد گناه
بحق گوهر زین العباد کز حق داشت
کمال معنی آدم جمال صورت شاه
بحق عالم عامل محمد باقر
که بود خاطرش از علم من لدن آگاه
بحق جعفر صادق امام اهل یقین
که هر دو کون بصدق کلام اوست گواه
بحق موسی کاظم کلیم طور شر
شهید راه حق از صدق دل نه از گمراه
بحق شاه خراسان علی بن موسی
چراغ دیده عالم فروغ نوراله
بحق اختر برج شرف امام سپهر
محمد تقی آن آفتاب عزت و جاه
بحق قبله ارباب دل علی نقی
جهان علم و ادب خسرو ملک خرگاه
بحق عسکری آن شهسوار لشکر دین
مه سپهر امامت شه ستاره سپاه
بحق حجت بر حق محمد مهدی
شهی که ذکر جمیلش فتاده در افواه
که حق خدمت و فرمان شاه اسمعیل
بود چو طاعت حق فرض درگه و بیگاه
سپهر حشمت و تمکین جهان لطف و کرم
چراغ مذهب و ملت فروغ تخت و کلاه
حکیم طبع و سکندر نشان و تخت نشین
ملک خصایل و گیتی ستان و ملک پناه
چو افتاب گرانسایه با سبک فری است
چو دولت است خلف پرور و مخالف کاه
نه با نمایش او کس فراز تخت نشست
نه با برازش او کس سوار شد والله
اگر بلطف براید نسیم تربیتش
بشاخ رسانده ز خاک تیره گیاه
وگر بقهر چو خورشید گرمی آغازد
بسوزد آب ز تاب حرارتش در چاه
ایا رفیع مکانی که از بلندی قدر
ز مدحت تو بود دست فکر ما کوتاه
نیافت در همه روی زمین کسی چون تو
سپهر پیر که پشتش ز جستجوست دو تاه
تو آفتابی و این روشن است بر همه کس
مگر بر آنکه شد ایینه اش سیاه از آه
به مکر با تو چه جنگ آوری کند دشمن
نه مرد حمله شیرست حیله روباه
بیمن پاس تو دزدان چنان شدند ایمن
که کهربا بسریشم درو نچسبد کاه
موافقان تو صاحبدلانه اند همه
غلام حضرت شاهند جمله شاهنشاه
چه عمرهاست که اهلی باعتقاد درست
کمینه چاکر شاه است و خاک این درگاه
همیشه تا چو دل و دست گوهر افشانش
گهر نثار کند فیض ابر بهمن ماه
مزید عمر تو باد و دوام سلطنتت
بهر کجا که روی ایزدت بود همراه
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - در مدح گوید
ای عکس از آفتاب ترا همبر آینه
کس را چه حد که تیز بیند در آینه
چون عکس خود در آینه بینی و لب گزی
او هم ز دیدن تو گزد لب در آینه
عیسی نماید از فلک آبگینه رنگ
چون پرتو جمال تو افتد در آینه
تسخیر عکس روی تو آیینه کرد از آن
در شیشه کرده است پری راهر آینه
آیینه شد ز عکس تو بتخانه ایصنم
گر باورت زمن نشود بنگر آینه
عکس رخت چو شمع برو افکند شود
در وصف روت شمع زبان آور آینه
سخنش گلو مگیر که ترسم ز عکس تو
خونش برو فتد چو گل احمر آینه
چون بوسه خواهم از تو جوابت بجز نه نیست
یکبار هم بگوی جوابی ور آینه
از عکس آتشین رخ و از برق حسن تو
گویی که مشعلی است پر از اخگر آینه
چون قصه مصور چین و فرنگی است
دعوی چه میکند بتو ای دلبر آینه
از نقش خط و لب همچو شکرت
چون طوطی است در دهنش شکر آینه
ز آن روی آتشین و سر زلف عنبرین
دود دلش بسر شده چون مجمر آینه
داغ ترا بناخن خود تازه تر کنم
زین به که دید صیقله را در خور آینه
دایم چراغ دیده ز روی تو روشن است
چون از فروغ سرور دین پرور آینه
فرخنده باد طلعت شه کز جمال او
شد نور بخش همچو شه خاور آینه
رایش نظر بچرخ فکنده است از آنحکیم
سازد برای حال تو خود اختر آینه
چون او نزاد مادر گیتی و مثل او
زاییده هم نمی شود الا در آینه
تا در دیار دشمنش آتش زند فلک
تابد چو آفتاب ز اسکندر آینه
از تف خون دشمن و گرد سمند اوست
گردون اگر ز زنگ شدش اخضر آینه
بسیار کوفت آهن سرد و نشد چو نعل
کش رو نهد بزیر سم اشقر آینه
ای از جمالت آینه صورت آشکار
وی صورت جمال ترا مظهر آینه
با روشنی رای تو از شرم میرود
اخگر صفت بپرده خاکستر آینه
گر طوطیی ز خیل تو پروا کند برو
زان خرمی سزد که برآرد پر آینه
گر بت نما بعد تو گردد شود خراب
در یکنفس چو بتکده خاور آینه
آید بچشم خصم تو خورشید تاب دار
چون با شرر ز کوره آهنگر آینه
پیش تو زرد رو و زبون همچنان بود
خصم تو گر کند بمثل از زر آینه
مثلت ندید چرخ کهن گرچه پیش چشم
عینک صفت نهاده ز ماه و خور آینه
با آفتاب روی تو گر رو برو شود
گردد چو مه گداخته سرتاسر آینه
در یا دلا گداخته شد گوهر دلم
تا ساخام ز بهر تو از گوهر آینه
ز آیینه پرس صورت حالم که روشن است
گر چه چو نامه نیست سخن گستر آینه
از گوهرست آینه بکر شعر من
کس را نداد دست ازین خوشتر آینه
آیینه رو سفید ازین شعر گشت و کس
چون من سفید رو نکند دیگر آینه
خصم این سواد شعر نیارد بچشم از آن
کش میخ دیده هاست درویکسر آینه
اهلی که شعر روشنش آیینه دل است
شد بر دعای جان توانش رهبر آینه
تا نو عروس مهر بود بر کنار چرخ
تا چرخ را بود زمه انوار آینه
یا رب که باد در کف مشاطه قضا
از آفتاب ذات تو تا محشر آینه
کس را چه حد که تیز بیند در آینه
چون عکس خود در آینه بینی و لب گزی
او هم ز دیدن تو گزد لب در آینه
عیسی نماید از فلک آبگینه رنگ
چون پرتو جمال تو افتد در آینه
تسخیر عکس روی تو آیینه کرد از آن
در شیشه کرده است پری راهر آینه
آیینه شد ز عکس تو بتخانه ایصنم
گر باورت زمن نشود بنگر آینه
عکس رخت چو شمع برو افکند شود
در وصف روت شمع زبان آور آینه
سخنش گلو مگیر که ترسم ز عکس تو
خونش برو فتد چو گل احمر آینه
چون بوسه خواهم از تو جوابت بجز نه نیست
یکبار هم بگوی جوابی ور آینه
از عکس آتشین رخ و از برق حسن تو
گویی که مشعلی است پر از اخگر آینه
چون قصه مصور چین و فرنگی است
دعوی چه میکند بتو ای دلبر آینه
از نقش خط و لب همچو شکرت
چون طوطی است در دهنش شکر آینه
ز آن روی آتشین و سر زلف عنبرین
دود دلش بسر شده چون مجمر آینه
داغ ترا بناخن خود تازه تر کنم
زین به که دید صیقله را در خور آینه
دایم چراغ دیده ز روی تو روشن است
چون از فروغ سرور دین پرور آینه
فرخنده باد طلعت شه کز جمال او
شد نور بخش همچو شه خاور آینه
رایش نظر بچرخ فکنده است از آنحکیم
سازد برای حال تو خود اختر آینه
چون او نزاد مادر گیتی و مثل او
زاییده هم نمی شود الا در آینه
تا در دیار دشمنش آتش زند فلک
تابد چو آفتاب ز اسکندر آینه
از تف خون دشمن و گرد سمند اوست
گردون اگر ز زنگ شدش اخضر آینه
بسیار کوفت آهن سرد و نشد چو نعل
کش رو نهد بزیر سم اشقر آینه
ای از جمالت آینه صورت آشکار
وی صورت جمال ترا مظهر آینه
با روشنی رای تو از شرم میرود
اخگر صفت بپرده خاکستر آینه
گر طوطیی ز خیل تو پروا کند برو
زان خرمی سزد که برآرد پر آینه
گر بت نما بعد تو گردد شود خراب
در یکنفس چو بتکده خاور آینه
آید بچشم خصم تو خورشید تاب دار
چون با شرر ز کوره آهنگر آینه
پیش تو زرد رو و زبون همچنان بود
خصم تو گر کند بمثل از زر آینه
مثلت ندید چرخ کهن گرچه پیش چشم
عینک صفت نهاده ز ماه و خور آینه
با آفتاب روی تو گر رو برو شود
گردد چو مه گداخته سرتاسر آینه
در یا دلا گداخته شد گوهر دلم
تا ساخام ز بهر تو از گوهر آینه
ز آیینه پرس صورت حالم که روشن است
گر چه چو نامه نیست سخن گستر آینه
از گوهرست آینه بکر شعر من
کس را نداد دست ازین خوشتر آینه
آیینه رو سفید ازین شعر گشت و کس
چون من سفید رو نکند دیگر آینه
خصم این سواد شعر نیارد بچشم از آن
کش میخ دیده هاست درویکسر آینه
اهلی که شعر روشنش آیینه دل است
شد بر دعای جان توانش رهبر آینه
تا نو عروس مهر بود بر کنار چرخ
تا چرخ را بود زمه انوار آینه
یا رب که باد در کف مشاطه قضا
از آفتاب ذات تو تا محشر آینه
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - مدح سید شریف
ای بعلم و فضیلت ارزانی
علم اول معلم ثانی
میر سید شریف ایکه به توست
فخر سید شریف جرجانی
جذبه آفتاب حکمت تو
ذره جمع آرد از پریشانی
هر چه فردا بروی روز افتد
توهم امروز یک بیک دانی
هر که پرسد تو را از ابجد غیب
چون الف گفت تا به بی خوابی
پیش گیتی نمای خاطر تو
آشکارست حال پنهانی
بنده طبع پارسای توام
که به پرهیز پاکدامانی
در جوانی چو صبح بر نزند
نفسی در هوای نفسانی
مستی بخشش از حقیقت حال
تا فلک را بسر بغلطانی
حیوان مشربان مگر جویند
آب حیوان ز طبع حیوانی
چون مسیحادمیکه جانبخشد
منطقت در کمال انسانی
گر بطب از شفا سخن خیزد
بوعلی را خموش گردانی
ید بیضا نمود تفسیرت
چون کلیم از کلام ربانی
خلف خاندان علم تویی
به از ایشان چه گرز ایشانی
جوهر این کان دهد برنگ تو کم
همه یاقوت نیست رمانی
گر به حرفت یکی نهدانگشت
گزد انگشت از پشیمانی
مور در مهد دولت تو شود
صاحب هودج سلیمانی
فتنه گر از تنور عالم باز
سر بر آرد بجوش طوفانی
نقطه ذات تو چه غم دارد
کش محیط است نور رحمانی
گر بمیدان فکرت اندازی
گفتگوی سپهر چوگانی
اهلی از بهر گوی بازی تو
در حقت میکند در افشانی
چون تو را عزم بر شکار افتد
وحشیان سر کنند قربانی
خاک پای تو توتیای کسیست
که نه بیند بچشم شیطانی
چشم دجال کز ازل کورست
چه کند سرمه صفاهانی
گر تو وقت کرم چو ابر بهار
کف در پاش را در افشانی
موج در چهره زمین پوشید
همچو دریا بروز بارانی
خوان جودت پر از نعیم بهشت
همچو صحن چمن به الوانی
کاسه های سرش عبیر آمیز
خوشتر از لاله های جمرانی
من گواهم که سالها بودم
بنده درگهت بدربانی
که تو در سال قحط یکساعت
برنچیدی بساط مهمانی
چون نسیم از ره سبکروحی
مور در زیر پا نرنجانی
چرب و نرمی ز خلق خوش با خلق
مرهم ریش دردمندانی
غضبت آتشی برافروزد
که بسوزد ریاض رضوانی
همه چیزی ز لطف حق با تو
جز گران جانی است ارزانی
در کمال آنچنان که در صفتت
عقل دیوان شد ز حیرانی
در جمال اینچنین که چون خورشید
بنده تست ماه کنعانی
غزلی آبدار خواهم گفت
که چو آب حیات بر خوانی
ای بصورت بهشت روحانی
روی بنما که راحت جانی
شکل روحانی تو چون بیند
دیده با این حجاب ظلمانی
چشم جانت مگر تواند دید
گر نشاند غبار جسمانی
با تو دل در بهشت جاویدست
بی تو جان یوسفیست زندانی
بکه مانی بگویم از ره لطف
کز لطافت بکس نمی مانی
سالها در طریق شیوه و ناز
گر چه بر رست سر و بستانی
چون صنوبر گرش هزار دل است
تو بیک التفات بستانی
با تو در شوخی و فریب سخن
ساده لوحی است صورت مانی
آب لطفت بر آتش دوزخ
گستراند بساط ریحانی
قبله حسن و شور شهر تویی
کعبه شورنده بیابانی
روی تو عید نیکبختان است
بیدلان گوسپند قربانی
دور از آنلب به چشم پر خونم
خار چشم است لعل پیکانی
بر دل پر جراحت اهلی
مرهمی آنقدر که بتوانی
دل او گنج و خود خراب احوال
لازم گنج چیست ویرانی
مریم بخت او رطب یابد
گر تو نخل کرم بجنبانی
چند هنگامه وقت شد کایدل
بدعا ختم قصه گردانی
تا فلک هر سحر ز گلبن مهر
بر زمین میکند گل افشانی
باش چون گل شکفته تا دم حشر
تازه روی و گشاده پیشانی
باد نخل مراد تو دایم
سبز و خرم چو سرو بستانی
علم اول معلم ثانی
میر سید شریف ایکه به توست
فخر سید شریف جرجانی
جذبه آفتاب حکمت تو
ذره جمع آرد از پریشانی
هر چه فردا بروی روز افتد
توهم امروز یک بیک دانی
هر که پرسد تو را از ابجد غیب
چون الف گفت تا به بی خوابی
پیش گیتی نمای خاطر تو
آشکارست حال پنهانی
بنده طبع پارسای توام
که به پرهیز پاکدامانی
در جوانی چو صبح بر نزند
نفسی در هوای نفسانی
مستی بخشش از حقیقت حال
تا فلک را بسر بغلطانی
حیوان مشربان مگر جویند
آب حیوان ز طبع حیوانی
چون مسیحادمیکه جانبخشد
منطقت در کمال انسانی
گر بطب از شفا سخن خیزد
بوعلی را خموش گردانی
ید بیضا نمود تفسیرت
چون کلیم از کلام ربانی
خلف خاندان علم تویی
به از ایشان چه گرز ایشانی
جوهر این کان دهد برنگ تو کم
همه یاقوت نیست رمانی
گر به حرفت یکی نهدانگشت
گزد انگشت از پشیمانی
مور در مهد دولت تو شود
صاحب هودج سلیمانی
فتنه گر از تنور عالم باز
سر بر آرد بجوش طوفانی
نقطه ذات تو چه غم دارد
کش محیط است نور رحمانی
گر بمیدان فکرت اندازی
گفتگوی سپهر چوگانی
اهلی از بهر گوی بازی تو
در حقت میکند در افشانی
چون تو را عزم بر شکار افتد
وحشیان سر کنند قربانی
خاک پای تو توتیای کسیست
که نه بیند بچشم شیطانی
چشم دجال کز ازل کورست
چه کند سرمه صفاهانی
گر تو وقت کرم چو ابر بهار
کف در پاش را در افشانی
موج در چهره زمین پوشید
همچو دریا بروز بارانی
خوان جودت پر از نعیم بهشت
همچو صحن چمن به الوانی
کاسه های سرش عبیر آمیز
خوشتر از لاله های جمرانی
من گواهم که سالها بودم
بنده درگهت بدربانی
که تو در سال قحط یکساعت
برنچیدی بساط مهمانی
چون نسیم از ره سبکروحی
مور در زیر پا نرنجانی
چرب و نرمی ز خلق خوش با خلق
مرهم ریش دردمندانی
غضبت آتشی برافروزد
که بسوزد ریاض رضوانی
همه چیزی ز لطف حق با تو
جز گران جانی است ارزانی
در کمال آنچنان که در صفتت
عقل دیوان شد ز حیرانی
در جمال اینچنین که چون خورشید
بنده تست ماه کنعانی
غزلی آبدار خواهم گفت
که چو آب حیات بر خوانی
ای بصورت بهشت روحانی
روی بنما که راحت جانی
شکل روحانی تو چون بیند
دیده با این حجاب ظلمانی
چشم جانت مگر تواند دید
گر نشاند غبار جسمانی
با تو دل در بهشت جاویدست
بی تو جان یوسفیست زندانی
بکه مانی بگویم از ره لطف
کز لطافت بکس نمی مانی
سالها در طریق شیوه و ناز
گر چه بر رست سر و بستانی
چون صنوبر گرش هزار دل است
تو بیک التفات بستانی
با تو در شوخی و فریب سخن
ساده لوحی است صورت مانی
آب لطفت بر آتش دوزخ
گستراند بساط ریحانی
قبله حسن و شور شهر تویی
کعبه شورنده بیابانی
روی تو عید نیکبختان است
بیدلان گوسپند قربانی
دور از آنلب به چشم پر خونم
خار چشم است لعل پیکانی
بر دل پر جراحت اهلی
مرهمی آنقدر که بتوانی
دل او گنج و خود خراب احوال
لازم گنج چیست ویرانی
مریم بخت او رطب یابد
گر تو نخل کرم بجنبانی
چند هنگامه وقت شد کایدل
بدعا ختم قصه گردانی
تا فلک هر سحر ز گلبن مهر
بر زمین میکند گل افشانی
باش چون گل شکفته تا دم حشر
تازه روی و گشاده پیشانی
باد نخل مراد تو دایم
سبز و خرم چو سرو بستانی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - مدح قاضی القضاه خواجه معین الدین صاعدی
هر موی ابرویت مه عیدست ای پری
شوخی تو کز هزار مه عید دل بری
از خوی نازک تو که بیند بماه عید
گر بر جبین زتندی خوچین برآوری
ما را چکار بامه عیدست و دیدنش
گر سوی ما بگوشه ابرو تو بنگری
ای عید عاشقان لبت از خنده بر گشا
نزدیک مردنم چو تو از دور بگذری
گشتم چنان ضعیف که با صد اشارتم
باریک بین چو ماه به بیند بلاغری
جاییکه سوزن است خم از سور دل چومه
چون رشته دوزد آن جگری را که میدری
پرورده ایم نخل مرادی بخون دل
زان آرزو که کام دل ما برآوری
اکنون نهال قد تو بر میدهد بغیر
پس خون ما چو آب ز بهر چه میخوری
کم کن جفا و گر نه برآریم دست داد
در حضرتی که عشق برآید به داوری
قاضی القضاه روی زمین آنکه بر فلک
صاعد شدست نام بلندش چو مشتری
معراج نام بین که به عرش برین رسید
نام معلین دین محمد به سروری
آن کو جهانیان ز فروغ جمال او
منت نمی برند ز خورشید خاوری
بر هر گدا که سایه فتادش چو آفتاب
بر بام چرخ خیمه زند از توانگری
بافر دولتش که هنوزست ماه نو
خورشید را مجال نباشد برابری
ور در بهشت آتش خشمش گذر کند
چون دوزخی فرشته ز جنت شود بری
از سهم او چنانکه خدنگ از کمان جهد
تبر شهاب میجهد از چرخ چنبری
در خیل خادمان درش خسرو فلک
فرخنده اختری است که افتد بچاکری
زان سکه قبول، زر او ز شاه یافت
کز اعتقاد پاک زر اوست جعفری
جاییکه او بنطق در آید مسیح وار
فریاد مدعی بود از غایت خری
ای آسمان رفعت و معراج مکرمت
کز هر چه در خیال من آمد تو برتری
آنجا که درک و فهم تو عرض هنر کند
دیوانگی است لاف خرد از هنروری
در دستگاه علم تو چون طفل مکتبی
تکرار صرف و نحو کند صد زمخشری
در نوبهار فضل تو عقل از خزان رشک
داده ورق بباد بعنوان ابتری
هر کس که گشت از آینه خاطر تو گم
گم کرده است جام جم از تیره گوهری
کلک تو طوطیی است کز آیینه ضمیر
شکر شکن شدست ز اسرار آن سری
سر نامه یی که شاهد حسن کمال تست
دلها برد بحسن و خط و خال عنبری
نسبت بهمت تو بود کم اگر چو چرخ
با صد هزار کاسه زر خوان بگستری
بر روی آب کشتی خاک ایستاده است
تا داده کوه حلم تواش سنگ لنگری
در حزم اگر بر ابلق فکری گران رکاب
هنگام عزم بر کره باد صرصری
در بحر بیکران صفات تو عقل ما
آن به که دست و پا نزند در شناوری
اهلی بر که عرض کند گوهر سخن
در عرصه چون بغیر تو کس نیست جوهری
تا باغ چرخ از آفت هر آفتاب زرد
بازش بهار تازه دهد چرخ اختری
آفت مباد زین چمن از هیچ صورتت
زانرو که میوه دل و روح مصوری
بر نخل عمر تازه بمان تا هزار سال
ما از تو بر خوریم و تو از عمر بر خوری
شوخی تو کز هزار مه عید دل بری
از خوی نازک تو که بیند بماه عید
گر بر جبین زتندی خوچین برآوری
ما را چکار بامه عیدست و دیدنش
گر سوی ما بگوشه ابرو تو بنگری
ای عید عاشقان لبت از خنده بر گشا
نزدیک مردنم چو تو از دور بگذری
گشتم چنان ضعیف که با صد اشارتم
باریک بین چو ماه به بیند بلاغری
جاییکه سوزن است خم از سور دل چومه
چون رشته دوزد آن جگری را که میدری
پرورده ایم نخل مرادی بخون دل
زان آرزو که کام دل ما برآوری
اکنون نهال قد تو بر میدهد بغیر
پس خون ما چو آب ز بهر چه میخوری
کم کن جفا و گر نه برآریم دست داد
در حضرتی که عشق برآید به داوری
قاضی القضاه روی زمین آنکه بر فلک
صاعد شدست نام بلندش چو مشتری
معراج نام بین که به عرش برین رسید
نام معلین دین محمد به سروری
آن کو جهانیان ز فروغ جمال او
منت نمی برند ز خورشید خاوری
بر هر گدا که سایه فتادش چو آفتاب
بر بام چرخ خیمه زند از توانگری
بافر دولتش که هنوزست ماه نو
خورشید را مجال نباشد برابری
ور در بهشت آتش خشمش گذر کند
چون دوزخی فرشته ز جنت شود بری
از سهم او چنانکه خدنگ از کمان جهد
تبر شهاب میجهد از چرخ چنبری
در خیل خادمان درش خسرو فلک
فرخنده اختری است که افتد بچاکری
زان سکه قبول، زر او ز شاه یافت
کز اعتقاد پاک زر اوست جعفری
جاییکه او بنطق در آید مسیح وار
فریاد مدعی بود از غایت خری
ای آسمان رفعت و معراج مکرمت
کز هر چه در خیال من آمد تو برتری
آنجا که درک و فهم تو عرض هنر کند
دیوانگی است لاف خرد از هنروری
در دستگاه علم تو چون طفل مکتبی
تکرار صرف و نحو کند صد زمخشری
در نوبهار فضل تو عقل از خزان رشک
داده ورق بباد بعنوان ابتری
هر کس که گشت از آینه خاطر تو گم
گم کرده است جام جم از تیره گوهری
کلک تو طوطیی است کز آیینه ضمیر
شکر شکن شدست ز اسرار آن سری
سر نامه یی که شاهد حسن کمال تست
دلها برد بحسن و خط و خال عنبری
نسبت بهمت تو بود کم اگر چو چرخ
با صد هزار کاسه زر خوان بگستری
بر روی آب کشتی خاک ایستاده است
تا داده کوه حلم تواش سنگ لنگری
در حزم اگر بر ابلق فکری گران رکاب
هنگام عزم بر کره باد صرصری
در بحر بیکران صفات تو عقل ما
آن به که دست و پا نزند در شناوری
اهلی بر که عرض کند گوهر سخن
در عرصه چون بغیر تو کس نیست جوهری
تا باغ چرخ از آفت هر آفتاب زرد
بازش بهار تازه دهد چرخ اختری
آفت مباد زین چمن از هیچ صورتت
زانرو که میوه دل و روح مصوری
بر نخل عمر تازه بمان تا هزار سال
ما از تو بر خوریم و تو از عمر بر خوری
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح یعقوب خان گوید
بر رخ کمند زلف معنبر نهاده یی
این دام فتنه چیست که دیگر نهاده یی
لب را گزیده یی و ازین شیوه ملیح
داغی غریب بر دل شکر نهاده یی
در سنگ سیم باشد و در نافه مشک لیک
تو شوخ رسم غیر، مکرر نهاده یی
در مشک نافه از گره زلف بسته یی
در سیم سنگی از دل کافر نهاده یی
پای تو همچو گل زده از شبنم آبله
هر گه که پا ببرگ گل تر نهاده یی
غافل مشو چو بر دل گرمم گذر کنی
آهسته رو که پای بر اخگر نهاده یی
زان خط که تیغ زد چو کبوتر دلم طپید
کز لب خطی بخون کبوتر نهاده یی
باری مشو چو باد گریزان تو از جفا
بار چو کوه بر تن لاغر نهاده یی
با من چو بر در توسگان سر نمی نهند
باور کجا کنم که بمن سر نهاده یی
رسم تو نیست ترک جفا گویی اینطریق
از رسم عدل خسرو کشور نهاده یی
یعقوب خان که حامل عرشش ز قدر گفت
ای آنکه پا ز عرش فراتر نهاده یی
معراج قدر خطبه ز جاه تو یافت زان
کش نردبان ز پایه منبر نهاده یی
پوشیده از تو چیست؟ که با صورت قضا
آیینه ضمیر برابر نهاده یی
ای روزگار روشنی از نور رای اوست
بیهوده تهمتی به مه و خور نهاده یی
ای آفتاب عهد تو آنی که روز رزم
زین ظفر بپشت غضنفر نهاده یی
هر سکه یی که نیست مزین بنام تو
داغی است آن که بر جگر زر نهاده یی
در بر رخ تو دست ولایت گشاده است
گر روی فتح بر در خیبر نهاده یی
صد بار بیش از سر خاقان به نیزه تاج
افکنده یی و بر سر قیصر نهاده یی
تیغ تو شربتی است ز بهر هلاک خصم
کالماس ریزه هاش ز جوهر نهاده یی
بر فرق هر که تیغ زدی تا میان جان
فرقی میانه همچو دو پیکر نهاده یی
آن داوری، که زخم ستمدیده مرهمش
از مغز استخوان ستمگر نهاده یی
زان کعبه شد درت که اساسش خلیل وار
بهر رواج دین پیمبر نهاده یی
کی در بنای دولتت آید خلل که تو
بنیاد بر طریقه حیدر نهاده یی
زان می زدست کس نستانی که از نخست
دستی بدست ساقی کوثر نهاده یی
کس چون خورد بدور تو می کز شراب لعل
مهر عقیق بر لب ساغر نهاده یی
ملک آن تست زانکه بهشیاری از قدح
لب بر گرفته بر لب خنجر نهاده یی
خورشید عالمی تو و جمشید سلطنت
کایین سروری همه در خور نهاده یی
یاجوج فتنه چیست که تو از اساس دهر
در راه ملک سد سکندر نهاده یی
دریا تهی کفیست تو از ابر جود خود
چون ژاله در کفش همه گوهر نهاده یی
دارد قرار کشتی عالم فراز آب
تا پا درین محیط بلنگر نهاده یی
در سال قحط روز و شب از قاف تا بقاف
خوان کرم چو رزق مقدر نهاده یی
صاحب هنر قبول تو یا بد نه لاله وار
هرخس که هست بر سرش افسر نهاده یی
آه حسود سرد چنان کرده یی کز آن
تب لرزه در نهاد سمندر نهاده یی
اهلی که داغ بندگیش کرده یی زلطف
این داغ دولتش پی زیور نهاده یی
بلبل شدست طبعش از آنرو که همچو گل
گوش رضا بسوی سخنور نهاده یی
ملک تو لایزال بود کز ثبات عهد
سدی براه فتنه محشر نهاده یی
این دام فتنه چیست که دیگر نهاده یی
لب را گزیده یی و ازین شیوه ملیح
داغی غریب بر دل شکر نهاده یی
در سنگ سیم باشد و در نافه مشک لیک
تو شوخ رسم غیر، مکرر نهاده یی
در مشک نافه از گره زلف بسته یی
در سیم سنگی از دل کافر نهاده یی
پای تو همچو گل زده از شبنم آبله
هر گه که پا ببرگ گل تر نهاده یی
غافل مشو چو بر دل گرمم گذر کنی
آهسته رو که پای بر اخگر نهاده یی
زان خط که تیغ زد چو کبوتر دلم طپید
کز لب خطی بخون کبوتر نهاده یی
باری مشو چو باد گریزان تو از جفا
بار چو کوه بر تن لاغر نهاده یی
با من چو بر در توسگان سر نمی نهند
باور کجا کنم که بمن سر نهاده یی
رسم تو نیست ترک جفا گویی اینطریق
از رسم عدل خسرو کشور نهاده یی
یعقوب خان که حامل عرشش ز قدر گفت
ای آنکه پا ز عرش فراتر نهاده یی
معراج قدر خطبه ز جاه تو یافت زان
کش نردبان ز پایه منبر نهاده یی
پوشیده از تو چیست؟ که با صورت قضا
آیینه ضمیر برابر نهاده یی
ای روزگار روشنی از نور رای اوست
بیهوده تهمتی به مه و خور نهاده یی
ای آفتاب عهد تو آنی که روز رزم
زین ظفر بپشت غضنفر نهاده یی
هر سکه یی که نیست مزین بنام تو
داغی است آن که بر جگر زر نهاده یی
در بر رخ تو دست ولایت گشاده است
گر روی فتح بر در خیبر نهاده یی
صد بار بیش از سر خاقان به نیزه تاج
افکنده یی و بر سر قیصر نهاده یی
تیغ تو شربتی است ز بهر هلاک خصم
کالماس ریزه هاش ز جوهر نهاده یی
بر فرق هر که تیغ زدی تا میان جان
فرقی میانه همچو دو پیکر نهاده یی
آن داوری، که زخم ستمدیده مرهمش
از مغز استخوان ستمگر نهاده یی
زان کعبه شد درت که اساسش خلیل وار
بهر رواج دین پیمبر نهاده یی
کی در بنای دولتت آید خلل که تو
بنیاد بر طریقه حیدر نهاده یی
زان می زدست کس نستانی که از نخست
دستی بدست ساقی کوثر نهاده یی
کس چون خورد بدور تو می کز شراب لعل
مهر عقیق بر لب ساغر نهاده یی
ملک آن تست زانکه بهشیاری از قدح
لب بر گرفته بر لب خنجر نهاده یی
خورشید عالمی تو و جمشید سلطنت
کایین سروری همه در خور نهاده یی
یاجوج فتنه چیست که تو از اساس دهر
در راه ملک سد سکندر نهاده یی
دریا تهی کفیست تو از ابر جود خود
چون ژاله در کفش همه گوهر نهاده یی
دارد قرار کشتی عالم فراز آب
تا پا درین محیط بلنگر نهاده یی
در سال قحط روز و شب از قاف تا بقاف
خوان کرم چو رزق مقدر نهاده یی
صاحب هنر قبول تو یا بد نه لاله وار
هرخس که هست بر سرش افسر نهاده یی
آه حسود سرد چنان کرده یی کز آن
تب لرزه در نهاد سمندر نهاده یی
اهلی که داغ بندگیش کرده یی زلطف
این داغ دولتش پی زیور نهاده یی
بلبل شدست طبعش از آنرو که همچو گل
گوش رضا بسوی سخنور نهاده یی
ملک تو لایزال بود کز ثبات عهد
سدی براه فتنه محشر نهاده یی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در مرگ فرزند خود گوید
ای جگر گوشه که پاک آمدی و پاک شدی
چشم من بودی و از چشم بدان خاک شدی
بود پرواز بلندت هوس ایمرغ بهشت
عالم خاک بهشتی و بر افلاک شدی
دلت از تلخی ز هر غم ایام گرفت
به شفا خانه غیب از پی تریاک شدی
ساحت کوی فنا معرکه شیران است
طفل بودی و درین معرکه بی باک شدی
میدویدی پی بازی چو غزالان ز نشاط
صید کردت اجل و بسته فتراک شدی
پای ننهاده برون یک قدم از خانه خویش
سوی آن خانه عجب چابک و چالاک شدی
نو بهار دل من بودی و نشکفته هنوز
برگ تاراج خزان چون ورق تاک شدی
دامن افشاندی ازین خاک غم آلوده دهر
آفرین باد ترا کز همه غم پاک شدی
لاف عرفان نزنم پیش توای جان پدر
که تو رهبر بسر گنج عرفناک شدی
من پس مانده طلبکار و تو ایجوهر پاک
پیشتر رهبر این پرده ز ادراک شدی
مردم از زخم فراقت که توای نخل جوان
همچو تیراز بر این پیر چگر چاک شدی
صبر کن اهلی اگر زخم غمی واقع شد
که نه تنها تو درین واقعه غمناک شدی
چشم من بودی و از چشم بدان خاک شدی
بود پرواز بلندت هوس ایمرغ بهشت
عالم خاک بهشتی و بر افلاک شدی
دلت از تلخی ز هر غم ایام گرفت
به شفا خانه غیب از پی تریاک شدی
ساحت کوی فنا معرکه شیران است
طفل بودی و درین معرکه بی باک شدی
میدویدی پی بازی چو غزالان ز نشاط
صید کردت اجل و بسته فتراک شدی
پای ننهاده برون یک قدم از خانه خویش
سوی آن خانه عجب چابک و چالاک شدی
نو بهار دل من بودی و نشکفته هنوز
برگ تاراج خزان چون ورق تاک شدی
دامن افشاندی ازین خاک غم آلوده دهر
آفرین باد ترا کز همه غم پاک شدی
لاف عرفان نزنم پیش توای جان پدر
که تو رهبر بسر گنج عرفناک شدی
من پس مانده طلبکار و تو ایجوهر پاک
پیشتر رهبر این پرده ز ادراک شدی
مردم از زخم فراقت که توای نخل جوان
همچو تیراز بر این پیر چگر چاک شدی
صبر کن اهلی اگر زخم غمی واقع شد
که نه تنها تو درین واقعه غمناک شدی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - در مدح سید شریف گوید
جز از تو قبله من گر بود بزیبایی
خدایرا نپرستیده ام به یکتایی
گذشت عمر بامید وصل ومیدانم
که عمر باز نیاید مگر تو باز آیی
چنانکه جامه دران بیتو میکشم خود را
مگر کفن شودم رشته شکیبایی
خوش آنکه همچو بهشت آییم شبی در خواب
دری ز عالم غیبم بروی بگشایی
چو آفتاب صبوح از حجاب غیب برآ
که زنگ از آینه روزگار بزدایی
بجان دوست که دستی که شستی از خونم
بخون مردم آلوده دل بیالایی
اگر چه بیدل و سر گشته همچو پرگارم
بیا ثبات قدم بین و پای بر جایی
ز داغ بهر تو چون لاله سینه سازم چاک
ز جیب جامه درم همچو گل بر عنایی
کنون که بخت چو یوسف عزیز مصرت کرد
به نیم جو نخری عاشقان سودایی
دلا، تو این همه محنت چه میکشی از دهر
چرا بصدر جهان حال خویش ننمایی
سپهر مرتبه سید شریف عالیقدر
که هست ذات شریفش جهان بینایی
قضا چو گوش کند حکم نافذ الامرش
کشد فتیله غفلت ز گوش خود رایی
گر التفات کند حکمتش عجب نبود
اگر مزاج اجل را دهد مسیحایی
مقررست که صدر الصدور عالم اوست
معین است به خورشید عالم آرایی
برای امن و امان از محیط منشورش
بجای کشتی نوح است نون طغرایی
زمان دولت او بر مزاج پیر فلک
مفر حیست که بخشد خواص برنایی
اگر بکوه رسد برق خشم او چه عجب
که سنگ موم شود با وجود خارایی
حرارت غضبش گر رسد ببحر جهد
سمندر از نفس ماهیان دریایی
بگوش در کشد از نظم او نبات النعش
چو گوشواره در خوشه ثریایی
ایا بلند جنابی که در سجود ملک
سپر قبله تو سازد و تو میشایی
بخاکپای تو کانجا که دست همت تست
وجود خاک ندارد متاع دنیایی
همیشه نام کرم از تو زنده خواهد بود
چنانکه طی نشود نام حاتم طایی
ز بخشش تو نباشد غریب اگر امروز
کف عطای تو بخشد نعیم فردایی
اگر بباغ در آیی نسیم انفاست
زبان برگ تحرک کند بگویایی
نهد بپای تو گردون به زیر دستی سر
اگرچه بر همه کس یافت دست بالایی
اگرنه شمع جمال او پرتو اندازد
چراغ دیده نیابد فروغ بینایی
وجود مثل تو صورت دگر نخواهد بست
بدین جمال و کمال و فرشته سیمایی
امیدوار بود اهلی دعا گویت
کزین دو مصرع موزون برو ببخشایی
دو روزه باقی عمرم فدای عمر تو باد
اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی
زبان ببندم و دست دعا گشایم باز
سخن چو بسط دهم ناگهان بتنگ آیی
همیشه تا برخ روز زلف شب ساید
مشام دهر کند تازه از سمن سایی
خدایرا نپرستیده ام به یکتایی
گذشت عمر بامید وصل ومیدانم
که عمر باز نیاید مگر تو باز آیی
چنانکه جامه دران بیتو میکشم خود را
مگر کفن شودم رشته شکیبایی
خوش آنکه همچو بهشت آییم شبی در خواب
دری ز عالم غیبم بروی بگشایی
چو آفتاب صبوح از حجاب غیب برآ
که زنگ از آینه روزگار بزدایی
بجان دوست که دستی که شستی از خونم
بخون مردم آلوده دل بیالایی
اگر چه بیدل و سر گشته همچو پرگارم
بیا ثبات قدم بین و پای بر جایی
ز داغ بهر تو چون لاله سینه سازم چاک
ز جیب جامه درم همچو گل بر عنایی
کنون که بخت چو یوسف عزیز مصرت کرد
به نیم جو نخری عاشقان سودایی
دلا، تو این همه محنت چه میکشی از دهر
چرا بصدر جهان حال خویش ننمایی
سپهر مرتبه سید شریف عالیقدر
که هست ذات شریفش جهان بینایی
قضا چو گوش کند حکم نافذ الامرش
کشد فتیله غفلت ز گوش خود رایی
گر التفات کند حکمتش عجب نبود
اگر مزاج اجل را دهد مسیحایی
مقررست که صدر الصدور عالم اوست
معین است به خورشید عالم آرایی
برای امن و امان از محیط منشورش
بجای کشتی نوح است نون طغرایی
زمان دولت او بر مزاج پیر فلک
مفر حیست که بخشد خواص برنایی
اگر بکوه رسد برق خشم او چه عجب
که سنگ موم شود با وجود خارایی
حرارت غضبش گر رسد ببحر جهد
سمندر از نفس ماهیان دریایی
بگوش در کشد از نظم او نبات النعش
چو گوشواره در خوشه ثریایی
ایا بلند جنابی که در سجود ملک
سپر قبله تو سازد و تو میشایی
بخاکپای تو کانجا که دست همت تست
وجود خاک ندارد متاع دنیایی
همیشه نام کرم از تو زنده خواهد بود
چنانکه طی نشود نام حاتم طایی
ز بخشش تو نباشد غریب اگر امروز
کف عطای تو بخشد نعیم فردایی
اگر بباغ در آیی نسیم انفاست
زبان برگ تحرک کند بگویایی
نهد بپای تو گردون به زیر دستی سر
اگرچه بر همه کس یافت دست بالایی
اگرنه شمع جمال او پرتو اندازد
چراغ دیده نیابد فروغ بینایی
وجود مثل تو صورت دگر نخواهد بست
بدین جمال و کمال و فرشته سیمایی
امیدوار بود اهلی دعا گویت
کزین دو مصرع موزون برو ببخشایی
دو روزه باقی عمرم فدای عمر تو باد
اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی
زبان ببندم و دست دعا گشایم باز
سخن چو بسط دهم ناگهان بتنگ آیی
همیشه تا برخ روز زلف شب ساید
مشام دهر کند تازه از سمن سایی
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترکیب بند در نعت حضرت رسالت و ایمه اثنا عشر
کس عزیز من نشد واقف بر اسرار خدا
یوسف مصری بود حیران بازار خدا
نور خورشیدی از شراری بنگری گر واقفی
زانکه از هر ذره تابان است انوار خدا
بگذر از رنگ یقین و چون صبا بیرنگ شو
گر گل توحید میجویی ز گلزار خدا
زامتحان لطف حق اندیشه کن و زغم منال
در مباز از اندکی غم لطف بسیار خدا
ما چه دریابیم ازو گر در میان نبود نبی
طوطی هم صوت ما گویا بگفتار خدا
خاک ما را کی بود با بحر عزت رابطه
گر نباشد مصطفی چون ابر رحمت واسطه
آنکه ذاتش شد سبب در نظم عالم مصطفاست
فخر عالم آدم آمد فخر آدم مصطفاست
حرف حرف آمد رسل تا نامه پیغمبری
ختم بر مهر نبوت شد که خاتم مصطفاست
قصه جان بخشی عیسی بهل با مردگان
کاین نفس جانبخش بر عیسی مریم مصطفاست
جز به انوار ولایت در نمی یابد کسی
راز سر پوشیده حق را که محرم مصطفاست
شهر علم مصطفی را جز علی کس در نیافت
کی چنان شهری کسی دریافت تا آن در نیافت
دیده عقل است محروم از کمال مرتضی
کی درین آیینه میگنجد مثال مرتضی
جلوه کامل صفات الله را در ذات اوست
شاهد خلق جمیل است و جمال مرتضی
دشمن ساقی کوثر را ز دوزخ بدترست
این که دارد داغ حسرت از زلال مرتضی
هم ملک هم شیر حق هم بحر دین هم فتح علم
آدمی صورت نمی بندد مثال مرتضی
نامه اعمال ما ختم است بر توقیع لطف
زانکه مهر مرتضی داریم و آل مرتضی
سینه پر علم حیدر بحر مالامال بود
گوهر شبیر و شبر شاهد احوال بود
گر فلک واقف شدی از تلخی کام حسن
آنچنان زهری کجا میریخت در کام حسن
جز نکویی از نکو چیزی نمیآید پدید
لاجرم خلق حسن ظاهر کند نام حسن
خرقه ظاهر مبین چون گل که زیر جامه داشت
خار خار از خرقه پشمینه اندام حسن
آستانش کعبه قدس است زان خیل ملک
میپرد همچون کبوتر بر دو بام حسن
کس بگفتن در نیابد تلخی از آشام زهر
هم حسین تشنه لب داند در آشام حسن
محنت درد حسن هر چند دلها خون ازوست
تلخی لب تشنگیهای حسین افزون ازوست
چون ز عالم تشنه لب شد سرو آزاد حسین
کار ما از گریه سقایی است بریاد حسین
گر بجز تسلیم بودی چاره تقدیر حق
چشمها در تیغ کردی تیغ فولاد حسین
آفتابی چون نبی ماه تمامی چون علی
شد قران هر دو یکجا بهر ایجاد حسین
آبروی چون حسینی بهر آبی ریختند
آه اگر نستاند از ایشان فلک داد حسین
کوری آنکس که تیغ ظلم زد بر خاندان
تا قیامت خواهد افزون گشت اولاد حسین
گر حسین تشنه لب را جان ز محنت سوختند
ماند ازو شمعی که صد عالم چراغ افروختند
بسکه پر شد اشک چون باران زین العابدین
ناودان خون شد از دامان زین العابدین
کشتی نوح است لطف خاندان ورنی جهان
گم شدی در اشک چون طوفان زین العابدین
آدم آل عبا خوانند او را زانکه هست
رونق آدم ز فرزندان، زین العابدین
دیده یعقوب کز هجران یوسف بسته شد
هجر او وصلی است از هجران زین العابدین
آتشش در جان فتد هر کس که خندد همچو شمع
با وجود دیده گریان زین العابدین
چشم زین العابدین را گر فراق و گریه کاست
قره العینی که دارد او چراغ دیده هاست
روشنی بخش فلک روی چو ماه باقرست
سرمه چشم ملک گردی ز راه باقرست
آنچنان بحری کجا گنجه درین میدان تنگ
سینه اهل یقین آرامگاه باقرست
باوجود بارگاه اوست قندیلی فلک
بلکه قندیلی ازو در بارگاه باقرست
نور فرزندان او باز از جهان ظلمت ز دود
در حقیقت نور ایمان در پناه باقرست
بحربی پایان باقررا دو عالم قطره ییست
جعفر صادق درین دعوی گواه باقرست
چشم باقر نور حق از مطلع غیبش دمید
در شب قدری که نور صادق از جیبش دمید
قبله اهل حقیقت جعفر صادق بود
مفتی شرع و طریقت جعفر صادق بود
ایکه از فر هما عزت طلب داری بیا
کان همای اوج عزت جعفر صادق بود
بررخ دنیا که میخوانند خلقش سوی خود
آنکه برزد دست همت جعفر صادق بود
موسی کاظم دلیل آمد که بر خلق خدا
آیتی از فضل و رحمت جعفر صادق بود
گر چه جعفر برد ازین گرداب غم چشم تری
ماند ازو بحری که در هر گوشه دارد گوهری
صبح انوار هدایت موسی کاظم بود
مخزن سر ولایت موسی کاظم بود
ظلمها بردی و خوردی خشم و کردی مردمی
اینچنین محض عنایت موسی کاظم بود
آن گلستان ولایت کز نسیم او دمید
گلبنی در هر ولایت موسی کاظم بود
عقل در تفسیر آیات کمالش کی رسید
کایتی در صد روایت موسی کاظم بود
آفتابی چون علی موسی الرضا را در وجود
مشرق صبح سعادت موسی کاظم بود
گرچه گوهرها ز صلب موسی کاظم چکید
گوهری آمد که صد دریا از آن شد ناپدید
کعبه اهل صفا روی علی موسی الرضاست
کعبه راهم روی دل سوی علی موسی الرضاست
یک طواف کوی او هفتاد حج آمد ولی
هر قدم یک معبه در کوی علی موسی الرضاست
تحفه صوری که میگویند جان خواهد دمید
در صباح حشر یک موی علی موسی الرضاست
آنکه دروی میزند صد کعبه دست اعتصام
حلقه های جعد گیسوی علی موسی الرضاست
هم تقی سر دلش داند کز آن سرچشمه است
کان نه دل بحری بپهلوی علی موسی الرضاست
گر علی موسی الرضا نورش بود و اصل زدوست
شبچراغی چون تقی دارد که نور روز ازوست
قاف سیمرغ حقیقت هستی و بود تقی است
قاف تا قاف جهان در سایه جود تقی است
کعبه سودش کی کند هر کس کزو درمانده است
کی شود مقبول حق هر کس که مردود تقی است
نیست مقصود تقی جز آنکه مقصود حق است
لاجرم حق میکند آنرا که مقصود تقی است
گشت طالع آفتاب دولت از دامان او
دولت جاوید گویا بخت مسعود تقی است
شد تقی زین ظلمت و دامان جان افشاند ازو
وز نقی سرچشمه آب حیاتی ماند ازو
چون برآمد اختر خورشید تاثیر نقی
صد جهان بگرفت انوار جهانگیر نقی
کرد خواب واپسین ناکرده تعبیرش درست
یوسف اندر خواب کی دیده ست تعبیر نقی
کی توانستی چنان آزاد و فارغ زیستن
گر نبودی مهر گردون بنده پیر نقی
غلغل افتد در فلک از بسکه در جوش آورد
حلقه ذکر ملک تسبیح و تکبیر نقی
کی عیان میشد چو سر کنت کنزا مخفیا
گر نه ذات عسگری میداد تشهیر نقی
گر نقی را پایه شاهی جدا از لشگرست
عسگری لشکر کش اقبال او تا محشرست
چهره مقصود چون زیر نقاب عسکری است
مشرق و مغرب منور ز آفتاب عسکری است
با وجود عسکری گو چشمه حیوان مباش
بحر او یک قطره از چشم پر آب عسکری است
کی تواند با رکابش ماه نو پهلو زند
زانکه شاه تخت گردون در رکاب عسکری است
گر چه بر گردون نیفکند از کرم چشم عتاب
لرزه بر خورشید از بیم عتاب عسکری است
یوسف جان عاقبت خواهد ز جیبی سر زدن
وانکه میزیبد بدین دولت جناب عسکری است
عسکری در راه حق ضایع نماند رنج او
عاقبت نقد دو عالم سر زند از گنج او
مژده باد ای اهل دل کاینک ظهور مهدی است
ظلمت عالم ز حد شد وقت نور مهدی است
در چنین ظلمی که عالم سر بسر ظلمت گرفت
آنکه آتش در زند تیغ غیور مهدی است
داد مظلومان ز جور ظالمان گرشه نداد
ماجرای ما و ایشان در ظهور مهدی است
مرکب اندر زین و خلق استاده او در صبر وقت
عقل حیران مانده در ذات صبور مهدی است
نامه فرمان که حکم آدم و خاتم دروست
حکم آن منشور در حکم امور مهدی است
اینچنین نوری که بر افلاک سر خواهد کشید
هم ز جیب اهل بیت مصطفی خواهد دمید
بر گدایان چون فتد فرهمای اهل بیت
پادشاه است آنکه میگردد گدای اهل بیت
ذره بردن بر فلک خورشید راد انی که چیست
می کشد در چشم خاک پاک پای اهل بیت
عقل قدر سنگ و گوهر هر دو داند بیش و کم
کعبه گر لاف صفا زد با صفای اهل بیت
اهل بیت مصطفا گر قدر خود ظاهر کنند
عالمی دیگر بباید از برای اهل بیت
جنبش باد صبا هر لحظه میدانی که چیست
طایر جان میزند پر در هوای اهل بیت
چشمه آب بقا یابی ز ظلمات فنا
گر فنای خویش جویی در بقای اهل بیت
عاقبت چون بیوفایی با تو خواهد کرد عمر
بهتر آن باشد که میری در وفای اهل بیت
یارب از انعام عام اهل بیتش شاد کن
اهلی مسکین که میگوید دعای اهل بیت
نظم او کز محکمی حبل المتین خواندش خرد
ختم آن حبل المتین شد بر دعای اهل بیت
تا ابد نور علی چون مهر و مه تابنده باد
بر سر ما سایه آل علی پاینده باد
یوسف مصری بود حیران بازار خدا
نور خورشیدی از شراری بنگری گر واقفی
زانکه از هر ذره تابان است انوار خدا
بگذر از رنگ یقین و چون صبا بیرنگ شو
گر گل توحید میجویی ز گلزار خدا
زامتحان لطف حق اندیشه کن و زغم منال
در مباز از اندکی غم لطف بسیار خدا
ما چه دریابیم ازو گر در میان نبود نبی
طوطی هم صوت ما گویا بگفتار خدا
خاک ما را کی بود با بحر عزت رابطه
گر نباشد مصطفی چون ابر رحمت واسطه
آنکه ذاتش شد سبب در نظم عالم مصطفاست
فخر عالم آدم آمد فخر آدم مصطفاست
حرف حرف آمد رسل تا نامه پیغمبری
ختم بر مهر نبوت شد که خاتم مصطفاست
قصه جان بخشی عیسی بهل با مردگان
کاین نفس جانبخش بر عیسی مریم مصطفاست
جز به انوار ولایت در نمی یابد کسی
راز سر پوشیده حق را که محرم مصطفاست
شهر علم مصطفی را جز علی کس در نیافت
کی چنان شهری کسی دریافت تا آن در نیافت
دیده عقل است محروم از کمال مرتضی
کی درین آیینه میگنجد مثال مرتضی
جلوه کامل صفات الله را در ذات اوست
شاهد خلق جمیل است و جمال مرتضی
دشمن ساقی کوثر را ز دوزخ بدترست
این که دارد داغ حسرت از زلال مرتضی
هم ملک هم شیر حق هم بحر دین هم فتح علم
آدمی صورت نمی بندد مثال مرتضی
نامه اعمال ما ختم است بر توقیع لطف
زانکه مهر مرتضی داریم و آل مرتضی
سینه پر علم حیدر بحر مالامال بود
گوهر شبیر و شبر شاهد احوال بود
گر فلک واقف شدی از تلخی کام حسن
آنچنان زهری کجا میریخت در کام حسن
جز نکویی از نکو چیزی نمیآید پدید
لاجرم خلق حسن ظاهر کند نام حسن
خرقه ظاهر مبین چون گل که زیر جامه داشت
خار خار از خرقه پشمینه اندام حسن
آستانش کعبه قدس است زان خیل ملک
میپرد همچون کبوتر بر دو بام حسن
کس بگفتن در نیابد تلخی از آشام زهر
هم حسین تشنه لب داند در آشام حسن
محنت درد حسن هر چند دلها خون ازوست
تلخی لب تشنگیهای حسین افزون ازوست
چون ز عالم تشنه لب شد سرو آزاد حسین
کار ما از گریه سقایی است بریاد حسین
گر بجز تسلیم بودی چاره تقدیر حق
چشمها در تیغ کردی تیغ فولاد حسین
آفتابی چون نبی ماه تمامی چون علی
شد قران هر دو یکجا بهر ایجاد حسین
آبروی چون حسینی بهر آبی ریختند
آه اگر نستاند از ایشان فلک داد حسین
کوری آنکس که تیغ ظلم زد بر خاندان
تا قیامت خواهد افزون گشت اولاد حسین
گر حسین تشنه لب را جان ز محنت سوختند
ماند ازو شمعی که صد عالم چراغ افروختند
بسکه پر شد اشک چون باران زین العابدین
ناودان خون شد از دامان زین العابدین
کشتی نوح است لطف خاندان ورنی جهان
گم شدی در اشک چون طوفان زین العابدین
آدم آل عبا خوانند او را زانکه هست
رونق آدم ز فرزندان، زین العابدین
دیده یعقوب کز هجران یوسف بسته شد
هجر او وصلی است از هجران زین العابدین
آتشش در جان فتد هر کس که خندد همچو شمع
با وجود دیده گریان زین العابدین
چشم زین العابدین را گر فراق و گریه کاست
قره العینی که دارد او چراغ دیده هاست
روشنی بخش فلک روی چو ماه باقرست
سرمه چشم ملک گردی ز راه باقرست
آنچنان بحری کجا گنجه درین میدان تنگ
سینه اهل یقین آرامگاه باقرست
باوجود بارگاه اوست قندیلی فلک
بلکه قندیلی ازو در بارگاه باقرست
نور فرزندان او باز از جهان ظلمت ز دود
در حقیقت نور ایمان در پناه باقرست
بحربی پایان باقررا دو عالم قطره ییست
جعفر صادق درین دعوی گواه باقرست
چشم باقر نور حق از مطلع غیبش دمید
در شب قدری که نور صادق از جیبش دمید
قبله اهل حقیقت جعفر صادق بود
مفتی شرع و طریقت جعفر صادق بود
ایکه از فر هما عزت طلب داری بیا
کان همای اوج عزت جعفر صادق بود
بررخ دنیا که میخوانند خلقش سوی خود
آنکه برزد دست همت جعفر صادق بود
موسی کاظم دلیل آمد که بر خلق خدا
آیتی از فضل و رحمت جعفر صادق بود
گر چه جعفر برد ازین گرداب غم چشم تری
ماند ازو بحری که در هر گوشه دارد گوهری
صبح انوار هدایت موسی کاظم بود
مخزن سر ولایت موسی کاظم بود
ظلمها بردی و خوردی خشم و کردی مردمی
اینچنین محض عنایت موسی کاظم بود
آن گلستان ولایت کز نسیم او دمید
گلبنی در هر ولایت موسی کاظم بود
عقل در تفسیر آیات کمالش کی رسید
کایتی در صد روایت موسی کاظم بود
آفتابی چون علی موسی الرضا را در وجود
مشرق صبح سعادت موسی کاظم بود
گرچه گوهرها ز صلب موسی کاظم چکید
گوهری آمد که صد دریا از آن شد ناپدید
کعبه اهل صفا روی علی موسی الرضاست
کعبه راهم روی دل سوی علی موسی الرضاست
یک طواف کوی او هفتاد حج آمد ولی
هر قدم یک معبه در کوی علی موسی الرضاست
تحفه صوری که میگویند جان خواهد دمید
در صباح حشر یک موی علی موسی الرضاست
آنکه دروی میزند صد کعبه دست اعتصام
حلقه های جعد گیسوی علی موسی الرضاست
هم تقی سر دلش داند کز آن سرچشمه است
کان نه دل بحری بپهلوی علی موسی الرضاست
گر علی موسی الرضا نورش بود و اصل زدوست
شبچراغی چون تقی دارد که نور روز ازوست
قاف سیمرغ حقیقت هستی و بود تقی است
قاف تا قاف جهان در سایه جود تقی است
کعبه سودش کی کند هر کس کزو درمانده است
کی شود مقبول حق هر کس که مردود تقی است
نیست مقصود تقی جز آنکه مقصود حق است
لاجرم حق میکند آنرا که مقصود تقی است
گشت طالع آفتاب دولت از دامان او
دولت جاوید گویا بخت مسعود تقی است
شد تقی زین ظلمت و دامان جان افشاند ازو
وز نقی سرچشمه آب حیاتی ماند ازو
چون برآمد اختر خورشید تاثیر نقی
صد جهان بگرفت انوار جهانگیر نقی
کرد خواب واپسین ناکرده تعبیرش درست
یوسف اندر خواب کی دیده ست تعبیر نقی
کی توانستی چنان آزاد و فارغ زیستن
گر نبودی مهر گردون بنده پیر نقی
غلغل افتد در فلک از بسکه در جوش آورد
حلقه ذکر ملک تسبیح و تکبیر نقی
کی عیان میشد چو سر کنت کنزا مخفیا
گر نه ذات عسگری میداد تشهیر نقی
گر نقی را پایه شاهی جدا از لشگرست
عسگری لشکر کش اقبال او تا محشرست
چهره مقصود چون زیر نقاب عسکری است
مشرق و مغرب منور ز آفتاب عسکری است
با وجود عسکری گو چشمه حیوان مباش
بحر او یک قطره از چشم پر آب عسکری است
کی تواند با رکابش ماه نو پهلو زند
زانکه شاه تخت گردون در رکاب عسکری است
گر چه بر گردون نیفکند از کرم چشم عتاب
لرزه بر خورشید از بیم عتاب عسکری است
یوسف جان عاقبت خواهد ز جیبی سر زدن
وانکه میزیبد بدین دولت جناب عسکری است
عسکری در راه حق ضایع نماند رنج او
عاقبت نقد دو عالم سر زند از گنج او
مژده باد ای اهل دل کاینک ظهور مهدی است
ظلمت عالم ز حد شد وقت نور مهدی است
در چنین ظلمی که عالم سر بسر ظلمت گرفت
آنکه آتش در زند تیغ غیور مهدی است
داد مظلومان ز جور ظالمان گرشه نداد
ماجرای ما و ایشان در ظهور مهدی است
مرکب اندر زین و خلق استاده او در صبر وقت
عقل حیران مانده در ذات صبور مهدی است
نامه فرمان که حکم آدم و خاتم دروست
حکم آن منشور در حکم امور مهدی است
اینچنین نوری که بر افلاک سر خواهد کشید
هم ز جیب اهل بیت مصطفی خواهد دمید
بر گدایان چون فتد فرهمای اهل بیت
پادشاه است آنکه میگردد گدای اهل بیت
ذره بردن بر فلک خورشید راد انی که چیست
می کشد در چشم خاک پاک پای اهل بیت
عقل قدر سنگ و گوهر هر دو داند بیش و کم
کعبه گر لاف صفا زد با صفای اهل بیت
اهل بیت مصطفا گر قدر خود ظاهر کنند
عالمی دیگر بباید از برای اهل بیت
جنبش باد صبا هر لحظه میدانی که چیست
طایر جان میزند پر در هوای اهل بیت
چشمه آب بقا یابی ز ظلمات فنا
گر فنای خویش جویی در بقای اهل بیت
عاقبت چون بیوفایی با تو خواهد کرد عمر
بهتر آن باشد که میری در وفای اهل بیت
یارب از انعام عام اهل بیتش شاد کن
اهلی مسکین که میگوید دعای اهل بیت
نظم او کز محکمی حبل المتین خواندش خرد
ختم آن حبل المتین شد بر دعای اهل بیت
تا ابد نور علی چون مهر و مه تابنده باد
بر سر ما سایه آل علی پاینده باد
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترکیب بند در مدح امام زاده واجب التعظیم
صاحبدلان که بندگی مقبلی کنند
در یوزه کرم ز توانگر دلی کنند
رو سوی مستی از سر هشیاری آورند
دیوانگی ز سلسله عاقلی کنند
از عین مردمی سگ کوی وفا شوند
خود را مرید اهل دل از کاملی کنند
با رهروان ز خضر و مسیحا روند پیش
با عاقلان ره سخن از غافلی کنند
جویای گنج لیک نه از راه نیستی
تحصیل کیمیانه ز بیحاصلی کنند
شاهان ملک خاک زمین تکیه گاهشان
بر ملک و جاه تکیه نه از جاهلی کنند
چون ماه نو بصیقل یک گوشه نظر
آیینه سیاه دلان منجلی کنند
پیران پارسا بحدیثی کنند مست
رندان مست را بنگاهی ولی کنند
جان در سر محمد و اولاد او دهند
سر در سر محبت آل علی کنند
بر آستان میر علی حمزه سر نهند
پای شرف ز عرش برین پیشتر نهند
آن قبله فلک که ملک چاکرش بود
صد همچو کعبه حلقه بگوش درش بود
شاه شهید میر علی حمزه آنشهی
کز خون خود قبای شهی در برش بود
فر هما گدای در او چه میکند
چون سایه سعادت او بر سرش بود
خاری که سر زند ز گلستان روضه اش
نخلی شود که میوه دلها برش بود
تن در هوس که خاک در او شود بجان
جان در هوای روضه جان پرورش بود
بر عرش میرسد بدرش هر که میرسد
آنجا کسی که میرسد این باورش بود
روز سماع و وقفه این روضه چو خلد
خیل ملک نظارگی منظرش بود
آنرا که داغ حسرت این روضه بر دلست
دوزخ شراری از دل پر اخگرش بود
هر کس که از سفال سگش آب میخورد
بادا حرام اگر طلب کوثرش بود
خاک درش چو آب بقا روح پرورست
منت پذیر خاک درش آب کوثرست
شهزاده یی که میر علی حمزه نام اوست
جبریل اگر بعرش پرد مرغ بام اوست
در وصف او مگو که سپهرش مقام شد
گو: پایه سپهر بلند از مقام اوست
هر کو شنیدی بوی شمیمی ز مشهدش
تا صبح حشر نکهت جان در مشام اوست
رضوان سلام کرد چو آن بارگاه دید
کرد از صفا خیال که دارالسلام اوست
هر کور بهر کام دلی سوی او رود
آن کعبه مراد دهد هر چه کام اوست
روح الامین که منهی دین پیمبرست
گوش و دلش همیشه بحرف و پیام اوست
خاص از پی نثار درش نقد جان رواست
وین جان که با من است هم از لطف عام اوست
تنها نه صید گیسوی مشکین او منم
هر جا که هست مرغ دلی صید دام اوست
جاییکه ساقی کرمش شد حیات بخش
خضر و مسیح تشنه لب درد جام اوست
از حلقه حرم اگرم دست کوته است
چشمم چو حلقه بر در بیت الحرام اوست
دارم بقبله در او روی بر زمین
رویم ز قبله گردد اگر نیست اینچنین
آنان که پای قدر بر افلاک بر نهند
بر آستان میرعلی حمزه سر نهند
زان واجبست خیل ملکرا سجود خاک
تا چهره نیاز برین خاک در نهند
درویش این درند به در یوزه قبول
آنان که پای بر سر صد گنج زر نهند
در سیر اورسندگهی ساکنان عرش
کز منتهای سدره قدم پیشتر نهند
در روضه اش نه حد ملایک بود گذر
گر پا نهند پازحد خود بدر نهند
خواهم بدیده خار رهش رفتن از مژه
گر جای خار در ره من نیشتر نهند
از گریه خون دیده برین آستانه ریخت
چندانکه خلق پای بخون جگر نهند
هر ذره خاک مردم چشمی ازین در است
کز مردمی بچشم خود اهل نظر نهند
اهل صفا که کعبه ایشان همی در است
زین در بسعی کعبه چه رو در سفر نهند
هر حاجتی که هست درین کعبه چون رواست
حاجت بکعبه چیست چه حاجت بسعی ماست؟
ای کعبه سعادت وای قبله شرف
پاکیزه گوهر صدق شحنه نجف
پیش تو ای امام بحق چون صف نماز
در سجده بسته اند ملک صد هزار صف
ذات تو گنجنامه سر حقیقت است
عقل توره برد بسر گنج من عرف
در روضه شریف تو خورشید ذره وار
خواهد که خاک ره شود از غایت شرف
ما را چه حد که روی برین آستان نهیم
از حضرت تو گر نرسد بانگ لاتخف
سوی در تو آمده ام از سر نیاز
چون اشگ خود دوان بسر از غایت شعف
آورده ایم سوی تو رخسار زرد خویش
اشک امید در نظر و نقد جان بکف
گر نیک و گر بدیم برحمت قبول کن
ما را مکن ز مرحمت خویش برطرف
چشم کرم ز لطف تو داریم و کرده ایم
بر ابر رحمت تو نظر باز چون صدف
از حضرت کریم امیدست هر کسش
اهلی اگر قبول تو دارد همین بسش
در یوزه کرم ز توانگر دلی کنند
رو سوی مستی از سر هشیاری آورند
دیوانگی ز سلسله عاقلی کنند
از عین مردمی سگ کوی وفا شوند
خود را مرید اهل دل از کاملی کنند
با رهروان ز خضر و مسیحا روند پیش
با عاقلان ره سخن از غافلی کنند
جویای گنج لیک نه از راه نیستی
تحصیل کیمیانه ز بیحاصلی کنند
شاهان ملک خاک زمین تکیه گاهشان
بر ملک و جاه تکیه نه از جاهلی کنند
چون ماه نو بصیقل یک گوشه نظر
آیینه سیاه دلان منجلی کنند
پیران پارسا بحدیثی کنند مست
رندان مست را بنگاهی ولی کنند
جان در سر محمد و اولاد او دهند
سر در سر محبت آل علی کنند
بر آستان میر علی حمزه سر نهند
پای شرف ز عرش برین پیشتر نهند
آن قبله فلک که ملک چاکرش بود
صد همچو کعبه حلقه بگوش درش بود
شاه شهید میر علی حمزه آنشهی
کز خون خود قبای شهی در برش بود
فر هما گدای در او چه میکند
چون سایه سعادت او بر سرش بود
خاری که سر زند ز گلستان روضه اش
نخلی شود که میوه دلها برش بود
تن در هوس که خاک در او شود بجان
جان در هوای روضه جان پرورش بود
بر عرش میرسد بدرش هر که میرسد
آنجا کسی که میرسد این باورش بود
روز سماع و وقفه این روضه چو خلد
خیل ملک نظارگی منظرش بود
آنرا که داغ حسرت این روضه بر دلست
دوزخ شراری از دل پر اخگرش بود
هر کس که از سفال سگش آب میخورد
بادا حرام اگر طلب کوثرش بود
خاک درش چو آب بقا روح پرورست
منت پذیر خاک درش آب کوثرست
شهزاده یی که میر علی حمزه نام اوست
جبریل اگر بعرش پرد مرغ بام اوست
در وصف او مگو که سپهرش مقام شد
گو: پایه سپهر بلند از مقام اوست
هر کو شنیدی بوی شمیمی ز مشهدش
تا صبح حشر نکهت جان در مشام اوست
رضوان سلام کرد چو آن بارگاه دید
کرد از صفا خیال که دارالسلام اوست
هر کور بهر کام دلی سوی او رود
آن کعبه مراد دهد هر چه کام اوست
روح الامین که منهی دین پیمبرست
گوش و دلش همیشه بحرف و پیام اوست
خاص از پی نثار درش نقد جان رواست
وین جان که با من است هم از لطف عام اوست
تنها نه صید گیسوی مشکین او منم
هر جا که هست مرغ دلی صید دام اوست
جاییکه ساقی کرمش شد حیات بخش
خضر و مسیح تشنه لب درد جام اوست
از حلقه حرم اگرم دست کوته است
چشمم چو حلقه بر در بیت الحرام اوست
دارم بقبله در او روی بر زمین
رویم ز قبله گردد اگر نیست اینچنین
آنان که پای قدر بر افلاک بر نهند
بر آستان میرعلی حمزه سر نهند
زان واجبست خیل ملکرا سجود خاک
تا چهره نیاز برین خاک در نهند
درویش این درند به در یوزه قبول
آنان که پای بر سر صد گنج زر نهند
در سیر اورسندگهی ساکنان عرش
کز منتهای سدره قدم پیشتر نهند
در روضه اش نه حد ملایک بود گذر
گر پا نهند پازحد خود بدر نهند
خواهم بدیده خار رهش رفتن از مژه
گر جای خار در ره من نیشتر نهند
از گریه خون دیده برین آستانه ریخت
چندانکه خلق پای بخون جگر نهند
هر ذره خاک مردم چشمی ازین در است
کز مردمی بچشم خود اهل نظر نهند
اهل صفا که کعبه ایشان همی در است
زین در بسعی کعبه چه رو در سفر نهند
هر حاجتی که هست درین کعبه چون رواست
حاجت بکعبه چیست چه حاجت بسعی ماست؟
ای کعبه سعادت وای قبله شرف
پاکیزه گوهر صدق شحنه نجف
پیش تو ای امام بحق چون صف نماز
در سجده بسته اند ملک صد هزار صف
ذات تو گنجنامه سر حقیقت است
عقل توره برد بسر گنج من عرف
در روضه شریف تو خورشید ذره وار
خواهد که خاک ره شود از غایت شرف
ما را چه حد که روی برین آستان نهیم
از حضرت تو گر نرسد بانگ لاتخف
سوی در تو آمده ام از سر نیاز
چون اشگ خود دوان بسر از غایت شعف
آورده ایم سوی تو رخسار زرد خویش
اشک امید در نظر و نقد جان بکف
گر نیک و گر بدیم برحمت قبول کن
ما را مکن ز مرحمت خویش برطرف
چشم کرم ز لطف تو داریم و کرده ایم
بر ابر رحمت تو نظر باز چون صدف
از حضرت کریم امیدست هر کسش
اهلی اگر قبول تو دارد همین بسش
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترکیب بند در مدح امامزاده واجب التعظیم احمد بن موسی الکاظم
دلا، جهان نه سرای بقاست تا دانی
مقام محنت و حسرت سر است تا دانی
اگر چه شاهد دنیاست لفریب بسی
نه مرد مهر و حریف وفاست تا دانی
به گنج حسن مبینش که خاک بر سر اوست
به طره اش منگر کاژدهاست تا دانی
به نیم جو مخرش ناز و آبرو مفروش
که جو فروشد و گندم نماست تا دانی
بقول اومرو از ره که قول شیطانست
حدیث او همه کذب و دغاست تا دانی
ره محبت و رسم وفا نمیداند
طریق او همه جور و جفاست تا دانی
درون صومعه اش صوفیان تیره دلند
بگویمت که ز اهل صفاست تا دانی
شه شهید بنی فاطمه امام بحق
امیر احمد موسی الرضاست تا دانی
چه گلشن است ندانم حریم روضه او
که مرده زنده شود از نسیم روضه او
طواف کعبه کند هر سری که در ره اوست
هزار کعبه هم اندر طواف درگه اوست
کسیکه دوست شد او را ز دشمنش چه غم است
به هر کجا که رود لطف دوست همره اوست
بخاک درگه او از صفا همی لافد
حیات خضر ندانیم تا چه در ته اوست
چه نبست است شهنشاه چرخ را با او
کمینه بنده این آستان شهنشه اوست
خیال خرگه قدرش سپهر گردون است
هلال خم شده از بهر چوب خرگه اوست
گدای درگه او راست آن رفهایت
که چرخ را حسد از خاطر مرفه اوست
چه جای آنکه کسی حاجتی کند عرضه
که واقف از همه حالی ضمیر آگه اوست
بر آستانه قدرش فلک کم از خاکست
چنانکه قدر زمین پیش قدر افلاکست
جهان عدم بود، او را وجود می بینم
که جان در آتش مهرش چو عود می بینم
فروغ نور حق از مرقد منور او
همیشه کوری چشم حسود می بینم
ز روضه اش همه بوی بهشت می شنوم
زمشهدش همه نور شهود می بینم
نمود صورت او جام جم بچشم و دلم
چنانکه آینه دل نمود می بینم
ظهور مهدی ازآن بارگاه خواهد بود
نه دیرگاه که بسیار زود می بینم
رخم بخاک درش سود و رو نمی تابم
کزین معامله بسیار سود می بینم
از آن نفس که دل آیینه جمال وی است
چراغ دیده جان روشن از خیال وی است
قدم به مرقد او نه ببین جهان کرم
نزول رحمت حق بین زآسمان کرم
نسیم مرحتمش مرده میکند زنده
که چون مسیح ازو تازه است خوان کرم
کرم نشانه اصل شریف او آمد
که اصل گوهر پاکش بود زکان کرم
کفش که وارث جود علیست در بخشش
گلی ز گلشن جودست و گلستان کرم
ز قرص مهرومه از بهر او صباح و مسا
قضا بمشرق و مغرب کشید خوان کرم
نمی رود سر من هرگز از در لطفش
کجا رود سر درویش از آستان کرم
امید من هم ازین خاندان شود حاصل
که ناامید نشد کس ز خاندان کرم
اگر ز حلقه کعبه است دست من کوتاه
همیشه حلقه چشم من است این درگاه
بکعبه دل نکشد یا امام از در تو
بس است کعبه ما مرقد منور تو
فرشته هر نفس آید برای عطر دماغ
شمیم خوان برد از مشهد معطر تو
شهان بجهد مسخر کنند ملکی را
تو آن شهی که دو عالم بود مسخر تو
ترا چو شمع چه حاجت بتاج زر باشد
که تاج نور الهی بس است بر سر تو
تو آن خجسته همای بلند پروازی
که عرش سایه نشین است زیر شهپر تو
سزد که رو بتوهم کعبه یا امام آرد
که کعبه دل و جان است در برابر تو
کسیکه حاجت او نیست از در تو روا
دگر بقبله حاجت چه حاجتست او را
سردو کون از آن در سجود حضرت تست
که گردن دو جهان زیر بار منت تست
پراست خانه گردون ز نعمتت چندان
که مرغ سدره نشین زیر خوان نعمت تست
رهین نعمت لطف تو من نه امروزم
که چشم نعمت فرداهمم ز نعمت تست
ز فرق تا بقدم گر زبان چو سبزه شوم
زبان ما همه در شکر ابر رحمت تست
سر ملک ز فلک بر گذشته است چه شد
خوشا کسیکه سرش بر زمین خدمت تست
اگر چه گوهر مه شبچراغ عالم گشت
چه قدر و قیمتش آنجا که قدر و قیمت تست
تویی که گوهرت از بحر شحنه نجف است
ز گوهر تو زمین را بر آسمان شرف است
تو آن خلاصه گنجی جهان ویران را
که شبچراغ تو افروخت این شبستان را
فرشتگان بطواف در توزان آیند
که در طواف تو بینند کعبه جان را
بر آفتاب رخت عاشق است صبح مگر
که هر صباح چو گل میدرد گریبان را
به خاکپای تو آنها که ره برند چو خضر
زخاک پای تو یابند آب حیوان را
چه میکند می کوثر دلم که مست تو شد
بس است مستی گل بلبل خوش الحان را
امیدواری اهلی است یا امام بتو
مگر تو جمع کنی این دل پریشان را
تو ابر رحمت حقی نظر بسویم کن
اگر چه نامه سیاهم سفیدرویم کن
مقام محنت و حسرت سر است تا دانی
اگر چه شاهد دنیاست لفریب بسی
نه مرد مهر و حریف وفاست تا دانی
به گنج حسن مبینش که خاک بر سر اوست
به طره اش منگر کاژدهاست تا دانی
به نیم جو مخرش ناز و آبرو مفروش
که جو فروشد و گندم نماست تا دانی
بقول اومرو از ره که قول شیطانست
حدیث او همه کذب و دغاست تا دانی
ره محبت و رسم وفا نمیداند
طریق او همه جور و جفاست تا دانی
درون صومعه اش صوفیان تیره دلند
بگویمت که ز اهل صفاست تا دانی
شه شهید بنی فاطمه امام بحق
امیر احمد موسی الرضاست تا دانی
چه گلشن است ندانم حریم روضه او
که مرده زنده شود از نسیم روضه او
طواف کعبه کند هر سری که در ره اوست
هزار کعبه هم اندر طواف درگه اوست
کسیکه دوست شد او را ز دشمنش چه غم است
به هر کجا که رود لطف دوست همره اوست
بخاک درگه او از صفا همی لافد
حیات خضر ندانیم تا چه در ته اوست
چه نبست است شهنشاه چرخ را با او
کمینه بنده این آستان شهنشه اوست
خیال خرگه قدرش سپهر گردون است
هلال خم شده از بهر چوب خرگه اوست
گدای درگه او راست آن رفهایت
که چرخ را حسد از خاطر مرفه اوست
چه جای آنکه کسی حاجتی کند عرضه
که واقف از همه حالی ضمیر آگه اوست
بر آستانه قدرش فلک کم از خاکست
چنانکه قدر زمین پیش قدر افلاکست
جهان عدم بود، او را وجود می بینم
که جان در آتش مهرش چو عود می بینم
فروغ نور حق از مرقد منور او
همیشه کوری چشم حسود می بینم
ز روضه اش همه بوی بهشت می شنوم
زمشهدش همه نور شهود می بینم
نمود صورت او جام جم بچشم و دلم
چنانکه آینه دل نمود می بینم
ظهور مهدی ازآن بارگاه خواهد بود
نه دیرگاه که بسیار زود می بینم
رخم بخاک درش سود و رو نمی تابم
کزین معامله بسیار سود می بینم
از آن نفس که دل آیینه جمال وی است
چراغ دیده جان روشن از خیال وی است
قدم به مرقد او نه ببین جهان کرم
نزول رحمت حق بین زآسمان کرم
نسیم مرحتمش مرده میکند زنده
که چون مسیح ازو تازه است خوان کرم
کرم نشانه اصل شریف او آمد
که اصل گوهر پاکش بود زکان کرم
کفش که وارث جود علیست در بخشش
گلی ز گلشن جودست و گلستان کرم
ز قرص مهرومه از بهر او صباح و مسا
قضا بمشرق و مغرب کشید خوان کرم
نمی رود سر من هرگز از در لطفش
کجا رود سر درویش از آستان کرم
امید من هم ازین خاندان شود حاصل
که ناامید نشد کس ز خاندان کرم
اگر ز حلقه کعبه است دست من کوتاه
همیشه حلقه چشم من است این درگاه
بکعبه دل نکشد یا امام از در تو
بس است کعبه ما مرقد منور تو
فرشته هر نفس آید برای عطر دماغ
شمیم خوان برد از مشهد معطر تو
شهان بجهد مسخر کنند ملکی را
تو آن شهی که دو عالم بود مسخر تو
ترا چو شمع چه حاجت بتاج زر باشد
که تاج نور الهی بس است بر سر تو
تو آن خجسته همای بلند پروازی
که عرش سایه نشین است زیر شهپر تو
سزد که رو بتوهم کعبه یا امام آرد
که کعبه دل و جان است در برابر تو
کسیکه حاجت او نیست از در تو روا
دگر بقبله حاجت چه حاجتست او را
سردو کون از آن در سجود حضرت تست
که گردن دو جهان زیر بار منت تست
پراست خانه گردون ز نعمتت چندان
که مرغ سدره نشین زیر خوان نعمت تست
رهین نعمت لطف تو من نه امروزم
که چشم نعمت فرداهمم ز نعمت تست
ز فرق تا بقدم گر زبان چو سبزه شوم
زبان ما همه در شکر ابر رحمت تست
سر ملک ز فلک بر گذشته است چه شد
خوشا کسیکه سرش بر زمین خدمت تست
اگر چه گوهر مه شبچراغ عالم گشت
چه قدر و قیمتش آنجا که قدر و قیمت تست
تویی که گوهرت از بحر شحنه نجف است
ز گوهر تو زمین را بر آسمان شرف است
تو آن خلاصه گنجی جهان ویران را
که شبچراغ تو افروخت این شبستان را
فرشتگان بطواف در توزان آیند
که در طواف تو بینند کعبه جان را
بر آفتاب رخت عاشق است صبح مگر
که هر صباح چو گل میدرد گریبان را
به خاکپای تو آنها که ره برند چو خضر
زخاک پای تو یابند آب حیوان را
چه میکند می کوثر دلم که مست تو شد
بس است مستی گل بلبل خوش الحان را
امیدواری اهلی است یا امام بتو
مگر تو جمع کنی این دل پریشان را
تو ابر رحمت حقی نظر بسویم کن
اگر چه نامه سیاهم سفیدرویم کن
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترکیب بند در مرثیه افضل الدین میرک گوید
آنان که ره بمنزل مقصود برده اند
روزیکه زاده اند همانروز مرده اند
چون نقش تن ز خانه هستی ستردنی است
ایشان بدست خود رقم خود سترده اند
خوش وقت عارفان که نمیرند همچو خضر
کاب بقا ز مشرب توحید خورده اند
آزاده همچو سر و ز عالم نه چون خسان
دل بسته همچو غنچه بیک مشت خرده اند
آنان که زنده دل نه بنور هدایتند
گر آتشند جمله که چون یخ فسرده اند
سیل اجل در آمد و شیران ز جای برد
روبه وشان خام طمع پا فشرده اند
تا هست و بود دشمن جان است روزگار
بیچاره مردمی که بیارش شمرده اند
گریاریی زمانه بدمهر داشتی
مهر جهانیان بجهان واگذاشتی
دنیا وفا بمردم دانا نمیکند
خوش وقت آنکه میل بدنیا نمیکند
دنیا و هر چه هست در او دام و دانه است
او مرغ زیرک است که پروا نمیکند
آندم که یار گشت فلک تیغ میزند
هرگز حیا نکرده و قطعا نمیکند
معشوقه ایست ناکس و بر جای اینجهان
مرد آن بود که دل او جا نمیکند
زحمت مکش که کس نگشاید در بقا
وین در بزور دست کسی وا نمیکند
گردهر ز هر جور به نیکان نمی دهد
ور چرخ قصد مردم دانا نمیکند
آن گنج رشد و مرشد حکمت پناه کو
وان بحر علم و مظهر لطف اله کو
سر رشته وجود کسی را بدست نیست
جز واجب الوجود دگر چه هست نیست
ما شیشه ایم و سنگ اجل در کمین ماست
واحسرتا که چاره بغیر از شکست نیست
در عالم خرابه نشستن هوس مکن
بگذر ازین خرابه که جای نشست نیست
گردنکشی مکن که سری کی بلند شد؟
کامروز زیر پای تو چون خاک پست نیست
شستی گشاده چرخ مشبک بگرد ما
یعنی تو ماهیی و گزیرت زشست نیست
آسوده از زمانه نه عاقل نه جاهل است
جام مراد در کف هشیار و مست نیست
گردن بنه بهر چه رسید از زمانه ات
کاینها بجز نصیبه روز الست نیست
گر موجب حیات دل زیرک آمدی
کی این جفا به افضل دین میرک آمدی
جان جهانیان ز جهان شد دریغ ازو
گنج وفا بخاک نهان شد دریغ ازو
آن روشنی دیده که بودی چراغ جمع
از دیده همچو برق یمان شد دریغ ازو
مادر میان تیرگی غم چنین اسیر
شمع مراد ما ز میان شد دریغ او
عیسی دمی که بود روانبخش مردمان
در زیر گل چو آب روان شد دریغ ازو
صاحبدلی که چشم وچراغ زمانه بود
آخر بچشم زخم زمان شد دریغ ازو
آن یار محترم چو روان شد سوی عدم
تاریخ رحلتش طلب از از یار محترم
یارب بفضل خود که بپاکان قرین کنش
با محرمان صدر نشین همنشین کنش
از بزم عیش همنفسان چون جدا افتاد
از لطف خویش همنفس حور عین کنش
چون مرغ روحش از قفس تن پریده شد
آسوده در حدیقه خلد برین کنش
در سایه لوای محمد در آورش
یارب بآبروی نبی کاینچنین کنش
در روز حشر خرده مگیر از کرم بر او
حشری که میکنی ببزرگان دین کنش
کاری که کرده است نه در خورد آفرین
عفو از کمال لطف جهان آفرین کنش
جز رحمت تو هیچ هنر دستگیر نیست
رحمی نما و ختم عمل برهمین کنش
روحش همیشه از کرم خویش شاد کن
عمر برادر و پسرانش زیاد کن
روزیکه زاده اند همانروز مرده اند
چون نقش تن ز خانه هستی ستردنی است
ایشان بدست خود رقم خود سترده اند
خوش وقت عارفان که نمیرند همچو خضر
کاب بقا ز مشرب توحید خورده اند
آزاده همچو سر و ز عالم نه چون خسان
دل بسته همچو غنچه بیک مشت خرده اند
آنان که زنده دل نه بنور هدایتند
گر آتشند جمله که چون یخ فسرده اند
سیل اجل در آمد و شیران ز جای برد
روبه وشان خام طمع پا فشرده اند
تا هست و بود دشمن جان است روزگار
بیچاره مردمی که بیارش شمرده اند
گریاریی زمانه بدمهر داشتی
مهر جهانیان بجهان واگذاشتی
دنیا وفا بمردم دانا نمیکند
خوش وقت آنکه میل بدنیا نمیکند
دنیا و هر چه هست در او دام و دانه است
او مرغ زیرک است که پروا نمیکند
آندم که یار گشت فلک تیغ میزند
هرگز حیا نکرده و قطعا نمیکند
معشوقه ایست ناکس و بر جای اینجهان
مرد آن بود که دل او جا نمیکند
زحمت مکش که کس نگشاید در بقا
وین در بزور دست کسی وا نمیکند
گردهر ز هر جور به نیکان نمی دهد
ور چرخ قصد مردم دانا نمیکند
آن گنج رشد و مرشد حکمت پناه کو
وان بحر علم و مظهر لطف اله کو
سر رشته وجود کسی را بدست نیست
جز واجب الوجود دگر چه هست نیست
ما شیشه ایم و سنگ اجل در کمین ماست
واحسرتا که چاره بغیر از شکست نیست
در عالم خرابه نشستن هوس مکن
بگذر ازین خرابه که جای نشست نیست
گردنکشی مکن که سری کی بلند شد؟
کامروز زیر پای تو چون خاک پست نیست
شستی گشاده چرخ مشبک بگرد ما
یعنی تو ماهیی و گزیرت زشست نیست
آسوده از زمانه نه عاقل نه جاهل است
جام مراد در کف هشیار و مست نیست
گردن بنه بهر چه رسید از زمانه ات
کاینها بجز نصیبه روز الست نیست
گر موجب حیات دل زیرک آمدی
کی این جفا به افضل دین میرک آمدی
جان جهانیان ز جهان شد دریغ ازو
گنج وفا بخاک نهان شد دریغ ازو
آن روشنی دیده که بودی چراغ جمع
از دیده همچو برق یمان شد دریغ ازو
مادر میان تیرگی غم چنین اسیر
شمع مراد ما ز میان شد دریغ او
عیسی دمی که بود روانبخش مردمان
در زیر گل چو آب روان شد دریغ ازو
صاحبدلی که چشم وچراغ زمانه بود
آخر بچشم زخم زمان شد دریغ ازو
آن یار محترم چو روان شد سوی عدم
تاریخ رحلتش طلب از از یار محترم
یارب بفضل خود که بپاکان قرین کنش
با محرمان صدر نشین همنشین کنش
از بزم عیش همنفسان چون جدا افتاد
از لطف خویش همنفس حور عین کنش
چون مرغ روحش از قفس تن پریده شد
آسوده در حدیقه خلد برین کنش
در سایه لوای محمد در آورش
یارب بآبروی نبی کاینچنین کنش
در روز حشر خرده مگیر از کرم بر او
حشری که میکنی ببزرگان دین کنش
کاری که کرده است نه در خورد آفرین
عفو از کمال لطف جهان آفرین کنش
جز رحمت تو هیچ هنر دستگیر نیست
رحمی نما و ختم عمل برهمین کنش
روحش همیشه از کرم خویش شاد کن
عمر برادر و پسرانش زیاد کن
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترکیب بند در مرثیه ظفر الاسلام صاعدی گوید
آه این چه فتنه بود که چرخ بلند کرد
وای این چه دود بود که جان دردمند کرد
باد اجل فکند صنوبر قدم بخاک
آزرده صد هزار دل مستمند کرد
گنجی که زیر پا نپسندید فرق عرش
او را چه شد که خاک نشینی پسند کرد
پروانه وار بر سر آن شمع عالمی
هر چند جان سوخته خود سپند کرد
آخر که کرد باد اجل زان چراغ دور
وز شمع آن جمال که دفع گزند کرد
آن یادگار بود ز صاحب کرامتی
کورا خدای در دو جهان ارجمند کرد
یعنی نظام ملت و دین احمد آنکه او
نام خلیفه العجمی را بلند کرد
گرشد نظام دین ظفر اسلام را چه شد
جان جهان وزبده ایام را چه شد
شرع از نظام ماند شریعت پناه کو
خورشید شرع پرورش عرش اشتباه کو
گیرم فلک مقابل او خیمه میزند
آن حشمت و بزرگی و آن دستگاه کو
خورشید اگر بمسند دوران بود عزیز
آن عزت و تمکن و آن قدر و جاه کو
روز و شب از قیامت ماتم تباه شد
گر حشر نیست روشنی مهر و ماه کو
آن آفتاب را نفس گرم سرد شد
لب هم ببست آینه صبحگاه کو
گیتی نما شکست و ندارم مجال آه
ورهم مجال آه بود تاب آه کو؟
دعوی دوستی و پس از دوست زندگی
در شرع مهر دعوی ما را گواه کو
هرگز زمانه گنجی ازین در زمین نیافت
هرگز سپهر هم ظفری اینچنین نیافت
آن مرهم درون که بزخم هلاک رفت
آب حیات بود چرا زیر خاک رفت
آن گوهر لطیف در این خاکدان غم
باجسم پاک آمد و با چشم پاک رفت
چون چشم لاله نرگس خوبان ز داغ او
ازبسکه ریخت خون جگر در مغاک رفت
آه از جهان که در چمنش هر گلی که رست
روزیکه رفت از ستمش سینه چاک رفت
هر کف که شد خضاب درین باغ همچو گل
آخر بباد حادثه چون برگ تاک رفت
از سوز آه و ناله یاران درین عزا
دشمن اگر رسید هم اندوهناک رفت
اندیشه کن که کام که شیرین شود ز دهر
کآب بقا بتخلی زهر هلاک رفت
دارد همیشه کاسه زهری اجل بدست
وین چاشنی زهر رساند بهر که هست
کی یاد دوست از دل ناشاد میرود
از دیده گر برفت کی از یاد میرود
تا او برفت همدم آه است جان ما
بیدوست جان ما همه بر باد میرود
او شد بخواب و فتنه برآورد دست جور
کار اینزمان بناله و فریاد میرود
گو سر بر آر چشمه حیوان ززیر خاک
در ظلم مرگ بین که چه بیداد میرود
خلقی اسیر دوزخ غم زین قیامت اند
او در بهشت فارغ و آزاد میرود
ای سیل گریه چند بتعجیل میروی
آهسته رو که خانه ز بنیاد میرود
جان در ازل بملک وجود آمد از عدم
باز از وجود در عدم آباد میرود
با نوش زندگی همه را زهر مردن است
هر کس که زاد عاقبت از بهر مردن است
خطی است بر سر همه از خوب تا بزشت
از مرگ سرمکش که چنین است سرنوشت
از مرگ چاره نیست بهر جا که میروی
خواهی بکعبه رخت کش و خواه در کنشت
بگذر ز باغ دهر اگر مرغ زیرکی
کاین لاله زار خاک عزیزان بخون سرشت
گر هم کسی بتخت سلیمان رسد چه سود
کز تخت و تاج سر نهد آخر بخاک و خشت
کو خواجه جهان ظفر اسلام صاعدی
کز لطف در دل همه کس تخم مهر کشت
مرغ دلش ز گلشن عالم بتنگ بود
جا در بهشت کرد و جهانرا بجا بهشت
چون طایر بهشت بود مرغ روح او
تاریخ رحتلش طلب از«طایر بهشت»
دایم ز حق دل ظفر اسلام شاد باد
عمر معین دین محمد زیاد باد
وای این چه دود بود که جان دردمند کرد
باد اجل فکند صنوبر قدم بخاک
آزرده صد هزار دل مستمند کرد
گنجی که زیر پا نپسندید فرق عرش
او را چه شد که خاک نشینی پسند کرد
پروانه وار بر سر آن شمع عالمی
هر چند جان سوخته خود سپند کرد
آخر که کرد باد اجل زان چراغ دور
وز شمع آن جمال که دفع گزند کرد
آن یادگار بود ز صاحب کرامتی
کورا خدای در دو جهان ارجمند کرد
یعنی نظام ملت و دین احمد آنکه او
نام خلیفه العجمی را بلند کرد
گرشد نظام دین ظفر اسلام را چه شد
جان جهان وزبده ایام را چه شد
شرع از نظام ماند شریعت پناه کو
خورشید شرع پرورش عرش اشتباه کو
گیرم فلک مقابل او خیمه میزند
آن حشمت و بزرگی و آن دستگاه کو
خورشید اگر بمسند دوران بود عزیز
آن عزت و تمکن و آن قدر و جاه کو
روز و شب از قیامت ماتم تباه شد
گر حشر نیست روشنی مهر و ماه کو
آن آفتاب را نفس گرم سرد شد
لب هم ببست آینه صبحگاه کو
گیتی نما شکست و ندارم مجال آه
ورهم مجال آه بود تاب آه کو؟
دعوی دوستی و پس از دوست زندگی
در شرع مهر دعوی ما را گواه کو
هرگز زمانه گنجی ازین در زمین نیافت
هرگز سپهر هم ظفری اینچنین نیافت
آن مرهم درون که بزخم هلاک رفت
آب حیات بود چرا زیر خاک رفت
آن گوهر لطیف در این خاکدان غم
باجسم پاک آمد و با چشم پاک رفت
چون چشم لاله نرگس خوبان ز داغ او
ازبسکه ریخت خون جگر در مغاک رفت
آه از جهان که در چمنش هر گلی که رست
روزیکه رفت از ستمش سینه چاک رفت
هر کف که شد خضاب درین باغ همچو گل
آخر بباد حادثه چون برگ تاک رفت
از سوز آه و ناله یاران درین عزا
دشمن اگر رسید هم اندوهناک رفت
اندیشه کن که کام که شیرین شود ز دهر
کآب بقا بتخلی زهر هلاک رفت
دارد همیشه کاسه زهری اجل بدست
وین چاشنی زهر رساند بهر که هست
کی یاد دوست از دل ناشاد میرود
از دیده گر برفت کی از یاد میرود
تا او برفت همدم آه است جان ما
بیدوست جان ما همه بر باد میرود
او شد بخواب و فتنه برآورد دست جور
کار اینزمان بناله و فریاد میرود
گو سر بر آر چشمه حیوان ززیر خاک
در ظلم مرگ بین که چه بیداد میرود
خلقی اسیر دوزخ غم زین قیامت اند
او در بهشت فارغ و آزاد میرود
ای سیل گریه چند بتعجیل میروی
آهسته رو که خانه ز بنیاد میرود
جان در ازل بملک وجود آمد از عدم
باز از وجود در عدم آباد میرود
با نوش زندگی همه را زهر مردن است
هر کس که زاد عاقبت از بهر مردن است
خطی است بر سر همه از خوب تا بزشت
از مرگ سرمکش که چنین است سرنوشت
از مرگ چاره نیست بهر جا که میروی
خواهی بکعبه رخت کش و خواه در کنشت
بگذر ز باغ دهر اگر مرغ زیرکی
کاین لاله زار خاک عزیزان بخون سرشت
گر هم کسی بتخت سلیمان رسد چه سود
کز تخت و تاج سر نهد آخر بخاک و خشت
کو خواجه جهان ظفر اسلام صاعدی
کز لطف در دل همه کس تخم مهر کشت
مرغ دلش ز گلشن عالم بتنگ بود
جا در بهشت کرد و جهانرا بجا بهشت
چون طایر بهشت بود مرغ روح او
تاریخ رحتلش طلب از«طایر بهشت»
دایم ز حق دل ظفر اسلام شاد باد
عمر معین دین محمد زیاد باد
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
ترجیع بند
ای دهان و لبت ز جان خوشتر
دهن از لب، لب از دهان خوشتر
گر زبانم بری چو شمع خوشم
عاشق مست بی زبان خوشتر
بخیالت نهفته بازم عشق
عاشقی با بتان نهان خوشتر
کی فروشم ترا بصد عالم
یک نگاهت ز صد جهان خوشتر
ز آستان تو نیستم سر عرش
سر عاشق بر آستان خوشتر
ساقی، آن به که در میان آیی
خوش بود شمع و در میان خوشتر
نیست در عالم از تو به چیزی
در جهان چیست خود ز جان خوشتر
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ای جمال تو نور دیده من
وز دو عالم تو بر گزیده من
چیست غوغای شحنه عشقت
فتنه جان آرمیده من
در کمند تعلق افتادست
از دو زلفت دل جریده من
همچو مجنون خوشم که آهوی تست
مونس خاطر رمیده من
تا لب من رسد بپا بوست
سوخت جان بلب رسیده من
شاه حسنی سزد که گویی هست
یوسف مصر زر خریده من
همه عالم بچشم و دل دیدیم
از تو بهتر ندیده دیده من
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ای برخ جان و جان جانان هم
همه را مونس دل و جان هم
بدو محراب ابروی شوخی
قبله کافر و مسلمان هم
کفر و ایمان ما تویی بی تو
بت پرستی است کفر و ایمان هم
برفشان دست تا بر افشانم
کآستین پر درست و دامان هم
بسکه ناخن زدم بسینه چو گل
پاره شد سینه چون گریبان هم
ساقی جان تویی که از لب لعل
باده بخشی و آب حیوان هم
بطفیل تو عالمی جمعند
بلکه این عالم پریشان هم
هر چه غیز از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ای غمت راحت روان همه
بفدای غم تو جان همه
عارضت شمع محفل خوبان
قامتت سر و بوستان همه
خنده یی کرد پسته دهنت
که زبان بسته در دهان همه
همدمان در کنار شمع رخت
جان من سوزد از میان همه
شب سگانت بخواب بر در تو
من بیدار پاسبان همه
ساقیا جرعه یی که میسوزد
غم دل مغز استخوان همه
تا شدی آفتاب عالمتاب
این حدیث است بر زبان همه
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ساقیا، می چو در میان آری
مرده را آب در دهان آری
پرده بردار تا به معجز حسن
یوسف رفته با جهان آری
وقت آن شد که زلف بگشایی
دل دزدیده در میان آری
بزبان آریم پس از مردن
گر مرا نام بر زبان آری
بی تو عالم مرا بجان آورد
چند ازین عالمم بجان آری
ساقیا، به ز عالمی بیقین
بلکه از هر چه در گمان آری
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ای جمال تو از نهایت بیش
بیش از یوسف و بغایت بیش
دوری از من شکایتم اینست
نتوان کرد ازین شکایت بیشس
من اسیر فراق و دل باتو
دل من از منش هدایت بیش
زخم دل از علاج کردن غیر
میکند در جگر سرایت بیش
عقل در شهر عاشقان کمتر
فتنه خیزد ازین ولایت بیش
تیغت از چنگ مردنم برهاند
نتوان کرد ازین حمایت بیش
دیده ام هر چه هست در عالم
خوانده ام قصه از نهایت بیش
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
چون تو ماهی بهیچ منزل نیست
چون تو شمعی بهیچ محفل نیست
آدمی نیست صورتیست ز گل
هر که بر صورت تو مایل نیست
مشکل اینست کز تو دورم من
ور نه امیدم از تو مشکل نیست
نقد دیوانگی است مایه عقل
غیر صبر تو اندرین دل نیست
آفرین بر غمت که در همه حال
از اسیران خویش غافل نیست
از جهانی تو حاصل اهلی
وز جهان بیتو هیچ حاصل نیست
بی جمال تو عالم ایساقی
جز خیالی بدیده و دل نیست
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
دهن از لب، لب از دهان خوشتر
گر زبانم بری چو شمع خوشم
عاشق مست بی زبان خوشتر
بخیالت نهفته بازم عشق
عاشقی با بتان نهان خوشتر
کی فروشم ترا بصد عالم
یک نگاهت ز صد جهان خوشتر
ز آستان تو نیستم سر عرش
سر عاشق بر آستان خوشتر
ساقی، آن به که در میان آیی
خوش بود شمع و در میان خوشتر
نیست در عالم از تو به چیزی
در جهان چیست خود ز جان خوشتر
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ای جمال تو نور دیده من
وز دو عالم تو بر گزیده من
چیست غوغای شحنه عشقت
فتنه جان آرمیده من
در کمند تعلق افتادست
از دو زلفت دل جریده من
همچو مجنون خوشم که آهوی تست
مونس خاطر رمیده من
تا لب من رسد بپا بوست
سوخت جان بلب رسیده من
شاه حسنی سزد که گویی هست
یوسف مصر زر خریده من
همه عالم بچشم و دل دیدیم
از تو بهتر ندیده دیده من
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ای برخ جان و جان جانان هم
همه را مونس دل و جان هم
بدو محراب ابروی شوخی
قبله کافر و مسلمان هم
کفر و ایمان ما تویی بی تو
بت پرستی است کفر و ایمان هم
برفشان دست تا بر افشانم
کآستین پر درست و دامان هم
بسکه ناخن زدم بسینه چو گل
پاره شد سینه چون گریبان هم
ساقی جان تویی که از لب لعل
باده بخشی و آب حیوان هم
بطفیل تو عالمی جمعند
بلکه این عالم پریشان هم
هر چه غیز از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ای غمت راحت روان همه
بفدای غم تو جان همه
عارضت شمع محفل خوبان
قامتت سر و بوستان همه
خنده یی کرد پسته دهنت
که زبان بسته در دهان همه
همدمان در کنار شمع رخت
جان من سوزد از میان همه
شب سگانت بخواب بر در تو
من بیدار پاسبان همه
ساقیا جرعه یی که میسوزد
غم دل مغز استخوان همه
تا شدی آفتاب عالمتاب
این حدیث است بر زبان همه
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ساقیا، می چو در میان آری
مرده را آب در دهان آری
پرده بردار تا به معجز حسن
یوسف رفته با جهان آری
وقت آن شد که زلف بگشایی
دل دزدیده در میان آری
بزبان آریم پس از مردن
گر مرا نام بر زبان آری
بی تو عالم مرا بجان آورد
چند ازین عالمم بجان آری
ساقیا، به ز عالمی بیقین
بلکه از هر چه در گمان آری
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
ای جمال تو از نهایت بیش
بیش از یوسف و بغایت بیش
دوری از من شکایتم اینست
نتوان کرد ازین شکایت بیشس
من اسیر فراق و دل باتو
دل من از منش هدایت بیش
زخم دل از علاج کردن غیر
میکند در جگر سرایت بیش
عقل در شهر عاشقان کمتر
فتنه خیزد ازین ولایت بیش
تیغت از چنگ مردنم برهاند
نتوان کرد ازین حمایت بیش
دیده ام هر چه هست در عالم
خوانده ام قصه از نهایت بیش
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
چون تو ماهی بهیچ منزل نیست
چون تو شمعی بهیچ محفل نیست
آدمی نیست صورتیست ز گل
هر که بر صورت تو مایل نیست
مشکل اینست کز تو دورم من
ور نه امیدم از تو مشکل نیست
نقد دیوانگی است مایه عقل
غیر صبر تو اندرین دل نیست
آفرین بر غمت که در همه حال
از اسیران خویش غافل نیست
از جهانی تو حاصل اهلی
وز جهان بیتو هیچ حاصل نیست
بی جمال تو عالم ایساقی
جز خیالی بدیده و دل نیست
هر چه غیر از تو هست ساقی هیچ
جان عالم تویی و باقی هیچ
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
مخمس
پری بحسن رخ گلعذار ما نرسد
ملک بخلق خوش غمگسار ما نرسد
وفای کس بوفای نگار ما نرسد
بحسن و خلق و وفا کس بیار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
مرا که نیست بکس غیر یار خویش نیاز
حقوق صحبت خود هم بیار گویم باز
چه حاجت است ز نامحرمان کشیدن ناز
بحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
بیار یکجهت حقگزار ما نرسد
بدین شمایل و خوبی کجا بود ملکی
بدین فروغ نتابد ستاره از فلکی
بکارگاه حقیقت که نیست رنگ شکی
هزار نقش برآید ز صنع و یکی
بدلپذیری نقش نگار ما نرسد
درین زمان که حریفان شکسته بازارند
زر مرا همه از لطف حق خریدارند
اگر چه قلب زنانی که داغ ما دارند
هزار نقد ببازار کاینات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
بتان شهر گرفتم چراغ بتکده اند
زخنده نمکین طعنه بر شکر زده اند
ز لطف جمله خریدار بار ما شده اند
اگر چه حسن فروشان بجلوه آمده اند
یکی بحسن و ملاحت بیار ما نرسد
گذشت عمر و حریفان هم از جهان رفتند
کجا روم چکنم زانکه بی نشان رفتند
درین سفر همه با چشم خونفشان رفتند
دریغ قافله عمر کانچنان رفتند
که گردشان بهوای دیار ما نرسد
سلامت ار طلبی جز به نیکویی مگرو
بهر چه کاشته یی چشم دار وقت درو
ز فتنه غم نخورد خاطر سلامت رو
دلاز خبث حسودان مرنج و ایمن شو
که بد بخاطر امیدوار ما نرسد
چو رسم مهر و وفا نیست چرخ اطلس را
بخاک ره مفکن همدمان واپس را
درین حدیقه بیک چشم بین گل و خس را
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
اگر چه سوختن عاشقان بود دلجو
که جز بسوختن از عود بر نیاید بو
مباش اهلی ازین بیشتر خموش و بگو
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
بسمع پادشه کامکار ما نرسد
ملک بخلق خوش غمگسار ما نرسد
وفای کس بوفای نگار ما نرسد
بحسن و خلق و وفا کس بیار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
مرا که نیست بکس غیر یار خویش نیاز
حقوق صحبت خود هم بیار گویم باز
چه حاجت است ز نامحرمان کشیدن ناز
بحق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
بیار یکجهت حقگزار ما نرسد
بدین شمایل و خوبی کجا بود ملکی
بدین فروغ نتابد ستاره از فلکی
بکارگاه حقیقت که نیست رنگ شکی
هزار نقش برآید ز صنع و یکی
بدلپذیری نقش نگار ما نرسد
درین زمان که حریفان شکسته بازارند
زر مرا همه از لطف حق خریدارند
اگر چه قلب زنانی که داغ ما دارند
هزار نقد ببازار کاینات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
بتان شهر گرفتم چراغ بتکده اند
زخنده نمکین طعنه بر شکر زده اند
ز لطف جمله خریدار بار ما شده اند
اگر چه حسن فروشان بجلوه آمده اند
یکی بحسن و ملاحت بیار ما نرسد
گذشت عمر و حریفان هم از جهان رفتند
کجا روم چکنم زانکه بی نشان رفتند
درین سفر همه با چشم خونفشان رفتند
دریغ قافله عمر کانچنان رفتند
که گردشان بهوای دیار ما نرسد
سلامت ار طلبی جز به نیکویی مگرو
بهر چه کاشته یی چشم دار وقت درو
ز فتنه غم نخورد خاطر سلامت رو
دلاز خبث حسودان مرنج و ایمن شو
که بد بخاطر امیدوار ما نرسد
چو رسم مهر و وفا نیست چرخ اطلس را
بخاک ره مفکن همدمان واپس را
درین حدیقه بیک چشم بین گل و خس را
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
غبار خاطری از رهگذار ما نرسد
اگر چه سوختن عاشقان بود دلجو
که جز بسوختن از عود بر نیاید بو
مباش اهلی ازین بیشتر خموش و بگو
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
بسمع پادشه کامکار ما نرسد
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
مخمس
این همه خشم تو ای عاشقکش بی باک چیست
دل ز خشمت خاک شد این زهر بی تریاک چیست
جر دل غیر از نگاه دیده بی باک چیست
دیده را گر با تو کار افتاد دل غمناک چیست
مرغ عاشق میشود پیراهن گل چاک چیست
ایکه در خوبی نباشد همعنانت هیچکس
کی ز فتراک تو عاشق بگسلددست هوس
میروی شاهانه و غوغای خلق از پیش و پس
ابلق حسن ار بزیر زین یوسف بود بس
عالمی گرد سمندت دست بر فتراک چیست
شمع رویت کز وجود ما اثر باما نهشت
او بود مقصود خواه از کعبه و خواه از کنشت
آتشین رویت بهشت ماست ای حوری سرشت
خلق میگویند آتش ره ندارد در بهشت
ای بهشت عاشقان این روی آتشناک چیست
آن دولب کز آب خضر و چشمه کوثر نهند
تا بکی بگشایی و خلقی ز حسرت جان دهند
خلق اگر در فکر آن کز زهر مردن و ارهند
مرده تریاک را بسیار عزت می نهند
تو ازین لب مهره بگشاد مهره تریاک چیست
عالمی را کرده یی از حسن خود پر شور و شر
بسکه خون عاشقان میریزی ای رشک قمر
چرخ در خون از شفق دامان کشد شام و سحر
گر ز رشک روی تو مه را شده پاره جگر
این نشانیهای خون بر دامن افلاک چیست
گر بجرم عشق با اهلی نمیگویی سخن
ای گل نو رسته بشنو پند پیران کهن
گلبن امید غمخواران مکن از بیخ و بن
گر حسن قدر تو را نشناخت او را عفو کن
پیش عفو شامل تو جرم مشتی خاک چیست
دل ز خشمت خاک شد این زهر بی تریاک چیست
جر دل غیر از نگاه دیده بی باک چیست
دیده را گر با تو کار افتاد دل غمناک چیست
مرغ عاشق میشود پیراهن گل چاک چیست
ایکه در خوبی نباشد همعنانت هیچکس
کی ز فتراک تو عاشق بگسلددست هوس
میروی شاهانه و غوغای خلق از پیش و پس
ابلق حسن ار بزیر زین یوسف بود بس
عالمی گرد سمندت دست بر فتراک چیست
شمع رویت کز وجود ما اثر باما نهشت
او بود مقصود خواه از کعبه و خواه از کنشت
آتشین رویت بهشت ماست ای حوری سرشت
خلق میگویند آتش ره ندارد در بهشت
ای بهشت عاشقان این روی آتشناک چیست
آن دولب کز آب خضر و چشمه کوثر نهند
تا بکی بگشایی و خلقی ز حسرت جان دهند
خلق اگر در فکر آن کز زهر مردن و ارهند
مرده تریاک را بسیار عزت می نهند
تو ازین لب مهره بگشاد مهره تریاک چیست
عالمی را کرده یی از حسن خود پر شور و شر
بسکه خون عاشقان میریزی ای رشک قمر
چرخ در خون از شفق دامان کشد شام و سحر
گر ز رشک روی تو مه را شده پاره جگر
این نشانیهای خون بر دامن افلاک چیست
گر بجرم عشق با اهلی نمیگویی سخن
ای گل نو رسته بشنو پند پیران کهن
گلبن امید غمخواران مکن از بیخ و بن
گر حسن قدر تو را نشناخت او را عفو کن
پیش عفو شامل تو جرم مشتی خاک چیست
اهلی شیرازی : اشعار ترکیبی
رباعی مستزاد
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱
کس از سرشت بدو نیک خلق آگه نیست
بدان خدای که جان داد خلق عالم را
خدا شناس توان شد بعلم و عقل ولی
بهیچ وجه نشاید شناخت آدم را
آدم از خلد برین دور شد از لذت نفس
از سر عرش در افتاد باین چاه بلا
بگذر از لذت طبع و بنگر کاین سگ نفس
از کجا می فکند آدم مسکین به کجا
میرک اشقر زرگر مگرش جوهریی
داد فیروزه نگینی که نشاند بطلا
او نگین بستد و بگریخت ندانم که چه کرد
تا دگر بار بر او چشم فتادش ز قضا
جوهری گفت که فیروزه بده پیش از جنگ
دیده گفتا بکنم باز دهم جنگ چرا
بدان خدای که جان داد خلق عالم را
خدا شناس توان شد بعلم و عقل ولی
بهیچ وجه نشاید شناخت آدم را
آدم از خلد برین دور شد از لذت نفس
از سر عرش در افتاد باین چاه بلا
بگذر از لذت طبع و بنگر کاین سگ نفس
از کجا می فکند آدم مسکین به کجا
میرک اشقر زرگر مگرش جوهریی
داد فیروزه نگینی که نشاند بطلا
او نگین بستد و بگریخت ندانم که چه کرد
تا دگر بار بر او چشم فتادش ز قضا
جوهری گفت که فیروزه بده پیش از جنگ
دیده گفتا بکنم باز دهم جنگ چرا
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵