عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در توحید و موعظه گوید
منت ایزد را که صنع او ز گل خار آورد
خاک ما از قطره آبی پدیدار آورد
از هوا در گنبد سرها صدایی افکند
تا به حکمت مشت خاکی را بگفتار آورد
قدرت او ساخت در ترکیب تن هر گوشه یی
مفصلی گردان که چونگردون برفتار آورد
در خیال صورتی کز قطره آب آفرید
نقشبندان خرد را رو بدیوار آورد
نیست از صنعش عجب گر مریم از باد هوا
همچو عیسی نشاه خورشید رخسار آورد
شربت آبی کز کرم بخشد نبات تشنه را
چون رسد در کام نیشکر بار آورد
تا نسازد روشن از کحل هدایت چشم دل
بوالحکم بر مهجز پیغمبر انکار آورد
غیرت او گر کشد تیغ مهابت از غلاف
گردن فرعون را دربند اقرار آورد
گر بدرد پرده ناموس بر اهل صلاح
بایزیدان را برون از خرقه زنار آورد
خود فروشی گر کند یوسف بحسن خویشتن
او چون غلامانش ببازار آورد
عارف خود را کند مستغنی از نقش کتاب
جوهر صافی دلش آیینه کردار آورد
هر یکی را نوبتی داد ارچه باهم آفرید
احمد مختار را در وقت مختار آورد
لایق هر کس بهر کس داد چیزی لاجرم
ذوالفقاری بایدش جنگی که کرار آورد
نشکند غیر از دلی کو را خریداری کند
گوهر قابل شکستن هم خریدار آورد
گر رود افتاده یی را پاز جای خویشتن
کیست تا بر جای خود جز لطف جبار آورد
پرده قاتل برای مصلحت قهرش درد
ورنه لطفش جمله را در ظل ستار آورد
دشمنان دوزخی را گر بسوزد در جهان
مرغ را فرمان دهد کاتش بمنقار آورد
جای حیرت نیست کر نمرود را سوزد بنار
چون خلیل الله برون بی زحمت از نار آورد
وای برما زینهمه زهری که شیطان میدهد
گرنه تریاک کرم غفران غفار آورد
نون رحمن کشتی نوح است و رنی چونکس
طاقت یک موج قهر از بهر قهار آورد
گر سرو زر مومنان دارند در راهش دریغ
از پی تاراجشان کافر ز تاتار آورد
چرخ هم سر گشته چون پرگار در فرمان اوست
چون تواند کسکه کار کس بپرگار آورد
راستی را نیک و بد وابسته تقدیر اوست
چونکند مدبر که خود در سلک ابرار آورد
جمله یکذاتند در اصل وجود ایشان ولی
گه عزیز آرد برون از بطن و گخ خوار آورد
زر که یکجوهر بود گه قفل فرج استرست
گه چو میل سرمه ره در چشم دلدار آورد
اوکه بندد در مشیمت زشت و زیبا قادرست
که ز فاجر صالح و صالح ز فجار آورد
هیچ بیخیری مبین یعنی که شر محض نیست
زهر دیدی مهره را بنگر که هم مار آورد
هر چه جزوی بینی اش خاصیت کلی در اوست
عنکبوت ایزد برای پرده غار آرود
ای بسا زشتی که باشد خوبیی را واسطه
دیو نفس است آنکه اینشکل پریوار آورد
رحمت حق از پی لب تشنگان محنت است
لاجرم شربت طبیب از بهر بیمار آورد
خدمت حقکن غم روزی مخور کز خوان رزق
قسمت هرکس وکیل رزق ناچار آورد
در سوار فقر باشد روشناییها بسی
مردمان دیده را ظلمت در انوار آورد
گر نباشد نیستی در حضرت هستی متاع
مالک دینار باشد هر که دینار آورد
پیر معنی مرد را باید چو فانوس خیال
کز چراغ دل درون در سیراطور آورد
نگذرد از جای خود سالک که چشمش بسته اند
گرد و صددوران بسر چون گاو عصار آورد
نربیت جایی اثر دارد که جوهر قابل است
کی بکوشش نارون چون ناربن بار آورد
عاشقان مست را دست از تکلیف بسته اند
کی سر مجنون کسی در بند دستار آرود
تا وبال جان بود نفست بلا بینی ز جان
گنج را تامار باشد رنج و تیمار آورد
دل که غیر از دوست خواهد دوست نتوان داشتن
دشمنست آندوستی کو رو به اغیار آورد
ز آرزوی شاهدان خود رامیفکن در عذاب
کآخرت این آرزو بیزار بیزار آورد
چون دلت می خواهد و معشوقه و آواز چنگ
گر ملک باشی که فی الحالت نگونسار آورد
لذت خورد و خورش جانت اسیر نفس کرد
دانه خوردن مرغ را در دام طرار آورد
شهوت از سیر حقیقت روح باز آرد که مرغ
ز آرزوی دانه اندر دام طرار آورد
از لجام نفس و شهوت مرد ره آزاده است
شیر از آن نبود که سر در قید افسار آورد
کی بمردار جهان شیران حق رغبت کنند
هم سگ نفس خسیسان رو به مردار آورد
نفس کافر دشمنست از وی حذر کن زینهار
یا بکش یا جهد چندانکن که زنهار آورد
زاری نادان بغیر از آرزوی نفس نیست
شیر جستن طفل را در گریه زار آورد
گر مجرد همچو عیسی نیستی زحمت مکش
هرکه بار دل برد همچون خران بار آورد
راحت از هر یار نتوان دید یار خویش باش
ای بسا محنت که یاری بر سر یار آورد
غایت حکمت بود وحشت ز خلق روزگار
ورنه افلاطون چرا رو سوی کهسکار آورد
طبع را کم کن بد آموزی بهر جزوی، مباد
ناگهان در کلیی این شیوه در کار آورد
از طریق شرع بیرون رفتن از گمراهی است
کمتر از موری مشو کو ره بهنجار آورد
جز کلام حق مکن تعویذ خود نا دیو نفس
زیر فرمان تو این تعویذ و طومار آورد
گر شوی شب زنده دار از مکر شیطان ایمنی
دزد را کی زهره کو رو سوی بیدار آورد
پیرو حق شو که دست سامری کوته شود
چون کلیم الله دست معجز آثار آورد
همچو آدم خاک شو پندار شیطانی بهل
تانه چون او گردنت در طوق پندار آورد
نقش هستی را بدست خود فروشو تاترا
جبرییل عشق در معراج اسرار آورد
کعبه جان جای تست آنجا به هشیاری رسی
مست ره گمکرده اندر خانه هشیار آورد
در طواف کعبه دلهای ارباب صفا
گر کنی سعیی طوافت چرخ دوار آورد
جان به رقص آورز و جددل که تن کز پا فتاد
در سماعش بار دیگر چرخ فخار آورد
ایمن از عالم مشو گر شد بسر طوفان نوح
ای بسا موجی چنان کان بحر خونخوار آورد
گرچه حلاجی برون کن پنبه غفلت ز گوش
زانکه این همکاسه سر را بر سر دار آورد
راست شو با حق که حق با راستان در راستیست
مکر او کجبازی اندر کار مکار آورد
راستی را قلب بازی، بازی خود دادن است
کآسمان دربند دایم دست عیار آورد
سایه داری از خسان کم جو که کی گردد شجر
گر گیاهی خویش را بالا به اشجار آورد
در کمال ناکسان کی بوی خاصیت بود
خار صحرا هم گل بی نفع بسیار آورد
شرکت معنی بصورت نیست کز انجم سهیل
فیض او رنگ عقیق و رنگ بلغار آورد
بی غرض گوید سخن اعلی از آن قدرش بود
ورنه باقدر سخن سنجان چه مقدار آورد
شعرا گر باشد لباس شاهد معنی نکوست
ورنه عاقل فخر کی هرگز به اشعار آورد
شعر رنگین از تکلیف نقش چین و آب جوست
رو بدریا کن که گوهر بحر ذخار آورد
اینچنین نقد روانی را که در میزان نظم
هز یک از روی نکته معنا بمعیار آورد
مخزن المعنیش خوان بلکه معانی، با خرد
هم زنام اعداد تاریخش بتذکار آورد
خواهم از عین کرم آنکسکه چون آبحیات
چشمه خود را بظلمات شب تار آورد
قابل روشندلان گر داند این نظم حقیر
قایلش را از کرم در سلک اخیار آورد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح سید شریف گوید
شکر خدا که مژده راحت فرا رسید
آن ارزو که داشت دل ما بما رسید
آمد بهار زندگی و سبزه و نشاط
گو خرش برآ که موسم نشو و نما رسید
از عزتش بخاک رسید آیت امان
وز خاکیان بعرش خروش دعا رسید
احرام کعبه بست دلم در صفای صدق
بی سعی ره بکعبه صدق و صفا رسید
بیمار غم رسید به بزم وصال یار
دیگر چه غم که خسته بدار الشفا رسید
یعقوب وار نرگس چشمم شکفته شد
زان بوی پیرهن که ز باد صبا رسید
اینک رخم رسید بخاک رهش دگر
مس پاره امید مرا کیمیا رسید
بازم ز دست جذبه خورشید وصل تو
کاه ضعیف را کشش کهربا رسید
دردش بمن رسید و دوا شد نصیب غیر
شکر خدا به هر چه مرا ار خدا رسید
حقا که خوشگوار تر از صاف عشرتست
درد جفای او که باهل وفا رسید
آسوده بود مدتی از برق آه، دل
یا آتشی بخرمنم افکند یا رسید
تا کی ز دست هجر خمار بلا کشم
ساقی بیا که رفع خمار بلا رسید
مجلس ز نور دم زند امروز کز سفر
سید سریف بن علی مرتضا رسید
آن افتاب عهد که از آستان او
هر ذره یی که تافت باوج علا رسید
از عرش بر گذشت سریر فضایلش
آخر ببین که پایه دانش کجا رسید
بر منتهای سدره نهال عدالتش
طوبی صفت رسید و عجب منتها رسید
رخش قضا نکرد دگر تر کتازیی
تا دست حکم او به عنان قضا رسید
تسبیح قدسیان فلک ذکر خیر اوست
وز گنبد سپهر بگوش این صدا رسید
بخشد دو کون و میرسدش اینسخا از آنک
میراث بخشش ز شه لافتی رسید
هر بینوا که یافت ز خوانش نواله یی
از آن نواله فیض بصد بینوا رسید
انس و پری چو مور و ملخ جوش میزنند
بر خوان او همین که صدای صلا رسید
ای آفتاب، ظل تو بر خاک اگر فتاد
آن خاک ذره ذره باوج سما رسید
وانکسکه تافت روی ز خورشید رای تو
چون سایه اش بلای سیاه از قفا رسید
بر هر عدو که خشم تو چین بر جبین نمود
کشتی زندگیش بموج فنا رسید
هرجا رسید لمعه یی از برق تیغ تو
گوییکه آتش از نفس اژدها رسید
نشوو نمای خصم کجا میرسد به تو
مشکل بشاخ سدره ز شوخی گیا رسید
کسرا نمیرسد چو تو لاف کرم زدن
این موهبت ز گنج الهی ترا رسید
چونگل نماند دامن کس خالی از زری
تادست بخشش تو بشاخ سخا رسید
در هر محل که کرد گدایی سوال فیض
کس غیر بخشش تو نگفت این گدا رسید
چونسبزه صد هزار زبان شکر گوی گشت
هرجا که رحمت تو ز ابر عطا رسید
عیسی دمی ز باد هوا زاد روح بخش
زان ذره کز ره تو بباد هوا رسید
در سایه کسی که بپای تو سر نهد
هرکو رسد بسایه فر هما رسید
من بنده حقیرم و نظم بلند من
گر بر فلک رسید به یمن شما رسید
هر کس بقدر دستگه آورد تحفه یی
دست مدیح خوان به در بی بها رسید
اهلی بآرزوی تو جان داد عاقبت
راه عدم گرفت و بملک بقا رسید
چون در کمال وصف تو دستم نمیرسد
کوته کنم حدیث که وقت دعا رسید
تا روزگار هست بمانی که روزگار
خواهد ز دولت تو بامیدها رسید
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح نظام الدین احمد صاعدی
سفیده دم که صبا بوی مشگ ناب کند
شمیم گل دل ریش مرا خراب کند
چگونه دل نکشد سوی گلستان امروز
که غنچه خمیه زند سنبلش طناب کند
بباغ فاخته کوکو زند همی یعنی
کجاست ساقی مجلس بگو شتاب کند
دلم بسینه طپان است زین هوا چو نمرغ
که در قفس ز نسیم گل اضطراب کند
نوای بلبل مست از نشاط صحبت گل
مرا چو لاله ز حسرت جگر کباب کند
بباده دیده بختم ز خواب کن بیدار
مهل که نرگس مستت مرا بخواب کند
درین هوا که صبا از نسیم مشگ آمیز
چو لاله بر ورق گل زند گلاب کند
ز بیم قاضی عهدست ورنه هر که بود
چو لاله کاسه و ساغر پر از شراب کند
چراغ چشم صواعد نظام دین احمد
که سایه کرمش کار آفتاب کند
ببارگاه قضا کلک معجز آثارش
هزار مسله را حل بیک جواب کند
به همعنانی از و جبرییل درماند
چو دست همت او پای در رکاب کند
بعهد دستش اگر ابر درفشان گردد
سزد که برق یمان خنده بر سحاب کند
همای تربیت او چو سایه اندازد
عجب مدار که گنجشک را عقاب کند
نسیم لطفش اگر در جهان پیر وزد
خزان پیری او نو گل شباب کند
گر آتش غضبش در دل محیط افتد
محیط راتف او سربسر خراب کند
و گر بکوه رسد گرد باد صولت او
روانش از حرکت سنگ آسیاب کند
در آفتاب تب لرزه گیرد از هیبت
اگر به چرخ نظر از سر عتاب کند
ایا بلند جنابی که چرخ ما همه قدر
بافتخار زمین بوس آنجناب کند
چنانکه حکم تو باشد بایستدبر جا
بچرخ امر تو گر «فاسقم» خطاب کند
یقین که ذات تو را بر گزیده خواهد کرد
فلک ز نسخه عالم گر انتخاب کند
عطیه بخش مه است آفتاب از نوری
که ذره ذره زرای تو اکتساب کند
ز پاس شرع تو شیطان دگر بخواب ندید
که دست فتنه در آغوش شیخ و شاب کند
ز اعتدال مزاج جهان بحکمت تو
عجب بود که کسی فکر ناصواب کند
ز تقوی ات رخ نامحرم آفتاب ندید
بغیر خود که عرق دایم از حجاب کند
بجز عدو که گزد دست خود کرازهره
که همچو غنچه سر انگشت را خصاب کند
حسود جاه تراگر سر مدیح بود
زمانه مدحت او مغفرت مآب کند
سر عدوی تو چون کشتی نگونساران
اجل ببحر فنا غرقه چون حباب کند
بلند مرتبتا، رتبت توزان بیش است
که شرح فضل تو اهلی بصد کتاب کند
تجز دعای تو دستم نمیرسد یارب
که حق دعای من خسته مستجاب کند
بقای عمر تو یارب فلک دهد چندان
که عمر نوح بیکساعش حساب کند
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح معین الدین صاعدی گوید
گر مرغ دل ز مزتبه بر آسمان رسد
وز آسمان بپایه معراج جان رسد
ور سدره منتهای بلندی نبخشدش
شاید به خاکبوسی آن آستان رسد
مانامه را بطایر همت سپرده ایم
باشد بآستانه عرش آشیان رسد
وان آستان قدر شریعت پناهی است
کانجا خرد بیاری فهم و گمان رسد
خورشید فضل و فخر صواعد که نوراو
زانگونه صاعدست که بر آسمان رسد
یعنی معین دولت و دین محمد آنک
عرش از درش بکعبه امن و امان رسد
ذاتی مگر پدید کند آفریدگار
باقدر و شان او که در آنقدر و شان رسد
گر حکمتش مزاج جهانرا دهد صلاح
پیر هزار ساله به بخت جوان رسد
ذیل کرامتش که بودسایبان خلق
خورشید را حمایت ازین سایبان رسد
برق عنایتش چو درخشد براهل ملک
بس کور ره نشین که بگنج نهان رسد
چشم عدو بخار گلستان قدر او
گاهی رسد که بر سر نوک سنان رسد
خوان خلیل هر طرف افکنده از کرم
در انتظار کز چه طرف میهمان رسد
هر چند آبروی فروشد عدوی او
هرگز نصیب نیست که نانش بنان رسد
از رشح کلک او دل ما تازه میشود
مانند تشنه لب که بآب روان رسد
جان میدهد به مرده دلان چون حیات خضر
هر رشحه یی کز آن قلم درفشان رسد
تا حشر همچونامه رحمت بدست هست
آزاد نامه یی که بدین بندگان رسد
گستاخیی بحضرت او میکنم چه گر
مورش سخنوری بسلیمان چسان رسد
ایچشمه حیات تو خود خضر راه شود
تا شام غم بروشنی جاودان رسد
از آب لطف گر ننشانی غبار قهر
گرد بلا بدامن آخر زمان رسد
گر خود عنان کشیده نرانی سمند خشم
دست فلک بداد کیت در عنان رسد
ای ابر لطف چون مددت میکند فلک
رحمت بخلق کن که ز رحمان همان رسد
از قطره یی که تشنه لبی کم کند ز بحر
پیداست تا ببحر چه شود و زیان رسد
بر خاکیان فشان قدری لای جام لطف
تا ابر رحمتی بلب تشنگان رسد
ما خود ز شوق خویش چگوییم حال خود
باشد که این غزل بتوای نکته دان رسد
از زخم هجر کارد چو بر استخوان رسد
نزدیک شد که کار ز دوری بجان رسد
دور از تو چند کار دل ما بود خراب
ای بیخبر ز درد تو کارم بجان رسد
خواهم که شرح هجر دهم لیکن این بلا
کی میهلد که قصه بشرح و بیان رسد
گردم زنم ز غصه بسوزم نگفته حال
کاین شعله نیست آنکه ز دل بر زبان رسد
درکاغذست رشته جانم بجای خط
حاجت بقصه نیست اگر این نشان رسد
طومار طی کنم که سخن گر شود دراز
از ملک فارس قصه بهندوستان رسد
هم صبر به که گر نبود روزگار صبر
کی میوه مراد ز باغ جهان رسد
خواهم درید جامه جانرا ز خرمی
تشریف وصل گر بمن ناتوان رسد
شک در خلوص خویش ندارم که نقد من
شرمنده نیست گر محک امتحان رسد
مرغ دلم بغیر تو سر ناورد فرو
گر جای دانه گوهرش از کهکشان رسد
زد فکر بکر تکیه چو مریم بنخل خشک
کز شاخ آرزو رطبش در دهان رسد
اهلی ز گفتگو بدعا ختم کن سخن
حال تو کی بشرح ز صد داستان رسد
یارب همیشه باشی و در باغ عمر تو
روزی مباد کافت دور خزان رسد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح شاه قلی بیک گوید
المنه لله که شب هجر سر آمد
خورشید من از مشرق مقصود برآمد
ای بلبل مهجور چو گل باش شکفته
کاینک گل خندان تو باز از سفر آمد
ای باد بیعقوب بگو چشم تو روشن
کز یوسف گمگشته بکنعان خبر آمد
منت برم از دیده که از آب دو چشمم
یکبار دگر نخل مرادم به بر آمد
مجنون صفت آشفته آنشاهسوارم
کر شهر او ماه نوم در نظر آمد
بر وزن امید بسی مردم چشمم
بنشست که تا گردی از آنرهگذر آمد
ساقی تو کجایی که شد ایام غم هجر
وقت طرب و موسم شادی دگر آمد
خورشید سعادت مه منزلگه خود شد
یعنی ز سفر سرور عالی گهر آمد
بحر کرم و گنج سخا شاه قلی بیک
آنکس که درش قبله اهل نظر آمد
آن حاکم با داد که حکمش ز سر قدر
فرمانده دیوان قضا و قدر آمد
گر ملک شود ملک جهان جمله ببخشد
وین نیز بر همت او مختصر آمد
درگلشن اقبال و شرف بخت بلندش
نخلی است که او را همه دولت ثمر آمد
مثلش دگر از مادر ایام نزاید
کز لطف و کرم خلق جهانرا پدر آمد
ای طایر فرخنده که اقبال تو باشد
مرغی که همای فلکش زیر پر آمد
آنی که گه لطف و کرم نه طبق چرخ
از مطبخ انعام تو یک ماحضر آمد
بگشود در فتح و ظفر عزم تو گویا
تیغ تو کلید در فتح و ظفر آمد
خورشید صفت لعل بسی خونجگر خورد
کز بهر غلامان تو قرص کمر آمد
آن سر کشی طبع که در آتش و پنبه است
از پر تو عدل تو چو شیر و شکر آمد
تعریف کمال و صفت خلق جمیلت
چندانکه کسی بیش کند بیشتر آمد
و آنکس که چو اشک از نظر لطف تو افتاد
هر جا که شد از بد گهری در بدر آمد
هر کسکه چو صاحبنظران خاک رهت نیست
گر روشنی دیده بود بی بصر آمد
شد تنگ چنان سینه خصمت که دل او
بیرون ز ره دیده بخون جگر آمد
فریاد رس اهلی درمانده شو از لطف
کورانه برو نشد بود اکنون نه در آمد
بیچاره همیسوزد ازینغصه که چونشمع
عمرش همه در آتش محنت بسر آمد
نقد سخنش گرچه روان است ولیکن
مس بود باکسیر قبول تو زر آمد
من هیچ نیم در سخن و لطف تو شد یار
تا از من بیقدر و هنر اینقدر آمد
تا دارد ازین بحر فلک زورق خورشید
هر شام فرو رفتن و هر صبح برآمد
ذات تو بود پاک که سنگ ادب تو
دندان شکن فتنه دور قمر آمد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - در مرثیه ملک منصور گوید
بهار آمد و نخل روان ز عالم شد
بهار خرم عالم خزان ماتم شد
دریغ و درد که از سروران عالمگیر
بیادگار یکی مانده بود و آنهم شد
جهان سیاه شد از این عزا و چون نشود
کهشبچراغ جهانتاب از جهان کم شد
طریق امن و سلامت نماند در عالم
کزین مصیبت و محنت زمانه درهم شد
غمی رسید بروی زمانه از تقدیر
که پشت طاقت گردون زبار اوخم شد
شکست ساغر عیش و نشست غلغل بزم
سرود مجلس یاران ترانه غم شد
گرفته خلق جهان چون حسینیان ماتم
مگر مه رجب امسال با محرم شد
ازو که مرهم دل بود چونجگر شد چاک
کنون که به کند این زخم را که مرهم شد؟
پرید باز سفید از سر نشیمن خاک
فراز سدره چو روح القدس بیکدم شد
چراغ دیده ارباب دل ملک منصور
که روح قدسی ازو تا بعرش اعظم شد
چو آفتاب فاک سایه بر گرفت از خاک
که میل همدمی اش با مسیح مریم شد
سحاب بر سر خاکش که غرق رحمت باد
چنان گریست که چشم زمانه پر نم شد
چرا شکستی ازین دوستان او دیدند
شکسته باد دل دشمنان که خرم شد
بزرگوار خدایا، گرامیش داری
که از کرامت او بس کسی مکرم شد
بهر زمین که گذر همچو ابر رحمت کرد
گشاد چشمه آبی که رشک زمزم شد
کسی بیاد ندارد که درجهان هرگز
چنین فرشته خصالی ز نسل آدم شد
اگر چه خود ز میان رفت دولتش باقیست
که وارثش خلف ارجمند اکرم شد
سپهر لطف و جهان کرم ملک قاسم
که صیت شوکت او در بسیط عالم شد
چو تیغ فتنه نشانش اساس عدل نهاد
بنای پر خلل روزگار محکم شد
بیادگار پدر باد ذات این فرزند
که در مقام هنر بر پدر مقدم شد
همیشه ظل سلیمانیش مخلد باد
که کار ملک سلمان بر او مسلم شد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مرثیه نجم السعادت گوید
از جهان رفت آنکه مانندش درین عالم نبود
شاه میداند که هرگز مثل او آدم نبود
علم و حلم و دانش و لطف و مروت جمله داشت
غیر عمر از آنچه می بایست هنچش کم نبود
چون مسیحا گر چه می بخشید جان مرده را
کار چون با خود فتادش مهلت یکدم نبود
رفت تا در ملک جان سازد بنای جاودان
زانکه دید این خانه گل را بقا محکم نبود
زخم هر کس را که می بینیم دارد مرهمی
آه ازین زخمیکه هیچش در جهان مرهم نبود
دشمن ناکس که آخر چشم او اینکار کرد
زهر چشمش کم ز زهر افعی و ارقم نبود
یوسف گمگشته پیدا گشت و آنمحبوب جان
آنچنان گم شد که پنداری درین عالم نبود
حضرت نجم السعادت آفتاب مرحمت
آن بلند اختر که عرش از ذات او اعظم نبود
پیش خورشید ضمیرش هرگز از ذرات کون
ذره یی پنهان نگشت و نکته یی مبهم نبود
ذره یی کز خاکپای او بگردون میرسید
گر نبود افزون ز ماه آسمان کم هم نبود
صد هنر انگیخت چون جمشید طبع روشنش
آنچه پیدا میشد از وی کار جام جم نبود
پاس دلها آنچنان میداشت کاندر عهد او
غیر زلف گلرخان اشفته و درهم نبود
تا حکیم او بود افلاطون نبود آوازه اش
تا کریم او بود نام بخشش حاتم نبود
بسکه می بارید در عالم زر از ابر کفش
دست کس چونگل بعهدش خالی از درهم نبود
بر ره او کس شبی ننهاد سر، کش بامداد
دامن از گوهر گران چونلولو از شبنم نبود
آسمان نقص هنر کردی و او دادی رواج
با فلک بد شد از آن شان دوستی با هم نبود
در هنرمندی و دانش از که بالاتر نرفت
درچه علم استاد شد شخصی که او اعلم نبود
سنبل زلف کدامین گل نیاشفت از غمش
نرگس چشم که خونپالا درین ماتم نبود
بسکه بود از گریه مردم بکویش زمزمه
کس نبود آنجا که چشمش چشمه زمزم نبود
دود آه دوستان آتش بعالم می فکند
دشمنان را دیده هم از خون دل بی نم نبود
بی خراش غم ندیدم سینه یی همچون نگین
بی عقیق خون دل یک دیده چون خاتم نبود
آه از این نیلی خم گردون که از وی هر که را
جرعه شادی برآمد بی غبار غم نبود
دل منه چونغنچه بر عیش جهان کز این چمن
هیچکس چونسبزه بیش از هفته یی خرم نبود
سوسنی آزاده نامد در جهان کاخر چو رفت
جامه نیلی کرده از این نیلگون طارم نبود
کس ترقی همچو ماه نو نکرد از مهر چرخ
کاندران افزودنش کسری در آن مدغم نبود
خاک باد اینکاسه گردون که کس از وی نیافت
شربت نوشی که با وی زهر حسرت ضم نبود
سر پنهان اجل ظاهر نمیگردد بکس
دم مزن این راز را اهلی که کس محرم نبود
ختم کن یارب برحمت حال او کانجام کار
کس خلاص از چنگ مردن ز آدم و خاتم نبود
از جهان این سایه گر کم گشت عمر شاه باد
شکر حق باری که مویی از سر او کم نبود
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح نجم الدین محمود گوید
شنید گوش من از هاتفی شب دیجور
که ای بخواب طرب خفته در سرای سرور
خبر زباد اجل نیستت مگر که شدی
چو گل بعمر دوروزه ز غافلی مغرور
دگر بکوی عبادت کجا رسی هیهات
که تاخت توسن طبعت براه فسق و فجور
نماز تو بچه ارزد که در دعا باشی
چو گل گشاده کف از بهرزر برب غفور
نکرده یاد بصدق از هزار و یک نامش
بقصر و حور کنی میل با هزار قصور
ندای عالم غیبت بگوش دل نرسد
ز بسکه گوش تو پر شد ز نغمه طنبور
بآب دیده سبک ساز آتش خود را
مباد خاک وجودت رود ببار غرور
بسوز کآتش سوزنده شمع کافورش
بریش سوخته باشد چو مرهم کافور
بسوز خاک تن و نقد جان بدست آورد
که زر بسوختن از خاک تیره کرد ظهور
خورد چو رشته جان کرم مرگ بر کشته
مکن شکایت و ایوب وار باش صبور
بخاطر آر شکست اجل چه می بندی
کمر چو تیر نی از بهر قتل وحش و طیور
بصد تواب درین در توان شدن نزدیک
بیک گناه شوی سالها ازین در دور
ود ضعیف قوی تن به نیم تب لیکن
یروزگار قوی باز میشود رنجور
ز بعد مستی عصیان خمار حرمان است
زباده مست پشیمان شود چو شد مخمور
حلال باشد اگر یکدلان خورندش خون
کسیکه در ره حق دل دو کرد چون انگور
گرت هواست اقامت درین سرای مجوی
بغیر سایه فخر زمان مقام حضور
جهان لطف و کرم میر نجم دین محمود
که هست ملک سخا از وجود او معمور
یقین من که نبودی بغیر صورت او
اگر یصورت آدم وجود بستی نور
ضمیر روشنش آیینه ایست غیب نما
که یافت هر چه بخاطر کسیش کرد خطور
فرو گذاشت بکار جهان نماند هیچ
اگر برای منیرش قضا گذارد امور
درست خوانده ضمیر وی از درون آن خط
که از برونش بر اینچرخ واژگون مسطور
سخا و خلق و کرم اینقدر کزو آید
بغیر اوست کدام آفریده را مقدور
ایا بلند جنابی که خاندان تراست
بر آستانه گدا صد چو قیصر و فغفور
زرشگ دست گهر پاش تو بدیده بحر
بجای قطره اشک است لولو منثور
سمند قدر تو را جا بسایه طوبی است
طناب پلای ز مشکین کمند گیسوی حور
زد آفتاب از آن مهر برمثال فلک
که داده یی تو بدستوری خودش دستور
ز دیدن تو عدوی ترا بود خفقان
بلی زدیدن شاهین طپد دل عصفور
همیشه دشمن تو پایمال خلق بود
اگر فتاده بود مرده نیز چون زنبور
بچشم درک تو گردون نمود چهره زرد
اگر چه داشتی از چشم مردمش مستور
درین سخن نظری نیست گر ترا گویند
که نیست چشم فلک را بغیر تو منظور
اگر عدوی ترا در میان بود جنگی
مباد هیچ میانجیگری بجز ساطور
بزرگوارا من چون ثنای تو گویم
که عقل نیست بگنج صفات تو گنجور
ثنا ومدح تو از حد و حصر بیرون است
کی این رسد بنهایت کی آن شود محصور
نشد صفات تو نمرقوم از هزار یکی
نگشت شرح جمالت یکی ز صد مذکور
دل شکسته اهلی امید آن دارد
که باشکستگی شعر داریش معذور
من این قصیده بیک روز گفته ام بالله
مرا بدعوی شعر این قصیده شد منشور
از آن ز بعد تغا میکنم دعای بقات
که در دعای تو میخیزد از فرشته نفور
همیشه تا که زند خیل شب بلشگر روز
سپاه روز شود هم به خیل شب منصور
غمت مباد و بقا بخشدت خدا چندان
که از حساب فزون باشدش سنین و شهور
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - در موعظه گوید
کسی کز خود نشد آگه چه فیض از ملک اسرارش
خبر از عالم معنی نباشد نقش دیوارش
ز راه کعبه دل دور کن سنگ بت هستی
اگر هم کعبه سنگ ره شود از راه بردارش
کسی در باغ دهر از بهر گل چیدن چرا گردد
بغیر از خار دل طرفی که بست از طرف گلزارش
گل ده روزه دنیا بدین خواری نمیارزد
که زیر خاک گور آید برون از دیده ها خارش
نیرزد مستی دولت خمار یک نفس هرگز
مبین اقبال جمشیدی نگه کن اشک ادبارش
نظر تنگی که بگشاید به دنیا دیده چون حلقه
نبندد چشم اگر بر دیده ها کو بند مسمارش
جهان مردار و دنیادار میماند بدان گرگی
که آرند از دهان بیرون به زخم چوب مردارش
خبر از کیسه پردازان این ره خواجه کی یابد
که شد مست از نشاط ن که خوش گر مست بازارش
برین خاک سیه هرکس که پشت پا چو عیسی زد
فلک از کهکشان ریزد گهر در پا بخروارش
ازین شکرستان مرغی دهان شیرین تواند کرد
که چون طوطی شود رنگین بخون خویش منقارش
چه رحمت جویی از گردون دون کز زخم تیر او
حریف از گریه مرد و لب نبست از خنده و فارش
طبیب چرخ درد ما ندارد زو مجو درمان
که دشمن از طبیبی به که نبود درد بیمارش
ز تاب قهر اگر ترسی میافراز از تکبر سر
که اول آتش افتد برق خور بر فرق کهسارش
نلرزی بر صراط اتر راست روباشی که میبینم
صراط مستقیم مرد رفتاری به هنجارش
جوانا فرصت طاعت مده از کف که خوش نبود
طهارت آنگه از پیری که آب افتد بشلوارش
دو عالم حق دهد مزد و تو در طاعت چو آن کودک
که از کارش بود خوشتر اگر سوزی بیکبارش
ترا ای خودپرست از حق پرستی کی خبر باشد
که بهر نان و بیم جان سجود آری بناچارش
ترا گر دوست میباید چه فرق از خلد تا دوزخ
تو جنت میداری بشهد و شیر و انهارش
درین ره مرد میباید که باشد راه بین ورنه
چه سود از رفتن بی دیده همچون گاو عصارش
نه حیف از یوسف عقلت که دربند هوس ماند
عزیز مصر جانش کن وزین زندان برون آرش
به زیر هر سر مویی تنت سری نهان دارد
تو خود واقف نمیگردی سر مویی ز اسرارش
بمعراج سبکروحان چو عیسی کی رسد آن کو
گرانبارست همچون خرز ثقل معده انبارش
دلی کو پایه خود بشکند در حظ نفس آن به
که چون هاروت آویزی بچاه غم نگونسارش
به عقل آدم شو آنگه سروری کن زانکه نادان را
چه جای افسر دولت که بر سر ناید افسارش
چه باشد ظلم و نامردی بشو مظلوم اگر مردی
که مرد ازار کش باید نباید دست آزارش
مزن سنگ سلامت بر سبوی ما که خاک کس
ندارد اختیاری تا چه سازد چرخ فخارش
گر از اهل مروت باشی از طوفان چه غم داری
مروت کشتی مردست و لطف حق نگهدارش
همه کس طور درویشان ندارد ایخوش آنمردی
که گیرد رنگ ایشان گر چو ایشان نیست کردارش
کی آب روی درویشان به دیناری خرد آنکو
به از صد ملک دینار باشد نیم دینارش
نوازش بیغرض باید نه چون دهقان بیهمت
که بخشد کشته را آبی بامید دومن بارش
کریم آنکس بود کو چون سهیل از تربیت کردن
فراغت باشد ا رنگ عقیق و بوی بلغارش
چو داری خرمن هستی بغیری میرسان نفعی
که باد نیستی آخر بخواهد شستن آثارش
زیانی نیست بی سودی اگر هم سوختن باشد
زیان عود از آتش بود بنگر بوی بسیارش
کمالی هست هر چیزی که بیش از آن نخواهد شد
نخواهد مرغ شد تیری که برسازند طیارش
گرت خواب اجل آمد ز سیر جان چه درمانی
چو تن از پا فرو ماند بود جان وقت رفتارش
تن خاکی است درج گوهر دل پاس او تا کی
گهر بردار و درج خاک هم با خاک بسیارش
تو کی زین چرخ درهم گشته یابی رشته مقصود
قضا سررشته کاری که داد از دست مگذارش
قضا از اقتضای «کل حزب» قسمتی کرده
که سرگین چین اگر گویی که گل چین زان بود عارش
مریض درد نخوت را اجل داروی درد آمد
گران جان را ز جان برهان که میسازی سبکبارش
بلایی کز قضا اید بکش چون خود بلی گفتی
کسی کی رنجد از قاضی چو میگیرد باقرارش
بدل تکرار حرفی کن که خواهی بر زبان راندن
سخن گر قند محض آید پسندیده است تکرارش
نبی را چون پس از چل سال اظهار نبوت شد
گرت سیری بود نتوان هماندم کرد اظهارش
ز غیرت نردبانی در ره معراج توحیدست
که نبود پایه اول بغیر از کرسی دارش
چو در کریاس سلطانی نیابی بی وسیلت ره
چه جویی کبریای حق بجو در صفه بارش
ز پرواز بنی بال و پر جبریل درماند
نبی غیر از ولی کس چون رسد در سیر اطوارش
نبی گر نقطه ذاتش نباشد مرکز هستی
درستی کی بود پرگار نه گردون در ادوارش
کجا علم نیی از جهل خود بوجهل بشناسد
چه فرق از روز روشن چشم اعمی تا شب تارش
درین جنسیت صوری نبی آن عکس طوطی دان
کزو طوطی صفت آدم بهم جنسی است گفتارش
به مردی گر کسی گیرد چو حیدر در جهان روزه
ملک در یوزه احسان کند در وقت افطارش
نبی قندیل نور آمد ولی شمعی از او روشن
زهی شمعی که تا روز قیامت باشد انوارش
جمال شاهد نظم تو اهلی اهل دل بیند
که از کوته نظر پنهان بود حسن پری وارش
ز نظمم بوی مشگ اید که رشح آهوی کلکم
سراسر نافه است اما نه رزاقست عطارش
درین کحل الجواهر ساختن من چشم آن دارم
که سازند این سواد شعر مردم کحل ابصارش
چو از کشف حقایق نام او سرالحقیقت شد
بغیر از نام خود حرفی پی تاریخ مشمارش
فروغ گوهر نظمم چراغ اهل دل بادا
ز چشم عیبجوی دشمنان یارب نگهدارش
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح معز الدوله گوید
سوار من که سرم باد گوی میدانش
سر منست و سر زلف همچو گانش
هزار یوسف مصری کمست اگر هردم
فرو روند بفکر چه زنخدانش
از آن همیشه گریبان درم که در کارم
گره همی فکند تکمه گریبانش
کمال صورت او از که باز پرسم من
که هرکه می نگرم چون منست حیرانش
ز دست چشم بلاجو دلم بجان آمد
که هرچه دیده بر او بست داد تاوانش
بباغ عارض او هر طرف که می بینم
نهاده دام دلی طره پریشانش
هزار نقد دل و صد هزار جوهر جان
فدای حقه یاقوت و لعل خندانش
کسی که اینهمه خوبی و نیکویی دارد
چگونه زار نباشد اسیر هجرانش
دوای مفلسی و عاشقی نمی باشد
وگر بود کرم آصف است درمانش
معز دولت و دستور ملک عبدالله
که هست زیر نگین ملکت سلیمانش
قضا چو دید ضمیر منیر او بگذاشت
حساب روز قیامت بروز دیوانش
زهی مراتب حشمت که از کرم دایم
گدای ریزه خوان است خان بن خانش
سزد که بر ورق مشکبار نافه چین
خط خطا بکشد کلک عنبر افشانش
بروز نامچه عمر جاودان مجراست
برات خضر که طغرای اوست عنوانش
چو مور تشنه و دریای بیکران باشد
اگر خورند دو عالم ز نعمت خوانش
چو روز بر همه کس روشن است اینمعنی
که شمع ماه چراغیست از شبستانش
ایا بلند جنابی که خانه قدرت
گذشته است ز طاق سپهر ایوانش
عنایت ازلی همره سعادت تست
که باد تا بابد لطف حق نکهبانش
عدو که با تو زبان آوری کند چو نشمع
ببر زبانش و بر جای خویش بنشانش
اگر نه مهر تو ایمان خود کند دشمن
زمان مرگ بروزی نگردد ایمانش
هر آنکه با تو چو سوسن دراز کرد زبان
نشانده باد چو نرگس بفرق، دندانش
عدوی جاه ترا باد آنمرض کزتن
برای رشته بر آرند رشته جانش
بنای خاصه هستی کجا شود ویران
اگر ز ضبط تو بودی اساس و ارکانش
ز حق شناسی نعمت غلام شد اهلی
وظیفه نیست که غیر از تو کس دهد نانش
بجان آصف دوران که این گدا چون مور
بخانه نیست جوی آذق زمستانش
بروزگار بگو کاین فقیر کاین سر گردان
غلام ماست ازین بیشتر مرنجانش
مبین خرابی حالش نظر بمعنی کن
که جای گنج معانی است جان ویرانش
همیشه تا فلک از فیض ماه و پر تو مهر
گهی بهار شود گه خزان گلستانش
نهال عیش تو یارب بلند باد چنان
که دست غم نرسد بر طراز دامانش
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - در منقبت امیر المومنین (ع) گوید
ای با سپهر بوقلمون هیبتت به جنگ
روز و شب از نهیب تو گردیده رنگ رنگ
تیغت نهنگ معر که و جوش جوهرش
طوفان ماهیان بود از جنبش نهنگ
شیر حقی و طایر فرخنده یا علی
عنقا بروز جنگ برآری بزیر چنگ
دستت بذوالفقار دوسر یک اشاره کرد
این یک سرش ختا بگرفت آن یکی فرنگ
بر تنگ دلدلت مه نو حلقه یی بود
یک نیمه گشته ظاهر و یک نیمه زیر تنگ
برقی است دلدل تو که گر بگذرد بکوه
گلهای آتشین جهد از نعل او ز سنگ
در بند تو به سلسله های زر آفتاب
در طوق توزقوس و قزح چرخ نیل رنگ
در قبضه مراد تو خم شد کمان چرخ
تیر فلک ز سهم تو شد راست چون خدنگ
طوطی بقصد کشتن باز از عدالتت
منقار او چنانکه بخون ناخن پلنگ
گردون ز بارگاه تو گردن اگر کشد
تیغ دوسر در آورد او را به پالهنگ
ای شهسوار ملک عرب کی رسد بتو
کیخسرو از شکوه و تهمتن به فر و هنگ
روز دغا ز خیل سلیمان حشر ترا
هر مور صد تهمتن و هر پشه صد پلنگ
روی زمین بموی سفید آفتاب رفت
تا بی غبار لشگر دشمن کند کرنگ
ناچخ بکف دوان یکهفته بر فلک
پیکی است در کاب تو با صدهزار ننگ
زنگ زردی که ماه نوش یک زبان است
بر بسته تا بعرش رساند صدای زنگ
شهباز قدرتی وصف دشمنان تو
از حمله ات ز هم گسلد چون صف کلنگ
تیغت که فرق تا بقدم غرق گوهرست
غواص بحر جنگ شود با تن پلنگ
خصم ستاره سوخته ات گر رود بباغ
گلخن کند ز بخت سیه سبزه والنگ
نبود درنگ خصم تو در دهر و گر بود
رو زردی از درنگ برآرد چو بادرنگ
نور تو تافت بر همه دلها مگر دلی
کآیینه اش ز ظلمت کفرست زیر زنگ
خصم از تو روسیه بسیه بختی خودست
ز آیینه نیست روسیهی بر سپاه زنگ
پیش تو شاه متقیان هیچ دور نیست
گر زهره همچو عود بر آتش بسوخت چنگ
ای میر نحل چاشنی شهد نطق تو
دارد حلاوتی که در آرد شکر به تنگ
تو مظهر عجایبی و در ثنای تو
عقل و حواس بیخود و فهم خواص دنگ
شرمنده ام که تحفه من نیست جز سخن
از راه نظم قافیه تنگ بسته تنگ
گلدسته نیست شاخ گیاهی است پیش تو
این نخل گل که طبع من آراست شوخ و شنگ
اهلی سگ تواست و بدین افتخار اوست
ترسم کزو کنند سگان در تو ننگ
کالنقش فی الحجر بنگین دلش بود
مهر تو همچو مهر و نه مهری به ریوورنگ
هفتاد سال در رهت ای کعبه مراد
رفتم بفرق و باز نماندم بعذر لنگ
سلمان وشم بواقعه فریاد رس شدی
در دشت ارژن از کف شیر سیاه رنگ
اکنون به واقعم برهان راژدهای نفس
کاین مار دل سیاه بمن بسته راه تنگ
مرغ دلم بروضه جانبخش خود رسان
زان پیش کآید از قفس تنگ تن بتنگ
یارب مقام روضه شاهم کن از کرم
چندانکه مانده است مرا در جهان درنگ
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - مدح سید شریف
ای گفته اسان تو با چرخ نیل رنگ
کاهسته باش تا نخورد شیشه ات بسنگ
روی زمین ز تیغ تو آن موج خون زند
کز موج لرزه در تن بحر افتد از نهنگ
سید شریف ایکه کمر بسته تر است
از تاج مهر عار وز تخت سپهر ننگ
خورشید در سپهر بلرزد چو عکس از آب
گر در کف تو تیغ بجنبد بعزم جنگ
طفلی که حسن بخت نزادش به بندگیت
نیل سعادتش نکشد چرخ نیل رنگ
روشن شود بصیقل تیغت چو آفتاب
گر زنگ کفر از در چین است تا فرنگ
جایی که آفتاب شدت زین زر سزاست
گر کهکشان کنند مرصع دوال تنگ
از شرم زنگ پیک تو پر پنبه میکند
پیک صبا چو غنچه زرین دهان زنگ
این معجزیست تیغ ترا کو بدشمنان
بخشد طراز جامه لعل از تن پلنگ
جاییکه خاک زر کند اکسیر لطف تو
کان را چه میکنند چه حاجت بدنگ دنگ
سرخ است از نشانه عدل تو پای کبک
بس کو بخون باز فرو برده است چنگ
بازت بفاخته نگه خشم از آن گرفت
کز بیضه سر برون نکند جز بپای لنگ
بر دشمن بداختر تو شوره زار باد
گلزار آسمان که النگ است در النگ
در راست بازیست قضا با ضمیر تو
با فهم چون تویی نتوان بافت ریوورنگ
دعوی خصم با چو تویی خنده آورد
کان مستی غرور بود از خیال تنگ
خط خط کنی هژبر چو ببر از لسان تیغ
گل گل ز زخم تیغ کنی شیر چون پلنگ
باز این غزل شنو که پی استماع آن
خاموش گشت زهره و از کف نهاد چنگ
ای صورتت ز آینه دل ز دوده زنگ
رنگ از رخ عقیق به دریوزه کرده رنگ
شاه بتان بصورت و معنی تویی که عقل
در معنیت چو صورت دیوار مانده دنگ
جاییکه سر و قد تو خیزد عجب مدار
گرد زمین فرو شود از شرم خود خدنگ
ای خونبها، بود که به قتلم شوی سوار
دامان ناز برزده با صدهزار سنگ
خطت نشان فتنه دور قمر دهد
زان رو که گرد کعبه برآمد سپاه زنگ
کی میشکست بتکده آزری خلیل
گر صورتی بشکل تو میساخت شوخ و شنگ
بگشا زبان که باز گشاید حدیث تو
کار شکر اگر چه فرو بسته است تنگ
اهلی که پای عقل بوصف تو لنگ یافت
زد دست بر دعا چو گدایان به عذر لنگ
تا در شکارگاه فلک مه رود چو باز
باز ارد از هلال بسر شهپر کلنگ
بادا درنگ مرغ سعادت بنام تو
چندانکه هست طایر افالک را درنگ
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - درمدح سعد الدین اسعد گوید
نمود بار دگر قامت خمیده هلال
زهی خجسته که آمد بفال دولت دال
فتاد ناخنه در چشم چرخ از مه نو
شفق گشود از آن معنیش رگ قیفال
بگردن از مه نو طفل نو رسیده عید
بدفع چشم نهد طوق سیم چون اطفال
نمود مه ز شفق همچو چین به پیشانی
که ماه روی مرا سرزند ز جامه آل
پری وشی است مه اندر شفق که ننماید
ز پای تا بسرش غیر یاره و خلخال
نمود ماه بانگشت هر کس و شادست
که هست سوره نون و القلم مبارک فال
هلال نیست درون شفق که شیر فلک
بخون دشمن فخر ز من زند چنگال
سپهر افضل و کرم میر سعد الدین اسعد
که یافت زبده عهدش فلک باستقلال
ز کلک اوست نکویی عروس انشا را
چنانکه روی نکورا ز زیور خط و خال
عجیب نیست که از خاک راه مردم را
روایح کرم او بر آورد چو نهال
رموز اب حیات آنکه جان همی بخشد
ز خاک رهگذرش عقل کرده استدلال
ایا سپهر فضیلت تویی که بر رویت
گشاده است در فضل ایزد متعال
زرشک دست تو شد بحر بی شعور چنان
که در دهانش چکانی به پنبه آب زلال
معارض تو کجا باشدش مجال سخن
که در جواب تو باشد زبان طوطی لال
کجا بوصف تو فکرم رسد که میسوزد
همای فکر من از برق حیرتش پر و بال
چه احتیاج که سایل کند سوال چو نیست
ضمیر غیب نمای تو حاجتش بسوال
غبار خاطرم از چرخ سست پوشم از آنک
رسد بدامن طبعت مباد گرد ملال
بدست لطف ز خاکم مگر تو برداری
چنین که کرد سپهرم چو خاک ره پامال
به مهر بین سوی اهلی بر آور از خاکش
که اوست ذره و تو آفتاب برج کمال
ز شعر خویش خجل گشته ام بحضرت تو
که بنده را چه محل شعر بنده را چه مجال
دعای جان تو شد ورد صبح و شام مرا
بحق شام فراق و بحق صبح وصال
همیشه تا که شب و روز و روز و شب باشد
به سیر چرخ فلک آفتاب و مه مه و سال
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح شاه اخی بیک گوید
باز شد وقت طرب آمد سوی گلزار گل
برگ عیش عندلیب آورد دیگر بار گل
صبحدم، خونین دل بلبل گشاید در چمن
چون بخندد غنچه و بنمایدش دیدار گل
گل درون پرده شب در خواب ناز و بامداد
میکند بلبل ترنم تا شود بیدار گل
خرده یی داروی بیهوشی است در جام شراب
تا رباید هوش بلبل را، زهی عیار گل
بارها از سینه اش افتد ز بس کز خار خار
میزند ناخن چو من بر سینه افگار گل
دید بلبل زخم خونین بر گل و از مهر سوخت
تا بخاکستر کند آن زخم را تیمار گل
بشکند یا قوت زرد و لعل تر باد صبا
تا کند معجون درد بلبل افکار گل
بلبل از خون جگر پرورد گلبن را بمهر
وین دمش از خون گواهی داد بر رخسار گل
هر زخم زر غنچه کز باد بهارش داد دست
برشکست و کرد بهر شهریار ایثار گل
بلبل از بال گشوده کرد موسیقار ساز
وز هوادف میزند در پای موسیقار گل
برگ گل آیینه اقبال مرغ عاشق است
غافل است از آه بلبل هرکه دارد خوار گل
صبحدم میخواند بلبل این غزل بر شاخسار
جامه را صدپاره کرد از ذوق این گفتار گل
ای تنت در نازکی نسرین و پیشش خار گل
نخل قدت شمع سبز و آتشین رخسار گل
بیر خت گر در چمن از بهر گل چیدن روم
زان چمن ناید بدستم غیر زخم خار گل
بسکه بازت پای در خون دل عاشق زده
هست نقش پای او بر بهله بلغار گل
شاه اخی بیک آفتاب دین و دولت کز شرف
خار راهش هست در چشم اولوالابصار گل
گر وزد بر طبله عطار باد لطف او
غنچه های خشک گردد در کف عطار گل
زنگ خورده تیغی ار ابش دهد از خون خصم
آورد چون شاخ سبز آن تیغ پر زنگار گل
بسکه از رشگ شمیم خلق او می میخورد
در دلش خون بسته همچون نافه تاتار گل
قصر گردون سای او را جام روزن آفتاب
گلشنش را چوب دراز طوبی و مسمار گل
تا دهان در ذکر دست درفشان او گشود
هر سحر دارد دهان پر لولو شهوار گل
ای ترا در سر ز جام حیدر کرار می
در کفت از آب روی احمد مختار گل
پیش تیر همتت همچون نشان کاغذی
دارد آماج فلک از انجم سیار گل
مینویسد بهر حفظت هیکلی زاسمای حق
زد بسرخی زان جهت صد دور در طومار گل
حامی دینی و از و همت پی اخفای نتن
عطر دارد در دهانچون مردم خمار گل
راستی را بایدش مانند خیری صد زبان
تا تواند کرد ذکر خلق تو تکرار گل
وقت گلگشت بجای پرنیان باد صبا
افکند در زیر پای توسن رهوار گل
نیست بی وجهی که گل مرغان بفریاد آورد
مطربان از بهر بزمت میکنند تکرار گل
گر وزد برمار گنج از گلشن لطفت نسیم
سنبل پیچان شود آن مار و جای مار گل
کلک من از خون دل هرگه نویسد نامه یی
بلبل خوش نغمه گویا هست در منقار گل
سرورا، گستاخیم هم از امید عفو تست
ورنه میدانم که کس نفروخت در گلزار گل
چون نویسد کلک اهلی مدح تو شاید اگر
آرد اوراق زر افشان بهر این اشعار گل
شعرم از معنی رنگین نخل گل بربسته است
ورنه هرگز گلبنی را نبود اینمقدار گل
میکنم ختم سخن ترسم که روتابی ازو
زانکه بی حرمت شود هرجا که شد بسیار گل
تا بود باغ فلک مرغ سحر خیزش ز مهر
وز کواکب باز آرد بر در و دیوار گل
گلبن عمرت بود تا هر سحر از آفتاب
آورد چون غنچه بیرون گنبد دوار گل
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - در مدح شیخ نجم الدین مسعود گوید
الله الله مگر اینواقعه خواب است و خیال
که مرا بخت رسانید به معراج وصال
یار خود آمد و احوال دلم دید که چیست
که پیامم نه صبا برد بسویشش نه شمال
گرنه خود خضر بسروقت اسیران آید
تشنه بادیه میرد بتمنای زلال
نه همین چهره من شسته شد از ابر کرم
که بشست از رخ امید جهان گرد ملال
در دل چرخ فلک گشت مگر زینت چرخ
که مرا قرعه اقبال در افتاد بفال
بر من این فیض سعادت همه دانی که ز چیست
اثر سایه خورشید زمان بحر کمال
شیخ نجم الحق و الدوله والدین مسعود
اختر برج سعادت فلک عز و جلال
رهبر راهروان ره حق از همه ره
واقف حال فقیران جهان در همه حال
حلم او گر ز ازل سایه فکندی بزمین
خاک محتاج نبودی بگرانی جبال
بسکه از معتدلش بازوی مظلوم قویست
زیر چنگال کبوتر شده شاهین چنگال
ناورد ما در ایام دگر فرزندی
بچنین صورت خوب و بچنین حسن و جمال
آفتاب کرمش گر ز افق تیغ زند
زر کند خاک ره و لعل شود سنگ سفال
ای بلند اختر، از اندیشه ما بیشتری
فهم ما را نبود در سر و کار تو مجال
سر خط عقل بود این که محالست چو تو
مشق ما نیز همین شد که محالست محال
مدعی کی ز ترقی بکمال تو رسد
سبزه شوخ است ولی نگذرد از شاخ نهال
در ترقی است جمال هنرت روز بروز
حسن بختست مآل تو زهی حسن مآل
آنچنان در پی خوشنودی خلقی که بود
راضی از جاه و جلال تو خدا جل جلال
هرکه یابد ز سحاب کرمت یکقطره
همچو دریا شود از مال جهان مالا مال
آن کریمی تو که در عدل و کرم مثل تو نیست
خلق عالم همه خواهان که کنند از تو سوال
کمترین بنده درگاه تو بر قیصر روم
مینویسد بتحکم که بده مال و منال
تو ببزم طرب اسوده دل و همت تو
دشمنان را همه خون ریخته بی جنگ و جدال
دشمن و دوست کمر بست بخدمت برتو
همه در حلقه فرمان تو زنجیر مثال
گر ترازوی خرد قدر تو سنجد باطور
صد بود قاف و قار تو و او یک مثقال
هرکه زد در ره مهر تو بعلت قدمی
رشته سر بر زند اندر قلم پاش چو نال
چهره بخت تو مستغنی از این مدح منست
هیچ منت نبرد صورت خوب از خط و خال
من که در فکر سخن خواب شبم هست حرام
بکر فکرم همه سحرست زهی سحر حلال
اهلی خاک نشین بنده درگاه تو شد
بامید نظری قطع نظر از زر و مال
گر تو را چشم عنایت سوی این بنده بود
صدر بزمش چه تفاوت کند از صف نعال
بدعا ختم کنم قصه خود تا نشود
خاطر نازکت آزرده این قال و مقال
تا فلک گاه سپر پیش نهد از خورشید
گه کمان بر سر چنگ آورد از جرم هلال
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - در مدح قاضی القضاه رکن الدین مسعود گوید
در خاک و خونم از غم چون لاله داغ بردل
دستم بگیر پایم بر آر از گل
خالت میان ابرو هندوی مست کرده
دستی بدوش ترکی از هر طرف حمایل
سرو تو میخرامد چون لعبت بهشتی
وز سدره شاخ طوبی در سجده تو مایل
شیرین کجا که یوسف در خواب هم نبیند
آن حسن و آن لطافت آن شکل و آنشمایل
آن کز بتان بلا شد حسن است یا ملاحت
وان هردو معنی آمد بر صورت تو شامل
در اشک من نگنجد کشتی نوح ای مه
طوفان گریه ام بین در سینه ساز منزل
بی خال تو چو موران در خاک هم نگنجم
کز خرمن حیاتم یکدانه نیست حاصل
ای آب زندگانی ما را دمیست باقی
زنهار تا توانی از ما مباش غافل
شوقم چو پرده در شد عیبم مکن بمستی
ای جرم پوش دامن بر عیب ما فروهل
هوشم ربود چشمت ترسم نگیردم دست
قاضی قضات عالم سرچشمه فضایل
رکن سعادت و دین مسعود آنکه گویی
کز غایت سعادت اقبال ازوست مقبل
سر سبزیی ز باغش فیروزی اکابر
در یوزه یی ز فضلش مجموعه افاضل
از هشت خلد بروی حور و قصور ظاهر
با آنکه در میان نه پرده است حایل
طرح بنای قدرش دست قدرت افکند
آنجا اساس کعبه گرد آمد از فواصل
چندان نکرد لیلی رحمت باشک مجنون
کش ساربان دیده در آب راند محمل
از سنگ کودکانم دیوانه در ره تو
مجنون که شد بصحرا دیوانه ایست عاقل
در مکتب علومش چرخ است ساده لوحی
خیل ملک چو طفلان خوانند رب سهل
او چون مگس مقید در شهد لعل شیرین
وارستگی چه جویی دست از حیات بگسل
با اشتران خیلش در روز عرض شوکت
نه چرخ و طمطراقش یک چنبر جلاجل
گر لنگری ز حملش با موج فتنه نبود
کی نوح ز آب طوفان کشتی برد بساحل
گر آتشی زخشمش بر ابروی مه افتد
از دود دل بر ارد هر ژاله رنگ فلفل
در نخل موم گیتی صد مسیله است پنهان
خورشید فهم تیزش حل سازد این مسایل
صد ساله دخل عالم یکروزه خرج خوانش
باقی ز فضل و رحمت بر کاینات فاضل
بس کز خواص جودش دارد اثر طبایع
چون ابر گوهر افشان مشرف شدست مدخل
ای از جمال رویت آرایش مجالس
وی از کمال خلقت آسایش محافل
زان حلقه ها که کردی در گوش ظالمانرا
زنجیر عدل بسته نو شیروان عادل
بی مهر خاتم تو صد بار مهر گردون
مه را سجل دریده کاین حجتی است باطل
خط تو بر سفیدی نورست و دست موسی
کلک تو در سیاهی هاروت و چاه بابل
چوبک زن سرایت بر پاسبان گردون
در مهر چرخ خرواند یا ایها المزمل
نوریست در دو محمل انسان عین با تو
احول دو دیده بیند این را دو بود محمل
چون خشم تو بجنبد چون فرش گل نلرزد
کافتد بلرزه ماهی در آب از آن زلازل
تا از سموم قهرت خصم تو شربتی خورد
پیوند استخوانش وارست از مفاصل
در زحمتیست خصمت جانش چو رشته در خار
کز وی گسسته دق کرده علت سل
مرغی که آشیانش بام تو شد هما شد
سلطان وقت گردد بر هر که افکند ظل
زر پاش آنچنان شد دستت که همچو قارون
پایش بگل فروشد از بار سیم سایل
در طور همت توصد مشعل است روشن
و انجا درختایمن جو بیست زان مشاعل
باز این غزلسرایی بشنو ز مزغ کلکم
کز شوق او بر آید فریاد از عنادل
ای بسته لب بعاشق مشکلتر از در دل
حرفی بگو و بگشا در یکنفس دو مشکل
تا سوی گشت باغت ساغر شود وسیله
انگیخت لاله در سنگ در راه تو وسایل
عشرت بگلستان کن از جام لاله و می
وز شاخ ارغوان زن برسیخ مرغ بسمل
بستان ز سبزه و گل دیبای رومی افکند
کز سنبل و بفشه آمد ز چین قوافل
بادش دلیل عیسی کو مرده زنده سازد
نخلش گواه مریم کز باد گشت حامل
در سایه درختان گل گل فتاره خورشید
چون شامی و عراقی طرحی نهرمنداخل
گر صد دلیل خوبی گوید نسیم بر گل
در مبحث جمالت نسخ است این دلایل
دیوانه وار چون من سرو از پیت دویدی
گر پای او نبودی از آب دز سلاسل
در راه عشقبازی صد مرحله است ایدل
در کعبه مراد آی بگذر ازین مراحل
ای آفتاب چون مه آسان نرفتم این ره
تافرق سود پایم در قطع این منازل
مهجز نماست اهلی در شعر و از کمالش
نازل مبین که دوری این آیتی است نازل
او مرغ گلشنی شد کز آفتاب رحمت
در سایه کمالش صد ناقص است کامل
تادر بنای گیتی آب بقاست باقی
تا برمدار گردون حکم قضاست عامل
از ابر رحمت تو گیتی مباد خالی
در شغل خدمت تو گردون مباد عاطل
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در موعظه گوید
ایدل گدایی از کرم کار ساز کن
خود را زمنت همه کس بی نیاز کن
توحید چیست ترک تعلق ز هر چه هست
یعنی بروی غیر در دل فراز کن
گوهر بزهر چشم نیز زد ز ناکسان
بگذار مار مهره ز زهر احتراز کن
مور لییم چند شوی ما گنج باش
یعنی که خاک در دهن حرص و از کن
جان را که تیره ساخته یی از هوای نفس
چون شمع روشن از نفس جانگداز کن
خیز ای پسر که قافله عمر میرود
در خواب ناز تا به کیی چشم باز کن
ناز پریوشان همه دیوانگان خرند
در حسن عقل کو و بر ایشان تو ناز کن
رحمان ذاشتن پی شیطان شدن خطاست
ما خود نهفته ایم تو خود امتیاز کن
ای شیخ شهر سجده دیوار تا بکی
بشناس قبله اول وآنگه نماز کن
کس دل بکس نداد که دلداریی ندید
رو در حقیقت آر و قیاس مجاز کن
طبل نهی است از عمل خلق گفتگو
چنگ امل هم از عمل خویش ساز کن
ای خفته، روز عمر ترا رو بکوتهی است
این روز کوته از شب طاعت دراز کن
اینراه کعبه نیست که زادش توکل است
این راه محشرست برو توشه ساز کن
حاجت بترک تاج ندارد طریق عشق
محمود باش و بندگی چون ایاز کن
تن را مکن بدار چو منصور سر فراز
جان را بدار ملک بقا سرفراز کن
گر خلعت حقیقت او نیست در برت
آن جامه را ز طرز شریعت طراز کن
هر کش چراغ دل نه زنور محمدی است
چون شمع سر جدا ز تن او به گاز کن
قانون بوعلی مرض تن دوا کند
جان را دوا ز حکمت شاه حجاز کن
شاه از عرض نوازش مستغنیان کند
رو در ناب آن شه مسکین نواز کن
بازی مخور یجلوه طاووس بیهنر
بازآی و صید دولت این شاهباز کن
معراج شهسوار عرب از علی بپرس
با عقل بوعلی سخن از ترکتاز کن
آنجا که معجزست ره عقل و فهم نیست
از عقل فهم شعبده حقه باز کن
ارباب صدق میوه ز باغ نبی خورند
ای ژاژخای همچو شتر رو به ژاز کن
عاشق نیی که بوی گلت گریه آورد
هان ای فسرده گریه ببوی پیاز کن
اهلی اگر ز اعهل دلانی زبان ببند
خاموش باش و همدمی اهل راز کن
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - برای سنگ مزار سروده است
ای همنفس که میگذری بر مزار من
زنهار یاد کن ز من و روزگار من
نشکفته بود یک گلم از صد هزار گل
ناگه بریخت باد اجل نوبهار من
من غمگسار خلق جهان بوده ام مدام
وا حسرتا که نیست کسی غمگسار من
خاری که بر دمد ز گل من بر آورد
گلهای حسرت از مژه اشکبار من
دارم امید آنکه بگریند دوستان
بر نا امیدی دل امیدوار من
من در شکار گور چو بهرام بسته دل
غافل که گور میکند آخر شکار من
با آنکه صد کنار پر از سیم کرده ام
گردون نهاد مزدی ازین در کنار من
زان خاک خویش کرده ام از آب دیده گل
تا بر دل کسی ننشیند غبار من
در کار روزگار نبندی دل ای حکیم
گر چشم اعتبار گشایی بکار من
یار و برادر و پدر از من جدا شدند
یارب تو باش از کرم خویش یار من
از لطف خویشتن نظری کن که از کرم
بر رحمت تو ختم شود کار و بار من
اهلی بغیر نام نکو نیست یادگار
این نکته یاد گیر تو هم یادگار من
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در منقبت حضرت امیرالمومنین
تو شیر خدایی به یقین یا اسدالله
سر بیشه تو عرش برین یا اسدالله
شیران جهان صید تو اند از ره معنی
شیر فلکت صید کمین یا اسدالله
در عرش نگین داد رسولت شب معراج
عرش است ترا زیر نگین یا اسدالله
در ارژنه سلمان تو رهاندی ز کف شیر
فریاد رسی در همه حین یا اسدالله
بسم الله اگر بر سر آنی که چو مهدی
ظاهر شوی از بیشه دین یا اسدالله
وقت است که از خون پلنگان
یک رنگ کنی روی زمین یا اسدالله
شیر علمت چون فکند سایه به محشر
خورشید شود سایه نشین یا اسدالله
در روضه روی با علم شیر سیاهت
پیش از همه کس روز پسین یا اسدالله
جز نور جهانگیر تو با نور محمد
کی بود دو خورشید قرین یا اسدالله
از شیر قیامت نبود به بفراست
زان از همه یی خوبترین یا اسدالله
بر گاو سخنگو ید بیضا تو نمودی
در معرکه سحر مبین یا اسدالله
با قوت بازوی تو رستم چه شغالی است
گر باز کنی پنجه کین یا اسدالله
در معرکه گاهیکه غریو افکنی از جنگ
در بیشه جهد شیر عرین یا اسدالله
در موج هلاکند نهنگان همه آندم
کآرد به جبین خشم تو چین یا اسدالله
هم کعبه عزیز از تو و هم کعبه نشینان
تو فخر مکانی و مکین یا یا اسدالله
در سلسله هر که بود حلقه ذکرت
سر حلقه بود روح امین یا اسدالله
با اسم علی وصف عظیم آمده یعنی
نام تو بود نام مهین یا اسدالله
از تیر بلانیست محبان ترا غم
حب تو بود حصن یا اسدالله
پایی به سر تشنه لبان نه که ز لطف است
خاک قدمت ماه معین یا اسدالله
چون بوی وفا میدمد از خیل سگانت
صد صید سگت آهوی چین یا اسدالله
امید من آنست که خوانی سگ خویشم
دارم ز تو امید همین یا اسدالله
فریاد رسی را که تویی در دم آخر
فریاد رس جان حزین یا اسدالله
شادند جهانی بنوال کرم تو
مگذار من خسته غمین یا اسدالله
ما صید ضعیفیم تنابیم عتابت
بر ما زره خشم مبین یا اسدالله
باشد که لطف تو شود خاتمت خیر
کردیم برین ختم سخن یا اسدالله
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ایضا در مدح شاه اسماعیل گوید
ز دود ظلمت ظلم از حضور حضرت شاه
گرفت روی زمین آفتاب دولت شاه
کشیده سفره شاه است هر کجا بینی
پر است مشرق و مغرب ز خوان نعمت شاه
چو کاه چون نبرد باد لشکر اعدا
که کوه تاب ندارد شکوه شوکت شاه
ز دیده غایب اگر شد به دل بود حاضر
یکی است در دل مومن حضور و غیبت شاه
به سر شاه کجا عقل و فهم خلق رسد
بغیر شاه نداند کسی حقیقت شاه
ز تیغ فتح غلامان شاه روز غزا
گرفته اند دو عالم به یمن همت شاه
ز عدل شاه به موری نمیرود زوری
که ظلم و جور روانیست در طریقت شاه
فروغ شمع یقینش چراغ بالین شد
کسی که رفت ز عالم بدین و ملت شاه
اگر جهان همه آلوده گناه شوند
بس است قطره ابری ز عفو و رحمت شاه
اگرچه خصم به دوزخ رسیده است هنوز
چو دانه بر سر آتش طپد ز هیبت شاه
چه جای بیم منافق که کافر اندرچین
صلیب میبرد از بیم تیغ صولت شاه
جهان سراسر اگر طی کنی سری نبود
که گردنش نبود زیر بار منت شاه
هنوز عرش مرتب نبود کز ره قدر
ز عرش و فرش فزون بود قدر و رتبت شاه
عجب مدار که خورشید رفته باز آید
اگر اشاره کند باز دست قدرت شاه
به روحبخشی عیسی دمی عجب نبود
که مرده زنده شود از کمال حکمت شاه
اگرنه راه دهد سوی خویش مردم را
فرشته ره نبرد در حریم حرمت شاه
ز نور حیدر عالی است شاه اسماعیل
از آن چراغ جهان شد فروغ طلعت شاه
چه حاجتش به جحیم آنکه روی شاه ندید
همین بس است که سوزد ز داغ حضرت شاه
بهر که شاه نظر از سر غیوری کرد
بسوخت خرمن عمرش به برق غیرت شاه
بتخت و تاج دو عالم فرو نمی آید
سری که گشت مشرف به تاج عزت شاه
شناخت حق بیقین آنکه شاه را بشناخت
قرین حق بود آنکس که یافت قربت شاه
علم بر آرو بزن کوس خرمی ایدل
که دور جمله گذشت و رسید نوبت شاه
کسی ز نور محبت چراغ دل افروخت
که همچو شمع در آتش شد از محبت شاه
چه جای تخت سلیمان که عرش باد برد
در آن مقام که باشد سخن ز فسحت شاه
جهان ز ظلمت عصیان سیاه بود اما
دلیل راه شد آخر چراغ عصمت شاه
چه جای آنکه کند در ز قلعه خبیر
که کوه برکند از جای دست قدرت شاه
ز ذکر شاه دم از نور میزند صحبت
زهی سعادت آنکس که یافت صحبت شاه
چو آفتاب بیک روز رایت منصور
بمغرب از سوی مشرق برد عزیمت شاه
ز هر چه هست تبرا همی کند اهلی
که کرده است به مهر تو روی حضرت شاه
جهانیان همه ایمن ز دولت شاهند
که هست تا بقیامت دوام دولت شاه