عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۷
نوح اگر طوفان او افسانه مردم شده
صد چو آن طوفان در آب دیده ما گم شده
شهسوارا، تا تو جولان میکنی بر رخش ناز
بس سر پاکان که خاک راه و زیر سم شده
تند میرانی و بس کز هر طرف آهیست گرم
مرکبت غرق عرق از فرق سر تا دم شده
سوختم تا شب سگش را خفته دیدم بر زمین
بهر او خاکستر من بستر قاقم شده
پیش رندان قصه قارون مگو در میکده
زانکه صد قارون نهان در پای خاک خم شده
میرمد آهوی چشم مست او از مردمان
زان سبب اهلی چو مجنون وحشی از مردم شده
صد چو آن طوفان در آب دیده ما گم شده
شهسوارا، تا تو جولان میکنی بر رخش ناز
بس سر پاکان که خاک راه و زیر سم شده
تند میرانی و بس کز هر طرف آهیست گرم
مرکبت غرق عرق از فرق سر تا دم شده
سوختم تا شب سگش را خفته دیدم بر زمین
بهر او خاکستر من بستر قاقم شده
پیش رندان قصه قارون مگو در میکده
زانکه صد قارون نهان در پای خاک خم شده
میرمد آهوی چشم مست او از مردمان
زان سبب اهلی چو مجنون وحشی از مردم شده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۸
ای با سگت فرشته دم از بندگی زده
تنها نه او که هرکه دم از زندگی زده
پیش رخ تو گل نشکفت بلکه باغ
آتش بنو بهار ز شرمنگی زده
مه با تو بر نیاید از آنرو هلال شد
یعنی که حلقه بر در درماندگی زده
در کوی عشق افسر جم باد می برد
خرم کسی که لاف سر افکندگی زده
اهلی تو کیستی که در محرمی زنی
در حضرتی که کعبه در بندگی زده
تنها نه او که هرکه دم از زندگی زده
پیش رخ تو گل نشکفت بلکه باغ
آتش بنو بهار ز شرمنگی زده
مه با تو بر نیاید از آنرو هلال شد
یعنی که حلقه بر در درماندگی زده
در کوی عشق افسر جم باد می برد
خرم کسی که لاف سر افکندگی زده
اهلی تو کیستی که در محرمی زنی
در حضرتی که کعبه در بندگی زده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۹
بیا و ساقی جان شو به تشنه آبی ده
بعشق ساقی کوثر بما شرابی ده
کنونکه جام مرادت پرست سرو سهی
بنوش و جرعه خود را بدل کبابی ده
حیات خضر بگو بهترست یا می لعل
سوال میکنم از لعل خود جوابی ده
دراز دستی زلفت ز حد گذشت آخر
بگیر هندوی کج طبع را و تابی ده
ز ذره ذره گلم ساغری بساز ایچرخ
بدست شاه وشی همچو آفتابی ده
مفرح دلم از لعل ای حکیم مساز
ز لعل ناب چه حاصل شراب نابی ده
ز گنج حسن بزاهد خبر مده اهلی
نشان آن بدل افتاده خرابی ده
بعشق ساقی کوثر بما شرابی ده
کنونکه جام مرادت پرست سرو سهی
بنوش و جرعه خود را بدل کبابی ده
حیات خضر بگو بهترست یا می لعل
سوال میکنم از لعل خود جوابی ده
دراز دستی زلفت ز حد گذشت آخر
بگیر هندوی کج طبع را و تابی ده
ز ذره ذره گلم ساغری بساز ایچرخ
بدست شاه وشی همچو آفتابی ده
مفرح دلم از لعل ای حکیم مساز
ز لعل ناب چه حاصل شراب نابی ده
ز گنج حسن بزاهد خبر مده اهلی
نشان آن بدل افتاده خرابی ده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۴
پیش تو هر که هست چو صورت خموش به
عیسی نفس تویی دگران چشم و گوش به
خواهد سبوی جسم چو سنگ اجل شکست
پس این سبو سفال سگ میفروش به
گر می چنان خوری که نگویند زهر باد
گر زهر میخوری بحقیقت ز نوش به
طوفان آب دیده جهان میکند خراب
گر دیک دل ز گریه نیارم بجوش به
اهلی ز وصف لاله رخان لب چه بسته یی
بلبل بهر صفت که بود در خروش به
عیسی نفس تویی دگران چشم و گوش به
خواهد سبوی جسم چو سنگ اجل شکست
پس این سبو سفال سگ میفروش به
گر می چنان خوری که نگویند زهر باد
گر زهر میخوری بحقیقت ز نوش به
طوفان آب دیده جهان میکند خراب
گر دیک دل ز گریه نیارم بجوش به
اهلی ز وصف لاله رخان لب چه بسته یی
بلبل بهر صفت که بود در خروش به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
روی نیاز بر ره آنسرو ناز به
جانی که دادنی است بروی نیاز به
بر باد فتنه اطلس گل زود میرود
چونسرو ژنده پوشی و عمر دراز به
جاییکه میتوان بسگ او رفیق شد
آنجا اگر فرشته بود احتراز به
گر مرگ لازم است به خامی چرا رویم
جان سوختن چو شمع بسوز و گداز به
بهر خدا مبند در ای پیر میفروش
بر روی عاشقان در میخانه باز به
زاهد تو و نماز که ما را نیاز بس
در حضرت کریم نیاز از نماز به
اهلی صبور باش که زخم دل ترا
آخر بلطف خویش کند چاره ساز به
جانی که دادنی است بروی نیاز به
بر باد فتنه اطلس گل زود میرود
چونسرو ژنده پوشی و عمر دراز به
جاییکه میتوان بسگ او رفیق شد
آنجا اگر فرشته بود احتراز به
گر مرگ لازم است به خامی چرا رویم
جان سوختن چو شمع بسوز و گداز به
بهر خدا مبند در ای پیر میفروش
بر روی عاشقان در میخانه باز به
زاهد تو و نماز که ما را نیاز بس
در حضرت کریم نیاز از نماز به
اهلی صبور باش که زخم دل ترا
آخر بلطف خویش کند چاره ساز به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۸
دود چراغ خوردنم کرد چو لاله دل سیه
گل ندهد بغیر از این آب و هوای خانقه
مومن و بت پرست را کعبه و دیر قبله شد
کافرم ار مرا بود غیر در تو قبله گه
گرچه بجستجوی مه فتنه شوند مرد و زن
گر تو به بام بر شوی کس نکند نگه به مه
هرکه شراب میخورد بیرخ ساقیی چو تو
عمر عزیز میکند در سر کار می تبه
ای تو بهشت عاشقان حسن تو شد قیامتی
وه وه ازین جمال تو این چه خطست و چهره وه
گر مه و آفتاب من دیده ام از هوای تو
در صف عاشقان تو روسیهم ازین گنه
اهلی از آنپری مکن چشم بحال خویشتن
ترسمت از نظر رود تا تو بخود کنی نگه
گل ندهد بغیر از این آب و هوای خانقه
مومن و بت پرست را کعبه و دیر قبله شد
کافرم ار مرا بود غیر در تو قبله گه
گرچه بجستجوی مه فتنه شوند مرد و زن
گر تو به بام بر شوی کس نکند نگه به مه
هرکه شراب میخورد بیرخ ساقیی چو تو
عمر عزیز میکند در سر کار می تبه
ای تو بهشت عاشقان حسن تو شد قیامتی
وه وه ازین جمال تو این چه خطست و چهره وه
گر مه و آفتاب من دیده ام از هوای تو
در صف عاشقان تو روسیهم ازین گنه
اهلی از آنپری مکن چشم بحال خویشتن
ترسمت از نظر رود تا تو بخود کنی نگه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
بیا و درد هجران را دوا ده
ز شربتخانه وصلم شفا ده
غم عاشق کشت داد جفا داد
تو بر عکس ایپری داد وفا ده
تراکان ملاحت آفریدند
از آن کان نمک بخشی بما ده
همه حسن و جوانی حق ترا داد
زکوه آن بدین پیر گدا ده
دلا، از گل هوا داری بیاموز
تن و جان جمله بر باد هوا ده
صفای کعبه را با کعبه بگذار
بیا و خانه دل را صفا ده
بتلخی کوهکن میمرد و میگفت
الهی جان شیرین را بقا ده
بخوبان همعنان اهلی چه گردی
عنان در دست تسلیم و رضا ده
ز شربتخانه وصلم شفا ده
غم عاشق کشت داد جفا داد
تو بر عکس ایپری داد وفا ده
تراکان ملاحت آفریدند
از آن کان نمک بخشی بما ده
همه حسن و جوانی حق ترا داد
زکوه آن بدین پیر گدا ده
دلا، از گل هوا داری بیاموز
تن و جان جمله بر باد هوا ده
صفای کعبه را با کعبه بگذار
بیا و خانه دل را صفا ده
بتلخی کوهکن میمرد و میگفت
الهی جان شیرین را بقا ده
بخوبان همعنان اهلی چه گردی
عنان در دست تسلیم و رضا ده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۲
آدم و گندم، من و خال لب جانانه یی
من نه آن مرغم که در دام آردم هر دانه یی
درنگیرد صحبت من با دم ارباب عقل
هم مگر در جوشم آرد آتش دیوانه یی
سوختم از صلح و جنگت همچو آتش تا بکی
گه برافروزی چراغی گه بسوزی خانه یی
باده می باید که صافی باشد و ساقی لطیف
بزم شاهی گر نباشد گوشه ویرانه یی
پیش از آن اهلی که خواب واپسین گیرد ترا
حالیا از عشق او فرصت شمار افسانه یی
من نه آن مرغم که در دام آردم هر دانه یی
درنگیرد صحبت من با دم ارباب عقل
هم مگر در جوشم آرد آتش دیوانه یی
سوختم از صلح و جنگت همچو آتش تا بکی
گه برافروزی چراغی گه بسوزی خانه یی
باده می باید که صافی باشد و ساقی لطیف
بزم شاهی گر نباشد گوشه ویرانه یی
پیش از آن اهلی که خواب واپسین گیرد ترا
حالیا از عشق او فرصت شمار افسانه یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۳
عالم چو آفتاب پر از نور کرده یی
مارا چو سایه از بر خود دور کرده یی
ای مست نرگس تو جهانی ز جام عیش
ما را بزهر چشم چه مخمورکرده یی
یکذره نیست در دلت ای آفتاب مهر
خود را بمهر بهر چه مشهور کرده یی
آخر سگ توایم چرا ز آستان وصل
ما را بسنگ تفرقه مهجور کرده یی
بازآ که دست هجر ز بنیاد میکند
جان خراب را که تو معمور کرده یی
مردم ز رشک آینه از وی چه دیده یی
کآن را همیشه مونس و منظور کرده یی
اهلی بخواجگی ز ره بندگی رسید
آزاد خویش را بچه دستور کرده یی
مارا چو سایه از بر خود دور کرده یی
ای مست نرگس تو جهانی ز جام عیش
ما را بزهر چشم چه مخمورکرده یی
یکذره نیست در دلت ای آفتاب مهر
خود را بمهر بهر چه مشهور کرده یی
آخر سگ توایم چرا ز آستان وصل
ما را بسنگ تفرقه مهجور کرده یی
بازآ که دست هجر ز بنیاد میکند
جان خراب را که تو معمور کرده یی
مردم ز رشک آینه از وی چه دیده یی
کآن را همیشه مونس و منظور کرده یی
اهلی بخواجگی ز ره بندگی رسید
آزاد خویش را بچه دستور کرده یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۶
هان ای خضر که آب بقانوش کرده یی
یاران تشنه را چه فراموش کرده یی
گوش رضا بحال محبان نمینهی
گویا ز دشمنان سخنی گوش کرده یی
چون صاف عیش مردم هشیار داده
مارا ز درد هجر چه مدهوش کرده یی
گر ناله یی کند دل بدخو ز جور تو
اوراگناه نیست تو بدخوش کرده یی
اهلی چو دور شاه علاء الدین محمد است
اینجام سرخوشی ز کجا نوش کرده یی
یاران تشنه را چه فراموش کرده یی
گوش رضا بحال محبان نمینهی
گویا ز دشمنان سخنی گوش کرده یی
چون صاف عیش مردم هشیار داده
مارا ز درد هجر چه مدهوش کرده یی
گر ناله یی کند دل بدخو ز جور تو
اوراگناه نیست تو بدخوش کرده یی
اهلی چو دور شاه علاء الدین محمد است
اینجام سرخوشی ز کجا نوش کرده یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۷
در وقت گل چو غنچه چرا دل فسرده یی
جامی بکش بشادی گل ورنه مرده یی
ساقی شراب تلخ ترا خوشگوار نیست
عیب نمیکنم که چو من خون نخورده یی
سر میزند اشعه نورت چو آفتاب
از چشمهای پرده چه در زیر پرده یی
گیرم که مدعی همه عالم ز رشک سوخت
غم نیست چون تو در دل ما خانه کرده یی
خرمن چو گل بباده ایسرو پیش یار
در خاکدان دهر چرا پافشرده یی
اهلی چه عاشقی که نمیری ز درد عشق
ناموس اهل عشق تو بیدرد برده یی
جامی بکش بشادی گل ورنه مرده یی
ساقی شراب تلخ ترا خوشگوار نیست
عیب نمیکنم که چو من خون نخورده یی
سر میزند اشعه نورت چو آفتاب
از چشمهای پرده چه در زیر پرده یی
گیرم که مدعی همه عالم ز رشک سوخت
غم نیست چون تو در دل ما خانه کرده یی
خرمن چو گل بباده ایسرو پیش یار
در خاکدان دهر چرا پافشرده یی
اهلی چه عاشقی که نمیری ز درد عشق
ناموس اهل عشق تو بیدرد برده یی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۹
نیست از همت خود با دو جهانم کاری
همتی دارم اگر هیچ ندارم باری
قیمت عمر ندانست و نداند هرگز
هرکرا نیست بیوسف صفتی بازاری
نیست غم گر دلم از شوق تو بسیار نماند
پیش رندان تو هم جان نبود بسیاری
مشکل عشق تو از مدرسه نگشود مرا
مگرم از در میخانه گشاید کاری
تو که در میکده با پیر مغانی اهلی
کعبه بگذار چه حاصل ز در و دیواری
همتی دارم اگر هیچ ندارم باری
قیمت عمر ندانست و نداند هرگز
هرکرا نیست بیوسف صفتی بازاری
نیست غم گر دلم از شوق تو بسیار نماند
پیش رندان تو هم جان نبود بسیاری
مشکل عشق تو از مدرسه نگشود مرا
مگرم از در میخانه گشاید کاری
تو که در میکده با پیر مغانی اهلی
کعبه بگذار چه حاصل ز در و دیواری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۰
چو بپای خم نهم سر نبری گمان مستی
که بسجده وی افتم ز کمال می پرستی
بشکست خودپرستان سگ پیر میفروشم
که سفال دردی او شکند سفال هستی
ز گدایی دردل سر پادشاهیم نیست
که بلند همتان را نبود هوای پستی
چو سبو پر است ساقی بقدح شراب اولی
نخورد فراخ روزی غم روز تنگدستی
ز تو خوشدلیم اهلی بهمین که دامن از می
همه کس بآب شوید تو بگریه های مستی
که بسجده وی افتم ز کمال می پرستی
بشکست خودپرستان سگ پیر میفروشم
که سفال دردی او شکند سفال هستی
ز گدایی دردل سر پادشاهیم نیست
که بلند همتان را نبود هوای پستی
چو سبو پر است ساقی بقدح شراب اولی
نخورد فراخ روزی غم روز تنگدستی
ز تو خوشدلیم اهلی بهمین که دامن از می
همه کس بآب شوید تو بگریه های مستی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۱
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۸
کعبه عاشق من کاش شکیبا بودی
چاره عشق شکیب است دریغا بودی
خلق عالم همه دیوانه شدی چون من مست
حسن پنهان تو گر بر همه پدا بودی
گر گرفتی لب جانبخش تو در همنفسان
هرکه بودی نفسی با تو مسیحا بودی
کیست کز جان نه خریدار رخ یوسف ماست
کاشکی یوسف مارا سر سودا بودی
گرنه باد سحری وصف تو کردی ایگل
کی ز مرغان سحر اینهمه غوغا بودی
صد قیامت شود از خون شهیدان هردم
چشم شوخ تو گرش میل تماشا بودی
در زمین سرمه خاک قدمت کی ماند
گر چو اهلی همه را دیده بینا بودی
چاره عشق شکیب است دریغا بودی
خلق عالم همه دیوانه شدی چون من مست
حسن پنهان تو گر بر همه پدا بودی
گر گرفتی لب جانبخش تو در همنفسان
هرکه بودی نفسی با تو مسیحا بودی
کیست کز جان نه خریدار رخ یوسف ماست
کاشکی یوسف مارا سر سودا بودی
گرنه باد سحری وصف تو کردی ایگل
کی ز مرغان سحر اینهمه غوغا بودی
صد قیامت شود از خون شهیدان هردم
چشم شوخ تو گرش میل تماشا بودی
در زمین سرمه خاک قدمت کی ماند
گر چو اهلی همه را دیده بینا بودی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۱
این چه رفتارست کایشمشاد قامت میکنی
عالمی برهم زدی وه وه قیامت میکنی
بی گنه کردی چو مرغم بسمل و با اینهمه
بر سر پا بازم از بهر غرامت میکنی
در غم یوسف نه آخر دیده هم یعقوب باخت
در نظر بازی چرا ما را ملامت میکنی
در صف ما در میا بهر خدا ای بت که تو
رخنه در دین و دل اهل سلامت میکنی
با رقیبان گفته یی اهلی سگ کوی منست
من چه سگ باشم که با من اینکرامت میکنی
عالمی برهم زدی وه وه قیامت میکنی
بی گنه کردی چو مرغم بسمل و با اینهمه
بر سر پا بازم از بهر غرامت میکنی
در غم یوسف نه آخر دیده هم یعقوب باخت
در نظر بازی چرا ما را ملامت میکنی
در صف ما در میا بهر خدا ای بت که تو
رخنه در دین و دل اهل سلامت میکنی
با رقیبان گفته یی اهلی سگ کوی منست
من چه سگ باشم که با من اینکرامت میکنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۴
چون بود روز جزایی مکن آزار کسی
زانکه کس تا بقیامت نبود یار کسی
به که در راه محبت چو الف راست شوی
که درین ره بکجی راست نشد کار کسی
گر ز خورشید چو مجنون ببیابان سوزی
به که منت کشی از سایه دیوار کسی
خار و گل چونهمه یکسان شود از باد خزان
مرغ زیرک نشود بسته گلزار کسی
برد بر دوش سبوی می رندان اهلی
مرد آنست که بر دوش نهد بار کسی
زانکه کس تا بقیامت نبود یار کسی
به که در راه محبت چو الف راست شوی
که درین ره بکجی راست نشد کار کسی
گر ز خورشید چو مجنون ببیابان سوزی
به که منت کشی از سایه دیوار کسی
خار و گل چونهمه یکسان شود از باد خزان
مرغ زیرک نشود بسته گلزار کسی
برد بر دوش سبوی می رندان اهلی
مرد آنست که بر دوش نهد بار کسی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۴
ای اشک جگر سوز که در چشم پر آیی
بنشین که نمک ریزه دلهای کبابی
یارب که کف پای تو بر دیده که مالد
شبها که تو افتاده ز می مست و خرابی
دریاب کزین همنفسان زود برنجی
و آنگاه چو من سوخته جویی و نیابی
پروای که داری تو که با حشمت شاهی
سرخوش ز می حسنی و مستان ز شرابی
بیداری اهلی بامیدی است که یکشب
بوسد کف پای تو نه بیند که بخوابی
بنشین که نمک ریزه دلهای کبابی
یارب که کف پای تو بر دیده که مالد
شبها که تو افتاده ز می مست و خرابی
دریاب کزین همنفسان زود برنجی
و آنگاه چو من سوخته جویی و نیابی
پروای که داری تو که با حشمت شاهی
سرخوش ز می حسنی و مستان ز شرابی
بیداری اهلی بامیدی است که یکشب
بوسد کف پای تو نه بیند که بخوابی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۳
هرکه یکساعت طبیب جان بیمارش تویی
گر پس از صد سال خواهد مرد خوندارش تویی
گرچه از مستی در آزارم ولی جام دلم
به بود گر نشکنی چون هم خریدارش تویی
یکنفس هر کسکه دید این تندی خوی تو گفت
وای بر جان دل افکاری که دلدارش تویی
بر رخش آن سبزه خط میخورد چونگل بخار
جانفدای آن گلی کز نازکی خارش تویی
نوبهار حسن او اهلی خزانش کی رسد
خاصه کز آه سحرگه مرغ گلزارش تویی
گر پس از صد سال خواهد مرد خوندارش تویی
گرچه از مستی در آزارم ولی جام دلم
به بود گر نشکنی چون هم خریدارش تویی
یکنفس هر کسکه دید این تندی خوی تو گفت
وای بر جان دل افکاری که دلدارش تویی
بر رخش آن سبزه خط میخورد چونگل بخار
جانفدای آن گلی کز نازکی خارش تویی
نوبهار حسن او اهلی خزانش کی رسد
خاصه کز آه سحرگه مرغ گلزارش تویی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۷
مرید ما شو ایشیخ اگر باما دمی باشی
سگ رندان شوی بهتر که خود سر آدمی باشی
حریم کعبه وصلش نبندد در بروی کس
چرا محروم مانی سعی کن تا محرمی باشی
برون از عالم مستی چه عالمهاست مستانرا
بیا جامی بکش تا هر نفس در عالمی باشی
طبیب من مکن تندی بنه دستی چنان بر دل
که بر دلهای دردمندان مرهمی باشی
چو عیسی جان دهد هر کسکه گردد کشته خوبان
شهید عشق اگر گردی مسیح مریمی باشی
غم عالم نمی ارزد جوی بر باد ده خرمن
اگر خواهی که چون اهلی بعالم بیغمی باشی
سگ رندان شوی بهتر که خود سر آدمی باشی
حریم کعبه وصلش نبندد در بروی کس
چرا محروم مانی سعی کن تا محرمی باشی
برون از عالم مستی چه عالمهاست مستانرا
بیا جامی بکش تا هر نفس در عالمی باشی
طبیب من مکن تندی بنه دستی چنان بر دل
که بر دلهای دردمندان مرهمی باشی
چو عیسی جان دهد هر کسکه گردد کشته خوبان
شهید عشق اگر گردی مسیح مریمی باشی
غم عالم نمی ارزد جوی بر باد ده خرمن
اگر خواهی که چون اهلی بعالم بیغمی باشی