عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۵ - حکایت
شنیدم شهنشاه گیتی گشای
پیمبر نسب، ظل عدل خدای
طرازندهٔ کشور کسروی
فرازندهٔ چتر کیخسروی
صفی سیرت مصطفی مرحمت
رضا طینت و مرتضی مکرمت
بهین گوهر درج دانشوری
بلنداختر برج دین پروری
مظفّر لوای مشیّد اساس
شهنشاه عباس یزدان سپاس
ابافرّ کشور خدایی گذشت
به معموره ره برده از طرف دشت
که با کرج، کین عدو سوز داشت
نگه، چون درخش آتش افروز داشت
یکی مرد دهقان در آن مرغزار
فروخفته بود، از گذرگه کنار
به سر افسر از دست و از خاک، تخت
سرش بر بن سایه گستر، درخت
در آن دم که خیل سپه می گذشت
تو گفتی که در لرزه افتاده، دشت
فروخفته، از خواب سر برگرفت
سپاس خداوند افسر گرفت
دعا گفت و خسروستایی نمود
که بادا به کام تو، چرخ کبود
خوشت باد این فر فرماندهی
سریر کیانی، کلاه مهی
رسید آن نیایش چو شه را به گوش
فروخواندش این خسروانی سروش
تو خوش زی، که آسودهتر از منی
به آزادگی سرو این گلشنی
نداری به دل فکرگاه و رواق
ندانی چه رنجی ست، این طمطراق
فزونی تو را زیبد و کم مرا
تو را شادی ارزانی و غم مرا
غم کشوری، بر دلت بار نیست
چو ما، زندگی بر تو دشوار نیست
خبر نیست آزاده را از اسیر
چو آسوده حالی، سر خویش گیر
خروشید دهقان آگاه دل
که ای مهر، از نور رایت خجل
غم از گردش روزگارت مباد
زگیتی به خاطر غبارت مباد
تن آسایی من ز پهلوی توست
کریج من آباد از کوی توست
اگر رنج بر خود نداری روا
ندارد روا، گیتی آرام ما
برآ خوش، به این رنج راحت سرشت
تو را مزد بادا ز یزدان، بهشت
پیمبر نسب، ظل عدل خدای
طرازندهٔ کشور کسروی
فرازندهٔ چتر کیخسروی
صفی سیرت مصطفی مرحمت
رضا طینت و مرتضی مکرمت
بهین گوهر درج دانشوری
بلنداختر برج دین پروری
مظفّر لوای مشیّد اساس
شهنشاه عباس یزدان سپاس
ابافرّ کشور خدایی گذشت
به معموره ره برده از طرف دشت
که با کرج، کین عدو سوز داشت
نگه، چون درخش آتش افروز داشت
یکی مرد دهقان در آن مرغزار
فروخفته بود، از گذرگه کنار
به سر افسر از دست و از خاک، تخت
سرش بر بن سایه گستر، درخت
در آن دم که خیل سپه می گذشت
تو گفتی که در لرزه افتاده، دشت
فروخفته، از خواب سر برگرفت
سپاس خداوند افسر گرفت
دعا گفت و خسروستایی نمود
که بادا به کام تو، چرخ کبود
خوشت باد این فر فرماندهی
سریر کیانی، کلاه مهی
رسید آن نیایش چو شه را به گوش
فروخواندش این خسروانی سروش
تو خوش زی، که آسودهتر از منی
به آزادگی سرو این گلشنی
نداری به دل فکرگاه و رواق
ندانی چه رنجی ست، این طمطراق
فزونی تو را زیبد و کم مرا
تو را شادی ارزانی و غم مرا
غم کشوری، بر دلت بار نیست
چو ما، زندگی بر تو دشوار نیست
خبر نیست آزاده را از اسیر
چو آسوده حالی، سر خویش گیر
خروشید دهقان آگاه دل
که ای مهر، از نور رایت خجل
غم از گردش روزگارت مباد
زگیتی به خاطر غبارت مباد
تن آسایی من ز پهلوی توست
کریج من آباد از کوی توست
اگر رنج بر خود نداری روا
ندارد روا، گیتی آرام ما
برآ خوش، به این رنج راحت سرشت
تو را مزد بادا ز یزدان، بهشت
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۷ - در توصیف دارالسلطنه اصفهان گوید
گرامی ترین عضو انسان دل است
سواد جهان را سپاهان دل است
معنبر زمینش، به مینو زند
اساسش، به افلاک پهلو زند
مشام، از شمیمش، مروّح نشان
نسیمش به فردوس، دامن فشان
یکی از دل افتادگانش، حرم
ز گلخن نشینان کویش، ارم
ز خاکش نخیزد غبار خطی
که از سبزه دارد بهار خطی
گذشته ست هر برج او زآسمان
چو مستان میخانه کش، سرگران
در آن باره، نظّاره ماند ز تک
فرازش سماک و نشیبش سمک
حصاری بود، در حصارش سپهر
یکی ذرّه، در عرصه اش ماه و مهر
بدیدی اگر، سدّ زاینده رود
سکندر خجل از سد خویش بود
اگر تر کند خضر، از آن آب لب
سکندر کند در دل خاک، تب
پلش، لجّه پیمای پایندگیست
که هر چشمه اش، چشمهٔ زندگی ست
طرب خیز خاکش، روان پرورد
هوایش، مسیحا دمان پرورد
اویس، ار درین شهر جا داشتی
پرستش، هوا را روا داشتی
به هرکوچه او، دو صد کشور است
که شهری به هر خانهٔ او، در است
ز خاک رهش، سرمه مردمک
براو، دیدهء روشنان فلک
تماشای هر قصر عالی جناب
فکنده کلاه از سر آفتاب
به هر کلبه، هر حجره و هر رواق
به موزونی و دلپذیریست طاق
زند فال سعد از خیابان خویش
که دارد جداول ز تقویم، بیش
به چشمی که سروش شود جلوه گر
ز بالا بلندان، بپوشد نظر
گلش، چون بهار تماشا شود
تماشا، به صد شیوه شیدا شود
چنارش که چون صوفیان است، مست
فشاند به کونین، از وجد دست
ز تر میوه های لطافت سرشت
به باغش، توان یافت کام از بهشت
جهان جوست آن خاک فیروزمند
بود مصر، در هر دِهَش، شهربند
به هر گام او سلسبیلی سبیل
بجا خشک ماند ازآن خاک، نیل
اساسش نگردد ز دوران، خراب
گرفته ست گل عدل و دادش در آب
سرافراز، از آن خطّه شد تخت و تاج
خُوَرنق به کاخش فرستد، خراج
شکوهش، شگرف است سنجیده را
کند خیره، چشم جهان دیده را
چه گویم ز دانش پژوهان او؟
بود گوهر دانش، از کان او
حقیقت شناسان هر خوب و زشت
ملک کیش، مردان قدسی سرشت
جواهر فروشان کلک و زبان
فلک سیرهوشان روشن روان
نکو محضران پسندیده کیش
مراقب حضوران غایب ز خویش
مَهِ نو رکابان خورشید رخش
سکندر گدایان اقلیم بخش
خلیل آیتان مسیحا نفس
دلیلان سرگشته فریادرس
جهان سرورانند، روشن روان
که خالی مبادا، از ایشان جهان
سواد جهان را سپاهان دل است
معنبر زمینش، به مینو زند
اساسش، به افلاک پهلو زند
مشام، از شمیمش، مروّح نشان
نسیمش به فردوس، دامن فشان
یکی از دل افتادگانش، حرم
ز گلخن نشینان کویش، ارم
ز خاکش نخیزد غبار خطی
که از سبزه دارد بهار خطی
گذشته ست هر برج او زآسمان
چو مستان میخانه کش، سرگران
در آن باره، نظّاره ماند ز تک
فرازش سماک و نشیبش سمک
حصاری بود، در حصارش سپهر
یکی ذرّه، در عرصه اش ماه و مهر
بدیدی اگر، سدّ زاینده رود
سکندر خجل از سد خویش بود
اگر تر کند خضر، از آن آب لب
سکندر کند در دل خاک، تب
پلش، لجّه پیمای پایندگیست
که هر چشمه اش، چشمهٔ زندگی ست
طرب خیز خاکش، روان پرورد
هوایش، مسیحا دمان پرورد
اویس، ار درین شهر جا داشتی
پرستش، هوا را روا داشتی
به هرکوچه او، دو صد کشور است
که شهری به هر خانهٔ او، در است
ز خاک رهش، سرمه مردمک
براو، دیدهء روشنان فلک
تماشای هر قصر عالی جناب
فکنده کلاه از سر آفتاب
به هر کلبه، هر حجره و هر رواق
به موزونی و دلپذیریست طاق
زند فال سعد از خیابان خویش
که دارد جداول ز تقویم، بیش
به چشمی که سروش شود جلوه گر
ز بالا بلندان، بپوشد نظر
گلش، چون بهار تماشا شود
تماشا، به صد شیوه شیدا شود
چنارش که چون صوفیان است، مست
فشاند به کونین، از وجد دست
ز تر میوه های لطافت سرشت
به باغش، توان یافت کام از بهشت
جهان جوست آن خاک فیروزمند
بود مصر، در هر دِهَش، شهربند
به هر گام او سلسبیلی سبیل
بجا خشک ماند ازآن خاک، نیل
اساسش نگردد ز دوران، خراب
گرفته ست گل عدل و دادش در آب
سرافراز، از آن خطّه شد تخت و تاج
خُوَرنق به کاخش فرستد، خراج
شکوهش، شگرف است سنجیده را
کند خیره، چشم جهان دیده را
چه گویم ز دانش پژوهان او؟
بود گوهر دانش، از کان او
حقیقت شناسان هر خوب و زشت
ملک کیش، مردان قدسی سرشت
جواهر فروشان کلک و زبان
فلک سیرهوشان روشن روان
نکو محضران پسندیده کیش
مراقب حضوران غایب ز خویش
مَهِ نو رکابان خورشید رخش
سکندر گدایان اقلیم بخش
خلیل آیتان مسیحا نفس
دلیلان سرگشته فریادرس
جهان سرورانند، روشن روان
که خالی مبادا، از ایشان جهان
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۱ - مثنوی صفیر دل
ثناهای شایسته دلدار را
سپاس فراوان ز ما، یار را
ثنایی که عالی سپاسان کنند
سپاسی که یزدان شناسان کنند
به عجز و سرافکندگی سر نهم
به سر از گل سجده افسر نهم
به خشکی چو بندم به افسوس لب
طراوت دهم از زمین بوس لب
زبان از ثنا نخل موسا کنم
به یاد رخی، سینه سینا کنم
چو خورشید از آن آتش سینه سوز
نفس را کنم صبح گیتی فروز
به سر تاج شاهی نهم نامه را
لوای الهی کنم خامه را
مداد و قلم عنبر تر شود
خط و خال رخسار دفتر شود
ازین رشحه، خرّم کنم داغ را
طراوت ز شبنم دهم باغ را
به بستان جان آبیاری کنم
ز نی چشمهٔ خضر جاری کنم
به فرق سخن برنهم تاج حمد
زبان را فرستم به معراج حمد
نفس گرم چون برق سوزان شود
دل از حمد یزدان فروزان شود
زبانم به آتش زند دامنی
ز تفسیده گلخن دمد گلشنی
به عرش حقیقت لوایی زنم
نیازآوران را صلایی زنم
سپاس فراوان ز ما، یار را
ثنایی که عالی سپاسان کنند
سپاسی که یزدان شناسان کنند
به عجز و سرافکندگی سر نهم
به سر از گل سجده افسر نهم
به خشکی چو بندم به افسوس لب
طراوت دهم از زمین بوس لب
زبان از ثنا نخل موسا کنم
به یاد رخی، سینه سینا کنم
چو خورشید از آن آتش سینه سوز
نفس را کنم صبح گیتی فروز
به سر تاج شاهی نهم نامه را
لوای الهی کنم خامه را
مداد و قلم عنبر تر شود
خط و خال رخسار دفتر شود
ازین رشحه، خرّم کنم داغ را
طراوت ز شبنم دهم باغ را
به بستان جان آبیاری کنم
ز نی چشمهٔ خضر جاری کنم
به فرق سخن برنهم تاج حمد
زبان را فرستم به معراج حمد
نفس گرم چون برق سوزان شود
دل از حمد یزدان فروزان شود
زبانم به آتش زند دامنی
ز تفسیده گلخن دمد گلشنی
به عرش حقیقت لوایی زنم
نیازآوران را صلایی زنم
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۳ - نیایش سرور عرش مسیر، نخستین نقش تقدیر، وسیلهٔ کارگاه ایجاد رابطهٔ مبدأ و معاد سلام الله علیه و علی آله الامجاد
دل و دیده ها فرش در راه کیست؟
جبین ها زمین سای درگاه کیست؟
بلند از که شد رایت سروری؟
که بخشید عزت به پیغمبری؟
فروزندهٔ بدر عرفان کِه شد؟
فزایندهٔ قدر انسان کِه شد؟
به نوع بشر سرفرازی کِه داد
کف خاک را بی نیازی که داد؟
ز فیض که این مشت گِل جان گرفت؟
فروغ از کِه، رخسار ایمان گرفت؟
فلک چاکرِ لامکان پایه کیست؟
قدم بر فلک سای بی سایه کیست؟
کِه پا بر سر ماه و خورشید زد؟
که بر سیم و زر، سکّه جاوید زد؟
دوان در رکاب که جبریل رفت؟
که حکمش به تورات و انجیل رفت؟
می معرف دردی جام کیست؟
دل عارفان زنده از نام کیست؟
زمین مسکن آسمان آستان
فروغ زمین، قبلهٔ راستان
خدا را بود در نیابت امین
کفیٰ حجهٔ الله فی العالمین
محمّد سرافراز خیل رُسُل
امان البرایا، دلیل السُّبل
امام الهدی اشرف المصطفین
مغیث الوری، ملجا الخافقین
سر و سرور یکه تازان عشق
بلند افسر سرفرازان عشق
شفاعت گر جوق بی حاصلان
حلاوت ده ذوق صاحبدلان
سبیل گدایان او سلسبیل
جنیبت کش موکبش جبرئیل
ز کامل عیاران حق اکملی
بزرگی بر او آیت مُنزلی
ز حکمت به هر نکته اش داستان
به لب ناسخ نسخهٔ باستان
عیان کرده، پوشیده اسرار را
ز رخ پرده برداشت انوار را
شد از مهر ختم نبوت عیان
که بعد از عیان نیست جای بیان
به این جلوه بگشای چشم دلی
ببین پایه اش را اگر مقبلی
شد از شأن او شوکت کفر پَست
به میلاد او قصر کسری شکست
صبا همدم غنچه اش تا شده
پرد رنگ گلنارِ آتشکده
زند بحر رحمت چو موج ظهور
شود خشک دریاچهٔ تلخ و شور
نیارد سر از تیغ او خصم تافت
یک انگشت او فرق مه را شکافت
به عهدش عبادت روایی گرفت
جبین صنم جبهه سایی گرفت
دل قدسیان است مجنون وشش
بود ناقهٔ عشق محمل کشش
به بزم ازل محرم راز، اوست
به روی دو عالم، درِ باز اوست
کلید دلِ تنگِ هر بسته کار
در رحمت خاص پروردگار
چه خرّم بهاری ست با آب و رنگ
گل داغ عشقش به دلهای تنگ
چه دولتسرایی ست جنّت اساس
ازو مخزن سینه ی حق شناس
چه نعمت کزو قسمت خاک نیست
چه رفعت کزو خاص افلاک نیست؟
به معراج بخشد فلک را عروج
بلند آسمانیست ذات البروج
سپاس و سلامی سزاوار او
بر او باد و بر آل اطهار او
بر اصحاب و بر پیروانش همه
به یاران روشن روانش همه
عرق ریز شرم است کلکت حزین
بضاعت نداری خموشی گزین
تهیدست حیران چه سامان دهد؟
درین عرصه یکران کِه جولان دهد؟
درودی سزایش نداری به یاد
زمین ادب بایدت بوسه داد
جبین ها زمین سای درگاه کیست؟
بلند از که شد رایت سروری؟
که بخشید عزت به پیغمبری؟
فروزندهٔ بدر عرفان کِه شد؟
فزایندهٔ قدر انسان کِه شد؟
به نوع بشر سرفرازی کِه داد
کف خاک را بی نیازی که داد؟
ز فیض که این مشت گِل جان گرفت؟
فروغ از کِه، رخسار ایمان گرفت؟
فلک چاکرِ لامکان پایه کیست؟
قدم بر فلک سای بی سایه کیست؟
کِه پا بر سر ماه و خورشید زد؟
که بر سیم و زر، سکّه جاوید زد؟
دوان در رکاب که جبریل رفت؟
که حکمش به تورات و انجیل رفت؟
می معرف دردی جام کیست؟
دل عارفان زنده از نام کیست؟
زمین مسکن آسمان آستان
فروغ زمین، قبلهٔ راستان
خدا را بود در نیابت امین
کفیٰ حجهٔ الله فی العالمین
محمّد سرافراز خیل رُسُل
امان البرایا، دلیل السُّبل
امام الهدی اشرف المصطفین
مغیث الوری، ملجا الخافقین
سر و سرور یکه تازان عشق
بلند افسر سرفرازان عشق
شفاعت گر جوق بی حاصلان
حلاوت ده ذوق صاحبدلان
سبیل گدایان او سلسبیل
جنیبت کش موکبش جبرئیل
ز کامل عیاران حق اکملی
بزرگی بر او آیت مُنزلی
ز حکمت به هر نکته اش داستان
به لب ناسخ نسخهٔ باستان
عیان کرده، پوشیده اسرار را
ز رخ پرده برداشت انوار را
شد از مهر ختم نبوت عیان
که بعد از عیان نیست جای بیان
به این جلوه بگشای چشم دلی
ببین پایه اش را اگر مقبلی
شد از شأن او شوکت کفر پَست
به میلاد او قصر کسری شکست
صبا همدم غنچه اش تا شده
پرد رنگ گلنارِ آتشکده
زند بحر رحمت چو موج ظهور
شود خشک دریاچهٔ تلخ و شور
نیارد سر از تیغ او خصم تافت
یک انگشت او فرق مه را شکافت
به عهدش عبادت روایی گرفت
جبین صنم جبهه سایی گرفت
دل قدسیان است مجنون وشش
بود ناقهٔ عشق محمل کشش
به بزم ازل محرم راز، اوست
به روی دو عالم، درِ باز اوست
کلید دلِ تنگِ هر بسته کار
در رحمت خاص پروردگار
چه خرّم بهاری ست با آب و رنگ
گل داغ عشقش به دلهای تنگ
چه دولتسرایی ست جنّت اساس
ازو مخزن سینه ی حق شناس
چه نعمت کزو قسمت خاک نیست
چه رفعت کزو خاص افلاک نیست؟
به معراج بخشد فلک را عروج
بلند آسمانیست ذات البروج
سپاس و سلامی سزاوار او
بر او باد و بر آل اطهار او
بر اصحاب و بر پیروانش همه
به یاران روشن روانش همه
عرق ریز شرم است کلکت حزین
بضاعت نداری خموشی گزین
تهیدست حیران چه سامان دهد؟
درین عرصه یکران کِه جولان دهد؟
درودی سزایش نداری به یاد
زمین ادب بایدت بوسه داد
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۹ - کام بخشی خامهٔ حکمت نگار به یاد خلاصهٔ ادوار و نقاوهٔ اخیار والد بزرگوار حشره الله مع الاطهار
عطارد مرا گشته آموزگار
به توصیف علّامهٔ روزگار
رصد بند گردون نیلوفری
خدیو سریر بلد اختری
مرا والد و عقل کل را پسر
یتیمان علم و هنر را پدر
به جان ره گرا، اوج تقدیس را
به دل، وارث حکمت ادریس را
بهین گوهر پاک این نُه صدف
خلف را شرف، بوالبشر را خلف
مسیحا دم خسته حالان دهر
پناه ضعیف و یتیمان شهر
رخ و سر، بزرگان گردن فراز
بر آن سدّه، گلگونه ساز نیاز
دل خاره طبعانش از آه گرم
چو پولاد در دست داوود نرم
تنش چون خیال از ریاضت نزار
هلال قدش تیغ فرسوده کار
در انوار او مهر چون ذرّه گم
ضمیرش دل افروز صبح دوم
ز سر جوش فکرش خرد کامیاب
زلال خضر پیش فیضش سراب
فلاطون اگر ته نشین شد به خُم
خجالت به خلوت کشیدش که نُم
به بیداربختان قدح بخش نور
حدیثش به دلمردگان بانگ صور
ز ایوان قدرش، فلک آستان
به بام جلالش ملک پاسبان
پر از عطر خلقش گریبان گل
غلام به اخلاص ختم رسل
لبش فیض بخش و کفش زرفشان
به امداد او زال رستم نشان
چو خورشید تابنده در مکرمت
چو نیسان بارنده در مرحمت
در اقطار معنی فروکوفت کوس
پر از صیت او قبّهٔ آبنوس
در اقلیم رفعت فرازنده کوه
بر اورنگ عزت، سلیمان شکوه
به لب قیمت آب حیوان شکست
به یاقوت، لعل بدخشان شکست
درستی ازو یافت علم و عمل
برون کرد از ملک و ملت خلل
خلیل آیت موسوی منزلت
مسیحا دم مصطفی معدلت
عدیل ملک در سجود و رکوع
ز جهدش مهذّب اصول و فروع
ز خطش سواد جهان روشن است
پی حفظ دین نبی جوشن است
صریر نیش ناسخ رود بود
روان پرور لحن داوود بود
مقام کلامش به اعلا رسید
سر خامه اش تا ثریا رسید
شهنشاه اورنگ دانشوری
بلندی دِه پایهٔ سروری
حقایق شناس معارف پناه
حکیم خردپرور جهل کاه
مشکی ندارد به شانش شکی
ارسطو ز مشائیانش یکی
زتوصیف اوگر برنجد حسود
نیاید ز خس، بستن زنده رود
محال است کز دست دهقان و بیل
شود بسته سیلاب دریای نیل
اگر ملحد انکار قرآن کند
بگو ماتم از مرگ ایمان کند
کند خیره ابله خردمند را
به ناخن خراشد چو الوند را
ندانسته کالیوه کردار دنگ
که در دام ماهی نیاید نهنگ
کجا کام حاصل کند خام ریش؟
که می دزدد از ابلهی دام خویش
مرا هست چون صبح صادق نفس
گواهم خداوند فریادرس
نوشتم به وصفش اگر یک دو حرف
نگنجد درین ظرف، دریای ژرف
عبادت شمارم ثناخوانیش
تو از ابلهی، بذله می دانیش
نراندم به مدح بزرگان قلم
ز فرماندهان عرب یا عجم
مگر مدح پیغمبر و آل او
که هرکس بگوید، خوشا حال او
کنم گر مدیح نیاکان خود
ادا می کنم حق ایمان خود
پدر را کنم گر ستایشگری
امیدم که حق باشدش مشتری
اگر سود دنیا غرض داشتم
وگر از طمع دانه می کاشتم
تفاخرکنان سروران جهان
خریدار بودند شعرم به جان
زبان می گشودم به نام یکی
شکر می فشاندم به کام یکی
چو می کردم این باده، در جام او
همی زنده می داشتم نام او
به بر داشت تشریف احسان من
زدی بوسهای طرف دامان من
نبودی دربغ از منش ملک و مال
ولی بود بر همّت من وبال
به گردون نیامد سر من فرود
مرا یک جبین است و یک جا سجود
پشیزی ز صدگنج نابرده ام
که دنیا بود پشتِ پا خورده ام
جهان مشت خاکی ست در راه من
زند کی رَهِ جان آگاه من؟
به کونین افشانده ام دامنی
که درکوی حق یافتم مأمنی
پدر را از آن می ستاید دلم
که فیضش رسانید تا منزلم
سبک می شمارم چنان مغز و پوست
که سنگینی استخوانم ازوست
بر آن تربت پاک بادا نثار
درود از من و رحمت کردگار
به توصیف علّامهٔ روزگار
رصد بند گردون نیلوفری
خدیو سریر بلد اختری
مرا والد و عقل کل را پسر
یتیمان علم و هنر را پدر
به جان ره گرا، اوج تقدیس را
به دل، وارث حکمت ادریس را
بهین گوهر پاک این نُه صدف
خلف را شرف، بوالبشر را خلف
مسیحا دم خسته حالان دهر
پناه ضعیف و یتیمان شهر
رخ و سر، بزرگان گردن فراز
بر آن سدّه، گلگونه ساز نیاز
دل خاره طبعانش از آه گرم
چو پولاد در دست داوود نرم
تنش چون خیال از ریاضت نزار
هلال قدش تیغ فرسوده کار
در انوار او مهر چون ذرّه گم
ضمیرش دل افروز صبح دوم
ز سر جوش فکرش خرد کامیاب
زلال خضر پیش فیضش سراب
فلاطون اگر ته نشین شد به خُم
خجالت به خلوت کشیدش که نُم
به بیداربختان قدح بخش نور
حدیثش به دلمردگان بانگ صور
ز ایوان قدرش، فلک آستان
به بام جلالش ملک پاسبان
پر از عطر خلقش گریبان گل
غلام به اخلاص ختم رسل
لبش فیض بخش و کفش زرفشان
به امداد او زال رستم نشان
چو خورشید تابنده در مکرمت
چو نیسان بارنده در مرحمت
در اقطار معنی فروکوفت کوس
پر از صیت او قبّهٔ آبنوس
در اقلیم رفعت فرازنده کوه
بر اورنگ عزت، سلیمان شکوه
به لب قیمت آب حیوان شکست
به یاقوت، لعل بدخشان شکست
درستی ازو یافت علم و عمل
برون کرد از ملک و ملت خلل
خلیل آیت موسوی منزلت
مسیحا دم مصطفی معدلت
عدیل ملک در سجود و رکوع
ز جهدش مهذّب اصول و فروع
ز خطش سواد جهان روشن است
پی حفظ دین نبی جوشن است
صریر نیش ناسخ رود بود
روان پرور لحن داوود بود
مقام کلامش به اعلا رسید
سر خامه اش تا ثریا رسید
شهنشاه اورنگ دانشوری
بلندی دِه پایهٔ سروری
حقایق شناس معارف پناه
حکیم خردپرور جهل کاه
مشکی ندارد به شانش شکی
ارسطو ز مشائیانش یکی
زتوصیف اوگر برنجد حسود
نیاید ز خس، بستن زنده رود
محال است کز دست دهقان و بیل
شود بسته سیلاب دریای نیل
اگر ملحد انکار قرآن کند
بگو ماتم از مرگ ایمان کند
کند خیره ابله خردمند را
به ناخن خراشد چو الوند را
ندانسته کالیوه کردار دنگ
که در دام ماهی نیاید نهنگ
کجا کام حاصل کند خام ریش؟
که می دزدد از ابلهی دام خویش
مرا هست چون صبح صادق نفس
گواهم خداوند فریادرس
نوشتم به وصفش اگر یک دو حرف
نگنجد درین ظرف، دریای ژرف
عبادت شمارم ثناخوانیش
تو از ابلهی، بذله می دانیش
نراندم به مدح بزرگان قلم
ز فرماندهان عرب یا عجم
مگر مدح پیغمبر و آل او
که هرکس بگوید، خوشا حال او
کنم گر مدیح نیاکان خود
ادا می کنم حق ایمان خود
پدر را کنم گر ستایشگری
امیدم که حق باشدش مشتری
اگر سود دنیا غرض داشتم
وگر از طمع دانه می کاشتم
تفاخرکنان سروران جهان
خریدار بودند شعرم به جان
زبان می گشودم به نام یکی
شکر می فشاندم به کام یکی
چو می کردم این باده، در جام او
همی زنده می داشتم نام او
به بر داشت تشریف احسان من
زدی بوسهای طرف دامان من
نبودی دربغ از منش ملک و مال
ولی بود بر همّت من وبال
به گردون نیامد سر من فرود
مرا یک جبین است و یک جا سجود
پشیزی ز صدگنج نابرده ام
که دنیا بود پشتِ پا خورده ام
جهان مشت خاکی ست در راه من
زند کی رَهِ جان آگاه من؟
به کونین افشانده ام دامنی
که درکوی حق یافتم مأمنی
پدر را از آن می ستاید دلم
که فیضش رسانید تا منزلم
سبک می شمارم چنان مغز و پوست
که سنگینی استخوانم ازوست
بر آن تربت پاک بادا نثار
درود از من و رحمت کردگار
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳
جبهه با سجده داشت عهد درست
نفس ناکشیده، صبح نخست
شده محرابم آستان شهی
که ندارم جز او امیدگهی
فیض اول خدایگان آمد
سر و سرخیل انبیاء احمد
آب حیوان نمی ز خاک درش
آبروبخش قدسیان گهرش
رازدار امور اسرایی
صبح فیاض عالم آرایی
نقش پایش جبین طراز ملک
به رهش چشم روشنان فلک
خضر در ره نوردی طلبش
لب عیسی وظیفه خوار لبش
عرش، فرش حریم خانهٔ اوست
سر جبریل و آستانهٔ اوست
مست صهبای فیض او سرها
خاک نعلین اوست افسرها
شرف الشّمس، پرتو رویش
لیلهٔ القدر شام گیسویش
انبیا را بشارتش چو رسید
از شب تیره صبح عید دمید
دست موسی رکاب داری کرد
لب عیسی نفس شماری کرد
روح قدس است در حمایت او
سدره دارد هوای رایت او
به تولای او دلم شاد است
خانهٔ اعتقاداما آباد است
هرگزم عهد بسته وا نشود
دستم از دامنش جدا نشود
نفس ناکشیده، صبح نخست
شده محرابم آستان شهی
که ندارم جز او امیدگهی
فیض اول خدایگان آمد
سر و سرخیل انبیاء احمد
آب حیوان نمی ز خاک درش
آبروبخش قدسیان گهرش
رازدار امور اسرایی
صبح فیاض عالم آرایی
نقش پایش جبین طراز ملک
به رهش چشم روشنان فلک
خضر در ره نوردی طلبش
لب عیسی وظیفه خوار لبش
عرش، فرش حریم خانهٔ اوست
سر جبریل و آستانهٔ اوست
مست صهبای فیض او سرها
خاک نعلین اوست افسرها
شرف الشّمس، پرتو رویش
لیلهٔ القدر شام گیسویش
انبیا را بشارتش چو رسید
از شب تیره صبح عید دمید
دست موسی رکاب داری کرد
لب عیسی نفس شماری کرد
روح قدس است در حمایت او
سدره دارد هوای رایت او
به تولای او دلم شاد است
خانهٔ اعتقاداما آباد است
هرگزم عهد بسته وا نشود
دستم از دامنش جدا نشود
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۵
چون ز من پیش، خواجهٔ عارف
آن به اسرار سالکان واقف
مرد معنی حکیم ربانی
باده پیمای فیض یزدانی
آن کهن مست جرعه های ازل
هوشیار دیار علم و عمل
دل و جان دادهٔ ولای علی
نکته پرداز، بر خفی و جلی
فارس عرصهٔ سخن سازی
پیشتاز فوارس تازی
زده کلکش بر آسمان بیرق
فارسی را کلام او رونق
خواجهٔ غزنوی سنایی راد
که به روحش تحیت حق باد
زد در این بحر نقش گویایی
که کند کوثرش جبین سایی
گاهی ابیات برگزیدهٔ او
که سجلّ است بر جریدهٔ او
شوربخش دماغ من گشتی
نمک افشان داغ من گشتی
عندلیب قلم ز طبع حزین
طلبیدی حدیقهٔ دومین
لیک از افسردگی قبول نشد
حالی طبع بوالفضول نشد
تا در این تنگنای وقت رحیل
خامه سر کرد، صور اسرافیل
نقش چندی به ارتجال زدم
آهی از تنگی مجال زدم
بو که منظور اهل دید افتد
وین سیه نامه، روسفید افتد
بعد پنجه هزار شعر گزین
که درآمد به دفتر تدوین
عمر هم در جوار هفتاد است
مشت خالی مرا پر از باد است
رنجه کلکم شد از شکرخایی
شاعری چیست؟ بادپیمایی
عمر در مستی گذاره گذشت
مستعارم به استعاره گذشت
تا یکی وزن و قافیه سنجم
حق به دست من است اگر رنجم
پیشهٔ مبتذل نه کار من است
شاعری عار اعتبار من است
خاصه در روزگار بی نصفت
وندرین عصر بی تمیز صفت
که بجا مانده پشم بافی چند
ژاژ خایان هرزه لافی چند
خام و بی مغز و بی ادب یکسر
در خریّت ز کون خر پَس تر
خِردَم بانگ زد که ای خیره
صفحه تا چند می کنی تیره؟
کم نوشتی به صفحهٔ ایّام؟
داستان سنجیت نگشت تمام؟
دل نفرسودت از سخن سازی؟
داستان دگر چه آغازی؟
چند بر خامه می توان پیچید؟
صفحه کردی سیاه و موی سفید
وقت خاموشی است هرز مجوش
بر زبان بستگان سخن مفروش
هرزه در... می دهی به خمیر
به خران درخور است مشت شعیر
هم ضمیران با وفا رفتند
سینه صافان باصفا رفتند
اندرین عرصه گمرهی از هوش
نغمه پرداز گشته ای کو گوش؟
گفتی و حرف مدعا گفتی
گهری سفتی و به جا سفتی
لیک از آغاز این کساد هنر
به هنرپروران نبودم سر
چو قلم زیر تیغ بالیدم
زخم خوردم سخن سراییدم
مزد و منّت نداشتم خواهش
خاطر آسوده بود با کاهش
چو خروشی که می سراید گوش
کار نبود مرا به ناله نیوش
نالم و ناله سنج خوبش خودم
نمک افشان و سینه ریش خودم
شاید آبی به روی کار آید
خشک دی بگذرد بهار آید
بیند ایّام روی یاران را
پرده سنجان و خوش عیاران را
گوش صاحبدلی نیوشد راز
حسن انجام یابد این آغاز
سخنم بشنود سخندانی
هدیه سازد دعای غفرانی
زیر هر حرف خویش پنهانم
تن گفتار خویش را جانم
هر که ما را به خیر یاد کند
غم و اندوه، جزو باد کند
آن به اسرار سالکان واقف
مرد معنی حکیم ربانی
باده پیمای فیض یزدانی
آن کهن مست جرعه های ازل
هوشیار دیار علم و عمل
دل و جان دادهٔ ولای علی
نکته پرداز، بر خفی و جلی
فارس عرصهٔ سخن سازی
پیشتاز فوارس تازی
زده کلکش بر آسمان بیرق
فارسی را کلام او رونق
خواجهٔ غزنوی سنایی راد
که به روحش تحیت حق باد
زد در این بحر نقش گویایی
که کند کوثرش جبین سایی
گاهی ابیات برگزیدهٔ او
که سجلّ است بر جریدهٔ او
شوربخش دماغ من گشتی
نمک افشان داغ من گشتی
عندلیب قلم ز طبع حزین
طلبیدی حدیقهٔ دومین
لیک از افسردگی قبول نشد
حالی طبع بوالفضول نشد
تا در این تنگنای وقت رحیل
خامه سر کرد، صور اسرافیل
نقش چندی به ارتجال زدم
آهی از تنگی مجال زدم
بو که منظور اهل دید افتد
وین سیه نامه، روسفید افتد
بعد پنجه هزار شعر گزین
که درآمد به دفتر تدوین
عمر هم در جوار هفتاد است
مشت خالی مرا پر از باد است
رنجه کلکم شد از شکرخایی
شاعری چیست؟ بادپیمایی
عمر در مستی گذاره گذشت
مستعارم به استعاره گذشت
تا یکی وزن و قافیه سنجم
حق به دست من است اگر رنجم
پیشهٔ مبتذل نه کار من است
شاعری عار اعتبار من است
خاصه در روزگار بی نصفت
وندرین عصر بی تمیز صفت
که بجا مانده پشم بافی چند
ژاژ خایان هرزه لافی چند
خام و بی مغز و بی ادب یکسر
در خریّت ز کون خر پَس تر
خِردَم بانگ زد که ای خیره
صفحه تا چند می کنی تیره؟
کم نوشتی به صفحهٔ ایّام؟
داستان سنجیت نگشت تمام؟
دل نفرسودت از سخن سازی؟
داستان دگر چه آغازی؟
چند بر خامه می توان پیچید؟
صفحه کردی سیاه و موی سفید
وقت خاموشی است هرز مجوش
بر زبان بستگان سخن مفروش
هرزه در... می دهی به خمیر
به خران درخور است مشت شعیر
هم ضمیران با وفا رفتند
سینه صافان باصفا رفتند
اندرین عرصه گمرهی از هوش
نغمه پرداز گشته ای کو گوش؟
گفتی و حرف مدعا گفتی
گهری سفتی و به جا سفتی
لیک از آغاز این کساد هنر
به هنرپروران نبودم سر
چو قلم زیر تیغ بالیدم
زخم خوردم سخن سراییدم
مزد و منّت نداشتم خواهش
خاطر آسوده بود با کاهش
چو خروشی که می سراید گوش
کار نبود مرا به ناله نیوش
نالم و ناله سنج خوبش خودم
نمک افشان و سینه ریش خودم
شاید آبی به روی کار آید
خشک دی بگذرد بهار آید
بیند ایّام روی یاران را
پرده سنجان و خوش عیاران را
گوش صاحبدلی نیوشد راز
حسن انجام یابد این آغاز
سخنم بشنود سخندانی
هدیه سازد دعای غفرانی
زیر هر حرف خویش پنهانم
تن گفتار خویش را جانم
هر که ما را به خیر یاد کند
غم و اندوه، جزو باد کند
حزین لاهیجی : مطمح الانظار
بخش ۳ - فی النعت
ای گهرافروز وجود از نخست
از تو کتاب الله معنی درست
خاتم این نادره وش محضری
فاتحه و خاتمهٔ دفتری
نور ازل طلعت غرای توست
طور، شبستانی حرای توست
جودی، اگر مرحله پیما شود
خاک رَهِ وادی بطحا شود
زندگی آموز مسیحا دمت
چشمهٔ حیوان نمی از زمزمت
غایت ایجادی و مقصود کل
اصل وجود همه خار و تو گل
مخزن علمیّ و کمال عمل
مشرق نوری و جمال ازل
مایه ور، از بحر سخایت سحاب
سایه نشین علمت آفتاب
خاک رهت ناصیه سای ملک
عدل تو معمار بنای فلک
سرمه کش دیدهٔ امید و بیم
گلشن ایجاد به خلق عظیم
شمع رخت انجمن افروز دل
داغ غمت برق هوس سوز دل
پیش لوای صف پیغمبران
پیش عطای کف دریادلان
خاک رهت جبهه تسلیمها
جزیه ده فقر تو اقلیمها
می برم از دولت ارشاد تو
طاعت ابن عم و اولاد تو
از تو کتاب الله معنی درست
خاتم این نادره وش محضری
فاتحه و خاتمهٔ دفتری
نور ازل طلعت غرای توست
طور، شبستانی حرای توست
جودی، اگر مرحله پیما شود
خاک رَهِ وادی بطحا شود
زندگی آموز مسیحا دمت
چشمهٔ حیوان نمی از زمزمت
غایت ایجادی و مقصود کل
اصل وجود همه خار و تو گل
مخزن علمیّ و کمال عمل
مشرق نوری و جمال ازل
مایه ور، از بحر سخایت سحاب
سایه نشین علمت آفتاب
خاک رهت ناصیه سای ملک
عدل تو معمار بنای فلک
سرمه کش دیدهٔ امید و بیم
گلشن ایجاد به خلق عظیم
شمع رخت انجمن افروز دل
داغ غمت برق هوس سوز دل
پیش لوای صف پیغمبران
پیش عطای کف دریادلان
خاک رهت جبهه تسلیمها
جزیه ده فقر تو اقلیمها
می برم از دولت ارشاد تو
طاعت ابن عم و اولاد تو
حزین لاهیجی : مطمح الانظار
بخش ۴ - فی المنقبه
شاهسوار صف هیجا علی
واقف اسرار خفیّ و جلی
آیتی از منقبتش هل اتی
رایتی از مکرمتش لافتی
نفس نبی، باب شبیر و شبر
ناصر دین، سرور عالی گهر
قافله سالار همه رهروان
داغکش ناصیهٔ خسروان
والی ملک و ملکوت از ازل
برتر از اندیشهٔ خَلقش، محل
جادهٔ حق، مسلک و منهاج او
دوش نبی، پایهٔ معراج او
صدرنشین، صفحهٔ ایجاد را
عرش گزین، علم خدا داد را
ساقی جان، از می کوثر سرشت
دوستیش، سایق راه بهشت
یا اسدالله، ز حزین غریب
روی متاب ازکرم بی حسیب
پرده نیوشندهٔ فرمان توست
حلقه به گوشی ز غلامان توست
واقف اسرار خفیّ و جلی
آیتی از منقبتش هل اتی
رایتی از مکرمتش لافتی
نفس نبی، باب شبیر و شبر
ناصر دین، سرور عالی گهر
قافله سالار همه رهروان
داغکش ناصیهٔ خسروان
والی ملک و ملکوت از ازل
برتر از اندیشهٔ خَلقش، محل
جادهٔ حق، مسلک و منهاج او
دوش نبی، پایهٔ معراج او
صدرنشین، صفحهٔ ایجاد را
عرش گزین، علم خدا داد را
ساقی جان، از می کوثر سرشت
دوستیش، سایق راه بهشت
یا اسدالله، ز حزین غریب
روی متاب ازکرم بی حسیب
پرده نیوشندهٔ فرمان توست
حلقه به گوشی ز غلامان توست
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
این کرد پریچهره ندانم که چه کرد است
کز جمله خوبان جهان کوی ببرده است
موسی کلیم است که دارد ید بیضا
عیسی است کزو زنده شود هر که نمرده است
چون چرخ برقص است و چو خورشید فروزان
کز پرتو رویش شود آنکس که فسرده است
او را نتوان گفت که از آدم و حواست
کس شکل چنین ز آدم و حوا نشمرده است
یغمای دل خلق جهان میکند این کرد
ماننده ترکان همگی باز دو برده است
با حسن رخش حسن خلایق همه هیچست
با لعل لبش جام مصفا همه درد است
هر دل که براو نقش جهان بود منقّش
نقش رخ او آمده آنرا بسترد داشت
کس نیست که نقش رخ خودرا بچنین کرد
در راه هوا جمله بکلّی نسپرده است
ای مغربی از دلبر خود کوی سخن را
کاو نه عرب و نه عجم و رومی و کرد است
کز جمله خوبان جهان کوی ببرده است
موسی کلیم است که دارد ید بیضا
عیسی است کزو زنده شود هر که نمرده است
چون چرخ برقص است و چو خورشید فروزان
کز پرتو رویش شود آنکس که فسرده است
او را نتوان گفت که از آدم و حواست
کس شکل چنین ز آدم و حوا نشمرده است
یغمای دل خلق جهان میکند این کرد
ماننده ترکان همگی باز دو برده است
با حسن رخش حسن خلایق همه هیچست
با لعل لبش جام مصفا همه درد است
هر دل که براو نقش جهان بود منقّش
نقش رخ او آمده آنرا بسترد داشت
کس نیست که نقش رخ خودرا بچنین کرد
در راه هوا جمله بکلّی نسپرده است
ای مغربی از دلبر خود کوی سخن را
کاو نه عرب و نه عجم و رومی و کرد است
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
هر زمان خورشید او از مشرقی سر بر کند
ماه مهر افزاش هر دم جلوه ی دیگر کند
از برای آنکه تا نشناسد او را هر کسی
قامت زیباش هردم کسوتی دیگر کند
صورت او هر زمانی معنی دیگر دهد
معنیش هر لحظه از صورتی سر بر کند
ابر فضلش چون ببارد بر زمین ممکنات
آن زمین و آسمان را پر ز ماه و خور کند
چون بتابد آفتاب حسن او بر کائنات
نور او از روزن هر خانه سر بر کند
در مظاهر تا شود ظاهر جمال روی او
هر دو عالم را برای روی خود منظر کند
هرکه از جان شد غلام درآستان گهش
حضرت اورا به رفعت شاه صد کشور کند
مغربی گر سر به فرمانش درآرد بنده وار
لطفش اورا بر همه گردن کشان سرور کند
ماه مهر افزاش هر دم جلوه ی دیگر کند
از برای آنکه تا نشناسد او را هر کسی
قامت زیباش هردم کسوتی دیگر کند
صورت او هر زمانی معنی دیگر دهد
معنیش هر لحظه از صورتی سر بر کند
ابر فضلش چون ببارد بر زمین ممکنات
آن زمین و آسمان را پر ز ماه و خور کند
چون بتابد آفتاب حسن او بر کائنات
نور او از روزن هر خانه سر بر کند
در مظاهر تا شود ظاهر جمال روی او
هر دو عالم را برای روی خود منظر کند
هرکه از جان شد غلام درآستان گهش
حضرت اورا به رفعت شاه صد کشور کند
مغربی گر سر به فرمانش درآرد بنده وار
لطفش اورا بر همه گردن کشان سرور کند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جنبش کبک بزیبائی رفتار تو نیست
پر طاوس بحسن خط رخسار تو نیست
شکری نیست که در خنده شیرین توئی
نمکی نیست که در لهجه گفتار تو نیست
همه افسوس بدلدادن من دارد و من
دارم افسوس بر آندل که گرفتار تو نیست
گر بگویم که من از مهر تو برخواهم گشت
در و دیوار بگویند که اینکار تو نیست
جان فدای تو که با جوهر حسنی که تراست
خودفروشی است متاعی که ببازار تو نیست
پر طاوس بحسن خط رخسار تو نیست
شکری نیست که در خنده شیرین توئی
نمکی نیست که در لهجه گفتار تو نیست
همه افسوس بدلدادن من دارد و من
دارم افسوس بر آندل که گرفتار تو نیست
گر بگویم که من از مهر تو برخواهم گشت
در و دیوار بگویند که اینکار تو نیست
جان فدای تو که با جوهر حسنی که تراست
خودفروشی است متاعی که ببازار تو نیست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
من ای حریف نه مرد شراب گلگونم
بشاد کامی غم جام پر کن از خونم
مرا ز هوش ببر از خم جنون ساقی
که سینه تنگ شد از حکمت فلاطونم
برو ادیب ز باران تیر طعنه خلق
مرا چه باک که از سرگذشت جیحونم
دماغ هلهلۀ کودکان شهرم نیست
بیا هوای جنون باز کش بهامونم
فکنه گر بسرم سایه واژگونه سپهر
عجب مدار که برگشته بخت وارونم
من آن برآور نخلم که خوشه چین امل
همی رطب برد از شاخهای عرجونم
مخوان فسانۀ شیرین و ویس و لیلایم
که من نه رام و نه فرهادم و نه مجنونم
جنون عشق دگر بر سر است طبع مرا
که هر نفس ز غم آتش زند بکانونم
نه روبهم که ز پهلوی شیر طعمه خورم
نه کرکسم که کند سیر لاشۀ دونم
نه آن کرا که بمنظر کنند صید مرا
نه افعئی که فریبد کسی بافسونم
همای دولت و عنقای قاف تجریدم
که چرخ در قفس تنگ کرده مسجونم
توان قیاس گرفت آتش درون مرا
چو عود سوزان از آب چشم بیرونم
دل بلاکش من یوسف است نفروشم
اگر دهد ببها چرخ گنج قارونم
عنان من بسوی بارگاه شاه کشید
که پر ز لؤلؤ لالاست فلک مشحونم
امام هشتم سلطان ملک طوس رضا
که از غلامی او پا بفرق گردونم
بداد من برس ایشه که در حریم درت
ز چارسو بسر آورده غم شبیخونم
بسایۀ دگران خونکرده ام همه عمر
بزیر بال کش ای طایر همایونم
دلم قرار ندارد ز غم بهیچ دیار
فلک فلاخن و من سنگ آنفلاخونم
بشاد کامی غم جام پر کن از خونم
مرا ز هوش ببر از خم جنون ساقی
که سینه تنگ شد از حکمت فلاطونم
برو ادیب ز باران تیر طعنه خلق
مرا چه باک که از سرگذشت جیحونم
دماغ هلهلۀ کودکان شهرم نیست
بیا هوای جنون باز کش بهامونم
فکنه گر بسرم سایه واژگونه سپهر
عجب مدار که برگشته بخت وارونم
من آن برآور نخلم که خوشه چین امل
همی رطب برد از شاخهای عرجونم
مخوان فسانۀ شیرین و ویس و لیلایم
که من نه رام و نه فرهادم و نه مجنونم
جنون عشق دگر بر سر است طبع مرا
که هر نفس ز غم آتش زند بکانونم
نه روبهم که ز پهلوی شیر طعمه خورم
نه کرکسم که کند سیر لاشۀ دونم
نه آن کرا که بمنظر کنند صید مرا
نه افعئی که فریبد کسی بافسونم
همای دولت و عنقای قاف تجریدم
که چرخ در قفس تنگ کرده مسجونم
توان قیاس گرفت آتش درون مرا
چو عود سوزان از آب چشم بیرونم
دل بلاکش من یوسف است نفروشم
اگر دهد ببها چرخ گنج قارونم
عنان من بسوی بارگاه شاه کشید
که پر ز لؤلؤ لالاست فلک مشحونم
امام هشتم سلطان ملک طوس رضا
که از غلامی او پا بفرق گردونم
بداد من برس ایشه که در حریم درت
ز چارسو بسر آورده غم شبیخونم
بسایۀ دگران خونکرده ام همه عمر
بزیر بال کش ای طایر همایونم
دلم قرار ندارد ز غم بهیچ دیار
فلک فلاخن و من سنگ آنفلاخونم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
ایکه با لشگر مژگان دراز آمدهای
دل که تاراج تو شد بهر چه باز آمدهای
دگران ناز فروشند و لیکن گه و گاه
تو پری چهره سراپا همه ناز آمدهای
عجب است ایشه خوبان که بصید مگسی
با سپاه و سلب و چنگال باز آمدهای
جز تو کس راه ندارد به نهانخانۀ دل
پرده بردار که در پرده راز آمدهای
هیچ برسی تو که چونی و کجائی چه کنی
جان فدای تو که بس دوست گداز آمدهای
گر طبیبانه ببالین من آئی چه عجب
ناز پرداختی اکنون به نیاز آمدهای
خسروان رشک برد طالع محمود مرا
تا تو محبوب من ایرشک ایاز آمدهای
ایکه از کوچه او بگذری از پاس رقیب
با حذر باش که بر صید گراز آمدهای
کافران جمله بت روی ترا سجده برند
تو بر تخت شهنشه بنماز آمدهای
ایمغنی تو بزن رود بآهنگ عراق
زاهدا رو که تو با صوت حجاز آمدهای
کعبۀ اهل حقیقت در مسیر عرب است
ره بگردان که تو از راه مجاز آمدهای
نیرّا کام خود از خاک درش باز ستان
بر سر خوان شه بنده نواز آمدهای
دل که تاراج تو شد بهر چه باز آمدهای
دگران ناز فروشند و لیکن گه و گاه
تو پری چهره سراپا همه ناز آمدهای
عجب است ایشه خوبان که بصید مگسی
با سپاه و سلب و چنگال باز آمدهای
جز تو کس راه ندارد به نهانخانۀ دل
پرده بردار که در پرده راز آمدهای
هیچ برسی تو که چونی و کجائی چه کنی
جان فدای تو که بس دوست گداز آمدهای
گر طبیبانه ببالین من آئی چه عجب
ناز پرداختی اکنون به نیاز آمدهای
خسروان رشک برد طالع محمود مرا
تا تو محبوب من ایرشک ایاز آمدهای
ایکه از کوچه او بگذری از پاس رقیب
با حذر باش که بر صید گراز آمدهای
کافران جمله بت روی ترا سجده برند
تو بر تخت شهنشه بنماز آمدهای
ایمغنی تو بزن رود بآهنگ عراق
زاهدا رو که تو با صوت حجاز آمدهای
کعبۀ اهل حقیقت در مسیر عرب است
ره بگردان که تو از راه مجاز آمدهای
نیرّا کام خود از خاک درش باز ستان
بر سر خوان شه بنده نواز آمدهای
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۴ - رباعیات در مدح حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۶ - رباعیات در مدح حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۷ - رباعیات در مدح حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۲۸ - رباعیات در مدح حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و سلم
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۳۰ - رباعیات در مدح حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۳۱ - رباعیات در مدح حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام