عبارات مورد جستجو در ۶۹۴ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۷۵
لاغری یار من است از همه خوبان جهان
که بتی موی میان است و مهی تنگ دهان
خواهم آن را که بود چون دل من تنگ‌دهن
جو‌یم آن را که بود چون تن من موی میان
یار لاغر به همه ‌حال ز فربه بهتر
ور ندانی ز من آگاه شو و نیک بدان
خوشتر از شاخ سپیدار بود شاخ سمن
بهتر از نارون و مشک بود سرو روان
ماه چون نو شود از لاغری و باریکی
بنمایند به انگشت همه خلق جهان
گر ستونی بود از سیم، نگیری در دست
باز سوی دهن آری چو خلالی بود آن
دوست لاغر را برگیری و یک فربه را
به دو صد حیله در آغوش گرفتن نتوان
فربهان را نتوان داشت نهان در هر جای
لاغران را به همه جای توان داشت نهان
سبکی شادی جان است و گرانی غم دل
بفروشم غم دل، بازخرم شادی جان
جان سبک باشد و لاغر نبود جز که سبک
تن ‌گران باشد و فربه نبود جز که ‌گران
منم آن عاشق آشفته‌دل لاغردوست
جز بدین نام مرا پیش همه خلق مخوان
لاغری دارم و با او دل من سخت خوش است
صبر نتوانم از او یک نفس و نیم زمان
همچنین یار دلارام و چنین دلبر خوش
آفرین شرف الملک مرا داد نشان
قبلهٔ دولت ابوسعد خداوند سعود
دادگر محتشم داد ده داد ستان
آن که از بخشش او فخرکند ملک زمین
آن که از دانش او شاد بود شاه زمان
کف او جود عیان است و کف خلق خبر
دل او علم یقین است و دل خلق‌ گمان
بر گمان تکیه ندارند کجا هست یقین
وز خبر یاد ندارند کجا هست عیان
ای خداوند کریمان و دلیل دولت
ای سرافراز بزرگان و امین سلطان
پیش از این ‌گاه کفایت، پس از این ‌گاه خرد
ننشست و ننشیند چو تو اندر دیوان
مشتری سعد فشاند به سر کلک تو بر
چون شود کلک تو بر سیم و سمن مشک‌فشان
استوار از قلم و دست تو بینم همه سال
ملک سلطان معظم ز کران تا به ‌کران
گوی تدبیر وکفایت زبزرگان بردی
پس از این کس نزند گوی و نبازد چوگان
باز نشناسد اگر نوشرَوان زنده شود
قلعهٔ درگهت از سلسلهٔ نوشروان
قدم همّت تو تارک کیوان سپرد
زان قبل راه نیابد به تو نحس کیوان
تن بدخواه و بداندیش تو چون نالهٔ طفل
کند اندر شکم مادر فریاد و فغان
مهر و کین تو دهد سود و زیان همه‌کس
مهرتو سود پدید آرد وکین تو زیان
دل بدخواه تو چون خسته کند دست اجل
باشد از تیروکمان فلکش تیر وکمان
به فلک برشده مریخ و زحل زان دارد
تا غلامان تو را سازد پیکان و سنان
حور خواهد که ‌کند صورت او نقش بساط
چون نهی پای برین سدره و این شادروان
تخت تو جایگهی دارد بر عرش بلند
گر به حیلت رسد اندیشهٔ مخلوق بدان
در بقای ازلی بخت یکی نامه نوشت
تا بر آن نامه مگر نام تو باشد عنوان
ننمودست جنان را مَلِک‌العَرش به‌کس
وافریدست سرای تو نمودار جنان
گوهر سرخ‌ بروید ز همه روی زمین
گر دهد جود تو یک بار زمین را باران
ای‌ کریمی‌ که عنا را به عنایت ببری
برنتابم ز در و درگه تو نیز عنان
کردمی هوش و روان بر سر مدح تو نثار
گر مرا دست رسیدی به‌سوی هوش و روان
گر ثناهای تو گفتن نتواند دل من
ترجمان دل من بنده بود کلک و زبان
درّ و یاقوت من از همت وجود تو سزد
زان‌ کجا همت وجود تو چو بحرست و چوگان
تا بود راغ چو زنگار به هنگام بهار
تا بود باغ چو دینار به هنگام خزان
تا مکان است و درو خُزْد و بزرگی است مکین
تا به زیر قدم خرد و بزرگ است مکان
شاد بادند به درگاه تو هم خرد و بزرگ
تازه بادند به ایوان تو هم پیر و جوان
تن و جان و دل تو خرم و شادان و درست
برخور از جان و تن و کام دل خویش بران
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
ختنی‌وار رخ خوب بیاراسته‌ای
چگلی‌وار سر زلف بپیراسته‌ای
این همه صنعت و آرایش و پیرایش چیست
گرنه آشوب و بلای دل من خواسته‌ای
باغبانی ز که آموخته‌ای جان پدر
که سمن برگ به شمشاد بیاراسته‌ای
گر بود خواسته و عمر گرانمایه و خوش
خوشتر از عمر گرانمایه و از خواسته‌ای
همه قصد تو به تاراج دل و جان من است
بامدادان مگر از خانه مرا خواسته‌ای
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
خواص باد بهشت است در نسیم ریاح
همین که بانگ برآید بخواه کاسه ی راح
صبوحیانِ مشوّق به های و هوی کنند
ندای صبح و موذّن به فالق الاصباح
همین فریضه ی وقت است سنّت حکما
دوگانه یی به فلاح و سه کاسه ای به صلاح
شب سیاه نقاب از رخ قدح بردار
چه حاجت است به مشعل مباش گو مصباح
چو آفتاب بر آید عجب مدار اگر
به زینهار درافتد به سایه اقداح
نمی خورند گروهی و می کنند انکار
جماعتی دگرش باز می نهند مباح
عجب مدار نخواندی تناکرِ اضداد
غریب نیست ندانی تعارف ارواح
ز جوهری چومی آخر چرا کنم پرهیز
که حاصل است ازو سد هزار استرواح
شراب خانه اگر محتسب کند مختوم
نیاز با در مولا برم هو الفتاح
زبحر خنب به کشتی کشم شراب گران
به رغم محتسب آن سهمگین تر از تمساح
پیام من که تواند به محتسب بردن
که از زیان نزاری ترا چه خیر و صلاح
زباده خوردن پنهان او ترا چه ضرر
چو گنج کنج گرفته ست بعد ازین سیاّح
به موج فتنه مبر کشتی مزلزل خویش
درین محیط فروشد چو تو بسی ملاّح
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
چه جفا بود کز آن ترک ختن نشنیدم
چه محالات کز آن عهد شکن نشنیدم
هر کسی را گوید کو را دهنی هست، و لیک
من بسی جستم و جز نام دهن نشنیدم
تا بدیدم که سمن رنگ رخش بر خود زد
پس از آن پیش چمن بوی سمن نشنیدم
راز زلف تو اگر چه ز صبا فاش شدست
من حکایت بجز از مشک ختن نشنیدم
راستی راسخن قدّ تو هر جا که برفت
بجز آزادی از سر و چمن نشنیدم
دوش بگذشتم و دشنام همی داد مرا
خدمتش کردم و پنداشت که من نشنیدم
گر چه لعلش ز سر ناخوشیی آن می گفت
من از او خوش تر از آن هیچ سخن نشنیدم
عقل آن روز که من بر پی دل می رفتم
گفت: کانجا نه صوابست شدن،نشنیدم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
از بس که رخ لاله خوش و خندانست
چشم تر نرگس اندر و حیرانست
رویی که بچشم می در آید اینست
چشمی که بروی می در آید انست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
تا ظن نبری که در نکوئیت شکیست
یا چون رخ تو ستاره یی بر فلکیست
در بی آبیّ و شوخی و تیغ زدن
خورشید سپهر و چشم تو هر دو یکیست
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۹
آن ماه که چرخ بر رخش مهر آرد
نقاش ازل مثل رخش ننگارد
دی گفت زقامتم خجل گردد سرو
ای سرو ، مگو هیچ ، که قدش دارد؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۸
آن ماه و شی که طعنه اندر خور زد
وز تودۀ مشک بر سمن چنبر زد
در دارالضرب عشق ضراب غمش
از چهرۀ ممن دوش بنامش زر زد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۶
نام کف تو چو پیش دشمن بردند
گوهر ز دو چشم او بخرمن بردند
روز طرب از بزمگهت زر و درم
نرگس بکلاه و گل بدامن بردند
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۱
زلف تو اگر جعد بغایت نبود
جز راستیی ازو حکایت نبود
چون نیست درو کژیّ و ناهمواری
شکرار نکنم جای شکایت نبود
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۶
این پیش نیاز کرده از زر دیوار
خورشید حیات دشمنت بسر دیوار
از جود توام امید چیزیست که آن
چون روی حسود روی تو بود در دیوار
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۸
نرگس که صبا بروی درمی جهدش
یعنی ز لطافتست که دم می دهدش
کآن چشم که باز کرد در کوی بقا
چندان ندهد مهله که بر هم نهدش
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۹
آن سرو که نیست در جهان همتایش
از قامت اوست باغ را آرایش
در راستی ارچه کس ندارد پایش
هم زیر آمد ز قدّ تو بالایش
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۵
گل کرد ز باده لعل پیراهن خویش
بی باده و گل مدار پیرامن خویش
پیرانه سرا روند به بین کو یک دم
می نگسلد از دامن گل دامن خویش
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۰
هر صبحدمی زخواب برخیزد گل
رنگی ز دگر گونه برآمیزد گل
تا در دو سه خردۀ زر آویزد گل
صد وجه زخویشتن برانگیزد گل
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۵
تا کرد بروی تو نظر مردم چشم
عیشی دارد بس خوش وتر مردم چشم
هر شب ز غمت هزار میخیّ مژه
برخود بدرد تا به سحر مردم چشم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۲
دستی که بر او همی می ناب نهی
دل میدهدت که خیره در تاب نهی
انصاف بده چه چرب دست استادی
کز آتش ناب مهر بر آب نهی
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۵۷
گل گر چه کند دعوی شهر آرایی
او چون رخ تو کجاست در زیبایی؟
این از پی آسایش بینی باشد
وان از پی روشنایی بینایی
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - وله ایضا
نظم و نثر سخن برابر نیست
گر چه هر یک چو دّر مکنونست
سخن نثر اگر چه بس نغزست
کار منظوم خود دگر گونست
آن نبینی که آهن بی قدر
همبر زر بود چو موزونست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - وله ایضا
بهاء الدّین که تا دور جهان بود
نپندارم که چون تو یک جوان بود
سخن کاندر دهانش صد زبانست
همیشه در ثنایت یک زبان بود
بدان خلق و لطافت کز تو دیدم
دعاگوی تو از جان می توان بود
فضولی دی سوالی کرد از من
که سر خیل فضولان جهان بود
که آن صندوقچه کز لطف صنعت
تماشا گاه اهل اصفهان بود
خرد زو می گزید انگشت حیرت
ز بس کش خرده کاری بیکران بود
ز نقش دلربایش جان مانی
خجل می گشت و الحق جای آن بود
نگاریده به سیم آن شعر چون زر
برو یا رب که تا چون دلستان بود
بنزد خواجه یی گفتند بردی
که دستش طیرۀ دریا و کان بود
چه فرموده اندر آن معرض چه دادت؟
بهایش بستدی یا رایگان بود؟
از آن سیمی که بروی خرج کردی
به آخر سود دیدی یا زیان بود؟
وفا شد هیچ و حاصل گشت آخر
توقّعها کز آنت در گمان بود؟
جواب او ندانستم چه گویم
که بندی استوارم بر دهان بود
بگفتم این قدر آخر که آری
چنان کم آرزو آمد چنان بود
مرا چیزی نفرمودند امّا
بهایی نیک دانم در میان بود
کرم فرمای و حل کن مشکل من
در این کار لطفت هم ضمان بود
چه من لایق نمی دانم که گویم
بنزد خواجه بردیم و همان بود