عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
گر نامه بی نام خوشت بوسد زبان خامه را
آن رو سیاهی بس بود تا روز محشر نامه را
دل داده نام توام ار هر که نامت بشنوم
بر مژده نام خوشت هم جان دهم هم جامه را
من کشته خط توام کم ران بخون من قلم
سرخی بخون من مده منقار زاغ خامه را
از یک نظر در کوی تو صد شیخ صنعان بت پرست
رسوای عالم میکند عشق تو صد علامه را
از حلقه مستان تو خیل ملک بی بهره اند
کز صحبت خاصان حق فیضی نباشد عامه را
اهلی سخن کوتاه کن افسانه گویی تا بکی
هنگام خواب القصه شد بر هم زن این هنگامه را
آن رو سیاهی بس بود تا روز محشر نامه را
دل داده نام توام ار هر که نامت بشنوم
بر مژده نام خوشت هم جان دهم هم جامه را
من کشته خط توام کم ران بخون من قلم
سرخی بخون من مده منقار زاغ خامه را
از یک نظر در کوی تو صد شیخ صنعان بت پرست
رسوای عالم میکند عشق تو صد علامه را
از حلقه مستان تو خیل ملک بی بهره اند
کز صحبت خاصان حق فیضی نباشد عامه را
اهلی سخن کوتاه کن افسانه گویی تا بکی
هنگام خواب القصه شد بر هم زن این هنگامه را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
سجده بت گرچه باشد نامسلمانی مرا
چون کنم چون این نوشت ایزد به پیشانی مرا
تا کی این دزدیده دیدن پرده بردارم زپیش
از تو حال خود چه پوشم زانکه میدانی مرا
با وجود این جفا امیدوارم زانکه تو
هم نگاهی می کنی گاهی به پنهانی مرا
قصه جان خراب من چه می پرسی زمن
حال جانم هم تو به دانی که در جانی مرا
من که در آتش چو شمع افتاده ام از شوق تو
کی نشینم تا به پیش خویش بنشانی مرا
خانه ام گر شد خراب از غم دلم باری خوش است
گنج دل معمور شد زین خانه ویرانی مرا
این چنین کز غم چو خاک ره پریشان کردیم
گرد باد آرد مگر جمع از پریشانی مرا
دولت درویش ام اهلی بسلطانی رساند
یارب این دولت که دارم باد ارزانی مرا
چون کنم چون این نوشت ایزد به پیشانی مرا
تا کی این دزدیده دیدن پرده بردارم زپیش
از تو حال خود چه پوشم زانکه میدانی مرا
با وجود این جفا امیدوارم زانکه تو
هم نگاهی می کنی گاهی به پنهانی مرا
قصه جان خراب من چه می پرسی زمن
حال جانم هم تو به دانی که در جانی مرا
من که در آتش چو شمع افتاده ام از شوق تو
کی نشینم تا به پیش خویش بنشانی مرا
خانه ام گر شد خراب از غم دلم باری خوش است
گنج دل معمور شد زین خانه ویرانی مرا
این چنین کز غم چو خاک ره پریشان کردیم
گرد باد آرد مگر جمع از پریشانی مرا
دولت درویش ام اهلی بسلطانی رساند
یارب این دولت که دارم باد ارزانی مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ما چنین بیخود اگر یار رسد بر سر ما
که خبر می دهد ار دل نطپد در بر ما؟
لحظه ای باش که از شوق تو آییم بهوش
گر پی پرسش ما آمده یی بر سر ما
تا دل سوخته خاکستر گلخن نشود
ننهد تن سگ کوی تو به خاکستر ما
جرعه یی بخش که چون لاله زغم سوخته ایم
تا بکی بشکنی از سنگ ستم ساغر ما
تن زغم خاک شد و دیده زنم خشک نشد
آه از این سوز دل و وای زچشم تر ما
زان دل از میوه بستان سلامت کندیم
که بود سنگ ملامت چون سگان در خور ما
در ما بسته زلفین بتان شد اهلی
حلقه کعبه گرفتن نگشاید در ما
که خبر می دهد ار دل نطپد در بر ما؟
لحظه ای باش که از شوق تو آییم بهوش
گر پی پرسش ما آمده یی بر سر ما
تا دل سوخته خاکستر گلخن نشود
ننهد تن سگ کوی تو به خاکستر ما
جرعه یی بخش که چون لاله زغم سوخته ایم
تا بکی بشکنی از سنگ ستم ساغر ما
تن زغم خاک شد و دیده زنم خشک نشد
آه از این سوز دل و وای زچشم تر ما
زان دل از میوه بستان سلامت کندیم
که بود سنگ ملامت چون سگان در خور ما
در ما بسته زلفین بتان شد اهلی
حلقه کعبه گرفتن نگشاید در ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
روز ابر است و دهد ساقی جان ساغر ما
سایه رحمت او کم نشود از سر ما
یکدم ای عمر از درما نیز درآی
پیش از آن دم که عجل حلقه زند بر درما
خاک ما سوختگان خوار نه بینی که فلک
نیل رخساره ما ساخت زخاکستر ما
نخل مقصودی و از شاخ وصالت ما را
بر امید همین بس که نشینی بر ما
اشک چون سیم و رخ چون زرما بین نظری
ایکه هرگز نظرت نیست بسیم و زر ما
سر ببالین ننهم از ستمت بسکه شود
بسته از خون جگر بر تن ما بستر ما
ما که هستیم غلام تو ز روی اخلاص
زانکه باشی به یقین در همه جا مهتر ما
شکر داریم چو اهلی بجگر خواری خود
که رسد از کرمت آنچه بود در خور ما
سایه رحمت او کم نشود از سر ما
یکدم ای عمر از درما نیز درآی
پیش از آن دم که عجل حلقه زند بر درما
خاک ما سوختگان خوار نه بینی که فلک
نیل رخساره ما ساخت زخاکستر ما
نخل مقصودی و از شاخ وصالت ما را
بر امید همین بس که نشینی بر ما
اشک چون سیم و رخ چون زرما بین نظری
ایکه هرگز نظرت نیست بسیم و زر ما
سر ببالین ننهم از ستمت بسکه شود
بسته از خون جگر بر تن ما بستر ما
ما که هستیم غلام تو ز روی اخلاص
زانکه باشی به یقین در همه جا مهتر ما
شکر داریم چو اهلی بجگر خواری خود
که رسد از کرمت آنچه بود در خور ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
چند باشد چو مسیحا سر افلاک تورا
خاک ره باش که گل بر دمد از خاک تورا
شاهد جان نکند صورت خود از تو دریغ
گر چو آیینه بود چشم و دلی پاک تورا
حسن او دیده ادراک شناسد چکنم
گر نباشد خبر از عالم ادراک تورا
شهسوارا برکاب تو سر بوسه که داشت
که سر خلق همی سود بفتراک تورا
زآتش حسن و جوانی که تو داری ایشمع
گر بسوزی همه عالم نبود باک تورا
زهر چشمش نگر ای خسته دل آن لب مطلب
زهر خوشتر که کشد حسرت تریاک تورا
اشک اهلی نگر آهسته روای کشتی نوح
که در این بحر نگیرند بخاشاک تورا
خاک ره باش که گل بر دمد از خاک تورا
شاهد جان نکند صورت خود از تو دریغ
گر چو آیینه بود چشم و دلی پاک تورا
حسن او دیده ادراک شناسد چکنم
گر نباشد خبر از عالم ادراک تورا
شهسوارا برکاب تو سر بوسه که داشت
که سر خلق همی سود بفتراک تورا
زآتش حسن و جوانی که تو داری ایشمع
گر بسوزی همه عالم نبود باک تورا
زهر چشمش نگر ای خسته دل آن لب مطلب
زهر خوشتر که کشد حسرت تریاک تورا
اشک اهلی نگر آهسته روای کشتی نوح
که در این بحر نگیرند بخاشاک تورا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
گر بفانوس خیال آیی چو شمع اغیار را
در سماع آرد رخت صد صورت دیوار را
لاف خوبی گر زند گلزار پیش روی تو
برق حسنت آتش غیرت زند گلزار را
سینه ام چون غنچه بس کز داغ غم در تنگ بود
همچو گل صد پاره کردم سینه افکار را
چون شقایق شد سیه دل نرگس مستت زخون
سرخ از خون چند سازی نرگس خونخوار را
کی شود جوش خریداران کم از بازار تو
چون به از حسنت متاعی نیست این بازار را
دشمنان را گر نباشد دوستی باما چه غم
دوستی با دشمنان تا چند باشد یار را
پای مقصود تو را اهلی در این دیر کهن
رشته جان دارد بگسل این زنار را
در سماع آرد رخت صد صورت دیوار را
لاف خوبی گر زند گلزار پیش روی تو
برق حسنت آتش غیرت زند گلزار را
سینه ام چون غنچه بس کز داغ غم در تنگ بود
همچو گل صد پاره کردم سینه افکار را
چون شقایق شد سیه دل نرگس مستت زخون
سرخ از خون چند سازی نرگس خونخوار را
کی شود جوش خریداران کم از بازار تو
چون به از حسنت متاعی نیست این بازار را
دشمنان را گر نباشد دوستی باما چه غم
دوستی با دشمنان تا چند باشد یار را
پای مقصود تو را اهلی در این دیر کهن
رشته جان دارد بگسل این زنار را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
تیره شد از تو به ساقی طبع شورانگیز ما
خشت خم بردار و بشکن شیشه پرهیز ما
گریه ما دشمنان خویش را در خون نشاند
عاقبت کاری بکرد این دیده خون ریز ما
آتش پنهان ما هر شعله اش تیغیست تیز
کشته شد هر کس که خود را زد به تیغ تیز ما
مابدست خود سر خود تحفه میکردیم پیش
گر پذیرفتی سگ کوی تو دست آویز ما
این قیامت کز می عشق تو ما مستان کنیم
عرصه محشر نیارد تاب رستاخیز ما
تا نریزد بر میان چهره مژگان خون دل
کی کشد نقش خیالت کلک رنگ آمیز ما
صبر اگر بر خار غم اهلی چو بلبل باشدت
صد گل شادی بر آرد گلبن نو خیز ما
خشت خم بردار و بشکن شیشه پرهیز ما
گریه ما دشمنان خویش را در خون نشاند
عاقبت کاری بکرد این دیده خون ریز ما
آتش پنهان ما هر شعله اش تیغیست تیز
کشته شد هر کس که خود را زد به تیغ تیز ما
مابدست خود سر خود تحفه میکردیم پیش
گر پذیرفتی سگ کوی تو دست آویز ما
این قیامت کز می عشق تو ما مستان کنیم
عرصه محشر نیارد تاب رستاخیز ما
تا نریزد بر میان چهره مژگان خون دل
کی کشد نقش خیالت کلک رنگ آمیز ما
صبر اگر بر خار غم اهلی چو بلبل باشدت
صد گل شادی بر آرد گلبن نو خیز ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
برخ تو مه جبینان حسدست یک بیک را
تو چه آدمی که باشد بتو رشک صد ملک را
ندهد کس از شهیدان بتو شوخ یاد اگرنه
نفس تو زنده سازد چو مسیح یک بیک را
بر تو دیده بانی بره امید دارم
نه بهر زه می نشانم به دو دیده مردمک را
منم اوفتاده موری بره سمندت اما
نه تو راست رحم بر من نه سمند تیزتک را
نه فراغتی ز عشقم نه سعادتی ز بختم
نه ارادتی به راهم نه کرامتی فلک را
به جفا چو چشم مستش جگرم کباب سوزد
تو لبش نگه کن ای دل مشکن حق نمک را
به سیه دلی شکایت نتوان ز عشق اهلی
چو زر تو قلب باشد چه گنه بود محک را
تو چه آدمی که باشد بتو رشک صد ملک را
ندهد کس از شهیدان بتو شوخ یاد اگرنه
نفس تو زنده سازد چو مسیح یک بیک را
بر تو دیده بانی بره امید دارم
نه بهر زه می نشانم به دو دیده مردمک را
منم اوفتاده موری بره سمندت اما
نه تو راست رحم بر من نه سمند تیزتک را
نه فراغتی ز عشقم نه سعادتی ز بختم
نه ارادتی به راهم نه کرامتی فلک را
به جفا چو چشم مستش جگرم کباب سوزد
تو لبش نگه کن ای دل مشکن حق نمک را
به سیه دلی شکایت نتوان ز عشق اهلی
چو زر تو قلب باشد چه گنه بود محک را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
این است نهان از نمک آن تازه جوان را
کز هوش رود هرکه تماشا کند آن را
آهوی ختایی فکند نافه بصحرا
گر بنگرد آن خال و خط مشک فشان را
خامان دل آسوده که از داغ ملامت
سوزند دل بر همن سوخته جان را
گر چشم خدابین دهد این طایفه را حق
ترسم بخدایی بپرستند بتان را
چون شمع زبان سوز بود وصف رخ گل
ای بلبل شوریده نگهدار زبان را
گر سر دهانت به گمان نیز نیاید
ره در دهنت نیست یقین را و گمان را
اهلی، صفت زلف درازش نتوان کرد
کوتاه کن ای دلشده این شرح و بیان را
کز هوش رود هرکه تماشا کند آن را
آهوی ختایی فکند نافه بصحرا
گر بنگرد آن خال و خط مشک فشان را
خامان دل آسوده که از داغ ملامت
سوزند دل بر همن سوخته جان را
گر چشم خدابین دهد این طایفه را حق
ترسم بخدایی بپرستند بتان را
چون شمع زبان سوز بود وصف رخ گل
ای بلبل شوریده نگهدار زبان را
گر سر دهانت به گمان نیز نیاید
ره در دهنت نیست یقین را و گمان را
اهلی، صفت زلف درازش نتوان کرد
کوتاه کن ای دلشده این شرح و بیان را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
منه بخاک ره ای یوسف آن کف پا را
قدم بدیده ما نه عزیز کن ما را
تو شمع مجلسی از باده گر شوی سر گرم
جگر کباب کنی عاشقان شیدا را
چون مدعی ببرد کف ز دیدن یوسف
نگاه کن که چه بر دل رسد زلیخا را
به گشت باغ بر افشان چو شاخ گل دستی
به رقص آر سهی قامتان رعنا را
تو را که این شکرستان بود روا نبود
که زهر چشم دهی طوطی شکرخا را
هلک آن لب لعلم که چون سخن گوید
ز آسمان بزمین آورد مسیحا را
کسیکه دید بخوابت چو دیده اهلی
دگر بخواب نه بیند دل شکیبا را
قدم بدیده ما نه عزیز کن ما را
تو شمع مجلسی از باده گر شوی سر گرم
جگر کباب کنی عاشقان شیدا را
چون مدعی ببرد کف ز دیدن یوسف
نگاه کن که چه بر دل رسد زلیخا را
به گشت باغ بر افشان چو شاخ گل دستی
به رقص آر سهی قامتان رعنا را
تو را که این شکرستان بود روا نبود
که زهر چشم دهی طوطی شکرخا را
هلک آن لب لعلم که چون سخن گوید
ز آسمان بزمین آورد مسیحا را
کسیکه دید بخوابت چو دیده اهلی
دگر بخواب نه بیند دل شکیبا را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
تا تو چو شمع می کنی تیز نظر بسوی ما
تیز تر است هر نفس آتش آرزوی ما
خم شکنان بخانقه با خم می سلامتند
سنگ ملامت از میان میشکند سبوی ما
هر که شهید عشق شد شستن او چه حاجت است
کرد بخون خویشتن تیغ تو شست و شوی ما
ناله چو شیشه از غمت خواست که دل تهی کند
آه که گریه شد گره پیش تو در گلوی ما
کعبه اهل دل تویی سنگدلی چه میکنی
قبله حاجتی چرا رو نکنی بسوی ما
گفتمش ازدل سگت پاک شود غبار من
گفت گهی که خاک تو باد برد ز کوی ما
اهلی خسته را چو ما خوار مبین که عاقبت
بر سر خاک ما چو گل چهره نهی ببوی ما
تیز تر است هر نفس آتش آرزوی ما
خم شکنان بخانقه با خم می سلامتند
سنگ ملامت از میان میشکند سبوی ما
هر که شهید عشق شد شستن او چه حاجت است
کرد بخون خویشتن تیغ تو شست و شوی ما
ناله چو شیشه از غمت خواست که دل تهی کند
آه که گریه شد گره پیش تو در گلوی ما
کعبه اهل دل تویی سنگدلی چه میکنی
قبله حاجتی چرا رو نکنی بسوی ما
گفتمش ازدل سگت پاک شود غبار من
گفت گهی که خاک تو باد برد ز کوی ما
اهلی خسته را چو ما خوار مبین که عاقبت
بر سر خاک ما چو گل چهره نهی ببوی ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
کوثر کجا و لعل روان بخش او کجا
سرچشمه حیات کجا آب جو کجا
هر کو نشد لاله جگر خون از آن غزال
از وادی محبت او یافت بو کجا
سودای آن پری منه ای دل ز فکر خام
دیوانه یی مگر، تو کجایی و او کجا
گر روی زرد ما نکند آب دیده تر
ما را میان خلق بود آب رو کجا
من گندم بهشت بیک جو نمی خرم
سیمرغ من بدانه سر آرد فرو کجا
مستم ز خون دیده و ساغر بغیرده
دریا کشان کجا می جام و سبو کجا
اهلی ز گفتگوی بتان بس نمی کنی
آخر ببین که میکشد این گفتگو کجا
سرچشمه حیات کجا آب جو کجا
هر کو نشد لاله جگر خون از آن غزال
از وادی محبت او یافت بو کجا
سودای آن پری منه ای دل ز فکر خام
دیوانه یی مگر، تو کجایی و او کجا
گر روی زرد ما نکند آب دیده تر
ما را میان خلق بود آب رو کجا
من گندم بهشت بیک جو نمی خرم
سیمرغ من بدانه سر آرد فرو کجا
مستم ز خون دیده و ساغر بغیرده
دریا کشان کجا می جام و سبو کجا
اهلی ز گفتگوی بتان بس نمی کنی
آخر ببین که میکشد این گفتگو کجا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
یکره چو غنچه خنده زنان بین بسوی ما
باشد که بشکفد گل دولت بروی ما
ای نوبهار جان مگر از ابر رحمتت
رنگی برآورد چمن آرزوی ما
سر رشته گم مکن که ز عهد ازل تورا
پیوند دوستی است بهر تار موی ما
صد ره اگر ز سجده بپایش نهیم سر
کی سر بما نهد صنم تند خوی ما
شد جام جم سفال سبوی شکسته ام
بی خاصیت نبود شکست سبوی ما
تا خون ما نریخت حریف و چو می نخورد
چون شیشه دست برنگرفت از گلوی ما
بوی محبت از دل اهلی دمد چو مشک
ای گل نگاهدار دل ما ببوی ما
باشد که بشکفد گل دولت بروی ما
ای نوبهار جان مگر از ابر رحمتت
رنگی برآورد چمن آرزوی ما
سر رشته گم مکن که ز عهد ازل تورا
پیوند دوستی است بهر تار موی ما
صد ره اگر ز سجده بپایش نهیم سر
کی سر بما نهد صنم تند خوی ما
شد جام جم سفال سبوی شکسته ام
بی خاصیت نبود شکست سبوی ما
تا خون ما نریخت حریف و چو می نخورد
چون شیشه دست برنگرفت از گلوی ما
بوی محبت از دل اهلی دمد چو مشک
ای گل نگاهدار دل ما ببوی ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
از که نالم که فغان از دل ریش است مرا
هر بلایی که بود از دل خویش است مرا
شربت وصل تو بی زخم فراقی نبود
لذت نوش پس از تلخی نیش است مرا
من که بیگانه ام از خویش و محبت سوزم
چه غم از محنت بیگانه و خویش است مرا
مگرم کعبه امید پس از مرگ دهند
کاین ره دور و درازی است که پیش است مرا
گر دل از زخم جفای تو شود ریش چه غم
هرحمت های غمت مرحم ریش است مرا
گرچه خوبان بمن خسته جفا کم نکنند
شکر ایزد که وفا از همه بیش است مرا
سجده روی نکو اهلی اگر بد کیشی است
بت پرستم چه غم از ملت و کیش است مرا
هر بلایی که بود از دل خویش است مرا
شربت وصل تو بی زخم فراقی نبود
لذت نوش پس از تلخی نیش است مرا
من که بیگانه ام از خویش و محبت سوزم
چه غم از محنت بیگانه و خویش است مرا
مگرم کعبه امید پس از مرگ دهند
کاین ره دور و درازی است که پیش است مرا
گر دل از زخم جفای تو شود ریش چه غم
هرحمت های غمت مرحم ریش است مرا
گرچه خوبان بمن خسته جفا کم نکنند
شکر ایزد که وفا از همه بیش است مرا
سجده روی نکو اهلی اگر بد کیشی است
بت پرستم چه غم از ملت و کیش است مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
آن کعبه جان سوی خود میخواند از یاری مرا
ای گریه در خون جگر آلوده نگذاری مرا
بودم من ای خورشید رخ در خاک خواری ذره وش
برداشتی از خاک ره با این همه خواری مرا
من چون سگ کوی توام خواهی بخوان خواهی بران
کز خشم اگر رانی گهی از لطف بازآری مرا
ساقی چو نرگس بیش تو چون سر بر آرم من ز شرم
کز ساغر لطف و گرم شرمنده میداری مرا
چون شیشه گر خونم خوری شادم کرین خون ریختن
بوی محبت می دمد با آنکه خونخواری مرا
محوم من ای خورشید رخ اهلی صفت در مهر تو
زان در حساب عاشقان یک ذره نشماری مرا
ای گریه در خون جگر آلوده نگذاری مرا
بودم من ای خورشید رخ در خاک خواری ذره وش
برداشتی از خاک ره با این همه خواری مرا
من چون سگ کوی توام خواهی بخوان خواهی بران
کز خشم اگر رانی گهی از لطف بازآری مرا
ساقی چو نرگس بیش تو چون سر بر آرم من ز شرم
کز ساغر لطف و گرم شرمنده میداری مرا
چون شیشه گر خونم خوری شادم کرین خون ریختن
بوی محبت می دمد با آنکه خونخواری مرا
محوم من ای خورشید رخ اهلی صفت در مهر تو
زان در حساب عاشقان یک ذره نشماری مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بسکه خطش سوخت ازغم صددل نومید را
دود دلها تیره کرد آیینه خورشید را
عالم فانی نیر زد پیش آن ساقی جویی
بلکه بی او کس نخواهد جنت جاوید را
گر سفالین ساغرش پر درد باشد رند مست
در نظر هرگز نیارد ساغر جمشید را
من بناخن سینه را هز گه خراشم همچو چنگ
در سماع و مستی آرم بر فلک ناهید را
گوهر امید دل آسان نمی آید بدست
چاره صبر و تحمل اهلی نومید را
دود دلها تیره کرد آیینه خورشید را
عالم فانی نیر زد پیش آن ساقی جویی
بلکه بی او کس نخواهد جنت جاوید را
گر سفالین ساغرش پر درد باشد رند مست
در نظر هرگز نیارد ساغر جمشید را
من بناخن سینه را هز گه خراشم همچو چنگ
در سماع و مستی آرم بر فلک ناهید را
گوهر امید دل آسان نمی آید بدست
چاره صبر و تحمل اهلی نومید را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
بهل حکایت شیرین بکوهکن مارا
چراغ مرده چه پرتو دهد دل مارا
رخ تو زنده کند مرده وین عجب نبود
چه کم رمعجز عیساست روی زیبا را
کسی که پیش تو میرد مسیح را چکند؟
که بر شهید تو رشک است صد مسیحا را
ز ماه و خور که شکیبد؟ تو روی خود بنما
که تا شکیب دهی جان نا شکیبا را
نگه بسرو گلستان کجا کند هر کس
که دیده است خرام تو سر و رعنا را
به خاک پای تو، کین خوشه چین خرمن تو
به نیم جو نشمارد نعیم دنیا را
ز دام شید تو ای شیخ اهلی آزادست
حدیث شید مگو عاشقان شیدارا
چراغ مرده چه پرتو دهد دل مارا
رخ تو زنده کند مرده وین عجب نبود
چه کم رمعجز عیساست روی زیبا را
کسی که پیش تو میرد مسیح را چکند؟
که بر شهید تو رشک است صد مسیحا را
ز ماه و خور که شکیبد؟ تو روی خود بنما
که تا شکیب دهی جان نا شکیبا را
نگه بسرو گلستان کجا کند هر کس
که دیده است خرام تو سر و رعنا را
به خاک پای تو، کین خوشه چین خرمن تو
به نیم جو نشمارد نعیم دنیا را
ز دام شید تو ای شیخ اهلی آزادست
حدیث شید مگو عاشقان شیدارا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
گر کند ابر کرم میل تن خاکی ما
چه تفاوت کند آلودگی و پاکی ما
ما بدیدار توای ساقی جان دلشادیم
نه که از هستی جانست فرحناکی ما
با وجود تو برما همه عالم عدم است
با وجود عدم فهم و کم ادراکی ما
دوستان چاک گریبان حریفان دوزند
هیچ رحمی نکند کس به جگر چاکی ما
عاشق مردن خویشیم چو پروانه مست
عقل دیوانه شد از مستی و بی باکی ما
او که صید دل ما کرد چنان راند سمند
که بگردش نرسد چستی و چالاکی ما
عاقبت در طلب گوهر وصلش اهلی
غرقه بحر فنا گشت تن خاکی ما
چه تفاوت کند آلودگی و پاکی ما
ما بدیدار توای ساقی جان دلشادیم
نه که از هستی جانست فرحناکی ما
با وجود تو برما همه عالم عدم است
با وجود عدم فهم و کم ادراکی ما
دوستان چاک گریبان حریفان دوزند
هیچ رحمی نکند کس به جگر چاکی ما
عاشق مردن خویشیم چو پروانه مست
عقل دیوانه شد از مستی و بی باکی ما
او که صید دل ما کرد چنان راند سمند
که بگردش نرسد چستی و چالاکی ما
عاقبت در طلب گوهر وصلش اهلی
غرقه بحر فنا گشت تن خاکی ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گر التفات بود شمع مجلس مارا
به کیمیای نظر زر کند مس مارا
مرو ز دیده که نقش بنفشه خالت
بجای مردم چشم است نرگس مارا
تو خود بگو صفت حسن خود که دوزخ تو
چه جای فهم بود عقل بی حس مارا
بغیر علم نظر درس ما نگفت استاد
نبود علمی ازین به مدرس مارا
مگو که بتکده از چیست خانه دل تو
که طرح کار چنین شد مهندس مارا
بزرگوار خدایا مراد ما این است
که یار کس نکنی یار و مونس مارا
در آبخلوت اهلی که مجلس انس است
ز شمع چهره برافروز مجلس مارا
به کیمیای نظر زر کند مس مارا
مرو ز دیده که نقش بنفشه خالت
بجای مردم چشم است نرگس مارا
تو خود بگو صفت حسن خود که دوزخ تو
چه جای فهم بود عقل بی حس مارا
بغیر علم نظر درس ما نگفت استاد
نبود علمی ازین به مدرس مارا
مگو که بتکده از چیست خانه دل تو
که طرح کار چنین شد مهندس مارا
بزرگوار خدایا مراد ما این است
که یار کس نکنی یار و مونس مارا
در آبخلوت اهلی که مجلس انس است
ز شمع چهره برافروز مجلس مارا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
شیشه پر از زهر چند چرخ ستم پیشه را
کیست که سنگی زند بشکنداین شیشه را
رهزن نقد حیات جز غم و اندیشه نیست
می خور و در کنج دل ره مده اندیشه را
شعله شوقت که زد در رگ و جان آتشم
در تن من همچو شمع سوخت رگ و ریشه را
مست سر کوی تو جان برقیبان نداد
کی بستگان میدهد شیر تو سر بیشه را
از تبر کوهکن آتش از آن می جهد
کز شرر آه او سوخت دل تیشه را
اهلی اکر کوته است دست تو از دامنش
بخت ندارد بلند دست تهی کیسه را
کیست که سنگی زند بشکنداین شیشه را
رهزن نقد حیات جز غم و اندیشه نیست
می خور و در کنج دل ره مده اندیشه را
شعله شوقت که زد در رگ و جان آتشم
در تن من همچو شمع سوخت رگ و ریشه را
مست سر کوی تو جان برقیبان نداد
کی بستگان میدهد شیر تو سر بیشه را
از تبر کوهکن آتش از آن می جهد
کز شرر آه او سوخت دل تیشه را
اهلی اکر کوته است دست تو از دامنش
بخت ندارد بلند دست تهی کیسه را