عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
افسوس ز تخم آرزو کشتهٔ عمر
وز حاصل با خون دل آغشتهٔ عمر
صد حیف که در حسرتم اوقات گذشت
گلدستهٔ داغ بستم از رشتهٔ عنر
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
شوری اگرت هست ز مردی درسر
از حق نمک تا بتوانی مگذر
گر چشم تو بر دلبر یاری افتد
شمشیر برهنه باش در قطع نظر
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
آید بوی یدالله از خاک بشر
هر چند بود زجهل حالش ابتر
با آنکه برون آمده است از دریا
بیرون نتواند آمد از آب گهر
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
خواهی دل روشن از چو مهر انور
صیقل کنش از موجهٔ خوناب جگر
بر صاف دل اسرار خفی پنهان نیست
خط از عینک جلی نماید بنظر
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
یکه شوی ار زخواب غفلت بیدار
هر سوی که بنگری بود جلوهٔ یار
در هر ذره سر الهی پنهان
چون معنی نازکست در خط غبار
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
زان پیش که پا فرق کنیم از سر خویش
بودیم مدام طالب دلبر خویش
چون غنچه به شوق گرد سرگشتن او
در بیضه رسانده ایم بال و پر خویش
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
پیدایی او اگر چه باشد به کمال
بیگانهٔ دید ماست آن حسن و جمال
همچون نرگس به هیچ جا ره نبرد
گر دیده ز شش جهت برون آرد بال
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
ز آغاز وجود خویشتن تا انجام
هرگز نزدم در ره حق جویی گام
افسوس که پرکار صفت از غفلت
دورم همه در لغزش پا گشت تمام
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
افسوس که شد به دل بهارت به خزان
مغلوب جنود کفر گردید ایمان
عزم سفری ز کشور دل دارد
حسن تو ز خظ برزده دامن به میان
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
گویند مدام عارفان آگاه
کاندر خلق است جلوهٔ سراله
نقصی به علوشان گردون نرسد
هر چند که خویش را نماید در چاه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای حیرت صفات تو بند زبان ما
انگشت حیرت است زبان در دهان ما
جان میدهد نشان که تو در دل نشسته یی
زان دلنشین بود سخن دل نشان ما
ما ذره ایم و ذات تو خورشید قدر و شان
با قدر و شان او چه بود قدر و شان ما
خود را چه نام ذره نهد پیش آفتاب
محوست با وجود تو نام و نشان ما
ما در گمان کمیم مگر برق رحمت
نور یقین دهد بچراغ گمان ما
هر ذره بی زصنع تو خورشید عالم است
صنع تو را چه حاجت شرح و بیان ما
دارد امید اهلی دستان سرای تو
کز یاد دوستان نرود داستان ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای شکرخا کرده شکرت طوطی گفتار ما
شکر تست الحمدلله همچو طوطی کار ما
قلب روی اندوده را گر امتحان ز آتش کنی
جز سیه رویی نباشد حاصل کردار ما
پیش بت سر بر زمین دست دعا بر آسمان
شد زمین و آسمان شرمنده از اطوار ما
نیکی ما اندک و زشتی ما بسیار لیک
پیش احسانت چه سنجد اندک و بسیار ما
عنکبوت تن پرسد رشته جان بی تو لیک
بگسلیم از رشته جان زانکه شد زنار ما
راستان را راه عشق آمد صراط المستقیم
پای لغز ما بود از عقل ناهموار ما
از حریم کعبه امید کس نومید نیست
با وجود گمرهی اهلی، مکن انکار ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳
آنکه نور دیده سازد روی آتش ناک را
سرمه چشم ملایک ساخت مشتی خاک را
گر دل آدم نبودی جلوه گاه حسن او
با گل آدم چه نسبت بود جان پاک را
آه ازین نقاش شورانگیز کز نقش بیان
زنگ از دل می برد آیینه ادراک را
تا ابد از صورت شیرین لبان پرویزوار
دیده از حیرت ببندد خسرو افلاک را
هر که کرد از شکر لطف خودش شیرین زبان
زهر حسرت میدهد نوش لبش تریاک را
ای که می گویی خرام قدم خوبان دل برد
این خرامیدن که داد آن قامت چالاک را
گر نکردی خون اهلی چشم خوبان را حلال
تیغ خونریزی ندادی غمزه بی باک را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ای بخاطر صد غبار از رشگ تو آیینه را
کرده چاک از دست تو ماه منور سینه را
با تن چون برگ گل پشمینه پوشی کرده یی
زان بنوت نافه پوشد خرقه پشمینه را
از میان انبیاء مهر نبوت زان تست
گنج علمی لاجرم مهری بود گنجینه را
گر نمایی روی روشن کی دگر آیینه گر
پرده زنگاری از رخ بر کشد آیینه را
دیده روح الامین از شرح صدرت نور یافت
روشن آن چشمی که دید آن سینه بی کینه را
شد شب قدری شب آدینه تا مخصوص تست
غایت قدر است ازین نسبت شب آدینه را
آنچه من دوش از قیام قامتت دیدم بخواب
تا قیامت عاشقم خواب شب دوشینه را
با خیالت از ازل اهلی چو می بازد نظر
روی بنما یک نظر این عاشق دیرینه را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر چون مسیح از لطف او بر اوج افلاکیم ما
یک ذره خاکیم از زمین آخر همان خاکیم ما
با آن گل گلزار جان کس نام خود گل چون نهد
حاشا که گوییم این سخن یک مشت خاشاکیم ما
از پرتو شمع ازل گر زنده شد جان چون شرر
میرد چو گردد دور از و زین غصه غما کیم ما
جایی که سیمرغ خرد در قاف قدرت کم پرد
در جلوه ما همچو مگس یا رب چه بی باکیم ما
در گلشن الطاف او خاری نیازارد دلی
از خار خار طبع خود چون غنچه دل چاکیم ما
نیکان سر افراز عمل شیباز دست شه شدند
سر گشته از بخت نگون چون صید فتراکیم ما
زهر گنه در جان ما کردست کار خویشتن
اما هنوز از لطف او دربند تریاکیم ما
هر چند ابر رحمتش شوید ز ما گرد گنه
مغرور هم نتوان شدن کز هر گنه پاکیم ما
اهلی بکنه ذات او کز فهم ما بالاتر است
نتوان رسید از درک خود گر جمله ادراکیم ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶
تا دیده ام بخواب شبی بوتراب را
چشمم دگر بخواب ندیده است خواب را
شاه نجف که نقد وجودست در جهان
گنج وجود اوست جهان خراب را
هر کس که یافت خاک در او بهشت یافت
آری بهشت خاک درست این جناب را
ای آفتاب تا شده یی در نقاب غیب
ظلمت گرفته است بر افکن نقاب را
تا ماه نو بشکل رکابت بر آمده
صد حسرت است بر مه نو آفتاب را
مه را اگر مجال عنان گیری تو نیست
چندان مجال ده که ببوسد رکاب را
اهلی نظر بعالم روحانیان گشاد
تا سرمه ساخت خاک در بوتراب را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷
تا روز حشر کم نشود سوز داغ ما
هرگز بیمن عشق نمیرد چراغ ما
مست فراغتیم باقبال می فروش
خلوت نشین بخواب نه بیند فراغ ما
پرورده هوای گلستان آن گلیم
تاب نسیم خلد ندارد دماغ ما
ماراست خوش گوار تر از آب زندگی
گر یار زهر می فکند در ایاغ ما
باغ گلی است هر ورق ما زوصف دوست
دامان گل برند حریفان ز باغ ما
چون گل شکفته ایم و دل آزده همچو سرو
هر چند خار غم دمد از باغ وراغ ما
اهلی چو لاله داغ غم او نهان مکن
تا مدعی بخاک برد رشگ داغ ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹
کام از می لعلم مده کز می خمار آید مرا
من عاشق درد توام درمان چکارم آید مرا
در انتظار همدمان جانم شد و غیر از اجل
کو همدمی کز در درون بی انتظار آید مرا
حسن تو ای رشک ملک آن جلوه بر من کرده است
کز دیدن خورشید و مه بر دل غبار آید مرا
گر بر کنار من روان صد جوی باشد ز آب چشم
سرو روانی همچو تو کی در کنار آید مرا
هان ای رقیب محتشم فخر تو از جاه است و من
درویش سلطان مشربم فخر تو عار آید مرا
مرغ شب آهنگ غمم دور از خسان باشم چو گل
گل چون بدست خس فتد در دیده خار آید مرا
اهلی چراغ جان من بار دگر روشن شود
آن شمع اگر بعد از اجل سوی مزار آید مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
الا ای ساقی گلرخ که گشتی شمع محفلها
زغیرت عاشقان کشتی ز حسرت سوختی دلها
از آن روزست در دلها خیال دانه خالت
که دهقان ازل تخم محبت ریخت در دلها
فغان ای کعبه جانها که در راه تمنایت
چو مور از ضعف شیران را بهر گام است منزلها
درین وادی مکن ای ساربان آرایش محمل
که در خون شهیدان غرقه خواهی دید محملها
زاشگ گرم ما بحر کرم یا رب بجوش آور
وزین گرداب خون افکن گرفتاران بساحلها
بجز پیر مغان زاهد، که سازد مشکل ما حل؟
تو دانی حال خود مشکل چه دانی حل مشکلها
پی دنیا و مافیها گران جانی مکش اهلی
قدح کش گر سبک روحی .....لها
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
دلا خراب مکن نقش بت پرستی را
چو گرد باد فروپیچ گرد هستی را
دم مسیح و حیات خضر بما نرسد
غنیمتی شمر ای دوست وقت مستی را
چو سرو باش دل آزاده با تهی دستی
مگو چو غنچه بکس حال تنگدستی را
فلک بپایه معراج خاکیان نرسد
بلند قدر ندانست قدر پستی را
تورو بدوست کن از قبله در گذر اهلی
به بت پرست چه نسبت خدا پرستی را