عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸
تا چند ز معشوق بمانی به حجاب
از خویش دمی برآی یعنی ز نقاب
شد هستی ما حجاب ما در ره عشق
خود پردهٔ خود شدیم چون چشم حباب
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
گر عاقل و دیوانه و گر زاهد و مست
باید همه را رخت ز دنیا بر بست
بر دهر مبند دل که مانند حباب
آماده نیستی است هر هست که هست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
بی کینه دلم به سینه از فضل خداست
آئینه خاطرم نه محتاج جلاست
از هر که غباری به دلم جای گرفت
چون گرد یتیمی گهر عین صفاست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
انسان که ز جسم طوطیی در قفس است
در آمدن و رفتش الله بس است
از موج نفس شیشه زهم می پاشد
با آنکه بنای صنعتش بر نفس است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
انسان یا ابله است یا بی باکست
کاندر طلب دنیی دون چالاک است
منعم که چو گردباد بالد بر خویش
اسباب بزرگیش خس و خاشاک است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
ای حرص ترا رهبر هر در شده است
بی آرامیت بس مکرر شده است
یکدم بنشین که ته نشین گردد درد
این آب زلال پر مکدر شده است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
عقلت ای شیخ بر ریا افزوده است
در چشم تو هر زشت نکو بنموده است
شیطان تو عقلیست که در سر داری
بر گنبد ستار تو دیو آسوده است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
در هند که دیده را غبارش مددی است
هر قبضهٔ خاک خلد را دست ردیی است
هر سو طاووس مست بر نخل بلند
همچون سبد گل بسر سرو قدی است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
شب عینک چشم عارف آگاهست
شب خضر ره تیره دل گمراهست
بی ظلمت شب روشنی از مه مطلب
تاریکی شب سرمهٔ چشم ماهست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
آن ذات خفی که لا اله الا هوست
از خود می داندش چه بیگانه چه دوست
هر کس سوی شمع بیند از مجلسیان
داند نظر شمع همین جانب اوست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
در زیر فلک جای دل آسایی نیست
هر جا که روی به غیر غوغایی نیست
از طعن خلائق ار مفر می جویی
عزلتکدهٔ سکوت بدجایی نیست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
فریاد و فغان ز جور نفس بی درد
نامرد بمن چه دشمنیها که نکرد
بر روی ز بس غبار خجلت دارم
گردد چون رنگ بر رخم خیزد گرد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
پهلو تهی از صوفی خر باید کرد
یعنی اندیشه از خطر باید کرد
از شیعه صوفیست سگ سنی به
کز دشمن خانگی حذر باید کرد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
دل چند به فکر باغ و مسکن باشد
آخر چو مآل کار مردن باشد
چون هست فنا لازمهٔ هستی تو
این آمدنت دلیل رفتن باشد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
دل گر ز گداز آینه سان خواهد شد
چون آب سراپای روان خواهد شد
مانندهٔ شمع تن دهد هر که به عشق
البته که رفته رفته جان خواهد شد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
هر کس قدر شکستگی را داند
دانسته به دل نهال غم بنشاند
غم بار دل خاک نشینان نشود
کی سایهٔ کوه سبزه را رنجاند
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
آن ذات که ممکنات ازو یافت وجود
بودست مدام و هست و هم خواهد بود
از بس یکتاست عکس ذاتش جز یک
در آینهٔ دل شکسته ننمود
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
صاحب صورت تا بری از معنی بود
چشم حقیقت سبک و رسوا بود
اهل معنی شکوه دیگر دارند
گر آینه می داشت تهی دریا بود
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
آن دل که ز جام عشق مسرور بود
در سینه اگر بماند مجبور بود
تا کی در قید جسم خاکی باشد
آخر تا چند زنده در گور بود
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
خوب است که زخم یار کاری نبود
جز لذت درد امیدواری نبود
شمشیر توام کرد به یک زخم شهید
با دولت تیز پایداری نبود