عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۹ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
بی خرد را نبود بهره ز ارباب هنر
قیمت رشته به بالا نرود از گوهر
روزی ام بسکه به سختی رسد از گردش چرخ
استخوان شد به گلو قطرهٔ آبم چو گهر
شاید از مخمصهٔ حادثه بتوانی جست
گر توانی شدن از چنبر افلاک بدر
کی به جام هوست صفا تمنا ریزد
شیشهٔ چرخ که پر درد بود تا به کمر
ز آتش دل که جهانسوز بود شعلهٔ او
نشد امشب مژه ای گرم کنم تا به سحر
یافتم بسکه ز سنگین دلی چرخ شکست
استخوان در تن زارم شده چون عقد گهر
هر نفس بینمش از بسکه به رنگی در خواب
گشته در زیر سرم بوقلمون بالش پر
بسکه در سر هوس دیدن رویش دارم
دیده نرگس صفتم می دمد از کاسهٔ سر
می کند با دل و دین چشم فرنگی نسبش
آنچه هرگز نپسندد به مسلمان کافر
پیچ و تابش به نظر تا که دو چندان گردد
رشتهٔ جان مرا تافته با موی کمر
مردمک ریخت ز چشمم چو سیاهی از داغ
آه در گریه رسانیدم شب را به سحر
ترسم از ضعف مبادا روم از خاطر یار
در نیابم به تصور شدم از بس لاغر
خیزد از بیم تو بندم چو لب خاموشی
آهم از سینهٔ پر داغ چو دود از مجمر
می گزد بی تو ز بس باده مرا می بینم
نیش عقرب ز رگ تلخی می در ساغر
می کشد در شب هجران توام یاد شراب
موج می بی تو زند بر رگ جانم نشتر
خواهش توبه به سر آرزوی می بر لب
دشمن باده ام و تشنهٔ خون ساغر
زود باشد که نماند اثری از تن زار
شمع سان گر بگشائیم به روی تو نظر
پند با هر که نصیحت نپذیرد عیب است
خجلت از زشتی انگاره کشد سوهانگر
به غم هجر تو راضی شدم از دیدن غیر
بد بود بهتر از آن چیز که باشد بدتر
حیف باشد ز تو زین بیش غزل پیرایی
گرچه جویا بر ارباب شعور است هنر
وقت آن شد که وضو ساخته از زمزم چشم
سرکنی منقبت سرور والا گوهر
آنکه از هیبت نامش چو برانم به زبان
لرزهٔ بید درافتد به تن کوه و کمر
وارث علم نبی ساقی حوض کوثر
فاتح قلعهٔ خیبر شه مردان حیدر
هم به قدر تو مگر نسبت قدر تو دهم
که ازو مرتبه ای نیست دگر بالاتر
طائر و هم که بر کنگر قدر تو رسد
که درین ره سپر انداخت ملک از شهپر
حکمرانی به تو زیباست که تا کرده گذار
به زبان منع می و نغمه ات ای فخر بشر
خون دل خورد گل از نسبت شکل قدحی
خشک شد بر لب مرغان چمن نغمهٔ تر
رنگ از واهمهٔ نهی تو تا باخت کند
صاف لعلی به قدح جلوهٔ آب گوهر
از نهیب غضبت چون ز صراحی می لعل
نغمه خوی گردد و ریزد ز لب خنیاگر
والی مملکت فضل شه هر دو سراست
بس بود شاهد این دعوی من تیغ دو سر
آن شهنشاه جهانی که به حکم کرمت
ابر جود تو کند بر سر دریا چو گذر
فیض اندوز شود بسکه حباب و موجش
این یکی درج گهر گردد و آن عقد گهر
بشکند جرأت رزم تو دل شیران را
بگسلد هیبت قهر تو ز کهسار کمر
ای خوش آندم که ز شمشیر تو افتد دم رزم
کشتی عمر بداندیش تو در موج خطر
جلوهٔ شعله جواله کند گردابش
برق تیغت چو نماید به دل بحر گذر
ترسم آندم که چو در بحر دراندازد عکس
شیر پستان صدف را برد از طفل گهر
اژدر تیغ تو تا میل جگرخائی کرد
همچو گلبن ز سراپای عدو رست جگر
با حباب آنچه به دریا نکند صدمهٔ موج
خصم را ضربت تیغ تو کند با مغفر
دشمن روسیه تست شکار تیغت
برق خورده به سیاهی زند آری یکسر
حلقهٔ جوهر شمشیر تو چون گردابی است
که گشاده است بر اعدای تو آغوش خطر
هست از تیغ علی تا به عصای موسی
آنقدر فرق که دارند گلیم و حیدر
اژدهایش ز هر چشمهٔ جوهر جوشد
گر عصا شد به کف موسی عمران اژدر
خصم را در دم رزم تو ز بیم تیغت
بر مژه خشک شود اشک چو آب خنجر
بحر آراسته بر خویشتن از موج و حباب
روز کین خواهی بدخواه تو شمشیر و سپر
نه همین بحر که آراست سلاح پیکار
بهر اعدای تو کهسار هم از تیغ و کمر
تشنهٔ خون عدوی تو بود تا باشد
سیر ازین آب نگردید چو ماهی خنجر
بحر جودت چو زند موج به دریا، ریزد
ماهی از فلس به حکم کرمت زر به سپر
جوهر تیغ تو گر عکس به بحر اندازد
هر حبابش بود از مایه وری مشت گهر
دود مجمر صفت آید ز دماغش بیرون
خصم را شد ز خدنگت چو مشبک مغفر
بر زبان قلمم در صفت یکرانت
مطلعی آمده از مطلع اول خوشتر
از تنومندی و یال و گره دم به نظر
فلک و خط شعاعی بود و قرص قمر
یا مگر گشتی نوح ست کز اعجاز علی
می کند طی صحاری ز بحار آسان تر
سربلندیش بود عرشه، نفس باد مراد
بادبان دامن زین است و رکابش لنگر
آن پری چهره که از حیرت نظارهٔ او
خشک بر جای بماند چو مژه تار نظر
از خوی و سینهٔ پهن و کفل و موی میان
جلوه گر گشته از و بحر و برو کوه و کمر
آنکه در عرصهٔ امکان بود از سرعت سیر
رفتن و آمدنش زودتر از نور بصر
خسرو رای تو آنجا که زند خیمه چو مهر
سزد از خط شعاعیش طناب و چادر
مایه ور کرده سخایت ز گهر دریا را
چرخ را داده عطای تو کمر از محور
همه را خلعت زیبندهٔ هستی از تست
چارقب داده سخایت ز عناصر به بشر
ماه می بود سیه روی تر از بدخواهت
گر گل مهر تو هر شام نمی زد بر سر
کاغذ صبح و سیاهی شب آخر گشتی
گر نوشتی ز عطای تو عطارد دفتر
زهره از بیم تو ماند به چراغ فانوس
بسکه دزدیده سر شرم به زیر معجر
مهر تا جیره خور مطبخ رای تو نبود
بود بر قرص مه از گرسنه چشمیش نظر
خون خصم تو چو بر خاک نریزد مریخ
آفتابش زند از خط شعاعی خنجر
مشتری یافته تشریف غلامی ز درت
کرده زان حله انوار سعادت در بر
گر زحل بهره ور از سایهٔ لطف تو شود
مشتری وار نهد تاج سعادت بر سر
می زنم بر سر اقبال گل باغ مراد
گر گذارد بسرم داغ غلامی قنبر
این سراپاست بس از فضل توام جلدوی شعر
کاندر آن روز که افلاک شود زیر و زبر
یا علی گوی سر از خاک برآرم چون گل
یا علی گوی نهم پا به فضای محشر
باد خاک در تو زیب ده تارک من
تا ز خورشید بود بر سر گردون افسر
قیمت رشته به بالا نرود از گوهر
روزی ام بسکه به سختی رسد از گردش چرخ
استخوان شد به گلو قطرهٔ آبم چو گهر
شاید از مخمصهٔ حادثه بتوانی جست
گر توانی شدن از چنبر افلاک بدر
کی به جام هوست صفا تمنا ریزد
شیشهٔ چرخ که پر درد بود تا به کمر
ز آتش دل که جهانسوز بود شعلهٔ او
نشد امشب مژه ای گرم کنم تا به سحر
یافتم بسکه ز سنگین دلی چرخ شکست
استخوان در تن زارم شده چون عقد گهر
هر نفس بینمش از بسکه به رنگی در خواب
گشته در زیر سرم بوقلمون بالش پر
بسکه در سر هوس دیدن رویش دارم
دیده نرگس صفتم می دمد از کاسهٔ سر
می کند با دل و دین چشم فرنگی نسبش
آنچه هرگز نپسندد به مسلمان کافر
پیچ و تابش به نظر تا که دو چندان گردد
رشتهٔ جان مرا تافته با موی کمر
مردمک ریخت ز چشمم چو سیاهی از داغ
آه در گریه رسانیدم شب را به سحر
ترسم از ضعف مبادا روم از خاطر یار
در نیابم به تصور شدم از بس لاغر
خیزد از بیم تو بندم چو لب خاموشی
آهم از سینهٔ پر داغ چو دود از مجمر
می گزد بی تو ز بس باده مرا می بینم
نیش عقرب ز رگ تلخی می در ساغر
می کشد در شب هجران توام یاد شراب
موج می بی تو زند بر رگ جانم نشتر
خواهش توبه به سر آرزوی می بر لب
دشمن باده ام و تشنهٔ خون ساغر
زود باشد که نماند اثری از تن زار
شمع سان گر بگشائیم به روی تو نظر
پند با هر که نصیحت نپذیرد عیب است
خجلت از زشتی انگاره کشد سوهانگر
به غم هجر تو راضی شدم از دیدن غیر
بد بود بهتر از آن چیز که باشد بدتر
حیف باشد ز تو زین بیش غزل پیرایی
گرچه جویا بر ارباب شعور است هنر
وقت آن شد که وضو ساخته از زمزم چشم
سرکنی منقبت سرور والا گوهر
آنکه از هیبت نامش چو برانم به زبان
لرزهٔ بید درافتد به تن کوه و کمر
وارث علم نبی ساقی حوض کوثر
فاتح قلعهٔ خیبر شه مردان حیدر
هم به قدر تو مگر نسبت قدر تو دهم
که ازو مرتبه ای نیست دگر بالاتر
طائر و هم که بر کنگر قدر تو رسد
که درین ره سپر انداخت ملک از شهپر
حکمرانی به تو زیباست که تا کرده گذار
به زبان منع می و نغمه ات ای فخر بشر
خون دل خورد گل از نسبت شکل قدحی
خشک شد بر لب مرغان چمن نغمهٔ تر
رنگ از واهمهٔ نهی تو تا باخت کند
صاف لعلی به قدح جلوهٔ آب گوهر
از نهیب غضبت چون ز صراحی می لعل
نغمه خوی گردد و ریزد ز لب خنیاگر
والی مملکت فضل شه هر دو سراست
بس بود شاهد این دعوی من تیغ دو سر
آن شهنشاه جهانی که به حکم کرمت
ابر جود تو کند بر سر دریا چو گذر
فیض اندوز شود بسکه حباب و موجش
این یکی درج گهر گردد و آن عقد گهر
بشکند جرأت رزم تو دل شیران را
بگسلد هیبت قهر تو ز کهسار کمر
ای خوش آندم که ز شمشیر تو افتد دم رزم
کشتی عمر بداندیش تو در موج خطر
جلوهٔ شعله جواله کند گردابش
برق تیغت چو نماید به دل بحر گذر
ترسم آندم که چو در بحر دراندازد عکس
شیر پستان صدف را برد از طفل گهر
اژدر تیغ تو تا میل جگرخائی کرد
همچو گلبن ز سراپای عدو رست جگر
با حباب آنچه به دریا نکند صدمهٔ موج
خصم را ضربت تیغ تو کند با مغفر
دشمن روسیه تست شکار تیغت
برق خورده به سیاهی زند آری یکسر
حلقهٔ جوهر شمشیر تو چون گردابی است
که گشاده است بر اعدای تو آغوش خطر
هست از تیغ علی تا به عصای موسی
آنقدر فرق که دارند گلیم و حیدر
اژدهایش ز هر چشمهٔ جوهر جوشد
گر عصا شد به کف موسی عمران اژدر
خصم را در دم رزم تو ز بیم تیغت
بر مژه خشک شود اشک چو آب خنجر
بحر آراسته بر خویشتن از موج و حباب
روز کین خواهی بدخواه تو شمشیر و سپر
نه همین بحر که آراست سلاح پیکار
بهر اعدای تو کهسار هم از تیغ و کمر
تشنهٔ خون عدوی تو بود تا باشد
سیر ازین آب نگردید چو ماهی خنجر
بحر جودت چو زند موج به دریا، ریزد
ماهی از فلس به حکم کرمت زر به سپر
جوهر تیغ تو گر عکس به بحر اندازد
هر حبابش بود از مایه وری مشت گهر
دود مجمر صفت آید ز دماغش بیرون
خصم را شد ز خدنگت چو مشبک مغفر
بر زبان قلمم در صفت یکرانت
مطلعی آمده از مطلع اول خوشتر
از تنومندی و یال و گره دم به نظر
فلک و خط شعاعی بود و قرص قمر
یا مگر گشتی نوح ست کز اعجاز علی
می کند طی صحاری ز بحار آسان تر
سربلندیش بود عرشه، نفس باد مراد
بادبان دامن زین است و رکابش لنگر
آن پری چهره که از حیرت نظارهٔ او
خشک بر جای بماند چو مژه تار نظر
از خوی و سینهٔ پهن و کفل و موی میان
جلوه گر گشته از و بحر و برو کوه و کمر
آنکه در عرصهٔ امکان بود از سرعت سیر
رفتن و آمدنش زودتر از نور بصر
خسرو رای تو آنجا که زند خیمه چو مهر
سزد از خط شعاعیش طناب و چادر
مایه ور کرده سخایت ز گهر دریا را
چرخ را داده عطای تو کمر از محور
همه را خلعت زیبندهٔ هستی از تست
چارقب داده سخایت ز عناصر به بشر
ماه می بود سیه روی تر از بدخواهت
گر گل مهر تو هر شام نمی زد بر سر
کاغذ صبح و سیاهی شب آخر گشتی
گر نوشتی ز عطای تو عطارد دفتر
زهره از بیم تو ماند به چراغ فانوس
بسکه دزدیده سر شرم به زیر معجر
مهر تا جیره خور مطبخ رای تو نبود
بود بر قرص مه از گرسنه چشمیش نظر
خون خصم تو چو بر خاک نریزد مریخ
آفتابش زند از خط شعاعی خنجر
مشتری یافته تشریف غلامی ز درت
کرده زان حله انوار سعادت در بر
گر زحل بهره ور از سایهٔ لطف تو شود
مشتری وار نهد تاج سعادت بر سر
می زنم بر سر اقبال گل باغ مراد
گر گذارد بسرم داغ غلامی قنبر
این سراپاست بس از فضل توام جلدوی شعر
کاندر آن روز که افلاک شود زیر و زبر
یا علی گوی سر از خاک برآرم چون گل
یا علی گوی نهم پا به فضای محشر
باد خاک در تو زیب ده تارک من
تا ز خورشید بود بر سر گردون افسر
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۱ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب علیه الصلوات والسلام
فصل آن شد که بی سیر جهان پیرفلک
پیش چشم از مه و خورشید گذارد عینک
هر طرف از پی آرامش سلطان بهار
افکند سبزهٔ نورسته ز مخمل دوشک
دامن کوه کشد ابر بهاران از آب
کز رگ سنگ زده خون شقایق تیرک
مخمل سبزه شود خوابگه شاهد دشت
کوه بر سر کشد از ابر چو رندان کپنک
سوی غبرا که شد آراسته از گل، چو عروس
عشقبازانه زند چرخ ز انجم چشمک
سنبل و گل بهم آمیخته چون عارض و زلف
نسبت نسترن و لاله چو داغ است و نمک
بر گل از بسکه فتد گوهر شبنم هر صبح
شاخ گل تاج مرصع بنهد بر تارک
ندهد باد صبا تا زر گل را برباد
بسپرداری او خاسته از جا سپرک
تا به مهد چمن آسودگیش گردد بیش
شاخ پیچیده به غنداق ز غنچه کودک
از نسیم سحری سودن اوراق بهم
گرو حسن صدا برده ز طنبور و غچک
سبزه در صحن چمن تا جهد از جا می خواست
گلبن از ریشه به بازیچه دواند موشک
باغ مستغنی از احسان سحاب است امروز
موج گل داده طراوت به ریاحین یک یک
زر ازان جمع کند غنچه که شاید روزی
خرج سازد به نثار شه او رنگ فلک
برگ سوسن همه شد صرف زبان آرایی
تا شود مدح سگالندهٔ آن فخر ملک
شیر یزدان پسر عم نبی زوج بتول
هست کافر به یقین آنکه به او دارد شک
ای که با پایهٔ قدر تو بود اوج حضیض
هست در جنب شکوه تو بزرگی کوچک
کند با حدت تیغ دو زبانت تیزی
لنگ با پویهٔ یکران سبک سیرت تک
پیرو دین ترا قعر درک عرش برین
دشمن جاه ترا عرش برین قعر درک
پی در یوزهٔ انوار ز رایت هر روز
صبح از جیب ز خورشید برآرد صحنک
پنجه در پنجهٔ شیران جهان چون نکند
روبه از پشتی حفظ تو چو گردد شیرک
مسند جاه ترا عرش برین زیبد فرش
خیمهٔ قدر ترا پایهٔ کرسی دیرک
شحنهٔ شرع تو تا تیغ سیاست افراخت
بی سر و دم شده از پهلوی طنبور خرک
تا تواند شدن از عالم هستی بیرون
پر برآورد ز بیمت بط می چون اردک
بر زبان رفت اگر نام تو در بزم شراب
خون شد از بیم می ناب در اندام بطک
اگر انسان همگی لشکر شیطان باشند
راندش شحنهٔ حکم تو به ضرب دگنک
این دو مطلع که به مدح تو آمد به زبان
بی تکلف گهر گوش ملک شد هر یک
پیش چشم از مه و خورشید گذارد عینک
هر طرف از پی آرامش سلطان بهار
افکند سبزهٔ نورسته ز مخمل دوشک
دامن کوه کشد ابر بهاران از آب
کز رگ سنگ زده خون شقایق تیرک
مخمل سبزه شود خوابگه شاهد دشت
کوه بر سر کشد از ابر چو رندان کپنک
سوی غبرا که شد آراسته از گل، چو عروس
عشقبازانه زند چرخ ز انجم چشمک
سنبل و گل بهم آمیخته چون عارض و زلف
نسبت نسترن و لاله چو داغ است و نمک
بر گل از بسکه فتد گوهر شبنم هر صبح
شاخ گل تاج مرصع بنهد بر تارک
ندهد باد صبا تا زر گل را برباد
بسپرداری او خاسته از جا سپرک
تا به مهد چمن آسودگیش گردد بیش
شاخ پیچیده به غنداق ز غنچه کودک
از نسیم سحری سودن اوراق بهم
گرو حسن صدا برده ز طنبور و غچک
سبزه در صحن چمن تا جهد از جا می خواست
گلبن از ریشه به بازیچه دواند موشک
باغ مستغنی از احسان سحاب است امروز
موج گل داده طراوت به ریاحین یک یک
زر ازان جمع کند غنچه که شاید روزی
خرج سازد به نثار شه او رنگ فلک
برگ سوسن همه شد صرف زبان آرایی
تا شود مدح سگالندهٔ آن فخر ملک
شیر یزدان پسر عم نبی زوج بتول
هست کافر به یقین آنکه به او دارد شک
ای که با پایهٔ قدر تو بود اوج حضیض
هست در جنب شکوه تو بزرگی کوچک
کند با حدت تیغ دو زبانت تیزی
لنگ با پویهٔ یکران سبک سیرت تک
پیرو دین ترا قعر درک عرش برین
دشمن جاه ترا عرش برین قعر درک
پی در یوزهٔ انوار ز رایت هر روز
صبح از جیب ز خورشید برآرد صحنک
پنجه در پنجهٔ شیران جهان چون نکند
روبه از پشتی حفظ تو چو گردد شیرک
مسند جاه ترا عرش برین زیبد فرش
خیمهٔ قدر ترا پایهٔ کرسی دیرک
شحنهٔ شرع تو تا تیغ سیاست افراخت
بی سر و دم شده از پهلوی طنبور خرک
تا تواند شدن از عالم هستی بیرون
پر برآورد ز بیمت بط می چون اردک
بر زبان رفت اگر نام تو در بزم شراب
خون شد از بیم می ناب در اندام بطک
اگر انسان همگی لشکر شیطان باشند
راندش شحنهٔ حکم تو به ضرب دگنک
این دو مطلع که به مدح تو آمد به زبان
بی تکلف گهر گوش ملک شد هر یک
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۲ - تجدید مطلع
چون بلرزند ز بیعت چه زمین و چه فلک
گردد از ماه جدا نور و ز ماهی پولک
پیش پیش جلوی قدر تو زیبد ز فلک
شاطر مهر کشد خدنگ جهان گرد یدک
نیست مانندتری جز تو رسول الله را
هست از ذات تو اوصاف پیمبر مدرک
هیبت قهر تو گر لرزه به گردون فکند
چون عرق ریزد از افلاک کواکب یک یک
جز ولای تو ز کس چشم امیدم نبود
به جز این حبل متین نیست مرا مستمسک
زیرک از دشمنی دین تو باشد ابله
ابله از فیض تولای تو گردد زیرک
لطف دربارهٔ خصم تو غضب می گردد
کار آتش کند آبی که فتد در آهک
تا بپوشد ز جهان چشم در آتش باشد
بهر خود ساخته بدخواه تو از گور کلک
گر جنابت شدی از جانب یزدان مامور
که ز شمشیر تو خصم تو شود مستهلک
نقش غیر از ورق دهر به فرمان اله
گز لک خشم تو چون نقطهٔ شک کردی حک
جلوهٔ ظاهرت ای شمع هدا بعد از غیر
هیچ شک نیست که باشد چو یقین بعد از شک
بیند آنرا که درون تیرهٔ بی اخلاصی
سرب ریزد به گلو شحنهٔ حکمت چو تفک
خانهٔ خصم تو ای کاش که ویران می ساخت
ماه نو چون نزند فیل فلک را به کجک
هست دین تو طریقی که در آتش باشد
هر که یک گام چپ و راست فتد زین مسلک
نتوان برد برون از دل ما حب علی
نور از مهر جهانتاب نگردد منفک
وسعت آباد جهان تا بود آباد ز مهر
تنگ بادا دل خصم تو چو چشم ازبک
گردد از ماه جدا نور و ز ماهی پولک
پیش پیش جلوی قدر تو زیبد ز فلک
شاطر مهر کشد خدنگ جهان گرد یدک
نیست مانندتری جز تو رسول الله را
هست از ذات تو اوصاف پیمبر مدرک
هیبت قهر تو گر لرزه به گردون فکند
چون عرق ریزد از افلاک کواکب یک یک
جز ولای تو ز کس چشم امیدم نبود
به جز این حبل متین نیست مرا مستمسک
زیرک از دشمنی دین تو باشد ابله
ابله از فیض تولای تو گردد زیرک
لطف دربارهٔ خصم تو غضب می گردد
کار آتش کند آبی که فتد در آهک
تا بپوشد ز جهان چشم در آتش باشد
بهر خود ساخته بدخواه تو از گور کلک
گر جنابت شدی از جانب یزدان مامور
که ز شمشیر تو خصم تو شود مستهلک
نقش غیر از ورق دهر به فرمان اله
گز لک خشم تو چون نقطهٔ شک کردی حک
جلوهٔ ظاهرت ای شمع هدا بعد از غیر
هیچ شک نیست که باشد چو یقین بعد از شک
بیند آنرا که درون تیرهٔ بی اخلاصی
سرب ریزد به گلو شحنهٔ حکمت چو تفک
خانهٔ خصم تو ای کاش که ویران می ساخت
ماه نو چون نزند فیل فلک را به کجک
هست دین تو طریقی که در آتش باشد
هر که یک گام چپ و راست فتد زین مسلک
نتوان برد برون از دل ما حب علی
نور از مهر جهانتاب نگردد منفک
وسعت آباد جهان تا بود آباد ز مهر
تنگ بادا دل خصم تو چو چشم ازبک
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۳ - در منقبت حضرت امام محمد تقی (ع)
در برم حیرت روی تو ز بس دارد تنگ
مانده تار نگهم خشک بسان رگ سنگ
در خیال تو چو آهم پر پرواز گشود
ریخت بر روی هوا گردهٔ تصویر فرنگ
در بلا بودنت از بیم بلا به باشد
شیشه را در دل ها را نرسد آفت سنگ
آشنایی مکن ای موج به بحری که منم
مأمنی نیست درین ورطه به جز کان نهنگ
خسرو عشق خدیوی است که شایستهٔ اوست
موج خون لشکر و دل مملکت و داغ اورنگ
نکهت سنبل و گل گرد رهم می زیبد
چون به یاد رخ و زلفی روم از رنگ به رنگ
چون عرسی که به مشاطه کند بدخوئی
از حیا چشم تو با سرمه بود بر سر جنگ
نگهم رشتهٔ یاقوت ز رویش برگشت
چید از بس زگلستان جمالش گل رنگ
می چکد خون غم از دیدهٔ سیاره اگر
زهره تار نفسم را کند ابریشم چنگ
شکرین لعل تو گر عکس به جام اندازد
رگ تلخی به در آرد ز شراب گل رنگ
نفس از یاد خط سبز تو در سینه مرا
چون نسیمی است خرامان شده بر روی النگ
دل پر داغ اسیران تو در کلفت غم
خو گرفته است به آرام چو در کوه پلنگ
خوش نماتر شده از وسمه خم ابرویش
جوهر افزوده برین تیغ زآلایش زنگ
ناله در سینه ام از بستن لب تنگ آمد
خیزد از تار نگاهم چه عجب گر آهنگ
دشنه و تیغ بیار است ز ابرو و مژه
ترک چشم تو که همواره بود بر سر جنگ
قد کشد شعلهٔ آهی شده از سینهٔ کوه
از دلم داغ اگر وام کند پشت پلنگ
اضطرابم ز ره شوق به صحرا پی برد
که درو رم بود آرام شتاب است درنگ
شوق شد هادی راهم چه عجب در هر گام
پیش رفتم اگر از نقش قدم صد فرسنگ
چند در وصف گل و لاله و سنبل جویا
در زمین غزل از خون جگر ریزم رنگ
می زنم بر سر اقبال خود از گلشن فکر
گل مدح تقی آن پادشه هفت اورنگ
آن شهنشاه که از هیبت تیغ دو دمش
ز شب و روز فلک می رود از رنگ به رنگ
از نسیم دم تیغش گل زخمی که شکفت
تا ابد خنده زنان است چو سوفار خدنگ
سایه پرورد وقارش پرکاهی که بود
به گران باری او کوه نگردد هم سنگ
پردلان را بهخموشی چو کند امر سزد
گر ز باروت بریزد به گلو سرمه تفنگ
گر خورد آب از ابر کف با نیرویش
پنجهٔ گل به دل سنگ بیفشارد چنگ
کسوت فقر کند در بر نخوت منشان
عدل او داده سراپای مرقع به پلنگ
عجبی نیست برآرد به کف خصم تو رنگ
عکس او ریخته در ساغر آئینه شرنگ
زاغ از گلشن فیض تو چو طاووس بهشت
بستهٔ گل به سر و دوش کشد رنگارنگ
نو سوادی بود از مکتب رایت بینش
طفلی از مدرسهٔ فضل تو باشد فرهنگ
چون حصا ری که فتد کنگرش از صدمهٔ توپ
اره افتاده گه قهر تو از پشت نهنگ
آن امامی تو که از منزلت قدر ترا
سزد از شهپر جبریل بود پر خدنگ
آن امیری تو که در مملکت چرخ زحل
از غلامان سیاه تو بود یک سرهنگ
آن حکیمی تو که از حکم قضا جریانت
بهم آمیخته چون شیر و شکر شهد و شرنگ
بر ضعیفان چون فتد سایهٔ دست تو سزد
کز پر خویش کشد تیغ به شهباز کلنگ
از خداوند دو عالم به دعا می خواهم
که دهد خصم ترا شیرهٔ جان طعم شرنگ
مانده تار نگهم خشک بسان رگ سنگ
در خیال تو چو آهم پر پرواز گشود
ریخت بر روی هوا گردهٔ تصویر فرنگ
در بلا بودنت از بیم بلا به باشد
شیشه را در دل ها را نرسد آفت سنگ
آشنایی مکن ای موج به بحری که منم
مأمنی نیست درین ورطه به جز کان نهنگ
خسرو عشق خدیوی است که شایستهٔ اوست
موج خون لشکر و دل مملکت و داغ اورنگ
نکهت سنبل و گل گرد رهم می زیبد
چون به یاد رخ و زلفی روم از رنگ به رنگ
چون عرسی که به مشاطه کند بدخوئی
از حیا چشم تو با سرمه بود بر سر جنگ
نگهم رشتهٔ یاقوت ز رویش برگشت
چید از بس زگلستان جمالش گل رنگ
می چکد خون غم از دیدهٔ سیاره اگر
زهره تار نفسم را کند ابریشم چنگ
شکرین لعل تو گر عکس به جام اندازد
رگ تلخی به در آرد ز شراب گل رنگ
نفس از یاد خط سبز تو در سینه مرا
چون نسیمی است خرامان شده بر روی النگ
دل پر داغ اسیران تو در کلفت غم
خو گرفته است به آرام چو در کوه پلنگ
خوش نماتر شده از وسمه خم ابرویش
جوهر افزوده برین تیغ زآلایش زنگ
ناله در سینه ام از بستن لب تنگ آمد
خیزد از تار نگاهم چه عجب گر آهنگ
دشنه و تیغ بیار است ز ابرو و مژه
ترک چشم تو که همواره بود بر سر جنگ
قد کشد شعلهٔ آهی شده از سینهٔ کوه
از دلم داغ اگر وام کند پشت پلنگ
اضطرابم ز ره شوق به صحرا پی برد
که درو رم بود آرام شتاب است درنگ
شوق شد هادی راهم چه عجب در هر گام
پیش رفتم اگر از نقش قدم صد فرسنگ
چند در وصف گل و لاله و سنبل جویا
در زمین غزل از خون جگر ریزم رنگ
می زنم بر سر اقبال خود از گلشن فکر
گل مدح تقی آن پادشه هفت اورنگ
آن شهنشاه که از هیبت تیغ دو دمش
ز شب و روز فلک می رود از رنگ به رنگ
از نسیم دم تیغش گل زخمی که شکفت
تا ابد خنده زنان است چو سوفار خدنگ
سایه پرورد وقارش پرکاهی که بود
به گران باری او کوه نگردد هم سنگ
پردلان را بهخموشی چو کند امر سزد
گر ز باروت بریزد به گلو سرمه تفنگ
گر خورد آب از ابر کف با نیرویش
پنجهٔ گل به دل سنگ بیفشارد چنگ
کسوت فقر کند در بر نخوت منشان
عدل او داده سراپای مرقع به پلنگ
عجبی نیست برآرد به کف خصم تو رنگ
عکس او ریخته در ساغر آئینه شرنگ
زاغ از گلشن فیض تو چو طاووس بهشت
بستهٔ گل به سر و دوش کشد رنگارنگ
نو سوادی بود از مکتب رایت بینش
طفلی از مدرسهٔ فضل تو باشد فرهنگ
چون حصا ری که فتد کنگرش از صدمهٔ توپ
اره افتاده گه قهر تو از پشت نهنگ
آن امامی تو که از منزلت قدر ترا
سزد از شهپر جبریل بود پر خدنگ
آن امیری تو که در مملکت چرخ زحل
از غلامان سیاه تو بود یک سرهنگ
آن حکیمی تو که از حکم قضا جریانت
بهم آمیخته چون شیر و شکر شهد و شرنگ
بر ضعیفان چون فتد سایهٔ دست تو سزد
کز پر خویش کشد تیغ به شهباز کلنگ
از خداوند دو عالم به دعا می خواهم
که دهد خصم ترا شیرهٔ جان طعم شرنگ
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۴ - در نعت پیامبر صلی الله علیه و آله
شده است بسکه گزیدم ز زشتی اعمال
چو شانه در کفم انگشتها خلال خلال
نشد ز چنگ تمنا خلاص مرغ دلم
که هست رشتهٔ پایش درازی آمال
اگرچه در قفس غم بریخت بال و پرم
نمی شود ز هواهای نفس فارغ بال
ز آه طرح زمین افکنم بهروی هوای
نشسته بسکه به روی دلم غبار ملال
یکی است با دهن ما چو غنچه سرانگشت
گزیده ایم ز بس از ندامت افعال
چنان ز خلق بریدم که عمرها شده است
کسی به سر نگذشته مرا به جز مه و سال
فتاده ام ز سراسیمگی به خاک درت
به رنگ عکس در آب روان پریشان حال
بیا که خوبتر از گردش پیاله بود
ز دیدن تو مرا هر قدر بگردد حال
شب وصال زنم می به طاق ابرویت
نکوست دیدن شمشیر شام عید به فال
به هر کجا گذرد باشد از تماشایی
هزار چشم چو طاووس مستش از دنبال
طراوت گل رخسار او ز حد افزود
مباد نشر کند بر رخش سیاهی خال
به سرو و گل ز عطاهای تست قامت و رنگ
بزرگ و خرد چمن از تو گشته اند نهال
ز بسکه خیره سر افتاده است مژگانش
ز بس نزاکت رخسار آن پری تمثال
به جنبش آید اگر سایهٔ سر مژه اش
شود ز صفحهٔ رخسار محو نقطهٔ خال
به رنگ بلبل تصویر غنچه کی سازد
چنین که طائر شوقم گشاده سوی بال
به خون نشسته گل از رشک رنگ رخسارت
ز جای جسته به تعظیم قامت تو نهال
تمام دیده شد از بس به دیدن تو سزد
اگر معالج درد دلم شود کحال
نسیم آه ز دل با شمیم یار آید
چنانکه بوی گل آرد ز باغ باد شمال
بده به کاهش اندام تن که چون مه نو
ز عشق هر که نکاهد نمی رسد به کمال
کجا روم به که گویم که بر جبین دلم
نشسته بر سر هم دشت دشت گرد ملال
به قدر موی اگر دولت کس افزاید
ز ابلهی چو ستوران به خویش بندد یال
نشست آنکه زمانی به زین ز بی مغزی
چو طبل با بچیند به خویش دنگ و دوال
کسیکه مالک یا اسب گشت نمرودی است
کسی که صاحب ی خر شود بوی دجال
درین زمانه هنر جز زبان درازی نیست
دهند خلق به طول کلام عرض کمال
کدورتم شده از حد فزون چه چاره کنم
چنین که روی دلم را گرفته گرد ملال
مگر به راه خدیوی کنم جبین سائی
که هست درگه او آسمان جاه و جلال
محمد عربی برگزیدهٔ واجب
که با ارادهٔ او ممکنست و بوده محال
چه جوهر است ندانم همین قدر دانم
که آفرینش ازو یافت فیض حسن کمال
بود ز سجدهٔ درگاه قدر او محروم
فرشتگان سماوات را جبین خیال
سحر همیشه پی روزیانه دارانش
ز آفتاب برون آرد از بغل مکیال
چشیده اند زخوان عطاش شیرهٔ جان
از آن همیشه سرانگشت می مکند اطفال
چو سایه افکند ابر شفاعتش در حشر
به نیم قطره بشوید ز خلق لوث و بال
اگر به طائر خورشید منع سیر کنی
به رنگ غنچهٔ گل جمع می کند پر و بال
به یاد گرمی قهر تو خصم را به بدن
اناروار زند قطره قطره خون تبخال
پیام خاک در تست با صبا که رسید
جبین سجده اش از شش جهت به استقبال
نسیم گلشن لطفت چو رو نهد سوی دشت
ز شاخ خویش زند شاخ گل به فرق غزال
اگر ز کوه وقار تو بیضهٔ فولاد
بدست آینه سازی فتد به فرض محال
به رنگ کاغذ تصویر بر نمی خیزد
ز روی صفحهٔ آئینه اولین تمثال
هوای طوف تو مرغی که در سرش افتاد
درون بیضه رسانید غنچه سان پر و بال
چو آه از لب عشاق سرو در گلزار
به آبیاری لطف تو قد کخشد فی الحال
بود به چشم غزالان چو دستهٔ گل و خار
به دور عدل تو افراخت شیر اگر چنگال
چنین که گشته خصومت بدل به مهر امروز
بود به عهد تو داغ پلنگ چشم غزال
زمان حال بماند به جای تا دم حشر
کند چو حکم تو منع گذشتن مه و سال
ز یاد گرز گرانت در استخوان عدو
شکست یافته ره همچو قرعهٔ رمال
چنین که شحنهٔ عدل تو دست ظالم را
نمود کوته از عاجز پریشان حال
ز دست کنده شود ناخنش هلال صفت
زند به دامن گل شیر نر اگر چنگال
لب طمع به زمان سخاش نگشاید
به دور بخشش او لال شد زبان سوال
خورد چمن چو ز ابر حمایتش آبی
فرو برد به دل سنگ خاره گل چنگال
فروغ بندگیش بر جبین هر که بود
سزد چو سایه دود آفتابش از دنبال
به دستگیری لطفش مگر برون آید
چنین که رفته دلم زیر کوه و زر و وبال
ازین قصیده مگر مصرعی شنیده که چرخ
به وجد آمده مانند پیر صاحب حال
شها بس است همین بهره از وجود مرا
که سروری چو ترا گشته ام مدیح سگال
همیشه باد در فیض بسته بر خصمت
چو چشم بینش کور و لب تکلم لال
مدام حال من از روز پیش خوشتر باد
ز فیض نعت نبی یا محول الاحوال
چو شانه در کفم انگشتها خلال خلال
نشد ز چنگ تمنا خلاص مرغ دلم
که هست رشتهٔ پایش درازی آمال
اگرچه در قفس غم بریخت بال و پرم
نمی شود ز هواهای نفس فارغ بال
ز آه طرح زمین افکنم بهروی هوای
نشسته بسکه به روی دلم غبار ملال
یکی است با دهن ما چو غنچه سرانگشت
گزیده ایم ز بس از ندامت افعال
چنان ز خلق بریدم که عمرها شده است
کسی به سر نگذشته مرا به جز مه و سال
فتاده ام ز سراسیمگی به خاک درت
به رنگ عکس در آب روان پریشان حال
بیا که خوبتر از گردش پیاله بود
ز دیدن تو مرا هر قدر بگردد حال
شب وصال زنم می به طاق ابرویت
نکوست دیدن شمشیر شام عید به فال
به هر کجا گذرد باشد از تماشایی
هزار چشم چو طاووس مستش از دنبال
طراوت گل رخسار او ز حد افزود
مباد نشر کند بر رخش سیاهی خال
به سرو و گل ز عطاهای تست قامت و رنگ
بزرگ و خرد چمن از تو گشته اند نهال
ز بسکه خیره سر افتاده است مژگانش
ز بس نزاکت رخسار آن پری تمثال
به جنبش آید اگر سایهٔ سر مژه اش
شود ز صفحهٔ رخسار محو نقطهٔ خال
به رنگ بلبل تصویر غنچه کی سازد
چنین که طائر شوقم گشاده سوی بال
به خون نشسته گل از رشک رنگ رخسارت
ز جای جسته به تعظیم قامت تو نهال
تمام دیده شد از بس به دیدن تو سزد
اگر معالج درد دلم شود کحال
نسیم آه ز دل با شمیم یار آید
چنانکه بوی گل آرد ز باغ باد شمال
بده به کاهش اندام تن که چون مه نو
ز عشق هر که نکاهد نمی رسد به کمال
کجا روم به که گویم که بر جبین دلم
نشسته بر سر هم دشت دشت گرد ملال
به قدر موی اگر دولت کس افزاید
ز ابلهی چو ستوران به خویش بندد یال
نشست آنکه زمانی به زین ز بی مغزی
چو طبل با بچیند به خویش دنگ و دوال
کسیکه مالک یا اسب گشت نمرودی است
کسی که صاحب ی خر شود بوی دجال
درین زمانه هنر جز زبان درازی نیست
دهند خلق به طول کلام عرض کمال
کدورتم شده از حد فزون چه چاره کنم
چنین که روی دلم را گرفته گرد ملال
مگر به راه خدیوی کنم جبین سائی
که هست درگه او آسمان جاه و جلال
محمد عربی برگزیدهٔ واجب
که با ارادهٔ او ممکنست و بوده محال
چه جوهر است ندانم همین قدر دانم
که آفرینش ازو یافت فیض حسن کمال
بود ز سجدهٔ درگاه قدر او محروم
فرشتگان سماوات را جبین خیال
سحر همیشه پی روزیانه دارانش
ز آفتاب برون آرد از بغل مکیال
چشیده اند زخوان عطاش شیرهٔ جان
از آن همیشه سرانگشت می مکند اطفال
چو سایه افکند ابر شفاعتش در حشر
به نیم قطره بشوید ز خلق لوث و بال
اگر به طائر خورشید منع سیر کنی
به رنگ غنچهٔ گل جمع می کند پر و بال
به یاد گرمی قهر تو خصم را به بدن
اناروار زند قطره قطره خون تبخال
پیام خاک در تست با صبا که رسید
جبین سجده اش از شش جهت به استقبال
نسیم گلشن لطفت چو رو نهد سوی دشت
ز شاخ خویش زند شاخ گل به فرق غزال
اگر ز کوه وقار تو بیضهٔ فولاد
بدست آینه سازی فتد به فرض محال
به رنگ کاغذ تصویر بر نمی خیزد
ز روی صفحهٔ آئینه اولین تمثال
هوای طوف تو مرغی که در سرش افتاد
درون بیضه رسانید غنچه سان پر و بال
چو آه از لب عشاق سرو در گلزار
به آبیاری لطف تو قد کخشد فی الحال
بود به چشم غزالان چو دستهٔ گل و خار
به دور عدل تو افراخت شیر اگر چنگال
چنین که گشته خصومت بدل به مهر امروز
بود به عهد تو داغ پلنگ چشم غزال
زمان حال بماند به جای تا دم حشر
کند چو حکم تو منع گذشتن مه و سال
ز یاد گرز گرانت در استخوان عدو
شکست یافته ره همچو قرعهٔ رمال
چنین که شحنهٔ عدل تو دست ظالم را
نمود کوته از عاجز پریشان حال
ز دست کنده شود ناخنش هلال صفت
زند به دامن گل شیر نر اگر چنگال
لب طمع به زمان سخاش نگشاید
به دور بخشش او لال شد زبان سوال
خورد چمن چو ز ابر حمایتش آبی
فرو برد به دل سنگ خاره گل چنگال
فروغ بندگیش بر جبین هر که بود
سزد چو سایه دود آفتابش از دنبال
به دستگیری لطفش مگر برون آید
چنین که رفته دلم زیر کوه و زر و وبال
ازین قصیده مگر مصرعی شنیده که چرخ
به وجد آمده مانند پیر صاحب حال
شها بس است همین بهره از وجود مرا
که سروری چو ترا گشته ام مدیح سگال
همیشه باد در فیض بسته بر خصمت
چو چشم بینش کور و لب تکلم لال
مدام حال من از روز پیش خوشتر باد
ز فیض نعت نبی یا محول الاحوال
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۷ - در منقبت حضرت امام جعفر صادق (ع)
ندیدم خویش را تا جلوهٔ حسن ترا دیدم
گشودم تا برویت دیده همچون شمع کاهیدم
هوا گیرد چو آهم نالهٔ زنجیر برخیزد
به یاد طره ای بر خویش شبها بسکه پیچیدم
به راه انتظار او فشار غم ز بس خوردم
شدم یک قطرهٔ خون و چو اشک از دیده پاشیدم
به ذوق شاهد یادت که حسنش باد روز افزون
درون خلوت دل چون نفس خود را بدزدیدم
شراب وصل در کام دلم کی چاشنی بخشد
ز بس با شاهد یاد تو عمری شوق ورزیدم
نبود از عاشق و معشوق نامی در جهان پیدا
که من خون بودم و از چشم حسرت می تراویدم
چرا بر خود نبالم زین شرف کامشب چو ماه نو
سراپا لب شدم از شوق و رخسار تو بوسیدم
سراپایم چنان لبریز صهبای خیالش شد
که از هر قطره خون خود پریزادی تراشیدم
زمین باشد کفن از لجهٔ آزادی طبعم
فلک مشت غباری بر هوا از دشت تجریدم
به دامان نگاه آویختم خونین دل خود را
به این نیرنگ در چشم یقینش جلوه گردیدم
به فکر رنگ و بویی دسته بستم لاله و ریحان
به یاد زلف و رویی در گل و سنبل بغلطیدم
من و توصیف رنگ و بو برآشفتم ز فکر خود
من و تعریف زلف و رو ز طبع خویش رنجیدم
شهی را چون نباشم منقبت گو کز نم لطفش
به فرق عرش باشد سایه گستر نخل امیدم
امام دین و دنیا جعفر صادق که تا نامش
براندم بر زبان خود را برون زین خاکدان دیدم
نگویی همچو عیسی چار گامی بر فلک رفتم
که گلهای عرب از روضهٔ عرش برین چیدم
چو دیدم گوش برآواز مدح او ملائک را
در آن گلزار پر فیض این رباعی را سراییدم
گشودم تا برویت دیده همچون شمع کاهیدم
هوا گیرد چو آهم نالهٔ زنجیر برخیزد
به یاد طره ای بر خویش شبها بسکه پیچیدم
به راه انتظار او فشار غم ز بس خوردم
شدم یک قطرهٔ خون و چو اشک از دیده پاشیدم
به ذوق شاهد یادت که حسنش باد روز افزون
درون خلوت دل چون نفس خود را بدزدیدم
شراب وصل در کام دلم کی چاشنی بخشد
ز بس با شاهد یاد تو عمری شوق ورزیدم
نبود از عاشق و معشوق نامی در جهان پیدا
که من خون بودم و از چشم حسرت می تراویدم
چرا بر خود نبالم زین شرف کامشب چو ماه نو
سراپا لب شدم از شوق و رخسار تو بوسیدم
سراپایم چنان لبریز صهبای خیالش شد
که از هر قطره خون خود پریزادی تراشیدم
زمین باشد کفن از لجهٔ آزادی طبعم
فلک مشت غباری بر هوا از دشت تجریدم
به دامان نگاه آویختم خونین دل خود را
به این نیرنگ در چشم یقینش جلوه گردیدم
به فکر رنگ و بویی دسته بستم لاله و ریحان
به یاد زلف و رویی در گل و سنبل بغلطیدم
من و توصیف رنگ و بو برآشفتم ز فکر خود
من و تعریف زلف و رو ز طبع خویش رنجیدم
شهی را چون نباشم منقبت گو کز نم لطفش
به فرق عرش باشد سایه گستر نخل امیدم
امام دین و دنیا جعفر صادق که تا نامش
براندم بر زبان خود را برون زین خاکدان دیدم
نگویی همچو عیسی چار گامی بر فلک رفتم
که گلهای عرب از روضهٔ عرش برین چیدم
چو دیدم گوش برآواز مدح او ملائک را
در آن گلزار پر فیض این رباعی را سراییدم
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۸ - رباعی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۹ - به خاک درگه او تا جبین آرزو سودم
به خاک درگه او تا جبین آرزو سودم
به گوناگون نتایج بارور شد نخل امیدم
شبی کز فکر رایش بود دل شمع تجلی زا
سحرگه چون دم از خورشید زد قهقه بخندیدم
خیال قهر او چون ترکتاز آورد بر خاطر
برون پاشید یک یک راز دل از بسکه لرزیدم
زقهرش گفتم و بگداختم چون شمع سر تا پا
زلطفش گفتم و صد پیرهن چون غنچه بالیدم
تفاوت آنقدر دیدم که از معنی است تا صورت
کف با جود او را با ید بیضا چو سنجیدم
به رنگ شمع فانوس خیال از یاد رای او
برون از پرده های نه فلک بر عرش تابیدم
دلم را صد جهان نور از تولایش ببر دارد
بحمدالله ز فیض داغ مهرش صد چو خورشیدم
کند مهر از غبارم اقتباس نور تا محشر
به خاک درگهش تا جبههٔ اخلاص ساییدم
غلامت را بود در دین و دنیا رتبهٔ شاهی
نهادم تا به لب جام تولای تو جمشیدم
من و فکر کمال ذات او حاشا چه فکر است این
ز روی عقل دوراندیش خود شرمنده گردیدم
زیاد لطف سرشارش زبیم قهر خونخوارش
همه تن خندهٔ صبحم سراپا لرزهٔ بیدم
زدم تا چنگ در حبل المتین شرع آبایش
زنهی نغمه گوش زهره را چون چنگ مالیدم
قبای نه فلک بر پیکرم چون غنچه تنگ آمد
ز بس بر خویشتن از شوق مداحیش بالیدم
مرا نور یقین از مهر صادق بس بود جویا
لباس خودنمایی را به مهر و ماه بخشیدم
پناهی جز تو نبود تشنگان روز محشر را
ز نیسان شفاعت سبزگردان کشت امیدم
به گوناگون نتایج بارور شد نخل امیدم
شبی کز فکر رایش بود دل شمع تجلی زا
سحرگه چون دم از خورشید زد قهقه بخندیدم
خیال قهر او چون ترکتاز آورد بر خاطر
برون پاشید یک یک راز دل از بسکه لرزیدم
زقهرش گفتم و بگداختم چون شمع سر تا پا
زلطفش گفتم و صد پیرهن چون غنچه بالیدم
تفاوت آنقدر دیدم که از معنی است تا صورت
کف با جود او را با ید بیضا چو سنجیدم
به رنگ شمع فانوس خیال از یاد رای او
برون از پرده های نه فلک بر عرش تابیدم
دلم را صد جهان نور از تولایش ببر دارد
بحمدالله ز فیض داغ مهرش صد چو خورشیدم
کند مهر از غبارم اقتباس نور تا محشر
به خاک درگهش تا جبههٔ اخلاص ساییدم
غلامت را بود در دین و دنیا رتبهٔ شاهی
نهادم تا به لب جام تولای تو جمشیدم
من و فکر کمال ذات او حاشا چه فکر است این
ز روی عقل دوراندیش خود شرمنده گردیدم
زیاد لطف سرشارش زبیم قهر خونخوارش
همه تن خندهٔ صبحم سراپا لرزهٔ بیدم
زدم تا چنگ در حبل المتین شرع آبایش
زنهی نغمه گوش زهره را چون چنگ مالیدم
قبای نه فلک بر پیکرم چون غنچه تنگ آمد
ز بس بر خویشتن از شوق مداحیش بالیدم
مرا نور یقین از مهر صادق بس بود جویا
لباس خودنمایی را به مهر و ماه بخشیدم
پناهی جز تو نبود تشنگان روز محشر را
ز نیسان شفاعت سبزگردان کشت امیدم
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۰ - در منقبت حضرت امام حسین (ع)
بود به نور ریاضت همیشه دل روشن
که از گداز تن است این چراغ را روغن
چنان زآتش عشقش گداختم که چو شمع
نماند غیر رگ و استخوان مرا ز بدن
توان شنید ز آهم شمیم رخسارت
چو آن نسیم که آرد به دشت رو ز چمن
چنان به فکر تو خو کرده ام که گاه سری
چو بوی غنچه برآرم ز چاک پیراهن
شکستگی به من از بخت تیره می زیبد
چنانکه در خم زلف تو خوش نماست شکن
به اضطراب من امشب اگر نظر فکند
چو زخم تازه چکد خون ز دیدهٔ روزن
یکی است مایهٔ شادی و غم که در فانوس
به شمع مرده کفن نیست غیر پیراهن
به جیب پاره ام از دست هجر چاکی نیست
که همچو گل نکشیده سری سوی دامن
دل آنچه بر سرم آورد امشب از غم هجر
کسی ندیده و نشنیده است از دشمن
ز بی قراریم امشب گریست خون گردون
ترا نکرد اثر در دل آه نالهٔ من
نتیجه ای زجهان نیست غیر باد به دست
حباب وار به هیچ است چرخ آبستن
ز سر غرور بیفکن که شمع را آخر
سرش به باد فنا رفت از رگ گردن
دلش به موعظهٔ تلخ کی شود رامت
چگونه نرم به هاون کند کسی آهن
فرا گرفت ز خوی تو سرکشی آتش
ز چشم شوخ تو آموخت رم، غزال ختن
چو گل بدید لبت را گه قدح نوشی
درید جامه به تن در هوای غنچه شدن
دلی که کشتهٔ عشق است زندهٔ ابد است
که شمع غنچهٔ چو گل شد فزون بود روشن
به خون طپیدهٔ عشق توام ز صبح ازل
که چاک پیرهنم چون گل است جزو بدن
برای لقمهٔ نان آبرو نمی ریزم
چو شمع گر شودم استخوان غذای بدن
محبت تو مرا در دل ستمدیده
چو نشئه در می و بو در گل است و جان در تن
مسوز از آتش رخسار بلبل و گل را
نکوست از تو رعایت بساکنان چمن
سخن بجو شدم از لب چو گوهر غلطان
سخن شناس چو آئینه ایست بس زمن
قرار بر کف آئینه چون نگیرد در
ازان بغلطد شعرم به طبع اهل سخن
ز دم اهل تکبر دمی نیاسایم
مرا که هست زبان نشتر رگ گردن
چه حیله ها که ندیدم ز چرخ بوقلمون
چه کینه ها که نورزید آسمان با من
پناه می برم اکنون ز جور او به شهی
که حل مشکلم آنجا شود به وجه حسن
حسین ابن علی خسرو زمین و زمن
فدای مرقد پاکش من و هزار چو من
جبین ماه نو از سجدهٔ درش پر نور
ز خاک درگه او دیدهٔ ملک روشن
دم از ثنای تو می زد زبان اخلاصم
ز ساعتی که لبم بود آشنای لبن
بود فضای وسیع جهان چنان معمور
ز فیض جود سخای تو یا امام زمن
که شخص حرص نهان در وفور نعمتهاست
چو مور خسته که ماند نهان ته خرمن
بود همیشه به راه خدنگ دل دوزت
تمام چشم تن دشمن تو چون جوشن
بود به پیکر خصم تو جانشین گل
ز ضرب گرز گران سنگ مهرهٔ گردن
کمند را چو تو کار سنان بفرمائی
به فرض باشد اگر دشمن تو روئین تن
به زور معجز سرپنجهٔ عدو بندت
گذر کند ز تنش همچو رشته از سوزن
نهد زمانه به کف گوهر مراد مرا
چو بر عدوش شرر ریز گردد ابر کفن
سنان او چو بود حامل سر اعدا
بلندتر بود از چرخ یکسر و گردن
اگر به چشم غضب سوی آسمان نگری
زبیم بسکه بلرزد به خویش چرخ کهن
به روی خاک بیفتد ستاره از گردون
چنانکه آرد بریزد برون ز پرویزن
زبان وحی بیانی کجاست تا که کنم
ثنا و مدح حسین علی به وجه حسن
مجال من نبود مدح چون تویی که بود
زبان ناطقه اینجا کلیم را الکن
ثنای همچو تویی نیست حد ناطقه ام
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
به گرد مرکز خاکست تا فلک دوار
زمهر آینهٔ ماه تا بود روشن
حسود جاه ترا در عزای مرده دلی
زنیل بخن نگون باد رنگ پیراهن
که از گداز تن است این چراغ را روغن
چنان زآتش عشقش گداختم که چو شمع
نماند غیر رگ و استخوان مرا ز بدن
توان شنید ز آهم شمیم رخسارت
چو آن نسیم که آرد به دشت رو ز چمن
چنان به فکر تو خو کرده ام که گاه سری
چو بوی غنچه برآرم ز چاک پیراهن
شکستگی به من از بخت تیره می زیبد
چنانکه در خم زلف تو خوش نماست شکن
به اضطراب من امشب اگر نظر فکند
چو زخم تازه چکد خون ز دیدهٔ روزن
یکی است مایهٔ شادی و غم که در فانوس
به شمع مرده کفن نیست غیر پیراهن
به جیب پاره ام از دست هجر چاکی نیست
که همچو گل نکشیده سری سوی دامن
دل آنچه بر سرم آورد امشب از غم هجر
کسی ندیده و نشنیده است از دشمن
ز بی قراریم امشب گریست خون گردون
ترا نکرد اثر در دل آه نالهٔ من
نتیجه ای زجهان نیست غیر باد به دست
حباب وار به هیچ است چرخ آبستن
ز سر غرور بیفکن که شمع را آخر
سرش به باد فنا رفت از رگ گردن
دلش به موعظهٔ تلخ کی شود رامت
چگونه نرم به هاون کند کسی آهن
فرا گرفت ز خوی تو سرکشی آتش
ز چشم شوخ تو آموخت رم، غزال ختن
چو گل بدید لبت را گه قدح نوشی
درید جامه به تن در هوای غنچه شدن
دلی که کشتهٔ عشق است زندهٔ ابد است
که شمع غنچهٔ چو گل شد فزون بود روشن
به خون طپیدهٔ عشق توام ز صبح ازل
که چاک پیرهنم چون گل است جزو بدن
برای لقمهٔ نان آبرو نمی ریزم
چو شمع گر شودم استخوان غذای بدن
محبت تو مرا در دل ستمدیده
چو نشئه در می و بو در گل است و جان در تن
مسوز از آتش رخسار بلبل و گل را
نکوست از تو رعایت بساکنان چمن
سخن بجو شدم از لب چو گوهر غلطان
سخن شناس چو آئینه ایست بس زمن
قرار بر کف آئینه چون نگیرد در
ازان بغلطد شعرم به طبع اهل سخن
ز دم اهل تکبر دمی نیاسایم
مرا که هست زبان نشتر رگ گردن
چه حیله ها که ندیدم ز چرخ بوقلمون
چه کینه ها که نورزید آسمان با من
پناه می برم اکنون ز جور او به شهی
که حل مشکلم آنجا شود به وجه حسن
حسین ابن علی خسرو زمین و زمن
فدای مرقد پاکش من و هزار چو من
جبین ماه نو از سجدهٔ درش پر نور
ز خاک درگه او دیدهٔ ملک روشن
دم از ثنای تو می زد زبان اخلاصم
ز ساعتی که لبم بود آشنای لبن
بود فضای وسیع جهان چنان معمور
ز فیض جود سخای تو یا امام زمن
که شخص حرص نهان در وفور نعمتهاست
چو مور خسته که ماند نهان ته خرمن
بود همیشه به راه خدنگ دل دوزت
تمام چشم تن دشمن تو چون جوشن
بود به پیکر خصم تو جانشین گل
ز ضرب گرز گران سنگ مهرهٔ گردن
کمند را چو تو کار سنان بفرمائی
به فرض باشد اگر دشمن تو روئین تن
به زور معجز سرپنجهٔ عدو بندت
گذر کند ز تنش همچو رشته از سوزن
نهد زمانه به کف گوهر مراد مرا
چو بر عدوش شرر ریز گردد ابر کفن
سنان او چو بود حامل سر اعدا
بلندتر بود از چرخ یکسر و گردن
اگر به چشم غضب سوی آسمان نگری
زبیم بسکه بلرزد به خویش چرخ کهن
به روی خاک بیفتد ستاره از گردون
چنانکه آرد بریزد برون ز پرویزن
زبان وحی بیانی کجاست تا که کنم
ثنا و مدح حسین علی به وجه حسن
مجال من نبود مدح چون تویی که بود
زبان ناطقه اینجا کلیم را الکن
ثنای همچو تویی نیست حد ناطقه ام
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
به گرد مرکز خاکست تا فلک دوار
زمهر آینهٔ ماه تا بود روشن
حسود جاه ترا در عزای مرده دلی
زنیل بخن نگون باد رنگ پیراهن
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۱ - در نعت پیامبر (صلی الله علیه و اله و سلم)
تا تواند شد نشان تیر آن ابرو کمان
حلقه های چشم آهو شد چو زهگیر استخوان
تا توانی خامشی کن پیشه در بزم وجود
فی المثل باشی چو ماهی گر ز سر تا پا زبان
سخت می ترسم دو دل گویند یکرنگان مرا
کرده جا در سینه ام پیکان آن ابرو کمان
چون کنی تکلیف گلگشتم که نتوان ساختن
گوشه گیران را جدا از خانهٔ خود چون کمان
می شود در چشم گریانم خیالش شوختر
باشد آری عکس بی آرام در آب روان
با کمان آمیزش ناوک نباشد جز دمی
بیش ازین نبود دوامی صحبت پیر و جوان
از چه درگیرد زبانم هر نفس مانند شمع
نیست آه من اگر با آتش از یک دودمان
چوزهٔ عنقا بود از بیضهٔ مارش امید
چشم نیکی هر کرا باشد ز ابنای زمان
منصب در خاک و خون غلطیدن ارزانی مرا
ابروش زه کرده باز از چین پیشانی کمان
من که از زور کمانش سخت می پیچم به خویش
سیر دارد از من و آن دلربا تاب و توان
تا مگر روزی نشان سازد خدنگ آن نگاه
پرده های دیدهٔ بادام گردید استخوان
عکس اندازد ز بس دارد صفا رخسار یار
روی صرف هر که باشد جانب آن دلستان
دید باید ورنه هر کس را خدا داده است چشم
اعتباری نیست بی آئینه یا آئینه دان
ناتوانان ایمن اند از حادثات روزگار
مور را هرگز نباشد رهزنی در کاروان
تیر بی باکانه خود را بر صف دشمن زند
آری از امداد پیران کارها سازد جوان
مدت عمرش زمان خانه روشن کرده است
هر که باشد همچو شمع بزم از روشندلان
از حسد دایم دل خود می خورد مانند شمع
هر که شد ز اهل جهان در مجلس کس میهمان
داد ازین مردم که می گویند بر ما خنده زد
گر زنی گل از محبت بر سر اهل زمان
آنکه نبود هستیش جز یک پفه کاسه گری
می شمارد چون حباب امروز خود را از سران
شمع فانوسم ز بس در پرده می سوزد تنم
می کند پیراهنم دوری ز جسم ناتوان
من نه بیدردم که آب از دیده ریزم در غمش
پیه دل باشد چو شمع از چشم گریانم روان
قطرهٔ اشکی که من با سوز دل ریزم ز چشم
رخنه اندازد بسان شمعم اندر استخوان
غافلی از رتبهٔ آه سحر، با این کمند
می توان در یک نفس رفتن به بام آسمان
از دلائل راه حق چون رشته گوهر گم است
جادهٔ این ره نهان گردید در سنگ نشان
می توان با قامت خم یافت در ره در کوی عشق
هست این درگاه عالی گرچه جای راستان
بسته ام از بسکه دل با دوست همچون اشک شمع
بست در دامن چو شد خون دل از چشمم روان
بسکه کاهیدم نشانی از تن زارم نماند
جان شد از یاد تو سر تا پا تنم ای جان جان
می گدازد عاشق مسکین چه در هجران چه وصل
رشته، لاغرتر شود در عقد گوهر هر زمان
صورت حالم نگر کز غم ز بس کاهیده ام
خامهٔ مو می شود با هم چو پیوندم بنان
دوست دشمن می شود چون بخت برگردد ز کس
نیست گلچینی گل پرورده را جز باغبان
تا توانی دور دار از خود هوای نفس را
کام را هر کس تواند راند باشد کامران
تخم اشکی از ندامت گر بریزی بر زمین
برنداری حاصلی جز کام دل زین خاکدان
روشنایی جستن از شمع سحرگه ابلهی است
در دم پیری به جام می نیالائی دهان
نسبت چشم سخنگویت به آن رخسار سبز
بی سخن چون نسبت طوطی است با هندوستان
خصم چون در رزمگه بگریخت دنبالش مرو
با دم شمشیر نبود جوهر پشت کمان
عاقبت از خویش می باید کند پهلو تهی
هر که باشد در جهان چون ماه از تن پروران
خنده چون زور آورد ریزد سرشک از دیده ها
نیست فرقی پیش ما در ماتم و سور جهان
عمرها شد در هوای نشتر مژگان یار
جسته رگ بیرون چو طنبورم ز جسم ناتوان
پیر چون گردند اهل فضل نیکوتر شوند
نخل را هر برگ گلبرگی است در فصل خزان
هر که پا از حد خود بیرون نهد چون بوی گل
می شود در هر نفس رسوا بر اهل زمان
تشنهٔ کیفیتم سیری ندارم از شراب
گر شوم در بزم می چون جام سر تا پا دهان
داشت چشمش در نظر دل را که برباید ز ناز
برد آخر سرو قد او به شوخی از میان
هر که جویا چون تو باشد از غلامان علی
کی سر همت فرو آرد به پیش این و آن
گر تنش لاغر بود از فاقه مانند هلال
همتش هرگز نخواهد نان شب از آسمان
زین غزل گویی دل سوزان من آبی نخورد
تشنهٔ نعت رسولم ای امیرمؤمنان
ز آب کوثر رشحه ای در ساغر نطقم بریز
تا به نعت سید عالم شوم رطب اللسان
سرور دنیا و عقبی شافع روز جزا
قبلهٔ ارباب طاعت قدوهٔ روحانیان
افتخار دودهٔ آدم حبیب ذوالجلال
باعث ایجاد عالم رهنمای انس و جان
من که باشم تا توانم مدح سنج او شدن
خامه ام را مطلعی گردید جاری بر زبان
حلقه های چشم آهو شد چو زهگیر استخوان
تا توانی خامشی کن پیشه در بزم وجود
فی المثل باشی چو ماهی گر ز سر تا پا زبان
سخت می ترسم دو دل گویند یکرنگان مرا
کرده جا در سینه ام پیکان آن ابرو کمان
چون کنی تکلیف گلگشتم که نتوان ساختن
گوشه گیران را جدا از خانهٔ خود چون کمان
می شود در چشم گریانم خیالش شوختر
باشد آری عکس بی آرام در آب روان
با کمان آمیزش ناوک نباشد جز دمی
بیش ازین نبود دوامی صحبت پیر و جوان
از چه درگیرد زبانم هر نفس مانند شمع
نیست آه من اگر با آتش از یک دودمان
چوزهٔ عنقا بود از بیضهٔ مارش امید
چشم نیکی هر کرا باشد ز ابنای زمان
منصب در خاک و خون غلطیدن ارزانی مرا
ابروش زه کرده باز از چین پیشانی کمان
من که از زور کمانش سخت می پیچم به خویش
سیر دارد از من و آن دلربا تاب و توان
تا مگر روزی نشان سازد خدنگ آن نگاه
پرده های دیدهٔ بادام گردید استخوان
عکس اندازد ز بس دارد صفا رخسار یار
روی صرف هر که باشد جانب آن دلستان
دید باید ورنه هر کس را خدا داده است چشم
اعتباری نیست بی آئینه یا آئینه دان
ناتوانان ایمن اند از حادثات روزگار
مور را هرگز نباشد رهزنی در کاروان
تیر بی باکانه خود را بر صف دشمن زند
آری از امداد پیران کارها سازد جوان
مدت عمرش زمان خانه روشن کرده است
هر که باشد همچو شمع بزم از روشندلان
از حسد دایم دل خود می خورد مانند شمع
هر که شد ز اهل جهان در مجلس کس میهمان
داد ازین مردم که می گویند بر ما خنده زد
گر زنی گل از محبت بر سر اهل زمان
آنکه نبود هستیش جز یک پفه کاسه گری
می شمارد چون حباب امروز خود را از سران
شمع فانوسم ز بس در پرده می سوزد تنم
می کند پیراهنم دوری ز جسم ناتوان
من نه بیدردم که آب از دیده ریزم در غمش
پیه دل باشد چو شمع از چشم گریانم روان
قطرهٔ اشکی که من با سوز دل ریزم ز چشم
رخنه اندازد بسان شمعم اندر استخوان
غافلی از رتبهٔ آه سحر، با این کمند
می توان در یک نفس رفتن به بام آسمان
از دلائل راه حق چون رشته گوهر گم است
جادهٔ این ره نهان گردید در سنگ نشان
می توان با قامت خم یافت در ره در کوی عشق
هست این درگاه عالی گرچه جای راستان
بسته ام از بسکه دل با دوست همچون اشک شمع
بست در دامن چو شد خون دل از چشمم روان
بسکه کاهیدم نشانی از تن زارم نماند
جان شد از یاد تو سر تا پا تنم ای جان جان
می گدازد عاشق مسکین چه در هجران چه وصل
رشته، لاغرتر شود در عقد گوهر هر زمان
صورت حالم نگر کز غم ز بس کاهیده ام
خامهٔ مو می شود با هم چو پیوندم بنان
دوست دشمن می شود چون بخت برگردد ز کس
نیست گلچینی گل پرورده را جز باغبان
تا توانی دور دار از خود هوای نفس را
کام را هر کس تواند راند باشد کامران
تخم اشکی از ندامت گر بریزی بر زمین
برنداری حاصلی جز کام دل زین خاکدان
روشنایی جستن از شمع سحرگه ابلهی است
در دم پیری به جام می نیالائی دهان
نسبت چشم سخنگویت به آن رخسار سبز
بی سخن چون نسبت طوطی است با هندوستان
خصم چون در رزمگه بگریخت دنبالش مرو
با دم شمشیر نبود جوهر پشت کمان
عاقبت از خویش می باید کند پهلو تهی
هر که باشد در جهان چون ماه از تن پروران
خنده چون زور آورد ریزد سرشک از دیده ها
نیست فرقی پیش ما در ماتم و سور جهان
عمرها شد در هوای نشتر مژگان یار
جسته رگ بیرون چو طنبورم ز جسم ناتوان
پیر چون گردند اهل فضل نیکوتر شوند
نخل را هر برگ گلبرگی است در فصل خزان
هر که پا از حد خود بیرون نهد چون بوی گل
می شود در هر نفس رسوا بر اهل زمان
تشنهٔ کیفیتم سیری ندارم از شراب
گر شوم در بزم می چون جام سر تا پا دهان
داشت چشمش در نظر دل را که برباید ز ناز
برد آخر سرو قد او به شوخی از میان
هر که جویا چون تو باشد از غلامان علی
کی سر همت فرو آرد به پیش این و آن
گر تنش لاغر بود از فاقه مانند هلال
همتش هرگز نخواهد نان شب از آسمان
زین غزل گویی دل سوزان من آبی نخورد
تشنهٔ نعت رسولم ای امیرمؤمنان
ز آب کوثر رشحه ای در ساغر نطقم بریز
تا به نعت سید عالم شوم رطب اللسان
سرور دنیا و عقبی شافع روز جزا
قبلهٔ ارباب طاعت قدوهٔ روحانیان
افتخار دودهٔ آدم حبیب ذوالجلال
باعث ایجاد عالم رهنمای انس و جان
من که باشم تا توانم مدح سنج او شدن
خامه ام را مطلعی گردید جاری بر زبان
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
فشرده سایهٔ مژگان بر آن گلبرگ تر ناخن
چو آن موری که محکم کرده در تنگ شکر ناخن
به رنگ غنچه کز موج هوا در باغ بگشاید
دلم بگشود بر زخمش فلک زد هر قدر ناخن
دو بیدل را دراندازد بهم مژگانش از چشمک
که می آرد خصومت چون زنی بر یکدیگر ناخن
ز دونان کار ارباب هنر کی راست می گردد
گره چون بر زبان افتاده باشد بی اثر ناخن
بحمدالله به مدح آل حیدر نکته پردازم
که آرد بند کردن بر چنین اشعار تر ناخن
بهار گلشن دنیی و عقبی موسی کاظم
که در دستش بود چون مد بسم الله هر ناخن
فشار از زور بازویش چو باید پنجهٔ دشمن
بچسبد غنچه سان در دست او بر یکدگر ناخن
سموم قهر او در بیشه ای کآتش دراندازد
چو برگ نی فرو ریزد ز دست شیر نر ناخن
نه خنجر باشد آن تیغی که دارد در میان خصمش
عقاب مرگ محکم کرد او را در کمر ناخن
پی نخجیر گامی چون تواند دشت پیما شد
که عدلش شیر را در بیشه نی کرده است در ناخن
ز نهیش می شکافد نالهٔ نی سینه را اکنون
زدی زین بیش بر دل نغمه فهمان را اگر ناخن
بود هر عضو خصم عضو دیگر دشمنانش را
که گاه سینه کندن کرده کار نیشتر ناخن
مگر زد سیلیی بر چهره خصم زرد رویش را
که بگرفت از مه نو آسمان را رنگ زر ناخن
شکست از بسکه گاه سینه کندن در تن خصمش
نهان چون خار ماهی باشدش پا تا به سر ناخن
نگردد گر به کام دستدارانش زماه نو
براند شحنهٔ عدلش زچرخ پرخطر ناخن
کند تا کوک دایم ساز عیش دوستانش را
فلک از ماه نو مضراب زرین بسته بر ناخن
برای دشمنش جویا شب و روز از خدا خواهم
که افشارد چو شاهین موج خونش در جگر ناخن
چو آن موری که محکم کرده در تنگ شکر ناخن
به رنگ غنچه کز موج هوا در باغ بگشاید
دلم بگشود بر زخمش فلک زد هر قدر ناخن
دو بیدل را دراندازد بهم مژگانش از چشمک
که می آرد خصومت چون زنی بر یکدیگر ناخن
ز دونان کار ارباب هنر کی راست می گردد
گره چون بر زبان افتاده باشد بی اثر ناخن
بحمدالله به مدح آل حیدر نکته پردازم
که آرد بند کردن بر چنین اشعار تر ناخن
بهار گلشن دنیی و عقبی موسی کاظم
که در دستش بود چون مد بسم الله هر ناخن
فشار از زور بازویش چو باید پنجهٔ دشمن
بچسبد غنچه سان در دست او بر یکدگر ناخن
سموم قهر او در بیشه ای کآتش دراندازد
چو برگ نی فرو ریزد ز دست شیر نر ناخن
نه خنجر باشد آن تیغی که دارد در میان خصمش
عقاب مرگ محکم کرد او را در کمر ناخن
پی نخجیر گامی چون تواند دشت پیما شد
که عدلش شیر را در بیشه نی کرده است در ناخن
ز نهیش می شکافد نالهٔ نی سینه را اکنون
زدی زین بیش بر دل نغمه فهمان را اگر ناخن
بود هر عضو خصم عضو دیگر دشمنانش را
که گاه سینه کندن کرده کار نیشتر ناخن
مگر زد سیلیی بر چهره خصم زرد رویش را
که بگرفت از مه نو آسمان را رنگ زر ناخن
شکست از بسکه گاه سینه کندن در تن خصمش
نهان چون خار ماهی باشدش پا تا به سر ناخن
نگردد گر به کام دستدارانش زماه نو
براند شحنهٔ عدلش زچرخ پرخطر ناخن
کند تا کوک دایم ساز عیش دوستانش را
فلک از ماه نو مضراب زرین بسته بر ناخن
برای دشمنش جویا شب و روز از خدا خواهم
که افشارد چو شاهین موج خونش در جگر ناخن
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۷ - تجدید مطلع
بسکه شد لبریز مهر مصطفی اعضای من
همچو گلبن غرق گل گردید سرتا پای من
ای بهارستان دین از سجدهٔ درگاه تست
هشت جنت داغدار رشک هفت اعضای من
یاد خاک مرقدت تا سجده گاه دل شده
هست نور جبههٔ صبح از شب یلدای من
گرد راهت توتیای چشم اهل بینش است
نقش نعلین تو باشد دیدهٔ بینای من
گر خیالم جانب یثرب برد از راه شوق
محمل گل می شود مانند بو ماوای من
می تراود خون دل صد رنگ دور از مرقدت
از قدمگاه تو یعنی دیدهٔ بینای من
پرده لطف تو می پوشد گنه را روز حشر
مهر تو باشد نقاب روی عصیان های من
از بهار فیض نعتت گشته یا خیرالبشر
عندلیب منقبت گو طبع مدحت زای من
همچو گلبن غرق گل گردید سرتا پای من
ای بهارستان دین از سجدهٔ درگاه تست
هشت جنت داغدار رشک هفت اعضای من
یاد خاک مرقدت تا سجده گاه دل شده
هست نور جبههٔ صبح از شب یلدای من
گرد راهت توتیای چشم اهل بینش است
نقش نعلین تو باشد دیدهٔ بینای من
گر خیالم جانب یثرب برد از راه شوق
محمل گل می شود مانند بو ماوای من
می تراود خون دل صد رنگ دور از مرقدت
از قدمگاه تو یعنی دیدهٔ بینای من
پرده لطف تو می پوشد گنه را روز حشر
مهر تو باشد نقاب روی عصیان های من
از بهار فیض نعتت گشته یا خیرالبشر
عندلیب منقبت گو طبع مدحت زای من
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۸ - تجدید مطلع
ای فدای مرقد پاک تو سر تا پای من
یا علی مولای من مولای من مولای من
مظهر گل فاتح خیبر امیرالمؤمنین
بندگی قنبرش فخر من و آبای من
آب و رنگ زینت گلزار هستی تا شدند
چون گل رعنا به گیتی سید و مولای من
کرد درک ذات پاک هر دو در یک آینه
رای نعت آرای و طبع منقبت پیرای من
چون تویی مولای من یا ساقی کوثر چه باک
سنگ اگر بارد بود چون پنبه بر مینای من
مسند آرای امامت یا امیرالمؤمنین
بسکه لبریز محبت گشته سرتا پای من
می توان دیدن ز فیض مهرت ای گلشن بهار
جلوهٔ رخسار برگ گل ز نقش پای من
گر نگویم آنچه باید گفت اعدای ترا
می تراود خون دل چون پسته از لبهای من
یا امیرالمؤمنین خواهم که در روز جزا
همچو نقش پا ته پای تو باشد جای من
یا علی مولای من مولای من مولای من
مظهر گل فاتح خیبر امیرالمؤمنین
بندگی قنبرش فخر من و آبای من
آب و رنگ زینت گلزار هستی تا شدند
چون گل رعنا به گیتی سید و مولای من
کرد درک ذات پاک هر دو در یک آینه
رای نعت آرای و طبع منقبت پیرای من
چون تویی مولای من یا ساقی کوثر چه باک
سنگ اگر بارد بود چون پنبه بر مینای من
مسند آرای امامت یا امیرالمؤمنین
بسکه لبریز محبت گشته سرتا پای من
می توان دیدن ز فیض مهرت ای گلشن بهار
جلوهٔ رخسار برگ گل ز نقش پای من
گر نگویم آنچه باید گفت اعدای ترا
می تراود خون دل چون پسته از لبهای من
یا امیرالمؤمنین خواهم که در روز جزا
همچو نقش پا ته پای تو باشد جای من
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۱ - قصیده در توحید
مرا چه حد ثنا لااله الا الله
کجا من و تو کجا لااله الا الله
تو آن یگانهٔ پاکی که هستی تو بود
بری ز چون و چرا لااله الا الله
تویی که ذکر ملائک زشوق بندگیت
بود صباح و مسا لااله الا الله
توئی که در صفت کبریات باشد لال
زبان شاه و گدا لااله الا الله
تو آن حکیم رؤفی که کرده حکمت تو
به درد کفر دوا لااله الا الله
ز لطف تست ره مستقیم ایمان را
دلیل و راهنما لااله الا الله
تویی که هست ز شوق تو ذکر انس و ملک
به روی ارض و سما لااله الا الله
بود به حرمت امت که کفر و ایمان را
ز هم نموده جدا لااله الا الله
شکفت از آنکه سحرگه به گوش خود بشنید
گل از زبان گیا لااله الا الله
زبان چه کم بود از لخت خون به جز تهلیل
خوش است ناطقه با لااله الا الله
رهانده است دل خلق را ز ظلمت کفر
فروغ شمع هدا لااله الا الله
به هر که گشته زامراض کام جانش تلخ
چشانده شهد شفا لااله الا الله
شفا دهندهٔ امراض مزمن کفر است
ز فیض نام خدا لااله الا الله
به کام آنکه ز ذکرش نگشت شیرین کام
بریخت زهر فنا لااله الا الله
شکفت غنچه، رسانید تا بگوش دلش
زبان موج هوا لااله الا الله
چو صبح مطلع انوار گردی ار گویی
ز روی صدق و صفا لااله الا الله
کراست گوش دلت ورنه چون نمی شنوی
ز هر زبان گیا لااله الا الله
به روی صفحهٔ گیتی به یادگار بماند
ز خواجهٔ دو سرا لااله الا الله
شد از نسیم دم تیغ حیدری روشن
چراغ بزم هدا لااله الا الله
هزار شکر که راه نجات را جویا
شده است هادی ما لااله الا الله
هزار شکر که جاریست بر زبان دلم
همیشه نام خدا لااله الا الله
هزار شکر که دایم گل سرشاخ است
زبان حمد مرا لااله الا الله
هزار شکر که ما راست بر یگانهٔ کیش
دل و زبان دو گوا لااله الا الله
مرا از هول قیامت چه غم که خواهد بود
انیس روز جزا لااله الا الله
کجا من و تو کجا لااله الا الله
تو آن یگانهٔ پاکی که هستی تو بود
بری ز چون و چرا لااله الا الله
تویی که ذکر ملائک زشوق بندگیت
بود صباح و مسا لااله الا الله
توئی که در صفت کبریات باشد لال
زبان شاه و گدا لااله الا الله
تو آن حکیم رؤفی که کرده حکمت تو
به درد کفر دوا لااله الا الله
ز لطف تست ره مستقیم ایمان را
دلیل و راهنما لااله الا الله
تویی که هست ز شوق تو ذکر انس و ملک
به روی ارض و سما لااله الا الله
بود به حرمت امت که کفر و ایمان را
ز هم نموده جدا لااله الا الله
شکفت از آنکه سحرگه به گوش خود بشنید
گل از زبان گیا لااله الا الله
زبان چه کم بود از لخت خون به جز تهلیل
خوش است ناطقه با لااله الا الله
رهانده است دل خلق را ز ظلمت کفر
فروغ شمع هدا لااله الا الله
به هر که گشته زامراض کام جانش تلخ
چشانده شهد شفا لااله الا الله
شفا دهندهٔ امراض مزمن کفر است
ز فیض نام خدا لااله الا الله
به کام آنکه ز ذکرش نگشت شیرین کام
بریخت زهر فنا لااله الا الله
شکفت غنچه، رسانید تا بگوش دلش
زبان موج هوا لااله الا الله
چو صبح مطلع انوار گردی ار گویی
ز روی صدق و صفا لااله الا الله
کراست گوش دلت ورنه چون نمی شنوی
ز هر زبان گیا لااله الا الله
به روی صفحهٔ گیتی به یادگار بماند
ز خواجهٔ دو سرا لااله الا الله
شد از نسیم دم تیغ حیدری روشن
چراغ بزم هدا لااله الا الله
هزار شکر که راه نجات را جویا
شده است هادی ما لااله الا الله
هزار شکر که جاریست بر زبان دلم
همیشه نام خدا لااله الا الله
هزار شکر که دایم گل سرشاخ است
زبان حمد مرا لااله الا الله
هزار شکر که ما راست بر یگانهٔ کیش
دل و زبان دو گوا لااله الا الله
مرا از هول قیامت چه غم که خواهد بود
انیس روز جزا لااله الا الله
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۳ - در منقبت حضرت صادق (ع)
هر کس که چو شبنم شده حیران جمیلی
در رفتنش از خویش چه حاجت به دلیلی
تا هست بود بهره ور از آب رخ خویش
هر کس چو گهر کرد قناعت به قلیلی
در دوستی از درد توان فیض دوا برد
گلزار شود آتش اگر هست خلیلی
بر روی تو آیینه ناستاد ز خجلت
امروز ترا نام خدا نیست عدیلی
عریانی خورشید نقاب رخ او بس
کی هودج تو آمده محتاج سدیلی
در دلبری از چشم مجو مصلحت کار
عاقل نکند پیروی رای علیلی
شب نیست که از اول شب تا سحرم دل
چون مار نپیچد به خود از زلف فتیلی
چون صید که دامش شکند بال و پر سعی
افتاده دل خون شده در بند جثیلی
از عربده بازآی که عمریست بود باز
آغوش من از شوق تو چون چشم قتیلی
حیران تو در حسن صور بهره نگیرد
آئینه چه لذت برد از عکس شکیلی
باید به درازی شبی از روز جزا بیش
تا قصه سرایم ز سر زلف طویلی
چون جوی که از هر طرفش روی به دریاست
بیگانهٔ کویت نبود هیچ سبیلی
بی ساختگی رفتگی ساختهٔ غیر
بر طبع گران است چو احسان بخیلی
آبی نزند بر دلم آب در و یاقوت
کز وی نتواند شود اطفای غلیلی
زان باده که ساقی بدلم ریخته خم خم
جمشید نکرده است بسالت به بسیلی
صد شکر که درویشیم از فیض توکل
هرگز نخورد دست در از هیچ حصیلی
نادانیت انداخت چنین در غم دنیا
خون است غذای تو زخامی چو حمیلی
کارش به گره بسته و نابسته بیفتد
هرکس که به جز حق شده جویای وکیلی
شوهرکش غدار بود چرخ که هرگز
از چنبر این زال نجسته است حلیلی
آنجا که شود سایه فکن شهپر اقبال
درهم شکند صولت شیران به ضئیلی
از ضعف چه اندیشه چو اقبال بود یار
دیدی که چه کردند ابابیل به پیلی
ای دل پس ازین مدح سرا شو که نباشد
جز منقبت آل نبی شعر اصیلی
نطقم گل مداحی صادق زده در بر سر
رو کرده ذلیلی سوی درگاه جلیلی
گو سلطنت دنیی فانی بود از غیر
کز بندگی اوست مرا مجد اثیلی
آن شاه جلیلی تو که با قدرت قدرت
در دیدهٔ انصاف امیلست بئیلی
در عالم علمت خرد آشفته دماغی
در مدرس فضل تو فلاطونست بلیلی
صد عرش برین مصطبهٔ قدر ترا فرش
در پیش کلام تو گلیم است کلیلی
یاد تو بود قوت بازوی دلیران
کز فیض ولای تو نذیلست عسیلی
ای سرور دین نسبت پیکار تو با غیر
چون نسبت شیر است به روباه محیلی
خواهم که نگیری نظر لطف ز جویا
بر درگهت آمد به صد امید دخیلی
شرمندهٔ اعمال و خجالت کش افعال
بنهاد به راهت قدم عجز ذلیلی
محشر چو شود مجمر تفسنده ز خورشید
از مرحمت افکن بسرش ظل ظلیلی
ای سید اخیار به مدحی که سرودم
دارم ز جناب تو امید اجر جزیلی
در رفتنش از خویش چه حاجت به دلیلی
تا هست بود بهره ور از آب رخ خویش
هر کس چو گهر کرد قناعت به قلیلی
در دوستی از درد توان فیض دوا برد
گلزار شود آتش اگر هست خلیلی
بر روی تو آیینه ناستاد ز خجلت
امروز ترا نام خدا نیست عدیلی
عریانی خورشید نقاب رخ او بس
کی هودج تو آمده محتاج سدیلی
در دلبری از چشم مجو مصلحت کار
عاقل نکند پیروی رای علیلی
شب نیست که از اول شب تا سحرم دل
چون مار نپیچد به خود از زلف فتیلی
چون صید که دامش شکند بال و پر سعی
افتاده دل خون شده در بند جثیلی
از عربده بازآی که عمریست بود باز
آغوش من از شوق تو چون چشم قتیلی
حیران تو در حسن صور بهره نگیرد
آئینه چه لذت برد از عکس شکیلی
باید به درازی شبی از روز جزا بیش
تا قصه سرایم ز سر زلف طویلی
چون جوی که از هر طرفش روی به دریاست
بیگانهٔ کویت نبود هیچ سبیلی
بی ساختگی رفتگی ساختهٔ غیر
بر طبع گران است چو احسان بخیلی
آبی نزند بر دلم آب در و یاقوت
کز وی نتواند شود اطفای غلیلی
زان باده که ساقی بدلم ریخته خم خم
جمشید نکرده است بسالت به بسیلی
صد شکر که درویشیم از فیض توکل
هرگز نخورد دست در از هیچ حصیلی
نادانیت انداخت چنین در غم دنیا
خون است غذای تو زخامی چو حمیلی
کارش به گره بسته و نابسته بیفتد
هرکس که به جز حق شده جویای وکیلی
شوهرکش غدار بود چرخ که هرگز
از چنبر این زال نجسته است حلیلی
آنجا که شود سایه فکن شهپر اقبال
درهم شکند صولت شیران به ضئیلی
از ضعف چه اندیشه چو اقبال بود یار
دیدی که چه کردند ابابیل به پیلی
ای دل پس ازین مدح سرا شو که نباشد
جز منقبت آل نبی شعر اصیلی
نطقم گل مداحی صادق زده در بر سر
رو کرده ذلیلی سوی درگاه جلیلی
گو سلطنت دنیی فانی بود از غیر
کز بندگی اوست مرا مجد اثیلی
آن شاه جلیلی تو که با قدرت قدرت
در دیدهٔ انصاف امیلست بئیلی
در عالم علمت خرد آشفته دماغی
در مدرس فضل تو فلاطونست بلیلی
صد عرش برین مصطبهٔ قدر ترا فرش
در پیش کلام تو گلیم است کلیلی
یاد تو بود قوت بازوی دلیران
کز فیض ولای تو نذیلست عسیلی
ای سرور دین نسبت پیکار تو با غیر
چون نسبت شیر است به روباه محیلی
خواهم که نگیری نظر لطف ز جویا
بر درگهت آمد به صد امید دخیلی
شرمندهٔ اعمال و خجالت کش افعال
بنهاد به راهت قدم عجز ذلیلی
محشر چو شود مجمر تفسنده ز خورشید
از مرحمت افکن بسرش ظل ظلیلی
ای سید اخیار به مدحی که سرودم
دارم ز جناب تو امید اجر جزیلی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۴ - در منقبت حضرت امام رضا (ع)
ای که رنگ جلوه در گلزار امکان ریختی
در خور طاقت به هر دل صاف عرفان ریختی
طاقت زهاد را از بوی می دادی به آب
بادهٔ دریا کشی در جام رندان ریختی
منعمان را ساختی سرمست صاف خوش دلی
درد غم در ساغر صبر فقیران ریختی
پیه در بگداختی در آتش یاقوت و لعل
شمع حسن خوبرویان را به سامان ریختی
طوق غبغب را ز قرص مه لبالب ساختی
رنگ ایجاد لب از شیرینی جان ریختی
با زبان عجز می گویم به گل پیراهنی
کز غمش چاک دلم چون گل به دامان ریختی
سایهٔ شوخیت هرگز از سر دل کم مباد
گل به جیب پاره اش از داغ حرمان ریختی
سودهٔ الماس پاشیدی به زخمم گه ز ناز
گه ز لبخندی به داغ دل نمکدان ریختی
همچو جوش لاله موج خون به روی هم ز درد
از دل خون گشته ام تا نوک مژگان ریختی
زهر خندی واکشیدی از لب پر شکوه ام
غنچه سانم خون دل آخر به دامان ریختی
هیچ می دانی چه کردی با دل صد پاره ام
پاره ای در کوه و لختی در بیابان ریختی
در گلستانی که گل کرد از تبسم غنچه ات
خون یاقوت از سرشک عندلیبان ریختی
در بیابان جلوه پیرا شد چو شمشادت به ناز
دشت را از نقش پا گلها به دامان ریختی
بعد ازین آسوده شو جویا ز نیرنگ فلک
رنگ مدح حضرت شاه خراسان ریختی
در خور طاقت به هر دل صاف عرفان ریختی
طاقت زهاد را از بوی می دادی به آب
بادهٔ دریا کشی در جام رندان ریختی
منعمان را ساختی سرمست صاف خوش دلی
درد غم در ساغر صبر فقیران ریختی
پیه در بگداختی در آتش یاقوت و لعل
شمع حسن خوبرویان را به سامان ریختی
طوق غبغب را ز قرص مه لبالب ساختی
رنگ ایجاد لب از شیرینی جان ریختی
با زبان عجز می گویم به گل پیراهنی
کز غمش چاک دلم چون گل به دامان ریختی
سایهٔ شوخیت هرگز از سر دل کم مباد
گل به جیب پاره اش از داغ حرمان ریختی
سودهٔ الماس پاشیدی به زخمم گه ز ناز
گه ز لبخندی به داغ دل نمکدان ریختی
همچو جوش لاله موج خون به روی هم ز درد
از دل خون گشته ام تا نوک مژگان ریختی
زهر خندی واکشیدی از لب پر شکوه ام
غنچه سانم خون دل آخر به دامان ریختی
هیچ می دانی چه کردی با دل صد پاره ام
پاره ای در کوه و لختی در بیابان ریختی
در گلستانی که گل کرد از تبسم غنچه ات
خون یاقوت از سرشک عندلیبان ریختی
در بیابان جلوه پیرا شد چو شمشادت به ناز
دشت را از نقش پا گلها به دامان ریختی
بعد ازین آسوده شو جویا ز نیرنگ فلک
رنگ مدح حضرت شاه خراسان ریختی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۵ - تجدید مطلع
ای که صاف مغفرت در جام عصیان ریختی
در فضای دل ز مهرت رنگ ایمان ریختی
بسکه پاشیدی در و یاقوت از دست کرم
آبروی قلزم و خون دل کان ریختی
زور بازوی ترا نازم که با گرز گران
از سر نخوت گزین مغز پریشان ریختی
خون مرگ از عضو عضو دشمنت گل گل شکفت
بر تنش تا غنچهٔ سیراب پیکان ریختی
گرم شوخی ساختی گلگون رنگین جلوه را
گل به دامان هوا از گرد جولان ریختی
بر فقیران دست جودت چون جواهر ریز شد
هر طرف از بسکه مروارید غلطان ریختی
ماند مانند صدف خالی کف دریا ز در
آبروی مایه داریهای عمان ریختی
هر که بی برگ محبت در ره دین تو بود
چون گلشن چاک جگر در جیب و دامان ریختی
ز آب تیغ دلشکاف آن را که بدخواه تو بود
بادهٔ زهر فنا در ساغر جان ریختی
دیده ام از قدرت معجز طرازت کز بدن
درد را چون گرد از پیراهن آسان ریختی
از تو خواهم صحت جسم برادر یا امام
عالمی را چون به جام درد درمان ریختی
در فضای دل ز مهرت رنگ ایمان ریختی
بسکه پاشیدی در و یاقوت از دست کرم
آبروی قلزم و خون دل کان ریختی
زور بازوی ترا نازم که با گرز گران
از سر نخوت گزین مغز پریشان ریختی
خون مرگ از عضو عضو دشمنت گل گل شکفت
بر تنش تا غنچهٔ سیراب پیکان ریختی
گرم شوخی ساختی گلگون رنگین جلوه را
گل به دامان هوا از گرد جولان ریختی
بر فقیران دست جودت چون جواهر ریز شد
هر طرف از بسکه مروارید غلطان ریختی
ماند مانند صدف خالی کف دریا ز در
آبروی مایه داریهای عمان ریختی
هر که بی برگ محبت در ره دین تو بود
چون گلشن چاک جگر در جیب و دامان ریختی
ز آب تیغ دلشکاف آن را که بدخواه تو بود
بادهٔ زهر فنا در ساغر جان ریختی
دیده ام از قدرت معجز طرازت کز بدن
درد را چون گرد از پیراهن آسان ریختی
از تو خواهم صحت جسم برادر یا امام
عالمی را چون به جام درد درمان ریختی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۶ - در منقبت حضرت امام حسن عسکری (ع)
زفیض گلشن دیدار و جوش حیرانی
نگه به دیده مرا یوسف است زندانی
خوش آن دمی که بریزد به جام حوصله ام
لبت ز پهلوی خط باده های ریحانی
در آرزوی هم آغوشیت پس از مردن
بغل گشاده بمانم چو چشم قربانی
فتاده است ز چشمت مگر به قید فرنگ
که در جهان اثری نیست از مسلمانی
به بزم عشق دلم گشته است چون گل شمع
ز فکر زلف تو مجموعهٔ پریشانی
شود دلی که ترا دید گر ز فولاد است
چو جام آینه لبریز صاف حیرانی
من از تغافل او یافتم حلاوت وصل
نگاه گوشهٔ چشمت به غیر ارزانی
مرا دلیست مقیم حریم سینهٔ تنگ
ز جوش شرم و ز ذوق نگاه پنهانی
چو حرف عشق عیان در ازای خاموشی
چو راز شوق نهان در لباس عریانی
دلم ز درد تو شب تا سحر فرو ریزد
به دامن مژه درهای ناب نیسانی
ز فیض باد لب او ذخیره ها دارم
نموده خونم لعلی و تن بدخشانی
چه غم اگر شده گلخن نشین هجر دلم
کند به یاد رخت گلخنم گلستانی
کنم به وصف گل عارضش ز حیرانی
به صد زبان خموشی هزار دستانی
ز ضبط گریهٔ خونین چسان بیاسایم
مرا که هر سر مژگان نمود شریانی
نگه پدیده مرا از دل غمین شده است
چو بوی غنچهٔ شاخ شکسته زندانی
شبی که بی تو هماغوش غم به خواب روم
کند به جسمم موج حصیر سوهانی
ز سرد مهری دوران چه غم مرا که بس است
قبای پوست به تن جامهٔ زمستانی
ز شهر بند تعلق برون خرام دمی
برهنگی کندت تا چو دشت دامانی
ز قید جسم برون آی و خودنمایی کن
نمود شعله بود در لباس عریانی
منم که دست قضا از غبار خاطر من
بریخت در وطن جغد رنگ ویرانی
کمال اهل هنر راست دشمن جانی
شکسته گوهرم از آسیای غلطانی
چرا ز طالع ناساز خویشتن نالم
مرا که داده خدا منصب سخندانی
منم که طوطی طبعم کند روان بخشی
چه در قصیده سرایی چه در غزلخوانی
ز نسبت سخنم بر زبان خامه داد
گرفته است مزاج زلال حیوانی
قلم مرا به نهان بلبلی است مدح سرا
که از صریر زند بر در خوش الحانی
ز حسن لفظ نه تنها گهر به گوش کند
دهد ز لطف معانی غذای روحانی
شده قلمرو هند دوات تنگ شکر
نموده طوطی کلکم چو شکرافشانی
بهار عمر عزیزم به خواب غفلت رفت
هزار حیف که ماندم اسیر نادانی
ز خواب غفلت بیدار گردد ار جویا
گلابی از خوی خجلت به چهره افشانی
وگر ندید ز بیداد بخت تیره دلت
رخ خلاصی از بند نفس شیطانی
جبین عجز بسا بر در شهنشاهی
که حل مشکلت آنجا شود به آسانی
امام دنیی و دین عسکری که باشد عار
گدایی درگه او را ز تاج سلطانی
شها غبار در روضهٔ فلک قدرت
کشد به چشم ملک سرمهٔ سلیمانی
بود به دست حسود تو ریشه ریشه چو شمع
ز بس گزد سر انگشت از پشیمانی
چنان ز بیم کهسار سر به خود دزدید
که یافت دامن او منصب گریبانی
ز بیم شحنهٔ امر تو بسته از زنار
چو شیخ صومعه تحت الحنک سلیمانی
ز شوق سجدهٔ درگاه کعبه آینت
هلال وار کنم طی ره به پیشانی
به حلقه حلقهٔ چشم زره عدوی ترا
نموده است پر ناوک تر مژگانی
چو حکم پرورش از پیشگاه لطف تو یافت
صدف نمود به در یتیم پستانی
ز ترکتاز غم ایمن بود قلمرو دل
کند چو شحنهٔ حفظ تواش نگهبانی
به رزمگاه چو با زور بازوی تو به خصم
رسید ششپر بر جسم چار ارکانی
شد استخوان تنش توتیای چشم زره
ز خاره گرچه فزون بود در گرانجانی
ز تیز گامی خنگت نمی زند هرگز
بساط ا مکان لاف فراخ میدانی
ز شرم بحر فروشد به خویش از گرداب
چو کرد دست عطای تو گوهر افشانی
بریزش آمده چون ابر دست با جودت
گرفته کوه به دوش از سحاب بارانی
بروی صفحه بریزد ز خامه خط شعاع
کند ز روشنی رایت ار سخنرانی
هلال زار بود خاک درگهت به نظر
به روی هم ز بس افتاده نقش پیشانی
زخصم عاجز او پر دلی مدار طمع
که می نیاید هرگز ز صعو، ثعبانی
ز فیض مهر تو ای آفتاب دین چو هلال
جبین حلقه بگوشان تست نورانی
لبم بهم نرسد همچو گل ز خندهٔ شوق
گرم تو لبل مدحت سرای خود خوانی
من و ستایش ذاتت تمام بی خردی
من و صفات کمالت تمام نادانی
ز شعر و شاعریم در جهان نتیجه بس است
همین قدر که ترا می کنم ثناخواهی
برند تا ملک و انس و جن و وحش و طیور
به درگه تو پناه از بلای دورانی
ز فیض سجدهٔ خاک در تو باد مدام
جبین بندگی شیعهٔ تو نورانی
نگه به دیده مرا یوسف است زندانی
خوش آن دمی که بریزد به جام حوصله ام
لبت ز پهلوی خط باده های ریحانی
در آرزوی هم آغوشیت پس از مردن
بغل گشاده بمانم چو چشم قربانی
فتاده است ز چشمت مگر به قید فرنگ
که در جهان اثری نیست از مسلمانی
به بزم عشق دلم گشته است چون گل شمع
ز فکر زلف تو مجموعهٔ پریشانی
شود دلی که ترا دید گر ز فولاد است
چو جام آینه لبریز صاف حیرانی
من از تغافل او یافتم حلاوت وصل
نگاه گوشهٔ چشمت به غیر ارزانی
مرا دلیست مقیم حریم سینهٔ تنگ
ز جوش شرم و ز ذوق نگاه پنهانی
چو حرف عشق عیان در ازای خاموشی
چو راز شوق نهان در لباس عریانی
دلم ز درد تو شب تا سحر فرو ریزد
به دامن مژه درهای ناب نیسانی
ز فیض باد لب او ذخیره ها دارم
نموده خونم لعلی و تن بدخشانی
چه غم اگر شده گلخن نشین هجر دلم
کند به یاد رخت گلخنم گلستانی
کنم به وصف گل عارضش ز حیرانی
به صد زبان خموشی هزار دستانی
ز ضبط گریهٔ خونین چسان بیاسایم
مرا که هر سر مژگان نمود شریانی
نگه پدیده مرا از دل غمین شده است
چو بوی غنچهٔ شاخ شکسته زندانی
شبی که بی تو هماغوش غم به خواب روم
کند به جسمم موج حصیر سوهانی
ز سرد مهری دوران چه غم مرا که بس است
قبای پوست به تن جامهٔ زمستانی
ز شهر بند تعلق برون خرام دمی
برهنگی کندت تا چو دشت دامانی
ز قید جسم برون آی و خودنمایی کن
نمود شعله بود در لباس عریانی
منم که دست قضا از غبار خاطر من
بریخت در وطن جغد رنگ ویرانی
کمال اهل هنر راست دشمن جانی
شکسته گوهرم از آسیای غلطانی
چرا ز طالع ناساز خویشتن نالم
مرا که داده خدا منصب سخندانی
منم که طوطی طبعم کند روان بخشی
چه در قصیده سرایی چه در غزلخوانی
ز نسبت سخنم بر زبان خامه داد
گرفته است مزاج زلال حیوانی
قلم مرا به نهان بلبلی است مدح سرا
که از صریر زند بر در خوش الحانی
ز حسن لفظ نه تنها گهر به گوش کند
دهد ز لطف معانی غذای روحانی
شده قلمرو هند دوات تنگ شکر
نموده طوطی کلکم چو شکرافشانی
بهار عمر عزیزم به خواب غفلت رفت
هزار حیف که ماندم اسیر نادانی
ز خواب غفلت بیدار گردد ار جویا
گلابی از خوی خجلت به چهره افشانی
وگر ندید ز بیداد بخت تیره دلت
رخ خلاصی از بند نفس شیطانی
جبین عجز بسا بر در شهنشاهی
که حل مشکلت آنجا شود به آسانی
امام دنیی و دین عسکری که باشد عار
گدایی درگه او را ز تاج سلطانی
شها غبار در روضهٔ فلک قدرت
کشد به چشم ملک سرمهٔ سلیمانی
بود به دست حسود تو ریشه ریشه چو شمع
ز بس گزد سر انگشت از پشیمانی
چنان ز بیم کهسار سر به خود دزدید
که یافت دامن او منصب گریبانی
ز بیم شحنهٔ امر تو بسته از زنار
چو شیخ صومعه تحت الحنک سلیمانی
ز شوق سجدهٔ درگاه کعبه آینت
هلال وار کنم طی ره به پیشانی
به حلقه حلقهٔ چشم زره عدوی ترا
نموده است پر ناوک تر مژگانی
چو حکم پرورش از پیشگاه لطف تو یافت
صدف نمود به در یتیم پستانی
ز ترکتاز غم ایمن بود قلمرو دل
کند چو شحنهٔ حفظ تواش نگهبانی
به رزمگاه چو با زور بازوی تو به خصم
رسید ششپر بر جسم چار ارکانی
شد استخوان تنش توتیای چشم زره
ز خاره گرچه فزون بود در گرانجانی
ز تیز گامی خنگت نمی زند هرگز
بساط ا مکان لاف فراخ میدانی
ز شرم بحر فروشد به خویش از گرداب
چو کرد دست عطای تو گوهر افشانی
بریزش آمده چون ابر دست با جودت
گرفته کوه به دوش از سحاب بارانی
بروی صفحه بریزد ز خامه خط شعاع
کند ز روشنی رایت ار سخنرانی
هلال زار بود خاک درگهت به نظر
به روی هم ز بس افتاده نقش پیشانی
زخصم عاجز او پر دلی مدار طمع
که می نیاید هرگز ز صعو، ثعبانی
ز فیض مهر تو ای آفتاب دین چو هلال
جبین حلقه بگوشان تست نورانی
لبم بهم نرسد همچو گل ز خندهٔ شوق
گرم تو لبل مدحت سرای خود خوانی
من و ستایش ذاتت تمام بی خردی
من و صفات کمالت تمام نادانی
ز شعر و شاعریم در جهان نتیجه بس است
همین قدر که ترا می کنم ثناخواهی
برند تا ملک و انس و جن و وحش و طیور
به درگه تو پناه از بلای دورانی
ز فیض سجدهٔ خاک در تو باد مدام
جبین بندگی شیعهٔ تو نورانی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۴۷ - در منقبت قایم آل محمد حضرت صاحب الزمان
تنگ عیشم دارد از بس دور چرخ چنبری
چون شمیم غنچه ام در دام بی بال و پری
همچو بوی گل قوی پروازم از پهلوی ضعف
هر نسیمی بال سعیم را نماید شهپری
خوب و زشت هر بد و نیکی برم روشن بود
در بغل دارم ز دل آئینهٔ اسکندری
در هوایی آن گل رخسار چون از خود روم
رنگم از رخ می مکند پرواز با بال پری
مانده است از طبع من معنی تراشی یادگار
همچنان کز خامهٔ مانی فن صورت گری
زورق تن را که طوفانی است در دریای عشق
دل تپیدن بادبانی گشت و حیرت لنگری
چون نسیم از هر گلی هر دم نصیبی می برم
زین گلستان نگذرم مانند صرصر سرسری
نالهٔ پرسوز قمری دمبدم گوید بلند
آتشی دارم نهان در خرقهٔ خاکستری
وسمه را بر سرمه ناز از پهلوی ابروی تست
شانه در زلف تو دارد جلوهٔ بال پری
کاهش دردت چه خواهد کرد با من بیش از این
بخیه سان چسبیده ام بر پیرهن از لاغری
جا گرفتی تا چو دل در پهلوی غیر، از حسد
می کند هر موج خون در جسم زارم خنجری
از پی آرام دل چون قطره خود را جمع ساز
شورش دریاست آری در خور پهناوری
تیره روزان را بود فیض از دم روشن دلان
صبحدم آئینه شب را کند صیقل گری
سینه ام از داغ سودای تو گلزار بهشت
از گل نظاره ات در شیشهٔ اشکم پری
سامری شاگرد چشم مست او در ساحری
ختم گردیده است از آنرو ساحری بر سامری
فوج آه من ز فیض شوخی یادش بود
تا قیامت بر هوا در رقص چون خیل پری
قیمت نازش به بالا رفته است از قتل من
موج خونم می کند شمشیر او را جوهری
چون چنار آزاده از دست تهی شد سربلند
همچو گل منعم پریشان است از صاحب زری
در پناه عجز ایمن مانی از بیداد چرخ
صید را نبود حصاری خوبتر از لاغری
اهل دنیا عرض حال بینوایان نشنوند
آری آری لازم گوش صدف باشد کری
می طپد مانند دل در سینه جسمم در لحد
گر چنین مستانه بر خام مزارم بگذری
هر که از خود بگذرد شاهنشه وقت خود است
داغ بر سر می کند دیوانگان را افسری
خاکساری تا کرا گردد نصیب از عاشقی
تا که یابد از شهی بر زیردستان برتری
نسیت در چشم حقیقت بین به جز بازیچه ای
انکسار بینوایی افتخار سروری
شیخ شهر از ناقبولی شد بکنج خانقاه
آری این خاتون بود مستور از بی چادری
بوالهوس در سینه جا داده ز آه بی اثر
تیر بی پیکان بسان ترکش کبک دری
کی بجا می ماندی از طوفان سیل اشک اگر
کشتی تن را گرانجانی نکردی لنگری
تا فرو بارد زکین بر فرق ابنای زمان
روز و شب گردون دون غم می کند گردآوری
عاجزان را هم نیارد دید از روی حسد
موی چشم تنگ چرخم با وجود لاغری
این قدر از عجز من ای مدعی بر خود مبال
چون کنی گر ضعفم آید بر سر زور آوری
تابکی جویا غزل خواهی سرودن زانکه نیست
مطلبی جز منقبت گویی ترا از شاعری
به که باشی مدح سنج آنکه بر خاک درش
جبهه ساید هر سحرگه آفتاب خاوری
مسند آرای امامت مهدی هادی که هست
چون شه مردان به ذات او مسلم سروری
آنکه پیش همت او می کند بیشی کمی
آنکه در جنب شکوهش اکبری کرد اصغری
آنکه گر سازند در ایام عدل او بجاست
از پر شهباز تیر ترکش کبک دری
می سزد در بحر بی پایان قدرش گر کند
مه حبابی هلاله گردابی فلک نیلوفری
دشمن ظالم بود چون عدل او بر خویشتن
برگ برگ بید می لرزد ز شکل خنجری
حکم خردی گر نویسد بر بزرگان شوکتش
می کند نه چرخ جا در حلقهٔ انگشتری
چون نباشد بر سر بازار محشر او سفید
هر که چون مه گشت نور مهر او را مشتری
بسکه شد شرمندهٔ دست گهر بارش چه دور
گر رود در خود فرو دریا ز گرداب از تری
بر زمین زد شام عید از ماه نو مضراب را
حکم او چون زهره را مانع شد از خنیاگری
از پی در یوزه پیش گوشمال همتش
بحر را بر فرق از گرداب باشد لنگری
روز هیجا کرد از یاد عقاب ناوکش
دل طپیدن مرغ روح خصم را بال و پری
بسکه گردیده است از اندیشهٔ قهر تو سست
نیست گیرایی چو گل با پنجهٔ زورآوری
گلشن خلقت که جنت داغدار رشک اوست
آید از هر گل زمینش بوی مهر مادری
غیر آبای تو نشناسد کسی قدر ترا
قیمت گوهر که می داند به غیر از جوهری
نعمت انوار از سر کار رای روشنت
مهر را راتب بود هر صبحدم یک لنگری
تا شدم در وصف رای روشنت مدحت نگار
می کند هر نقطه در طومار شعرم اختری
در رکابت شیر مردان چون صف آرایی کنند
چشم مهر و مه غبار آرد ز گرد لشکری
دیدهٔ او باد چونروی غلامانت سفید
باشد آنکس را که از غیر تو چشم یاوری
مدح مانند تویی نبود مجال چون منی
که تواند داد جویا داد مدحت گستری
به که زین پس منقبت را ختم سازم بر دعا
تا ملک آمین سرا باشد به چرخ چنبری
تا ببخشد فیض آبادی بساط خاک را
نقش نعلین تو یعنی آفتاب خاوری
خاک خواری باد بر سر دشمن دین ترا
دوستانت را بر اعدای تو باشد سروری
چون شمیم غنچه ام در دام بی بال و پری
همچو بوی گل قوی پروازم از پهلوی ضعف
هر نسیمی بال سعیم را نماید شهپری
خوب و زشت هر بد و نیکی برم روشن بود
در بغل دارم ز دل آئینهٔ اسکندری
در هوایی آن گل رخسار چون از خود روم
رنگم از رخ می مکند پرواز با بال پری
مانده است از طبع من معنی تراشی یادگار
همچنان کز خامهٔ مانی فن صورت گری
زورق تن را که طوفانی است در دریای عشق
دل تپیدن بادبانی گشت و حیرت لنگری
چون نسیم از هر گلی هر دم نصیبی می برم
زین گلستان نگذرم مانند صرصر سرسری
نالهٔ پرسوز قمری دمبدم گوید بلند
آتشی دارم نهان در خرقهٔ خاکستری
وسمه را بر سرمه ناز از پهلوی ابروی تست
شانه در زلف تو دارد جلوهٔ بال پری
کاهش دردت چه خواهد کرد با من بیش از این
بخیه سان چسبیده ام بر پیرهن از لاغری
جا گرفتی تا چو دل در پهلوی غیر، از حسد
می کند هر موج خون در جسم زارم خنجری
از پی آرام دل چون قطره خود را جمع ساز
شورش دریاست آری در خور پهناوری
تیره روزان را بود فیض از دم روشن دلان
صبحدم آئینه شب را کند صیقل گری
سینه ام از داغ سودای تو گلزار بهشت
از گل نظاره ات در شیشهٔ اشکم پری
سامری شاگرد چشم مست او در ساحری
ختم گردیده است از آنرو ساحری بر سامری
فوج آه من ز فیض شوخی یادش بود
تا قیامت بر هوا در رقص چون خیل پری
قیمت نازش به بالا رفته است از قتل من
موج خونم می کند شمشیر او را جوهری
چون چنار آزاده از دست تهی شد سربلند
همچو گل منعم پریشان است از صاحب زری
در پناه عجز ایمن مانی از بیداد چرخ
صید را نبود حصاری خوبتر از لاغری
اهل دنیا عرض حال بینوایان نشنوند
آری آری لازم گوش صدف باشد کری
می طپد مانند دل در سینه جسمم در لحد
گر چنین مستانه بر خام مزارم بگذری
هر که از خود بگذرد شاهنشه وقت خود است
داغ بر سر می کند دیوانگان را افسری
خاکساری تا کرا گردد نصیب از عاشقی
تا که یابد از شهی بر زیردستان برتری
نسیت در چشم حقیقت بین به جز بازیچه ای
انکسار بینوایی افتخار سروری
شیخ شهر از ناقبولی شد بکنج خانقاه
آری این خاتون بود مستور از بی چادری
بوالهوس در سینه جا داده ز آه بی اثر
تیر بی پیکان بسان ترکش کبک دری
کی بجا می ماندی از طوفان سیل اشک اگر
کشتی تن را گرانجانی نکردی لنگری
تا فرو بارد زکین بر فرق ابنای زمان
روز و شب گردون دون غم می کند گردآوری
عاجزان را هم نیارد دید از روی حسد
موی چشم تنگ چرخم با وجود لاغری
این قدر از عجز من ای مدعی بر خود مبال
چون کنی گر ضعفم آید بر سر زور آوری
تابکی جویا غزل خواهی سرودن زانکه نیست
مطلبی جز منقبت گویی ترا از شاعری
به که باشی مدح سنج آنکه بر خاک درش
جبهه ساید هر سحرگه آفتاب خاوری
مسند آرای امامت مهدی هادی که هست
چون شه مردان به ذات او مسلم سروری
آنکه پیش همت او می کند بیشی کمی
آنکه در جنب شکوهش اکبری کرد اصغری
آنکه گر سازند در ایام عدل او بجاست
از پر شهباز تیر ترکش کبک دری
می سزد در بحر بی پایان قدرش گر کند
مه حبابی هلاله گردابی فلک نیلوفری
دشمن ظالم بود چون عدل او بر خویشتن
برگ برگ بید می لرزد ز شکل خنجری
حکم خردی گر نویسد بر بزرگان شوکتش
می کند نه چرخ جا در حلقهٔ انگشتری
چون نباشد بر سر بازار محشر او سفید
هر که چون مه گشت نور مهر او را مشتری
بسکه شد شرمندهٔ دست گهر بارش چه دور
گر رود در خود فرو دریا ز گرداب از تری
بر زمین زد شام عید از ماه نو مضراب را
حکم او چون زهره را مانع شد از خنیاگری
از پی در یوزه پیش گوشمال همتش
بحر را بر فرق از گرداب باشد لنگری
روز هیجا کرد از یاد عقاب ناوکش
دل طپیدن مرغ روح خصم را بال و پری
بسکه گردیده است از اندیشهٔ قهر تو سست
نیست گیرایی چو گل با پنجهٔ زورآوری
گلشن خلقت که جنت داغدار رشک اوست
آید از هر گل زمینش بوی مهر مادری
غیر آبای تو نشناسد کسی قدر ترا
قیمت گوهر که می داند به غیر از جوهری
نعمت انوار از سر کار رای روشنت
مهر را راتب بود هر صبحدم یک لنگری
تا شدم در وصف رای روشنت مدحت نگار
می کند هر نقطه در طومار شعرم اختری
در رکابت شیر مردان چون صف آرایی کنند
چشم مهر و مه غبار آرد ز گرد لشکری
دیدهٔ او باد چونروی غلامانت سفید
باشد آنکس را که از غیر تو چشم یاوری
مدح مانند تویی نبود مجال چون منی
که تواند داد جویا داد مدحت گستری
به که زین پس منقبت را ختم سازم بر دعا
تا ملک آمین سرا باشد به چرخ چنبری
تا ببخشد فیض آبادی بساط خاک را
نقش نعلین تو یعنی آفتاب خاوری
خاک خواری باد بر سر دشمن دین ترا
دوستانت را بر اعدای تو باشد سروری
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱