عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجاه و هفتم - عارفی گفت رفتم در گلخنی تادلم بگشاید
عارفی گفت رفتم در گلخنی تادلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است دیدم رئیس گلخن را شاگردی بود میان بسته بود کار میکرد و اوش میگفت که این بکن و آن بکن او چست کار میکرد گلخن تاب را خوش آمد از چستی او در فرمان برداری گفت آری همچنين چست باش اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاه داری مقام خود بتو دهم و ترا بجای خود بنشانم مرا خنده گرفت و عقدهٔ من بگشاد دیدم رئیسان این عالم را همه بدین صفتاند با چاکران خود.
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - هم در مدح اتسز
زین سینهٔ پر آتش و زین دیدهٔ پر آب
دردا ! که گشت قاعدهٔ عمر من خراب
از بیم غرق و حرق نیابد مرا همی
در سینه هیچ شادی و در دیده هیچ خواب
زردست چهرهٔ من و از شرم دشمنان
هر شب کنم بخون جگر چهره را خضاب
گردون دهد زسفرهٔ حسرت مرا طعام
گیتی دهد زساغر محنت مرا شهاب
زنبور وار بود لعابم زشهد و چرخ
چون زهر مار کرد مرا در دهان لعاب
امثال من مکرم و من سخرهٔ زمان
و اقرام من مرفه و من طعمهٔ ذئاب
گفتم که : در شباب کنم دولتی بدست
نامد بدست دولت و از دست شد شباب
عمرم زکوه چرخ شد و نیست خود مرا
جز اشک همچو سیم و رخ همچو زر ناب
گیرم در حساب من آنچ اختران دهند
وین عمر من که رفت نگیرند در حساب
آن لؤلؤ خوشاب که بارید می زطبع
بارم کنون زدیده همان لؤلؤ خوشاب
هست آفتاب طبع من از روشنی و لیک
در پیش او حجاب شد اندوه چون سحاب
تاریک از آن شدست اقالیم نظم و نثر
کاندر سحاب تیره بماندست آفتاب
بر من شدند خیره شیاطین حادثات
تا شد نهفته از فلک طبع من شهاب
عمر ارخیانتی نکند هم رسم بفضل
از بعد خکشال حوادث بفتح باب
من قانعم هر آنچه رساند بمن فلک
در هیچ حال نیست مرا با فلک حساب
در پیش لعبتان دو دیده دست شرم
سازم ز طیلسان قناعت همی نقاب
از اهل فیض حمل مذلت برای چیز
کاریست ناستوده و شغلیست ناصواب
اعراض کردم از همه آفاق و ساختم
مر درگه خدیو خداوند را مآب
خوارزمشاه اتسز غازی ، که سهم او
افگند در قبایل کفار اضطراب
شاهی که هست اطاعت او والی القلوب
شاهی که هست هیبت او مالک الرقاب
اقبالش از کمان حوادث ببرد تیر
انصافش از دهان نوائب بکند ناب
او شمس طالع و دگران ذرهٔ هوا
او بحر ذاخر و دگران جرعهٔ شراب
ای در فضای جاه تو اسلام را درنگ
وی بر فنای خصم تو ایام را شتاب
هست از ستاره بارهٔ چاه ترا مقام
هست از مجره خیمهٔ عمر ترا طناب
مثل تو خسروی ندهد دست در عنان
شبه تو صفدری ننهد پای در رکاب
شاها ، تویی که لشکر آمال خلق راست
بی فتنهٔ خزاین اموال تو نهاب
بشنو حدیث من ، که بود زاستماع آن
در عاجلت محامد و در آجلت ثواب
آنچ آمدست بر تنم از چرخ ، نامدست
از دودهٔ معاویه بر آل بو تراب
اشکم شد از جفای فلک چون رخ تذور
روزم شد از عنای جهان چون پر غراب
بر صف چرخ از قبل سهم من سهام
در کف صبح از جهت حرب من حراب
آن کس که طاعت تو گزیند رضا دهی
تا بی گناه چرخ رساند بدو عذاب ؟
جستیم ما دو تن : تو باحسان و من بجان
تو در این مدایح و من خاک آن جناب
من در خود و ندانم ، تا چیست مر ترا؟
باری ، مراست خاک جناب تو مشک ناب
از مهر تو نگیرد جان من احتراز
وز مدح تو نجوید طبع من اجتناب
این شش هزار بیت ، که گفتم بمدح تو
از شش هزار عقد جواهر ببرد آب
دارم من انتساب عنایات ایزدی
با انتساب داد مرا فضل اکتساب
لیکن چو هستم از همه اوباش خار تو
چه فخر ز اکتساب و چه راحت ز انتساب؟
تا از تواتر حرکات فلک شود
هر شب جمال چهرهٔ خورشید در حجاب
هر چان نشان و کام بود در جهان بران
هر چان جلال و جاه بود از فلک بیاب
تا آسمان بپاید ، با آسمان بپای ؟
تا مشتری بتابد ، چون مشتری بتاب !
در آخر قصیدهٔ بنده دعای خیر
اندر دوام دولت تو باد مستجاب
دردا ! که گشت قاعدهٔ عمر من خراب
از بیم غرق و حرق نیابد مرا همی
در سینه هیچ شادی و در دیده هیچ خواب
زردست چهرهٔ من و از شرم دشمنان
هر شب کنم بخون جگر چهره را خضاب
گردون دهد زسفرهٔ حسرت مرا طعام
گیتی دهد زساغر محنت مرا شهاب
زنبور وار بود لعابم زشهد و چرخ
چون زهر مار کرد مرا در دهان لعاب
امثال من مکرم و من سخرهٔ زمان
و اقرام من مرفه و من طعمهٔ ذئاب
گفتم که : در شباب کنم دولتی بدست
نامد بدست دولت و از دست شد شباب
عمرم زکوه چرخ شد و نیست خود مرا
جز اشک همچو سیم و رخ همچو زر ناب
گیرم در حساب من آنچ اختران دهند
وین عمر من که رفت نگیرند در حساب
آن لؤلؤ خوشاب که بارید می زطبع
بارم کنون زدیده همان لؤلؤ خوشاب
هست آفتاب طبع من از روشنی و لیک
در پیش او حجاب شد اندوه چون سحاب
تاریک از آن شدست اقالیم نظم و نثر
کاندر سحاب تیره بماندست آفتاب
بر من شدند خیره شیاطین حادثات
تا شد نهفته از فلک طبع من شهاب
عمر ارخیانتی نکند هم رسم بفضل
از بعد خکشال حوادث بفتح باب
من قانعم هر آنچه رساند بمن فلک
در هیچ حال نیست مرا با فلک حساب
در پیش لعبتان دو دیده دست شرم
سازم ز طیلسان قناعت همی نقاب
از اهل فیض حمل مذلت برای چیز
کاریست ناستوده و شغلیست ناصواب
اعراض کردم از همه آفاق و ساختم
مر درگه خدیو خداوند را مآب
خوارزمشاه اتسز غازی ، که سهم او
افگند در قبایل کفار اضطراب
شاهی که هست اطاعت او والی القلوب
شاهی که هست هیبت او مالک الرقاب
اقبالش از کمان حوادث ببرد تیر
انصافش از دهان نوائب بکند ناب
او شمس طالع و دگران ذرهٔ هوا
او بحر ذاخر و دگران جرعهٔ شراب
ای در فضای جاه تو اسلام را درنگ
وی بر فنای خصم تو ایام را شتاب
هست از ستاره بارهٔ چاه ترا مقام
هست از مجره خیمهٔ عمر ترا طناب
مثل تو خسروی ندهد دست در عنان
شبه تو صفدری ننهد پای در رکاب
شاها ، تویی که لشکر آمال خلق راست
بی فتنهٔ خزاین اموال تو نهاب
بشنو حدیث من ، که بود زاستماع آن
در عاجلت محامد و در آجلت ثواب
آنچ آمدست بر تنم از چرخ ، نامدست
از دودهٔ معاویه بر آل بو تراب
اشکم شد از جفای فلک چون رخ تذور
روزم شد از عنای جهان چون پر غراب
بر صف چرخ از قبل سهم من سهام
در کف صبح از جهت حرب من حراب
آن کس که طاعت تو گزیند رضا دهی
تا بی گناه چرخ رساند بدو عذاب ؟
جستیم ما دو تن : تو باحسان و من بجان
تو در این مدایح و من خاک آن جناب
من در خود و ندانم ، تا چیست مر ترا؟
باری ، مراست خاک جناب تو مشک ناب
از مهر تو نگیرد جان من احتراز
وز مدح تو نجوید طبع من اجتناب
این شش هزار بیت ، که گفتم بمدح تو
از شش هزار عقد جواهر ببرد آب
دارم من انتساب عنایات ایزدی
با انتساب داد مرا فضل اکتساب
لیکن چو هستم از همه اوباش خار تو
چه فخر ز اکتساب و چه راحت ز انتساب؟
تا از تواتر حرکات فلک شود
هر شب جمال چهرهٔ خورشید در حجاب
هر چان نشان و کام بود در جهان بران
هر چان جلال و جاه بود از فلک بیاب
تا آسمان بپاید ، با آسمان بپای ؟
تا مشتری بتابد ، چون مشتری بتاب !
در آخر قصیدهٔ بنده دعای خیر
اندر دوام دولت تو باد مستجاب
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مرثیۀ شرف الدین قزل ارسلان بن اتسز
بس بلندا! که شد ز گردون پست
بس عزیز که شد ز گیتی خوار
محنت چرخ را که دیده قیاس؟
ستم دهر را که دید شمار
نیست از چرخ ایمنی، پنهان
نیست در دهر مردمی، زنهار!
آن یکی تا کسیست بس زراق
وین دگر سفله ایست بس مکار
وین دو کوکب چو دیده بر گیرند
از دل اهل روزگار دمار
مشتری سعد اکبرست و لیک
هست بر صغار و کبار
دست مریخ و خنجر گردون
بر دریده بخنجر و پیکار
شمس روز منبر اهل هنر
گرده از حادثات چون شب تار
زهره خنیاگرست و در کف او
خلق را همچو زیر نالهٔزار
وین عطارد به خانهٔ محنت
کرده اوراق عمر خلق نگار
بازگشت از جفای دهر امروز
آفت تازه در بلاد و دیار
آتشی در فراوه شد پیدا
که بخوارزم زو رسید شرار
شمع دولت نهفته کرد جمال
چرخ دانش گسسته کرد مدار
گشت دریای مکرمت صحرا
گشت گلزار مملکت گلزار
می بباید نوشت فرش طرب
می بباید نهادجام عقار
ای بزرگان ،ز رنج و درد نفیر
وی اکابر از لهو و عیش نفار
کندر ایام کودکی ناگاه
ساخت اندر کنارخاک قرار
آن قزل ارسلان ،که وقت سخا
طیره بودی ازو جبال و قفار
هیچ دانی ، تو ای زمین ، امروز
که چه گنجی گرفته ای به کنار
کودکی ، آنکه از هزاران پیر
بود افزون بدانش و بوقار
او شراب اجل چشیده و لیک
قسم یک عالمست رنج خمار
منهدم گشته ملک را ارکان
مندرس گشته شرع را اخبار
بود بازوی شرع و شد مجروح
بازوی شرع احمد مختار
یک جهانند دل فگار همه
تا شد آن بازوی هدی افگار
ای دریغا! که آنکه آن شخص
نشد از عمر خویش برخوردار
ای دریغا! مکان جود و هنر
وی دریغا! جلال و جاه فخار
شرفالدین، یکی ز روضهٔ خلد
چشم بر حال این جهان بگمار
تا ببینی ملوک عالم را
در وفات تو مانده زار و نزار
گشته امانت با نوایب جفت
گشته اخوانت با مصایب یار
سینه از دست چرخ مینا رنگ
دیده از جور دهر لؤلؤ بار
ای شه شرق، اتسز غازی
وی هدی را ز تیغت استظهار
چون تو بودی بدانش و مردی
در زمانه چو حیدر کرار
رفت فرزند تو بعاشورا
چون حسین علی بدار قرار
صبر کن، صبر کن، خداوندا
انماالصبر شیمةالاحرار
تن مده در زمانهٔ ریمن
دل منه پر بر ستارهٔ غدار
بیوفا چرخ را بکس مشمر
پر جفا دهر را بخصم انگار
جایگاه قرار نیست جهان
از چنین جایگاه فرار، فرار
نام نیکو طلب، چه گنج ثتا
بهتر از گنج خواسته بسیار
مزد مردم بست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخبار
تا نباشد چو جهل دولت علم
تا نباشد چو فخر محنت عار
باد قدرت بلند و ملک قوی
ناصحت شاد و حاسدت آوار
باد یا در جهان به رغم عدو
تا گه حشر وارث اعمار
وین شهید سعید باد شفیع
مر ترا پیش ایزد دادار
بس عزیز که شد ز گیتی خوار
محنت چرخ را که دیده قیاس؟
ستم دهر را که دید شمار
نیست از چرخ ایمنی، پنهان
نیست در دهر مردمی، زنهار!
آن یکی تا کسیست بس زراق
وین دگر سفله ایست بس مکار
وین دو کوکب چو دیده بر گیرند
از دل اهل روزگار دمار
مشتری سعد اکبرست و لیک
هست بر صغار و کبار
دست مریخ و خنجر گردون
بر دریده بخنجر و پیکار
شمس روز منبر اهل هنر
گرده از حادثات چون شب تار
زهره خنیاگرست و در کف او
خلق را همچو زیر نالهٔزار
وین عطارد به خانهٔ محنت
کرده اوراق عمر خلق نگار
بازگشت از جفای دهر امروز
آفت تازه در بلاد و دیار
آتشی در فراوه شد پیدا
که بخوارزم زو رسید شرار
شمع دولت نهفته کرد جمال
چرخ دانش گسسته کرد مدار
گشت دریای مکرمت صحرا
گشت گلزار مملکت گلزار
می بباید نوشت فرش طرب
می بباید نهادجام عقار
ای بزرگان ،ز رنج و درد نفیر
وی اکابر از لهو و عیش نفار
کندر ایام کودکی ناگاه
ساخت اندر کنارخاک قرار
آن قزل ارسلان ،که وقت سخا
طیره بودی ازو جبال و قفار
هیچ دانی ، تو ای زمین ، امروز
که چه گنجی گرفته ای به کنار
کودکی ، آنکه از هزاران پیر
بود افزون بدانش و بوقار
او شراب اجل چشیده و لیک
قسم یک عالمست رنج خمار
منهدم گشته ملک را ارکان
مندرس گشته شرع را اخبار
بود بازوی شرع و شد مجروح
بازوی شرع احمد مختار
یک جهانند دل فگار همه
تا شد آن بازوی هدی افگار
ای دریغا! که آنکه آن شخص
نشد از عمر خویش برخوردار
ای دریغا! مکان جود و هنر
وی دریغا! جلال و جاه فخار
شرفالدین، یکی ز روضهٔ خلد
چشم بر حال این جهان بگمار
تا ببینی ملوک عالم را
در وفات تو مانده زار و نزار
گشته امانت با نوایب جفت
گشته اخوانت با مصایب یار
سینه از دست چرخ مینا رنگ
دیده از جور دهر لؤلؤ بار
ای شه شرق، اتسز غازی
وی هدی را ز تیغت استظهار
چون تو بودی بدانش و مردی
در زمانه چو حیدر کرار
رفت فرزند تو بعاشورا
چون حسین علی بدار قرار
صبر کن، صبر کن، خداوندا
انماالصبر شیمةالاحرار
تن مده در زمانهٔ ریمن
دل منه پر بر ستارهٔ غدار
بیوفا چرخ را بکس مشمر
پر جفا دهر را بخصم انگار
جایگاه قرار نیست جهان
از چنین جایگاه فرار، فرار
نام نیکو طلب، چه گنج ثتا
بهتر از گنج خواسته بسیار
مزد مردم بست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخبار
تا نباشد چو جهل دولت علم
تا نباشد چو فخر محنت عار
باد قدرت بلند و ملک قوی
ناصحت شاد و حاسدت آوار
باد یا در جهان به رغم عدو
تا گه حشر وارث اعمار
وین شهید سعید باد شفیع
مر ترا پیش ایزد دادار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح خاقان ارسلان خان کمالالدین ابوالقاسم محمد
ای روی تو آفتاب تابان
بردی دل و نیست بر تو تاوان
تو آفت جانی و جهانی
نام تو نهادهاند جانان
چون عهد تو پشت من شکسته
چون جعد تو کار من پریشان
هجر تو مرا ز پای افگند
فریاد مرا ز دست هجران!
با خد تو تیره ماه گردون
از قد تو طیره سرو بستان
درد دل صدهزار کس را
یک بوسه ز دو لب تو درمان
با دو لب تو شکر نباید
زیره نبرد کس بکرمان
آنجا که لب و رخ تو آید
حاجت نبود براح و ریحان
بی دو رخ تو آید
بی دو لب تو چه راحت از جان ؟
چندان که تراست خوبی ، ای یار
عشقست مرا هزار چندان
صد کوه جفای تو کشیدم
یک ذره ندیمت پشیمان
هستند ببند هر که هستند
در دست تو کافر و مسلمان
شب ها ز فراق تو دو چشمم
چون دامن خیمه روز باران
در دیدهٔ من چرا بود آب ؟
گر چاه تراست در زنخدان
سر گشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان
بخشای بر آن که دل کند گوی
پس با تو در افگند میدان
گفتی که : نهفته دار رازم
تکلیف مکن ، مرا مرنجان
با سرخی اشک و زردی رخ
راز تو نهفته داشت نتوان
وقتست که قصه ای نویسم
از جور تو سوی قصر خاقان
خاقان معظم ، آنکه او راست
گردون و نجوم او بفرمان
فرزانه کمال دولت و دین
بی خوف کمال او ز نقصان
بوالقاسم ، آنکه در کف او
مقسوم شدست رزق انسان
محمود ، که نام فرخ او
برنامهٔ حمد گشت عنوان
رادی ، که ممهدست و معمور
از بخشش او بلاد توران
گردی ، که مؤیدست و منصور
از کوشش او لوای ایمان
اجسام مخالفانش در خاک
از نوک سنان اوست پنهان
ارواح متابعنش در جنگ
از گرز گران اوست لرزان
از خدمت اوست جاه اشراف
وز حضرت اوست لاف اعیان
گیتی ببقاش داده میثاق
دولت بوفاش کرده پیمان
ای دامن قدر تو برفعت
پیراهن چرخ را گریبان
ای مهر ترا قرینه نصرت
وی قهر ترا نتیجه خذلان
هم لؤلؤ جود را کفت بحر
هم گوهر فضل را دلت کان
مأمور اشارت تو گردون
منقاد ارادت تو کیهان
شمع هنر تو عالم آرای
ابر کرم تو گوهر افشان
نه حلم تراست هیچ غایت
نه علم تراست هیچ پایان
چون رستم سکزیی بهیجا
چون طاتم طایبی در ایوان
از لطف تو خانهای احباب
بانضهت روضهای رضوان
وز عنف تو حله های اعدا
با وحشت حفره های نیران
سبحان الله ! چه روز بود آنک
راندی تو بسوی غز و یکران ؟
در زیر تو باره ای چو کوهی
در دست تو نیزه ای چو ثعبان
از نعرهٔ تو زمکانه واله
وز حملهٔ تو سپهر حیران
با لطف تو همچو آب آتش
با قهر تو همچو موم سندان
بارنده بساعتی حسامت
بر بفعهٔ اهل کفر توفان
از تو شده قصر شرع آباد
وز تو شده دار شرک ویران
بنموده برای نصرة حق
تیر تو در آن غزات برهان
از پیش سنان چون شهبت
بگریخته صد هزار شیطان
ایرانت شده بزیر رایت
تورانت شده بزیر فرمان
معلوم شده ز خاتم تو
کیفیت خاتم سلیمان
ای کرده بدست مرد دانا
هم نام بخدمت تو ، هم نان
من بنده هزار بار دیده
از بخشش تو نعیم الوان
طبعم ز مواهب تو تازه
جانم ز مکارم تو شادان
زان پس که مرا عنایت تو
پرورده بنعمت فراوان
منویس بگفت خصم نامم
بر حاشیهٔ کتاب نسیان
تا هست زمین همیشه ساکن
تا هست فلک همیشه گردان
جز شمع سخا و فضل مفروز
جز تخم وفا و عدل مفشان
اندر سفر و حضر ز آفات
بادات نگاهدار یزدان
دل کفته عدوی تو چو خامه
سر کوفته خصم تو چو سندان
بردی دل و نیست بر تو تاوان
تو آفت جانی و جهانی
نام تو نهادهاند جانان
چون عهد تو پشت من شکسته
چون جعد تو کار من پریشان
هجر تو مرا ز پای افگند
فریاد مرا ز دست هجران!
با خد تو تیره ماه گردون
از قد تو طیره سرو بستان
درد دل صدهزار کس را
یک بوسه ز دو لب تو درمان
با دو لب تو شکر نباید
زیره نبرد کس بکرمان
آنجا که لب و رخ تو آید
حاجت نبود براح و ریحان
بی دو رخ تو آید
بی دو لب تو چه راحت از جان ؟
چندان که تراست خوبی ، ای یار
عشقست مرا هزار چندان
صد کوه جفای تو کشیدم
یک ذره ندیمت پشیمان
هستند ببند هر که هستند
در دست تو کافر و مسلمان
شب ها ز فراق تو دو چشمم
چون دامن خیمه روز باران
در دیدهٔ من چرا بود آب ؟
گر چاه تراست در زنخدان
سر گشته چو گوی شد دل من
تا زلف تو گشت همچو چوگان
بخشای بر آن که دل کند گوی
پس با تو در افگند میدان
گفتی که : نهفته دار رازم
تکلیف مکن ، مرا مرنجان
با سرخی اشک و زردی رخ
راز تو نهفته داشت نتوان
وقتست که قصه ای نویسم
از جور تو سوی قصر خاقان
خاقان معظم ، آنکه او راست
گردون و نجوم او بفرمان
فرزانه کمال دولت و دین
بی خوف کمال او ز نقصان
بوالقاسم ، آنکه در کف او
مقسوم شدست رزق انسان
محمود ، که نام فرخ او
برنامهٔ حمد گشت عنوان
رادی ، که ممهدست و معمور
از بخشش او بلاد توران
گردی ، که مؤیدست و منصور
از کوشش او لوای ایمان
اجسام مخالفانش در خاک
از نوک سنان اوست پنهان
ارواح متابعنش در جنگ
از گرز گران اوست لرزان
از خدمت اوست جاه اشراف
وز حضرت اوست لاف اعیان
گیتی ببقاش داده میثاق
دولت بوفاش کرده پیمان
ای دامن قدر تو برفعت
پیراهن چرخ را گریبان
ای مهر ترا قرینه نصرت
وی قهر ترا نتیجه خذلان
هم لؤلؤ جود را کفت بحر
هم گوهر فضل را دلت کان
مأمور اشارت تو گردون
منقاد ارادت تو کیهان
شمع هنر تو عالم آرای
ابر کرم تو گوهر افشان
نه حلم تراست هیچ غایت
نه علم تراست هیچ پایان
چون رستم سکزیی بهیجا
چون طاتم طایبی در ایوان
از لطف تو خانهای احباب
بانضهت روضهای رضوان
وز عنف تو حله های اعدا
با وحشت حفره های نیران
سبحان الله ! چه روز بود آنک
راندی تو بسوی غز و یکران ؟
در زیر تو باره ای چو کوهی
در دست تو نیزه ای چو ثعبان
از نعرهٔ تو زمکانه واله
وز حملهٔ تو سپهر حیران
با لطف تو همچو آب آتش
با قهر تو همچو موم سندان
بارنده بساعتی حسامت
بر بفعهٔ اهل کفر توفان
از تو شده قصر شرع آباد
وز تو شده دار شرک ویران
بنموده برای نصرة حق
تیر تو در آن غزات برهان
از پیش سنان چون شهبت
بگریخته صد هزار شیطان
ایرانت شده بزیر رایت
تورانت شده بزیر فرمان
معلوم شده ز خاتم تو
کیفیت خاتم سلیمان
ای کرده بدست مرد دانا
هم نام بخدمت تو ، هم نان
من بنده هزار بار دیده
از بخشش تو نعیم الوان
طبعم ز مواهب تو تازه
جانم ز مکارم تو شادان
زان پس که مرا عنایت تو
پرورده بنعمت فراوان
منویس بگفت خصم نامم
بر حاشیهٔ کتاب نسیان
تا هست زمین همیشه ساکن
تا هست فلک همیشه گردان
جز شمع سخا و فضل مفروز
جز تخم وفا و عدل مفشان
اندر سفر و حضر ز آفات
بادات نگاهدار یزدان
دل کفته عدوی تو چو خامه
سر کوفته خصم تو چو سندان
رشیدالدین وطواط : ترجیعات
شمارهٔ ۷ - نیز در مدح اتتسز
ای دوست، غم تو برده هوشم
بگذاشت چو دیگ پر ز جوشم
سرمایهٔ مرد عقل و هوشست
در عشق تو رفت عقل و هوشم
بی روی تو خسته ماند جسمم
بی گفت تو بسته گشت گوشم
تو جز بجفای من نکوشی
من جز بفای تو نکشم
خونست ز حسرت تو اشکم
زهرست زانده تو نوشم
از دست فراق جان خراشت
بر چرخ همی رسد خروشم
جز با رخ همچو زر نباشم
جز جامهٔ غم همی نپوشم
این جامه و زربهای عمریست
کز بهر ترا همی فروشم
آخر کرم علاء دولت
برگیرد بار غم ز دوشم
شاهی ، که بجام مهرش اکنون
جز بادهٔ بی غمی ننوشم
گردون جلال نصرة الدین
دریای نوال نصرة الدین
خورشید جهان، علای دولت
آن قاعدهٔ بنای دولت
شاهی، که مشاطه وار آراست
تیغ و قلمش لقای دولت
از عدت او نظام عالم
وز مدت او بقای دولت
افروخت دلش چراغ دانش
وافروخت کفش لوای دولت
بر طاعت اوست عهد گردون
در خدمت اوست رأی دولت
ای از تو نگون هوای بدعت
وی از تو فزون بهای دولت
حکمت شده مقتدای گیتی
امرت شده پیشوای دولت
شاهان دگر چو حلقه بر در
تو در کنف سرای دولت
این لفظ بود و بیگاه
تسبیح جهان ، دعای دولت
یک لحظه مباد هیچ خالی
از نصرة دین، علای دولت
گردون جلال نصرة الدین
دریای نوال نصرة الدین
ای شاه، قرین تو ظفر باد
در پیش تو آسمان سپر باد
قدر تو چو چرخ با شرف گشت
امر تو چو دهر با خطر باد
تا هست جهان بحسن سیرت
از حسن تو در جهان خبر باد
تا هست زمین بعون مدت
از تیغ تو بر زمین اثر باد
دست تو نشانهٔ کرم باد
دست تو خزانهٔ هنر باد
کشف همه شکلهای مشکل
نزدیک دل تو مختصر باد
بذل همه گنجهای معظم
در پیش کف تو ما حضر باد
نجم شرف تو مندرست
شاخ طرب تو بارور باد
همواره ترا برغم حاسد
در صدر جلال مستقر باد
گردون جلال نصرة الدین
دریای نوال نصرة الدین
بگذاشت چو دیگ پر ز جوشم
سرمایهٔ مرد عقل و هوشست
در عشق تو رفت عقل و هوشم
بی روی تو خسته ماند جسمم
بی گفت تو بسته گشت گوشم
تو جز بجفای من نکوشی
من جز بفای تو نکشم
خونست ز حسرت تو اشکم
زهرست زانده تو نوشم
از دست فراق جان خراشت
بر چرخ همی رسد خروشم
جز با رخ همچو زر نباشم
جز جامهٔ غم همی نپوشم
این جامه و زربهای عمریست
کز بهر ترا همی فروشم
آخر کرم علاء دولت
برگیرد بار غم ز دوشم
شاهی ، که بجام مهرش اکنون
جز بادهٔ بی غمی ننوشم
گردون جلال نصرة الدین
دریای نوال نصرة الدین
خورشید جهان، علای دولت
آن قاعدهٔ بنای دولت
شاهی، که مشاطه وار آراست
تیغ و قلمش لقای دولت
از عدت او نظام عالم
وز مدت او بقای دولت
افروخت دلش چراغ دانش
وافروخت کفش لوای دولت
بر طاعت اوست عهد گردون
در خدمت اوست رأی دولت
ای از تو نگون هوای بدعت
وی از تو فزون بهای دولت
حکمت شده مقتدای گیتی
امرت شده پیشوای دولت
شاهان دگر چو حلقه بر در
تو در کنف سرای دولت
این لفظ بود و بیگاه
تسبیح جهان ، دعای دولت
یک لحظه مباد هیچ خالی
از نصرة دین، علای دولت
گردون جلال نصرة الدین
دریای نوال نصرة الدین
ای شاه، قرین تو ظفر باد
در پیش تو آسمان سپر باد
قدر تو چو چرخ با شرف گشت
امر تو چو دهر با خطر باد
تا هست جهان بحسن سیرت
از حسن تو در جهان خبر باد
تا هست زمین بعون مدت
از تیغ تو بر زمین اثر باد
دست تو نشانهٔ کرم باد
دست تو خزانهٔ هنر باد
کشف همه شکلهای مشکل
نزدیک دل تو مختصر باد
بذل همه گنجهای معظم
در پیش کف تو ما حضر باد
نجم شرف تو مندرست
شاخ طرب تو بارور باد
همواره ترا برغم حاسد
در صدر جلال مستقر باد
گردون جلال نصرة الدین
دریای نوال نصرة الدین
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - دربارۀ ادیب صابربن اسمعیل ترمذی
صابر، ای چون صبر ذات تو گزیده نزد عقل
تا نپنداری که در هجرت دل من صابرست
هست چندان آرزوی تو مرا ، کز وصف آن
هم کتابت عاجزست و هم عبارت قاصرست
عقل من مغلوب و شوق طلعت تو غالبست
جان من مقهور و رنج فرقت تو قاهرست
غایبست از مسکن تو شخص مسکینم و لیک
هر کجا شخص تو باشد جانم آنجا حاضرست
نیست نادر آن که جان بی جسم یابد زندگی
جسم کان بی جان بود زنده ، منم وین نادرست
تو چو قطبی ساکن اندر یک مکان ، لیکن چو ماه
صیت تو اندر همه اطراف گیتی سایرست
فکرتی داری ، که گوهر تحفهٔ آن فکرتست
خاطری داری ، که دریا سخرهٔ آن خاطرست
مستقر تو هزاران بابلست ، از بهر
شعر تو سرمایهٔ سحر هزاران ساحرست
بندهٔ نثر تواند و چاکر نظم تواند
هر چه در اقطار عالم کاتبست و شاعرست
قدر تو اندر معالی همچو شمس طالعست
طبع تو اندر معالی همچو بحر زاخرست
در فاخر خیزد از طبع تو ، آری ، در جهان
هر کجا بحریست زاخر جای در فاخرست
این چه حال افتاد ، کاشعار ترا در رنج آن
مطلع و مقطع شکایات سپهر جابرست
خاندان طاهر پیغمبر اندر محنت اند
غم خورد زین حال هر کش اعتقاد طاهرست
آن که دین را کرد نصرة ذوالفقار جد او
در مضیقی اوفتاده ، بی معین و ناصرست
تا شنیدم از فلک آل پیمبر شاکی اند
ناکسم گر جان من از زندگانی شاکرست
نی بسوی هیچ عشرت سینهٔ من مایلست
نی بروی هیچ راحت دیدهٔ من ناظرست
من کیم خود ؟ کز برای این سبب در خلد عدن
خسته روح کاظمست و رنجه جان باقرست
می گزارم من بنظم و نثر حق نعمتش
کافر نعمت ، بشرع مردمی در ، کافرست
شعر تو آمد بمن ، لیکن مرا اندر جواب
از مهابت مانعست و از محبت آمرست
نیست قدرت بر جواب شعر تو طبع مرا
گر چه طبعم بر همه انواع دانش قادرست
عذر تقصیر رهی بپذیر ، از روی کرم
زانکه تقصیر رهی را عذر های ظاهرست
تا نپنداری که در هجرت دل من صابرست
هست چندان آرزوی تو مرا ، کز وصف آن
هم کتابت عاجزست و هم عبارت قاصرست
عقل من مغلوب و شوق طلعت تو غالبست
جان من مقهور و رنج فرقت تو قاهرست
غایبست از مسکن تو شخص مسکینم و لیک
هر کجا شخص تو باشد جانم آنجا حاضرست
نیست نادر آن که جان بی جسم یابد زندگی
جسم کان بی جان بود زنده ، منم وین نادرست
تو چو قطبی ساکن اندر یک مکان ، لیکن چو ماه
صیت تو اندر همه اطراف گیتی سایرست
فکرتی داری ، که گوهر تحفهٔ آن فکرتست
خاطری داری ، که دریا سخرهٔ آن خاطرست
مستقر تو هزاران بابلست ، از بهر
شعر تو سرمایهٔ سحر هزاران ساحرست
بندهٔ نثر تواند و چاکر نظم تواند
هر چه در اقطار عالم کاتبست و شاعرست
قدر تو اندر معالی همچو شمس طالعست
طبع تو اندر معالی همچو بحر زاخرست
در فاخر خیزد از طبع تو ، آری ، در جهان
هر کجا بحریست زاخر جای در فاخرست
این چه حال افتاد ، کاشعار ترا در رنج آن
مطلع و مقطع شکایات سپهر جابرست
خاندان طاهر پیغمبر اندر محنت اند
غم خورد زین حال هر کش اعتقاد طاهرست
آن که دین را کرد نصرة ذوالفقار جد او
در مضیقی اوفتاده ، بی معین و ناصرست
تا شنیدم از فلک آل پیمبر شاکی اند
ناکسم گر جان من از زندگانی شاکرست
نی بسوی هیچ عشرت سینهٔ من مایلست
نی بروی هیچ راحت دیدهٔ من ناظرست
من کیم خود ؟ کز برای این سبب در خلد عدن
خسته روح کاظمست و رنجه جان باقرست
می گزارم من بنظم و نثر حق نعمتش
کافر نعمت ، بشرع مردمی در ، کافرست
شعر تو آمد بمن ، لیکن مرا اندر جواب
از مهابت مانعست و از محبت آمرست
نیست قدرت بر جواب شعر تو طبع مرا
گر چه طبعم بر همه انواع دانش قادرست
عذر تقصیر رهی بپذیر ، از روی کرم
زانکه تقصیر رهی را عذر های ظاهرست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۰ - در مطایبه
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳۱ - در حق حاسدان خویش
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - در حکمت
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۲ - در تغزل
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۰ - در ذم مردم روزگار
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۱ - در شکوه
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱ - در بیان آنکه حکمت در وجود پادشاه صاحب جلالت حکمت است به موجب راستی و عدالت
چیست دانی به زیر چرخ اثیر
حکمت اندر وجود شاه و امیر
تا بود پشت بی پناهان را
تا دهد داد دادخواهان را
نیکخواه جهانیان باشد
بر همه خلق مهربان باشد
ظالمان را ز ظلم باز آرد
دست مظلوم را قوی دارد
عدل را پیشوای خود سازد
کارها را به عدل پردازد
نص قرآن شنو که حق فرمود
در مقام خطاب با داوود
که تو را زان خلیفگی دادیم
سوی خلق جهان فرستادیم
تا نهی ملک را ز عدل اساس
حکم رانی به عدل بین الناس
هر که را نه ز عدل دستور است
از مقام خلیفگی دور است
گیرد از دیو درس ظلم سبق
عقل چون خواندش خلیفه حق
پیشه کرده خلاف فرمان را
گشته نایب مناب شیطان را
چون بود سایه خدا سلطان
کی پسندت خلافت شیطان
نشود مر خدای را سایه
تا نگیرد ز عقل سرمایه
حکمت اندر وجود شاه و امیر
تا بود پشت بی پناهان را
تا دهد داد دادخواهان را
نیکخواه جهانیان باشد
بر همه خلق مهربان باشد
ظالمان را ز ظلم باز آرد
دست مظلوم را قوی دارد
عدل را پیشوای خود سازد
کارها را به عدل پردازد
نص قرآن شنو که حق فرمود
در مقام خطاب با داوود
که تو را زان خلیفگی دادیم
سوی خلق جهان فرستادیم
تا نهی ملک را ز عدل اساس
حکم رانی به عدل بین الناس
هر که را نه ز عدل دستور است
از مقام خلیفگی دور است
گیرد از دیو درس ظلم سبق
عقل چون خواندش خلیفه حق
پیشه کرده خلاف فرمان را
گشته نایب مناب شیطان را
چون بود سایه خدا سلطان
کی پسندت خلافت شیطان
نشود مر خدای را سایه
تا نگیرد ز عقل سرمایه
جامی : دفتر اول
بخش ۱۳ - در بیان آنکه طمع را که از جمله آفات است با منقبت معدلت منافات است
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴ - پند مأمون به فرزند خویش
جامی : دفتر اول
بخش ۲۲ - در مذمت آنان که به جهت اجتماع عوام و استجلاب منافع معاش از ایشان مجالس آرایند و به سبیل جهر و اعلان به ذکر حق سبحانه و تعالی اشتغال نمایند
می زند شیخ ما ز شور و شغب
صیحه صبحگاه و هی هی شب
حزب اوراد صبح می خواند
خویش را حزب حق همی داند
سر پر از کبر و دل پر از اعجاب
روی در خلق و پشت بر محراب
صف زده گردش از خران گله ای
درفکنده به شهر ولوله ای
چیست این شیخ ذکر می گوید
لوث غفلت به ذکر می شوید
ناگهان مردکی دوید از در
کرده در گوش شیخ و یاران سر
که فلان خواجه یا امیر رسید
حضرت شیخ را محب و مرید
شیخ و اصحاب ز دست شدند
از شراب غرور مست شدند
ذکر را شد چنان بلند آهنگ
که از آن مردم آمدند به تنگ
گشت خشک از فغان سقف شکاف
ذاکران را درون ز لب تا ناف
آن یکی بر دهان کف آورده
وز کف خود طپانچه ها خورده
وان دگر جیب خرقه چاک زده
دمبدم آه دردناک زده
وان دگر یک به های های دروغ
کرده آغاز گریه های دروغ
گفته هر کس که دیده آن گریه
هذه فریت بلا مریت
خنکی چند کرده خود را گرم
نه ز خالق نه از خلایق شرم
شیخ چون ذکر را فرو آرد
رو به میدان گفت و گو آرد
سخن از کشف راند و الهام
فرق گوید میان حال و مقام
سر تجرید و نکته توحید
گوید اما مشوب با تقلید
او ز تحقیق دم زند اما
رسم تقلید سازدش رسوا
صیحه صبحگاه و هی هی شب
حزب اوراد صبح می خواند
خویش را حزب حق همی داند
سر پر از کبر و دل پر از اعجاب
روی در خلق و پشت بر محراب
صف زده گردش از خران گله ای
درفکنده به شهر ولوله ای
چیست این شیخ ذکر می گوید
لوث غفلت به ذکر می شوید
ناگهان مردکی دوید از در
کرده در گوش شیخ و یاران سر
که فلان خواجه یا امیر رسید
حضرت شیخ را محب و مرید
شیخ و اصحاب ز دست شدند
از شراب غرور مست شدند
ذکر را شد چنان بلند آهنگ
که از آن مردم آمدند به تنگ
گشت خشک از فغان سقف شکاف
ذاکران را درون ز لب تا ناف
آن یکی بر دهان کف آورده
وز کف خود طپانچه ها خورده
وان دگر جیب خرقه چاک زده
دمبدم آه دردناک زده
وان دگر یک به های های دروغ
کرده آغاز گریه های دروغ
گفته هر کس که دیده آن گریه
هذه فریت بلا مریت
خنکی چند کرده خود را گرم
نه ز خالق نه از خلایق شرم
شیخ چون ذکر را فرو آرد
رو به میدان گفت و گو آرد
سخن از کشف راند و الهام
فرق گوید میان حال و مقام
سر تجرید و نکته توحید
گوید اما مشوب با تقلید
او ز تحقیق دم زند اما
رسم تقلید سازدش رسوا
جامی : دفتر اول
بخش ۲۳ - تمثیل
مرده لوزینه پز چو از کینه
سازد از سیر حشو لوزینه
شکل لوزینه می زند فریاد
هستم از سیر و بوی او آزاد
لیک حشوش به طعم گوید و بوی
حشو لوزینه بین و حشو مگوی
چون معارف به آخر انجامد
شیخ از گفت و گو بیارامد
مرده قوال را دهند آواز
تا کند پرده سماع آغاز
جنبد از گوشه ای بد آوازی
نغمه سازی ترانه پردازی
نغمه سازی که دف گرفته به چنگ
آیدش نغمه خارج آهنگ
بس که بلغم شود گلوگیرش
سرفه آید به جای تحریرش
حلقش از صوت پرخراش درد
گردن ذوق را به اره برد
قول قوال چون بدین منوال
گرم شد جست صوفیی فی الحال
دیگران هم موافقت کردند
می ز جام موافقت خوردند
یکی از چپ یکی ز راست دوان
گردشان حلقه بسته پیر و جوان
هیچ یک را به دل قبولی نه
پای کوبان ولی اصولی نه
همه بر بانگ نای و دف رقصان
لیک رقصان به جانب نقصان
سازد از سیر حشو لوزینه
شکل لوزینه می زند فریاد
هستم از سیر و بوی او آزاد
لیک حشوش به طعم گوید و بوی
حشو لوزینه بین و حشو مگوی
چون معارف به آخر انجامد
شیخ از گفت و گو بیارامد
مرده قوال را دهند آواز
تا کند پرده سماع آغاز
جنبد از گوشه ای بد آوازی
نغمه سازی ترانه پردازی
نغمه سازی که دف گرفته به چنگ
آیدش نغمه خارج آهنگ
بس که بلغم شود گلوگیرش
سرفه آید به جای تحریرش
حلقش از صوت پرخراش درد
گردن ذوق را به اره برد
قول قوال چون بدین منوال
گرم شد جست صوفیی فی الحال
دیگران هم موافقت کردند
می ز جام موافقت خوردند
یکی از چپ یکی ز راست دوان
گردشان حلقه بسته پیر و جوان
هیچ یک را به دل قبولی نه
پای کوبان ولی اصولی نه
همه بر بانگ نای و دف رقصان
لیک رقصان به جانب نقصان
جامی : دفتر اول
بخش ۲۶ - در ذکر قلبی آنان که دم از ذکر قلبی زنند و بر خود علامات آن نصب کرده آن را از قبیل ذکر خفیه شمارند و ندانند که آن نیز حکم ذکر جهر دارد بلکه ذکر جهر نیز از آن بهتر است زیرا که در ذکر جهر اصل ذکر متحقق است و احتمال غیر آن ندارد به خلاف ذکر خفیه
وان دگر شیخ پیش خلق جهان
کرده خود را علم به ذکر نهان
چشم پوشیده لب فرو بسته
نفس از حرف و صوت بگسسته
پا به دامن کشیده سر در جیب
یعنی افتاده ام به مکمن غیب
پشت و پایی بر این جهان زده ام
خیمه بر اوج لامکان زده ام
گر فقیری ز دور جنبیده
گفته با وی مرید دزدیده
دور شو دور تا ز لجه راز
جانب ساحلش نیاری باز
شیخ بیچاره خود ز وهم و خیال
غرق بحر امانی و آمال
گاهی از فکر زن فتاده به بند
گه فرو مانده در غم فرزند
گه به فکر عمارت خانه
خویشتن را گرفته مردانه
گه به دکان و تیم گشته گرو
بهر تحصیل اجره در تگ و دو
گه به تخمین و ظن گرفته قیاس
دخل حمام و آسیا و خراس
گه فرو رفته در چه کاریز
ز آب آن غله کشته و پالیز
گاهی از دست نفس بدفرمای
از شریعت نهاده بیرون پای
رفته از همت فرومایه
در جوال خیال بی مایه
بر زن و دخترش فکنده نظر
هر یکی را جدا کشیده به بر
دست برده به غبغب پسرش
تا کند یک دو بوسه از شکرش
او درین شغل و عالمی مغرور
گو نشسته ست در مقام حضور
قلب او ذاکر است و لب خاموش
تا لبش آرمیده جان در جوش
ذکر حق را نهفته می گوید
راه دین را نهفته می پوید
ذکر قلبی کند به صدق و صفا
نه لسانی چون ذکر اهل ریا
داد ازین ابلهان گمره داد
منحرف از طریق عقل و سداد
ذکر اینجا کدام وذاکر کیست
بجز آمد شد خواطر چیست
باطنی همچو خانه زنبور
که کنندش فضولیان در شور
هر زمان خاطری چو زنبوری
که کشد نیش بر تن عوری
می رسد زهرناک از چپ و راست
می زند زخم خویش بی کم و کاست
نه شعاری ز خلعت تقوا
نه حصاری ز عصمت مولا
می خورد زخم لیکن افسرده ست
نیست آگه که زخم ها خورده ست
بامدادان کز آفتاب نشور
شود افسردگی ز جانش دور
درد آن زخم ها پدید آید
دل و جانش ز غم بفرساید
پس نه ذکر است آنکه وسواس است
نیست آن فربهی که آماس است
ذکر اگر نیز هست جهر است آن
نیست تریاق بلکه زهر است آن
گر چه بسته دهان ز ذکر بلند
نصب کرده بر آن نشانی چند
چشم پوشیده و لب خاموش
سرفکنده فرو به سینه و دوش
این سراسر فغان و فریاد است
که مرا ذکر خفیه اوراد است
روز تا شب به ذکر می کوشم
ذکر حق را ز خلق می پوشم
لیکن آنجا که عقل بر کار است
این نه اخفاست بلکه اظهار است
گر چه از یک نشانه کرد گذر
کرد بر پا دو صد نشان دگر
کرده خود را علم به ذکر نهان
چشم پوشیده لب فرو بسته
نفس از حرف و صوت بگسسته
پا به دامن کشیده سر در جیب
یعنی افتاده ام به مکمن غیب
پشت و پایی بر این جهان زده ام
خیمه بر اوج لامکان زده ام
گر فقیری ز دور جنبیده
گفته با وی مرید دزدیده
دور شو دور تا ز لجه راز
جانب ساحلش نیاری باز
شیخ بیچاره خود ز وهم و خیال
غرق بحر امانی و آمال
گاهی از فکر زن فتاده به بند
گه فرو مانده در غم فرزند
گه به فکر عمارت خانه
خویشتن را گرفته مردانه
گه به دکان و تیم گشته گرو
بهر تحصیل اجره در تگ و دو
گه به تخمین و ظن گرفته قیاس
دخل حمام و آسیا و خراس
گه فرو رفته در چه کاریز
ز آب آن غله کشته و پالیز
گاهی از دست نفس بدفرمای
از شریعت نهاده بیرون پای
رفته از همت فرومایه
در جوال خیال بی مایه
بر زن و دخترش فکنده نظر
هر یکی را جدا کشیده به بر
دست برده به غبغب پسرش
تا کند یک دو بوسه از شکرش
او درین شغل و عالمی مغرور
گو نشسته ست در مقام حضور
قلب او ذاکر است و لب خاموش
تا لبش آرمیده جان در جوش
ذکر حق را نهفته می گوید
راه دین را نهفته می پوید
ذکر قلبی کند به صدق و صفا
نه لسانی چون ذکر اهل ریا
داد ازین ابلهان گمره داد
منحرف از طریق عقل و سداد
ذکر اینجا کدام وذاکر کیست
بجز آمد شد خواطر چیست
باطنی همچو خانه زنبور
که کنندش فضولیان در شور
هر زمان خاطری چو زنبوری
که کشد نیش بر تن عوری
می رسد زهرناک از چپ و راست
می زند زخم خویش بی کم و کاست
نه شعاری ز خلعت تقوا
نه حصاری ز عصمت مولا
می خورد زخم لیکن افسرده ست
نیست آگه که زخم ها خورده ست
بامدادان کز آفتاب نشور
شود افسردگی ز جانش دور
درد آن زخم ها پدید آید
دل و جانش ز غم بفرساید
پس نه ذکر است آنکه وسواس است
نیست آن فربهی که آماس است
ذکر اگر نیز هست جهر است آن
نیست تریاق بلکه زهر است آن
گر چه بسته دهان ز ذکر بلند
نصب کرده بر آن نشانی چند
چشم پوشیده و لب خاموش
سرفکنده فرو به سینه و دوش
این سراسر فغان و فریاد است
که مرا ذکر خفیه اوراد است
روز تا شب به ذکر می کوشم
ذکر حق را ز خلق می پوشم
لیکن آنجا که عقل بر کار است
این نه اخفاست بلکه اظهار است
گر چه از یک نشانه کرد گذر
کرد بر پا دو صد نشان دگر
جامی : دفتر اول
بخش ۲۸ - در بیان آنکه آنچه گذشت مذمت ذکر سر و جهر نیست بلکه مذمت جماعتی است که آن را وسیله لذات جسمانی و شهوات نفسانی ساخته اند
آنچه کردم بیان درین گفتار
نیست بر ذکر سر و جهر انکار
غیر ذکر خدا چه سر و چه جهر
نیست دل را نصیب و جان را بهر
هست انکار من بر آنکه کسی
سازد آن را وسیله هوسی
خویش را ز اهل حق کند به دروغ
تا ستاند بهای تره و دوغ
زیر پای آورد کتاب خدای
تا نهد شیشه شراب به جای
عشر زرین بدزدد از مصحف
تا کند زیب چنگ و زیور دف
سازد از نیزه حسین درفش
تا به پای یزید دوزد کفش
خود نزیبد ز مردم دانا
جز برای خدای ذکر خدا
زیرک هوشمند نقد نفیس
کی پسندد طفیل جنس خسیس
هر که از بود خویش یافت خلاص
شد مشرف به خلعت اخلاص
چون ز اخلاص گشت دولتمند
ذکر او خواه پست و خواه بلند
وان که در مانده وجود خود است
صید دام شقاوت ابد است
سر او جهر او تمام ریاست
وز ریاگر برست عجب به جاست
نیست بر ذکر سر و جهر انکار
غیر ذکر خدا چه سر و چه جهر
نیست دل را نصیب و جان را بهر
هست انکار من بر آنکه کسی
سازد آن را وسیله هوسی
خویش را ز اهل حق کند به دروغ
تا ستاند بهای تره و دوغ
زیر پای آورد کتاب خدای
تا نهد شیشه شراب به جای
عشر زرین بدزدد از مصحف
تا کند زیب چنگ و زیور دف
سازد از نیزه حسین درفش
تا به پای یزید دوزد کفش
خود نزیبد ز مردم دانا
جز برای خدای ذکر خدا
زیرک هوشمند نقد نفیس
کی پسندد طفیل جنس خسیس
هر که از بود خویش یافت خلاص
شد مشرف به خلعت اخلاص
چون ز اخلاص گشت دولتمند
ذکر او خواه پست و خواه بلند
وان که در مانده وجود خود است
صید دام شقاوت ابد است
سر او جهر او تمام ریاست
وز ریاگر برست عجب به جاست
جامی : دفتر اول
بخش ۵۷ - قصه گریستن شاعری که قصیده غرا به حضرت شاه خواند و هیچ کس تحسین نکرد جز جاهلی که به اسالیب سخن عارف نبود
شاعری در سخنوری ساحر
در فن مدح گستری ماهر
بهر شاهی لوای مدح افراخت
پر صنایع قصیده ای پرداخت
مدح شاهان به عقل و شرع رواست
زانکه شاهند و شاه ظل خداست
هست عاید به نزد صاحبدل
مدحت ظل به مدح صاحب ظل
برد روزی یکی نکو خوان را
که رساند به عرض شاه آن را
نظم را حسن صوت می باید
تا ازان حسن او بیفزاید
پای تا سر قصیده را برخواند
حرف حرفش به سمع شاه رساند
در سخن واجب است حسن بیان
حق ازان گفت رتل القرآن
خواندنش چون به آخر انجامید
وز ادای سخن بیارامید
داشت شاعر به اهل مجلس گوش
که به تحسین او کنند خروش
زان هنرمند می کند جانی
کش ستایش کند هنردانی
هیچ کس دم نزد زبان نگشاد
داد تحسین آن قصیده نداد
ناگهان شهره ای به جهل و غرور
بانگ زد از حریم مجلس دور
بارک الله فلان نکو گفتی
گوهر مدح شه نکو سفتی
مرد شاعر چو سوی او نگریست
دست بر رو نهاد و زار گریست
گفت بشکست ازین حدیثم پشت
بلکه تحسین آن خبیثم کشت
ترک تحسین پادشاه و سپاه
روی بخت مرا نکرد سیاه
آفرینی که این مغفل کرد
روز عیش مرا مبدل کرد
هر چه از بوستان بی خرد است
گر چه شاخ قول بیخ رد است
شعر کافتد قبول خاطر عام
خاص داند که سست باشد و خام
میل هر کس به سوی جنس وی است
آنچه پخته ست جنس خام کی است
زاغ خواهد نفیر ناخوش زاغ
چه شناسد صفیر بلبل باغ
جغد نازد به کنج ویرانه
کی پذیرد ز قصر شه خانه
نیست چون دیده سخن بینش
عار می آیدم ز تحسینش
گر تو گویی که میل دل هرگز
نیست خالی ز نسبت جایز
. . . بس دنی علی عالیست
میل چون از مناسبت خالیست
با تو گویم حکایتی دریاب
کز تأمل در آن رسی به جواب
در فن مدح گستری ماهر
بهر شاهی لوای مدح افراخت
پر صنایع قصیده ای پرداخت
مدح شاهان به عقل و شرع رواست
زانکه شاهند و شاه ظل خداست
هست عاید به نزد صاحبدل
مدحت ظل به مدح صاحب ظل
برد روزی یکی نکو خوان را
که رساند به عرض شاه آن را
نظم را حسن صوت می باید
تا ازان حسن او بیفزاید
پای تا سر قصیده را برخواند
حرف حرفش به سمع شاه رساند
در سخن واجب است حسن بیان
حق ازان گفت رتل القرآن
خواندنش چون به آخر انجامید
وز ادای سخن بیارامید
داشت شاعر به اهل مجلس گوش
که به تحسین او کنند خروش
زان هنرمند می کند جانی
کش ستایش کند هنردانی
هیچ کس دم نزد زبان نگشاد
داد تحسین آن قصیده نداد
ناگهان شهره ای به جهل و غرور
بانگ زد از حریم مجلس دور
بارک الله فلان نکو گفتی
گوهر مدح شه نکو سفتی
مرد شاعر چو سوی او نگریست
دست بر رو نهاد و زار گریست
گفت بشکست ازین حدیثم پشت
بلکه تحسین آن خبیثم کشت
ترک تحسین پادشاه و سپاه
روی بخت مرا نکرد سیاه
آفرینی که این مغفل کرد
روز عیش مرا مبدل کرد
هر چه از بوستان بی خرد است
گر چه شاخ قول بیخ رد است
شعر کافتد قبول خاطر عام
خاص داند که سست باشد و خام
میل هر کس به سوی جنس وی است
آنچه پخته ست جنس خام کی است
زاغ خواهد نفیر ناخوش زاغ
چه شناسد صفیر بلبل باغ
جغد نازد به کنج ویرانه
کی پذیرد ز قصر شه خانه
نیست چون دیده سخن بینش
عار می آیدم ز تحسینش
گر تو گویی که میل دل هرگز
نیست خالی ز نسبت جایز
. . . بس دنی علی عالیست
میل چون از مناسبت خالیست
با تو گویم حکایتی دریاب
کز تأمل در آن رسی به جواب