عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۶ - حکایت
پیر بغدادی جنید نامدار
آن انیس حضرت پرودگار
آنکه در فضل و کمال معنوی
بی نظیری بود گر واقف شوی
گفت سی سالست تا گوید سخن
از زبان من خدا دایم به من
هستی من نیست خود اندر میان
از جنید اینجا نمی یابم نشان
نیست خلقان را از این معنی خبر
ای دریغا دیدۀ صاحبنظر
غیرت حق چشمها بردوخته
آرزویش هر دو کون افروخته
هر دو عالم غرق دریای وصال
در فراقش گشته از غم پایمال
یار در آغوش و گوید یار کو
دیده بگشا بعد از آن دیدار جو
یادم آمد قصه ماهی و آب
شرح حال تست از روی صواب
غرق آب و آب جوید روز و شب
وصل از هجران نداند ای عجب
آب می جویی ز جهل ای ناتمام
غرق در آبی ز سر تا پا مدام
شادی از غم وانمیدانی چرا
وصل را هجران همی خوانی چرا
دایۀ غیرت ترا در خواب کرد
گر شدی بیدار وارستی ز درد
گر بدانی عین حکمت هاست این
مشهد رندان بی پرواست این
علم این کم جو ز اوراق کتاب
گر ز دل جویی بود عین صواب
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۹ - در بیان اموات
چار کون آمد ممات سالکان
آن یکی ابیض دوم اسود بدان
پس سیوم اخضر چهارم احمرست
شرح هر یک گر بگویم بهترست
موت ابیض جوع آمد زان سبب
که صفا یابد دل از وی بس عجب
هر که دایم بهر حق او گرسنه است
شد منور باطنش وین روشن است
هر که عادت کرد با کم خوارگی
شد دلش چون آینه یکبارگی
رو صفای دل ز کمخواری بجو
شد ز سیری رنگ دلها توبتو
هست کمخواری شعار اولیا
گشت سر صاحب دل از صفا
بعد ابیض موت اسود را شنو
ساز جان و دل درین معنی گرو
موت اسود شد تحمل بر اذا
صبر بر ایذا بود مرگ و عنا
چون بیابد نفس بر ایذا حرج
یافت او از موت اسود صد فرج
داند او ایذای خلقان فعل حق
چون ز حق بیند ز آتش نیست دق
بلکه لذت هاست او را در جفا
زانکه جور یار خوشتر از وفا
چونکه او فانی فی اللّه آمده است
هر چه بیند عین حق دانسته است
بعد اسود موت احمر گوش کن
تا بدانی سر علم من لدن
موت احمر شد خلاف نفس بد
خود مطیع اوست کم از دیو و دد
هر که او مرد از هوای نفس خویش
در حقیقت از همه خلق است بیش
ز آرزوی نفس هر کو مرده است
از حیات جاودان دل زنده است
گر بمیری تو ز جهل و از ضلال
زنده گردی از حیات ذوالجلال
مردگی اینجا به از صد زندگی
هر که میرد یابد او پایندگی
بعد احمر موت اخضر را نمود
اندرین مجلس چو عیش تازه بود
موت اخضر خود مرقع پوشی است
باده از جام قناعت نوشی است
چون قناعت کرد با خرقه کهن
سبز گردد باغ عیشش بی سخن
از جمال مطلق ذاتی حق
تازه رو گردد به حق گیرد سبق
از لباس فاخر او مستغنی است
جای گنج اندر دل ویرانی است
نقس ایشان را چوشد حاصل کمال
از پلاس افزایدش حسن و جمال
نیست حاجت مهر خان را رنگ و بو
فارغست از رنگ و بو روی نکو
هر که او را هست حسن جانفزا
رنگ مشاطه چه کار آید ورا
وانکه او را نیست روی همچو ماه
او به رنگ و بو همی گیرد پناه
تا به دام آرد مگر یک ساده دل
کو به مکر و حیله گردد مشتغل
نیست سلطان را تفاخر در لباس
هست یکسان پیش او صوف و پلاس
جود و تقوی شد لباس عارفان
نیست از صوف و پلاس او را زیان
هر چه کامل کرد عین حکمتست
وانچه می گوید بری از صنعتست
زندگی ومردنش بهر خداست
در دلش گنجایی غیر از کجاست
گر دلت با وصل جان شد آشنا
نیست در افعال و اقوالت خطا
گر نه ای در خورد وصل دوستان
سود و سرمایه بکل گردد زیان
چون ترا در بزم وصلش بار شد
جان پاکت محرم اسرار شد
شد غرض از آفرینش معرفت
کیست انسان آنکه دارد این صفت
معرفت اینجا نتیجۀ دیدنست
از گلستان رخش گل چیدنست
تا نگویی نیست عرفان گفت و گو
بهر عارف می بود دیدار او
شد نصیب عالمان گفت و شنود
قسم عارف ذوق حالست و شهود
در میان این دو فرق بیحدست
این به معنی خیر و این دیگر بدست
آن شنیده گوید و او دیده است
لاجرم زین رو جهان گردیده است
هر عمل کو بهر رویست و ریا
در حقیقت نیست مقبول خدا
طاعتی کان خلق بهر حق کنند
بیگمان بر دولت سرمد تنند
بندگی بهر رضای حق نکوست
بند ه ک ی باشد کسی کو غیرجوست
هر چه می کاری همان خواهی درود
گر مسلمانی و گر گبر و یهود
هر عمل کان با غرض آمیخته ست
قند و زهر آمد که با هم ریخته ست
در هر آن کاری که رویت با خداست
حق همی فرماید آن مقبول ماست
نیت خیر است اصل هر عمل
باش مخلص در ره حق بی دغل
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۰ - حکایت ذوالنون مصری
شیخ ذوالنون مقتدای خاص و عام
آن انیس حضرت رب الانام
آنکه او از جان و دل آگاه بود
رهنمای رهروان راه بود
گفت یک روزی در ایام سفر
می شدم در بادیه بی پا و سر
کوه و صحرا جملگی پر برف بود
هیچ جا روی زمین خالی نبود
دیدم آنجا در میان ابر و میغ
ارزنی می ریخت گبری بی دریغ
گفتمش ای گبر بر گو قول راست
دانۀ بی دام پاشیدن چراست
گفت مرغان در سواد ابترند
می نیابند دانه و بس مضطرند
بهر آن می پاشم این ارزن که تا
سیر گردند مرغکان بینوا
حق مگر زین رو به من رحمت کند
در قیامت این بود ما را سند
گفتمش از دین چرا بیگانه ای
کی قبول افتد که پاشی دانه ای
گفت باری گر قبول دوست نیست
داند و بیند که آخر بهر کیست
پس بود این بینوا را خود همین
کو همی گوید که بهر کیست این
گفت ذوالنون وقت من خوش شد از آن
در طواف کعبه هر سو ی ی دوان
دیدم آنجا در طواف آن گبر را
عاشق و زار و نزار و بینوا
گفت دیدی عاقبت ای شیخ دین
کانچه می کشتم بر آمد اینچنین
حق به روی من در ایمان گشاد
پس مرا در خانۀ خود بار داد
هر چه بهر او کنی باشد قبول
انما الاعمال بشنو از رسول
از در لطفش کسی نومید ن ی ست
بر همه لاتقنطوا چون حجتی است
گفت ذوالنون وقت من خوش شد از آن
گفتم ای دانندۀ فاش و نهان
گبر چل ساله به مشت ارزنی
از کمال مرحمت مؤمن کنی
از همه بیگانگی پردازیش
آشنای رحمت خود سازیش
هر کرا حق خواند بی علت بخواند
وانکه را هم راند بی علت براند
رو مکن با خود قیاس کار او
فعل او بی علت است علت مجو
پس تو ای ذوالنون برو فارغ نشین
فعل او معلول با علت مبین
لاابالی دان جناب کبریا
نیست علت لایق فعل خدا
از خیال و عقل و فهم این برترست
اندرین ره بوعلی کور و کرست
باد استغنا وزیدن چون گرفت
نیست سوزش کز پی افسون گرفت
واگذار این کار خود را با خدا
پیشۀ خود ساز تسلیم و رضا
گر تو خواهی جان بری از دست غم
غرقه کن خود را به دریای عدم
حظ نفس خود مجو در راه دوست
مرد خودبین کی شود آگاه دوست
هر که راه عشق جانان می رود
ترک جان چون گفت آسان می رود
در طریقت هست چون هستی گناه
نیست شو گر وصل خواهی وصل شاه
زاد این ره نیست جز محو و فنا
اندرین ره توشه گر داری درآ
نفی خود کن آنگهی اثبات حق
بعد لااله بین آیات حق
خویش را ایثار راه یار کن
جان خود از وصل برخوردار کن
تو برون شو تا که یار آید درون
وصل بیچون را مجو در چند و چون
از حجاب خویش خود را وارهان
جانفشان شو جانفشان شو جانفشان
برفشان از هر دو عالم آستین
در مقام وحدت آ ایمن نشین
گر روی راه خدا بیخود برو
دوست خواهی از خودی بیگانه شو
اصل طاعتهاست محو و نیستی
تا تو هستی کی شناسی نیستی
وارهان خود را ز قید خویشتن
مست وصلش کرد بر کونین تن
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۵ - حکایت ابو تراب نخشبی
عارف حق بوتراب نخشبی
آنکه بود او عارف علم نبی
گفت اکنون هست بیشک هشت سال
تا که از فضل خدای ذوالجلال
خود ندادم هیچ چیزی من به کس
نی ز کس چیزی گرفتم یک نفس
آن یکی گفتش چگونه باشد این
شرح این را بازگو ای شیخ دین
فهم این معنی به غایت مشکلست
حل این از هر کسی کی حاصلست
داد پاسخ شیخ عالم بوتراب
سائلان را از ره صدق و صواب
چشم جانم چونکه می باشد به دوست
هر چه می بینم به عالم جمله اوست
نقش غیر از لوح جانم شسته شد
دل به دلبر مونس و پیوست ه شد
من ندیدم غیر جانان در جهان
در حقیقت اوست پیدا و نهان
هر چه گفتم بود با وی گفت و گو
وانچه بشنیدم ش نید م من از او
هر چه بگرفتم گرفتم هم از او
وانچه دادم هم ندادم جز بدو
اینچنین دیدند بینایان راه
حبذا چشمی که بیند روی شاه
دیده ای کو نور رخسارش ندید
او ندارد بهره زین گفت و شنی د
دیده را روشن کن از نور صفا
وانگهی بنگر جمال آن لقا
چشم بینایی بباید مر ترا
تا کنی باور سخنهای مرا
کور مادرزاد کی باور کند
گر همی گویی به الوان صد سند
دیدۀ بینا دل دانا بیار
تا ز روی حق نگردی شرمسار
آفتابت ماند پنهان زیر میغ
پرتو روشن ندیدی صد دریغ
گر ترا دیده بدی در راه دوست
هر چه می بینی عیان دیدی که اوست
گر تو خود را دور میدانی بیا
بشنو آخر نحن اقرب از خدا
از خدا انی قریب گوش کن
حق محیط جمله آمد بی سخن
دیده باید تا ببیند آفتاب
دیدۀ بینا نه زان چشم خراب
گر بدانی نسبت ما را به دوست
آن زمان بینی که هستی جمله اوست
اسیری لاهیجی : رسائل
شرحی بر یک رباعی عرفانی‏
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمَنِ ٱلرَّحِیمِ
و به نستعین و علیه التوکل
حمد و سپاس و ثنای بی‌قیاس حضرت واجب الوجودی را که اعیان ممکنات را از عالم غیب و علم به نور تجلی شهودی، در عالم عین و شهادت منور گردانید؛ و صلوات بی‌غایت بر روان پاک راه بین راهنما باد، که سالکان مسالک طریقت و حقیقت را به ارشاد و رشد و هدایت، به اعلی مراتب وصول رسانید، علیه من الصلوه ازکیها، و من التحیات اصفیها.
اما بعد، سائل صاحب بصیرت مسعود سیرت از معنای این رباعی سوال فرموده بود که:
از پنجهٔ پنج و شش در شش به در آی
وز کشمکش سپهر سرکش به در آی
خواهی که چشمی ذوق خوشیهای عدم
از ناخوشی وجود خوش خوش به در آی
بدان ای عزیز که بر رای روشن اصحاب دانش هویدا و مبرهن است که تعلق روح انسانی بدین بدن خاکی به جهت کسب معرفت حقیقی است که: «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِیَعْبُدُونِ» ای: لیعرفون؛ و معرفت حقیقی کشفی به حصول موصول نمی‌گردد الا بعد از عروج از محابس تقیدات جسمانی و روحانی به اعلی مقامات اطلاقی، و این معنا به اتفاق کاملان میسر نمی‌گردد الا به ارشاد کامل عارف محقق، که طالب نیازمند را به طریق سلوک و مجاهده، به مقامات کشف و مشاهده تواند رسانید، که: «هم قوم لایشقی جلیسهم».
گفت پیغمبر اعلی را کای علی
شیر حقی پهلوانی پر دلی
لیک بر شیری مکن هم اعتمید
اندرآ در سایه نخل امید
اندرآ در سایه آن کاملی
کش نتاند برد از ره ناقلی‌‌
از همه طاعات اینت بهتر است
سبق یابی بر هر آن سابق که هست
چون اطلاع بر مقدمات مذکور حاصل شد، باید دانست که معنای از «پنجه پنج و شش در شش به در آی» آن است که در تحریص و تشویق می‌نماید طالب عاشقان را که در طریق طلب به موانع راه وصول به مقام وحدت ممنوع مشو، و در این مقام محسوسات مقید مگرد و قدم به ارشاد کامل در راه حقیقت نهاده، اول خود را از پنجه پنج حس ظاهری که سامعه، باصره، شامه، ذائقه و لامسه است خلاص کن؛ چه هر یکی از اینها به حقیقت پایبند شهباز روح انسانی گشته، نمی‌گذارند که طیران به عالم علوی نماید. بعد از خلاصی از حواس پنجگانه، دگر باره خود را از خانه شش در شش جهات که عبارت از فوق و تحت و یمین و یسار و قدام و راست [می‌باشد] بیرون انداز و محبوس و مقید به خانه پرآفت جهات سته مشو. چون از جهات و مراتب عناصر درگذشتی، از کشمکش و ملایم و ناملایم و بدی و نیکی سپهر سرکش که هرگز رام و منقاد کس نمی‌گردد، عبور نموده، به در آی، و به خوشی و ناخوشی افلاک تسعه نیز که فی نفس الامر مفیض و مدبر عالم سفلی حواس و جهاتند گذشته، از عالم افلاک نیز که به قید تعین جسمانی مقیدند درگذر، که تقیید حاجب و ساتر اطلاق است.
اگر مطلق شوی مطلق بینی
مقید جز مقیدبین نباشد
چون سالک راه طریقت، از عالم جسمانی بر حسب فرموده بالکل عبور نموده، باز می‌فرماید:
خواهی که چشمی ذوق خوشیهای عدم
از ناخوشی وجود خوش خوش به در آی
یعنی به حقیقت نه چنان است که هر که از عالم جسمانی گذشت، وصول حقیقی او را میسر گردد، بلکه باید بدانی که تا زمانی که تعین روحانی و علم و شعور نیز باقی است، از ذوق و لذت عموم که عبارت از فنا فی اللّٰه است، محرومی و مطلوب حقیقی که وصول تام است نداری.
گر کلاه فقر خواهی سر ببر
وز خود و جمله جهان یکسر ببر
تا بود یک ذره از هستی به جا
کفر باشد گر نهی در عشق پا
این است معنای «الفقر سواد الوجه فی الدارین».
این فقر حقیقی است الحق
اینجاست سواد وجه مطلق
طاووس تو پر بریزد اینجا
سرچشمه کفر خیزد اینجا‌
شمشیر فنا در این نیام است
آن نور سیه در این مقام است
چون به حکم بیت‌ِ
فانی شو اگر بقات باید
بگذر ز خود ار خدات باید‌
فنای جهت خلقیت، مستلزم بقای به حق است، و عروج به مراتب و مقامات تدریجی است، نه دفعی، می‌فرماید که اگر خواهی که لذت نیستی و وصول به عالم اطلاق و وحدت صرف بیابی، و به بقای حق متحقق کردی، به موجب بیت‌
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا
باید که از ناخوشی و بی‌حضوری و تفرقه و کثرت وجود مجازی خود و غیر، و هستی و تعین که خیال و پنداری بیش نیست، خوش خوش یعنی به تدریج و آهستگی به در آیی و مقید به هیچ قید نگردی، خواه آفاقی و خواه جسمانی و خواه روحانی؛ چه تا زمانی که طالب وصال حقیقی، به مرتبه فنا و عدمیت اصلی ذاتی رجوع نمی‌نماید، از حضرت اطلاقی محجوب است، بلکه تا آثار علم و حیات که از صفات ذاتیه‌اند، با سالک باقی است، هنوز به حقیقت اطلاق نرسیده است. بباید به یقین دانست که اولیاء اللّٰه‌
و ارباب کمال را حالات و مقاماتی هست که فهم علمای صوری از ادراک آن قاصر است و اصلا راه بدان معنا نمی‌برند، بلکه منکرند.
خود نداند خلق اسرار مرا
ژاژ می‌دارند گفتار مرا
من چو خورشیدم درون نور غرق
می‌نتانم کرد خویش از نور فرق
ای دریغا عرصه افهام خلق
سخت تنگ آمد ندارد خلق حلق‌‌
گر نبودی خلق محجوب و کثیف
ور نبودی حلقها تنگ و ضعیف
در حقیقت داد معنا دادمی
غیر از این منطق دری بگشادمی
لیک لقمه باز آن صعوه نیست
چاره اکنون آب و روغن کردنی است‌‌
هر چند مسائل علوم حقیقی وجدانی کما ینبغی در عبارت نمی‌گنجد، «وَأَمَّا السَّائِلَ فَلَا تَنْهَرْ»، به سبیل ایما و اشارت کلمه‌ای چند در قید الفاظ و حروف مقید گردانیده شد. امید که از علم به عین و از گوش به آغوش آید! و الله یقول الحق و هو یهدی السبیل.
قائم مقام فراهانی : دیباچه‌ها
دیباچه یکم
سبحانک لااحصی ثناء علیک انت کما اثنیت نفسک، ذات واجب عین کمال است و وصف امکان نقص و بال، مایة نقص خود چه داند که از عالم کمال سخن راند، بنده نفس را نزیبده بر حضرت قدس ثنا خواند. معانی چند که در طی لفظ آیند و از طبع به لحظ گرایند، غایت خیال انسانی است نه بالغ ثنای ربانی. طبع ناقص چه زاید که نعت کمالش توان خواند نه وهم و خیال نطق قاطر چه گوید که حمد و ثنایش توان گفت نه وهم و قیاس. پای دانش کجا و پایه ستایش نتایج خیال کجا؟ و معارج کمال عقل بشر محجوب و محبوس است و ذات خدا معقول و محسوس نیست. اگر از مجلس طبع به خلوت غیب راه بودی یا دیده حس بر منظر قدس نظر گشودی، شایستی راه عرفان رفتن و نعت یزدان گفتن. ولی اکنون جای شرم و انصاف است که با این قوة عقل و فکر دفتر حمد و شکر گشوده، نطق ابکم در میان آریم و کلک ابتر در بنان. حمد احد به فکر و خرد گوییم و شکر نعم بنوک قلم.
هیهات! هیهات! نه در عالم نقص و عیب عالم سر غیب توان شد، نه نادیده و ناشناخت را نعت توان گفت. نخست تمهید معرفت باید، آن گاه تقدیم محمدت شاید، ذات بی چون را به فکر و دانش ستودن یا به نادانی دعوی معرفت نمودن بدان ماند که مزکوم و ضریر از بدر منیر و مشک و عبیر و مهر روشن و عطر گلشن سخنی رانند. زندانی آب و خاک را با عالم پاک چه کار است و اعمی و مزکوم را با مرئی و مشموم چه بازار؟ تعالی شانه عما یقولوان، عجز از حمد عین محمدت است و اقرار به جهل عین معرفت. حضرتی را ستایش سزد و پرستش باید که در نعت وجود و شرح شهودش از عجز و قصور گزیری نیست و در قدس جمال و عز جلالش شبیه و نظیری نه.
وجود بی چون و چند، مبرا از مثل ومانند، بری از شبه وانباز، بر از انجام و آغاز، نه کس داننده اوست نه چیزی ماننده او. ولایفارقه الخیر و لا یقاس بالغیر لیس کمثله شیء و هوالسمیع البصیر.
عین وجودش نفس وجوب شد و انحای عدم از او مسلوب؛ تا حقیقت بسیطه آمد. تعالی شانه عن ذلک بل احاط علما و قدرا و هویت محیطه. نقص امکان با کمال وجوب مقابل افتاد تا سلب نقایص کرد و ثبت خصایص.
لم یلدولم یولدولم یکن له کفوا احد، چون جمیله صفات خوب از نشات وجوب بود خود بذاته عین صفات شد و جامع جمیع کمالات، فهو العلم کله والقدره کلها.
علمش تقاضای معلومات نمود، عالم صفات پدید آورد، یعنی قدرت بروز کرد، پس از تجلی ذات اشعه صفات صوت اسماء جلوه گر گردید. هوالاول والاخر و الباطن و الظاهر.
ذاتش عین وجود است، عینش عین شهود جلوه کمال وحدت از عشوه شهود کثرت است و قوام نفس کثرت بدوام ذات وحدت، عرش رحمن بر قوایم اربع قرار گرفت، نور یزدان از هیاکل امکان ظهور یافت. الرحمن علی العرش استوی و هو بالافق الاعلی، از اطلاق بتقلید آمد، از احاطه بتجدید رسید، نسیم فیض از جهه فضل در جنبش آمد شعاع وجود بر بقاع شهود تابش گرفت، عوالم امروز خلق پیدا شد، حقایق جزو و کل هویدا گشت. الاله الخلق و الامر فتبارک الله احسن الخالقین، گوهر عقل از عالم امر پدید آورد، مایة نفس از سایه عقل شهود یافت، طبع ظل نفس شد و جسم از طبع حاصل آمد. طبایع اجسام بحکم ضرورت از هیولا صورت ترکیب یافت و عوالم ایجادبدین وضع و اسلوب نظم و ترتیب پذیرفت و اجرام منتج موالید سه گانه شد و موجب انتظام زمانه. پس از جمله موالید ثلاث جنس حیوان اکمل اجناس شد که قوة احساس داشت و نوع انسان اشرف انواع گشت که علت ابداع بود.
بالجمله چون اراده ازلی بر این بود که نخل امکان ببار آید و باغ کیهان بیاراید، حقیقت انسانی موجود شد و کنز مخفی مشهود گشت و از خود وجودی قابل آمد مدرک کلیات، جامع متقابلات که مخزن اسرار غیب و شهود شد و مطلع انوار قدس و انس گردید. عالم کبیر در جرم صغیر نهادند و نقش قضا و طلسم تقدیر کردند، آینه صفات کمال گردید و گنجینه جمال و جلال عشوه جمالش برهبری وپیشوائی شد، جلوه جلالش سروری و پادشاهی رهبران پاک بعالم خاک تشریف دادند. سروران ملک بعرصه دهر قدم نهادند، پیشوایان هادی راه دین گشتند، پادشاهان حامی خلق زمین. بهر سو غلغل هدایت انداخته شد و هر جا رایت حمایت افراخته، در هر عهد و عصر هم چنان پیشوای خلق خاص پیغمبری بود و پاس داری ملک با خدیوی و سروری؛ تا نوبت نبوت بخواجه کائنات و اشرف موجودات رسید و علت کیهان و معنی گنج پنهان آشکار گردید، دور عالم که در عهد آدم بمثابه نهالی تازه بود عمری در منهل نشو، قامت رشد بیفراخت و پایه بیخ دین قوی ساخت تا شاخ شکوه در کاخ شهود بگسترد و غصن نما بر اوج سما بر کشید و چون وقت آن رسید که شیوه زیب و فر دهد، رونق برک و بر، افزاید عهد جناب خاتم بود و فصل بهار عالم. رهبران پیش که راه آئین و کیش بخلق جهان نمودند به منزله پیشکاری بودند که تمهید قدوم سلطان کند و تنطیف بساط ایوان دهد، پس چون صفه پیشگاه پیراسته شد و مسند تاج و گاه آراسته گشت، خسرو ملک ثری و پرتو نور هدی و خواجه ارض و سما و سرور هر دو سرا محمد محمود مصطفی علیه آلاف التحیه و الثنا که مهمتر پیشوایان است و رهبر ره نمایان و سلطان انبیای رسل و سالار هادیان سبل و مبعوث بر جن و انس و جزو و کل، پای فتوت بگاه نبوت نهاد و مسند رسالت بمقدم جلالت بیاراست. دور جهان در عهد سعیدش حد کمال داشت و جمله ذرات کون، اعم از نیک و بد چنان در عهد خود تکمیل سعادت و تتمیم شقاوت کرده بودند که تقدیم اصلاح و ترتیب، جز بوجودی اتم واکمل و شهودی اجل و اجمل، صورت نمیبست. لاجرم حکمت خدائی و رحمت کبریائی مقتضی شد که خواجه گیتی خود بملک خویش گذر کرد و بر حال رعیت نظر. حضرتش حجت قاطعه بود و حقیقت جامعه و رحمت عامه و کلمه تامه؛ پادشاهی ظاهر با بینوائی باطن جمع داشت و ریاست نبوی با اسباب خسروی قرین فرمود. رسم دوئی و جدائی که از دیرباز بآیین جنبه جلالی و جمالی بود برانداخت. قهرش عین رحمت شد و مهرش محض حکمت. لطف و خشمش را معنی یکی بود و بصورت فرق اندکی. بنفس طاهر و رنگ ظاهر، سلطنت عدل کردی و به حکم باطن تربیت عقل نمودی و در هر حال از تعلیم حکم و احکام و تهذیب عقول و افهام ذاهل نبودی؛ تا قانون معاش و معاد اسرار ابداع و ایجاد را باشارت امر و نهی، دلایل تنزیل و وحی تعلیم خلق جهان کرد و چندان که شایست باعلان راز نهان موج ها از بحر حقایق اوج گرفت، سیل ها از موج معارف بپا خاست که هر کس در خور بخت خویش بهری از آن برد و نهری روان کرد. کافران پلید و مومنان سعید را که در پایه صدق و نفاق غایت استعداد و استحقاق بود چنان عرضه ترتیب ساخت که این مالک درجات عالیه شد و آن هالک درکات هاویه. فریق فی الجنه و فریق فی السعیر، قومی پاداش سرور از حجاب حضور گرفتند و قومی بی واسطه غیر بر رتبه خیر رسیدند و چون حق تربیت ادا شد و ظرف جمیع خلایق از ماء معین حقایق درخور وسع ممتلی ساخت، وعده روز وصل رسید و نوبت رجوع باصل آمد و از آن بسبب چندی که خسرو بارگاه ولایت، کشور سلطنت و هدایت در زیر نگین داشت و منت رهبری وحمایت بر خلق زمین؛ باز سلطنت ظاهر و باطن مجموع بود و حجاب فرق مابین جمال و جلال مرفوع، ولیکن در سایر اوقات همان ماده جنگ و جدال که باقتضای ذات مابین این دو وصف بود عود نموده، سنگ تفرقه در میان افتاد و رحمت جمالی از سطوت جلالی بر کران شد، چه تا موکب شریف نبوت از ساحت دنیا بجنت علیا خرامید، اصحاب شقاق اسباب نفاق فراهم کرده حق خلافت غصب کردند و رایت خلاف حق نصب. بعد از آن این شیوه شوم و عادت مذموم چنان ساری و سایر گشت که ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین با آن که شافع روز جزا بودند و شقه رایت غرا و قلاب قدر وقهار قضا و عترت مصطفی ص و اشبال مرتضی ع باز هر یک در هر عهد که گاه امامت بکام کرامت سپردند بموجب اقتضای زمانه از تخت و ملک کرانه گزیده بملکت اباطن اکتفا کردند و از سلطنت ظاهر اختفا.
نخست حضرت مجتبی ذیل طاهر بر ملک ظاهر افشانده، حضرتش هادی مطلق شد و زاده هند خلیفه ناحق. پس مسند خلافت از آل ابی طالب ع بدست غاصب افتاد و یک چند سیاست ملک و ریاست باس بآل امیه و عباس بود، صاحب عهد و عصر نیز باقتضای حکمت، التزام غیبت فرمود، امارات ایمان و اسلام که میراث خواجه انام بود بلغه ترک و تازی شد و نام ناموس پادشاهی در ورطه تباهی افتاد، گاهی شورش عرب بود و گاه فترت عجم و گاه فتنة ترک و دیلم؛ نه از شرم و ادب نام و نشان ماند نه از رسم کیان اسمی در میان. ملک عجم راه عدم گرفت، خیل عرب حفظ ادب نکرد، لشکر ترک فتنة سترگ برآورد، هر کجا سرکشی بود دعوی سروری کرد، بهره خودسری برد. هر کجا کهتری بود پایه مهتری خواست و رتبه برتری جست. مردم بی ادب را حرص و طمع بجائی رسید که بنده چند غاصب ملک خداوندی گشت و چاکری چند صاحب تخت سروری شد. ناکسان چشم پلید از کحل حیا بشستند و بر مستند خواجگان نشستند، کشتی ملک در گرداب فتن افتاد و خاتم جم در دست اهرمن. زاغ و زغن در باغ چمن راه یافت، دور زمن با رنج و محن خو گرفت، کار گیتی در اضطراب آمد، ملک و ملت در اختلال افتاد. دیده روزگار در راه انتظار بود و شوق و ولع بیفزود که باز گوهری جامع و خلقتی کامل از عالم غیب ظهور نماید که بحکم جامعیت وکمال، نزاع جلال جمال رفع کند و شهریاری باطن با تاج داری ظاهر جمع خسرو ملک صورت و معنی باشد و مالک رق دنیا و عقبی و وارث حق ملک و ملت و ناظم دین و دولت و صاحب تخت وتاج کیان شود و نایب صاحب عصر و زمان عمرها؛ سودای این خیال نقش ضمیر زمانه بود تا تیر مراد بر نشانه آمد و حکمت الهی را اقتضا کرد که بار دیگر ابر فیض و احسان از بحر فضل بی چون مایة ور شود و باران رحمت عام بر مزارع ارواح و اجسام بارد، پس طینتی شریف که در عهد ازل بر وجه اجل از ماء معین رحمت با دست و بنان قدرت تخمیر یافته بود و انوار جمالش بر عرش برین تافته، از صقع خلوت قدس بصدر محفل انس در آورده، مشکوه پرتو دانش کردند و مرآت صفات شاهد قدس که از دیده غیر در پرده غیب بود، عشوه خودنمائی کرد و قامت دلربائی بیفراخت. رحمت حق که از جمله جهان چهره نهان داشت، سایه شهود بر ساحت وجود بینداخت، گلشن طور گلبن نور بپرورد، وادی ایمن نخله روشن برآورد، شمع احسان در جمع انسان بیفروخت، آب حیوان در جوی امکان بیامد، نور یزدان از عرش رحمان بتابید، جنت موعود شاهد و مشهود شد. رحمت معهود ظاهر و معلوم گشت، شهریار زمان و زمین، مرزبان دنیا و دین، پرتو ذات حق، صورت جمال مطلق، آیت قدس وجود، غایت قوس سعود، سلطان انفس و آفاق، عنوان مصحف اخلاق، سایه لطف خدا، مایة جود وندی، آیه فتح و علاء فتحعلی شاه قاجار که عدل مصور است و عقل منور و نفس موید و روح مجرد، مقدم پاک بعالم خاک نهاده، بخت تاج و تخت بیفراخت و صدر جاه و قدر بیاراست.
الیوم انجزت الآمال ما وعدا
و کوکب المجد فی افق العلی صعدا
جهان و خلق جهان را کام دل حاصل شد، زمین و دور زمان را عیش و طرب شامل گشت، قدر مرکز خاک از اوج طارم افلاک در گذشت عالم حس و تکوین بر عالم قدس و تجرید بنازید، مزاج زمانه تغییر کرد، جهان خراب تعمیر یافت، چرخ فرتوت را عهد جوانی تازه شد، زال گیتی چهره صباحت غازه کرد؛ گلبن دهر گل های امل ببار آورد، گلشن روزگار را موسم نوبهار آمد، شاخ شوکت که برگ ریز بود عطر بیز گشت، باغ دولت که عرضه برد بود عرصه ورد گردید. ملک و ملت از دست غیر در آمد، غوغای زاغ از صحن باغ بیفتاد، باغ گل خاص بلبل شد و شاخ سرو جای تذرو و اختران را چندان پرتو روشنائی بود که مهر رخشان فروغ دهد؛ خسروان را چندان دعوی پادشاهی بود که شاه گیتی ظهور کند، اکنون زیور تاج و گاه، بجلوه فروجاه خدیوی است که شاه همه عالم است و ماه بنی آدم، مهتر نیکوان است و خسرو خسروان و خواجه تاج داران و خاتم شهریاران. دور فلک بنده اوست، جان جهان زنده باوست، مطلع قدر را بدر تمام است، صاحب عصر را نایب عام؛ نیابت ایام کند حراست ایام فرماید، خنگ گردون را رام سازد، توسن دهر را لگام آرد. والسلام
قائم مقام فراهانی : رساله‌ها
شرح حال نشاط
نشاط: نام نامیش میرزا عبدالوهاب از جمله سادات جلیل الشان است و مولد شریفش محروسه اصفهان، در بدایت سن و اوایل حال چنان مولع به کسب کمال بود که اندک وقتی در فنون ادب بر فحول عرب فایق آمد و در علوم و حکم بر عرب و عجم سابق گشت.
حضرتش مرجع علماست و مجمع ندما و مبحث اشراق و منشا و محفل انشاد و انشاء. غالبا صرف همت در علم حکمت می کرد و توسن طبع را به طبیعی و ریاضی ریاضت می فرمود و چون از مباحثه حکیمان ملول میشد به مصاحبت ندیمان مشغول میگشت و از مسائل علم و فضل، رسایل نظم و نثر می پرداخت و گاه گاه که دیده التفات بخامة و دوات میگشود خط شکسته را به درستی سه استاد و نستعلیق را بپایه رشیدا و عماد مینوشت و در نسخ و تعلیق بجائی رسید که یاقوتش ببندگی اقرار و اختیارش بخواجگی اختیار.
ولم یزل یستفیدون الناس بو یستفیضون من فضله و یستعجبون من نطقه و بیانه و فصله و بنانه حتی علت همته و جلت منیته و لم یقنع بالنظر الیسیر عن الخیر الکثیر فرغبه عن الفلسفه بالمعرفه عن التخله باالتصفیه اصطفی التقدیس علی التدریس و التکمیل عی التحصیل و الشرایع علی الصنایع فالفی الم العشق والقی قلم لمشق.
حضرتی که مجمع درس و بحث بود. بقعه ذکر و فکر شد و خلوتی که خاص ظرفا بود وقف عرفا گردید. علم و عمل در میان آمد بحث و جدل از میانه برخاست. نامة شوق فرو خواند، خامة مشق فرو ماند. آتش وجد و طرب دفتر فن ادب بسوخت؛ غلغل ارشاد و هدایت رونق انشاد و روایت ببرد.
بالجمله چندی بدین نمط و نسق طالب طریق حق بود و از همت اقطاب و اوتاد فتح باب مراد میجست و یک چند از پی زهاد و عباد افتاد و کشف استار از اهل دستار میخواست. عاقبت چون جان طالب بتنگ آمد و نیل مطلوب به چنگ نیامد. اذا اعظم المطلوب قل المساعد.
همت اقطاب وخدمت زهاد جمله دام دل بود نه کام دل، نه فتحی از آن ظاهر گشت و نه کشفی از این حاصل آمد. روز بروز مودت وجد و طرب افزون میشد و شدت شوق و شعف پیشی میگرفت تا دور طاقت و تاب بپایان آمد و رسم آرام وخواب متروک ماند. سرو قدش از بار غم خم شد وچهره گلگون از تاب درد زرد. کار دل با یاس و حرمان افتاد و کار درد از چاره و درمان گذشت. فاعانه جده و اغاثه جده و بلغه الشوق الی خضره العیش فدنی الیه العشق بنظره و امتحنه الله بجذبه قلبه بجذوه.
شعله ناری چنان که برق شراری از آن عرصه عالم قلوب را عرضه التهاب سازد در خرمن وجود شریفش افتاد و قلبی که قانون حکمت بود، کانون حرقت گشت. مجمع دانش مجمر آتش شد، صندوق کتب مقروض شهب گردید.
هو العشق فاسلم بالحشاما لهوی سهل
فما اختاره مضنی بوله عقل
قوت بازی عقل با پنجه پرتاب عشق بر نیامد، خاطر مجموع لبیب طاقت سودای حبیب نیاورد، لاجرم پیشه پریشانی پیش گرفت و در پی ویرانی خویش افتاد، تا قابل کنج و لاشد و حامل رنج و بلا گردید. همانا با ساقیان بزم قدسش انسی حاصل آمد که بی شرب مدام ذوق مدام داشت و بی جام شراب مست و خراب بود.
نمی دانم چه در پیمانه کردند که یکبار دامان سامان از کف بداد و دعوی تقدس یک سو نهاد، نه با کسی مهر و کینش ماند و نه در دل کفر و دینش. عشق جانسوز جمله وجودش را چون سبیکه زر در تاب آذر گداخت و از هر چه بود هیچ نماند؛ مگر جوهری مجرد وگوهری موید که عالمش جز عالم آب وخاک وصورتش معنی جان پاک، لاجرم طرز رفتارش در چشم خلایق که در دام علایق بسته و از قید طبایع نرسته و مستبعد آمد هر کسی ظنی درحق او برد و امری نسبت باو داد؛ که نه بعالم او دخلی داشت و نه بعادت او ربطی.
در نیابد حال پخته هیچ خام. تعرض نادان بدانا حکایت شخص نابیناست
که در کوی و معبر بر گنج و گوهر گذرد و زاده صدف را پاره خزف فرض کرده مانند حصا بر نوک عصا عرض دهد، چه اگر قوت بصر میداشت آنچه بپی میسپرد بجان میخرید و بسر میگذاشت. کذلک قومی که در حق صاحب کافی ببی انصافی سخن گویند، اگر از وی خبری و از خود بصری میداشتند زبان شنعت و میان خدمت بسته حضرتش را رحمتی از حق بخلق میدانستند.
در دهر چون او یکی و او هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
الغرض حضرت صاحبی در عنفوان شباب قبل از آن که از شور شوق بی تاب شود در شهر اصفهان منصب شهریاری داشت و هر ساله از راه شغل و منصب املاک موروث و مکتسب اموال جدید بر احمال قدیم میافزود و از ملک خود صاحب مکنت و ثروت بود و مالک و عزت دولت تا وضع کارش از دور روزگار دگرگون شد و مال فراوان را وبال و تاوان دانست. ضبط املاک با عشق بی باک ربط نداشت، نظم حدایق با کشف حقایق جمع نمیشد. مزارع از منافع افتاد، عقار و ضیاع متروک و مضاع ماند. عمارت رو بخرابی نهاد، شغل و عمل بی اخذ و عمل شد و دیری نکشید که سرکار شریف از نقد و جنس و حب و فلس چنان پرداخته آمد که قوت شام جز بوجه وام میسر نمیشد. باز هم چنان دست کرم ببذل درم گشاده داشت و خوان احسان بر سایر و زائر نهاده؛ اسباب تجمل فروخت و آداب تحمل آموخت طبع کریمش از جمع غریم برنج نبودی و قطع نایل و منع سائل ننمودی و از تلخ و شیرین ذم و تحسین پروا نمیکرد،نه از رد و قبول ملول و شاد میشد ونه از بیش و کم بهجت و الم مییافت، چه حزن و سرور و امثال آن که از نفس و طبع ناشی و نامی شوند وقتی قدرت عروض ومکنت حصول یابند که نفسی زنده باشد و طبعی بجا مانده ولی چون پرده طبیعت بکلی چاک و نفس سرکش عرضه هلاک گردد، ظاهر است که عارض بی وجود معروض معدوم باشد و ناشی بی ثبوت منشا موجود نگردد. نفس مقتول را مردود و مقبول یکی است و جسم بی جان را پروای نیش عقرب تریاق مجرب نه، مرده از نیشتر مترسانش. نقد دنیا و وعد آخرت در خور التفات این حضرت نیفتاد و بهر دو بیک بار پشت پا زد تا برتبه اعلی موفق و طالب الحق للحق گردید، بل طلب الحق بالحق دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد. اغلب اهل عالم ونسل آدم از دو صنف خارج نباشند: یا کاسب معاشند، یا طالب معاد. قومی بعشوه عاجل در عیش و قومی بوعده آجل در طیش. دل ها در هوس دنیا بسته و تن ها در طلب عقبی خسته، خنک آن که خود را از این هر دو رسته دارد و جان بیاد یکی پیوسته. راجیا لقاء ربه آنسا بداء حبه ناسیا عن دواء قلبه دوائه بدائه حیاته فی فنائه فنائه فی بقائه.
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که باز هر دو جهان است
فلسی نخرم عشوه این جا که پدید است
باور نکنم وعده آن جا که نهان است
این جا که پدید است بدیدیم چنین است
آن جا که نهان است چه دانیم چه سان است
من کوی تو جویم که باز عرش برین است
من روی تو خواهم که باز باغ جنان است
از کلام بزرگان است که دنیا عاشق خود را تارک است و تارک خود را عاشق. صدقوا سلام الله علیهم. چه شاهد این مقال در آینه وجود صاحبی مشهود است و اینک میبینم که اگر تارک دنیا باشد مالک دنیا گشت و اگر طالب عقبی نیست صاحب عقبی هست.
هر چه درین راه نشانت دهند
گر نستانی باز آنت دهند
صاحب کافی که نقد دو کون را با سرها از کف رها کرد طاعت بارگاهی در عوض گرفت که بهتر از دل و جان است و خوش تر از هر دو جهان.
در بلندی سپهر و بز سپهر
در نکوئی جنان و بز جنان
موج تسئیم این بدان زنجیر
نور خورشید او بر اوتابان
آسمانی که آسمان سازد
آفتابی ز هر کرانه عیان
آفتابی که آفتاب بود
سایه گستر بسایه یزدان
ساحتش را بهشت خوانم لیک
نه بهشتی که خواندم از قرآن
کز پی زندگی است جلوه این
وز پس مردن است وعده آن
دوش رضوان بگردد درگاهش
بود پویان و کام دل جویان
گفتم: این جا جازتی طلبی
گفت: اگر دارد این هوس امکان
گفتم: از پاسبان بحسرت گفت
گر نبودی مهابت کیوان
گفتم: از حاجبان اشارت راند
سوی بهرام ترک و تیر وکمان
گفتمش: ناگزیر باید دید
جور دربان حاجب سلطان
قصر شاه است و بار آن دشوار
نه بهشت است و وصل آن آسان
بس قفا خورد باید از حاجب
بس جفا دید باید از دربان
کافرم گر کفی ز خاک درش
به فروشم بملک هر دو جهان
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲ - فی نعت النبی صلی الله علیه و آله
خواجه کونین ختم مرسلین
صدر عالم رحمة للعالمین
صاحب شرع احمد مرسل که هست
یک دوگام او از همه بالاتر است
ذات او مقصود کونین آمده
مسند اوقاب قوسین آمده
شعلۀ در بزم او افروخته
شهپر طاوس اکبر سوخته
همتش برده به دار الملک دین
چار بالش برتر از حق الیقین
سیر أسری در طریقت یافته
سرّ ما اوحی حقیقت یافته
گشته دار الضیف حق را رهنما
بوده بر خوان خدا روزه گشا
هرکه بر خوان حقیقت یافت دست
قرص مه را زود بتواند شکست
قرب او ادنی نموده رتبتش
در مقام لی مع اللّه خلوتش
مشرق خورشید قرب روی او
مطلع شه بیت دولت کوی او
داده مشکین بوی اووقت سحر
خشک مغزان دو عالم را جگر
در جواب خصم بگشاده عیان
هم زبان تیغ و هم تیغ زبان
صفحه ای از دفترش ام الکتاب
آیت صاحبدلی عالی جناب
گوهر اندر سنگ باشد این رواست
س نگ نااهلان در آن گوهر چراست
خاک شهرش سجدگاه آدم است
نور پاکش آبروی عالمست
فاستقم سرمایه احوال او
قُم فانذر حاکم اقوال او
جمله یارانش به دار الملک دین
هفت کشور را امیرالمؤمنین
آن یک از نور حقیقت سر بلند
در مقام محرمیت بهره مند
پیروانش رهنمای مردمند
آسمان شعر را چون انجمند
جمله غواصان دریای صفا
بلبلان باغ شرع مصطفی
پادشاه ملک روحانی همه
مخزن اسرار ربانی همه
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۴ - حکایت
قصه خوانی بر سر حرفم رسید
گفت روزی شیخ عالم بوسعید
با مرید چند بیرون شد بگشت
از قضا برآسیائی برگذشت
در تحیر ماند از آن سرگشتگی
با همه تیزی بدان آهستگی
با مریدان گفت پس رازی نهفت
با من این سنگ از زبان حال گفت
کاین همه دام از پی یک دانه چیست
همچو او باش این همه افسانه چیست
با همه سرگشتگی باری به پشت
میدهم نرم ارچه میابم درشت
گر گرانی باشدم از یار خویش
هم سبک روحم من اندر کار خویش
ای دل سنگین، گران جانی مکن
کار جانبازان به نادانی مکن
کم زنی را پیشه کن در راه دین
کم زنی بیش از همه یابی یقین
کمتر از کم شو اگر داری خبر
این طریق کاملانست ای پسر
گر تو را با کار خود کاری بدی
طاعت صد ساله زناری بدی
بی نیازی بر نتابد بود تو
تاب این آتش ندارد عود تو
از تو بدمستی نمی باید تو را
زانکه دع نفسک همی آید تو را
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۷ - در بیان معرفت نماز و کیفیت آن
نفس تست آلوده حرص و هوا
رو طهارت کن به دریای فنا
پس بشوی از هر دو عالم دست و روی
تا شوی شایسته ی این گفتگوی
خلوتی کن بر در امید رو
بر مصلای زه توحید رو
قبله را چون یافتی دستی برآر
دست خود یعنی ز غیر حق بدار
گرچه بردی گوی طاعت از ملک
هم به عجز خویش خم زن چون فلک
اختیار خود برون کن از وجود
تا بیابی نقد اسرار سجود
چون برآوردی سر از تدبیر کار
سهو خود را سجده سهوی بدار
نفس زنگی طبع دارد بوی یار
هرچه پیش آید بگردان سوی یار
دولت هر دو جهانت داده اند
پنج نوبت بهر آنت داده اند
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۰ - در بیان معرفت حج
زین گریبان هر که سر برمی زند
هر زمان صد حج اکبر می زند
از بیابان هوا احرام گیر
پس طواف کعبه ی اسلام گیر
هر زمان سوی تو یابد از صفا
در صفای مروه ی خوف و رجا
آتش اندر خرمن پندار زن
آنگهی لبیک عاشق وار زن
چون پدید آمد حریم بارگاه
نفس خود قربان کن اندر پیش شاه
همچو مویت این طریق ای هوشمند
مو بمو از خود جدا باید فکند
زین به پشت مرکب توفیق کن
پس طواف کعبه تحقیق کن
از جهت بگذر که اینجا کبریاست
خود بهرجائی که روآری خداست
کعبه مردان نه از آب و گلست
طالب دل شو که بیت الله دلست
گر ز معنی بایدت سرمایه ای
بهتر از دانش ندانم مایه ای
آشنا باید در این دریای ژرف
یاد گیر این نکته حرفاً بعد حرف
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۲ - در بیان معرفت توحید
چون مسافر گشتی اندر راه دین
صدق باشد مرکب و رهبر یقین
باز کن چشم خرد را پیش و پس
عقل فرزانه تورا استاد بس
نفی کن اثبات هر موجود را
تا بدانی هستی معبود را
چون یقین شد کافر نیند خداست
ذات پاکش را مگو چون و چراست
حضرت او برتر از حد و مثال
درنگنجد صورت و وهم و خیال
بی بدایت بوده ذات او نخست
بی نهایت همچنان باشد درست
وصف خود کرد و بدان موصوف شد
نام خود کرد و بدان معروف شد
او به خود هست و همه هستی از اوست
نیست آمد هرچه آمد جمله اوست
ذات او را نیست نقصان و زوال
نی سکون و نی تحرک را مجال
در کمال لایزالی کاملست
بی جهت هرجا که جوئی حاصلست
در دو عالم هیچ کس همتاش نیست
همچو عالم پستی و بالاش نیست
دانش عامی ندارد زین گذر
اهل صورت را تمامست این قدر
رهروان کز ملک معنی آگهند
کشتگان خنجر الا الله اند
از دو کون آزاد و از خود بی نشان
در فنای کل شده دامن کشان
محو بینند آنچه غیر حق بود
نیستی شان زین سبب مطلق بود
هرچه باشد از نهایتها که هست
جمله را در نور حق یابند و بس
از فنای خویشتن یکتا شده
جمله در حق هم بحق بینا شده
چون رسد آنجا همه گردد مراد
دور از این معنی حلول و اتحاد
هوشیار و مست و گویا و خموش
گاه جمله چشم و گاهی جمله گوش
نور حق در سر او پیدا شده
او ز سر خویشتن یکتا شده
هرکه او از بند خود آزاد نیست
دار ملک وحدتش آبادنیست
سر توحید آن زمان گردد عیان
کز قفس یابد رهائی مرغ جان
بگذرد از گلخن طبع و حواس
نی خیال و وهم بیند نی قیاس
نفس رعنا را ببرد دست و پای
عقل دور اندیش را ماند بجای
هر دو عالم با همه شادی و غم
غرقه گرداند بدریای عدم
چون بیاسود از گرامی مرکبش
در بر معشوق خود باداش و بس
تا بدانی هر که رفت آنجا رسید
با کسی کاو دیدۀ دارد پدید
ای بسی دانا که گفت این سر گذشت
سر فرو آورد و حیران درگذشت
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۵ - در بیان نفس اماره گوید
از مقام سرکشی بیرون برش
مار اماره است میزن بر سرش
نفس بد فرمای از آنجا چون گذشت
در طریق بندگی لوامه گشت
گه رود در کوی طاعت پارسا
گه شود قلاش بازار هوا
زین مقام ار یک نفس بالا شود
مطمئنه گردد و زیبا شود
چون برون شد از هوای خاک و آب
هر زمانش ارجعی آمد خطاب
نفس را این هر سه وصف آمد عیان
آنچه اسرار است ناید بر زبان
گرچه گفتند این معانی نارواست
با تو رمزی باز گویم از کجاست
روح حیوانی بد اول نام او
در وجود آدمی آرام او
روح قدسی چون بدو سایه فکند
شد ز الهام الهی سربلند
گفتگویش داد و نفسش نام کرد
از بدو نیکش همه اعلام کرد
نفس تو چون مرکب جان و دلست
راه بی مرکب بریدن مشکلست
پاسبان مرکب خود باش و خیز
تا سوار آئی به روز رستخیز
دانش نفس ار نباشد حاصلت
کی خبر یابی تو از جان و دلت
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۳ - در بیان قرب و بعد و کیفیت آن
از حجاب نفس ظلمانی برآی
تا شوی شایسته ی قرب خدای
آفتاب از آسمان پیدا نمود
چشم نابینا نمی بیند چه سود
ای که چشمت را به معنی نور نیست
نزد حق شو حق ز بنده دورنیست
ای به ما از ما به ما نزدیکتر
داند آنکس کو ز خود دارد خبر
تا ز قرب و بعد برناری نفس
زانکه این علت همه خار است و بس
این همه مغز است اینجا پوست نی
دوست را پروای نام دوست نی
نور حق پیداست لکن جیب تست
دیده ی حق بین بباید از نخست
قرب حق دوری تست از بود خویش
بی زیان خود نیابی سود خویش
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۱ - در بیان غیبت و حضور میفرماید
محو کن نقش خود از روی ورق
تا بخوانی آیت اثبات حق
هان حسینی قصه را کوتاه کن
بی حسینی عزم آن درگاه کن
حاصل الامر آفت خود هم توئی
نور حق پیداست نامحرم توئی
ای به پستی مانده از بالا مپرس
تیغ لا نارانده از الّا مپرس
در کمال خود چو باشی پایبند
آخر از نور یقین شو بهره مند
عقل فرزانه چو هستت همنشین
بازیابی نکته ی علم الیقین
چون گذشتی در ره دانش به چُست
خود به بینی آنچه دانستی نخست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۲ - در علم الیقین و عین الیقین میفرماید
دیده باطن اگر بینا شود
آنچه پنهان خواندۀ پیدا شود
سر وحدت را به بینی بی بیان
عین عین اینجا فرو شد در بیان
آنکه در بحر حقیقت راه یافت
گوهر حق الیقین ناگاه یافت
از دو کون آزاد و از خود هم برست
مرغ آن بر شاخ اَو اَدنی نشست
آنچه علم و عین از او دارد نشان
بی نشان شد نزد او دامن کشان
گنج حق را جان پاک او امین
این بود دیباچه حق الیقین
خاص در علم الیقین و خاص خاص
دیده در عین الیقین از خود خلاص
منظر حق الیقین والاتر است
این سعادت انبیا را در خوراست
گر حقیقت پرسی از حق الیقین
در مقام لی مَعَ اللّه باز بین
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۳ - در بیان قید در مقام تمکین
ای اسیر خود حجاب خود توئی
پاک باید دامن از گرد دوئی
جان چو پروانه بروی شمع ب اش
آنگهی در بزم وحدت جمع باش
یک دل و صد آرزویش مشکل است
یک مرادت بس بود چون یک دلست
هر کرا در دل پریشانی کشد
زود بنیادش ب ه ویرانی کشد
جان عاشق جمع در عین بقاست
مرغ آزاد است و باز آشناست
تفرقه در بندگی پیدا شود
زانکه بازارت پر از غوغا شود
تفرقه ز احوال حق آمد پدید
جمع گشت آنکه به اوصافش رسید
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۷ - در بیان سماع و کیفیت آن میفرماید
صبحدم بر کف نهادم جام عشق
تا شدم سرمست و بی آرام عشق
دل که در دستم نیامد دامنش
چون شفق در خون زدم پیراهنش
در مشام جانم آمد بوی دوست
چون ملک چرخی زدم در کوی دوست
ساقی آمد جام جان افروزداد
بلبلان را مژده نوروز داد
عندلیب باغ شوق از وصف اوست
اهل مجلس را برون آرد ز پوست
هر یک از مستی نوائی ساخته
غلغلی در عرش و فرش انداخته
گرد هستیها ز دامن توخته
پای همت بر دو عالم کوفته
از میان برخاسته گفت و شنود
رهروان غیب در عین شهود
حاضران جمع یک رنگ آمده
شیشه اغیار بر سنگ آمده
حاجیان کعبه صدق و صفا
بسته احرام از بیابان وفا
در حریم قدس مرغان حرم
کرده هنگام نوا از سر قدم
ای ندانسته بجز نام سماع
حال بیحاصلت هنگام سماع
خوب گفتند آن خداوندان حال
نیست نفس زنده را این می حلال
صدهزار آشفته اینجا گمره است
مبتدی را زین سخن دوری به است
نی سماع اندیشه طبع و هواست
تا برون نائی از این ره کی رواست
بی تکلف چون درآید رد مکن
حالت مستان بجهد خود مکن
تا برعنائی نکوبی دست و پا
زانکه این فسق است در راه خدا
در سماعت مژده جانان رسد
بوی پیراهن سوی کنعان رسد
این مفرح بهر هر مخمور نیست
لایق آن جز دل پرنور نیست
این طریق پاکبازان خداست
نی محل مشت زرق بیحیاست
عالمی آشفته سودای اوست
پاک از این بد گوهران دریای اوست
این گدایان را که بینی بی خبر
خود پرستانند از اینها درگذر
مرد معنی را طلب کن زینهار
اهل صورت را نباشد اختیار
این همه جغدان این ویرانه اند
از نوای بلبلان بیگانه اند
از تکلف خویشتن بر تافته
حاش لله گر نشانی یافته
رسم و عادت را روش پنداشته
مذهب مردان دین بگذاشته
خرقۀ را دام لقمه ساخته
بهرنانی دین و دنیا باخته
ای برای نام رفته جنگشان
خصمشان روز قیامت ننگشان
دور از این صورت نمایان گدا
گر بمعنی یابدار راه خدا
دامن یک بنده آزاد گیر
از حسینی این نصیحت یاد گیر
جهد میکن تا بگوش معنوی
هرچه من گفتم هم از خودبشنوی
بر در دل معتکف باش ای پسر
یاد میدارم من این پند از پدر
علت بس مشکل آمد بود تو
ورنه سهلست از تو تا مقصود تو
ساقیا جام صبوحی در خوراست
کز می دوشین خمارم در سراست
وقت آن آمد که از آب و گلی
در هوای صبحدم سازی تلی
خیز تا یک دم دو جیحون در کشیم
خط می در ربع مسکون در کشیم
قیل و قال ما ندارد رونقی
بحر می بینی برافکن زورقی
گر همه دریا در این زورق خوری
باشد این کشتی بپایانی بری
چونکه نه دریا ماند و نه زورقت
گوهری بخشد محیط مطلقت
عالمی بینی ز دل بیدل همه
طالب دریا و بر ساحل همه
ساقیا می ده که این افسانه بود
هرچه گفتم وصف این خمخانه بود
رطل ما بستان لبالب بازده
پس سقیهم ربهم آواز ده
گر فتوحی بی تکلف میرسد
مدعی را کی تصرف میرسد
در خراباتی که این می میدهند
قیمت صد جان بیک جو میدهند
شبروی کردم در این راه مخوف
تا مگر یابم بسرحد وقوف
مرکب از توفیق حق میتاختم
جز تحیر منزلی نشناختم
چون بدانستم که حیرت در ره است
پس یقینم شد که خاموشی به است
طول و عرضی خواستم این نامه را
مصلحت نامد شکسته خامه را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
ضعف طالع برده از من قوت تدبیر را
بر نتابد از خرابی خانه ام تعمیر را
گر چنین شاداب از خون شهیدان می شود
آب پیکان سبز خواهد کرد چو تیر را
کی دگر از خانه ی چشمم قدم بیرون نهی
زآستانت بردم آنجا خاک دامن گیر را
ما زقید او نمی خواهیم پا بیرون نهیم
و رنه در بازست دایم خانه ی زنجیر را
هر نفس بی اختیار از سینه می آید به لب
ناله ی گرمی که آتش می زند تأثیر را
چشم مستت شوخی و بی باکی از حد می برد
گرچه می بیند به فرق خویشتن شمشیر را
انتظار ساغر از ساقی مکش دیگر، کلیم
فکر خود کن کس نمی ریزد به خاک اکسیر را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
منم بکنج قناعت رمیده از درها
بخویش بسته ز نقش حصیر زیورها
غبار خاطر خود گرد هم بسیل سرشگ
شود ببحر گل آلود آب گوهرها
بمن عداوت گردون بجا بود، تا کی
نشان ناوک آهم شوند اخترها
مسلم است مرا دعوی وفاداری
خجل ز داغ وفای منند محضرها
زجام لاله و گل قطره ای نریزد می
تمام حیرتم از این شکسته ساغرها
ز بد نهادی ابنای این زمان چه عجب
که شیر باز شود خون بطبع مادرها
بهیچ بزم نرفتم که روی دل بینم
منم سپند و مجالس تمام مجمرها
اگر نه در غم عشقت زنند سر بر سنگ
چرا چنین شده مودار کاسه سرها
بس است بهر رمیدن ز خویش و قوم کلیم
هر آنچه یوسف دیدست از برادرها