عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - ای خروس
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۷ - مدح ابوالفضایل
بوالفضایل که سیدیست اصیل
زهره شیر دارد و تن پیل
کارها دیده بزمها خورده
کامها رانده رزمها کرده
فخر گردان و تاج را دانست
زو دل شاه سخت شادانست
شاه را طبع در نشاط آرد
می که با او خورند بگوارد
چشم بد دور صورتی دارد
که شجاعت ازو همی بارد
بزم را چون پگاه برخیزد
عشرتی از میان برانگیزد
ساغر بوالفضایلی بر کف
برود چون مبارزان بر صف
دوستگانی دهد ندیمان را
بر فروزد دل کریمان را
مست گردد چو پیل با یک و پنج
نقل سازد ز نارسیده ترنج
عیب او نیز یاد خواهم کرد
دل خصمانش شاد خواهم کرد
کس نباشد قمار دوست چو او
ز آن همه طایفه هموست همو
خواهد از شاه تا قمار کند
ببرد سیم و در کنار کند
چون حریفان به جمله گرد آیند
سیم ریزند و کیسه بگشایند
نا زده زخم خرمراد او را
بکند صد هزار گونه دعا
باز چون ماند سیم کم شمرد
دست چون بر زد از میان ببرد
چون برد آستین کند پر سیم
ندهد هیچ بورک اینت غنیم
بستهد چون نماند بر خیزد
با حریفان به جمله بستیزد
چون موکل شود بدو فراش
عشوه ها سازد و دهد کرناش
راست گویم ظریف جانوریست
از لطافت به راستی جگریست
چه عجب گر زنانش فتنه شوند
از پس او به شهرها بروند
هیچ زن را به لطف ننوازد
تا همه خانه اش نپردازد
سغبه گردند و دوست گیرندش
جامه و سیم و زر پذیرندش
زهره شیر دارد و تن پیل
کارها دیده بزمها خورده
کامها رانده رزمها کرده
فخر گردان و تاج را دانست
زو دل شاه سخت شادانست
شاه را طبع در نشاط آرد
می که با او خورند بگوارد
چشم بد دور صورتی دارد
که شجاعت ازو همی بارد
بزم را چون پگاه برخیزد
عشرتی از میان برانگیزد
ساغر بوالفضایلی بر کف
برود چون مبارزان بر صف
دوستگانی دهد ندیمان را
بر فروزد دل کریمان را
مست گردد چو پیل با یک و پنج
نقل سازد ز نارسیده ترنج
عیب او نیز یاد خواهم کرد
دل خصمانش شاد خواهم کرد
کس نباشد قمار دوست چو او
ز آن همه طایفه هموست همو
خواهد از شاه تا قمار کند
ببرد سیم و در کنار کند
چون حریفان به جمله گرد آیند
سیم ریزند و کیسه بگشایند
نا زده زخم خرمراد او را
بکند صد هزار گونه دعا
باز چون ماند سیم کم شمرد
دست چون بر زد از میان ببرد
چون برد آستین کند پر سیم
ندهد هیچ بورک اینت غنیم
بستهد چون نماند بر خیزد
با حریفان به جمله بستیزد
چون موکل شود بدو فراش
عشوه ها سازد و دهد کرناش
راست گویم ظریف جانوریست
از لطافت به راستی جگریست
چه عجب گر زنانش فتنه شوند
از پس او به شهرها بروند
هیچ زن را به لطف ننوازد
تا همه خانه اش نپردازد
سغبه گردند و دوست گیرندش
جامه و سیم و زر پذیرندش
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - صفت محمد نایی
لحن نای محمد نایی
ارغنونی بود به تنهایی
چون به سر نای او درافتد دم
شاد گردد دلی که دارد غم
نغمه او چو جان بیفزاید
گر نثارش کنند جان شاید
راحت آن ساعتست کو از خشم
مهره بازی کند به پلک دو چشم
امر و نهی از امارتش خیزد
زر و در از عبارتش ریزد
مطربان را به جمله گرد آرد
پرده از پیش صفه بردارد
ناصر کل دوان شود هر سو
لت و سیلی روان شود هر سو
آن خر کون دریده بیرو را
بزند . . . خواره بانو را
زین همه زخم و چوب بند و جرس
غرض او بر آش باشد و بس
گر نه زین روسبی و آن گنده
نبود حاصلی مگر خنده
قلتبان چون گرفت خشم و لجاج
زود گردد روان ز هر سو کاج
چون ببیند ز خره دانگانه
جمله دارد فدای او خانه
در همه حال سیم دارد دوست
قلتبانی از آتش عادت و خوست
ارغنونی بود به تنهایی
چون به سر نای او درافتد دم
شاد گردد دلی که دارد غم
نغمه او چو جان بیفزاید
گر نثارش کنند جان شاید
راحت آن ساعتست کو از خشم
مهره بازی کند به پلک دو چشم
امر و نهی از امارتش خیزد
زر و در از عبارتش ریزد
مطربان را به جمله گرد آرد
پرده از پیش صفه بردارد
ناصر کل دوان شود هر سو
لت و سیلی روان شود هر سو
آن خر کون دریده بیرو را
بزند . . . خواره بانو را
زین همه زخم و چوب بند و جرس
غرض او بر آش باشد و بس
گر نه زین روسبی و آن گنده
نبود حاصلی مگر خنده
قلتبان چون گرفت خشم و لجاج
زود گردد روان ز هر سو کاج
چون ببیند ز خره دانگانه
جمله دارد فدای او خانه
در همه حال سیم دارد دوست
قلتبانی از آتش عادت و خوست
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - صفت عثمان خواننده
باز عثمان عندلیب آواز
کرده از قول جادویی آغاز
دست زد چون به خفچه ایقاع
بگذراند ز اوج چرخ سماع
بانگ ناگه چو بر سرود زند
آتش اندر دماغ عود زند
خواجه ناگه چو در سماع آید
عشرت و خرمی بیفزاید
ساتگینی بزرگتر خواهد
زو سرود و سماع درخواهد
خواهد از وی زمان زمان بازی
گاهگاهش کند هم آوازی
گر نبودی گریز پای و دنس
بزم ها را چو او نبودی کس
مطربان را به هم بر آغالد
از میانه سبک برون کالد
تا کند گنده ای درشت به کف
راست با هره ای چو چنبر دف
تا بخسبد به کنجی اندر مست
با یکی قحبه کلنده کست
هرگز آن شوخ دیده بی شرم
زلت خادمان نگردد نرم
آن کسانی که دشمن اویند
بیهده چیزکی نمی گویند
آنچه گویند من چرا گویم
عیب آن بی هنر چرا جویم
او نبوده ست کودک نیکو
خوش نبوده ست لحن و نغمت او
به سرای کجک نرفته است او
مست هرگز به شب نخفته است او
گرد بازار و کوی گم گشتست
به سر مرغزار بگذشته ست
من سخن گر همی نگردانم
وز طریقی دگر همی رانم
حلقه گوش او همی گوید
که زبان زین سخن چه می جوید
یک اشارت کفایتست او را
بنده را درخورست زخم عصا
کرده از قول جادویی آغاز
دست زد چون به خفچه ایقاع
بگذراند ز اوج چرخ سماع
بانگ ناگه چو بر سرود زند
آتش اندر دماغ عود زند
خواجه ناگه چو در سماع آید
عشرت و خرمی بیفزاید
ساتگینی بزرگتر خواهد
زو سرود و سماع درخواهد
خواهد از وی زمان زمان بازی
گاهگاهش کند هم آوازی
گر نبودی گریز پای و دنس
بزم ها را چو او نبودی کس
مطربان را به هم بر آغالد
از میانه سبک برون کالد
تا کند گنده ای درشت به کف
راست با هره ای چو چنبر دف
تا بخسبد به کنجی اندر مست
با یکی قحبه کلنده کست
هرگز آن شوخ دیده بی شرم
زلت خادمان نگردد نرم
آن کسانی که دشمن اویند
بیهده چیزکی نمی گویند
آنچه گویند من چرا گویم
عیب آن بی هنر چرا جویم
او نبوده ست کودک نیکو
خوش نبوده ست لحن و نغمت او
به سرای کجک نرفته است او
مست هرگز به شب نخفته است او
گرد بازار و کوی گم گشتست
به سر مرغزار بگذشته ست
من سخن گر همی نگردانم
وز طریقی دگر همی رانم
حلقه گوش او همی گوید
که زبان زین سخن چه می جوید
یک اشارت کفایتست او را
بنده را درخورست زخم عصا
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - صفت اسفندیار چنگی
چنگ اسفندیار چنگی باز
با دل و جان ز عیش گوید راز
راست گویی هزار دستانیست
مجلس از لحن او گلستانیست
خوش زن و خوش سرود و خوش قواد
خوش سماعی کند همی به مراد
لیکن آن روسپی زن بی باک
هر چه یابد همه ببازد پاک
شاه خلعت دهدش در پوشد
چون برون شد ز کوشک بفروشد
لتره ای بر تن و یکی بر سر
کفش آن پای دیگر این دیگر
تن خویش از دروغ بفریبد
یک زمان از قمار نشکیبد
چون نشست و قمار در پیوست
از بغل که بریده بادش دست
جام ها را گرو کند به قمار
برود قلتبان به یک شلوار
چنگ بفروشد و ندارد ننگ
عاریت خواهد از حریفان چنگ
از خرابات چون بخوانندش
روی ناشسته میدوانندش
شوله برداشته دوان چون سگ
از پس او مجاهران در تگ
چون سگ قلتبان همی پوید
با خود او نرم نرم می گوید
پدرم خسرو سگابادی
بگذرانید عمر در شادی
جامه های نهاده تو بر تو
زآن نپوشد مگر که نو بر نو
بیشتر گر نکویمش باری
باشدش ده هزار دیناری
پس هشتاد و پنج خرم و شاد
ملک الموت ازو نیارد یاد
من بدبخت مانده بی برگم
آرزومند یک شکم مرگم
یارب آن مژده ام که آرد یاد
کان گرانی روان به مالک داد
تا من آن چارپا به زخم آرم
حق آن پیر مرد بگزارم
شاد و خرم کنم روانش را
ندهم هیچ بچگانش را
مردمان سخت گمرهند همه
پند بی منفعت دهند همه
ای عجب هر که او بخواهد مرد
جز قمار از جهان چه خواهد برد
با دل و جان ز عیش گوید راز
راست گویی هزار دستانیست
مجلس از لحن او گلستانیست
خوش زن و خوش سرود و خوش قواد
خوش سماعی کند همی به مراد
لیکن آن روسپی زن بی باک
هر چه یابد همه ببازد پاک
شاه خلعت دهدش در پوشد
چون برون شد ز کوشک بفروشد
لتره ای بر تن و یکی بر سر
کفش آن پای دیگر این دیگر
تن خویش از دروغ بفریبد
یک زمان از قمار نشکیبد
چون نشست و قمار در پیوست
از بغل که بریده بادش دست
جام ها را گرو کند به قمار
برود قلتبان به یک شلوار
چنگ بفروشد و ندارد ننگ
عاریت خواهد از حریفان چنگ
از خرابات چون بخوانندش
روی ناشسته میدوانندش
شوله برداشته دوان چون سگ
از پس او مجاهران در تگ
چون سگ قلتبان همی پوید
با خود او نرم نرم می گوید
پدرم خسرو سگابادی
بگذرانید عمر در شادی
جامه های نهاده تو بر تو
زآن نپوشد مگر که نو بر نو
بیشتر گر نکویمش باری
باشدش ده هزار دیناری
پس هشتاد و پنج خرم و شاد
ملک الموت ازو نیارد یاد
من بدبخت مانده بی برگم
آرزومند یک شکم مرگم
یارب آن مژده ام که آرد یاد
کان گرانی روان به مالک داد
تا من آن چارپا به زخم آرم
حق آن پیر مرد بگزارم
شاد و خرم کنم روانش را
ندهم هیچ بچگانش را
مردمان سخت گمرهند همه
پند بی منفعت دهند همه
ای عجب هر که او بخواهد مرد
جز قمار از جهان چه خواهد برد
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۸ - صفت کودک جعبه زن
جعبه کودک خویش دلکش
راه اشکر همی سراید خوش
چون فرو راند زخمه بر جعبه
هر که بشنید گرددش سغبه
یک زمانی سماع گرم کند
دل سخت از نشاط نرم کند
پس بگیرد دلش ز انبوهی
فکند در میان دو کوهی
خیره با خویشتن همی گوید
چون ببیند رهی فرو موید
سر ببندد بهانه ها سازد
سوی کردانه ناگهان تازد
سیمکی کهنه بنهد اندر پیش
شرم نایدش زآن دو گیسوی خویش
به کف آرد نبیند کاسی را
بدهد او به دور طاسی را
کار و باری چنین فرو سازد
پیش معشوق جعبه بنوازد
او نشسته میان قلاشان
که درآیند زود فراشان
اول آشفته را برون آرند
شکرش با گرفته خون آرند
باز گشته به روسپی خانه
کرده خون را ز بیم دیوانه
عین عین کرده چشم را به دروغ
راست مانند گاو جسته زیوغ
چون بپیش شه اندر آرندش
اندر آن پایگه بدارندش
روی از آژنگ همچو طفطفه ای
بر خود افکنده کرم هفهفه ای
شه ترنجی زند به رویش بر
کند از خون روی مویش تر
چون بدان زخم بشکند بینیش
بوالعجب گشت صورتی بینیش
روی پر گرد و بینی اندر خون
بر خزیده دو دیده ملعون
آبش از دیده آمدن گیرد
جعبه برگیرد و زدن گیرد
عذرها خواهدش سبک عثمان
درد او را کند سبک درمان
دل او خوش کند به یاری لک
تا شود نرم و راست گردد رگ
بکنند این همه ندارد سود
روز دیگر همان بخواهد بود
نشنود باز آنچه عادت اوست
ار شود باز از آن سعادت اوست
آنچه او را دهد به زودی شاه
هیچ خاطر بدان نیابد راه
هر چه از جود شه به کف کند او
در خرابات ها تلف کند او
روز کوریش هیچ کم نشود
نشد او نیکبخت وهم نشود
راه اشکر همی سراید خوش
چون فرو راند زخمه بر جعبه
هر که بشنید گرددش سغبه
یک زمانی سماع گرم کند
دل سخت از نشاط نرم کند
پس بگیرد دلش ز انبوهی
فکند در میان دو کوهی
خیره با خویشتن همی گوید
چون ببیند رهی فرو موید
سر ببندد بهانه ها سازد
سوی کردانه ناگهان تازد
سیمکی کهنه بنهد اندر پیش
شرم نایدش زآن دو گیسوی خویش
به کف آرد نبیند کاسی را
بدهد او به دور طاسی را
کار و باری چنین فرو سازد
پیش معشوق جعبه بنوازد
او نشسته میان قلاشان
که درآیند زود فراشان
اول آشفته را برون آرند
شکرش با گرفته خون آرند
باز گشته به روسپی خانه
کرده خون را ز بیم دیوانه
عین عین کرده چشم را به دروغ
راست مانند گاو جسته زیوغ
چون بپیش شه اندر آرندش
اندر آن پایگه بدارندش
روی از آژنگ همچو طفطفه ای
بر خود افکنده کرم هفهفه ای
شه ترنجی زند به رویش بر
کند از خون روی مویش تر
چون بدان زخم بشکند بینیش
بوالعجب گشت صورتی بینیش
روی پر گرد و بینی اندر خون
بر خزیده دو دیده ملعون
آبش از دیده آمدن گیرد
جعبه برگیرد و زدن گیرد
عذرها خواهدش سبک عثمان
درد او را کند سبک درمان
دل او خوش کند به یاری لک
تا شود نرم و راست گردد رگ
بکنند این همه ندارد سود
روز دیگر همان بخواهد بود
نشنود باز آنچه عادت اوست
ار شود باز از آن سعادت اوست
آنچه او را دهد به زودی شاه
هیچ خاطر بدان نیابد راه
هر چه از جود شه به کف کند او
در خرابات ها تلف کند او
روز کوریش هیچ کم نشود
نشد او نیکبخت وهم نشود
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - صفت بانوی قوال
بانو آن نادر جهان بسرود
حمله آورد بر بریشم رود
از بر آواز در سر افکندست
به گلو مقنعه در افکندست
گفتمی هست دختر لرزان
گر نبودیش نرخ سخت ارزان
دارد او همت و طریقه آن
که نباشدش خانه بی مهمان
بی ده آزاد مرد ننشیند
که صلاح خود اندر آن بیند
کند آماده کار ایشان زود
خوش کند روزگار ایشان زود
شویش آن شیر مرد سرهنگی
نکند هیچگونه دلتنگی
بیش و کم دیده است و باخته ای
واقفی نیک و بد شناخته ای
چشم بر کارها فرو گیرد
کوه خواهد که حلم او گیرد
نیکنام است و رشک نشناسد
که ز دزد و عسس بنهراسد
غیرت رنگ و جنگ و جوشش نیست
جز غم خوردنی و پوشش نیست
چون شتر بر گرفت راه دره
خویشتن خفته سازد اینت سره
با دل خویش گوید ای عجبی
نیست کس راز مردمان ادبی
در هم افتاده اند چون خر و گاو
همه با یکدیگر بکاوا کاو
از میانه عوی برآورده
رشک را دست موزه ای کرده
زآن بضاعت کزو نگردد کم
چه خورد ریش گاو رشگن غم
ور شود نیز وقتی آلوده
چه دهد دل به رنج بیهوده
خیره ویحک چرا شود غمناک
چون به مشتی دو آب گردد پاک
این همه چیزها گران نبود
بچه باید که در میان نبود
ور بود هم چرا بود در تاب
نه بریده شدست تخم سداب
سرخ سر خود چرا رود به رهی
که شود زو پدید سرسیهی
گیرد او بر نشسته ایمن بود
بر هنر لاخ و لخ چنین فرمود
لاجرم خانه ایست آماده
برهم آمیخته نر و ماده
در گشاده ست و پیشگه رفت
این نشسته ست وان دگر خفته
منت گفتم یقین بدان ای دوست
که همه دول خانه خانه اوست
این همه هزل بود و بازی بود
آنچه گفتم همه مجازی بود
من ازین نوع طیبتی کردم
آن نه از بهر ریبتی کردم
گفتمش بنگرم چه رنگ آرد
روی نیکو به سوی چنگ آرد
سرفراز و شگرف و عیارست
جلد و شوخ و ظریف و تندارست
او به هر کار بس به اندام است
هم نکو روی و نکو نام است
سخت شلوار بند و پاکیزه ست
ممکن آید که نیکو دوشیزه ست
وآنچه گفتم همه درست ترست
که به خوبی زبیده دگرست
وآنکه بر آخری رسد مجلس
شود از عقل هر کسی مفلس
حمله آورد بر بریشم رود
از بر آواز در سر افکندست
به گلو مقنعه در افکندست
گفتمی هست دختر لرزان
گر نبودیش نرخ سخت ارزان
دارد او همت و طریقه آن
که نباشدش خانه بی مهمان
بی ده آزاد مرد ننشیند
که صلاح خود اندر آن بیند
کند آماده کار ایشان زود
خوش کند روزگار ایشان زود
شویش آن شیر مرد سرهنگی
نکند هیچگونه دلتنگی
بیش و کم دیده است و باخته ای
واقفی نیک و بد شناخته ای
چشم بر کارها فرو گیرد
کوه خواهد که حلم او گیرد
نیکنام است و رشک نشناسد
که ز دزد و عسس بنهراسد
غیرت رنگ و جنگ و جوشش نیست
جز غم خوردنی و پوشش نیست
چون شتر بر گرفت راه دره
خویشتن خفته سازد اینت سره
با دل خویش گوید ای عجبی
نیست کس راز مردمان ادبی
در هم افتاده اند چون خر و گاو
همه با یکدیگر بکاوا کاو
از میانه عوی برآورده
رشک را دست موزه ای کرده
زآن بضاعت کزو نگردد کم
چه خورد ریش گاو رشگن غم
ور شود نیز وقتی آلوده
چه دهد دل به رنج بیهوده
خیره ویحک چرا شود غمناک
چون به مشتی دو آب گردد پاک
این همه چیزها گران نبود
بچه باید که در میان نبود
ور بود هم چرا بود در تاب
نه بریده شدست تخم سداب
سرخ سر خود چرا رود به رهی
که شود زو پدید سرسیهی
گیرد او بر نشسته ایمن بود
بر هنر لاخ و لخ چنین فرمود
لاجرم خانه ایست آماده
برهم آمیخته نر و ماده
در گشاده ست و پیشگه رفت
این نشسته ست وان دگر خفته
منت گفتم یقین بدان ای دوست
که همه دول خانه خانه اوست
این همه هزل بود و بازی بود
آنچه گفتم همه مجازی بود
من ازین نوع طیبتی کردم
آن نه از بهر ریبتی کردم
گفتمش بنگرم چه رنگ آرد
روی نیکو به سوی چنگ آرد
سرفراز و شگرف و عیارست
جلد و شوخ و ظریف و تندارست
او به هر کار بس به اندام است
هم نکو روی و نکو نام است
سخت شلوار بند و پاکیزه ست
ممکن آید که نیکو دوشیزه ست
وآنچه گفتم همه درست ترست
که به خوبی زبیده دگرست
وآنکه بر آخری رسد مجلس
شود از عقل هر کسی مفلس
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - صفت ماهوک رقاص
ماهوک در میان چو در گردد
مجلس از خرمی دگر گردد
طقطق پای او چو برخیزد
شادی و لهو در هم آمیزد
بس نشاطی و مجلسی طیبی است
عیش را و نشاط را سببی است
مادر قحبه را نکو خلف است
روسپی زاده را نکو علف است
نرخری گر به پشت ماده خری
بر جهد و افتدش بر او نظری
باز ماند دو دست او از کار
آب گیرد دهانش در شلوار
بوالفضایل بر او نهد دیده
راست چون مردمان نادیده
مجلس از خرمی دگر گردد
طقطق پای او چو برخیزد
شادی و لهو در هم آمیزد
بس نشاطی و مجلسی طیبی است
عیش را و نشاط را سببی است
مادر قحبه را نکو خلف است
روسپی زاده را نکو علف است
نرخری گر به پشت ماده خری
بر جهد و افتدش بر او نظری
باز ماند دو دست او از کار
آب گیرد دهانش در شلوار
بوالفضایل بر او نهد دیده
راست چون مردمان نادیده
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۰
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴