عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - گفتگو از روشنان فلکی و سیاهکاری آنان
چو سوده دوده به روی هوا برافشانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
سپهر گردان بس چشم ها گشاید باز
که چشم های جهان را همه بخسبانند
از آن سبیکه زر کافتاب گویندش
زند ستامی کانرا ستارگان خوانند
چنان گمان بودم کآسیای گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانند
ز آب دیده گریان چو تیغم آب دهند
کز آتش دل سوزان مرا بتفسانند
کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان
چو شوشه رزم اندر بلا بپیچانند
گرفتم انس به غم ها و اندهان گر چند
منازغان چو دل و زندگانی و جانند
دمادمند و نیابند بر تنم پیدا
به ریگ تافته بر قطره های بارانند
بدین فروخته رویان نگه کنم که همی
به نور طبعی روی زمین فروزانند
سپهبدان برآشفته لشکری گشتند
چنانکه خواهند از هر سویی همی رانند
گمان مبر که مگر طبع های مختلفند
گمان مبر که همه طبع ها برنجانند
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند
هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند
غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند
به شکل همجنس از با بهانه همجنسند
به نور همسان و ز فعل ها نه همسانند
به هر قدم حکم روزگار و گردونند
به هر نظر سبب آشکار و پنهانند
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
کجا توانم جستن که تیز پایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند
اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت
که تیره شب را بر فرق قوس پیکانند
روا بود که ازین اختران گله نکنم
که بی گمان همه فرمانبران یزدانند
ز اهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوی و طبع ستوران ماده را مانند
گر به رحمت ایشان فریفته نشوی
نکو نگر که همه اندک و فراوانند
مخواه تابش از ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر از ایشان اگر همه کانند
به جان خرند قصاید ز من خردمندان
اگر چه طبع مرا زان کلام ارزانند
ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
ستارگان را مانند و جاودان مانند
زمانه گفته من حفظ کرد و نزدیکست
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند
چنان که بیضه عنبر به بوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه مسعود سعد سلمانند
فروغ آتش روشن ز دود بنشانند
سپهر گردان بس چشم ها گشاید باز
که چشم های جهان را همه بخسبانند
از آن سبیکه زر کافتاب گویندش
زند ستامی کانرا ستارگان خوانند
چنان گمان بودم کآسیای گردون را
همی به تیزی بر فرق من بگردانند
ز آب دیده گریان چو تیغم آب دهند
کز آتش دل سوزان مرا بتفسانند
کنند رویم همرنگ برگ رز به خزان
چو شوشه رزم اندر بلا بپیچانند
گرفتم انس به غم ها و اندهان گر چند
منازغان چو دل و زندگانی و جانند
دمادمند و نیابند بر تنم پیدا
به ریگ تافته بر قطره های بارانند
بدین فروخته رویان نگه کنم که همی
به نور طبعی روی زمین فروزانند
سپهبدان برآشفته لشکری گشتند
چنانکه خواهند از هر سویی همی رانند
گمان مبر که مگر طبع های مختلفند
گمان مبر که همه طبع ها برنجانند
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند
هلاک و عیش و بد و نیک و شدت و فرجند
غم و سرور و کم و بیش و درد و درمانند
به شکل همجنس از با بهانه همجنسند
به نور همسان و ز فعل ها نه همسانند
به هر قدم حکم روزگار و گردونند
به هر نظر سبب آشکار و پنهانند
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
همه بلند برآرند پس فرو فکنند
همی فراوان بدهند و باز بستانند
کجا توانم جستن که تیز پایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند
روندگان سپهرند و لنگشان خواهم
ز بهر آنکه مرا رهبران زندانند
اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت
که تیره شب را بر فرق قوس پیکانند
روا بود که ازین اختران گله نکنم
که بی گمان همه فرمانبران یزدانند
ز اهل عصر چه خواهم که اهل عصر همه
به خوی و طبع ستوران ماده را مانند
گر به رحمت ایشان فریفته نشوی
نکو نگر که همه اندک و فراوانند
مخواه تابش از ایشان اگر همه مهرند
مجوی گوهر از ایشان اگر همه کانند
به جان خرند قصاید ز من خردمندان
اگر چه طبع مرا زان کلام ارزانند
ز چرخ عقلم زادند وز جمال و بقا
ستارگان را مانند و جاودان مانند
زمانه گفته من حفظ کرد و نزدیکست
که اخترانش بر آفتاب و مه خوانند
چنان که بیضه عنبر به بوی دریابند
مرا بدانند آنها که شعر من خوانند
محل این سخن سرفراز بشناسند
کسان که سغبه مسعود سعد سلمانند
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح سلطان ظهیرالدوله ابراهیم
شهریارا کردگارت یار باد
بنده تو گبند دوار باد
روز جاهت را سعادت نور باد
شاخ ملکت را جلالت بار باد
عزم جزم تو به حل و عقد ملک
چون ستاره ثابت و سیار باد
طبع و عقلت بحر لؤلؤ موج باد
دست جودت ابر گوهربار باد
نقطه ای باد آسمان گرد درت
رای تو بر گرد او پرگار باد
دولتت را سعی بی تقصیر باد
نصرتت را تیغ بی زنگار باد
زار وقت شادی تو زیر باد
خار وقت جود تو دینار باد
روزهای روشن گیتی همه
بر عدوی تو شبان تار باد
مغز بدخواه تو اندر خاک خفت
دیده اقبال تو بیدار باد
چرخ را با حاسدت آویز باد
بخت را با دشمنت پیکار باد
تارک این زیر چنگ شیر باد
سینه آن پیش نیش مار باد
تیغ و تیرت را به روز کارزار
فتح و نصرت قبضه و سوفار باد
در جهان بر هر جهانگیری ز تو
هر مثالی لشکری جرار باد
صدرت از مه منظران باد آسمان
بزمت از بت پیکران فرخار باد
دست و بازوی تو را در کارزار
فر و زور حیدر کرار باد
رای تو تابنده چون خورشید باد
ملک تو پاینده چون کهسار باد
هر که از شادیت چون گل تازه نیست
همچو شاخ گل دلش پر خار باد
دولتت هر سو که تازی جفت باد
ایزدت هر جا که باشی یار باد
تو عجب داری که من گویم همی
کز جلالت شاه برخوردار باد
کز فلک هر ساعتی گوید ملک
خسرو ابراهیم گیتی دار باد
بنده تو گبند دوار باد
روز جاهت را سعادت نور باد
شاخ ملکت را جلالت بار باد
عزم جزم تو به حل و عقد ملک
چون ستاره ثابت و سیار باد
طبع و عقلت بحر لؤلؤ موج باد
دست جودت ابر گوهربار باد
نقطه ای باد آسمان گرد درت
رای تو بر گرد او پرگار باد
دولتت را سعی بی تقصیر باد
نصرتت را تیغ بی زنگار باد
زار وقت شادی تو زیر باد
خار وقت جود تو دینار باد
روزهای روشن گیتی همه
بر عدوی تو شبان تار باد
مغز بدخواه تو اندر خاک خفت
دیده اقبال تو بیدار باد
چرخ را با حاسدت آویز باد
بخت را با دشمنت پیکار باد
تارک این زیر چنگ شیر باد
سینه آن پیش نیش مار باد
تیغ و تیرت را به روز کارزار
فتح و نصرت قبضه و سوفار باد
در جهان بر هر جهانگیری ز تو
هر مثالی لشکری جرار باد
صدرت از مه منظران باد آسمان
بزمت از بت پیکران فرخار باد
دست و بازوی تو را در کارزار
فر و زور حیدر کرار باد
رای تو تابنده چون خورشید باد
ملک تو پاینده چون کهسار باد
هر که از شادیت چون گل تازه نیست
همچو شاخ گل دلش پر خار باد
دولتت هر سو که تازی جفت باد
ایزدت هر جا که باشی یار باد
تو عجب داری که من گویم همی
کز جلالت شاه برخوردار باد
کز فلک هر ساعتی گوید ملک
خسرو ابراهیم گیتی دار باد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - شکایت
فریاد مرا زین فلک آئینه کردار
کائینه بخت من از او دارد زنگار
آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم من
عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار
گویی که مگر راحت من مهر بتان است
کاسباب وجودش به جهان نیست پدیدار
از گنبد دوار همی خیره بمانم
بس کس که چو من خیره شد از گنبد دوار
بادیم و نداریم همی خیرگی باد
کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار
کوهیم که می پاره نکردیم ز سختی
بادیم که می مانده نگردیم ز رفتار
ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی
وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار
وانگاه به کردار کف خسرو غازی
بی باک بباریم به کهسار و به گلزار
یک فوج همی بینم گم کرده ره خویش
و ایام پریشان ز جهالت چو شب تار
یک قوم همی بینم در خواب جهالت
پیکار ز دانش بر دانش پیکار
هنجار همی بینند از شعر من آری
بینند ز انجم به شب تاری هنجار
چون کژدم خفته شده در بیغله مشغول
بینند خیالاتی در بیهده هموار
من چون ز خیالات بری گشته ام آری
باشد ز خیالات بری مردم هشیار
یک شهر همی بینم بی دانش و بی عقل
افروخته از کبر سر و ساخته بازار
پس چونکه سرافکنده و رنجور بماندست
هر شاخ که از میوه و گل کشت گرانبار
این شعر من از رغم عدو گفتم از ایرا
تا باد نجنبد نفتد میوه ز اشجار
هیهات عدو هست نم شب که شود زو
روی گل و چشم شکفه تازه و بیدار
لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم
ناچیز شوآن نم او جمله به یکبار
بدخواه بگرید چو بخندد به معانی
از گریه نوک قلمم دفتر اشعار
کائینه بخت من از او دارد زنگار
آسیمه شدم هیچ ندانم چکنم من
عاجز شدم و کردم بر عجز خود اقرار
گویی که مگر راحت من مهر بتان است
کاسباب وجودش به جهان نیست پدیدار
از گنبد دوار همی خیره بمانم
بس کس که چو من خیره شد از گنبد دوار
بادیم و نداریم همی خیرگی باد
کوهیم و زر و سیم نداریم چو کهسار
کوهیم که می پاره نکردیم ز سختی
بادیم که می مانده نگردیم ز رفتار
ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی
وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار
وانگاه به کردار کف خسرو غازی
بی باک بباریم به کهسار و به گلزار
یک فوج همی بینم گم کرده ره خویش
و ایام پریشان ز جهالت چو شب تار
یک قوم همی بینم در خواب جهالت
پیکار ز دانش بر دانش پیکار
هنجار همی بینند از شعر من آری
بینند ز انجم به شب تاری هنجار
چون کژدم خفته شده در بیغله مشغول
بینند خیالاتی در بیهده هموار
من چون ز خیالات بری گشته ام آری
باشد ز خیالات بری مردم هشیار
یک شهر همی بینم بی دانش و بی عقل
افروخته از کبر سر و ساخته بازار
پس چونکه سرافکنده و رنجور بماندست
هر شاخ که از میوه و گل کشت گرانبار
این شعر من از رغم عدو گفتم از ایرا
تا باد نجنبد نفتد میوه ز اشجار
هیهات عدو هست نم شب که شود زو
روی گل و چشم شکفه تازه و بیدار
لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم
ناچیز شوآن نم او جمله به یکبار
بدخواه بگرید چو بخندد به معانی
از گریه نوک قلمم دفتر اشعار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - در نصیحت و ستایش منصور بن سعید
چند گویی که نشنوندت راز
چند جویی که می نیابی باز
بد مکن خو که طبع گیرد خو
ناز کم کن که آز گردد ناز
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که بر شوی به فراز
بیشتر کن عزیمت چون برق
در زمانه فکن چو رعد آواز
کمتر از شمع نیستی بفروز
گر سرت را جدا کنند بگاز
راست کن لفظ و استوار بگو
سره کن راه و پس دلیر بتاز
خاک صرفی به قعر مرکز رو
نور محضی به اوج گردون تاز
تا نیابی مراد خویش بکوش
تا نسازد زمانه با تو بساز
گر عقابی مگیر عادت جغد
ور پلنگی مگیر خوی گراز
به کم از قدر خود مشو راضی
بین که گنجشک می نگیرد باز
بر زمین فراخ ده ناورد
بر هوای بلند کن پرواز
گر تو سنگی بلای سختی کش
ور نه ای سنگ بشکن و بگداز
چند باشی به این و آن مشغول
شرم دار و به خویشتن پرداز
از دل و سر مساز سنگ و گهر
هر چه داری ز دل برون انداز
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز
جز بر صاحب اجل منصور
آنکه مهرش برد ز چرخ نماز
در صفت مدح او چو گرد آید
لشکری کش ز عقل باشد ساز
مرکب شکر او چو رعد بکوب
علم وصف او چه مه به فراز
حمله ها بر به طبع تیغ گذار
رزم ها کن به وهم تیرانداز
تو بهی قرعه امید بزن
تو بری مهره مراد بباز
ور نوای مدیح خواهی زد
رود کردار طبع را بنواز
حرز جان تو بس بود ز بلا
مدحت شهریار بنده نواز
پادشاه بوالمظفر ابراهیم
آن زمانه نهاد گردون ساز
آنکه از عدل و جود او به جهان
رنج کوتاه گشت و عمر دراز
ای به هر حال چون عصای کلیم
تیغ برانت مایه اعجاز
مهر مجدی بر آسمان شرف
روز از تو بتافت زیب و براز
نام تو بر نگین دولت نقش
جاه تو بر لباس ملک طراز
شرف دودمان آدم را
به حقیقت تویی و خلق مجاز
صدفم من که در شود به ثبات
هر چه آید مرا به طبع فراز
داریم همچو مشرکان به عذاب
ورچه هرگز نخواندمت انباز
شده از من موافقان رنجور
شده بر من مخالفان طناز
نه غم مدح تو ازین دل کم
نه در سعی تو بر این تن باز
خواستم کز ولایت مهرت
بروم جان مرا نداد جواز
کردم این گفته ها همه موجز
که ستودست در سخن ایجاز
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز
تا بود صبح واشی و نمام
تا بود ساعی و غماز
زین شود باغ طبله عطار
زان شود راغ کلبه بزاز
بر چمن ورد و سرو ماند راست
به رخ و قد لعبتان طراز
همچو ورد طری بتاب و بخند
همچو سرو سهی ببال و بناز
با علو سپهر بادت امر
با سعود زمانه بادت راز
همه فردای تو به از امروز
همه فرجام تو به از آغاز
چند جویی که می نیابی باز
بد مکن خو که طبع گیرد خو
ناز کم کن که آز گردد ناز
از فراز آمدی سبک به نشیب
رنج بینی که بر شوی به فراز
بیشتر کن عزیمت چون برق
در زمانه فکن چو رعد آواز
کمتر از شمع نیستی بفروز
گر سرت را جدا کنند بگاز
راست کن لفظ و استوار بگو
سره کن راه و پس دلیر بتاز
خاک صرفی به قعر مرکز رو
نور محضی به اوج گردون تاز
تا نیابی مراد خویش بکوش
تا نسازد زمانه با تو بساز
گر عقابی مگیر عادت جغد
ور پلنگی مگیر خوی گراز
به کم از قدر خود مشو راضی
بین که گنجشک می نگیرد باز
بر زمین فراخ ده ناورد
بر هوای بلند کن پرواز
گر تو سنگی بلای سختی کش
ور نه ای سنگ بشکن و بگداز
چند باشی به این و آن مشغول
شرم دار و به خویشتن پرداز
از دل و سر مساز سنگ و گهر
هر چه داری ز دل برون انداز
نیز منویس نامه های امید
بیش مفرست رقعه های نیاز
جز بر صاحب اجل منصور
آنکه مهرش برد ز چرخ نماز
در صفت مدح او چو گرد آید
لشکری کش ز عقل باشد ساز
مرکب شکر او چو رعد بکوب
علم وصف او چه مه به فراز
حمله ها بر به طبع تیغ گذار
رزم ها کن به وهم تیرانداز
تو بهی قرعه امید بزن
تو بری مهره مراد بباز
ور نوای مدیح خواهی زد
رود کردار طبع را بنواز
حرز جان تو بس بود ز بلا
مدحت شهریار بنده نواز
پادشاه بوالمظفر ابراهیم
آن زمانه نهاد گردون ساز
آنکه از عدل و جود او به جهان
رنج کوتاه گشت و عمر دراز
ای به هر حال چون عصای کلیم
تیغ برانت مایه اعجاز
مهر مجدی بر آسمان شرف
روز از تو بتافت زیب و براز
نام تو بر نگین دولت نقش
جاه تو بر لباس ملک طراز
شرف دودمان آدم را
به حقیقت تویی و خلق مجاز
صدفم من که در شود به ثبات
هر چه آید مرا به طبع فراز
داریم همچو مشرکان به عذاب
ورچه هرگز نخواندمت انباز
شده از من موافقان رنجور
شده بر من مخالفان طناز
نه غم مدح تو ازین دل کم
نه در سعی تو بر این تن باز
خواستم کز ولایت مهرت
بروم جان مرا نداد جواز
کردم این گفته ها همه موجز
که ستودست در سخن ایجاز
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز
تا بود صبح واشی و نمام
تا بود ساعی و غماز
زین شود باغ طبله عطار
زان شود راغ کلبه بزاز
بر چمن ورد و سرو ماند راست
به رخ و قد لعبتان طراز
همچو ورد طری بتاب و بخند
همچو سرو سهی ببال و بناز
با علو سپهر بادت امر
با سعود زمانه بادت راز
همه فردای تو به از امروز
همه فرجام تو به از آغاز
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - شکوه از روزگار و ناله از زندان
کرد با من زمانه حمله به جنگ
چون مرا بسته دید میدان تنگ
رنج و غم را ز بهر جان و دلم
تیغ پولاد کرد و تیر خدنگ
هر زمانی همی رسد مددش
دو سپه روز و شب ز روم و ز زنگ
زان کشد تیغ صبح هر روزی
که نگشتش گسسته بر من چنگ
گشته ام چون عطارد اندر حوت
ور چه بودم چو ماه در خرچنگ
آتش گوهرم به خاطر و طبع
حبس از آن باشدم همی در سنگ
آب انده ز دیده چندان رفت
تا زد آئینه نشاطم زنگ
آب رویم نماند در رویم
آب مانند کس نبینی رنگ
محنتم همچو دوستان عزیز
هر شب اندر کنار گیرد تنگ
بالشی ام نهد ز پنجه شیر
بستری گسترد ز کام نهنگ
شربتی خورده ام به طعم چنان
نوشم آید همی به کام شرنگ
خورشم گشت خاک تیره چو مار
مسکنم کوه تنگ شد چو پلنگ
خوب گفتار و پر هنر حرکت
بدلم شد به خامشی و درنگ
گویی آن صورتم که بر دیوار
زده باشدش خامه نیرنگ
به دلم داده بود شاهی روی
به تنم کرده بود بخت آهنگ
چشم آن شد ز گرد انده کور
پای این شد ز دست محنت لنگ
هر چه بیشم دهد فلک مالش
بیش یابد ز من همی فرهنگ
هنرم هر چه داد بیش کند
چنگ را لحن خوشتر آرد چنگ
لیکن از حد چو بگذراند باز
بگسلاند به چنگ بر آهنگ
هر که او پاک چون هوا باشد
چون هوا نزد کس نگیرد سنگ
مرد باید که ده دله باشد
تا بود سرخ روی چون نارنگ
مردمان زمانه بی هنرند
زانکه فرهنگشان ندارد هنگ
نیست در کارشان دل زاغی
بانگ افکنده در جهان چو کلنگ
نیست از ننگ ننگشان ور چند
ننگ دارد ز ننگ ایشان ننگ
دوزخ آرد پرستش ایشان
راست هستند نامه ارژنگ
لاف رادی گران بود چون کوه
ور چو زفتی گران بود چون گنگ
خوب روی و ملبسند همه
طرفه رنگند و نادره نیرنگ
بار منت نشسته بر سر جود
زین سبب گشته هر سه حرفش تنگ
ابر هم خوی اهل عصر گرفت
بلبل منت زند به هر فرسنگ
قطره آب ازو همی بچکد
تا نگرددش روی پر آژنگ
خیز مسعودسعد رنجه مباش
بازدار از جهان و اهلش چنگ
نوش خواهی همی ز شاخ کبست
عود جویی همی ز بیخ زرنگ
چنگ باز هوا ندارد کبک
دل شیر عرین ندارد رنگ
هر زمان در سرایی از محنت
باره بخت تو ندارد تنگ
کار نیکو کند خدای منال
راه کوته کند زمانه ملنگ
بگذرد محنت تو چون بگذشت
ملک جمشید و دولت هوشنگ
چون مرا بسته دید میدان تنگ
رنج و غم را ز بهر جان و دلم
تیغ پولاد کرد و تیر خدنگ
هر زمانی همی رسد مددش
دو سپه روز و شب ز روم و ز زنگ
زان کشد تیغ صبح هر روزی
که نگشتش گسسته بر من چنگ
گشته ام چون عطارد اندر حوت
ور چه بودم چو ماه در خرچنگ
آتش گوهرم به خاطر و طبع
حبس از آن باشدم همی در سنگ
آب انده ز دیده چندان رفت
تا زد آئینه نشاطم زنگ
آب رویم نماند در رویم
آب مانند کس نبینی رنگ
محنتم همچو دوستان عزیز
هر شب اندر کنار گیرد تنگ
بالشی ام نهد ز پنجه شیر
بستری گسترد ز کام نهنگ
شربتی خورده ام به طعم چنان
نوشم آید همی به کام شرنگ
خورشم گشت خاک تیره چو مار
مسکنم کوه تنگ شد چو پلنگ
خوب گفتار و پر هنر حرکت
بدلم شد به خامشی و درنگ
گویی آن صورتم که بر دیوار
زده باشدش خامه نیرنگ
به دلم داده بود شاهی روی
به تنم کرده بود بخت آهنگ
چشم آن شد ز گرد انده کور
پای این شد ز دست محنت لنگ
هر چه بیشم دهد فلک مالش
بیش یابد ز من همی فرهنگ
هنرم هر چه داد بیش کند
چنگ را لحن خوشتر آرد چنگ
لیکن از حد چو بگذراند باز
بگسلاند به چنگ بر آهنگ
هر که او پاک چون هوا باشد
چون هوا نزد کس نگیرد سنگ
مرد باید که ده دله باشد
تا بود سرخ روی چون نارنگ
مردمان زمانه بی هنرند
زانکه فرهنگشان ندارد هنگ
نیست در کارشان دل زاغی
بانگ افکنده در جهان چو کلنگ
نیست از ننگ ننگشان ور چند
ننگ دارد ز ننگ ایشان ننگ
دوزخ آرد پرستش ایشان
راست هستند نامه ارژنگ
لاف رادی گران بود چون کوه
ور چو زفتی گران بود چون گنگ
خوب روی و ملبسند همه
طرفه رنگند و نادره نیرنگ
بار منت نشسته بر سر جود
زین سبب گشته هر سه حرفش تنگ
ابر هم خوی اهل عصر گرفت
بلبل منت زند به هر فرسنگ
قطره آب ازو همی بچکد
تا نگرددش روی پر آژنگ
خیز مسعودسعد رنجه مباش
بازدار از جهان و اهلش چنگ
نوش خواهی همی ز شاخ کبست
عود جویی همی ز بیخ زرنگ
چنگ باز هوا ندارد کبک
دل شیر عرین ندارد رنگ
هر زمان در سرایی از محنت
باره بخت تو ندارد تنگ
کار نیکو کند خدای منال
راه کوته کند زمانه ملنگ
بگذرد محنت تو چون بگذشت
ملک جمشید و دولت هوشنگ
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - شکایت از حاسدان
تاکیم از چرخ رسد آذرنگ
تا کیم از گونه چون باد رنگ
خاکم کز خلق مرا نیست قدر
آبم کز بخت مرا نیست رنگ
شب همه شب زار بگریم چو شمع
روز همه روز بنالم چو چنگ
عیشی در انده تیره چو گل
طبعی از دانش روشن چو رنگ
در دل و در دیده من سال و ماه
آذر برزین بود و رود گنگ
پشتم بشکست ز آسیب چرخ
زانکه بکبر اندر بینم پلنگ
طبع و دلم پرگهر دانش است
زانهمه سختی که کشیدم چو سنگ
باشد پیوسته سپهر ای شگفت
با بد و با نیک به صلح و به جنگ
تیغ جهان گیران زنگار خورد
آئینه غران صافی زرنگ
هین منشین بیهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ
خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنک مکن دل نه جهانیست تنگ
نه نه از عمر نداری امید
نه نه در دهر نداری درنگ
از پی یک نور مبین صد ظلام
وز پی یک نوش مخور صد شرنگ
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخوانند همی باش لنگ
سود چه از کوشش تو چون همی
روزی بی کوششت آید به چنگ
روزی بی روزی هرگز نماند
در دریا ماهی و در کوه رنگ
ای که مرا دشمن داری همی
هست مرا فخر و تو را هست ننگ
مردم روزی نزید به حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ
والله اگر باشی همسنگ من
گرت بسنجد به ترازوی سنگ
تا کیم از گونه چون باد رنگ
خاکم کز خلق مرا نیست قدر
آبم کز بخت مرا نیست رنگ
شب همه شب زار بگریم چو شمع
روز همه روز بنالم چو چنگ
عیشی در انده تیره چو گل
طبعی از دانش روشن چو رنگ
در دل و در دیده من سال و ماه
آذر برزین بود و رود گنگ
پشتم بشکست ز آسیب چرخ
زانکه بکبر اندر بینم پلنگ
طبع و دلم پرگهر دانش است
زانهمه سختی که کشیدم چو سنگ
باشد پیوسته سپهر ای شگفت
با بد و با نیک به صلح و به جنگ
تیغ جهان گیران زنگار خورد
آئینه غران صافی زرنگ
هین منشین بیهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ
خرد مکن طبع نه چرخیست خرد
تنک مکن دل نه جهانیست تنگ
نه نه از عمر نداری امید
نه نه در دهر نداری درنگ
از پی یک نور مبین صد ظلام
وز پی یک نوش مخور صد شرنگ
تات نپرسند همی باش گنگ
تات نخوانند همی باش لنگ
سود چه از کوشش تو چون همی
روزی بی کوششت آید به چنگ
روزی بی روزی هرگز نماند
در دریا ماهی و در کوه رنگ
ای که مرا دشمن داری همی
هست مرا فخر و تو را هست ننگ
مردم روزی نزید به حسود
دریا هرگز نبود بی نهنگ
والله اگر باشی همسنگ من
گرت بسنجد به ترازوی سنگ
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۱ - گله از خلف وعده خواجه بوطاهر
من که مسعود سعد سلمانم
زانچه گفتم همه پشیمانم
زانکه خواجه مرا خداوندست
خویشتن را غلام او دانم
به همه وقت شکر او گویم
به همه جای مدح او خوانم
هر ثنائی که گفتم او را من
سجلست او به صدر دیوانم
هست معلوم او که در خدمت
من ز کس هیچ مزد نستانم
خواستم شغلکی که شغلی هست
هست از آنسان که من همی دانم
گفتی آن شغل را به قوت این
ز سر امروز تازه گردانم
چون بگفتندش اهتزاز نمود
نیکویی گفت بس فراوانم
با همه کس بگفتم این قصه
که من از نایبان دیوانم
کردم از همت و مروت او
شکرهایی چنانکه من دانم
خواستم تا قباله بنویسم
نایبی را به شغل بنشانم
چون به منشور نامه آمد کار
رفت چیزی که گفت نتوانم
گفتم آخر که بیش صبر نماند
در دل این غصه را بپیچانم
تیز در ریش و کفل درگه شد
خنده ها رفت بر بروتانم
سرد شد گرم گشته امیدم
کند شد تیز گشته دندانم
چه کنم قصه زرد شد رویم
چه دهم شرح رنجه شد جانم
خجل و تیره ام ز دشمن و دوست
نیک رنجور و سخت حیرانم
چون ز مهتر آمد اجنبیی
خیره اکنون زنخ چه جنبانم
خواجه طاهر تو طبع من دانی
که نه جنس فلان و بهمانم
گر کریمی مرا به جان بخرد
تو چنان دان که من بس ارزانم
گر چه هستم چو لاله سوخته دل
چون گل نوشکفته خندانم
کار کن تر بسی ز خایسکم
رنج بردارتر ز سندانم
خسته زخم های گردونم
بسته حملهای کیوانم
بر من آن گفت بس اثر نکند
که به تن آشنای حرمانم
در غم چیز دل نیاویزم
به دم حرص تن نرنجانم
تن سپرده به حکم دادارم
دل نهاده به فضل یزدانم
زانچه گفتم همه پشیمانم
زانکه خواجه مرا خداوندست
خویشتن را غلام او دانم
به همه وقت شکر او گویم
به همه جای مدح او خوانم
هر ثنائی که گفتم او را من
سجلست او به صدر دیوانم
هست معلوم او که در خدمت
من ز کس هیچ مزد نستانم
خواستم شغلکی که شغلی هست
هست از آنسان که من همی دانم
گفتی آن شغل را به قوت این
ز سر امروز تازه گردانم
چون بگفتندش اهتزاز نمود
نیکویی گفت بس فراوانم
با همه کس بگفتم این قصه
که من از نایبان دیوانم
کردم از همت و مروت او
شکرهایی چنانکه من دانم
خواستم تا قباله بنویسم
نایبی را به شغل بنشانم
چون به منشور نامه آمد کار
رفت چیزی که گفت نتوانم
گفتم آخر که بیش صبر نماند
در دل این غصه را بپیچانم
تیز در ریش و کفل درگه شد
خنده ها رفت بر بروتانم
سرد شد گرم گشته امیدم
کند شد تیز گشته دندانم
چه کنم قصه زرد شد رویم
چه دهم شرح رنجه شد جانم
خجل و تیره ام ز دشمن و دوست
نیک رنجور و سخت حیرانم
چون ز مهتر آمد اجنبیی
خیره اکنون زنخ چه جنبانم
خواجه طاهر تو طبع من دانی
که نه جنس فلان و بهمانم
گر کریمی مرا به جان بخرد
تو چنان دان که من بس ارزانم
گر چه هستم چو لاله سوخته دل
چون گل نوشکفته خندانم
کار کن تر بسی ز خایسکم
رنج بردارتر ز سندانم
خسته زخم های گردونم
بسته حملهای کیوانم
بر من آن گفت بس اثر نکند
که به تن آشنای حرمانم
در غم چیز دل نیاویزم
به دم حرص تن نرنجانم
تن سپرده به حکم دادارم
دل نهاده به فضل یزدانم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - مدح عمادالدوله ابوسعد بابو
نهاد زلف تو بر مه ز کبر و ناز قدم
کراست دست بر آن مشک گون غالیه شم
چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ
مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم
بهاری روی تو از زلف تو فزون گشته ست
بهای دیبا آری فزون شود ز علم
ز خون دلها خطی نوشت خامه حسن
که آن به حلقه و خالست معرب و معجم
ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم
تو را صفت به مه و گل نکرد یارم از آنک
مهت ز جمع عبیدست و گل زخیل خدم
شکیب و صبرم در دل نگر که روز و شبست
یکی فزون نشود تا یکی نگردد کم
چو پر شود به دماغم ز تف عشق بخار
ز ابر چشم فرود آیدم چو باران نم
ستام شب را خیری کند به طرف سرشک
چو زیر زین کشد او پشت باره ادهم
همی به حیرت و حسرت زنم دمی که زنم
از آنکه باز پسین دم گمان برم که زنم
وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد در گرم کوره ها هر دم
اگر دژم شدم از روزگار غم نخورم
که زود دولت خواجه مرا کند خرم
عماد دولت بوسعد مایه همه سعد
که هدیه است ز گردون و تحفه عالم
مضای عزمش بر روی باد بست جناح
ثبات حزمش در مغز کوه کوفت قدم
زهی فروخته و افراخته چو مهر و سپهر
بنای ملک به حد حسام و نوک قلم
تویی که رادی و انصاف تو بکند و ببست
به مال چشم نیاز و به عدل دست ستم
دیم به جود چو ثنا گفت کف راد تو بود
دو بهره بیش نباشد همیشه همه ز دیم
بر آشکار و نهان واقفست خاطر تو
که رهنمای وجودست و پیشوای عدم
بود زبانی و هستت صدف زمانه بلی
تو بوده ای غرض از گوهر بنی آدم
به پیش نور ضمیر تو ملک را مظلم
به نزد حل بیان تو چرخ را مبهم
چو هست ضد خداوند طالع تو به طبع
زحل نتیجه نوحه ست و مادر ماتم
چگونه باشد زنده مخالف تو از آنک
فسرده گشتش در تن ز هول کین تو دم
نساختندی در تن چهار دشمن ضد
اگر نگشتی مهر تو در میانه حکم
به اره گر ز سرش تا قدم فرود آرند
دو نیمه گردد زو ناچکیده خون چو بقم
چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم
شگفت نیست ازین طبع سست کژ که مراست
همه مناقب تو راست آید و محکم
همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل
همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم
همیشه تا ز عدو در عقود هست نشان
همیشه تا ز طمع بر طبایعست رقم
نشاط را به دل و دولت تو باد امید
امید را به سر همت تو باد قسم
سماحت تو مثل گشته چون سخای عرب
کفایت تو سمر گشته چون دهای عجم
به شکر و مدحت تو تیز گشته طبع و زبان
به مال و نعمت تو سیر کرده آز شکم
کراست دست بر آن مشک گون غالیه شم
چو بود عارض تو لاله طبیعی رنگ
مگر نمود مرا عنبر طبیعی خم
بهاری روی تو از زلف تو فزون گشته ست
بهای دیبا آری فزون شود ز علم
ز خون دلها خطی نوشت خامه حسن
که آن به حلقه و خالست معرب و معجم
ز ضم نهادند اعرابش از چه شد مکسور
به جزم کردند او را چرا بود مدغم
تو را صفت به مه و گل نکرد یارم از آنک
مهت ز جمع عبیدست و گل زخیل خدم
شکیب و صبرم در دل نگر که روز و شبست
یکی فزون نشود تا یکی نگردد کم
چو پر شود به دماغم ز تف عشق بخار
ز ابر چشم فرود آیدم چو باران نم
ستام شب را خیری کند به طرف سرشک
چو زیر زین کشد او پشت باره ادهم
همی به حیرت و حسرت زنم دمی که زنم
از آنکه باز پسین دم گمان برم که زنم
وگر دلم ز دم سرد گرم گشت رواست
نه سرد باشد در گرم کوره ها هر دم
اگر دژم شدم از روزگار غم نخورم
که زود دولت خواجه مرا کند خرم
عماد دولت بوسعد مایه همه سعد
که هدیه است ز گردون و تحفه عالم
مضای عزمش بر روی باد بست جناح
ثبات حزمش در مغز کوه کوفت قدم
زهی فروخته و افراخته چو مهر و سپهر
بنای ملک به حد حسام و نوک قلم
تویی که رادی و انصاف تو بکند و ببست
به مال چشم نیاز و به عدل دست ستم
دیم به جود چو ثنا گفت کف راد تو بود
دو بهره بیش نباشد همیشه همه ز دیم
بر آشکار و نهان واقفست خاطر تو
که رهنمای وجودست و پیشوای عدم
بود زبانی و هستت صدف زمانه بلی
تو بوده ای غرض از گوهر بنی آدم
به پیش نور ضمیر تو ملک را مظلم
به نزد حل بیان تو چرخ را مبهم
چو هست ضد خداوند طالع تو به طبع
زحل نتیجه نوحه ست و مادر ماتم
چگونه باشد زنده مخالف تو از آنک
فسرده گشتش در تن ز هول کین تو دم
نساختندی در تن چهار دشمن ضد
اگر نگشتی مهر تو در میانه حکم
به اره گر ز سرش تا قدم فرود آرند
دو نیمه گردد زو ناچکیده خون چو بقم
چنانکه مهر درم باژگونه دارد نقش
درست خیزد ازو گاه ضرب نقش درم
شگفت نیست ازین طبع سست کژ که مراست
همه مناقب تو راست آید و محکم
همی به وصف تو جنبد ضمیرم اندر دل
همی به مدح تو گردد زبانم اندر فم
همیشه تا ز عدو در عقود هست نشان
همیشه تا ز طمع بر طبایعست رقم
نشاط را به دل و دولت تو باد امید
امید را به سر همت تو باد قسم
سماحت تو مثل گشته چون سخای عرب
کفایت تو سمر گشته چون دهای عجم
به شکر و مدحت تو تیز گشته طبع و زبان
به مال و نعمت تو سیر کرده آز شکم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۹ - مدیح ابونصر منصور
ویژه می پیر نوش گشت چو گیتی جوان
دل چو سبک شد ز عشق در ده رطل گران
بر ارغوان بیش خواه از ارغوان رخ بتی
چو ارغوان باده ای که رخ کند ارغوان
خانه اندوه را زیر و زبر کن همی
زانکه به طبع و نهاد زیر و زبر شد جهان
از ابر تاریک رنگ شد آسمان چون زمین
وزاشکفه گونه گون گشت زمین آسمان
بتاز در مرغزار بناز در جویبار
بغلط در لاله زار بنشین در بوستان
قرابه سر بلیف ز باد کورآوری
مرغی در گردنا به لاف آری و جان
گرد بلا کن مگر در وی جفا کن مبین
نزد دغا کن مباز لفظ خطا کن بران
کام زیادت مجو کار زیادت مکن
سخن زیادت مگوی خلق زیادت مخوان
بس بود ار بخردی تو را سخنگوی بزم
سر ز سرین لعبتی بتی بریشم زبان
رویش سینه مثال ساقش دیده نگار
گردن ساعد نهاد گوشش انگشت سان
پنجه پهنش ز عاج بینی سختش ز ساج
چوبک پشتش ز مورد پهلویش از خیزران
لنگ ولیکن نه سست زرد ولکن نه زشت
گنگ و نگردد خموش ضخم و نباشد گران
نیست عجب گرز گوشت جداش کردند رگ
چون ز بر پوستش بنهادند استخوان
هوای جان را همی هواش گیرد از آنک
هواست او را سخن هواست او را زبان
ذاتش دارد به فعل ز هفت کوکب هنر
از آن ببستش خرد به هفت پرده میان
خود مگر زعفران که گشتش اندام زرد
اکنون شادی دهد دل را چون زعفران
راست نگردد به طبع تاش نمالند گوش
ناید اندر سخن تا بنخسبد ستان
غنوده نازنین که باشدش چون غنود
ران و کف دلبری زیر کف و زیر ران
خفته ز آواز او رامش بیدار دل
کودک و گوید تو را ز باستان داستان
جان او را دستیار دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان
به مهر همتای طبع به طبع همتای عقل
به لهو انباز دل به لحن انباز جان
بریست او را تهی که دل نباشد درو
راز دل خود به خلق فاش کند در زمان
آنکه بود یک زبان راز کند آشکار
هشت زبان ممکنست که راز دارد نهان
کرده ز یکپاره چوب ناخن از شکل و رنگ
که در نوازش ازو همی برآرد فغان
بتی است کز بهر او گر شودی ممکنم
دو قسمتم باشدی با او جان و روان
بباش مسعود سعد بر آنچه گویی همی
حق را باطل مکن یقین مگردان گمان
بی این لعبت مباش بی این پیکر مزی
چنین کن ار ممکنست جز این مکن تا توان
تا نبود نعمتی بباش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان
رای شرف خیزدت بر سر همت نشین
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان
تند جهان رام شد تند مکن جان و دل
تیز فلک نرم شد تیز مشو زین و آن
مصاف دشمن بدر دیده حاسد بدوز
حشمت این برکشوب هیبت آن برفشان
بسنده باشد تو را تیر و کمان نبرد
تیر خرد مهتری وجودش اندر کمان
منصور آن نامور که ده یک یک عطاش
نداشت دارنده دهر نزاد زاینده کان
تنگ شدی جان خلق ز رحمت عام او
گر چو هوا نیستی که او نگیرد مکان
درخت اقبال را همچو زمین را درخت
بنان افضال را همچو قلم را بنان
نقطه ای از وهم او نگنجد اندر ضمیر
نکته ای از فضل او نیاید اندر بیان
چو بر گراید عنان دهرش بوسد رکاب
چون بنماید رکاب چرخش گیرد نشان
هنر سواری دلیر که روی میدان ازو
چو کاغذ از کلک او ز نعل گیرد نشان
تمام در روی او که کرد یارد نگاه
ز نور خورشید را که دید یارد عیان
مخائل سروری به کودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران
ای به کف از فقر و آز روی زمین را سپر
وی به دل از جهل و ظلم خلق جهان را امان
اگر بنامت یکی برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش باری چرخ کیان
بپوشد او را ز پوست باره او را به چرم
طبع چو ماهی و گرگ جوشن و برگستوان
ماه وفای تو را کسوف نامد ز عذر
گلبن جود تو را خار نگشت امتنان
گرفته راه امید نشسته رهبان عقل
که کاروان سخاش نگسلد از کاروان
چو نوبهار گزین خرمی از هر فلک
چو آسمان برین ایمنی از هر زیان
مال تو یکساعت است گنج تو ناپایدار
رو که برآسوده ای ز خازن و قهرمان
وصف تو چون گویمی جهان نیارد چو تو
اگر جهان نیستی مادر نامهربان
هر که ثنای تو را حد و نهایت نهاد
بحر و فلک را بجهد جست میان و کران
گویمش این احتراق نه از قران خیزدی
که نیست با آفتاب و ای تو کرده قران
گر به مدیح و به شکر داده ام انصاف تو
رای تو با من به جور چراست همداستان
اوج تو جویم ز چرخ چه داریم در حضیض
عز تو جویم ز دهر چه داریم در هوان
تازیم از بهر آن ضعیف مانده به جای
ز عجز چون صورتی ریخته بر بهرمان
موی برآورد غم بر سر شادی من
وز غم موی سپید مویی گشتم نوان
اگر شدم ناتوان ز پیری آری رواست
مرد ز پیری شود ای عجبی ناتوان
ز بس که چون عندلیب مدح سرائیدمت
کرد مرا روزگار خانه چون آشیان
سوخته خاکسترم از آنکه نگذاشت چرخ
از آتشم جز شرار از شررم جز دخان
اگر به نزدیک خلق خوارم و نایم به کار
روز نگهبان چراست بر من و شب پاسبان
همی ببارد چو ابر بر سر من هفت چرخ
هر چه بلا آفرید ایزد در هفتخوان
به مغزم اندر نشاند وز جگرم درگذشت
حد کشیده حسام نوک زدوده سنان
چنان فتاد آن درین که خار در برگ گل
چنان گذشت آن ازین که سوزن از پرنیان
مرا برون آر تو که آهوی مشک ناب
نبود و نبود مگر شکار شیر ژیان
چو گوهرم بازگیر ز بهر تاج هنر
چو زر بدین و بدان مرا مده رایگان
نیم چو بد عهد زر به زیر هر نام رام
به قدر و پایندگی چو گوهرم زامتحان
تیغم و طبعم به فضل تیز کند تیغ عقل
جز گهر من که دید هرگز تیغ و فسان
تا به دو قسمت جهان بهره دهد خلق را
لذتش اندر بهار نعمتش اندر خزان
چرخ سخایی چو چرخ روشن و عالی بگرد
کوه وفایی چو کوه ثابت و ساکن بمان
لهو و نشاط تو گرم سایه عیشت خنک
فکرت و رای تو پیر دولت و بختت جوان
جهان و تأیید باد تو را مشیر و مشار
سپهر و اقبال باد تو را معین و معان
فدای جان تو باد این سخن جان فزای
که ماند خواهد جان جاوید اندر جهان
دل چو سبک شد ز عشق در ده رطل گران
بر ارغوان بیش خواه از ارغوان رخ بتی
چو ارغوان باده ای که رخ کند ارغوان
خانه اندوه را زیر و زبر کن همی
زانکه به طبع و نهاد زیر و زبر شد جهان
از ابر تاریک رنگ شد آسمان چون زمین
وزاشکفه گونه گون گشت زمین آسمان
بتاز در مرغزار بناز در جویبار
بغلط در لاله زار بنشین در بوستان
قرابه سر بلیف ز باد کورآوری
مرغی در گردنا به لاف آری و جان
گرد بلا کن مگر در وی جفا کن مبین
نزد دغا کن مباز لفظ خطا کن بران
کام زیادت مجو کار زیادت مکن
سخن زیادت مگوی خلق زیادت مخوان
بس بود ار بخردی تو را سخنگوی بزم
سر ز سرین لعبتی بتی بریشم زبان
رویش سینه مثال ساقش دیده نگار
گردن ساعد نهاد گوشش انگشت سان
پنجه پهنش ز عاج بینی سختش ز ساج
چوبک پشتش ز مورد پهلویش از خیزران
لنگ ولیکن نه سست زرد ولکن نه زشت
گنگ و نگردد خموش ضخم و نباشد گران
نیست عجب گرز گوشت جداش کردند رگ
چون ز بر پوستش بنهادند استخوان
هوای جان را همی هواش گیرد از آنک
هواست او را سخن هواست او را زبان
ذاتش دارد به فعل ز هفت کوکب هنر
از آن ببستش خرد به هفت پرده میان
خود مگر زعفران که گشتش اندام زرد
اکنون شادی دهد دل را چون زعفران
راست نگردد به طبع تاش نمالند گوش
ناید اندر سخن تا بنخسبد ستان
غنوده نازنین که باشدش چون غنود
ران و کف دلبری زیر کف و زیر ران
خفته ز آواز او رامش بیدار دل
کودک و گوید تو را ز باستان داستان
جان او را دستیار دل او را دوستدار
طبع ورا سازوار عقل ورا ترجمان
به مهر همتای طبع به طبع همتای عقل
به لهو انباز دل به لحن انباز جان
بریست او را تهی که دل نباشد درو
راز دل خود به خلق فاش کند در زمان
آنکه بود یک زبان راز کند آشکار
هشت زبان ممکنست که راز دارد نهان
کرده ز یکپاره چوب ناخن از شکل و رنگ
که در نوازش ازو همی برآرد فغان
بتی است کز بهر او گر شودی ممکنم
دو قسمتم باشدی با او جان و روان
بباش مسعود سعد بر آنچه گویی همی
حق را باطل مکن یقین مگردان گمان
بی این لعبت مباش بی این پیکر مزی
چنین کن ار ممکنست جز این مکن تا توان
تا نبود نعمتی بباش مهمان خویش
چو نعمت آری به دست مباش جز میزبان
رای شرف خیزدت بر سر همت نشین
بار ثنا بایدت نهال رادی نشان
تند جهان رام شد تند مکن جان و دل
تیز فلک نرم شد تیز مشو زین و آن
مصاف دشمن بدر دیده حاسد بدوز
حشمت این برکشوب هیبت آن برفشان
بسنده باشد تو را تیر و کمان نبرد
تیر خرد مهتری وجودش اندر کمان
منصور آن نامور که ده یک یک عطاش
نداشت دارنده دهر نزاد زاینده کان
تنگ شدی جان خلق ز رحمت عام او
گر چو هوا نیستی که او نگیرد مکان
درخت اقبال را همچو زمین را درخت
بنان افضال را همچو قلم را بنان
نقطه ای از وهم او نگنجد اندر ضمیر
نکته ای از فضل او نیاید اندر بیان
چو بر گراید عنان دهرش بوسد رکاب
چون بنماید رکاب چرخش گیرد نشان
هنر سواری دلیر که روی میدان ازو
چو کاغذ از کلک او ز نعل گیرد نشان
تمام در روی او که کرد یارد نگاه
ز نور خورشید را که دید یارد عیان
مخائل سروری به کودکی زو بتافت
چو بر چمن شد دو برگ بوی دهد ضیمران
ای به کف از فقر و آز روی زمین را سپر
وی به دل از جهل و ظلم خلق جهان را امان
اگر بنامت یکی برون خرامد به جنگ
نام تو گرداندش باری چرخ کیان
بپوشد او را ز پوست باره او را به چرم
طبع چو ماهی و گرگ جوشن و برگستوان
ماه وفای تو را کسوف نامد ز عذر
گلبن جود تو را خار نگشت امتنان
گرفته راه امید نشسته رهبان عقل
که کاروان سخاش نگسلد از کاروان
چو نوبهار گزین خرمی از هر فلک
چو آسمان برین ایمنی از هر زیان
مال تو یکساعت است گنج تو ناپایدار
رو که برآسوده ای ز خازن و قهرمان
وصف تو چون گویمی جهان نیارد چو تو
اگر جهان نیستی مادر نامهربان
هر که ثنای تو را حد و نهایت نهاد
بحر و فلک را بجهد جست میان و کران
گویمش این احتراق نه از قران خیزدی
که نیست با آفتاب و ای تو کرده قران
گر به مدیح و به شکر داده ام انصاف تو
رای تو با من به جور چراست همداستان
اوج تو جویم ز چرخ چه داریم در حضیض
عز تو جویم ز دهر چه داریم در هوان
تازیم از بهر آن ضعیف مانده به جای
ز عجز چون صورتی ریخته بر بهرمان
موی برآورد غم بر سر شادی من
وز غم موی سپید مویی گشتم نوان
اگر شدم ناتوان ز پیری آری رواست
مرد ز پیری شود ای عجبی ناتوان
ز بس که چون عندلیب مدح سرائیدمت
کرد مرا روزگار خانه چون آشیان
سوخته خاکسترم از آنکه نگذاشت چرخ
از آتشم جز شرار از شررم جز دخان
اگر به نزدیک خلق خوارم و نایم به کار
روز نگهبان چراست بر من و شب پاسبان
همی ببارد چو ابر بر سر من هفت چرخ
هر چه بلا آفرید ایزد در هفتخوان
به مغزم اندر نشاند وز جگرم درگذشت
حد کشیده حسام نوک زدوده سنان
چنان فتاد آن درین که خار در برگ گل
چنان گذشت آن ازین که سوزن از پرنیان
مرا برون آر تو که آهوی مشک ناب
نبود و نبود مگر شکار شیر ژیان
چو گوهرم بازگیر ز بهر تاج هنر
چو زر بدین و بدان مرا مده رایگان
نیم چو بد عهد زر به زیر هر نام رام
به قدر و پایندگی چو گوهرم زامتحان
تیغم و طبعم به فضل تیز کند تیغ عقل
جز گهر من که دید هرگز تیغ و فسان
تا به دو قسمت جهان بهره دهد خلق را
لذتش اندر بهار نعمتش اندر خزان
چرخ سخایی چو چرخ روشن و عالی بگرد
کوه وفایی چو کوه ثابت و ساکن بمان
لهو و نشاط تو گرم سایه عیشت خنک
فکرت و رای تو پیر دولت و بختت جوان
جهان و تأیید باد تو را مشیر و مشار
سپهر و اقبال باد تو را معین و معان
فدای جان تو باد این سخن جان فزای
که ماند خواهد جان جاوید اندر جهان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۴۵ - اندرز و تنبیه
تا بود شخص آدمی را جان
نبود حرص را قیاس و کران
چون تامل کنی نبینی هیچ
شره بیر کم ز حرص جوان
گر بیندیشدی ز آخر کار
از بد و نیک گنبد گردان
نه نهالی نشاندی به زمین
نه بنایی برآردی به جهان
جمله کون و فساد عالم را
چرخ کردست ناگزیر ضمان
روز را در پی است ظلمت شب
سود را در پس است بیم زیان
از پس یکدگر همی آرد
گه زمستان و گاه تابستان
به چنین پوشش و چنین دیوار
احتیاجی نباشدش زینسان
گر به گرما نتابدی خورشید
ور به سرما نباردی باران
رنج گرما و شدت سرما
چون مسلط شدست بر گیهان
آدمی را چه چاره از جاییست
که بدو بی گزند دارد جان
از سرانجام هیچ یاد مکن
که معینست عیش را نسیان
کز پس تو نشست خلق شود
این همه خانه و همه بستان
عاقبت گر به پیش چشم آرند
کس نیابد مزه ز آب و ز نان
وز ز ویران شدن براندیشند
نکنند ایچ موضع آبادان
از درختان دیگران برچین
وز پی دیگران درخت نشان
در بناهای مردمان بنشین
داد شادی و خرمی بستان
شکر و منت خدای عالم را
که مرا داد از هنر چندان
که همه مردمان همی گویند
به همه گیتی آشکار و نهان
سعد مسعود راهمان دادست
از براعت که سعد را سلمان
نبود حرص را قیاس و کران
چون تامل کنی نبینی هیچ
شره بیر کم ز حرص جوان
گر بیندیشدی ز آخر کار
از بد و نیک گنبد گردان
نه نهالی نشاندی به زمین
نه بنایی برآردی به جهان
جمله کون و فساد عالم را
چرخ کردست ناگزیر ضمان
روز را در پی است ظلمت شب
سود را در پس است بیم زیان
از پس یکدگر همی آرد
گه زمستان و گاه تابستان
به چنین پوشش و چنین دیوار
احتیاجی نباشدش زینسان
گر به گرما نتابدی خورشید
ور به سرما نباردی باران
رنج گرما و شدت سرما
چون مسلط شدست بر گیهان
آدمی را چه چاره از جاییست
که بدو بی گزند دارد جان
از سرانجام هیچ یاد مکن
که معینست عیش را نسیان
کز پس تو نشست خلق شود
این همه خانه و همه بستان
عاقبت گر به پیش چشم آرند
کس نیابد مزه ز آب و ز نان
وز ز ویران شدن براندیشند
نکنند ایچ موضع آبادان
از درختان دیگران برچین
وز پی دیگران درخت نشان
در بناهای مردمان بنشین
داد شادی و خرمی بستان
شکر و منت خدای عالم را
که مرا داد از هنر چندان
که همه مردمان همی گویند
به همه گیتی آشکار و نهان
سعد مسعود راهمان دادست
از براعت که سعد را سلمان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۹ - هم در مدح او و شکوه از تیره بختی
جداگانه سوزم ز هر اختری
مگر هست هر اختری اخگری
یکی سخت سنگم که بگشاد چرخ
ز چشم من آبی ز دل آذری
همه کار بازیچه گشتست از آنک
سپهرست مانند بازیگری
گهی عارضی سازد از سوسنی
گهی دیده ای سازد از عبهری
گهی زیر سیمین ستا می شود
گهی باز در آبگون چادری
ز زاغی گهی دیده بانی کند
گه از بلبلی باز خنیاگری
گه از باد پویان کند مانیی
که از ابر گریان کند آزری
بهر خار چندان همی گل دهد
کجا یک شکوفه ست بر عرعری
من از جور این کوژپشت کبود
همی بشکنم هر زمان دفتری
چو تاریخ تیمار خواهم نوشت
جهان از دل من کند مسطری
همانا که جنس غمم کاندروی
به تشدید محنت شدم مضمری
به من صرف گردد همه رنجها
مگر رنجها را منم مصدری
دلم گر ز اندوه بحری شدست
چرا ماندم از اشک در فرغری
بلای مرا مادر روزگار
بزاید همی هر زمان دختری
نخورده یکی ساغر از غم تمام
دمادم فراز آردم ساغری
حوادث ز من نگسلد زانکه هست
یکی را سراندر دم دیگری
مرا دهر صد شربت تلخ داد
که بنهادم اندر دهان شکری
ز خارم اگر بالشی می نهد
بسا شب که کردم ز گل بستری
تن ارشد سپر پیش تیر بلا
پس او را زبانیست چون خنجری
زمانه ندارد به از من پسر
نهانم چه دارد چو بد دختری
از آن می بترسم که موی سپید
کنون بر سر من کند معجری
ز خون جگر وز طپانچه مراست
چو لاله رخی چون بنفشه بری
نه رنج مرا در طبیعت بنی است
نه کار مرا از جبلت سری
نه نیکی ز افعال من نه بدی
نه شاخی درخت مرا نه بری
تنم را نه رنگی و نه جنبشی
بود در وجود این چنین پیکری
اگر بی عرض جوهری کس ندید
مرا گو ببین بی عرض جوهری
به حرص سرویی که سود آیدم
زبان کرده ام گوش همچون خری
در آن تنگ زندانم ای دوستان
که هستم شب و روز چون چنبری
کرا باشد اندر جهان خانه ای
ز سنگیش بامی ز خشتی دری
درو روزنی هست چندان کز آن
یکی نیمه بینم ز هر اختری
درین تنگ منفذ همی بنگرم
به روی فلک راست چون اعوری
شگفت آنکه با این همه زنده ام
تواند چنین زیست جاناوری
ز حال من ای سرکشان آگهید
بسازید بر پاکیم محضری
چرا می گذارد برین کوهسار
چنان پادشاهی چنین گوهری
ملک بوالمظفر که زیر فلک
چو او شهریاری ندید افسری
سر افراز شاهی که اقبال او
دگرگونه زد ملک را زیوری
زمانه مثالی فلک همتی
زمین کدخدایی جهان داوری
سپهری که با همت او سپهر
نماید چنان کز ثریا ثری
جهانی که در ذات او از هنر
بجوشد به هر کشوری لشکری
در اطراف شاهیش عادی نخاست
که نه هیبتش زد بر او صرصری
سر گرز او چون برآورد سر
نیارد سر از خط کشیدن سری
یکی غنچه گل بود پیش اوی
گر از سنگ خارا بود مغفری
همی گوید اندر کفش ذوالفقار
جهان را ز سر تازه شد حیدری
در آفاق با زور و بازوی او
کجا ماند از حصن ها خیبری
از آن تا نماند ز دشمنش نسل
نبینیش دشمن مگر ابتری
ثواب و عقابش به هر بامداد
کند صحن میدان او محشری
چو فرخنده بزمش بهشتی بود
شود در سخا دست او کوثری
ز خوبان چو ایوان بهاری کند
ز خلعت شود بزم او ششتری
چو عنبر دهد بوی خوش خلق را
که نفروزدش خشم چون مجمری
مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک
تهی نیست دریایی از عنبری
نخوانم همی آفتابش از آنک
جهان نیستش نقطه خاوری
به از رای هندست هر بنده ای
به از خان ترکست هر چاکری
شها شهریارا کیا خسروا
که برتر نباشد ز تو برتری
درین بند با بنده آن می کنند
که هرگز نکردند با کافری
تو خورشید رایی و از دور من
به امید مانده چو نیلوفری
بپرور به حق بنده را کز ملوک
به گیتی چو تو نیست حق پروری
چو اسبان تازی شکالم منه
به تلبیس و تزویر هر استری
نه چون بنده یک شاه را مادحست
نه چون سامری در جهان ساحری
شه نامجویی و از نام تو
مبیناد خالی جهان منبری
شود هفت کشور به فرمان تو
غلامیت سالار هر کشوری
مگر هست هر اختری اخگری
یکی سخت سنگم که بگشاد چرخ
ز چشم من آبی ز دل آذری
همه کار بازیچه گشتست از آنک
سپهرست مانند بازیگری
گهی عارضی سازد از سوسنی
گهی دیده ای سازد از عبهری
گهی زیر سیمین ستا می شود
گهی باز در آبگون چادری
ز زاغی گهی دیده بانی کند
گه از بلبلی باز خنیاگری
گه از باد پویان کند مانیی
که از ابر گریان کند آزری
بهر خار چندان همی گل دهد
کجا یک شکوفه ست بر عرعری
من از جور این کوژپشت کبود
همی بشکنم هر زمان دفتری
چو تاریخ تیمار خواهم نوشت
جهان از دل من کند مسطری
همانا که جنس غمم کاندروی
به تشدید محنت شدم مضمری
به من صرف گردد همه رنجها
مگر رنجها را منم مصدری
دلم گر ز اندوه بحری شدست
چرا ماندم از اشک در فرغری
بلای مرا مادر روزگار
بزاید همی هر زمان دختری
نخورده یکی ساغر از غم تمام
دمادم فراز آردم ساغری
حوادث ز من نگسلد زانکه هست
یکی را سراندر دم دیگری
مرا دهر صد شربت تلخ داد
که بنهادم اندر دهان شکری
ز خارم اگر بالشی می نهد
بسا شب که کردم ز گل بستری
تن ارشد سپر پیش تیر بلا
پس او را زبانیست چون خنجری
زمانه ندارد به از من پسر
نهانم چه دارد چو بد دختری
از آن می بترسم که موی سپید
کنون بر سر من کند معجری
ز خون جگر وز طپانچه مراست
چو لاله رخی چون بنفشه بری
نه رنج مرا در طبیعت بنی است
نه کار مرا از جبلت سری
نه نیکی ز افعال من نه بدی
نه شاخی درخت مرا نه بری
تنم را نه رنگی و نه جنبشی
بود در وجود این چنین پیکری
اگر بی عرض جوهری کس ندید
مرا گو ببین بی عرض جوهری
به حرص سرویی که سود آیدم
زبان کرده ام گوش همچون خری
در آن تنگ زندانم ای دوستان
که هستم شب و روز چون چنبری
کرا باشد اندر جهان خانه ای
ز سنگیش بامی ز خشتی دری
درو روزنی هست چندان کز آن
یکی نیمه بینم ز هر اختری
درین تنگ منفذ همی بنگرم
به روی فلک راست چون اعوری
شگفت آنکه با این همه زنده ام
تواند چنین زیست جاناوری
ز حال من ای سرکشان آگهید
بسازید بر پاکیم محضری
چرا می گذارد برین کوهسار
چنان پادشاهی چنین گوهری
ملک بوالمظفر که زیر فلک
چو او شهریاری ندید افسری
سر افراز شاهی که اقبال او
دگرگونه زد ملک را زیوری
زمانه مثالی فلک همتی
زمین کدخدایی جهان داوری
سپهری که با همت او سپهر
نماید چنان کز ثریا ثری
جهانی که در ذات او از هنر
بجوشد به هر کشوری لشکری
در اطراف شاهیش عادی نخاست
که نه هیبتش زد بر او صرصری
سر گرز او چون برآورد سر
نیارد سر از خط کشیدن سری
یکی غنچه گل بود پیش اوی
گر از سنگ خارا بود مغفری
همی گوید اندر کفش ذوالفقار
جهان را ز سر تازه شد حیدری
در آفاق با زور و بازوی او
کجا ماند از حصن ها خیبری
از آن تا نماند ز دشمنش نسل
نبینیش دشمن مگر ابتری
ثواب و عقابش به هر بامداد
کند صحن میدان او محشری
چو فرخنده بزمش بهشتی بود
شود در سخا دست او کوثری
ز خوبان چو ایوان بهاری کند
ز خلعت شود بزم او ششتری
چو عنبر دهد بوی خوش خلق را
که نفروزدش خشم چون مجمری
مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک
تهی نیست دریایی از عنبری
نخوانم همی آفتابش از آنک
جهان نیستش نقطه خاوری
به از رای هندست هر بنده ای
به از خان ترکست هر چاکری
شها شهریارا کیا خسروا
که برتر نباشد ز تو برتری
درین بند با بنده آن می کنند
که هرگز نکردند با کافری
تو خورشید رایی و از دور من
به امید مانده چو نیلوفری
بپرور به حق بنده را کز ملوک
به گیتی چو تو نیست حق پروری
چو اسبان تازی شکالم منه
به تلبیس و تزویر هر استری
نه چون بنده یک شاه را مادحست
نه چون سامری در جهان ساحری
شه نامجویی و از نام تو
مبیناد خالی جهان منبری
شود هفت کشور به فرمان تو
غلامیت سالار هر کشوری
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱ - ناله از قلعه نای
به جمله ما که اسیران قلعه ناییم
نشسته ایم و زیان کرده بر بضاعتها
نه مالهایی کآنگاه بود فایده داشت
نه سود دارد اکنون همی براعتها
همان کفست و نخیزد ازو سخا و کرم
همان دلست نجنبد درو شجاعت ها
به روز تا بر ما اندر آید از روزن
کنیم روشنی و باد را شفاعت ها
ز بهر هستی ها نیست کردمی لیکن
به نیستی ها کردم بسی قناعت ها
دراز عمری دارم که اندرین زندان
بر من از غم دل سالهاست ساعتها
چه نازها کنم امروز من به برنایی
کنم ز پیری فردا بسی خلاعت ها
به کردگار که در راحتم ز تنهایی
که سیر گشت دل من از آن جماعت ها
من ار نکردم بذله مصون زیم چونان
چو نظم ما را افتد همی اشاعت ها
اگر جهان را چونین ندانمی مجبور
به شعرها زنمی بر جهان شناعت ها
نشسته ایم و زیان کرده بر بضاعتها
نه مالهایی کآنگاه بود فایده داشت
نه سود دارد اکنون همی براعتها
همان کفست و نخیزد ازو سخا و کرم
همان دلست نجنبد درو شجاعت ها
به روز تا بر ما اندر آید از روزن
کنیم روشنی و باد را شفاعت ها
ز بهر هستی ها نیست کردمی لیکن
به نیستی ها کردم بسی قناعت ها
دراز عمری دارم که اندرین زندان
بر من از غم دل سالهاست ساعتها
چه نازها کنم امروز من به برنایی
کنم ز پیری فردا بسی خلاعت ها
به کردگار که در راحتم ز تنهایی
که سیر گشت دل من از آن جماعت ها
من ار نکردم بذله مصون زیم چونان
چو نظم ما را افتد همی اشاعت ها
اگر جهان را چونین ندانمی مجبور
به شعرها زنمی بر جهان شناعت ها
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - نصیحت
عذر بی منفعت نهادن چیست
پیش دانش بر ایستادن چیست
مرگ را زاده ایم و مرده نه ایم
خویشتن را غرور دادن چیست
پس چو در جمله می بباید مرد
همه را ای شگفت زادن چیست
در رنجی که منفعت نکند
بر تن خویشتن گشادن چیست
روزی خویشتن خورد هر کس
خلق را در هم اوفتادن چیست
دیگران چون پس از تو بردارند
این به کف کردن و نهادن چیست
پیش دانش بر ایستادن چیست
مرگ را زاده ایم و مرده نه ایم
خویشتن را غرور دادن چیست
پس چو در جمله می بباید مرد
همه را ای شگفت زادن چیست
در رنجی که منفعت نکند
بر تن خویشتن گشادن چیست
روزی خویشتن خورد هر کس
خلق را در هم اوفتادن چیست
دیگران چون پس از تو بردارند
این به کف کردن و نهادن چیست
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۰ - افراط و تفریط روزگار
نرسد دست من به چرخ بلند
ورنه بگشادمیش بند از بند
قسمتی کرد سخت ناهموار
بیش و کم در میان خلق افکند
این نیابد همی به رنج پلاس
و آن نپوشد همی ز ناز پرند
آنکه بسیار یافت ناخشنود
وآنکه اندک ربود ناخرسند
خیز مسعود سعد رنجه مباش
هر چه یزدان دهد بر او بپسند
گر جفا بینی از فلک مگری
ور وفا یابی از زمانه مخند
کاین زمانه نشد کسی را دوست
دهر کس را نگشت خویشاوند
ورنه بگشادمیش بند از بند
قسمتی کرد سخت ناهموار
بیش و کم در میان خلق افکند
این نیابد همی به رنج پلاس
و آن نپوشد همی ز ناز پرند
آنکه بسیار یافت ناخشنود
وآنکه اندک ربود ناخرسند
خیز مسعود سعد رنجه مباش
هر چه یزدان دهد بر او بپسند
گر جفا بینی از فلک مگری
ور وفا یابی از زمانه مخند
کاین زمانه نشد کسی را دوست
دهر کس را نگشت خویشاوند
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۵۰ - صفت گل رعنا
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۰ - حسب الحال
منم امروز بسته در سمجی
چشم بر دوخته چو مار گریز
هست پیراهنی و شلواری
نیست بر هر دو نیفه و تیریز
بر جهان دارم و روا دارم
گر بپیمائیم به کون قفیز
راضیم گر مرا به هر دینار
بدهد روزگار نیم پشیز
ابلهی کن برو که بره فروش
بره نفروشدت به عقل و تمیز
چیز باید که کار در عالم
حیز دارد که خاک بر سر حیز
تن بده قلب را که در گیتی
زر همه روی گشت و از ارزیز
آنچه یابی به شکر باش به شکر
وانچه داری عزیز دار عزیز
کانچه کم شد چنان نیابی بیش
وانچه گم شد چنان نیابی نیز
چشم بر دوخته چو مار گریز
هست پیراهنی و شلواری
نیست بر هر دو نیفه و تیریز
بر جهان دارم و روا دارم
گر بپیمائیم به کون قفیز
راضیم گر مرا به هر دینار
بدهد روزگار نیم پشیز
ابلهی کن برو که بره فروش
بره نفروشدت به عقل و تمیز
چیز باید که کار در عالم
حیز دارد که خاک بر سر حیز
تن بده قلب را که در گیتی
زر همه روی گشت و از ارزیز
آنچه یابی به شکر باش به شکر
وانچه داری عزیز دار عزیز
کانچه کم شد چنان نیابی بیش
وانچه گم شد چنان نیابی نیز
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - مرثیت امیر یعقوب
از وفات امیر یعقوبم
تازه تر شد وقاحت عالم
آنچنان شخص را که یار نداشت
جان ستاند چه گویم اینت ستم
گوهری بود در هنر که ازو
فخر می کرد گوهر آدم
گفت و از گفته برنتافت عنان
کرده و از کرده برنداشت قدم
پشت عمرش به خم شد و هرگز
گردن نخوتش نگشت به خم
بر سخن بود نیک چیره سوار
در هنر بود بس بلند علم
در سرآوردش آخر ای عجبی
پویه اشهب و تگ ادهم
که کند پیش باز در که گشاد
گره و بند مشکل و مبهم
پس ازو روز فضل و دانش و علم
نبود هیچ روشن و خرم
نگشاید دهان به طبع دوات
به نبندد میان به طوع قلم
خشک شد خشک مرغزار ادب
تیره شد تیره جویبار حکم
تعزیت کرد کی تواند صبر
مرثیت گفت کی تواند غم
که نشسته ست وایستاده به جد
نثر در سوک و نظم در ماتم
جان ما را همی بپالد تف
جسم ما را همی بکوبد نم
ملک اهل فضل بی جان شد
چه شگفتی که بی دلند حشم
تازه تر شد وقاحت عالم
آنچنان شخص را که یار نداشت
جان ستاند چه گویم اینت ستم
گوهری بود در هنر که ازو
فخر می کرد گوهر آدم
گفت و از گفته برنتافت عنان
کرده و از کرده برنداشت قدم
پشت عمرش به خم شد و هرگز
گردن نخوتش نگشت به خم
بر سخن بود نیک چیره سوار
در هنر بود بس بلند علم
در سرآوردش آخر ای عجبی
پویه اشهب و تگ ادهم
که کند پیش باز در که گشاد
گره و بند مشکل و مبهم
پس ازو روز فضل و دانش و علم
نبود هیچ روشن و خرم
نگشاید دهان به طبع دوات
به نبندد میان به طوع قلم
خشک شد خشک مرغزار ادب
تیره شد تیره جویبار حکم
تعزیت کرد کی تواند صبر
مرثیت گفت کی تواند غم
که نشسته ست وایستاده به جد
نثر در سوک و نظم در ماتم
جان ما را همی بپالد تف
جسم ما را همی بکوبد نم
ملک اهل فضل بی جان شد
چه شگفتی که بی دلند حشم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - مطایبه
دوشم جمازه به کف آمد کش
با بور خویش گفتم جولان کن
الحق معید بچه دیدم
گفتمش گفتگوی به پایان کن
ما را فروش جامه ها کنند
کار سپید چرخ به سامان کن
گفتا تو این ز من نخری دانم
گفتم خرم بهاش تو ارزان کن
ور دل نمی دهدت که بفروشی
اینک به دست سرخ گروگان کن
بشنو ز من گر هوای ما داری
این کن که منت گفتم فرمان کن
گر کارکرد او تو نپسندی
او را بدآنچه خواهی تاوان کن
بر پای جست سرخ بدو گفتم
کاین دردمند را درمان کن
قدش بدید و گفت بنامیزد
از چشم بد جمالش پنهان کن
گفتم که شبروست عسس پیشه
این را بگیر و زود به زندان کن
گفت این به دست من چه کنم این را
گفتم تنور داری بریان کن
چون نیمه ای به حیله درون کردم
گفت ای خدای بر من آسان کن
وقف است بر غریبان این خانه
کت گفت وقف خلق و پیران کن
با بور خویش گفتم جولان کن
الحق معید بچه دیدم
گفتمش گفتگوی به پایان کن
ما را فروش جامه ها کنند
کار سپید چرخ به سامان کن
گفتا تو این ز من نخری دانم
گفتم خرم بهاش تو ارزان کن
ور دل نمی دهدت که بفروشی
اینک به دست سرخ گروگان کن
بشنو ز من گر هوای ما داری
این کن که منت گفتم فرمان کن
گر کارکرد او تو نپسندی
او را بدآنچه خواهی تاوان کن
بر پای جست سرخ بدو گفتم
کاین دردمند را درمان کن
قدش بدید و گفت بنامیزد
از چشم بد جمالش پنهان کن
گفتم که شبروست عسس پیشه
این را بگیر و زود به زندان کن
گفت این به دست من چه کنم این را
گفتم تنور داری بریان کن
چون نیمه ای به حیله درون کردم
گفت ای خدای بر من آسان کن
وقف است بر غریبان این خانه
کت گفت وقف خلق و پیران کن
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - اثر بخت و طالع
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - مرثیت یکی از سخنوران
گفتم تو مرا مرثیت کنی
خویشان مرا تعزیت کنی
فرزند مرا چون برادران
در هر هنری تربیت کنی
یابی به جهان عمر تا که قاف
تا قاف پر از قافیت کنی
شاهان جهان را به مدح ها
هر جنس بسی تهنیت کنی
عمال خرد را ز طبع و دل
ترتیب نهی تمشیت کنی
جان را و روان را به فضل و عقل
تیمارکش تقویت کنی
میدان سخن را به نظم و نثر
بر باره نیکو شیت کنی
در عالم دانش به سعی فهم
طاعت همه بی معصیت کنی
کی بود گمانم کز این جهان
بی زاد به رفتن نیت کنی
خویشان مرا تعزیت کنی
فرزند مرا چون برادران
در هر هنری تربیت کنی
یابی به جهان عمر تا که قاف
تا قاف پر از قافیت کنی
شاهان جهان را به مدح ها
هر جنس بسی تهنیت کنی
عمال خرد را ز طبع و دل
ترتیب نهی تمشیت کنی
جان را و روان را به فضل و عقل
تیمارکش تقویت کنی
میدان سخن را به نظم و نثر
بر باره نیکو شیت کنی
در عالم دانش به سعی فهم
طاعت همه بی معصیت کنی
کی بود گمانم کز این جهان
بی زاد به رفتن نیت کنی