عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۳
ای روح من در قلب تو چون جان تو در جسم تن
این جا نداند هر کسی تا من تو ام یا خود تو من
نی نی غلط کردم توای فی الجمله بی تو من کی ام
آنجا که تو یک دل شوی با من نماند جان و تن
آن جا که از مایی ما با ما نماند ما و من
گو عقل خودبینی مکن گو جسم از جان بر شکن
چون بی جهت گردد جهت چون بی مکان باشد مکان
شاید که این جا گویمش در لامکان دارد وطن
هان هان نزاری بس که بس از حد ببردی دم مزن
در ذات واحد جز احد کس را بود حد سخن
سعدالدین وراوینی : باب اول
خطاب دستور با ملک‌زاده
دستور در لباس ملاینت و مخادعت سخن آغاز کرد و گفت: ملک زادهٔ دانا و کارآگاه و پیش اندیش و دوربین و فرهمند و صاحب فرهنگ هرچ میگوید از بهر احکام عقدهٔ دولت و نظام عقد مملکت میگوید و این نصایح مفضیست بمنایح تأیید الهی و تخلید آثار پادشاهی و لیکن ما چنین دانیم و حفظ و حراست ملک بچنین سیاست توان کرد که ما میکنیم و سلوک این طریقت مطابق شریعت و عقلست، چه مجرم را بگناه عقوبت نفرمودن، چنان باشد که بی‌گناه را معاقب داشتن و از منقولات کلام اردشیر بابک و مقولات حکمت اوست که بسیار خون ریختن بود که از بسیار خون ریختن باز دارد و بسیار دردمندی بود که بتن درستی رساند.
لَعَلَّ عَتبَکَ مَحمُودٌ عَوَاقِبُهُ
وَ رَبُّما صَحَّتِ الاَأجسامُ بِالعِلَلِ
و بنگر که این معنی برونق کلام مجید چون آمد، وَ لَکُم فِی القِصَاصِ حَیوهٌ ، و می‌باید دانست که مزاج اهل روزگار فاسد گشتست و نظر از طاعت سلطان بر خداعت شیطان مقصور کرده‌اند و دیو اندیشهٔ محال و سودایِ آرزوی استقلال در دماغ هر یک بیضهٔ هوسی نهادست و بچهٔ طمعی برآورده و این تصور در سرایشان فتاده که سروری و فرمان‌دهی کاریست که بهر بی سروپائی رسد و بمجرد کوشش و طلبیدن و جوشش و طپیدن دست ادراک بدامن دولت تواند رسانید و هیهات ، یَعِدُهُم وَ یُمَنّیهِم وَ مَا یُعِدُهُم الشَّیطانُ إلّا غُروراً ؛ و ندانند که پادشاهان برگزیدهٔ آفریدگار و پروردهٔ پروردگارند و آنجا که مواهب ازلی قسمت کردند، ولایت ورج الهی بخرج رفت، اول همای سلطنت سایه بر پیغامبران افکندپس بر پادشاهان، پس بر مردم دانا؛ و مردم ولایت خداع اندیشیدن از دانائی دانند و با پادشاه مخرقه و چاپلوسی از پیش‌بینی شمرند و چون ایشان برین راه روند، ناچار ما را فراخور حال در ضبط امور سیاستی بباید کوشیدن و کمان مصلحت در مالیدن ایشان تابناگوش مبالغت کشیدن. چون اصلاح فاسدات این ملک برین گونه رود تا بقرار اصلی باز شدن، هر آینه اختلال ترتیبی که داده‌اند و انحلال ترکیبی که کرده‌اند، با دید آید کَقِرطَاسٍ مُنَفَّشٍ خَسِیسٍ فَیُؤَدّی حَذفُهُ إِلی خَرقِهِ وَ فَسادِهِ.
سعدالدین وراوینی : باب دوم
داستان برزیگر با مار
ملک گفت: آورده‌اند که برزیگری در دامنِ کوهی با ماری آشنایی داشت . مگر دانست که ابناءِ روزگار همه در لباس تلوین نفاق صفتِ دو رنگی دارند و در ناتمامی بمارماهی مانند و چون نهادِ او را بر یک و تیرت و سیرت چنان یافت که اگر ماهیِت او طلبند الا بماری نسبتی دیگر ندهد، بدین اعتبار در دامنِ صحبت او آویخت و دامن تعلّق از مصاحبان ناتمام بیفشاند. القصه هر وقت برزیگر آنجا رسیدی، مار از سوراخ برآمدی و گستاخ پیش او بر خاک می‌غلطیدی و لقاطات خورش او از زمین برمی‌چیدی. روزی برزیگر بعادتِ گذشته آنجا رفت. مار را دید، از فرطِ سرمای هوا که یافته بود برهم پیچیده و سر و دم درهم کشیده و ضعیف و سست و بیهوش افتاده. برزیگر را سوابقِ آشنائی و بواعثِ نیکوعهدی بر آن باعث آمد که مار را برگرفت و در توبره نهاد و بر سرِ خر آویخت تا از دم زدنِ او گرم گردد و مزاجِ افسردهٔ او را با حال خویش آورد؛ خر را همان جایگه ببست و بطلب هیمه رفت. چون ساعتی بگذشت، گرمی در مار اثر کرد، با خود آمد؛ خبث و جبلّت و شرِّ طبیعت در کار آورد و زخمی جان‌گزای بر لب خر زد و بر جای سرد گردانید و با سوراخ شد؛ حَرامٌ عَلَی النَّفسِ الخَبیثَهِ اَن تَخرُجَ مِنَ الدُّنیَا حَتّی تُسِیءَ اِلی مَن أَحسَنَ اِلَیها این فسانه از بهر آن گفتم که هرک آشنائی با بدان دارد، بدی بهر هنگام آشنایِ او گردد.
من ندیدم سلامتی ز خسان
من ندیدم سلامتی ز خسان
و ای فرزندان، باید که در روزگار نعمت با یکدیگر بر سبیل مواسات روید و چون محنتی در رسد در مقاسات آن شریک و قسیمِ یکدیگر شوید و دفع شداید و مکایدِ ایّام را همدستی واجب بینید که گفته‌اند، ع، اِنَّ الذَّلیلَ الَّذِی لَیسَت لَهُ عَضُدٌ یعنی اعوانِ صدق و اخوان صفا که وجود ایشان از ذخایر روزِ حاجت باشد و از عواصمِ زخم آفت و بنگر که از نیش پشّهٔ چند که چون بنوازر و تعاون دست یکی میکنند، با یپکر پیل و هیکلِ گاومیش چه میرود.
کُونُوا جَمِیعاً یَا بَنِیَّ اِذَا اعتَرَی
خَطبٌ وَ لَا تَتَفَرَّ قُوا آحَادَا
تَأبَی القِدَاحُ اِذَا جُمِعنَ تَکَسُّراً
وَ اِذَا افتَرَقنَ تَکَسَّرَت اَفرَادَا
و بر دوستان قدیم که در نیک و بداحوال تجربت خصال ایشان رفته باشد، بیگانگان رامگزین که گفته‌اند دیو آزمود، به از مردم با آزموده خَیرُ الأَشیَاءِ جَدِیدُهَا وَ خَیرُ الإِخوَانِ قَدِیمُهَا، و دولت آن جهانی را اساس درین جهان نهید و کسب سعادت باقی هم درین سرای فانی کنید و کار فردا امروز سازید، چنانک آن غلام بازرگان ساخت. ملک‌زاده گفت : چون بود آن ؟
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
در دیوِ گاو پای و دانایِ دینی
ملک زاده گفت: در عهودِ مقدّم و دهور متقادم دیوان که اکنون روی در پردهٔ تواری کشیده‌اند و از دیدهای ظاهربین محجوب گشته، آشکارا میگردیدند و با آدمیان از راهِ مخالطت و آمیزش در می‌پیوستند و باغوا و اضلال خلق را از راهِ حقّ و نجات میگردانیدند و اباطیلِ خیالات در چشمِ آدمیان آراسته می‌نمودند تا آنگه که بزمین بابل مردی دین‌دار بادید آمد بر سرِ کوهی مسکن ساخت و صومعهٔ ترتیب کرد و آنجایگه سجّادهٔ عبادت بگسترد و بجادهٔ عصمت خلق را دعوت میکرد تا باندک روزگاری بساطِ دعوت او روی ببسطت نهاد و بسیار کس اتّباع دانش او کردند و اتباعِ بی‌شمار برخاستند و تمسّک بقواعدِ تنسّک او ساختند و از بدعتِ کفر بشرعتِ ایمان آمدند و بر قبلهٔ خدای‌پرستی اقبال کردند و از دیوان و افعالِ ایشان اعراض نمودند و ذکرِ او در اقالیمِ عالم انتشار گرفت نزدیک آمد که سرِّ حدیثِ سَیَبلُغُ مُلکُ أُمَّتِی مَازُوِیَ لِی مِنهَا ، در حقِّ او آشکارا شدی. دیوان سراسیمه و آشفته از غبنِ آن حالت پیشِ مهتر خود دیوِ گاوپای آمدند که از مردهٔ عفاریت و فجرهٔ طواغی و طواغیتِ ایشان بود، دیوی که بوقتِ افسون چون ابلیس از لاحول بگریختی و چون مغناطیس در آهن آویختی، مقتدایِ لشکر شیاطین و پیشوایِ جنودِ ملاعین بود، قافله سالارِ کاروانِ ضلال و سرنفرِ رهزنانِ وهم و خیال؛ نقب در خزینهٔ عصمتِ آدم زدی، مهرِ خاتمِ سلیمان بشکستی، طلسمِ سحرهٔ فرعون ببستی. دیوان همه پیش او بیکزبان فریادِ استغاثت برآوردند که این مردِ دینی برین سنگ نشست و سنگ در آبگینهٔ کار ما انداخت و شکوهِ ما از دلِ خلایق برگرفت. اگر امروز سدّ این ثلمت و کشفِ این کربت نکنیم، فردا که او پنج نوبتِ ارکانِ شریعت بزند و چترِ دولتِ او سایه بر اطرافِ عالم گسترد و آفتابِ سلطنتش سر از ذروهٔ این کوه برآرد، ما را از انقیاد و تتبّعِ مراد او چاره نباشد.
با بخت گرفتم که بسی بستیزم
از سایهٔ آفتاب چون بگریزم
دیوِ گاوپای چون این فصل بشنید، در وی تأثیری عجب کرد، آتشِ شیطنت او لهباتِ غضب برآورد، امّا عنانِ عجلت از دست نداد. گفت از شما زمان میخواهم که چنین کارها اگرچ توانی بر نعابد، اما بی‌تأنّی هم نشاید کرد و اگر چند تأخیر احتمال نکند، بی‌تقدیمِ اندیشهٔ ژرف در آن خوض نتوان کرد. پس سه سر دیو را که هر سه دستورانِ ملکت و دستیارانِ روزِ محنت او بودند ، حاضر کرد و آغاز مشاورت از دستورِ مهمترین نمود و گفت : رایِ تو درین حادثه که پیش آمد، چه اقتضا میکند ؟ گفت : بر رایِ خردمندانِ کار آزموده پوشیده نیست که دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع ، دوم جان در تن که هر دو را غایتی معلوم وامدی معیّنست و چنانک بر وفقِ مذهب تناسخ روح از قالبی که محلِ او باشد، بقالبی دیگر حلول کند ، دولت (نیز از طالعی) که ملایمِ او باشد بطالعی دیگر انتقال پذیرد و مردم در ایّامِ دولت از نکبات متأثر نگردد و قواعدِ کار او از صدماتِ احداث خلل نگیرد مثلاً چون کوهی که عرّادهٔ رعد و نفّاطهٔ برق و منجنیق صواعق و سنگ بارانِ تگرگ و تیر پرّان بارانش رخنه نکند و چون روزگار دولت بسر آمد، درختی را ماند که مایهٔ نداوت و طراوت ازو برود و ذبول و فتور بدو راه یابد ، بنرم تر بادی شاخ او بشکند و بکمتر دستی که خواهد از بیخش برآرد و بی موجبی از پای درآید و گردش روزگارِ غدّار و قاعدهٔ گردونِ دوّار همیشه چنین بودست.
فَیَومٌ عَلَینَا وَ یَومٌ لَنَا
وَ یَومٌ نُسَاءُ وَ یَومٌ نُسَرّ
امروز که ایّام در پیمانِ و لایِ اوست و قضا آنجا که رضایِ او ، هر تیرِ تدبیری که ما اندازیم بر نشانهٔ کار نیاید و هر اندیشه که در دفعِ کارِ او کنیم ، خام نماید پس ما را علّتِ بطبیعت باز می‌باید گذاشتن و آن زمان را مترقّب و مترصّد بودن که آفتابِ دولتِ او بزوال رسد و خداوندِ طالع از بیت السّعادهٔ تحویل کند و بخت سایه بر کار ما افکند و تِلکَ الأَیّامُ نُدَاوِلُهَا بَینَ النَّاسِ ، تا اگر بقماومتِ او قیام نمائیم ، ظفر یابیم و پیروز آئیم و نصرت ما را باشد و نگوساری و نکبت او را .
گاو پای دستورِ دوم را اشارت کرد که رایِ تو درین باب برچه جملتست. جواب داد که آنچ دستور گفت : پسندیدهٔ حقّ و ستودهٔ عقلست، لیکن بهیچوجه دست از سگالش باز داشتن و بندِ تعطیل و تسویف بر دست و پایِ قدرت و ارادات نهادن صواب نیست، زیراک چون بختِ او قوی حال شد و تو نیز از قصدِ او تقاعد نمائی، مددِ قوّت او کرده باشی و در ضعفِ خویش افزوده و مردِ دانا هرچند که دولت را مساعدِ دشمن بیند، از کوشش در مقاومت بقدرِ وسعِ خویش کم نکند و آنقدر که از قدرتِ خویش باقی بیند، در حفظ و ابقاء آن کوشد چون طبیبی مثلاً که از استردادِ صحّتِ بیمار عاجز آید، بقایایِ قوایِ غریزی را بحسنِ مداوات و حیلِ حکمت بر جای بدارد که اگر نه‌چنین کند ، هلاک لازم آید. پس چندانک در امکان گنجد، هدمِ مبانی کارِ او ما را پیش باید گرفت و اگرچ او مقاودِ تقلید بر سر قومی کشیدست و مقالیدِ حکم ایشان در آستین گرفته و کُلُّ مُجرٍ فِی الخَلَاءِ یُسَرُّ ، ما را بمیدانِ محاربت بیرون باید شدن و از مرگ نترسیدن که جوابِ خصم بزبانِ تیغ توان دادن نه بسپرِ سلامت جوئی که در روی حمیّت کشی.
فَحُبُّ الجَبَانِ النَّفسَ اَورَدَهُ التَّقَی
وَ حُبُّ الشُّجَاعِ العِزِّ اَورَدَهُ الحَربَا
گاوپای روی بدستورِ سیوم آورد که مقتضایِ رایِ تو در امضاءِ اندیشهایِ ایشان چیست. جواب داد که آنچ ایشان انداختند در خاطرِ تو جای گرفت که آفرینشِ همه آفریدگان چنانست که هر آنچ بشنود و طبیعتِ او را موافق و ملایم آید، زود بقبولِ آن مسترسل شود سیّما که سخن نظمی نیکو و عبارتی مهذّب و لفظی مستعذب دارد، سبکِ آن سخن در قالبِ آرزویِ او نشیند و گفته‌اند : چنانک بآهنِ پولاد آهنهایِ دیگر شکافند، بالفاظِ عذبِ شیرین سلب و سلخِ عادتِ مردم کنند، چون شعرِ دلاویز و نکتهایِ لطف آمیز که بسیار بخیلان راسخی و بددلان را دلیر و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول و سفیهان را نبیه گرداند ، امّا رایِ من آنست که اگر خود میسّر شود خون ریختن این مردِ دینی صلاح نباشد وخامتِ آن زود بما لاحق گردد و این انداخت از حزم و پیش‌بینی دورست، چه اگر او را بی‌سببی واضح و الزامی فاضح و علتی ظاهر و حجّتی باهر از میان بردارند، متدیّنی دیگر بجایِ او بنشیند و دیگری قائم مقام او گردانند و این فتنه تا قیام السّاعهٔ قایم بماند و کار از مقامِ تدارک بیرون رود، چه عامّهٔ خلق ضعفا را بطبع دوست دارند و اقویا را دشمن، امّا تدبیرِ صالح و اندیشهٔ منجح آنست که بوسوسهٔ شیطانی و هندسهٔ سحردانی اساسِ دنیا دوستی در سینهٔ او افکنی و او را بنقشِ زخارف درین سرایِ غرور مشغول و مشغوف گردانی و دیوارِ رنگین نگارخانهٔ شهوات و لذّات را در چشمِ او جلوه دهی و قطراتِ انگبینِ حرص از سر شاخسارِ امل چنان در کامِ او چکانی که اژه‌هایِ اجل را زیرِ پایِ خویش گشاده کام نبیند و زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیطَانُ مَا کَانُوا یَعمَلُونَ بر ناصیهٔ حال او نویسی تا کافهٔ خلایق او را از کفاف ورزی و عفاف جوئی بدنیا مشغول بینند. چون تو باظهارِ معایب و افشاء مثالبِ او زیان بگشائی، ترا تصدیق کنند و ازو برگردند و بازارِ دعوتش کند شود. گاوپای را این فصل از غرض دورتر نمود و بصواب نزدیک‌تر؛ پس گفت : نیکو رای زدی و راست راهی نمودی.
اِذَا نَحنُ اَدلَجنَا وَ اَنتَ اِمَامُنَا
کَفَی لِمَطَایَانَا بُلُقیَاکَ هَادِیَا
اکنون رای من آنست که در مجمعی عامّ بنشینم و با او در اسرارِ علوم و حقایقِ اشیا سخن رانم تا او در سؤال و جوابِ من فرو ماند و عورتِ جهلِ او بر خلق کشف کنم ، آنگه خونِ او بریزم که اگر کشتنِ او بر تمهیدِ این مقدّمات که تو میگوئی، موقوف دارم ، جز تضییعِ روزگار نتیجهٔ ندهد و روی بدستورِ مهتر آورد که خاطرِ تو در اِعمال این اندیشه چه می‌بیند؟ گفت : چون کاری بَینَ طَرَفَیِ النَّقِیضِ افتد ، حکم در آن قضیّه بر یک جانب کردن و از یک‌سو اندیشیدن اختیارِ عقلِ نیست، عَسَی اَن تَکرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم وَ عَسَی اَن تُحِبُّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم . با خطاها که وهم بصورتِ صواب در نظر آورد و بسا دروغها که خیال در لباسِ راستی فرا نماید، چنانک پسرِ احولِ میزبان را افتاد . گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
سعدالدین وراوینی : باب نهم
وصیّتِ آزادچهره و ختم کتاب
آزادچهره گفت : حقّ را، عَزَّ اسمُهُ وَ تَعَلَی ، دو کار فرمایست بر عمارتِ دو سرای گماشته یکی عقل و دیگر شرع؛ اگر خواهی که هر دو سرای معمور باشد، زیردست و مطواعِ ایشان باید بودن. عقل که این کارگاه بحکمِ اوست ، همه در ترتیبِ معاش این جهانی کوشد و رنج بردن در کارِ اسباب فرماید ، چنانک آن مردِ باغبان گفت با خسرو. شاه گفت : چون بود آن داستان ؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱
خصم که ز پس نیزه خورد روز وغا
اندیشۀ خصمان چنان نیست مرا
خود در قران که جای خوفست ورجا
نه« لاتخفست» پیش خصمان بغا؟
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
آنکس که چو شمع آتش اندر جان داشت
شد معتکف مسجد و رخ پنهان داشت
عید آمد و قندیل صفت در محراب
او را بسه زنجیر مگه نتوان داشت
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۷
ای قبله گه ملک خم ابرویت
وی سیلی ابلیس زده بازویت
ای هشت بهشت خانه یی از کویت
وی دوزخ نیم سوختۀ هندویت
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۳۵
با کافر اگر جنگ بشمشیر کنی
ور بادیه را بپای سر ریزکنی
حقا که اگر ده یک آن مزد بود
کز کاه مرا شبی شکم سیر کنی
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱ - و له یمدح الامام الاعظم الصّدر السّعید الشهیّد رکن الدّین مسعود بن ساعد
تبارک الله ازین جنبش نسیم صبا
که لطف صنعت او از کجاست تابکجا!
شدست سبزه همه تن زبان بشکر بهار
که بهر تر بیت از خاک بر گرفت او را
بسوی دیده و دل تحفه ها فرستادند
مجاهزان طبیعت بدست نشو و نما
کشید دست صبا پای آب در زنجیر
گرفت پشت زمین روی لاله در دیبا
بنیم جرعه که از ساغر هوا بکشید
نهاد خاک همه راز خویش بر صحرا
ز بس شکوفه و نسرین و سبزه پنداری
که خواک قابل عکس سپهر شد ز صفا
بنفشه همچو شبست و چراغ او لاله
سمن سپیده دمست و گل آفتاب لفا
بسان پیر مقدم شکوفه اندر پیش
رسید و او را خلقی جوانکان زقفا
نوای باریدی زیر چنگ بلبل شد
چو ساخت نای گلو عندلیب باعنقا
به زاد مردی از آن سرورا برآمد نام
که با تهی دست او بود بالا
عبارتیست زنجم و شجر شکوفه و شاخ
إشارتیست بجسم و روان نسیم و گیا
رسیدن رمضان در میان فصل ربیع
رسوم لهو هدر کرد و کار عیش هبا
همی بپیچد بر خویشتن بریشم ساز
که هیچ کس را در روزه نیست برگ و نوا
زبس جفاها خون در دل پیاله فسرد
که وقت گل ننمودندش إلتفات إصلا
کنون مغنّی و جنگی کشیده بینی صف
چو خواجگان معطّل بکنج مسجد ها
بجای حلقۀ ابریشمین بکف تسبیح
بجای زخمه بدستش دعای تمخیثا
خموش از آن شد بر بط که از تهی شکمی
همی نجنبد نبضش ز ضعف در اعضا
نشسته چنگ بزانو، فکنده سر در پیش
چو در مقام تشّهد موسوسی بدعا
کرامت رمضان گر نه خرق عادت کرد
برغم انف طبیعت مرا بگو که چرا
شدست روغن قندیل لاله آب سحاب
چنانکه آتش شمع شکوفه باد صبا
چنار و سرو برآورده دست و صف در صف
همی کنند بتکبیر کردن استقصا
ز بس که بر سرشانابر درهمی بارد
خیال بسته ام آنرا نماز استسقا
چو گل زخار همه همنشین او تا دست
اگر مکاشف باشد شگفت نیست مرا
بکار خویش فرو رفت نرگس از حیرت
زخواب غفلت بیداریش چو داد قضا
کبود جامعه و رخسار زرد، نیلوفر
بهر نمازی غسلی برآورد عمدا
شکوفه شیبت پر نور می نهد بر خاک
که از هواست به پیرانه سرچنین رسوا
برون فکند زبانرا ز تشنگی سوسن
عجب مدار که هم روزه است و هم گرما
هزار دستان بر عادت سحر خوانان
بنیم شب ز سر شاخ برکشید آوا
زشکل غنچه صبا سفرها گشاید باز
چو عندلیب زنده از پی سحور صلا
تو دل سیاهی لاله ببین بوقت چنین
که یک نفس نکند ساغر شراب رها
مگر بنفشه بغیبت زبان بگردانید
که چون دروغ ز نان می کشد زبان دریا
ز نو رسیدگی ار کل تهتّکی میکرد
بدست کم عمری یافت مالشی بسزا
و گر ز ساده دلی غنچه آب گزید
ببین که عاقبت کارش آتش است جزا
بسوز سینه همی گرید ابر و جایش هست
که ابر را ببهاران بس اندکست بقا
گل ارچه آمد ضحّاک شکل هم گه گاه
همی ببارد اشکی ولی بروی و ریا
زچشم نرگس یک قطره آب اگر بچکید
بس است قطرۀ اشکی زچشم نابینا
چو روزه داران غنچه دهن ببست ، از آن
همی دمد ز دهانش نسیم مشک خطا
دوفرّخیست مراو را یکی چو می شکفد
یکی چو بوسه دهد بر بساط مولانا
نظام ملّت اسلام و پشت اهل هنر
که هست سدّۀ او قبلۀ دل دانا
چو رای خویش بلند و چو نام خود مسعود
چو طبع خویش لطیف و چو بخت خود برنا
هلال دولت او بدر گشته در غرّه
کمال دانش او منتهی هم از مبدا
زتیغ برق شود خسته آبگاه سحاب
اگر برابری دست او کند بسخا
همه صواب رود بر زبان او زیرا
که لفظ او گهرست و گهر نکرد خطا
زهی وفاق تو دروازۀحیات ابد
زهی خلاف تو دندانۀ کلید فنا
ز اجتهاد تو ناموس معضلات ضعیف
ببارگاه تو بازار اهل فضل روا
بخواب ببیند مغز هوس ترا مانند
در آب جوید چشم فلک ترا همتا
نبشته آیت بشر تو بر جبین صباح
گرفته مایه زکین تو رنگ و روی مسا
فلک که همچو کمان سر کشیست عادت او
زراست رویی پیش تو کرد پشت دوتا
نزاید از شب آبستن زمانه مگر
بعون قابلۀ خاطر تو این ذکا
اگر نه آتش عزم تواش کند تخلیل
شود زجرم زمین بسته تر مسام هوا
تویی که با شرف نسبت تو از طرفین
همی کنند مباهات آدم و حوّا
شکفته غنچۀ احسان تو زیاد قبول
طراوت گل اخلاق تو زآب حیا
نبوده عادت امساک جز که در صومت
گرفتن تو مگر درس و ان دگرعطا
گه مناظره با کوه اگر سخن رانی
ز اعتراض تو مفحم شود معید صدا
مثل زنند که : شب پرده دار اسرارست
چراست از شب خطّ تو رازها پیدا؟
هنر ز صدمت حرمان درآمدی از پای
اگر بدست نکردی زخامۀ تو عصا
تو پشت شرعی وزان روی پشت تست قوی
که پشتی تو کند گاه حکم دست قضا
اگر زمانه زعدل تو آگهی یابد
ازین سپس نکند رخت عمر ما یغما
و گر عروس ضمیرت تتق برانداخت
زخوابگه بدر افتد بنیم شب حریا
زنعمت تو تهیگاه آرزو پر شد
زبخشش تو تهی شد خزانۀ دریا
ز جادویّی سر کلک تو یکی اینست
کز آب تیره کند عقد لؤلؤ لالا
از آنک رنگ حسودت گرفت مسکین زر
زهیچ گونه تو بروی نمیکنی ابقا
گشاد تیغ خلاف تو منفذ ارواح
بیست دست وفایت کمرگه جوزا
نمی زلطف تو گر بر پی کمان افتد
تشنّج متبدّل شود باسترخا
بتیغ تیز علاج دماغ دشمن کن
که آب و سبزه نکو باشد از پی سودا
زبیم حسبت تو نور ماه در این ماه
نکرد یارد گلگونه بر گل رعنا
نشاند عدل تو بر گاو زهره را چون دید
که می نشد نفسی از خر رباب جئا
زهی زشرم کله داریت دل بدخواه
شکسته بسته و در هم شده چو چین قبا
مرا دلیست پر از ماجرای گوناگون
که نیست خافی بر رای مولوی مانا
بجز خموشی رویی دگر نمی بینم
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا
ولیک با همه هم نکته یی در اندازم
بطیبتی ، نه ز روی شکایتی، حاشا
اگر نه عشق تو جناب صابرم کردی
چرا کشیدمی از عمر وزید بارجفا؟
حقوق بنده همین بس که جمله اشعارش
جز این قصیده که در مدحت تو کرد انشا
دگر قصاید او را هرآنچه یابی هست
طراز آن : وله فی مدیحه ایضا
لباس تربیت من هزار تو باید
کنون که پستۀ طبعم دو مغزه شد بثنا
عطای عام تو محتاج استماحت نیست
که شرط نست ز خورشید التماس ضیا
زهی قصیده که معنی آن زلفظ متین
بسان نور تجلّیت درکه سینا
بگوش صخرۀ صمّاش گر فرو خوانم
ز ذوق چاک زند کوه صدرۀ خارا
زبان چو پسته ببندم زنطق اگر یک تن
بیاورد دوم این زجملۀ شعرا
هزار سال بمان در پناه صدر جهان
خدایگان شریعت شهنشه علما
مراد هر دو زدیدار یکدگر حاصل
چنان کامید خلایق زلطف هردو روا
رسید روزه و بدخواه را ز اسبابش
دو چیز هست مهیّا بفرّ جاه شما
تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده
دلی چو قندیل آتش گرفته و در وا
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲ - و له یمدح المرلی رکن الدین مسعود حین انصرافه من خوارزم و یذکر ماجری
منم اینکه گشتست ناگه مرا
دل و دامن از چنگ محنت رها
منم اینکه از گردش روزگار
شدست آرزوی جانم وفا
منم اینکه در ظلمت جور و ظلم
چو یونس شدم مستجاب الدّعا
منم باز در پیش صدر جهان
زبان برگشاده بشکر و ثنا
همی بینم اینو بچشم و هنوز
نمی گردد از خویش باور مرا
ابطحاء مکّة هدا الّذی
اراه عیاناً و هذا انا
زهی جیب تو مطلع صبح عدل
زهی آستینت غلاف سخا
زمهرت طر ازیده چهره صباح
زقهرت بشولیده گیسو مسا
چو رای تو تدبیر کلّی کند
بود آفتاب و خط استوا
نگوید ضمیر توالّا صواب
نبندد خیال تو نقش خطا
کف آب در کلبن آتش زند
کجا گشت قهر تو فرمان روا
کجا لطف تو مهربانی نمود
کند دانه را تربیت آسیا
ببازار قدرت چه باشد فلک
یکی اطلس کهنۀ کم بها
ز آزاد مردی تو چون سوسنی
که هم خوش زبانی و هم خوش لقا
بدندان گوهر بخاید صدف
زشرم لبانت لب خویش را
مظفّر ضمیر تو بر معظلات
چو بر خیل ظلمت سپاه ضیا
اگر بحر و کان خوانمت گاه جود
چنان دان که گفتم ترا ناسزا
در ایّام عدل تو از راستی
کمان نیز سرباز زد زانحنا
نهادست خوان کرم همّتت
بآفاق در داده بانگ صلا
دعای تو کر کوه کر بشنود
جزآمین نگوید زبان صدا
کسی کو زخاک درت سرمه کرد
نیاید بچشم اندرش تو تیا
خرد سرّ غیبی کند فهم ازو
چو گوید سر کلک تو لوترا
بگستاخی آنگه گه گه فلک
دهد بوسه سّم سمند ترا
خیالی کژ از صورت ماه نو
همی گردد اندر دلش دایما
که اندر ترفّع هلاکش کند
بنعل سم اسب تو اقتدا
زهی نعت حلمت ززین الحصی
زهی وصف بأست شدید القوی
یکی داستانست ما را دراز
بری از دروغ و جدا ز افترا
از آنها که در غیبت خواجه رفت
درین شهر خاصه بر اصحابنا
چه از پادشاه و چه از زیر دست
چه از پیشکار و چه از پیشوا
اگر سمع عالی نگردد ملول
مفصّل بگویم همه ز ابتدا
نخستین بتاراج بردند دست
زغارت شدند اغبیا اغنیا
بخواندند جاسوا خلال الدیّار
محابانبد هیچ بر اولیا
نهان خانه ها بی دیانت شدند
بنا اهل کردند امانت ادا
حدیثش زده دسته سنجاب بود
کرامایه بد دستۀ گندنا
کشیدند زرها و کردند پس
ززّر کشیده کلاه و قبا
چو راز دل عاشق از اشک شد
دفاین هویدا زستر خفا
فزلزلت الارض زلرالها
واخرجت الارض اثقالها
چو از غارت رخت فارغ شدند
ببردند خانه باعیانها
همه قابل نقل و تحویل گشت
سرای و دکان ها و خان و بنا
بسا خاندانهای پیر قدیم
که بودش عصای ستون متّکا
که از اوج چرخش بیک دستبرد
فکندند ناگه بتحت الثّری
چنان شد پراکنده از هم که نیز
نکردند با هم دو خشت التقا
چو دندان پر از رخنه دیوار لیک
خلالی نکرده بدو در رها
شده خیره چون ناکسی بر طباع
خلل بر خللها فنا بر فنا
اذّا دکّت الارض منشور خاک
بر ایوانها نقش نطوی السمّا
لب بام کرده زمین بوس در
ستونها ز ضجرت برفته زجا
قواعد زخانه نشینی ملول
بیک ره شده در جوار جلا
زخوامی شده خشتها خر سوار
بیفتاده از قالب انزوا
بتنگ آمده آجر اندر نهفت
تفرّج گزیده بصحن فضا
وطن کرده بدرود خاک دمن
بپشت خران رفته باروستا
مساکن چو سکّان شده منزعج
که چونین همی کرد وقت اقتضا
زسودای سیم و زر اندوختن
شده مغز قومی پر از کیمیا
دگرباره آن ضربهای عنیف
وزان قسمت زرّ بی منتها
تهی دست چون سر و در تخته بند
درم دار چون سکّه خورده قفا
چو دوک این یکی ریسمان در گلو
چو چرخ آن یکی کنده بر دست وپا
یکی برکشیده رک از تن چو چنگ
یکی کعب سوراخ کرده چونا
یکی کرده پیرایه از زن برون
یکی کرده پیراهن از تن جدا
یکی چوب بر سرکه بفروش هین
یکی در شکنجه که بشتاب ها
کشیدند از چشم نرگس برون
زری رسته کان بد بمهر خدا
بیفسرد در ناخن غنچه خون
که بود از شکنجه تنش در عنا
زن پارسا چون گل پارسی
برون افتاده ز پرده سرا
بمجمع زبهر دو سه خرده زر
شخوده رخان و دریده وطا
همی کرد دندان کنان زیر چوب
شکوفه ز خود سیم خود را جدا
سر آزاد از آن قوم سوسن برست
بزخم زبان و بطال البقا
توانگر که بد ساخته چون رباب
همه ساز و اسباب عیش از غنا
همش در جهان نام و آوازه بود
همش دستگاهی بساز و نوا
هم او را خزینه همش پرده دار
همش کاسه بود و همش گردنا
گه او را مغمّز و شاق چگل
گهی ترجمانش نگار خطا
خرش را زابریشم افسار و تنگ
سرش را کنار بتان تکیه جا
نخستش کشیدند در چار میخ
بدادند پس کوشمالش سزا
ببستند دست و زدندش بچوب
که هان! تا چه داری بیاور هلا
خروشید بسیار و سودی نداشت
بجز نقد موزون که می کرد ادا
ککنون خانه و دست و کاسه تهی
فرا داشته پنجه همچون گدا
ضعیفی که چون سوزن تنگ عیش
زدامن درازی بد اندر عنا
هم اسباب رزقش گره برگره
هم ابواب دخل وی از تنگنا
تن آهنین کرده چون ریسمان
زسعی و تکاپوی بی انتها
بدان تا دو سه خرقه آرد بهم
بسر می دویدی در اطرافها
گرفتند زارش بگیسو کشان
بسفتند گوشش بدست جفا
کشیدندش از جامه بیرون چنان
که بروی نماندند یکرشته تا
وزان شیون خانه ها سوز نو
که بد خانه پرداز تر از وبا
مساجد شده خنق پارگین
منابر شده هیزم شوربا
کجا اهل قبله به وی مژه
همی خاک رفتندش از بوریا
کنون بینی آنرا بروز سپید
ملا از نجاست چو کنج خلا
سگ مرده افتاده در موضعی
که بد جای پیشانی اولیا
بصفّ خران گشته آراسته
مساجد که بد خانۀ اتقیا
چو اوتاد در سجده افتاد سقف
چو ابدال گشته ستونها دوتا
امامان چو قندیل آویخته
چو سجّاد افکنده محرابها
مناره همی زد کله بر زمین
که باخاک کردند یکسان مرا
بتعجیل گهواره را مادران
برون برده از خانه با صد بکا
شده همنشین سگ کوی خویش
عروسان پاکیزه با کدخدا
یکی زار و گریان که ، واخان و مان!
یکی نوحه گر ، کآه !رسواییا!
بسا روی پوشیده کو نامدی
زخانه برون روز سور و عزا
کنون از سر عجز و بیچارگی
گرفتست بیگانه را آشنا
ز بی خانگی خفته در مسجدی
زن پیر با دختر پارسا
وزان نازنینان که آواره اند
در اطراف گیتی بسا و بسا
بیاروی و خندق نگه کن ببین
که چون باشگونه ست این ماجرا
ز خندق تنم زنده در زیر خاک
ز بار و سر مردگان بر هوا
نه بر طفل رحمت نه از پیر شرم
نه آزرم خلق و نه روی و ریا
نه کس را پژوهش که این را چه جرم
نه کس را دلیری که گوید : چرا؟
تعصّب گری نیست، انصاف کو
مسلمانی و پس بدینها رضا؟
تعصّب چه باشد ؟ که این رسم و راه
ندارند ابخازیان هم روا
چنین رسم و آیین و پس لاف آن
که هستیم اما امّت مصطفی؟
چه تأویل براین چنینها نهند
قیامت نخواهد بدن گوییا
بلایی که ما را ز هجرت رسید
بگویم که موجب چه بود اوّلا
هرآنکس که کفران نعمت کند
بحرمان ازو می شود مبتلا
بسی سالها بود کآسوده بود
سپاهان باقبال و جاه شما
نه از باد گل را پراکندگی
نه بر سایه از تیغ مهر اعتدا
نه بی خطبۀ بلبلان در چمن
شدی محرم غنچه باد صبا
نه شمشیر کردی ز روی ادب
برهنه تن خویشتن بر ملا
ز کوتاه دستی در آن روزگار
نبد جاذبه در تن کهربا
درو دعوی روز روشن نشد
مگر کز دو صبحش بد اوّل گوا
نه با حاکمان نسبت قصد و میل
نه بر قاضیان و صمت ارتشا
قلم گرچه بیمار بود و ضعیف
همی از مزوّر نمود احتما
هرآنکس که تلبیس کردی چوشام
چو صبحش به تشهیر بودی جزا
زر ارچه دو روییست در طبع او
بکتمان شهادت نکردی ادا
بسان ترازو شدی سنگسار
بزر هرکه مایل شدی از هوا
ندانست کسی قدر این موهبت
بنشناخت کس کنه این اعتنا
چو شاکر نبودیم از آن لاجرم
اسیر امیری شدیم از قضا
خرابی کن و خام چون طبع می
جگر سوز و زر بر چو نرد دغا
همه کندن و کشتن و سوختن
نه ترس از خدا و نه از کس حیا
بجرم یزیدی زر این مباح
بوزر مخالف دم آن هبا
مدارس چو رسم کرم مندرس
مکارم سیه رو چو دست قضا
درخت هنر همچو شاخ گوزن
فرمانده بی برگ و نشو و نما
گرانمایه را کار در انحطاط
فرو مایه را پایه در ارتقا
همه ملک موقوف و موقوف ملک
همه ده کیا آن و ده بی کیا
چو روز قیامت گریزان شده
پدر از پسر ، اقربا ز اقربا
نه کس را گناهی بجز زندگی
نه کس را پناهی بجز اختفا
همه خسته و مرهم از دست دور
همه غرق و بیگانه از آشنا
نه برگ خموشی نه یارای گفت
نه پایان خوف و نه بوی رجا
چو یارای مسعود صاعد نبود
چه گفتیم؟ بوالقاسم بوالعلا
زکفران نعمت مثل زد خدای
بقرآن در ، از حال شهر سبا
یکی شهر بود آن بر آراسته
خوش و ایمن ، از مال و نعمت ملا
دو بستان زیباش از چپ و راست
پر از گونه گون ساز و برگ نوا
زهاب وی از کوثر و سلسبیل
مریضش نسیم و درستش هوا
زلالش رحیق و نبانش شکر
نهال وی از سدرة المنتهی
گل و سوسن او ز اخلاق نغز
برو میوۀ او زبرّو عطا
لقب یافته بلدة طیّبه
و ربّ غفور اندرو مقتدا
چو اعراض کردند از شکر حق
یکی جانور کرد ایزد فرا
که ناگه بدندان خبث و فساد
بسیل العرم دادشان بر فنا
دو بستانشان شد دو بستان بدل
پر از حنظل تلخ و خار گیا
درختش همه خار چشم و جگر
نباتش همه تخم جور و جفا
نه در چشمه آب و نه در ابر نم
نه بر شاخها گل ، نه گل را روا
نه در زیر سایه ، نه از بر ثمر
نه بوی وفا و نه رنگ صفا
ز نام سپاهان قیاس ار کنیم
سبا خود بود نیمۀ شهر ما
بحمدالله آن دور جور سدوم
نهان گشت در پرده انقضا
فکندند در بستگیها کلید
نهادند بر خستگیها دوا
لقای تو شد بستگان را نجات
حدیث تو شد خستگان را شفا
ز فرّ قدومت بگردون رسید
ز دیوار و در : مرحبا ! مرحبا!
بلی مه زند طبل زیر گلیم
چو خورشید تابان شود در غطا
سلیمان چو انگشتری گم کند
شود دیو بر آدمی پادشا
پرستند گوساله را قوم او
چو موسی بحضرت کند التجا
چو خورشید تابنده غایب شود
شگفتی نباشد ظهور سها
نپاید کنون چشم بندیّ خصم
چو شد دست کلک تو مشکل گشا
خیالات جادو بود باد پاک
چو انداخت از دست موسی عصا
فراق تو هرچند ما را سپرد
بچنگال شیرو دم اژدها
چو روی تو دیدیم این گفته ایم :
لقد احسن الله فیماضی
نه مدح تو بود اینکه منظوم شد
ولکن شکونا الی المشتکی
بغربال فکرت ببیز این سخن
که یابی درو خردۀ کیمیا
برآرد بسی گوهر شب چراغ
ازین بحر غوّاص ذهن و ذکا
نگردد بایطا معیب این سخن
که نظمیست بر گونه گون ماجرا
رهی را چنان کز تو زیبد بدار
چو دانی که هستش بتو انتما
مکدّر نگشتش بعهد دراز
زباد مخالف زلال صفا
ترا رسم تشریف و ما را مدیح
فراوان همی کرد باید قضا
بقیتم لشمل العلی ناظماً
سجیس اللیالی بر غم العدی
رفیع الندی حلیف الندی
رحیب الفناء مهیب السطی
چو خر گه زدی خصم را بر زمین
چو خیمه بکش دامن کبریا
زدون همّتی گر زر انداخت خصم
تو جز نام نیکو مکن اقتنا
زفرزند و جاه و جوانیّ و مال
ممتّع بمان تا بیوم الجزا
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹ - وله ایضآ عند عیادته ایّام
زهی دیدار تو فال سعادت
ترا می زبید آیین سیادت
همه اقبال تو توحید و سنّت
همه افعال تو عدل و عبادت
سرای شرع را از تو عمارت
بنای فضل را از تو اشادت
شب و روز تو مستغرق بخیرات
گه و بیگاه تو علم و افادت
تو اندر یافتی کار من ارنی
چنان بودم چنان دور از سعادت
که جانم غوطۀ تسلیم می خورد
میان عالم غیب و شهادت
روان و قالب من بی علاقت
سکون و جنبش من بی ارادت
حواس از شغل آنها گشته معزول
معطّل مانده در کنج بلادت
ز تخییلات گوناگون دماغم
چو مرفوعات دیوان عمادت
سکون مستولی از اطراف بر تن
ولکن اضطراب دل زیادت
حیات از صحبت جان در تبرّم
قوی از یکدگر در استزادت
نفس آمد شدی میکرد گه گاه
بکوی زندگی با صد نکادت
علل بر هم زده قانون صحّت
همه باطل شده اوضاع عادت
نه چشم از رنگ می دید استراحت
نه مغز از بوی میکرد استفادت
نه هیچ اندر دهانم می نهادند
ز نومیدی بجز لفظ شهادت
طبیب از کار من عاجز شد ارچه
بکار آورد انواع جلادت
ز یأسم کار تا آنجا رسیده
که میکردند یاسین استعادت
قوی رازهره از بیم آب می گشت
بوقت کار زار طبع و مادت
وجودم چشم بسته بر سر پای
بر آهخته اجل تیغ ابادت
زناگه در رسید آواز راحت
که دادت خواجه تشریف عیادت
از آن یک انتعاشم گشت معلوم
که روز حشر چون باشد اعادت
چنان دیدم که اندر عالم کون
مرا آن لحظه بد وقت ولایت
دم جان بخش او جانی نوم داد
که بادش عمر و دولت بر زیادت
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - فی النصیحه
گاه آنست دلم راکه بسامان گردد
کار دریابد واز کرده پشیمان گردد
عشقبازی وهوس نوبت خودداشت،کنون
وقت آنست که دل باسرایمان گردد
دل که برگرد رخ خوبان گردد ناچار
که بهر بادی چون زلف پریشان گردد
هرسیه دل که شدازجام هوا مست غرور
فتنه انگیزتر از غمزۀ جانان گردد
چون خط خوبان هرروزسیه روی ترست
هرکه پیرامن روی ولب ایشان گردد
ای تن ازحجرۀ دل رخت هوس بیرون نه
تادلت منظرۀ رحمت یزدان گردد
مهبط نورالهی نشود خانۀ دیو
بنگه لوری کی منزل سلطان گرد؟
عقل رابنده شهوت مکن ایرانه رواست
که ملک هیمه کِش مطبخ شیطان گردد
خویشتن راهمه درعشق گداز ازسرسوز
تاببینی که چو شمعت همه تن جان گردد
بت شکن همچو براهیم شوار می خواهی
که ترا آتش سوزنده گلستان گردد
چون سلیمان همه برپشت صبا بندی زین
گرترا دیوِ هوای تو بفرمان گردد
اهل ونااهل رهاکن چوره قدس روی
تارفیق دل تو موسی عمران گردد
مال دنیا که بروتکیه زدستی چوعصا
اگرازدست بیندازی،ثعبان گردد
مردگان رابنفس زنده کنی همچومسیح
گر بمعنی نفست هم دم قرآن گردد
آدمی برحسب همت خویش افزاید
هرچه اندیشد در آن بندد،چندان گردد
گردرین دنیی دون پست شود،دون همت
ور برافلاک نهد، خواجۀ کیوان گردد
کی بآبشخورحکمت دل تو راه برد
کزگدایی همه خود در دل تونان گردد؟
گرسرازجیب صفا برکنی ازصدق چوصبح
جرم خورشیدتراگوی گریبان گردد
کام دل می طلبی؟بندۀ ناکامی باش
تاهمان دردترامایۀ درمان گردد
نوری ازصبح ازل دردل توپنهانست
اندرآن نوردلت کوش که تابان گردد
وگرآن نور تو از بادهوس کشته شود
دل توتیره تر ازدیدۀ عمیان گردد
روشن ازهستی خود سوی فناجوی چوشمع
تاهم آب دهنت چشمۀ حیوان گردد
دل برین گنبد گردنده منه کین دولاب
آسیائیست که برخون عزیزان گردد
آزتست این که همه چیزچنین نایاب است
آزکم کن توکه نرخ همه ارزان گردد
مثل دنیاآبست وتو بنیان خدای
آب در بنیان بندی تونه ویران گردد؟
کاردنیا که تودشخوار گرفتی برخود
گرتوبرخویشتن آسان کنی،آسان گردد
هرزمان ازپی خاییدن عرض دگری
راست چون اره زبانت همه دندان گردد
بس که فریادکنی ازشکم وحلق تهی
هرزمان صورت تونای بانبان گردد
ازپی مستغلِ دانگی هرمه خواهی
که ترا عمرکم و سیم فراوان گردد
آدمی ازره صورت متساوی صفتست
متفاوت همی ازطاعت وعصیان گردد
پاره یی سیم شودحلقۀ فرج استر
پارۀ دیگر از آن مهرسلیمان گردد
خودگرفتم که پس از رنج وتکاپوی دراز
کارازان سان که دلت خواست بسامان گردد
بِچِه یی ایمن ازین عالم ناپا برجای
که به یک دم زدنش کار دگر سان گردد؟
صبح پیری زهمه سوی سرت تیغ بزد
انجم اشک تو وقتست که غلطان گردد
قطره یی آب که ازمردم چشمت بچکد
قرة العین تودرروضه ی رضوان گردد
دانۀ اشک برافشان که ترادرفردوس
آن بود لؤلؤ منثورکه وِلدان گردد
گر تو درکارگه صنع بنظاره شوی
ازعجایب دهن فکرتوخندان گردد
گوهرهستی درحقۀ امرست بمهر
که یکی ذره نه افزون ونه نقّصان گردد
زان که بنیاد فلک دایره کردار افتاد
پای هرچیز بانجام سرآن گردد
آن نبینی که نباتی که بریزاند تخم
تخم او باز نباتی هم ازآن سان گردد؟
بازچون دور قیامت رسد،این دایره را
نقطۀ امر الهی خط بطلان گردد
قطرۀ آب که گرددبه عنایت مخصوص
مایه اندوزد ازاحسانش وانسان گردد
آب را سست کند بند،شود هم تک باد
باد را سخت بیفشارد و باران گردد
تخته بندی نهد از هیزم برپای اثیر
تاکش آتش کده،مطمورۀ زندان گردد
گه شبستان عروسی شود آبی تیره
گه تهی گاه یَراعی شکرستان گردد
قطرۀ نطفه که ازصُلب سحابی بچکد
بکف تربیتش لؤلؤ و مرجان گردد
پارۀ خون که در افتد زسر بینی کوه
ازشعاع کرمش لعل بدخشان گردد
شعلۀ برق که دردامن خاری افتد
ازنسیم لُطفَش لالۀ نعمان گردد
پارۀ موم بشب نایب خورشیدبود
ذرۀ گَردِ سیه زیور اَجفان گردد
تیرِ بارانی کزقوس قزح یافت گشاد
دردل جعبۀ گلبن همه پیکان گردد
ازپی آنکه شود سوزن خاری سرتیز
سطح آب ازنفس بادچوسوهان گردد
آبهایی که بِدِی ماه زتأثیر هوا
درشَمَرسخت ترازصفحۀ سندان گردد
جان داود شود درتن باد نوروز
که زره کردن ازآن آهنش آسان گردد
ماه درعرصۀ میدان جهانداری او
گاه چون گوی شود،گاه چوچوگان گردد
دست لطفش چوسراپردۀ تلفیق زند
دیدۀ موری خلوتگه ارکان گردد
تندبادِ سَخَطش چون دم تفریق زند
کوه دردست هواسبحۀ گردان گردد
دایۀ عصمتش آنراکه درآرد بکنار
تیغ هندویش برحلق نگهبان گردد
شحنۀ هیبتش آنراکه سیاست فرمود
رشتۀ گردن جانش رگ شریان گردد
کام افعی بلبش شربت تریاک دهد
هرکه راطاعت اوسابق احساس گردد
تارهای مژه مسماردردیده شود
هرکه رامعصیتش قاید خذلان گردد
خردم گفت که بیتی دوسه توحیدبگوی
تا ترا تاج سرو مطلع دیوان گردد
من که چون خوض کنم درسخن مخلوقی
خاطرم تیره و دل خیره وحیران گردد
زهره دارم که بدین فکرت سودا انگیز
نطق من گرد سرا پردۀ سبحان گردد؟
مصطفی گفت که لااحصی وآنگه چومنی
ازسرجهل ستایشگررحمان گردد
قوۀ ناطقه بیهوش بیفتد چو کلیم
پرتونورتجلیش چوتابان گردد
برجناب عظمت خاطرآلودۀ من
به چه پیرایه وسرمایه ثناخوان گردد؟
این دلیری نه بس الحق که زغفلت گه گاه
نام اومونس جان من نادان گردد؟
درقیامت نرسدشعربفریادکسی
ورسراسرسخنش حکمت یونان گردد
فیصَلِ کارکسی داردکوازسر صدق
تابع امرخداوندجهانبان گردد
جان ازاین منزل غولان بسلامت نبرد
جزکسی کزسرتحقیق مسلمان گردد
جاودان رستم اگرنام رسول واصحاب
برسرنامۀ گفتارم عنوان گردد
بر زبانم همه آن ران توخدایاکه بحشر
رستگاریِ مراپردۀ غفران گردد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - ایضاً له یمدح الملک العادل اصفهبد المازندران
سپاهان رابهریک چنددولتها جوان گردد
هوایش عنبر افشاند،زمینش گلستان گردد
زخارستان اندوهش گل عشرت ببار آید
درودیوارش از شادی بهشت جاودان گردد
هواهایی ز دلگیری چورای دشمنان تیره
زناگاهان خوش ودلکش چوروی دوستان گردد
روان رفته بازآید،زبان بسته بگشاید
همه دلها بیاساید،همه جان شادمان گردد
بگویم کزچه می خیزدسپاهان راچنین دولت
ازآن کآرامگاه تخت شاه کامران گردد
ملک اصفهبدعادل،حسن،کآنجا که روی آرد
سعادت بارکاب او،دواسبه هم عنان گردد
نه بیند باهزاران دیده درعالم نظیراو
سپهر سرزده هرچند درگرد جهان گردد
ز عالم بهرآن آمد فلک برسرکه پیوسته
همی درگاه خسرورابگردآستان گردد
چواندر دست شه پیداشودگرز گران سنگش
کشف کردارخصمش راسراندر تن نهان گردد
چوحزم اودرنگ آرد،فلکها راشودلنگر
چوعزم اوشتاب آردزمین رابادبان گردد
جهان بخشی که هرساعت هزاران مفلس ازجودش
خداوندزرودینارواسب وخان ومان گردد
همی آیدبدریوزه سوی دست گهربارش
سحاب ازبهرآن همواره درمازندران گردد
خداوندا توآن شاهی که هرچ اندرضمیرآری
ستاره همچنان آرد،زمانه همچنان گردد
ز دزد حادثات ایمن نخسبد یک زمان گیتی
اگرنه تیغ هندویت جهان راپاسبان گردد
نیاردگشت بادمرگ گرد شاخ عمرما
نسیم لطف تومارااگرپیوندجان گردد
چوقهرت تاختن آرد،فلک چون خاک ره گردد
چودست توگهربارد،زمین چون آسمان گردد
چودست توگهربارد،زمین چون آسمان گردد
لب معنی شودخندان،چولفظت درفشان گردد
زبان تیغ تودررزم چون درگفتگو آید
همه رازدل بدخواه برصحراعیان گردد
همه کارش زدولت راست چون تبرآیدآنکس کو
برای خدمت خسروبقامت چون کمان گردد
بداندیشت زدم سردی خزان راماندوهردم
زبادسردخودرویش،چوبرگ اندرخزان گردد
چوتیغت درمیان آید،سپاه خصم بفزاید
چرا؟زیرا که هرشخصی دوپاره درزمان گردد
دل ودست تراهرگه که یادآردبداندیشت
دوچشمش طیرۀ دریاورویش رشک کان گردد
سوی آبشخورآردگرک میش لنگ رابرسفت
اگراضدادعالم رانهیب توشبان گردد
خیال خنجرت راسرو اگردرآب بنماید
ازوبرخودچنان پیچدکه همچون خیزران گردد
چودرتاریکی گرد وغاگردد اجل گمره
سوی جان بداندیشت چراغ اوسنان گردد
بجای دم زکام پردلان آتش دمد بیرون
بجای خوی زاندام دلیران خون روان گردد
لباس عافیت راتیغ چون گل چاک گرداند
زخون دشمنان،نیزه درخت ارغوان گردد
چوبیندخصم روی مرگ درآیینۀ تیغت
خداداند که آن ساعت دل اوبرچه سان گردد
چوشانه پنجۀ قهرتوشان برهم زند،ورچه
سپاه خصم ازانبوهی چوموی دیلمان گردد
بنامیزد!بنامیزد!خنک آن پادشاهی را
که اوراچون توشه زاده،پناه خاندان گردد
اگرچه مملکت شدپیر بردرگاه اجدادت
باقبال توهرساعت،چوبخت توجوان گردد
خداوندا ز مدح توزبان بنده عجزآرد
وگرچون سوسن آزاد،سرتاسرزبان گردد
همه رگهای من شدراست درآهنگ مدح تو
که انعام توام هرلحظه مغزاستخوان گردد
مراواجب بودازجان،دعای دولتت گفتن
بشکرمنعم اولیتر،زبان کاندردهان گردد
چوآب زندگی خوردست تیغ شه خضرآسا
عجب نبود که سرسبزی اوهم جاودان گردد
تمتّع بادت ازاقبال وبرخورداری ازدولت
همی تامرغ زرّین اندرین سبزآشیان گردد
زحق اومیدمیدارم که:هر چ اومیدمیداری
زاسباب جهانداری،همه بهترازآن گردد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - وقال ایضایمدح الصّاحب السّعیدشرف الدّین معین الاسلام علی بن الفضل حین بناء المدرسة باصفهان
خدای عزّوجلّ هرچه درجهان آرد
همه بواسطۀ امرکن فکان آرد
ولیک بعضی ازآن دروجود ره نبرد
مگرکه دست بشر پای درمیان آرد
چوحکم کردکه ویرانه یی شودمعمور
چنانکه سکنی آن راحت روان آرد
ندا بسرّ دل پادشاه وقت کند
که روی همّت وغمخوارگی بدان آرد
بساط امن دراطراف آن دیارکشد
ردای عصمت درسفت ساکنان آرد
چواین مقدّمه معلوم شدنتیجۀ آن
کنون دعاگو درحیّز بیان آرد
چودرمجاری تقدیرایزدی این بود
که بخت،رخت سعادت باصفهان آرد
خدایگان سلاطین هفت کشور را
که تاج ملک بدو فخرجاودان آرد
شهنشهی که همی زیبدش که پایۀ تخت
زروی مرتبه برفرق فرقدان آرد
جهان پناهی کوراسزدکه هفت اقلیم
بزیرفرمان،ازبخت کامران آرد
برید عزم بهرجانبی که بفرستد
بشارت ظفرو فتح درزمان آرد
شکوه سلطنتش هرکرا مصوّر شد
اگرچه دیو بود،سجده اش عیان آرد
بخون دشمن دین تیغ اوچنان تشنه ست
که ازحکایت آن آب دردهان آرد
ز پشت مهرۀ دشمن صفی درست نماند
ز بس شکست که گرزش دراستخوان آرد
ندیده یی توز دریا که خیزران خیزد
بکلک ورمح نگه کن که دربنان آرد
بروزجنگ،بداندیش اونخستین چیز
که دردل آرد ازاندیشه ها،سنان آرد
چوتیرراست نشیندمخالفش درخاک
چودست شاه خم اندر قدکمان آرد
درآن دیارکه اوخون دشمنان ریزد
چناروسرو همه بار ارغوان آرد
چونیزه هرکه کندسرکشی،سبک اورا
بسر بپای علم چون قلم دوان آرد
چنان شهی را الهام کردوفرمان داد
که روی خیمۀ دولت بدین مکان آرد
سرای علم طرازه ، اساس خیرنهد
درخت ظلم کند خوف را امان آرد
صلیب وخاج بسوزد ، کلیسیا بکند
بنای مدرسه برگنبد گران آرد
زخشت خام یکی جام جم بیاراید
زآب وخاک یکی خلد ناگهان آرد
کلاه گوشۀ خورشیدرا رسد آسیب
چوماه قبّۀ او سر برآسمان آرد
ز برج دلو دهد چرخ که گلش را آب
مهش زخرمن خودکه بکهکشان آرد
زحل زبهرشرف،ناوه یی بشکل هلال
بساخت تاکه برو گل بنردبان آرد
توباش تاشرف قصراو تمام شود
بسا قصورکه درروضۀ جنان آرد
چه مایه رنج کشدپای وهم تاخودرا
از اوج چرخ برین عالی آستان آرد
زشکل قبّه ومنجوق دست معمارش
برای چشم فلک میل وسرمه دان آرد
چوآدم ارچه زخاکست اصل این بقعه
شرف بعلم وتفاخر بعلم دان آرد
روا بود اگر از بهراقتباس علوم
فرشته رخت بدین علم آشیان آرد
چنانکه سنگ زخورشید لعل میگردد
بدانک روی نظرگه گهی بدان آرد
ز فرّ سایۀ یزدان عجب نشاید داشت
که خاک تیره از او رنگ گلستان آرد
زبان خنجرسلطان چو هندوی گوید
ظفر زخامۀ دستور ترجمان آرد
اگرچه حکم سلیمان روزگار کند
ولیک تخت صبا آصف الزّمان آرد
بهمّت شرف الدّین علی تمام شود
هرآنچه خسروآفاق درگمان آرد
خدایگان وزیران مشرق ومغرب
که هرچه حکم کند چرخ همچنان آرد
عجب مدار ز تأثیر حزم بیدارش
که صیت معدلتش خواب پاسبان آرد
کجاحدیث کمالات اوکنند ایراد
چه نقصها که دراحوال باستان آرد
زهی کریم خصالی که غیرت لطفت
نسّیم بادصبا را همی بجان آرد
کف توحاضر ودریاغریق لاف عریض
بطنزصبح ازآن خنده برجهان آرد
بهردیار که بگذشت یاوگیّ طمع
عطای توبسرش لشکری گران آرد
جهان خزان بود از برگهای گوناگون
چوهمّت توامل را بمهیمان آرد
وکیل رزق سرانگشت تست هرچ آرد
همه زپهلوی آن کلک ناتوان آرد
مکارم توپی اندرپیش همی تازد
تفقّدت چوزدل خسته یی نشان آرد
بسی نماند که ازبهرداوری خرگوش
قفای گرگ بگیرد برشبان آرد
مثل زنند بدو تا با نقراض جهان
مآثر تو کسی گر بداستان آرد
زبان چوتیغ لبالب کند زموج گهر
کسی که جود ترا نام برزبان آرد
عواطف توگریبان چون منی گیرد
ز موج لجّۀ آفات برکران آرد
نیاورد بتو داعی ثنای سردستی
ولیک ورد دعا ازمیان جان آرد
معاون همه سلطان شرع مولاناست
که یمن ناصیتش هرچه بایدآن آرد
بخاک درگه او اهل فضل فخر آرند
چنانکه او بجناب خدایگان آرد
لقاطۀ سخن اوست هرچه ماگوییم
ز باغ چیده بودهرچه باغبان آرد
زتو بدفع مضرّت کجا شود خرسند
کسی که نظم ازین گونه دلستان آرد
رسید روزه که هرروز بلکه هرساعت
ترابه دولتی ازغیب مژدگان آرد
دوام عمرتوبادا که چون تویی هیهات
که دور چرخ زتأثیر صدقران آرد
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - وله یمدح المولی رکن الدّین صاعد
ای که از درّ درج مدحت تو
عقد بر گردن جهان بستند
بارگاه ترا قضا و قدر
از نهم چرخ سایبان بستند
چرخ را بر درت به میخ نیاز
همچو شفشه بر آستان بستند
بر عروسان نطق عقد گهر
زان سر کلک درفشان بستند
از تف خاطرت زخیط الشّمس
تب گردوه بریسمان بستند
چرخ چون جلوه گاه قدر تو شد
تتقی از شفق برآن بستند
از دو دست تو کان دو بحر آمد
کان و دریا در دکان بستند
نقشبندان فکر مدح ترا
برفراز طراز جان بستند
مسرعان ولایت علوی
در سر کلک تو عنان بستند
خوشه چینان خرمن ملکوت
طرف از آن کلک غیب دان بستند
از پی جلوه گاه دیدارت
کلّۀ سبز آسمان بستند
مهر مهر ترهر دهان که شکست
میخ دندان بر آن دهان بستند
جز بمدحت کسی زبان نگشاد
که نه چون پسته اش زبان بستند
انجم از بیم آتش قهرت
آب در راه کهکشان بستند
از نهیب نقابی از شب و روز
بر رخ گردش زمان بستند
چرخ و انجم ز شوق حضرت تو
جان کمروار بر میان بستند
دشمنانت ندانم از چه سبب
کین تو در دل و روان بستند
بهر دفع خیال تیغ تو آب
در حوالی دیدگان بستند
می ندانند کاخر از چه سبب
بند بر پای آن جوان بستند
سرفرازا بخدمت آوردم
حسب حالی ردیف آن بستند
کم از آن قطعه نیست اینکه ازو
های و هویی در اصفهای بستند
سرفرازا منجّمان بدروغ
تهمتی بر ستارگان بستند
اثر اندر حسود پیدا کرد
آن سخن ها بر قران بستند
برد آنرا که بردنی بد باد
گر ز طوفان برو گمان بستند
تا که گویند بهر مقدم گل
کلّه از شاخ ارغوان بستند
جاودان زی که دولت و عمرت
با ابد عهد جاودان بستند
بهر قربان عید خصم ترا
اندرین کنج خاکدان بستند
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - ایضاً له
فروغ روی شریعت تویی که همواره
سواد مسند تو پشت ملّت و دین بود
تو شهسوار بدی در صف کرم آنگاه
که نقره خنگ سپهر از هلال نوزین بود
ز شوق گوهر لفظ تو ای بسا شبها
که آستین من از روی من گهر چین بود
اگر ز هجر تو تلخست زندگانی من
عجب مدار که وصل تو جان شیرین بود
هر آن نفس که زدم در فراق خدمت تو
چو صبح تعبیه دروی هزار زوبین بود
جهانیانرا در غیبت تو شد معلوم
که شرع راز شکوهت چه مایه آیین بود
ز یکدگر بپراکند چون بنات النعّش
زمانه جمعی کان رشک نظم پروین بود
چو شاه شرع ز ما در عرای غیبت شد
همه تسلّی اهل هنر بفرزین بود
زمانه ناگهش از ما بر غم ما بر بود
زهی زمانه که با ماش اینهمه کین بود
اگرچه فرقت آن صدر هر یکی ده کرد
جراحتی که درین سینه های غمگین پود
امید وصل تو اکنون محقّقست از آنک
وصال یوسف و یعقوب ز ابن یامین بود
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
زبان چگونه گشایم بذکر شکر و سپاس
که حشمت تو فرو بست دست و پای حواس
رسید قدر تو جایی که نیز نبساود
بساط جاه ترا دست و هم و پای قیاس
زهی ز خدمت تو آسمان بلند محل
زهی ز سایۀ تو آفتاب روی شناس
امام روی زمین و پناه و پشت جهان
نظام خطّۀ اسلام و پیشوای اناس
همت تواضع و حلم و همت شهامت ورای
همت کفایت طبع و همت مهابت و باس
بروی شرع بر از مسند تو خال سیاه
بدست کان ز سخای تو محضر افلاس
تو رکن کعبهۀ شرعی و گرد بارگهت
حطیم وار خمیدست این بلند اساس
حسود جاه توگر نیست جز که روبین تن
شود ز صدمت بأست میان فرو چون طاس
لطافت تو ولی را مفّرحی چو امید
مهابت تو عدو راست دلشکن چون یاس
چگونه زاد ز طبع تو دّ نا سفته؟
که هست خاطر پاک تو جوهر الماس
گشاده رویی خصمت دلیل بسته دلیست
چنانکه کوفتگی را طراوت کرباس
کرم ز ساحت ایّام بود مستوحش
و لیک با دم خلق تو یافت استیناس
چو آسمان بدوصد دیده، حزم بیدارت
شب جهان را از حادثات دارد پاس
چو خوشه خصم تو جوجو شدست از آنکه تنش
شدست آزده از تیر غم چو خوشه ز داس
ترا که خاک در از چشم خلق نیست دریغ
دریغ کی بودت زرّ و سیم و این اجناس؟
ز فرط لطف و تواضع گمان برد همه کس
که نعل مرکب تو جرم ماه راست مماس
ز روی نخوت، خصم تو با دلی پر درد
بهرزه بادی در سر گرفته چون آماس
بجود یک ره و ده ره دلت بنشیند
مگر که طبع ترا هست در سخا وسواس
ز خوشه چینی کشت نیاز هست عدوت
خمیده پشت و شکم خار و ژاژ خای چو داس
بگاه تیغ زدن، مهر زرد و لرزانست
که بر زمانه فکندست هیبت تو هراس
عدو ز حدّ خری گام زاستر ننهد
هزار سال اگر میرود چو گاو خراس
تو آفتابی و منشور تو بیاض نهار
چو ماهت ار چه رسید از سواد لیل لباس
همان مثال سویدا و جوهر جانست
شریف ذات تو در کسوت بنی العبّاس
اگر نه مردم چشم شریعتی ز چه روی
بدین لباس تو مخصوصی از کرم ام النّاس
عجب مدار که در پوشد اندرین معرض
سیه گلیم حسود تو جامه یی ز پلاس
همیشه تا دهن صبح بر کند ثوبا
سحرگهان که زند مغز آفتاب عطاس
مباد مهر جلال ترا کسوف و زوال
مباد صبح بقای تو منقطع انفاس
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - ایضاً له
ای کریمی که عیال کف دربار تواند
هر که در عالم روزی بکرم شد موصوف
هفت اندام فلک گشت پر از چشم و چراغ
زانکه پیوسته بدیدار تو باشد مشعوف
عالم لطف تو چون طبع خواصست انیس
شه ره خشم تو چون فتنۀ عامست مخوف
گر نباشد ز پی مدح تو، در مجری حلق
بگسلد تیغ زبان سلسلۀ نظم حروف
عشوه دادن ز تو بس منکرم آیدالحق
که نبودست سخای تو بدینها معروف
چند واقف بود این سایل بر درگه تو؟
ای بر اسرار ازل یافته علم تو وقوف
چند در آرزوی صدر تو باشد چشمم؟
ای شده عین کمال از تو و صدرت مکفوف
گفته اند آنکه چهل روز ریاضت بکشد
حجب عالم علوی شود او را مکشوف
بر رهی چون ز ریاضت دو چهل روز گذشت
چون که از حضرت عالی تو آمد مصروف
الفت با حضرت تو یافته بودم زین پیش
صعب باشد بهمه حال فطام از مألوف
بی گنه تا کی باشم ز جنابت مطرود؟
بی سبب تا کی باشد همه کارم موقوف؟
نیست یک رنگی اومید در احوال جهان
کین جهان منشأ آفات وحدوثست وصروف
ماه را نقص محاقست و خسوفست و وبال
مهر را بیم زوالست و هبوطست و کسوف
بر نمی تابد احوال توقّف زین بیش
فاغث انّک بالخلق رحیم و رئوف
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - وقال ایضا یمدح السلطان جلال الدنیاوالدین منکرنی بن محمدبن خوارزمشاه
بسیط روی زمین بازگشت آبادان
بیمن سایۀ چترخدایگان جهان
کنندتهنیت یکدگر همی بحیات
بقیّتی که ز انسان بماند و اَز حیوان
پدیدمی شودآثار نسل وحَرث وجود
ازآن سپس که برو زد صواعق بطلان
زباغ سلطنت این یک نهال سربکشید
که برگ او همه عدلست وبار او احسان
جهانیان همه درسایه اش گریخته اند
چنانکه مرغ خزد در پناه سروبنان
برای بندگی درگهش دگرباره
زسرگرفت طبیعت توالد انسان
چوآفتاب،یقین شدکه نسل آدم را
بهست سایۀ شاه از وجود چار ارکان
خدایگان سلاطین مشرق ومغرب
که آب باغچۀ سلطنت دهد زسنان
جلال دنیی ودین منکبرنی آن شاهی
که ایزدش بسزا کرد برجهان سلطان
چوآفتاب نیاساید از سفر زیرا
بشرق وغرب چوتیغش همیرسد فرمان
چوغنچه نیست که دل درحریرچین بندد
چوگوهرست که پولاد باشدش خفتان
عجب مدارگرازرحشۀ جبین مبینش
عوض گرفت ینابیع چشمۀ حیوان
گهرکه بسترخاراوجامه آهن ساخت
زتاج شاهان برتخت زرگرفت مکان
زهی معارج قَدرت و رای طورکمال
زهی معانی خوبت برون زحصر بیان
کمینه کورۀ بأس توگرم سیر اثیر
نخست پایۀ بام توغرفۀ کیوان
زهیبت تودل شیرآسمان همه وقت
چنانکه شیرعلم روز باد در خفقان
تراست قبّۀ قدری که ماه منجوقش
نشدگرفته بخمّ کمند و هم وگمان
زبان که نیست لبالب زگوهرمدحت
سزای تیغ بود همچو دستۀ دندان
سخاوتت بسلم درعدم همی بخشد
زری که نقدوجودش نگشت سکّۀ کان
ازآن زسنگ فسان تیزمیشودخنجر
که ظنّ بردکه دل خصم تست سنگ فسان
بعهدعدل توگرگ ازپی خوش آمدمیش
چوخرس مصطبه بازی کند بچوب شبان
زبان تیغ ترا نکته مغزدار آمد
چو با دماغ بداندیشِ مُلک کرد قران
کمندشاه به یک سلک درکشددرتاب
چومهره گردن فغفور و قیصر و خاقان
فلک الاچق خودچو زند برابر شاه
که جز زقرص مهش نیست وجه یک شبه نان
درست زرکه نهی نام شاه دردهنش
چوگل،زشادی باز اوفتد زخنده ستان
زشوق نام تو،منبرهمیشه درمحراب
چوکودکان همه آدینه خواهد از یزدان
جهان ستانا ایزد ترا فرستادست
که چارحدّ جهان ملک تست روبستان
گواه ملک توعدلست،هرکجاخواهی
بنیک محضری خودگواه می گذران
توعمرنوح بیابی ازآنکه درعالم
عمارت از تو پدید آمد از پس طوفان
تو داد منبراسلام بستدی زصلیب
توبرگرفتی ناقوس رازجای اذان
حجاب ظلم،توبرداشتی زچهرۀ عدل
نقاب کفر،توبگشادی ازرخ ایمان
اگرنبودی سعی تو،حلقۀ کعبه
چونعل زیرسم خربمانده بودنهان
وگرنبودی شمشیرتوکه کردی فرق؟
میان زند زرادشت ومصحف عثمان
ز بازوی تو قوی گشت بازوی اسلام
که ازتصادم کفّارگشته بد ویران
بجوی ملک زتیغ توآب باز آمد
چنانکه جان گلستان زقطرۀ باران
بسیط خاک چویک روزه راه لشکرتست
چه مایه ملک ترازان زیادت ونقصان
براق عظم توگامی که برگرفت زهند
نهادگام دوم بر اقاصی ارّان
که بودجزتوزشاهان روزگارکه داد
قضیم اسب زتفلیس وآب ازعمّان؟
درست شدکه توخورشیدی وبرین دعوی
زآفتابم روشن ترست صدبرهان
نخست آنکه همه اهل عقل متّفقند
که بی وجود تو عالم نباشد آبادان
دوم که تاختن توزشرق تاغربست
بروزگاری اندک زامتداد زمان
سوم که روی مبارک بهرکجا آری
فراز وشیبت چون بحرو بر بودیکسان
چهارم آنکه جهانرابتیغ بگرفتی
که برنتافتی ازهیچ آفریده عنان
دلیل پنجم زرپاشی وگهربخشی
فزون زحوصلۀ آزومکنت امکان
ششم که چون بدرفشید نور رایت تو
گرفت ظلمت ظلم ازحدود دهرکران
بهفتم آنکه چوتنها زپیش بخرامی
ستاره وارشود لشکر از پی تو روان
عجبترآنکه چوخورشیدتیغ خواهدزد
دو صبح،خلق جهانرا خبرکنند ازآن
توتاختن بسردشمنان چنان آری
... ان
زلعب تیغ تودرضرب،خصم شهماتست
باسب وپیل چه حاجت،یکی پیاده بران
عجب مدارگرآواره گشت لشکرخصم
چوتیغ سبز تو افکند سایه برسرشان
شکوفه هاراجزریختن نباشدروی
چوبرگ سبز برآورد شاخ در بستان
عدوبرهنه وبی برگ وریخته زبرت
چنان بجست که گلبن زدست بادخزان
ددی زسایۀ یزدان چگونه نگریزد
چو می گریزد از سایۀ عمرشیطان
تبارک الله روزی که درهزاهز جنگ
زخاک وگردشودچشم آسمان حیران
زتیرشخص دلیران نهان چوخوشه زداس
زنیزه چشم یلان سفته همچو جزع یمان
خم کمندکنداعتناق حبل ورید
لب خدنگ زند بوسه بررگ شریان
فتاده خودچون اَنگشتوانۀ درزی
شکسته تارک و بر وی زنوک نیزه نشان
چوزیر رایت فصّاد زیر هر بیرق
هزارچشمۀ خون ازعروق گشته روان
شکسته گردن و افتاده چشمها بیرون
ز زخم گرز، چونرگس حسودبی سامان
یکی گلاب زن آسا کمند درگردن
یکی قِنینه صفت خون دل چکان زدهان
بدست تیغ،گریبان زندگی شده چاک
بپای عمردرافتاده دامن خذلان
دلاوران راجسته گه گشادخدنگ
بسان غنچۀ گل آتش ازسرپیکان
شکافته سرومغزش زاستخوان پیدا
بشکل پسته وازپردلی دولب خندان
یکی بتیرخدنگ ازدَرق کندکفگیر
یکی بگرز زآیینه می زندپنگان
تو می روی ظفرازپیش توروان چپ وراست
چنان پیاده که درپیش شه کندجولان
گهی به گرزکنی باشگونه برسر،خود
گهی به نیزه بزخم اندر آکنی خفتان
زگردلشکرتوخاک بر دهان فکند
فلک چوخواهد از زخم خنجر تو امان
بگاه آنکه نهدخوان مرگ،دست اجل
صدای کوس صلا در دهد به پیر و جوان
زچهره ها ترشی وز سنان ها تیزی
زتیغ سبزۀ خوان وزمبارزان مهمان
گرفته ازپی رمح،آتش سنان بالا
حسود خام طمع راجگر برآن بریان
بلخت درکشنندآرزوبکاسۀ سر
که هرکه لختی ازآن خوردسرگشت زجان
میان ببنددرمح تووهم ازسرپای
بطیرووحش رساندنوالۀ سرِخوان
بگوش حکم تووانتظارفرمانت
ظفرگشاده بُوَدچشم وفتح بسته دهان
زهی زفکرت مدح تواهل معنی را
دماغهاشده چون گنبد نگارستان
اگرچه گوهرناسفته نظم نتوان کرد
بفرّمدح توشدنظم این سخن آسان
چو بنده مدح توگویدمخدّرات بهشت
زذوق این سخنش بوسه می دهند لبان
خدایگانا ! عالم غریق وجود تواند
مرابه تنها برساحل نیاز ممان
بخاص وعام جهان می رسدعوارف شاه
نصیب بندۀ مخلص چرابودحرمان؟
اگردعای توگویدهمیشه دورفلک
بجای خویش بودآن دعاوصدچندان
چه گرنباشدازبهرجان درازی شاه
کسی نخواهدجاویدچرخ را دوران