عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۸
داشت خمارم سر دیوانگی
ساقیم آورد می خانگی
گوننهد پای در این سلسله
هر که ندارد سر دیوانگی
شمع جمالت چو تجلی کند
مهر و مه آیند به پروانگی
عقل بافسانه بخفت هنوز
عشق فسونساز بافسانگی
من نکنم جز سخن آشنا
عشق نکوبد در بیگانگی
عقل نتابد خطر عشق را
عشق بود آفت فرزانگی
باده حلال است بفتوای عقل
لعل تو آید چو بمیخانگی
ختم شد آشفته برندی و عشق
پیر خرابات بمردانگی
شیر خدا کادم و نوحش بحشر
فخر نمایند بهم خوانگی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۹
ساقی بکجائی بده آن مایه مستی
تا بر سرمستی بنهم کسوت هستی
زنار ببر سبحه بنه خرقه بسوزان
در میکده عشق بیا کز همه رستی
برخاسته نقش بت عقلم زدل و جان
زآن روز که ای عشق در این خانه نشستی
پیمان که ببستم که بپیمانه زنم سنگ
باز آمدی و شیشه توبه بشکستی
از غمزه ات ای چشم چها رفت بدل دوش
با ما نتوان گفتنش ای ترک که مستی
خوش بسته ای ایدل چو بآنزلف تعلق
حقا که تو خوش قید علایق بگسستی
گفتم که چو سوسن بزبان وصف تو گویم
چون غنچه زگفتار لب نطق ببستی
هر عهد که بستند شکستند حریفان
چون عهد غم عشق ندیدم بدرستی
آشفته نشان جست زدلدار بهر در
در خانه نهان بود نشانش تو نجستی
در بتکده عشق چو آئی تو خلیلا
بت ساز نه بینی و دگر بت نپرستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
ایکه از چهره شمع انجمنی
بقد ازنار سرو در چمنی
نکنم با خیال زلف و رخت
بچمن میل سنبل و سمنی
عارفش مرده لحد خواند
روح بی ذوق عشق در بدنی
کی بری ره بکوی او هیهات
ایکه در بند نفس خویشتنی
بر سر کوی همچو تو شاهی
عار باشد گدای مثل منی
در دهانت که داشت وهم و گمان
شد یقین پیش عقل از سخنی
تن گدازم که جان شوم همه تن
جان بجانان سزا بود نه تنی
از رسن بازی دو زلف سیاه
یوسف دل بچاه درفکنی
کی رهی از کمندش آشفته
گر سرا پا بحیله مکر و فنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۱
تو نه ای زآب و خاک از نوری
بچه ناز پرور حوری
گر بعقباست جنت موعود
تو بدنیا بهشت موعودی
زآن لب پرنمک خبر دارد
هر کرا هست زخم ناسوری
توده عنبری شبه قامت
بر سرم پنجه است کافوری
عقل گوید که غالبم بر نفس
عشق گوید برو که معذوری
گر زغیرت بود سرور و غمت
گر غم از دوست هست مسروری
سوختی عالمی زپرتو حسن
غالب الظن که آتش طوری
ایکه چون شمع شاهد عامی
چو پری در حجاب مستوری
عقل بگریخته زسطوت عشق
با سلیمان چه میکند موری
عیب عذرا کنی و بیخبری
عذر میخواهمت که معذوری
چشم میخوارگان بعفو کریم
زاهدا تو بزهد مغروری
یوسف عشق را بهازاریست
نیست عشاق را زرو زوری
گفتی آشفته در کمند مرو
کاختیارت بود نه مجبوری
لیک شاهین چو پنجه بگشاید
نتواند گریخت عصفوری
بسکه وصف شکرلبان کردی
شعرت افکند درجهان شوری
من بیاد علی شدم نزدیک
تا نگویند از خدا دوری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
هرگز فنا نگردی تا هست عشق باقی
تا مستیت بسر هست منت مبر زساقی
مقدار مرهم وصل شاید اگر شناسد
آن دل که خسته باشد از درد اشتیاقی
لیلی انیس مجنون او در طلب بهامون
معشوق ما تو و تو در شکوه از فراقی
عشاق را نواراست اندر ره حجاز است
تا چند مطرب بزم در پرده عراقی
گر اتفاق افتد خس را مکان در آتش
شاید که عشق با عقل وقتی کند وفاقی
در سرو و آفتابت دیگر سخن نباشد
با جام چون در آید ساقی سیم ساقی
آسوده ای چه داندخفته بطرف گلزار
گر سوخته بنالد از درد احتراقی
آشفته عاشقانرا در مرگ زندگانیست
در این حدیث عشاق دارند اتفاقی
حاشا که حاجت افتد فردا بهشت و کوثر
در کوی میفروشان گر باشدت وثاقی
میخانه بزم حیدر می نشئه محبت
تا مست این شرابی منت مبر زساقی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۳
ای نفس گر از در معنی بدرآئی
از صحبت ظاهر بحقیقت بگرائی
عزلت بگزینی زهمه خلق چو عنقا
نه بلبل شیدا که بهر گل بسرائی
آنروز نماید به تو رخ شاهد معنی
کز کسوت صورت بحقیقت بدرآئی
چون میوه تو نیست بجز حسرت و حرمان
گیرم توام ای نخل محبت بدرآئی
ای آنکه ملامت کنی ارباب نظر را
هشدار مبادا که به تیر نظر آئی
ای ناوک مژگان بتان از چه کمانی
کاز شست رهانا شده اندر جگر آئی
آشفته از آن زلف پریشان چه شنیدی
کامروز زهر روزت آشفته تر آئی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۴
خلیلی صرمت حبال العهودی
و احرقت قلبی بنار کعودی
چه آتش بجانم برافروخت عشقت
که میسوزم اما نه پیداست دودی
ولو لم جرت دمعة من عیونی
فما اطفاء النار ذات الوقودی
کجا می نشست آتش عشقت از دل
اگر چشمه اشک چشمم نبودی
فی فیک عذب فرات و انی
بظمان حیران بین النقودی
تو را بر لب آب حیاتست اما
من تشنه لب را نه بخشید سودی
و اوجدت یوسفک فی بر نجد
عزیز هو عند ابن سعودی
تهی دست وارد شدم بر جنابت
فیالیتنی مت قبل الورودی
چرا خال هندو برخ جای دادی
اما حرم الجنه للهنودی
چرا چون تو فرزند ناورد دیگر
و ان کانت الدهر ذات الولودی
چرا وصف تو دیده کرده سراپا
و ان لم راتک بعین شهودی
نگوئی که در کعبه غافل نشستم
مع وجهک قبلتی فی السجودی
تو ای عشق در کشور دل امیری
و ما یوجد غیرک فی الوجودی
و قد ضاقت القلب و القصد عیشی
خدا را بکش مطرب از دل سرودی
حرام است عیشی که در او نباشد
نه گلبانگ چنگی نه آهنگ رودی
گره از سر زلفش ار باز کردی
دل آشفته را از گره برگشودی
ادیبم بود عشق و عشق است حیدر
کجا نکته گیرد بنظمم حسودی
زاشعار آشفته آهم برآمد
خدایا رسان بر روانش درودی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۵
پیش از این بوده بچین صورتگری
نقش او میرفته در هر کشوری
تا که شد نقش بدیع تو عیان
دفتر مانی ندارد زیوری
سدره بالائی بهشتی طلعتی
حور رخساری و غلمان منظری
تا تو جا در خانه دل کرده ای
در نمیگنجد بچشمم دیگری
در صف مژگان چه ای چشم مست
ترک مستی در میان لشکری
خال او هندو رخش آتشکده
لیک از آتش بجوشد کوثری
آب حیوان از دهانت نکته ای
آفتابت پیش عارض اختری
شکوه گفتم از تو بر داور برم
داوری نتوان که خود تو داوری
گر بآتش سوزدم آشفته دوست
به که آبم برفشاند دیگری
گر مس قلبت بسوزد نار عشق
میشوی اکسیر اگر خاکستری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۶
خوشا وقتی که بر آتش بر منظور بنشینی
بسوزی پرده چون پروانه و مستور بنشینی
بغیر از لن ترانی نشنوی اندر جواب ایدل
اگر صد سال چون موسی بکوه طور بنشینی
چو پروانه بمیلت شمع عشق آخر بسوزاند
اگر زین اتش سودا بمیلی دور بنشینی
تو شهبازی و بر خون ملخ پنچه نیالائی
همائی تو نمی زیبد که با عصفور بنشینی
مشو پروانه ای کز شعله ای شمعت بسوزاند
سمندروش بنارش ساز تا با نور بنشینی
بنوش آن میکه گرد هستی از چهره برافشانی
مرو در خانه خمار تا مخمور بنشینی
گر امروزت بمیخانه بدست افتاد غلمانی
نمیخواهی که فردا در بهشت حور بنشینی
بکوی نیستی بازآ که هستی ابد یابی
وصال دوست بگزینی زخود مهجور بنشینی
سحر آید پدید و بامدادت عید خواهد شد
چو آشفته اگر اندر شب دیجور بنشینی
ولای مرتضایت باد و دوری زبدخواهان
مبادا از عبادت زاهدا مغرور بنشینی
اگر روزی دو صد گورت بصحرا در کمند آید
که چون بهرام آخر در بساط گور بنشینی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۷
بدنامی است و رندی در عشق نیکنامی
گفتار خاص اینست بگذار قول عامی
از بهر صید دلها در مرغزار حسنت
خالت فشانده دانه زلفت نهاده دامی
چشم است و زلف و خالت اندر کمینگه دل
این رهزنان براهند بگریزم از کدامی
باز نظر که دایم اندر پی غزالیست
کبکی چنین ندیدم هرگز بخوشخرامی
ناقص عیار را گو از عشق او مزن لاف
شمع سحر تواند دعوی کند تمامی
در نقطه دهانت بودم شگفت اکنون
در حیرتم که از هیچ ظاهر شود کلامی
کسی میگذارم از دست آن طره بلندش
بربسته شاهد عمر چون عهد بی دوامی
حسن تو بازگیرد گر پرده ای بکنعان
یوسف بمصر عشقت دعوی کند غلامی
گر زاهدان کمینگه در میکده نسازند
کی محرم حرم را باشد غم از حرامی
ما را که سوخت عشقت فردا چه تاب دوزخ
زاهد رود در آتش کاو را فسرده خامی
یکران عقل را رام در زیر ران برآرد
آنرا که رایض عشق بر سر نهد لگامی
مهر علی مجاور آشفته راست در دل
می را فرو بریزد با این شکسته جامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۸
در کمندم فکنده صف شکنی
نقدم از کف ربوده سیمتنی
سخت بازو و عربده جوئی
صف شکن جان شکار راهزنی
غیر زلفش ندیده کس که کند
جا ببال فرشته اهرمنی
چند عاشق کشی کنی شیرین
بهر شهرت بس است کوه کنی
من نگویم که ماه در فلکی
من نگویم که سرو درچمنی
زآنکه از آن ندیده ام رفتار
زآنکه نشنیده ام از آن سخنی
گل شاداب گلشن جانی
ماه بزمی و شمع انجمنی
با رخ و زلف تو خطا باشد
که ببویند سنبل و سمنی
مگر ای زلف نافه چینی
مگر ای چشم آهوی ختنی
بنواز ای شمیم گلشن مصر
پیر کنعان ببوی پیرهنی
ما و من را بنه بکش می عشق
تا نماند بجای ما و منی
می عشقت که بخشد آشفته
جز علی یا حسین یا حسنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
تو ای دو دیده بگو کز جگر چه میخواهی
تمام خون شد و آمد دگر چه میخواهی
زهجر دیده یعقوب بستی ای یوسف
دگر زجان پدر ای پسر چه میخواهی
زمصر قند چه خواهی و شکر از اهواز
سخن بگوی و قند و شکر چه میخواهی
مرا زتیر نظر مردمک بخون غلطید
از این زیاده زاهل نظر چه میخواهی
درخت مهر و وفا داد بار جور و جفا
از این نهال بجز این ثمر چه میخواهی
زدشت عشق سبکبار در گذر ای عقل
بروز بادیه پرخطر چه میخواهی
بسوی شهر بقا رخت بر زملک فنا
از این سراچه پرشور و شر چه میخواهی
ازاین سراب شتابان برو بچشمه خضر
چو بحر هست بگو کز شمر چه میخواهی
چو کار حشر بود با علی بروز حساب
بیا بگو که زجای دگر چه میخواهی
گرفته ای شکن زلف یار آشفته
بگو زحال خود آشفته تر چه میخواهی
بچشم خویش در آئینه بین رخ دلدار
ببند دم زحدیث و خبر چه میخواهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
ایکه هنوز با خودی دم مزن از مجردی
ناز بسیطی و زنی لاف زنور سرمدی
ماند بجا چو سوزنش سلسله بست زآهنش
روح که در فلک همی دم زند از مجردی
آینه بودی از ازل مظهر عشق لم یزل
نفس هوا بدل کند نیکی مرد بر بدی
نقش خلاف نسپرد از دل و دیده لاجرم
هر که بچهره علی دید جمال احمدی
چشم شهود عشق را نور تو جلوه گر چو شد
شمع بسوخت زادعا لاف چو زد زشاهدی
شیخ چو دید صومعه دامگه ریا بود
شست بآب میکده سبحه و دلق زاهدی
خود نشناخته بود لاف خداشناسیت
غازی نفس خود نه ای چند کنی مجاهدی
یا صمد است ورود تو لیک بسینه نقش بت
پیش صنم نموده ای در همه عمر عابدی
آشفته روی در حرم طوف کنان به بتکده
دین یهود داری و جلوه دهی محمدی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۱
تو را که گفت کز احباب روی برتابی
بعمد بی گناهانرا بقتل بشتابی
بکوی دوست اگر تیغ بارد از اطراف
نه مردیست که روی از مصاف برتابی
میان قافله من چون جرس بناله و تو
میان محمل زرین بناز در خوابی
مجاهدان بغزا خون خصم مینوشند
تو را چه رفت که تشنه بخون احبابی
ببست گر در دیر و حرم برهمن و شیخ
چه احتیاج که تو قبله گاه اصحابی
چو دید آتش دل گفت مردم چشمم
بیا بیا که بر آتش فشانمت آبی
اگر زشمع شکایت کنی تو پروانه
برو برو که بدعوی عشق کذابی
حکیم گفت که الاقصر احسن آشفته
ولی زقصه زلفش سزاست اطنابی
به بیهده در جنت طلب مکن اعظ
اگر زکوی مغانت گشاده شد بابی
به هر کجا که شوم خاک میروم به نجف
که هست حب علی زر تو خود چو سیمابی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۲
چه اوفتاد که از ما کناره گیر شدی
بقید الفت بیگانگان اسیر شدی
گنه زدوست گرفتن اگرچه عین خطاست
تو در کبیره از این غفلت کبیر شدی
اگر بخون دو عالم تو پنجه آلائی
سزد که تو سبب خیر بس کثیر شدی
تو قدر خود بشناس ای کمند زلف نگار
که بهر غالیه سائی می عبیر شدی
حساب خیل اسیران او نخواهی کرد
تو ای عطارد اگر بر فلک دبیر شدی
بکشتگان دیگر فخر کن تو کشته عشق
چه غم زکشته شدن چون شکار شیر شدی
چو صاحب حرمت کشت جای شکوه نماند
تو ای کبوتر دل کز هدف بتیر شدی
بطفی ار بدبستان عشق شاگردی
باوستادی مردم حکیم پیر شدی
گر مسیر قمر عقرب است آن خم زلف
بگو تو عقرب از چه قمر مسیر شدی
اگر نه بادیه کعبه است مشیت تو
چه واقع است که ای خار تو حریر شدی
دمد زگفته آشفته ضمیران ای زلف
مجاورش چو تو در پرده ضمیر شدی
غنای هر دو جهانت دهند دل خوشوار
اگر بدرگه شاه نجف فقیر شدی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
تا چند در آزاری ای دل زهوسناکی
حیف است غبار آلود آئینه باین پاکی
زآلایش فطرت خاک جا کرده باین مرکز
گر تو نهی آلایش روشنتر از افلاکی
از مهر بتان بگسل کاین امر بود عاطل
زین بحر بجو ساحل با چستی و چالاکی
بیرون زجهان ایدل خیز آب و هوائی جو
کاتش بدورن دارم زین سلسله خاکی
این خار جهانم کرد و آن رخنه بجانم کرد
از دیده و دل هر روز شاید که شوم شاکی
این سلسله مویانرا وین سخت کمانانرا
سست است همه پیمان بگذر زهوسناکی
از بس بی دل رفتی رسوای جهان گشتی
آشفته بنه از سر قلاشی و بی باکی
عشقی بطلب سرمد تا بیخ هوس سوزد
کو شعله هستی را خاصیت خاشاکی
رو عالم اکبر جو زود عشق مطهر جو
یعنی که علی عالی کامد زکی و زاکی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۴
اوقات خوش کدام است ایام عشقبازی
مشغول دوست بودن وز غیر بی نیازی
دوشم بگوش میخواند نی نکته حقیقت
مطرب بیا بگردان این پرده مجازی
از حرف حق میندیش گر میزند بدارت
خواهی اگر چو منصور در عشق سرفرازی
فخر تو درس عشق است نه صرف و نحو و حکمت
گیرم بعلم باشی برتر زفخر رازی
تا ترک غمزه تو زابرو اشارتی کرد
ترکان بپارس کردند آغاز ترکتازی
یکجام می بگردش کار جهان بسازد
ناید زدور گردون اینگونه کارسازی
بلبل که عاشق آمد بر سنگ و گل بنالد
بر پنج روز حسنت ایگل تو چند نازی
آشفته شیخ مغرور از کعبه حجیز است
من در عراق جستم شاهنشه حجازی
مرآت جلوه حق معنی عشق مطلق
فرمان روای بر حق حیدر امیر غازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۵
فریب صید آن نخجیر خوردی
که از صیاد دیگر تیر خوردی
نخوردستی بطفلی شیر مادر
که خون عاشقان چون شیر خوردی
در اول نظره عشقش شهیدی
مگر تیر نظر را دیر خوردی
عبث افتاده ای در دام زاهد
فریب رشته تزویر خوردی
تو آن مستی که هشیارت نبود
شراب عشق بی تغییر خوردی
سرا پا کیمیائی ای مس قلب
زخاک میکده اکسیر خوردی
دل دیوانه از زلفش رمیدی
همانا صدمه از زنجیر خوردی
بخود باز آمدی از مستی عشق
چه کم این کیف بی تأثیر خوردی
ززخمت خون چو می میجوشد ایدل
مگر از چشم مستش تیر خوردی
بصورت در نگنجد یار کاخر
فریب پرده تصویر خوردی
پریشانی مدام آشفته با عشق
زیک پستان همان شیر خوردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۶
زلف حجاب چهره کن تا که جهان سیه کنی
پرده بگیر تا که خون در دل مهر و مه کنی
چشم تو مست شد زمی لعل تو میفروش وی
چند بشیخ و محتسب راز تو مشتبه کنی
رخت بمیکده ببر جامه بآب می بشو
بر سر کار زاهدان عمر چرا تبه کنی
غبغب مهوشان بود تا کی منزل دلت
یوسف مصر خویش را چند اسیر چه کنی
راه دراز و شب سیه آشفته رهنما بجو
خضری و باید از کرم روی مرا بره کنی
عیب چه میکنی مرا کز پی او دوم بسر
از پی کهربا شدی منع چرا به که کنی
چشم ازل توئی و ما در قدم تو پی سپر
خاکم و کیمیا شوم گر تو بمن نگه کنی
پرتو نور سرمدی جای نشین احمدی
خواه بمیکده گذر خواه بخانقه کنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۷
تو این نمک که بلعل شکرفشان داری
بخنده چاشنی خوان یکجهان داری
ززهر خورده هجران مکن علاج دریغ
چرا که تو لبن و شهد در میان داری
تو را که سخت تر از سنگ خاره باشد دل
چه فایده که تنی رشک پرنیان داری
سزد که اهل حقیقت بدیع خوانندت
از این معانی رنگین که در بیان داری
تو را زسرو بود امتیاز در رفتار
بماه فرق زمین تا بآسمان داری
لب تو نقطه موهوم یک از سخنی
هنوز اهل یقین را تو در گمان داری
نمانده مرغ دلی تا شکار غمزه کنی
برای که بکمان تیر امتحان داری
زچین زلف برخ تا فکنده ای پرده
زمشک تازه بخورشید سایبان داری
تو فتنه ای و به تو فتنه زمان مفتون
از آن تو جلوه ای در آخرالزمان داری
رهت بمحمل لیلی چو نیست ای مجنون
همین بس است که راهی بساربان داری
بسرو ناز چمان شایدت اگر بالی
چمیدنی که تو ای شاخ ارغوان داری
چه غم زفتنه آخر زمانت آشفته
که تو پناه بخاک در مغان داری
ستوده درگه شاه نجف ولی ازل
کز آن مکان شرف ایدل بلا مکان داری