عبارات مورد جستجو در ۶۹۴ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۷
اندک اثر آبله بر دو رخ یار
گویی که به سوزنیست گل کرده نگار
یا همچو نم سحر در ایام بهار
خردک خردک چکیده بر گل هموار
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۰
از غنچه ناشکفته مستورتری
وز نرگس نیم خفته مخمورتری
در خوبی از آفتاب مشهورتری
ای مه ز مه دو هفته پرنورتری
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰
سرو آمد و بنشست به رعنایی باغ
لاله ز دگر طرف به لالایی باغ
بخرام به باغ تا که خوبان چمن
دیگر نزنند لافِ زیبایی باغ
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی
بدیع شعر تو ، ای صابر بن اسمعیل
مرا بسوی امانی وامن گشت دلیل
بساحت تن و در جان من بهم کردند
قصیدهٔ تو نزول و سپاه رنج رحیل
قصیده ای همه الفاظ او نشاط حزین
قصیده ای همه ابیات او شفای علیل
جلیل مرتبه ، لیکن دقیق در معنی
کثیر فایده ، لیکن ز روی لفظ قلیل
چو سلسبیل بود لفظ تو لطیف ، مگر
که سلسبیل سخن بر تو کردن سبیل ؟
همی ریاحین خیزد ترا ز آتش طبع
مگر تو داری میراث معجزات خلیل ؟
جهان ز شعر تو پوشد ملابس زینت
فلک ز نطم تو سازد جواهر اکلیل
متانتیست ترا در هنر ، رفیع و منیع
ولایتیست ترا در سخن ، عریض و طویل
بعلم بر همه عالم بود ترا ترجیح
بفضل بر همه گیتی ترا تفضیل
ایا بلند ضمیری ، که در فنون هنر
شدست طبع تو آگاه از دقیق و جلیل
بزادن چو تو فحل و بدادن چو توشهم
زمانه گشت عقیم و ستاره گشت بخیل
تراست هرچه معالیست ، اندک و بسیار
تراست هر چه معانیست ، جمله و تفضیل
تویی امیر امور ولایت دانش
در آن ولایت جز تو همه غریب و دخیل
سواد خط تو کحلیست بر بیاض صحف
کزوست چشم عروسان نظم و نثر کحیل
چگونه ای تو در اندوه حبس آن صدری
که در معالی و عقلست چون علی و عقیل ؟
چه عهد بود که در مجلس مقدس تو
بشعر جزیل همی یافتی عطای جزیل ؟
گهت رسیدی از جود دست او انعام
گهت رسیدی از سعی جاه او تبجیل
چگونه باشد در حبس ، آنکه بود او را
سرای پردهٔ حشمت کشید میل بمیل ؟
چگونه صبر کند از مکارم و افضال
کسی که بود با رزاق اهل فضل کفیل؟
اگر ز حبس بحبسش همی برند بقهر
چه شد ؟ نه برج ببر جست شمس را تحویل ؟
همی تواند در حبس دیدنش گردون ؟
کشیده بادا در دیدهای گردون میل ؟
رسیده شعر تو ، ای بی دلیل در هر باب
بلهو کرد همه انده مرا تبدیل
بجان خستهٔ من کرد نامهٔ تو ز لطف
چنانکه جامهٔ یوسف بچشم اسراییل
بدیع نیست چنان عهد و صدق و لطف و وفا
از آن خصال حمید و از آن جمال جمیل
تبارک الله ! هرگز بود بر غم فلک
مرا بصحن جوار تو در مبیت و مقیل ؟
رسیده از کنف جاه تو بحصن حصین
رسیده از لطف لطف تو بظل ظلیل
ثنای تست عدیل زبان من پیوست
اگر چه نیست مرا در زمانه هیچ عدیل
از آن نویسم کمتر ، که خدمتی دانم
نگاه داشتن مجلس تو از تثقیل
همیشه تا که بود در بسیطهٔ گیتی
یکی ز بخت عزیز و یکی ز چرخ ذلیل
بتو مراسم ؟ آداب زنده باد و عدوت
بتیغ حادثهٔ روزگار باد قتیل
جامی : دفتر اول
بخش ۵۷ - قصه گریستن شاعری که قصیده غرا به حضرت شاه خواند و هیچ کس تحسین نکرد جز جاهلی که به اسالیب سخن عارف نبود
شاعری در سخنوری ساحر
در فن مدح گستری ماهر
بهر شاهی لوای مدح افراخت
پر صنایع قصیده ای پرداخت
مدح شاهان به عقل و شرع رواست
زانکه شاهند و شاه ظل خداست
هست عاید به نزد صاحبدل
مدحت ظل به مدح صاحب ظل
برد روزی یکی نکو خوان را
که رساند به عرض شاه آن را
نظم را حسن صوت می باید
تا ازان حسن او بیفزاید
پای تا سر قصیده را برخواند
حرف حرفش به سمع شاه رساند
در سخن واجب است حسن بیان
حق ازان گفت رتل القرآن
خواندنش چون به آخر انجامید
وز ادای سخن بیارامید
داشت شاعر به اهل مجلس گوش
که به تحسین او کنند خروش
زان هنرمند می کند جانی
کش ستایش کند هنردانی
هیچ کس دم نزد زبان نگشاد
داد تحسین آن قصیده نداد
ناگهان شهره ای به جهل و غرور
بانگ زد از حریم مجلس دور
بارک الله فلان نکو گفتی
گوهر مدح شه نکو سفتی
مرد شاعر چو سوی او نگریست
دست بر رو نهاد و زار گریست
گفت بشکست ازین حدیثم پشت
بلکه تحسین آن خبیثم کشت
ترک تحسین پادشاه و سپاه
روی بخت مرا نکرد سیاه
آفرینی که این مغفل کرد
روز عیش مرا مبدل کرد
هر چه از بوستان بی خرد است
گر چه شاخ قول بیخ رد است
شعر کافتد قبول خاطر عام
خاص داند که سست باشد و خام
میل هر کس به سوی جنس وی است
آنچه پخته ست جنس خام کی است
زاغ خواهد نفیر ناخوش زاغ
چه شناسد صفیر بلبل باغ
جغد نازد به کنج ویرانه
کی پذیرد ز قصر شه خانه
نیست چون دیده سخن بینش
عار می آیدم ز تحسینش
گر تو گویی که میل دل هرگز
نیست خالی ز نسبت جایز
. . . بس دنی علی عالیست
میل چون از مناسبت خالیست
با تو گویم حکایتی دریاب
کز تأمل در آن رسی به جواب
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۱۶ - در فضیلت کلام موزون که هر نوع از آن بحریست مشحون به لآلی مکنون و جواهر گوناگون
ای پر از آوازه کوس سخن
شاهد جانهاست عروس سخن
طرفه عروسی که ز زیور تهی
آید ازو دلبری و دل رهی
چون که به زیور شود آراسته
طعنه زند بر مه ناکاسته
چون گهر نظم حمایل کند
غارت صد قافله دل کند
چون کند از قافیه خلخال پای
پای خردمند بلغزد ز جای
چون ز دو مصراع کند ابروان
رخنه شود قبله پیر و جوان
معنی رنگین چو کشد غازه اش
باغ شود دل ز گل تازه اش
من که ز هر شاهد و می زاهدم
عمر تلف کرده این شاهدم
عقد حمایل که به بر جلوه داد
عقده صبر از رگ جانم گشاد
دل که گرانمایه ز اقبال اوست
طوق کش حلقه خلخال اوست
ابروی او گر چه نه پیوسته است
راه خلاصی به رخم بسته است
ماشطه کآرایشش آغاز کرد
غازه ز خون جگرم ساز کرد
روز و شب آواره کوی ویم
شام و سحر در تک و پوی ویم
شب که مرا دل سوی او رهبر است
کرسیم از زانوی و پای از سر است
از مدد همت والای خویش
بر سر کرسی چو نهم پای خویش
باز کشم پای ز دامان فرش
سر بدر آرم ز گریبان عرش
جامه جسم از تن جان برکشم
خامه نسیان به جهان در کشم
بلکه ز جان نیز مجرد شوم
جرعه کش باده سرمد شوم
باده ز جام جبروتم دهند
نقل ز خوان ملکوتم نهند
ساقی سلسال دهم سلسبیل
مطربم آواز پر جبرئیل
ساقی و مطرب به هم آمیخته
نقل معانی همه جا ریخته
بهره چو برگیرم ازان بزمگاه
از پی رجعت کنم آهنگ راه
هر چه دهد دستم ازان خوان پاک
زله کنم بهر حریفان خاک
بر طبق نظم به دست ادب
بر نمطی دلکش و طرزی عجب
پرده ز تشبیه مجازش کنم
تحفه هر محفل رازش کنم
جامی اگر اهل دلی گوش کن
سامعه را بدرقه هوش کن
هوش بدین تحفه غیبی سپار
تا خردت نام نهد هوشیار
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۶ - عقد سیم در کلام منظوم که ان من الشعر لحکمة عبارتیست از حکمت آمیزی او و ان من البیان لسحرا اشارتیست به سحرانگیزی او
ای به هر شاهد موزون مفتون
حالت از مشک خطان دیگرگون
هیچ شاهد چو سخن موزون نیست
سر خوبی ز خطش بیرون نیست
صبر ازو صعب و تسلی مشکل
خاصه وقتی که پی بردن دل
کشد از وزن به بر خلعت ناز
کند از قافیه دامانش طراز
پا به خلخال ردیف آراید
بر جبین خال خیال افزاید
رخ ز تشبیه دهد جلوه ما
ببرد عقل صد افتاده ز راه
مو به تجنیس ز هم بشکافد
خالی از فرق دو گیسو بافد
لب ز ترصیع گهر ریز کند
جعد مشکین گهرآویز کند
چشم از ابهام کند چشمک زن
فتنه در انجمن وهم فکن
بر سر چهره نهد زلف مجاز
شود از پرده حقیقت پرداز
چو بدین شکل به صد غنج و دلال
رو نماید ز شبستان مقال
گوش را حامله در سازد
صدف آسا ز گهر پر سازد
چشم را خرمن عنبر بخشد
به طبق غالیه تر بخشد
گه به تحمید شود نغمه سرای
گه ز توحید شود عقده گشای
گاه در صومعه خوشحالان
نکته گوید به لب قوالان
صوفی جان و جهان کرده وداع
گیرد از نکته او راه سماع
گاه دمساز شود با نی و چنگ
در خرابات برآرد آهنگ
مطرب مجلس مستان گردد
رهزن باده پرستان گردد
گاه غمنامه عاشق خواند
پیش معشوق موافق خواند
بر دلش تازه کند عهد قدیم
سازدش در حرم لطف مقیم
گه کند پرده معشوقی ساز
دهد از پرده معشوق آواز
پرده عاشق بیدل بدرد
پرده سان بر در معشوق برد
ما که از سحر سحر سازی او
وز شب شعبده پردازی او
غرق دریای تفکر شده ایم
تک نشین چون صدف در شده ایم
قوت جان قوت دل زو یابیم
گل درین مرکز گل زو یابیم
کحل دولت ز در او جوییم
نیست عیب از هنر او گوییم
گر چه بر بی هنران پرده در است
چشم بد دور که یکسر هنر است
ور چه جوینده هر نایابی
نکشد لب ز چنین جلابی
آن پر از جوهر قرآن مشتش
زان نیالوده به آن انگشتش
تا نه خلقی به گمان درمانند
کین دو گوهر مگر از یک کانند
بسمله تاج سر قرآن است
زانکه سنجیده بدین میزان است
وزن اگر موجب نقصان بودی
حرف موزون نه ز قرآن بودی
گر شکستی نشد از شعر درست
آن نه از وزن ز بی وزنی توست
چند باشی به زبان بیهده سنج
کشی از دست زبان بیهده رنج
شعر آبیست ز سرچشمه دل
سر چشمه شده آلوده به گل
گر نه سرچشمه ز گل پاک شود
چه عجب ز آب که گلناک شود
بایدت در سخن آسودگیی
پاک کن دل ز هر آلودگیی
تا درین مرحله مشغله ناک
پاک خیزد گهرت از دل پاک
پاکبازان همه خاک تو شوند
خازن گوهر پاک تو شوند
قدسیان طوف دیار تو کنند
تحفه نور نثار تو کنند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۲۷ - عقد چهلم در التماس از مطالعه کنندگان که به نظر شفقت و نیکویی نگرند و از طریقه بدخویی و بدگویی در گذرند
ای ز گلزار سخن یافته بوی
وز تماشای چمن تافته روی
بلبل دلشده مشتاق چمن
نکته خوان گشته ز اوراق سمن
بخرد اوراق سمن طی کرده
رو در اوراق سخن آورده
هر ورق کز سخن آنجاست رقم
نسخه صحت رنج است و الم
دیده بر دفتر جمعیت نه
الم تفرقه را صحت ده
باش با دفتر اشعار جلیس
انه خیر جلیس و انیس
دفتر شعر بود روضه روح
فاتح غنچه گلهای فتوح
هر ورق را که ز وی گردانی
گل دیگر شکفد گر دانی
خواهی آن رونق باغ تو شود
نکهتش عطر دماغ تو شود
خاطر از شوب غرض خالی کن
همت از صدق طلب عالی کن
از درون زنگ تعصب بزدای
بر خرد راه تأمل بگشای
مگذر قطره زنان همچو قلم
همچو پرگار بجا دار قدم
زن به گرد آوردی معنی رای
گرد هر نقطه و هر نکته برآی
حق معنی به طلب از هر حرف
نیک در رو به تنگ معنی ژرف
غوطه ناخورده به دریا غواص
نکند کف صدف گوهر خاص
اگر افتد ز معانیش پسند
یکی از ده به همان شو خرسند
بحر هر چند که کان گهر است
صدف او ز گهر بیشتر است
اصل معنیست منه تاوانی
در عبارت چو فتد نقصانی
پسته هر چند که سر بسته نکوست
به که مغز در بر وی پوست
عیب اگر هست کرم ورز و بپوش
ور نه بیهوده چو حاسد مخروش
عیب پوشیست ز احباب مهم
حبک الشی ء یعمی و یصم
عیبجویی هنر خود کردی
عیب نادیده یکی صد کردی
گاه بر راست کشی خط گزاف
گاه بر وزن زنی طعن زحاف
گاه بر قافیه کان معلول است
گاه بر لفظ که نامقبول است
گاه نابرده سوی معنی پی
خرده گیری ز تعصب بر وی
چون تو از نظم معانی دوری
زین قبل هر چه کنی معذوری
هرگز از دل نچکاندی خونی
بهر موزونی ناموزونی
مرغ تو قافیه آهنگ نشد
خاطرت قافیه سان تنگ نشد
پس زانو ننشستی یک شب
دیده از خواب نبستی یک شب
تا کشی گوهری از مخزن غیب
سر فکرت نکشیدی در جیب
تا دهد معنی باریکت روی
نشدی ز آتش دل حلقه چو موی
رنج این کار ندانی هرگز
فهم آن هم نتوانی هرگز
به که از کجرویت خم نزنیم
ور دو صد طعنه زنی دم نزنیم
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۳۰ - ختم کتاب و خاتمه خطاب
دامت آثارک ای طرفه قلم
دام دل ها زدی از مشک رقم
واسطی نسبت و شامی اثری
تحفه شام سوی روم بری
نقد عمر است نثار قدمت
نور چشم است سواد رقمت
مرغ جان راست صریر تو صفیر
وز صفیر تو در آفاق نفیر
از کجا پرسمت ای قاصد دل
که عجب مسرعی و مستعجل
مرکب گرم عنان می رانی
خوی چکان قطره زنان می رانی
نامه نامفزا می آری
خیر مقدم ز کجا می آری
این چه نقش است که ناگاه زدی
پنجه شب به رخ ماه زدی
بافتی بر قد این حور سرشت
حله از طره حوران بهشت
این چه حور است درین حله ناز
کرده از دولت جاوید طراز
روی زیباش مه اوج شرف
زلف مشکینش «من اللیل زلف »
جبهه اش فاتحه مصحف نور
بر میانش کمر «خیرالامور»
هر دو مصراع ز وی ابرویی
قبله حاجت حاجت جویی
چشمش از کحل بصیرت روشن
نظر لطف به عشاق افکن
طره اش پرده کش شاهد دین
خال او مردمک چشم یقین
لب او مژده ده باد مسیح
در فسون خوانی هر مرده فصیح
راستی شکل قد رعنایش
صدق عکس رخ صبح آسایش
گوشش از حلقه اخلاص گران
دیده عشق به رویش نگران
خرد گام زن از دنبالش
بیخود از زمزمه خلخالش
جامی آمد چو به خلخال سخن
از دعا گوهر خلخاش کن
یا رب این غیرت حورالعین را
شاهد روضه علیین را
از دل و دیده هر دیده وری
بخش توفیق قبول نظری
خاصه آن در روش فضل دلیر
زان دلیریش شده نام دو شیر
آن یکی در ره دین شیر خدای
وان دگر پنجه به هر صید گشای
چشمش از خوش قلمان روشن کن
خالش از پاک دمان گلشن کن
از خط خوب کنش پاینده
وز دم پاک طرب زاینده
لیک در جلوه گه عزت و جاه
دارش از دست دویی پاک نگاه
اول آن خامه زن سهو نویس
به سر دوک قلم بیهده ریس
بر خط و شعر وقوف از وی دور
چشم داران حروف از وی کور
فصل و وصل کلماتش نه به جای
فصل پیش نظرش وصل نمای
گه دو بیگانه به هم پیوسته
گه دو همخانه ز هم بگسسته
نقطه هایش نه به قانون حساب
خارج از دایره صدق و صواب
خال رخساره زده بر کف پای
شده از زیور رخ پای آرای
ور به اعراب شده راهسپر
رسم خط گشته ازو زیر و زبر
گه نوشته ست کم و گاه فزون
گشته موزون ز خطش ناموزون
یا برده یکی از پنج انگشت
یا فزوده ششم انگشت به مشت
از قلم باد جدا انگشتش
بلکه انگشت قلم در مشتش
دوم آن کس که کشد گزلک تیز
بهر اصلاح نه از سهو و ستیز
بتراشد ز ورق حرف صواب
زند از کلک خطا نقش بر آب
گل کند خار به جا بنشاند
خار را خوبتر از گل داند
بادش آن گزلک خنجر کردار
قاطع دست تصرف زین کار
حسن مقطع چو بود رسم کهن
قطع کردیم بر این نکته سخن
ختم الله لنا بالحسنی
و هو مولانا نعم المولی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۷ - در نیام منام دیدن زلیخا نوبت اول تیغ آفتاب جمال یوسف را علیه السلام و کشته عشق شدن وی به آن تیغ نهفته در نیام
ز کنگردار کاخ شهریاری
چو حارس دیده شکل کوکناری
به بیداری نمانده دیگرش تاب
خواص کوکنارش کرده در خواب
ستاره از دهل کوبی دهل کوب
هجوم خواب دستش بسته بر چوب
نکرده مؤذن از گلبانگ یا حی
فراش غفلت شب مردگان طی
زلیخا آن به لبها شکر ناب
شده بر نرگسش شیرین شکر خواب
سرش سوده به بالین جعد سنبل
تنش داده به بستر خرمن گل
ز بالین سنبلش در هم شکسته
به گل تار حریرش نقش بسته
به خوابش چشم صورت بین غنوده
ولی چشم دگر از دل گشوده
در آمد از درش ناگه جوانی
چه می گویم جوانی نی که جانی
همایون پیکری از عالم نور
به باغ خلد کرده غارت حور
ربوده سر به سر حسن و جمالش
گرفته یک به یک غنج و دلالش
کشیده قامتی چون تازه شمشاد
به آزادی غلامش سرو آزاد
ز بر آویخته زلفی چو زنجیر
خرد را بسته دست و پای تدبیر
فروزان لمعه نور از جبینش
مه و خورشید را رو بر زمینش
مقوس ابرویش محراب پاکان
معنبر سایه بان بر خوابناکان
رخش ماهی ز اوج برج فردوس
ز ابرو کرده آن مه خانه در قوس
مکحل نرگسش از سرمه ناز
ز مژگان بر جگرها ناوک انداز
دو لعلش از تبسم در شکر ریز
دهانش در تکلم شکر آمیز
بریق درش از لعل درافشان
چو از گلگون شفق برق درخشان
به خنده از ثریا نور می ریخت
نمک از پسته پرشور می ریخت
ذقن چون سیبی از غبغب مطوق
ز سیب آویخته آبی معلق
به گل خال رخش از مشک داغی
گرفته آشیان زاغی به باغی
ز سیمش ساعد و بازو توانگر
ز بی سیمی میان چون موی لاغر
زلیخا چون به رویش دیده بگشاد
به یک دیدارش افتاد آنچه افتاد
جمالی دید از حد بشر دور
ندیده از پری نشنیده از حور
ز حسن صورت و لطف شمایل
اسیرش شد به یک دل نی به صد دل
گرفت از قامتش در دل خیالی
نشاند از دوستی در جان نهالی
ز رویش آتشی در سینه افروخت
وز آن آتش متاع صبر و دین سوخت
وز آن عنبر فشان گیسوی دلبند
به هر مو رشته جان کرد پیوند
ز طاق ابرویش با ناله شد جفت
ز خواب آلوده چشمش غرق خون گفت
دل تنگ از لبش تنگ شکر ساخت
ز دندانش مژه عقد گهر ساخت
ز سیمین ساعدش شست از خرد دست
میانش را کمر در بندگی بست
به رویش دید مشکین خال دلکش
نشست از وی سپند آسا بر آتش
ز سیب غبغبش آسیب جان دید
بدانسان سیبی آسان کی توان چید
بنامیزد چه زیبا صورتی بود
که صورت کاست و اندر معنی افزود
زلیخا از زلیخایی رمیده
ازان صورت به معنی آرمیده
ازان معنی اگر آگاه بودی
یکی از واصلان راه بودی
ولی چون بود در صورت گرفتار
نشد در اول از معنی خبردار
همه در بند پنداریم مانده
به صورتها گرفتاریم مانده
ز صورت گر نه معنی رو نماید
کجا یک دل سوی صورت گراید
یقین داند که در کوزه نمی هست
ازان در گردن آرد تشنه اش دست
چو سازد غرقه دریای زلالش
نیاید یاد نم دیده سفالش
شبی خوش همچو صبح زندگانی
نشاط افزا چو ایام جوانی
ز جنبش مرغ و ماهی آرمیده
حوادث پای در دامن کشیده
درین بستانسرای پر نظاره
نمانده باز جز چشم ستاره
ربوده دزد شب هوش عسس را
زبان بسته جرس جنبان جرس را
سگان را طوق گشته حلقه دم
در آن حلقه ره فریادشان گم
ز شهپر مرغ شب خنجر کشیده
ز بانگ صبح نای خود بریده
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۱ - گفتار در فضایل سخن و سخنوری و تقریب نظم این منظومه از عیب تکلف بری که نامزد است به خردنامه اسکندری
سخن ز آسمان ها فرود آمده ست
بر اقلیم جان ها فرود آمده ست
گشاده ز اقلیم جان پر و بال
چو طاووس در جلوه گاه خیال
گهی گشته بر نی چو طفلان سوار
به روم آمده از ره زنگبار
چو عباسیان در عبای سیاه
سواد بصر ساخته جلوه گاه
گهی بادپای نفس زیر ران
برون رانده از رهگذار زبان
فرود آمده زین فضای فراخ
به دهلیزه تنگ کاخ صماخ
ز ذوق قدومش دل تیزهوش
بود دیده بر روزن چشم و گوش
ازان بنگرد جلوه ناز او
وز این بشنود دلکش آواز او
ازان جلوه کون و مکان پر شعاع
وز این نغمه جان و جهان در سماع
بود تابش ماه و مهر از سخن
بود گردش نه سپهر از سخن
دو حرفند از دفترش کاف و نون
به هستی شده نیست را رهنمون
سخن گر نبودی نبودی قلم
به لوح بیان سر نسودی قلم
قلم زوست نالان به چنگ دبیر
نوای طرب زن به لحن صریر
زبان مغنی برون زان صدا
بود چون تنی مانده از جان جدا
تهی زان نوا چنگ و دف نغز نیست
چه حاصل ازان پوست کش مغز نیست
سخن مایه سحر و افسون بود
به تخصیص وقتی که موزون بود
ازان سحر بستم زبان چند بار
وز آن نادر افسون شدم توبه کار
ولیکن چو بود آن مرا در سرشت
نگشت از سرم حرف آن سرنوشت
دگر باره گشتم به آن حرف باز
سخن را به هر صورتی حرفه ساز
زدم عمری از بی مثالان مثل
سرودم به وصف غزالان غزل
قلم وار از سر قدم ساختم
ز مشکین خطان نامه پرداختم
دم از ساده رویان رعنا زدم
غزل را ز مه خیمه بالا زدم
نمودم ره راست عشاق را
ز آوازه پر کردم آفاق را
به قصد قصاید شدم تیز گام
برآمد به نظم معمام نام
ز بیچارگی ها درین چارسوی
به قول رباعی شدم چاره جوی
کنون کرده ام پشت همت قوی
دهم مثنوی را لباس نوی
کهن مثنوی های پیران کار
که مانده ست ازان رفتگان یادگار
اگر چه روانبخش و جان پرور است
در اشعار نو لذت دیگر است
به چندین هنر پیر آراسته ست
ولی نی چو خوبان نوخاسته ست
دل نونیازان کوی امید
خط سبز خواهد نه موی سفید
نظامی که استاد این فن ویست
درین بزمگه شمع روشن ویست
ز ویرانه گنجه شد گنج سنج
رسانید گنج گهر را به پنج
چو خسرو به آن پنج همپنجه شد
وز آن بازوی فکرتش رنجه شد
کفش بود ازان گونه گوهر تهی
دهش ساخت لیک از زر ده دهی
زر از سیم اگر چند برتر بود
بسی کمتر از در و گوهر بود
من مفلس عور دور از هنر
نه در حقه گوهر نه در صره زر
درین کارگاه فسون و فسوس
ز مس ساختم پنج گنج فلوس
من و شرمساری ز ده گنجشان
که این پنج من نیست ده پنجشان
ولی داشت چون زور پایم نوی
زدم گام همت به چابک روی
گشادم به مفتاح عزم درست
در گنج گفتار را وز نخست
ز لب تحفه آوردم احرار را
به کف سبحه بسپردم ابرار را
وز آن پس چو کلک تصرف زدم
رقم بر زلیخا و یوسف زدم
چو طفلان ز نی چون فرس تاختم
به لیلی و مجنون فرس ساختم
چو زین چار شد طبع من کامیاب
کنون آورم رو به پنجم کتاب
به یک سلک خواهم چو گوهر کشید
خردنامه ها کز سکندر رسید
خردنامه زان اختیار من است
که افسانه خوانی نه کار من است
ز اسرار حکمت سخن راندن
به از قصه های کهن خواندن
ز بهرام گورش نراندم سخن
نکشتم به باغ خود آن سرو بن
چو معموره عمر شد خاک تود
ز معماری هفت پیکر چه سود
بر آن بحر یک مثنوی داشتم
که تخم حقایق در او کاشتم
همه نکته های حکیمان دین
حکایات ارباب کشف و یقین
چو این گوهرم بود زان بحر ژرف
مکرر نراندم در آن بحر حرف
سخن گر چه باشد چو آب زلال
ز تکرار خیزد غبار ملال
چو افتاد بی آن به کارم خلل
تلافیش کردم به نعم البدل
شدم از دگر بحر گوهرفشان
وز آن کردم ابرار را سبحه خوان
دریغا که بگذشت عمر شریف
به جمع قوافی و فکر ردیف
کند قافیه تنگ بر من نفس
ازان چون ردیفم فتد کار پس
نیاید برون حرفی از خامه ام
که نبود سیه رویی نامه ام
چو بر دست نبود شش انگشت خوش
چرا سازم از خامه انگشت شش
ز راه خرد خط چو بیرونی است
به کف خامه انگشت افزونی است
حضور دل از دست دادم به نقد
که بکر سخن را درآرم به عقد
رمید از من آن وین نگردید رام
گرفت آن هوا وین نیامد به دام
کنون می دهد دور چرخم به یاد
به ضرب المثل قصه غوک و خاد
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۳۰ - خطاب به خوانندگان و عیبجویان
ای ز گلزار سخن یافته بوی!
وز تماشای چمن تافته روی!
بلبل دل شده مشتاق چمن
نکته‌خوان گشته ز اوراق سمن
هر ورق کز سخن آنجاست رقم
نسخهٔ صحت رنج است و الم
دیده بر دفتر جمعیت نه!
الم تفرقه را صحت ده!
باش با دفتر اشعار جلیس!
انه خیر جلیس و انیس
دفتر شعر بود روضهٔ روح
فاتح غنچهٔ گل‌های فتوح
هر ورق را که ز وی گردانی
گل دیگر شکفد، گر دانی
خواهی آن رونق باغ تو شود
نکهت‌اش عطر دماغ تو شود
خاطر از شوب غرض، خالی کن!
همت از صدق طلب، عالی کن!
از درون زنگ تعصب بزدای!
بر خرد راه تامل بگشای!
مگذر قطره‌زنان همچو قلم!
همچو پرگار به جادار قدم!
زن به گردآوری معنی رای!
گرد هر نقطه و هر نکته برآی!
بحر هر چند که کان گهرست
صدف او ز گهر بیشترست
اصل، معنی‌ست، منه! تا دانی!
در عبارت چو فتد نقصانی
عیب اگر هست، کرم ورز (و) بپوش!
ورنه بیهوده چو حاسد مخروش!
چون تو از نظم معانی دوری
زین قبل هر چه کنی معذوری
هرگز از دل نچکاندی خونی
بهر موزونی و ناموزونی
مرغ تو قافیه آهنگ نشد
خاطرت قافیه‌سان تنگ نشد
پس زانو ننشستی یک شب
دیده از خواب نبستی یک شب
تا کشی گوهری از مخزن غیب،
سر فکرت نکشیدی در جیب
تا دهد معنی باریکت روی،
نشدی ز آتش دل حلقه چو موی
به که از کجروی‌ات دم نزنیم
ور دو صد طعنه‌زنی هم نزنیم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
پیش از روزی، که خاک قالبم گل ساختند
بهر سلطان خیالت کشور دل ساختند
صد هزاران آفرین بر کلک نقاشان صنع
کز گل و آب این چنین شکل و شمایل ساختند
خوبرویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران، بغایت، کار مشکل ساختند
کار ما این بود کز خوبان نگه داریم دل
عاقبت ما را ز کار خویش غافل ساختند
آه! ازین حسرت که: هر جا خواستم بینم رخش
پیش چشم من هزاران پرده حایل ساختند
هر کجا رفتند خوبان، به شد از باغ بهشت
خاصه آن جایی که روزی چند منزل ساختند
می تپم، نی مرده و نی زنده، بر خاک درش
همچو آن مرغی، که او را نیم بسمل ساختند
منظر عیش هلالی از فلک بگذشته بود
خیل اندوه تو با خاکش مقابل ساختند
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
چند رسوا شوم از عشق من شیدایی؟
عشق خوبست، ولیکن نه بدین رسوایی
خواستم پیش تو گویم غم تنهایی خویش
آمدی سوی من و رفت غم تنهایی
مست عشقیم، اگر هیچ ندانیم چه غم؟
ذوق نادانی ما به ز غم دانایی
بر زمین جلوه نمودی، فلک از رشک بسوخت
که فلک را ملکی نیست باین زیبایی
سرو و گل نازک و رعناست، ولی نتوان یافت
گل باین نازکی و سرو باین رعنایی
در چمن پیش تو رشکست ز نرگس ما را
گر چه مشهور جهانست بنابینایی
رفتی و دیر شد ایام فراقت، چه کنم؟
زور باز آی، که مردم ز غم تنهایی
چون سگ تست هلالی، دگرش منع مکن
که درین راه چرا میروی و می آیی؟
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
کی عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای بغم نشستن و خاستن است
روز طرب و نشاط و می خواستن است
کاراستن سرو ز پیراستن است
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
سه چیز ببرد از سه چیز تو وصال
از رخ گل و از لب مل و از روی جمال
سه چیز ببرد از سه چیزم همه سال
از دل غم و از رخ نم و از دیده خیال
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۵۷
منظر او بلند چون خوازه
هر یکی زو بزینت تازه
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۲
بوقت صبح یکی نامه ای نوشت بهار
بدست ابر بسوی صبای عنبر بار
شگفت و خوب یکی نامه ای ، که هر حرفی
ازو شگفتی و خوبی همی نمود هزار
بجای حرف سطر در بیاض او شنگرف
بجای نظم سخن در سواد او زنگار
که ما بشرط امارت بباغ نامزدیم
بحکم جنبش دریای صاعقه کردار
بره شتاب نکردیم ، از آنکه نتوان ساخت
بساز اندک سامان لشکر بسیار
چو ما کرانۀ چتر سیه برافروزیم
بر آسمان کبود از میان دریا بار
خدنگ بارد ابر از مدار جوشن پوش
ز دامن زره زنگیان تیغ گزار
ز آب روشن سازیم بسد رنگین
ز خاک تیره برآریم لؤلؤ شهوار
ز شاخ بسد در لؤلؤ اوریم صور
ز عقد لؤلؤ در بسد افگنیم نگار
ز عقد لؤلؤ طاوس بر کند شهپر
ز شاخ بسد طوطی برون زند منقار
بباغ جامۀ تستر بود به از تستر
براغ مشک تتاری بود به از تاتار
ازین بدایع چندان که در توان گنجد
من آن خویش بیارم ، تو آن خویش بیار
ستاره بار و زمرد فشان و گر خواهی
ستاره ساز ز شاخ و زمرد آر ز بار
ستاره ای که زمه وقت نور دارد ننگ
ز مردی که ز درگاه فخر دارد عار
زنیل و مشک بپیوند درع داودی
ز در و مینا بنمای تیغ گوهر دار
بدرع مشکین از هیچ خصم مستان زخم
بتیغ مینا با هیچ کس مکن پیکار
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۳
اهل گردون دوش چون دیدند بر گردون هلال
خرمی کردند و فرخ داشتند او را بفال
با دعا و با تضرع دستها بر داشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرة دین و دوام دولت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو حصال
هست نیکو ظاهرش ، چون هست نیکو باطنش
آینه چون هست نیکو راست بنماید جمال
ماه تایید آنگهی تابد که او گوید : بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که او گوید : ببال
گر بجوشن حاجت آید چاکرش را در حروب
آبرا چون غیبۀ جوشن کند باد شمال
ور غلامش را بپیکان حاجت آید در وغا
از زبر جد بر درخت گل پدید آید نصال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تا که از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت با مخدوم بادا خادمانش روز و شب
عمر با معشوق بادا عاشقانش ماه و سال
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۳
گر چه ما از جزغ نیاساییم
جان پاکت ز غم بیاسوده است
مثلست این که : آفتاب بگل
کس نیندود و سخت بیهوده است
زیر هر پشته ای ز صورت تو
آفتابی بکه گل اندوده است