عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۰
پا بر سر خم نهاده مستان
بنگر بغرور می پرستان
مطرب بهوای تو نواسنج
یا بر سر گل هزار دستان
ای پنجه و ساعد نگارین
خون دل ما خوری بدستان
بگشا بسخن دهان شیرین
تا بزم کنی تو شکرستان
این حکمت و عقل از که آموخت
طفلی که نرفته در دبستان
گوئی که بشهد دانه آمیخت
آن شیر که خورده ای زپستان
از غمزه کافر و خط زلف
رخساره نموده کافرستان
از کاخ ببوستان بکش رخت
تا رقص کند سرو بستان
آشفته نخواست جلوه طور
تا شمع تو دید در شبستان
مائیم و نوای عشق حیدر
بلبل بنواست در گلستان
از بیشه عشق برحذر باش
شیر است بسی در این نیستان
بنگر بغرور می پرستان
مطرب بهوای تو نواسنج
یا بر سر گل هزار دستان
ای پنجه و ساعد نگارین
خون دل ما خوری بدستان
بگشا بسخن دهان شیرین
تا بزم کنی تو شکرستان
این حکمت و عقل از که آموخت
طفلی که نرفته در دبستان
گوئی که بشهد دانه آمیخت
آن شیر که خورده ای زپستان
از غمزه کافر و خط زلف
رخساره نموده کافرستان
از کاخ ببوستان بکش رخت
تا رقص کند سرو بستان
آشفته نخواست جلوه طور
تا شمع تو دید در شبستان
مائیم و نوای عشق حیدر
بلبل بنواست در گلستان
از بیشه عشق برحذر باش
شیر است بسی در این نیستان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۱
نیش غم تو نوش جان حنظل عشق قند من
میل خوشی نمیکند خاطر دردمند من
خط چو نبات خضر شد بر لب نوشخند تو
وه که بمصر میرود تحفه نبات و قند من
زلف تو هر طرف کشان دل بقفای او دوان
منکه بخود نمیروم گو نکشد کمند من
گر ببری رگم زپی بند به بند همچو نی
قصه عشق بشنوی باز زبند بند من
بر دل چاک چاک من خنده زنی و بگذری
زآن نمکین دهان کنی چند تو ریشخند من
دید بخویش مست شد عاشق خودپرست شد
دید در آینه چو خود آن بت خودپسند من
کعبه زدوری رهت نیست مرا غمی که شد
خاک در تو پرنیان خار رهت پرند من
تاخت سمند فکرتم در هم عمرت از قفا
لیک بگرد توسنت ره نبرد سمند من
نیست قیاس و وهم را راه بآستان تو
پاکتر است دامنت از چه و چون و چند من
مرهم اگر نمی نهی زآن لب نوش بر دلم
کیست که مرهم آورد بر دل مستمند من
مدحت مرتضی بگو مرهم دل از او بجو
چون دم عیسوی شمر گفته سودمند من
منکه جنون عشق را آشفته سر نهاده ام
گو ندهند عاقلان بهر خدای پند من
میل خوشی نمیکند خاطر دردمند من
خط چو نبات خضر شد بر لب نوشخند تو
وه که بمصر میرود تحفه نبات و قند من
زلف تو هر طرف کشان دل بقفای او دوان
منکه بخود نمیروم گو نکشد کمند من
گر ببری رگم زپی بند به بند همچو نی
قصه عشق بشنوی باز زبند بند من
بر دل چاک چاک من خنده زنی و بگذری
زآن نمکین دهان کنی چند تو ریشخند من
دید بخویش مست شد عاشق خودپرست شد
دید در آینه چو خود آن بت خودپسند من
کعبه زدوری رهت نیست مرا غمی که شد
خاک در تو پرنیان خار رهت پرند من
تاخت سمند فکرتم در هم عمرت از قفا
لیک بگرد توسنت ره نبرد سمند من
نیست قیاس و وهم را راه بآستان تو
پاکتر است دامنت از چه و چون و چند من
مرهم اگر نمی نهی زآن لب نوش بر دلم
کیست که مرهم آورد بر دل مستمند من
مدحت مرتضی بگو مرهم دل از او بجو
چون دم عیسوی شمر گفته سودمند من
منکه جنون عشق را آشفته سر نهاده ام
گو ندهند عاقلان بهر خدای پند من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
ساقیا منکه خرابم زنو آبادم کن
تشنه ام خضری و از جرعه ی امدادم کن
زازل گرچه نهادند مرا بنیان کج
راست خواهی تو خرابم کن و آبادم کن
در وجود من خاکی نبود آب طرب
بکش از خاک در میکده ایجادم کن
همه شب همنفس مرغ گلستانم من
یکنفس ای گل نو گوش بفریادم کن
مطرب از ساز حقیقت بزن این پرده
ساقی از رنگ تعلق زمی آزادم کن
بچم ای گلبن مه روی سهی قد در باغ
فارغ از جلوه سرو و گل و شمشمادم کن
کو اجازت که بسر برد در تو طوف کنم
همتی بدرقه طوسم و بغدادم کن
بسمل تیر نظر منتظر یک نگهست
فارغ از کمکش دام و زصیادم کن
بیستون غم عشق تو بناخن کندم
بده آن تیشه خونریزم و فرهادم کن
رهروان جمله بکعبه من آشفته بدیر
آخرای پیر خرابات تو ارشادم کن
پای تا سر غمم از کثرت اغیار بیا
بی خبر از درم و از همه غم شادم کن
تشنه ام خضری و از جرعه ی امدادم کن
زازل گرچه نهادند مرا بنیان کج
راست خواهی تو خرابم کن و آبادم کن
در وجود من خاکی نبود آب طرب
بکش از خاک در میکده ایجادم کن
همه شب همنفس مرغ گلستانم من
یکنفس ای گل نو گوش بفریادم کن
مطرب از ساز حقیقت بزن این پرده
ساقی از رنگ تعلق زمی آزادم کن
بچم ای گلبن مه روی سهی قد در باغ
فارغ از جلوه سرو و گل و شمشمادم کن
کو اجازت که بسر برد در تو طوف کنم
همتی بدرقه طوسم و بغدادم کن
بسمل تیر نظر منتظر یک نگهست
فارغ از کمکش دام و زصیادم کن
بیستون غم عشق تو بناخن کندم
بده آن تیشه خونریزم و فرهادم کن
رهروان جمله بکعبه من آشفته بدیر
آخرای پیر خرابات تو ارشادم کن
پای تا سر غمم از کثرت اغیار بیا
بی خبر از درم و از همه غم شادم کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
رفته بباغ و و بوستان دسته بدسته دوستان
تا زجمال دوستان ساخته باغ و بوستان
دسته گل نبسته ام شاخ سمن نچیده ام
تحفه چه آورم بگو لایق بزم دوستان
بلبل اگر که عاشقی بوی گلت کفایت است
برد زبوی پیرهن باد بمصر ارمغان
ناله من دهد خبر پیش زآمدن تو را
بانگ جرس بلی رسد پیش زپیش کاروان
گریه فزود ژاله ام داغ نمود لاله ام
کز دل و دیده عاشقان این دو همی دهد نشان
نشئه مجو زباده ای کز پی اوست دردسر
طوف من بگلشنی کز عقبش رسد خزان
صیرفی ار بصیر شد زر بمحک نمیزند
دوست اگر شناختی نیست سزای امتحان
تا نخلد بپای گل خار بحکمت و عمل
باد بباغ میبرد باز بساط پرنیان
من بهوای دلستان ترک هوا نگفته ام
عاشق دوست کی بود در پی مثل این و آن
خون رقیب ریزی و بسمل طوطیان بخون
از که خلاف سر زده باز بگو در این میان
نازش هر که در جهان هست زجاه و منزلت
آشفته بر در مغان روی بخاک آستان
منصب و مال و عزتم حشمت و جاه و دولتم
نیست بدست وشا کرم بر در درگه مغان
هست پناه ما علی مظهر جلوه جلی
گو بزمین ببارها فتنه هزار آسمان
تا زجمال دوستان ساخته باغ و بوستان
دسته گل نبسته ام شاخ سمن نچیده ام
تحفه چه آورم بگو لایق بزم دوستان
بلبل اگر که عاشقی بوی گلت کفایت است
برد زبوی پیرهن باد بمصر ارمغان
ناله من دهد خبر پیش زآمدن تو را
بانگ جرس بلی رسد پیش زپیش کاروان
گریه فزود ژاله ام داغ نمود لاله ام
کز دل و دیده عاشقان این دو همی دهد نشان
نشئه مجو زباده ای کز پی اوست دردسر
طوف من بگلشنی کز عقبش رسد خزان
صیرفی ار بصیر شد زر بمحک نمیزند
دوست اگر شناختی نیست سزای امتحان
تا نخلد بپای گل خار بحکمت و عمل
باد بباغ میبرد باز بساط پرنیان
من بهوای دلستان ترک هوا نگفته ام
عاشق دوست کی بود در پی مثل این و آن
خون رقیب ریزی و بسمل طوطیان بخون
از که خلاف سر زده باز بگو در این میان
نازش هر که در جهان هست زجاه و منزلت
آشفته بر در مغان روی بخاک آستان
منصب و مال و عزتم حشمت و جاه و دولتم
نیست بدست وشا کرم بر در درگه مغان
هست پناه ما علی مظهر جلوه جلی
گو بزمین ببارها فتنه هزار آسمان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
پیران ز چاره عاجز در کار این جوانان
کاینان به سحر و اعجاز گشتند درس خوانان
بیمهر ساقی ما جز خون نکرد در جام
شرب مدام اینست در بزم مهربانان
بانی بگوی نائی اسرار دل کماهی
کس راز دل نپوشد از خیل رازدانان
چون نیست قدرت آن کایم در آستانت
چون سگ بلا به افتم در پای پاسبانان
پیمانه چشمکانت عالم به غمزه بگرفت
لشکرشکن که دیده اینگونه ناتوانان
هستند پاسبانان در میکده که دیدم
گشتند آسمان سای این سر بر آستانان
در حلقهای رسیدم آشفته دوش در سیر
مشغول ذکر دیدم فوجی ز بیزبانان
آنان همه قلندر آن ذکر نام حیدر
جمله ز جان گذشته مشغول یاد جانان
کاینان به سحر و اعجاز گشتند درس خوانان
بیمهر ساقی ما جز خون نکرد در جام
شرب مدام اینست در بزم مهربانان
بانی بگوی نائی اسرار دل کماهی
کس راز دل نپوشد از خیل رازدانان
چون نیست قدرت آن کایم در آستانت
چون سگ بلا به افتم در پای پاسبانان
پیمانه چشمکانت عالم به غمزه بگرفت
لشکرشکن که دیده اینگونه ناتوانان
هستند پاسبانان در میکده که دیدم
گشتند آسمان سای این سر بر آستانان
در حلقهای رسیدم آشفته دوش در سیر
مشغول ذکر دیدم فوجی ز بیزبانان
آنان همه قلندر آن ذکر نام حیدر
جمله ز جان گذشته مشغول یاد جانان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
فخرت ای جم بجز از جام چه خواهد بودن
ور ندانی که سرانجام چه خواهد بودن
گر در ایام جوانی نکنی عیش مدام
پس تو را حاصل ایام چه خواهد بودن
دیدم آن دانه خال تو و دام خم زلف
غیر دل صید تو در دام چه خواهد بودن
ای خوشا خلوت انس می و معشوق و سماع
عیش در انجمن عام چه خواهد بودن
دید میخواره چو عکس رخ ساقی در جام
گفت مستانه که فرجام چه خواهد بودن
غم ناکامی ایام مخور باده بیار
گر برآید زجهان کام چه خواهد بودن
عاشقان را نبود نام بجز ننگ بگو
ننگ آشفته بجز نام چه خواهد بودن
نبری نام علی زاهد خود بین بنماز
پس بگو آیه اسلام چه خواهد بودن
گر بهنگام غزل مدح نگوئی زامیر
سخن و حرف بهنگام چه خواهد بودن
ور ندانی که سرانجام چه خواهد بودن
گر در ایام جوانی نکنی عیش مدام
پس تو را حاصل ایام چه خواهد بودن
دیدم آن دانه خال تو و دام خم زلف
غیر دل صید تو در دام چه خواهد بودن
ای خوشا خلوت انس می و معشوق و سماع
عیش در انجمن عام چه خواهد بودن
دید میخواره چو عکس رخ ساقی در جام
گفت مستانه که فرجام چه خواهد بودن
غم ناکامی ایام مخور باده بیار
گر برآید زجهان کام چه خواهد بودن
عاشقان را نبود نام بجز ننگ بگو
ننگ آشفته بجز نام چه خواهد بودن
نبری نام علی زاهد خود بین بنماز
پس بگو آیه اسلام چه خواهد بودن
گر بهنگام غزل مدح نگوئی زامیر
سخن و حرف بهنگام چه خواهد بودن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
خیز یک ساغر شراب بزن
وز شط می بر آتش آب بزن
این حجابات تن بسوزانی
یکدو پیمانه بی حجاب بزن
خاک میخانه است آب خضر
پشت پائی بر این سراب بزن
باز شد میکده که گفتت باز
تا در خلد هشت باب بزن
کشتی خود بران بورطه می
خیمه بر فرق نه حباب بزن
بنشان از دل آتش سودا
بر رخ از خوی نم گلاب بزن
چشم اگر خفته غمزه بیدار است
بفسونی تو راه خواب بزن
چهره ات حسن راست دیباچه
از خطش خط انتخاب بزن
آفتاب قدح بگردش آر
خط بطلان بر آفتاب بزن
محتسب هوشیار اگر دیدی
آن زمان دم زاحتساب بزن
هر دو عالم زجام ما مستند
تو هم از این شراب ناب بزن
همچو آشفته مست و سرخوش شو
بوسه بر خاک بوتراب بزن
گر حسابت کند محاسب حشر
پای بر دفتر حساب بزن
وز شط می بر آتش آب بزن
این حجابات تن بسوزانی
یکدو پیمانه بی حجاب بزن
خاک میخانه است آب خضر
پشت پائی بر این سراب بزن
باز شد میکده که گفتت باز
تا در خلد هشت باب بزن
کشتی خود بران بورطه می
خیمه بر فرق نه حباب بزن
بنشان از دل آتش سودا
بر رخ از خوی نم گلاب بزن
چشم اگر خفته غمزه بیدار است
بفسونی تو راه خواب بزن
چهره ات حسن راست دیباچه
از خطش خط انتخاب بزن
آفتاب قدح بگردش آر
خط بطلان بر آفتاب بزن
محتسب هوشیار اگر دیدی
آن زمان دم زاحتساب بزن
هر دو عالم زجام ما مستند
تو هم از این شراب ناب بزن
همچو آشفته مست و سرخوش شو
بوسه بر خاک بوتراب بزن
گر حسابت کند محاسب حشر
پای بر دفتر حساب بزن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
شبها ببزم غیر توئی شمع انجمن
چون شام کور میگذرد هر شبی بمن
پروانه ای که گرد سرت پر زند منم
در محفلی که روی تو شد شمع انجمن
بازآی چون نسیم سحرگه ببوستان
تا غنچه همچو گل بدرد بر تو پیرهن
هر دل که شد بشام غریبان زلف تو
تا صبح روز حشر ندارد غم وطن
آنرا که سرو و گل بنظر جلوه میکند
هرگز ندیده سرو گلندام سیمتن
عیسی صفت بمقبره کشتگان بیا
کز شوق تو کنند قبا بر بدن کفن
از آب چشم و آه من ای شوخ الحذر
کاین برق خانه سوز است آن سیل خانه کن
زآن دام زلف و دانه خالت که بر لبست
یوسف هزار افکنی اندر چه ذقن
هر کس که گفت مشگ بود از ختا کجاست
نیکو ندیده نافه آنزلف پرشکن
پرچین کند چو حلقه آنزلف مشکبوی
در هر شکن اسیر کند آهوی ختن
آشفته از خودی بگذر تا رسی بدوست
کاندر حریم عشق نگنجیده ما و من
آن خاک عرش فرش سر کوی مرتضی
آن شهسوار عرصه امکان ابوالحسن
چون شام کور میگذرد هر شبی بمن
پروانه ای که گرد سرت پر زند منم
در محفلی که روی تو شد شمع انجمن
بازآی چون نسیم سحرگه ببوستان
تا غنچه همچو گل بدرد بر تو پیرهن
هر دل که شد بشام غریبان زلف تو
تا صبح روز حشر ندارد غم وطن
آنرا که سرو و گل بنظر جلوه میکند
هرگز ندیده سرو گلندام سیمتن
عیسی صفت بمقبره کشتگان بیا
کز شوق تو کنند قبا بر بدن کفن
از آب چشم و آه من ای شوخ الحذر
کاین برق خانه سوز است آن سیل خانه کن
زآن دام زلف و دانه خالت که بر لبست
یوسف هزار افکنی اندر چه ذقن
هر کس که گفت مشگ بود از ختا کجاست
نیکو ندیده نافه آنزلف پرشکن
پرچین کند چو حلقه آنزلف مشکبوی
در هر شکن اسیر کند آهوی ختن
آشفته از خودی بگذر تا رسی بدوست
کاندر حریم عشق نگنجیده ما و من
آن خاک عرش فرش سر کوی مرتضی
آن شهسوار عرصه امکان ابوالحسن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
گوش بر افسانه اغیار سنگین دل مکن
کار را بر خویش و بر ما ای صنم مشکل مکن
ما رضای دوست را بر خود مقدم داشتیم
بی سبب در حق ما اندیشه باطل مکن
ما زتو یک لحظه ای آرام جان غافل نه ایم
این تغافل را بهل خود را زما غافل مکن
جاهلند اهل هوس در علم و عشق و عاشقی
گوش جز بر قول رند عالم کامل مکن
نیست در عهد جوانان و نظربازان ثبات
ای پسر جز خدمت پیران صاحبدل مکن
چون ببحرت گوهر مقصود میافتد بکف
با وجود در دگر اندیشه ساحل مکن
نقش رویت ای صنم در کعبه دل جا گرفت
زآب بی مهری زدل این نقش را زایل مکن
نیست جاهل در میان ما و جانان غیر جان
گر دهد جانانه بارت بیم از جاهل مکن
حاصل کون و مکان آشفته مهر مرتضی است
عمر خود را صرف هر سودای بیحاصل مکن
کار را بر خویش و بر ما ای صنم مشکل مکن
ما رضای دوست را بر خود مقدم داشتیم
بی سبب در حق ما اندیشه باطل مکن
ما زتو یک لحظه ای آرام جان غافل نه ایم
این تغافل را بهل خود را زما غافل مکن
جاهلند اهل هوس در علم و عشق و عاشقی
گوش جز بر قول رند عالم کامل مکن
نیست در عهد جوانان و نظربازان ثبات
ای پسر جز خدمت پیران صاحبدل مکن
چون ببحرت گوهر مقصود میافتد بکف
با وجود در دگر اندیشه ساحل مکن
نقش رویت ای صنم در کعبه دل جا گرفت
زآب بی مهری زدل این نقش را زایل مکن
نیست جاهل در میان ما و جانان غیر جان
گر دهد جانانه بارت بیم از جاهل مکن
حاصل کون و مکان آشفته مهر مرتضی است
عمر خود را صرف هر سودای بیحاصل مکن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
دری بود نصیحت جانا بگوش کن
بشنو نوای نای و می ناب نوش کن
این پنبه دردهان صراحی است تا بچند
خیز و برون تو پنبه غفلت زگوش کن
هشیار را بمنزل دلدار راه نیست
از جام عشق باده کش و ترک هوش کن
مینوشد ار نگار و بخونت کند نگار
جان دستمزد گوش حقیقت نیوش کن
دوشم سروش غیب زکعبه بدیر خواند
بگشای چشم و گوش ببانگ سروش کن
خود را ببحر میزن و برگیر آب از آن
چون ابر نوبهار ببستان خروش کن
از خم برآر باد صاف و بجام کن
وآنگه صفا طلب زمن درد نوش کن
خوردی فریب سیم و زر غیر را بتا
ورنه که گفت ترک من ژنده پوش کن
آشفته بسته اند بقتلت کمر جهان
خواهی اگر مدد طلب از میفروش کن
نام علی بیار مبر نام دیگران
از ذکر غیر حق تو زبان را خموش کن
بشنو نوای نای و می ناب نوش کن
این پنبه دردهان صراحی است تا بچند
خیز و برون تو پنبه غفلت زگوش کن
هشیار را بمنزل دلدار راه نیست
از جام عشق باده کش و ترک هوش کن
مینوشد ار نگار و بخونت کند نگار
جان دستمزد گوش حقیقت نیوش کن
دوشم سروش غیب زکعبه بدیر خواند
بگشای چشم و گوش ببانگ سروش کن
خود را ببحر میزن و برگیر آب از آن
چون ابر نوبهار ببستان خروش کن
از خم برآر باد صاف و بجام کن
وآنگه صفا طلب زمن درد نوش کن
خوردی فریب سیم و زر غیر را بتا
ورنه که گفت ترک من ژنده پوش کن
آشفته بسته اند بقتلت کمر جهان
خواهی اگر مدد طلب از میفروش کن
نام علی بیار مبر نام دیگران
از ذکر غیر حق تو زبان را خموش کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
ای خسروان صورت رحمی باین گدایان
تا جامه خانه دارید رحمی به بی قبایان
منشان بدل رقیبان در کعبه بت نگنجد
انسان بدیده بنشان بگذر زناسزایان
خوردی چون خون عشاق مگذار کشتن غیر
بر ما رواست این کار بگذر زناروایان
برگ طرب بود می از نی نا بزن هی
برگ و نوا بیارید بر خیل بی نوایان
از زاهدان مپرسید اسرار حق شناسی
بیگانگان چه دانند احوال آشنایان
آتشکده برافروز زآن طلعت جهان سوز
تا بر تو سجده آرند در پارس پارسایان
بر بندگان مسکین این خسروان ببخشند
یاد از خدا نیارند این خیل خودستایان
ما دردمند عشقیم درمان ما بود وصل
رحم ای طبیب آخر بر درد بی دوایان
آشفته عندلیبان بر گل همه نواسنج
ما هم بمدح حیدر گشته غزل سرایان
تا جامه خانه دارید رحمی به بی قبایان
منشان بدل رقیبان در کعبه بت نگنجد
انسان بدیده بنشان بگذر زناسزایان
خوردی چون خون عشاق مگذار کشتن غیر
بر ما رواست این کار بگذر زناروایان
برگ طرب بود می از نی نا بزن هی
برگ و نوا بیارید بر خیل بی نوایان
از زاهدان مپرسید اسرار حق شناسی
بیگانگان چه دانند احوال آشنایان
آتشکده برافروز زآن طلعت جهان سوز
تا بر تو سجده آرند در پارس پارسایان
بر بندگان مسکین این خسروان ببخشند
یاد از خدا نیارند این خیل خودستایان
ما دردمند عشقیم درمان ما بود وصل
رحم ای طبیب آخر بر درد بی دوایان
آشفته عندلیبان بر گل همه نواسنج
ما هم بمدح حیدر گشته غزل سرایان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
بآن امید که مطلب بر او شود روشن
شبان طور رود سوی وادی ایمن
بدست حسن بتان نیست غیر باد بدستت
که خوشه چین نبرد دانه ای از آن خرمن
زعجز و لابه به عاشق در او اثر نکند
که هست با تن سیمین دل بتان آهن
بعشق و رندی و مستی سمر شدم چکنم
نه زاهدم که بپوشم لباس شید بتن
بدست غیر مده لعل لب زبوالهوسی
نگین جم چکنی زیب دست اهریمن
مکن تو دست بگردن رقیب را زنهار
که خون عاشق مسکین بگیردت دامن
گمان مکن که گذاریم دامنت از دست
اگر تو دست فشانی و برکشی دامن
تو غنچه لب چه بزه کرده ای خدنگ نظر
چو گل شهید تو پوشد زخون خویش کفن
یاد زلف تو آشفته شب بود افزون
که شب غریب بود بیشتر بیاد وطن
بخبث نفس گنه کار من شکی نبود
بآب مدح علی لیک شسته ام سروتن
مگر که نافه چینم زخامه میریزد
که بوی مشگ شنیدند مردمم زسخن
شبان طور رود سوی وادی ایمن
بدست حسن بتان نیست غیر باد بدستت
که خوشه چین نبرد دانه ای از آن خرمن
زعجز و لابه به عاشق در او اثر نکند
که هست با تن سیمین دل بتان آهن
بعشق و رندی و مستی سمر شدم چکنم
نه زاهدم که بپوشم لباس شید بتن
بدست غیر مده لعل لب زبوالهوسی
نگین جم چکنی زیب دست اهریمن
مکن تو دست بگردن رقیب را زنهار
که خون عاشق مسکین بگیردت دامن
گمان مکن که گذاریم دامنت از دست
اگر تو دست فشانی و برکشی دامن
تو غنچه لب چه بزه کرده ای خدنگ نظر
چو گل شهید تو پوشد زخون خویش کفن
یاد زلف تو آشفته شب بود افزون
که شب غریب بود بیشتر بیاد وطن
بخبث نفس گنه کار من شکی نبود
بآب مدح علی لیک شسته ام سروتن
مگر که نافه چینم زخامه میریزد
که بوی مشگ شنیدند مردمم زسخن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
ساقی شراب مجلسیان در پیاله کن
ما را بلعل باده فروشت حواله کن
گه زسر باده پرستی اگر نه ای
لبریز شد چو جام نظر در پیاله کن
خورشید می بماه قدح ریز و فیض بخش
خوان جهان زپرتو او پر نواله کن
آفتاب چهره خوی افشان بصحن باغ
دامن پر از ستاره چمن پر زلاله کن
این عمر رفته را بدل از جام باده گیر
چل ساله دفع غم زشراب دوساله کن
راز کمند عشق کند عقل سرکشی
زنجیریش زطره مشکین کلاله کن
مطرب بزن به پرده قانون نوای راست
از شور عشق گوش فلک پر زناله کن
مدح علی بگوی مغنی بصوت خوش
باغ بهشت را بدو بیتی قباله کن
آشفته گر کسی زتو پرسد نشان او
تعبیر نام دوست بلفظ جلاله کن
ما را بلعل باده فروشت حواله کن
گه زسر باده پرستی اگر نه ای
لبریز شد چو جام نظر در پیاله کن
خورشید می بماه قدح ریز و فیض بخش
خوان جهان زپرتو او پر نواله کن
آفتاب چهره خوی افشان بصحن باغ
دامن پر از ستاره چمن پر زلاله کن
این عمر رفته را بدل از جام باده گیر
چل ساله دفع غم زشراب دوساله کن
راز کمند عشق کند عقل سرکشی
زنجیریش زطره مشکین کلاله کن
مطرب بزن به پرده قانون نوای راست
از شور عشق گوش فلک پر زناله کن
مدح علی بگوی مغنی بصوت خوش
باغ بهشت را بدو بیتی قباله کن
آشفته گر کسی زتو پرسد نشان او
تعبیر نام دوست بلفظ جلاله کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
شاهی طلبی خود بدر عشق گدا کن
چون شمع در این مرحله ترک سر و پا کن
دردی که بدرمانش درمانده فلاطون
از بوسه ساقی و لب جام دوا کن
بنمای هلال خم ابرو همه روی
زین جلوه تو خورشید و مه انگشت نما کن
بخرام بباغ ای گل و بر جا بنشان سرو
چون غنچه تبسم کن و گل جامه قبا کن
در عرصه محشر که شهیدان تو جمعند
بر جای دیت گوشه چشمی سوی ما کن
ای خازن جنت بعمل خانه فروشی
در بر رخ ما باز تو از بهر خدا کن
گویند گر آشفته بود رند و گنه کار
بر ما تو نظر نه برخ آل عبا کن
چون شمع در این مرحله ترک سر و پا کن
دردی که بدرمانش درمانده فلاطون
از بوسه ساقی و لب جام دوا کن
بنمای هلال خم ابرو همه روی
زین جلوه تو خورشید و مه انگشت نما کن
بخرام بباغ ای گل و بر جا بنشان سرو
چون غنچه تبسم کن و گل جامه قبا کن
در عرصه محشر که شهیدان تو جمعند
بر جای دیت گوشه چشمی سوی ما کن
ای خازن جنت بعمل خانه فروشی
در بر رخ ما باز تو از بهر خدا کن
گویند گر آشفته بود رند و گنه کار
بر ما تو نظر نه برخ آل عبا کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
برق زند بباغ ما ابر بکشت دیگران
نیک بود بفال ما طالع زشت دیگران
تا که مراست خرمنی آتش خانه سوز من
بهر خدا تو نگذری هیچ بکشت دیگران
حور فرشته سیرتی آدم حور طینتی
زآب و گل است از ازل جمله سرشت دیگران
رشته طره ات بود سبحه ذکر مقبلان
کعبه عاشقان تو هست کنشت دیگران
جنت ما وصال تو دوزخ ما فراق تو
گر بقیامت اوفتد نار و بهشت دیگران
آشفته خاک در لحد لیک برشک تا ابد
گرچه شد آستان تو راست زخشت دیگران
هر چه کتاب خوانده ای در حق بوتراب دان
حجت خویش کرده ام دست تو دست دیگران
نیک بود بفال ما طالع زشت دیگران
تا که مراست خرمنی آتش خانه سوز من
بهر خدا تو نگذری هیچ بکشت دیگران
حور فرشته سیرتی آدم حور طینتی
زآب و گل است از ازل جمله سرشت دیگران
رشته طره ات بود سبحه ذکر مقبلان
کعبه عاشقان تو هست کنشت دیگران
جنت ما وصال تو دوزخ ما فراق تو
گر بقیامت اوفتد نار و بهشت دیگران
آشفته خاک در لحد لیک برشک تا ابد
گرچه شد آستان تو راست زخشت دیگران
هر چه کتاب خوانده ای در حق بوتراب دان
حجت خویش کرده ام دست تو دست دیگران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
نه همین مهر تو آمیخت بآب و گل من
که مخمر شده زآغاز زمهرت دل من
دل من مشگل من بود همانا بجهان
تا نشد خون دل من حل نشد این مشگل من
تو بدل اندری و دل همه جا در پی تست
چند غفلت کند از خویش دل غافل من
بهر دستان تو آریم بهر دستان چون
ناخن از خون کسان رنگ مکن قاتل من
دوش عشق تو ندا داد بآواز بلند
منم آن دجله که شد بهر فنا ساحل من
تخمها کشته حریفان و درودند بکام
تخم ناکشته خدا را چه بود حاصل من
ندهم دامنت از دست من ای دست خدا
گر تو گوئی برو آشفته نه ای قابل من
که مخمر شده زآغاز زمهرت دل من
دل من مشگل من بود همانا بجهان
تا نشد خون دل من حل نشد این مشگل من
تو بدل اندری و دل همه جا در پی تست
چند غفلت کند از خویش دل غافل من
بهر دستان تو آریم بهر دستان چون
ناخن از خون کسان رنگ مکن قاتل من
دوش عشق تو ندا داد بآواز بلند
منم آن دجله که شد بهر فنا ساحل من
تخمها کشته حریفان و درودند بکام
تخم ناکشته خدا را چه بود حاصل من
ندهم دامنت از دست من ای دست خدا
گر تو گوئی برو آشفته نه ای قابل من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
شبی زشمع رخت بزم ما منور کن
مشام جان زسر زلف خود معطر کن
اگر بروی تو بندند در رقیبانم
بیا زراه نظرباز و جا بمنظر کن
بخور مجلس عشاق نیست عنبر و عود
به بزم انس از آنزلف عود و مجمر کن
مها زچهره رخشان بپوش روی قمر
بیا زپسته خندان کساد شکرکن
زنند لاف رعونت چو شاهدان چمن
تو سرو ناز بچم فخر بر صنوبر کن
شعاع طور تجلی زچشم مردم رفت
تو پرده برکش و آن جلوه را مکرر کن
اگر که عقل فریبت دهد که عشق مورز
نگار ساده بدست آر و می بساغر کن
و گر زخشکی زهدت بسر رود سودا
بیا بمیکده وز می دماغ جان تر کن
اگر هزار گنه گرده باشی آشفته
بیا و کسوت مهر علی تو در بر کن
کدورتی گر از آئینه بشرداری
دوباره طینت آدم زمی مخمر کن
شها معیشت درویش تو بسی تنگ است
زلطف روزی او را زنو مقرر کن
مشام جان زسر زلف خود معطر کن
اگر بروی تو بندند در رقیبانم
بیا زراه نظرباز و جا بمنظر کن
بخور مجلس عشاق نیست عنبر و عود
به بزم انس از آنزلف عود و مجمر کن
مها زچهره رخشان بپوش روی قمر
بیا زپسته خندان کساد شکرکن
زنند لاف رعونت چو شاهدان چمن
تو سرو ناز بچم فخر بر صنوبر کن
شعاع طور تجلی زچشم مردم رفت
تو پرده برکش و آن جلوه را مکرر کن
اگر که عقل فریبت دهد که عشق مورز
نگار ساده بدست آر و می بساغر کن
و گر زخشکی زهدت بسر رود سودا
بیا بمیکده وز می دماغ جان تر کن
اگر هزار گنه گرده باشی آشفته
بیا و کسوت مهر علی تو در بر کن
کدورتی گر از آئینه بشرداری
دوباره طینت آدم زمی مخمر کن
شها معیشت درویش تو بسی تنگ است
زلطف روزی او را زنو مقرر کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
کله بست از مشک تر صبح همایون فال من
مهر دارد در گریبان حبذا اقبال من
کوکب مسعود ارم کاخترم در روز تافت
عید نوروز است گوئی روز و ماه و سال من
چند درهم بشکنی پیوسته آنزلف بخم
آخر ای باد صبا رحمی بکن بر حال من
راست بودم بر صراط مستقیم اسلامیان
کفر زلف هندویی شد مایه اضلال من
ناله زیر و بم بربط فرامش میکند
بشنود گر ناله مطرب از این چون نال من
گردو روزی ناله کردم یا که رفتم در حرم
بگذرای پیر مغان از زشتی اعمال من
حالت آشفته از زلفین خود با شانه پرس
تا بگوش تو بگوید مو بمو احوال من
نام تو امد زدم چون از کتاب عشق فال
یا علی فرخنده آمد تا بآخر فال من
مهر دارد در گریبان حبذا اقبال من
کوکب مسعود ارم کاخترم در روز تافت
عید نوروز است گوئی روز و ماه و سال من
چند درهم بشکنی پیوسته آنزلف بخم
آخر ای باد صبا رحمی بکن بر حال من
راست بودم بر صراط مستقیم اسلامیان
کفر زلف هندویی شد مایه اضلال من
ناله زیر و بم بربط فرامش میکند
بشنود گر ناله مطرب از این چون نال من
گردو روزی ناله کردم یا که رفتم در حرم
بگذرای پیر مغان از زشتی اعمال من
حالت آشفته از زلفین خود با شانه پرس
تا بگوش تو بگوید مو بمو احوال من
نام تو امد زدم چون از کتاب عشق فال
یا علی فرخنده آمد تا بآخر فال من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
عید است نگارینا سرپنجه نگارین کن
با دست نگارین می در جام بلورین کن
حنا ندهد گر دست خونین دل عاشق هست
از خون دلم ساعد برخیز نگارین کن
جامی زمی کهنه جامه زحریر نو
با یار کهن تجدید آنعهد نخستین کن
ای یارک دیرینم من عاشق پارینم
بگذر تو زیار نو یاد از من پارین کن
گو نافه چین در پارس ای ترک نیارد کس
یک نافه زمو بگشا یک ملک همه چین کن
زرد است مرا رخسار در ده می گلناری
این کاه ربا از می بیجاده ورنگین کن
هم ساقی مستانی هم شاهد یارانی
هم مرغ خوش الحانی هر کار بآئین کن
دین داری و عشق ایدل سنگ است و سبو هشدار
چون عشق بتان داری رو ترک دل و دین کن
آشفته عروس عشق آمد چو بعقد تو
از مدحت شیرین حق بیتیش بکابین کن
از گفته آشفته مطرب چو غزل خوان شد
ای پادشه خوبان خوش بشنو و تحسین کن
با دست نگارین می در جام بلورین کن
حنا ندهد گر دست خونین دل عاشق هست
از خون دلم ساعد برخیز نگارین کن
جامی زمی کهنه جامه زحریر نو
با یار کهن تجدید آنعهد نخستین کن
ای یارک دیرینم من عاشق پارینم
بگذر تو زیار نو یاد از من پارین کن
گو نافه چین در پارس ای ترک نیارد کس
یک نافه زمو بگشا یک ملک همه چین کن
زرد است مرا رخسار در ده می گلناری
این کاه ربا از می بیجاده ورنگین کن
هم ساقی مستانی هم شاهد یارانی
هم مرغ خوش الحانی هر کار بآئین کن
دین داری و عشق ایدل سنگ است و سبو هشدار
چون عشق بتان داری رو ترک دل و دین کن
آشفته عروس عشق آمد چو بعقد تو
از مدحت شیرین حق بیتیش بکابین کن
از گفته آشفته مطرب چو غزل خوان شد
ای پادشه خوبان خوش بشنو و تحسین کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
بلبل خوش نوا بکش نغمه زصوت خار کن
گل چو صلای وصل زد نوبت خوشدلی بزن
مطرب بزم عاشقان پرده عشق ساز کن
ساقی بزم می بده ریشه غم زدل بکن
شاهد پارسی بچم مست شو و قدح بده
نقل و میم بیارهان زآن لب لعل و زآن دهن
مرده دلی چو زاهدان چند زغم فسرده ای
راح مسیح دم بکش زنده شو و بدر کفن
راح سبک بیارهی رطل گران بگیر هان
تا همه جان جان شوی چند کشی تو بار تن
بوسه بده تو پی زپی تلخی هجر تا بکی
زآنکه بکنج آن لبان شهد نهفتی و لبن
خیز بیا بسر مرا تنگ بکش ببر مرا
تا که دو تن یکی شود هر دو درون پیرهن
من زسماع چنگ و نی رقص کنان چو صوفیان
تا که برقص آورم شاهد و شمع انجمن
از در آشتی درآ عهد مؤالفت بپا
دولت حسن باشدت خلق نکو کن و حسن
آشفته قصه ای بگو آن خم زلف مشکبو
تا که زگفته ات برد نافه صبا سوی ختن
مدح شه جهان بگو زآن شه راستان بگو
مهدی صاحب الزمان آنشه عصر و الزمن
گل چو صلای وصل زد نوبت خوشدلی بزن
مطرب بزم عاشقان پرده عشق ساز کن
ساقی بزم می بده ریشه غم زدل بکن
شاهد پارسی بچم مست شو و قدح بده
نقل و میم بیارهان زآن لب لعل و زآن دهن
مرده دلی چو زاهدان چند زغم فسرده ای
راح مسیح دم بکش زنده شو و بدر کفن
راح سبک بیارهی رطل گران بگیر هان
تا همه جان جان شوی چند کشی تو بار تن
بوسه بده تو پی زپی تلخی هجر تا بکی
زآنکه بکنج آن لبان شهد نهفتی و لبن
خیز بیا بسر مرا تنگ بکش ببر مرا
تا که دو تن یکی شود هر دو درون پیرهن
من زسماع چنگ و نی رقص کنان چو صوفیان
تا که برقص آورم شاهد و شمع انجمن
از در آشتی درآ عهد مؤالفت بپا
دولت حسن باشدت خلق نکو کن و حسن
آشفته قصه ای بگو آن خم زلف مشکبو
تا که زگفته ات برد نافه صبا سوی ختن
مدح شه جهان بگو زآن شه راستان بگو
مهدی صاحب الزمان آنشه عصر و الزمن