عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
دلی که عشق بود در طبیعتش مجبول
کجا عدول نماید بحکمت معقول
گرم چو شمع بسوزی من آن نخواهم بود
که با حضور تو خاطر کنم بخود مشغول
گهی بمردم و گه زنده گشتمی ورنه
خبر نبود مرا هیچ از خروج و دخول
خبر نداش زاسرار یار ما جبریل
میان عاشق و معشوق عشق بود رسول
زخونبها نزند دم بحشر کشته عشق
که رمزهاست نهان پیش قاتل و مقتول
مسلم است دو عالم بعشق و بس زازل
که تا ابد نشود از زسلطنت معزول
حدیث دلبر خود با دگر بتان چکنم
اگر تمیز نداری زفاصل و مفضول
میانه علی و دیگران همین فرق است
که تیغ چوبی و سیف مهند مسلول
حدیث زلف تو می گفت دوش آشفته
ندا رسید که بس کن که الحدیث یطول
کجا عدول نماید بحکمت معقول
گرم چو شمع بسوزی من آن نخواهم بود
که با حضور تو خاطر کنم بخود مشغول
گهی بمردم و گه زنده گشتمی ورنه
خبر نبود مرا هیچ از خروج و دخول
خبر نداش زاسرار یار ما جبریل
میان عاشق و معشوق عشق بود رسول
زخونبها نزند دم بحشر کشته عشق
که رمزهاست نهان پیش قاتل و مقتول
مسلم است دو عالم بعشق و بس زازل
که تا ابد نشود از زسلطنت معزول
حدیث دلبر خود با دگر بتان چکنم
اگر تمیز نداری زفاصل و مفضول
میانه علی و دیگران همین فرق است
که تیغ چوبی و سیف مهند مسلول
حدیث زلف تو می گفت دوش آشفته
ندا رسید که بس کن که الحدیث یطول
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
جز عشق نیکوان که بود اصل هر اصول
باشد مذاهب دگر اندیشه فضول
نبود عجب بصید دلم گر بود حریص
طفل است و برگرفتن صعوه بود عجول
بر اوج کوی او نرسد طایر قیاس
در دشت عشق لنگ بود توسن عقول
بار امانت غم عشقت بدوش کرد
بیچاره آدمی که ظلوم آمد و جهول
قاصد میان عاشق و معشوق شرط نیست
جز آه در میان نبود دیگری رسول
پندش کجا بحلقه مستان اثر کند
واعظ که خود عدول نماید زما یقول
گو زاهدش براند از کعبه و صفا
آنرا که طوف میکده عشق شد قبول
قربانیان کوی تو از بس بود فزون
ترسم دلت زریختن خون شود ملول
از منع پاسبان نکند وهم و از عسس
هر کس که راه یافته در پرده اصول
خورشید آسمان که بود شمع خاوری
خواهد زشمع روی تو پروانه دخول
شوقم بجای ماند و تحمل زدست رفت
عقلم زوال یافت و العشق لا یزول
آشفته کوهها بدل از عشق اوست بار
زلفش ببین که بار دلم را شده حمول
خورشید مرتضی و جهان جمله ذره اند
فرع است کاینات و علی اصل هر اصول
باشد مذاهب دگر اندیشه فضول
نبود عجب بصید دلم گر بود حریص
طفل است و برگرفتن صعوه بود عجول
بر اوج کوی او نرسد طایر قیاس
در دشت عشق لنگ بود توسن عقول
بار امانت غم عشقت بدوش کرد
بیچاره آدمی که ظلوم آمد و جهول
قاصد میان عاشق و معشوق شرط نیست
جز آه در میان نبود دیگری رسول
پندش کجا بحلقه مستان اثر کند
واعظ که خود عدول نماید زما یقول
گو زاهدش براند از کعبه و صفا
آنرا که طوف میکده عشق شد قبول
قربانیان کوی تو از بس بود فزون
ترسم دلت زریختن خون شود ملول
از منع پاسبان نکند وهم و از عسس
هر کس که راه یافته در پرده اصول
خورشید آسمان که بود شمع خاوری
خواهد زشمع روی تو پروانه دخول
شوقم بجای ماند و تحمل زدست رفت
عقلم زوال یافت و العشق لا یزول
آشفته کوهها بدل از عشق اوست بار
زلفش ببین که بار دلم را شده حمول
خورشید مرتضی و جهان جمله ذره اند
فرع است کاینات و علی اصل هر اصول
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
حدیث عشق بازی را مپرس از عارف عاقل
که کس نشناخت لیلی را بجز مجنون لا یعقل
سبکتر ران زرحمت ساربانا ناقه لیلی
که امشب اشک مجنون راه را بربسته بر محمل
نخواهم خونبها در حشر و گویم شکر از این کشتن
همینم بس که رنگین شد زخونم پنه قاتل
بخوانم بر کلیم امشب حدیث لن ترانی را
که کرده آتش سودای تو در طور دل منزل
کسی کش عشق شد پیشه ثمر کی باشد از عقلش
چو برقش در کمین باشد زخرمن کی برد حاصل
نه تنها پای من در گل بود از بار عشق تو
که هر جا کوه را بینی از این سوداست پا در گل
مده در حلقه زلفت خدا را راه آه کس
بیا مپسند این بار گران آشفته را بر دل
اگر خواهی نجات ایدل بکوی مرتضی جا کن
که بهر نوح در طوفان شدی درگاه او ساحل
که کس نشناخت لیلی را بجز مجنون لا یعقل
سبکتر ران زرحمت ساربانا ناقه لیلی
که امشب اشک مجنون راه را بربسته بر محمل
نخواهم خونبها در حشر و گویم شکر از این کشتن
همینم بس که رنگین شد زخونم پنه قاتل
بخوانم بر کلیم امشب حدیث لن ترانی را
که کرده آتش سودای تو در طور دل منزل
کسی کش عشق شد پیشه ثمر کی باشد از عقلش
چو برقش در کمین باشد زخرمن کی برد حاصل
نه تنها پای من در گل بود از بار عشق تو
که هر جا کوه را بینی از این سوداست پا در گل
مده در حلقه زلفت خدا را راه آه کس
بیا مپسند این بار گران آشفته را بر دل
اگر خواهی نجات ایدل بکوی مرتضی جا کن
که بهر نوح در طوفان شدی درگاه او ساحل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
مرا بغیر تو خاطر کجا شود مشغول
تو در دلی زچه دل را کنم بغیر ملول
بکشتگان تو تکلیف آب خضر خطاست
که قتل عاشق او راست غایت مأمول
بشوی دیده زخوناب بهر دیدن یار
که طوف حج نکند غیر مردم مغسول
نه طرف کعبه کند نه مجاور دیر است
کسی که در حرم عشق یافت راه وصول
رموز نعره بلبل زعاشقان بشنو
که عاقلان نشناسند گفته بهلول
بیا تو مطرب مجلس بساز پرده عشق
که عارفان بسماع آوری بضرب اصول
کجا رود زخم گیسوی تو آشفته
که پای تا سر در سلسله بود مغلول
دلم خراب زعشق است و این کند آری
کند بمنزل درویش پادشه چو نزول
بغیر عشق مگوی و بغیر عشق مخوان
که در فنون دیگر نیست جز خیال فضول
کدام عشق علی آن دلیل ذات ازل
که از وضوح ندانم دلیل از مدلول
بکشت زار جهان چون که بگذری ای برق
مرا بسوز که قربانیم شود مقبول
بشوق عشق تو خواهد ملک بآن پاکی
که تا چو من شود اندر جهان ظلوم و جهول
تو در دلی زچه دل را کنم بغیر ملول
بکشتگان تو تکلیف آب خضر خطاست
که قتل عاشق او راست غایت مأمول
بشوی دیده زخوناب بهر دیدن یار
که طوف حج نکند غیر مردم مغسول
نه طرف کعبه کند نه مجاور دیر است
کسی که در حرم عشق یافت راه وصول
رموز نعره بلبل زعاشقان بشنو
که عاقلان نشناسند گفته بهلول
بیا تو مطرب مجلس بساز پرده عشق
که عارفان بسماع آوری بضرب اصول
کجا رود زخم گیسوی تو آشفته
که پای تا سر در سلسله بود مغلول
دلم خراب زعشق است و این کند آری
کند بمنزل درویش پادشه چو نزول
بغیر عشق مگوی و بغیر عشق مخوان
که در فنون دیگر نیست جز خیال فضول
کدام عشق علی آن دلیل ذات ازل
که از وضوح ندانم دلیل از مدلول
بکشت زار جهان چون که بگذری ای برق
مرا بسوز که قربانیم شود مقبول
بشوق عشق تو خواهد ملک بآن پاکی
که تا چو من شود اندر جهان ظلوم و جهول
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
شب فراق درآمد برفت روز وصال
چو نیست پیکر مطبوع ما و شخص خیال
بدیده سرمه توان کرد خاکپای جمال
اگر که لیلی ما پرده برکشد زجمال
نبود فرصت بدگو میانه من و دوست
دریغ و درد که در دستش اوفتاد مجال
گواه نیست مرا جز دو چشم فتانش
که ریخت خون دل من بغمزه قتال
زهی زملت ترکان که خون مردم را
چو شیر مادر بر خویشتن کنند حلال
فسون آهوی تو صید کرده شیردلان
عجب که شیر بافسون رود بدام غزال
تو خضری و خبر از سوز تشنگانت نیست
که ماهیان نشناسند قدر آب زلال
بحکم عقل کجا ترک عشق بتوان گفت
که ترک عشق تو گفتن تصوریست محال
عجب مدار که من زنده مانده ام در هجر
که زندگانی عاشق بود امید وصال
ملولم از غم دوران دهر ایساقی
مگر زذکر تو شویم زسینه زنگ ملال
گرت بکوی مغان نیست راهی آشفته
دمی بحلقه مستان شبی درآی و بنال
که شاید از کرم عام پیر میخانه
ببخشد از خم خاصت ایاغ مالامال
علی ولی خدا سای می توحید
که عقل را بنهد عشق او بپای عقال
بچشم خویش ملایک کشیده نعلینش
که رفت خاک رهش روح قدس با پر و بال
چو نیست پیکر مطبوع ما و شخص خیال
بدیده سرمه توان کرد خاکپای جمال
اگر که لیلی ما پرده برکشد زجمال
نبود فرصت بدگو میانه من و دوست
دریغ و درد که در دستش اوفتاد مجال
گواه نیست مرا جز دو چشم فتانش
که ریخت خون دل من بغمزه قتال
زهی زملت ترکان که خون مردم را
چو شیر مادر بر خویشتن کنند حلال
فسون آهوی تو صید کرده شیردلان
عجب که شیر بافسون رود بدام غزال
تو خضری و خبر از سوز تشنگانت نیست
که ماهیان نشناسند قدر آب زلال
بحکم عقل کجا ترک عشق بتوان گفت
که ترک عشق تو گفتن تصوریست محال
عجب مدار که من زنده مانده ام در هجر
که زندگانی عاشق بود امید وصال
ملولم از غم دوران دهر ایساقی
مگر زذکر تو شویم زسینه زنگ ملال
گرت بکوی مغان نیست راهی آشفته
دمی بحلقه مستان شبی درآی و بنال
که شاید از کرم عام پیر میخانه
ببخشد از خم خاصت ایاغ مالامال
علی ولی خدا سای می توحید
که عقل را بنهد عشق او بپای عقال
بچشم خویش ملایک کشیده نعلینش
که رفت خاک رهش روح قدس با پر و بال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
بده ای ساقی آتشی سیال
که لب جام از او زند تبخال
میزند جوش خون صراحی را
از رگ چشم او بزن قیفال
بده آن می که عمر خضر دهد
تا بتأخیر افکنی آجال
جام لبریز کن مکن غفلت
قولایزد که ذره مثقال
بده آن باده ام که در رمضان
افکند مست بلکه تا شوال
بده آن می که صعوه چون نو شد
او زشهباز برکند شه بال
بده آن می که گر خورد پشه
پیل را زیر پا کند پا مال
بده آن می که از ازل چو کشی
تا ابد مستیش نکرده زوال
بده آن باده ام که چون موسی
برکنم بیخ جاوی محتال
ساغر چون هلال را برگیر
بده آن آب آفتاب مثال
تا شوی ماه آفتاب بدست
تا زنده آفتاب سر زهلال
بده آن داروی سلیمانی
بده آن اهرمن کش قتال
آن شرابی که چون کنی بقدح
جام جم سازد ار چه هست سفال
زآن شراب خم فلاطونی
که شود ناطق ار بنوشد لال
زآن شرابی که گر خورد درویش
پادشه را دهد قبای جلال
تا بنوشد از آن می آشفته
تا رسد نقص او باوج کمال
چیست اوج کمال درگه شاه
شاه که شیر ایزد متعال
که لب جام از او زند تبخال
میزند جوش خون صراحی را
از رگ چشم او بزن قیفال
بده آن می که عمر خضر دهد
تا بتأخیر افکنی آجال
جام لبریز کن مکن غفلت
قولایزد که ذره مثقال
بده آن باده ام که در رمضان
افکند مست بلکه تا شوال
بده آن می که صعوه چون نو شد
او زشهباز برکند شه بال
بده آن می که گر خورد پشه
پیل را زیر پا کند پا مال
بده آن می که از ازل چو کشی
تا ابد مستیش نکرده زوال
بده آن باده ام که چون موسی
برکنم بیخ جاوی محتال
ساغر چون هلال را برگیر
بده آن آب آفتاب مثال
تا شوی ماه آفتاب بدست
تا زنده آفتاب سر زهلال
بده آن داروی سلیمانی
بده آن اهرمن کش قتال
آن شرابی که چون کنی بقدح
جام جم سازد ار چه هست سفال
زآن شراب خم فلاطونی
که شود ناطق ار بنوشد لال
زآن شرابی که گر خورد درویش
پادشه را دهد قبای جلال
تا بنوشد از آن می آشفته
تا رسد نقص او باوج کمال
چیست اوج کمال درگه شاه
شاه که شیر ایزد متعال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
شکار کیستم یا رب بخاک و خون طپان بسمل
کمانداری کجا کز ناوکی حل سازد این مشگل
منم صید تو حیف آید بفتراک دگر افتم
بگو روبه مخور شیری شکاری گر کند بسمل
فلاطون را بگو از من که تا کی خم نشین باشی
تو را حکمت نیاموزد مگر مجنون لایعقل
مده از دست ملک دل که در او سلطنت کردی
نگین جم بود حاشا زحال دل مشو غافل
زنی تو لاف عشق شمع و میسوزی زیک پرتو
برو پروانه و دیگر مکن تو دعوی باطل
ملک از آتش عشقت نمیسوزد عجب دارم
که نگذارد بجان برق نه عالی و نه سافل
رموز عشق از عاشق شنو نه مفتی و قاضی
بلی فرقست بی پایان میان عالم و جاهل
بقای خویشتن در سوختن دیده است پروانه
که میآید چو آشفته بخون خویش مستعجل
چه غم داری از این دریای بی پایان پهناور
که نوحت عشق و کشتی شوق و کوی میکده ساحل
در میخانه وحدت علی آئینه درا حق
که آمد رشحه جودش بارزاق جهان کافل
کمانداری کجا کز ناوکی حل سازد این مشگل
منم صید تو حیف آید بفتراک دگر افتم
بگو روبه مخور شیری شکاری گر کند بسمل
فلاطون را بگو از من که تا کی خم نشین باشی
تو را حکمت نیاموزد مگر مجنون لایعقل
مده از دست ملک دل که در او سلطنت کردی
نگین جم بود حاشا زحال دل مشو غافل
زنی تو لاف عشق شمع و میسوزی زیک پرتو
برو پروانه و دیگر مکن تو دعوی باطل
ملک از آتش عشقت نمیسوزد عجب دارم
که نگذارد بجان برق نه عالی و نه سافل
رموز عشق از عاشق شنو نه مفتی و قاضی
بلی فرقست بی پایان میان عالم و جاهل
بقای خویشتن در سوختن دیده است پروانه
که میآید چو آشفته بخون خویش مستعجل
چه غم داری از این دریای بی پایان پهناور
که نوحت عشق و کشتی شوق و کوی میکده ساحل
در میخانه وحدت علی آئینه درا حق
که آمد رشحه جودش بارزاق جهان کافل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
مدعی تا چند میپرسی تو از اسرار دل
چشم تر افکند بیرون نقطه پرگار دل
رشته زنار بگسستی ولی بت در بغل
گر توانی بگسل ای جان رشته زنار دل
شاهد معنی بود بیرنگ آئینه بیار
زرد و سرخ و سبزدان از پرده زنگار دل
پرتو رحمن نتابد در درون سینه ات
تا که داری نقش شیطان بر در و دیوار دل
وصل جانانت میسر نیست جز ایثار جان
جان نخواهد صاف شد الا باستظهار دل
هر که از نفس و هوا بگذشت و بیرون شد زتن
پای تا سر جان شود بی شبهه برخوردار دل
غیر نقش مرتضی اندر درون پرده نیست
لاجرم گر پرده برداری شبی از کار دل
تا بکی آشفته گوشت وقف موسیقی بود
گوش جان بگشای بر الحان موسیقار دل
عقل موسی و قبس عشق است و سینا سینه اش
نور سینا نیز باشد پرتوی از نار دل
چشم تر افکند بیرون نقطه پرگار دل
رشته زنار بگسستی ولی بت در بغل
گر توانی بگسل ای جان رشته زنار دل
شاهد معنی بود بیرنگ آئینه بیار
زرد و سرخ و سبزدان از پرده زنگار دل
پرتو رحمن نتابد در درون سینه ات
تا که داری نقش شیطان بر در و دیوار دل
وصل جانانت میسر نیست جز ایثار جان
جان نخواهد صاف شد الا باستظهار دل
هر که از نفس و هوا بگذشت و بیرون شد زتن
پای تا سر جان شود بی شبهه برخوردار دل
غیر نقش مرتضی اندر درون پرده نیست
لاجرم گر پرده برداری شبی از کار دل
تا بکی آشفته گوشت وقف موسیقی بود
گوش جان بگشای بر الحان موسیقار دل
عقل موسی و قبس عشق است و سینا سینه اش
نور سینا نیز باشد پرتوی از نار دل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
بختی عقلم بگسسته عقال
عشق خلاصی دهد از ما یقال
خس صفت از جنبش باد شمال
چند روی سوی یمین و شمال
کعبه جانان دل و سوی حجاز
شیخ کند بیهده شد رحال
عیش محال است در این غمکده
هان چه شوی طالب امر محال
گر بودت باده چو جم لاجرم
آئینه ای ساز زجام سفال
جام می و پنجه ساقی ببزم
بدر کش اطراف بود ده هلال
چیست تو را توشه در این راه دور
برگ بساز ای که بیابی مآل
مطرب و نی قرقف و راح و عقال
خوش که کند ملک جهان انتقال
چهره ساقی زنظرها ببرد
حسن نکویان بدیع الجمال
جام شرابی که نماید در او
چهره رخسار جمال و جلال
شاهد غیبی علی مرتضی
مظهر حی صمد لا یزال
تا کشد آشفته از آن یک قدح
بشنود از حوری و غلمان تعال
تکیه شیخ است بعلم و عمل
من نکنم جز بعلی اتکال
عشق خلاصی دهد از ما یقال
خس صفت از جنبش باد شمال
چند روی سوی یمین و شمال
کعبه جانان دل و سوی حجاز
شیخ کند بیهده شد رحال
عیش محال است در این غمکده
هان چه شوی طالب امر محال
گر بودت باده چو جم لاجرم
آئینه ای ساز زجام سفال
جام می و پنجه ساقی ببزم
بدر کش اطراف بود ده هلال
چیست تو را توشه در این راه دور
برگ بساز ای که بیابی مآل
مطرب و نی قرقف و راح و عقال
خوش که کند ملک جهان انتقال
چهره ساقی زنظرها ببرد
حسن نکویان بدیع الجمال
جام شرابی که نماید در او
چهره رخسار جمال و جلال
شاهد غیبی علی مرتضی
مظهر حی صمد لا یزال
تا کشد آشفته از آن یک قدح
بشنود از حوری و غلمان تعال
تکیه شیخ است بعلم و عمل
من نکنم جز بعلی اتکال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
زهمرهان مجازی کناره کن ایدل
کمند الفت اغیار پاره کن ایدل
چو آفتاب حقیقت برآمد از مطلع
از این ستاره وشان رو کناره کن ایدل
گرت هواست که صبحت برآید از مشرق
زاشک دامن خود پرستاره کن ایدل
زکشتگان مگرت در نظر بیارد دوست
تو خویش بر مژه او قناره کن ایدل
طبیت حاذق در شهر بند امکان نیست
پی معالجه خویش چاره کن ایدل
برو که سبحه زهاد دام تزویر است
بیا بعود صلیب استخاره کن ایدل
بیفکن از تن خود جامهای عاریتی
قبا و کسوت از این نه قواره کن ایدل
بجز سرای مغان فتنه زاست قلعه دهر
پی تحصن خود فکر باره کن ایدل
پیاده گر بودت پای کوته آشفته
عزیمت در حیدر سواره کن ایدل
کمند الفت اغیار پاره کن ایدل
چو آفتاب حقیقت برآمد از مطلع
از این ستاره وشان رو کناره کن ایدل
گرت هواست که صبحت برآید از مشرق
زاشک دامن خود پرستاره کن ایدل
زکشتگان مگرت در نظر بیارد دوست
تو خویش بر مژه او قناره کن ایدل
طبیت حاذق در شهر بند امکان نیست
پی معالجه خویش چاره کن ایدل
برو که سبحه زهاد دام تزویر است
بیا بعود صلیب استخاره کن ایدل
بیفکن از تن خود جامهای عاریتی
قبا و کسوت از این نه قواره کن ایدل
بجز سرای مغان فتنه زاست قلعه دهر
پی تحصن خود فکر باره کن ایدل
پیاده گر بودت پای کوته آشفته
عزیمت در حیدر سواره کن ایدل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
محرمی کو که بگویم غم دیرینه دل
در حضورش ببرم زنگ زآئینه دل
پس از این با که شمارم غم ایام فراق
گفته بودم بصبا قصه پیشینه دل
ساقی آن برق ریا سوز زخم کن بسبو
تا بسوزم زنقش خرقه پشمینه دل
دیده شوخی کند و دل شده خون کیست که باز
طلب از این دو نظر باز کند کینه دل
چشم کردم سپر تیر نظر چون دیدم
تیرها راست نشسته همه بر سینه دل
گر کمان ابروی تو منکر تیراندازیست
آرمت پیش نظر پرده پارینه دل
مهر حیدر که بود در ثمین آشفته
جستم این گوهر نایاب زگنجینه دل
با دبستان غمت انس گرفتست چنان
که یکی شد بجهان شنبه و آدینه دل
بایدت دید نه با دیده سر دیده جان
سینه منزلگه یار است ولی سینه دل
در حضورش ببرم زنگ زآئینه دل
پس از این با که شمارم غم ایام فراق
گفته بودم بصبا قصه پیشینه دل
ساقی آن برق ریا سوز زخم کن بسبو
تا بسوزم زنقش خرقه پشمینه دل
دیده شوخی کند و دل شده خون کیست که باز
طلب از این دو نظر باز کند کینه دل
چشم کردم سپر تیر نظر چون دیدم
تیرها راست نشسته همه بر سینه دل
گر کمان ابروی تو منکر تیراندازیست
آرمت پیش نظر پرده پارینه دل
مهر حیدر که بود در ثمین آشفته
جستم این گوهر نایاب زگنجینه دل
با دبستان غمت انس گرفتست چنان
که یکی شد بجهان شنبه و آدینه دل
بایدت دید نه با دیده سر دیده جان
سینه منزلگه یار است ولی سینه دل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
زبحر عشق مجوئید همرهان ساحل
که گرچه نوح بود کشتیش بود باطل
خلاف یوسف یعقوب کرد یوسف ما
که در سفر به پدر آمده است هم محمل
بجاست محمل و لیلی میان قافله نیست
چه آید از تن بیجان چو روح شد راحل
غبار سان زرکیبش دمی جدا نشوم
زاتصال من و دوست مدعی غافل
زرشک اینکه تو پرتو دهی بمحفل عام
بسوختن شده پروانه تو مستعجل
فکند شاهد ما پرتوئی بمیخانه
که طوف میکده ام گشته کعبه مقبل
زبعد قتل کنم گریه ها مگر شویم
نشان خون زسرانگشت پنجه قاتل
نه ای تو بلبل عاشق برو سمندر باش
چه حاجتست از این گفتگوی بیحاصل
ولی زخون نتوان شست رنگ خون زآن دست
فغان که سعی دل و دیده هر دو شد باطل
سواره کی خبر از حال خستگان دارد
که فرقهاست بدوران زراحل و راجل
زحسن طلعت لیلا چو نیستت خبری
برو ملامت مجنون مکن تو ای غافل
بکعبه فخر کند بی گزاف آشفته
میان بتکده ای گر علی کند منزل
که گرچه نوح بود کشتیش بود باطل
خلاف یوسف یعقوب کرد یوسف ما
که در سفر به پدر آمده است هم محمل
بجاست محمل و لیلی میان قافله نیست
چه آید از تن بیجان چو روح شد راحل
غبار سان زرکیبش دمی جدا نشوم
زاتصال من و دوست مدعی غافل
زرشک اینکه تو پرتو دهی بمحفل عام
بسوختن شده پروانه تو مستعجل
فکند شاهد ما پرتوئی بمیخانه
که طوف میکده ام گشته کعبه مقبل
زبعد قتل کنم گریه ها مگر شویم
نشان خون زسرانگشت پنجه قاتل
نه ای تو بلبل عاشق برو سمندر باش
چه حاجتست از این گفتگوی بیحاصل
ولی زخون نتوان شست رنگ خون زآن دست
فغان که سعی دل و دیده هر دو شد باطل
سواره کی خبر از حال خستگان دارد
که فرقهاست بدوران زراحل و راجل
زحسن طلعت لیلا چو نیستت خبری
برو ملامت مجنون مکن تو ای غافل
بکعبه فخر کند بی گزاف آشفته
میان بتکده ای گر علی کند منزل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
بغیر من که فتاد است بارم اندر گل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
کشیده رخت همه همرهان سوی منزل
مرا زاشک روان راه بادیه گل شد
بلی بسر نرسد راحله که ره شد گل
اگر نه نوح شود دستگیر با کشتی
از این محیط کشم رخت کی سوی ساحل
بشوق پرتو شمعی ببزم دشمن و دوست
بخون خویش چو پروانه ایم مستعجل
خبر زدوست نداری زخود چه باخبری
رسی بدوست چو از خویشتن شدی غافل
از آن به است که نقصان بود در اسلامش
کسی بکفر شود ملتش اگر کامل
زسر عشق سری نیست خالی از امکان
که پایدار زعشق است عالی و سافل
حکیم گرچه زاسرار حکمت آگاه است
اگر زعشق ندارد خبر زهی جاهل
اگر محبت حیدر نباشدت ایشیخ
عبادت ثقلین ار کنی بود باطل
ترحمی من آشفته را زروی کرم
که بار من بگل افتاد و بارها بر دل
خوش آن برهمن حق جوی فارغ از تثلیث
که کرد بتکده را طوف کعبه مقبل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
بر برگ سمن میزنی از مشک طری خال
وحشی است غزال تو و خلقیش زدنبال
از خال تو روشن بودم دیده نبینی
بی نور بود چشم چو خالیست از آن خال
مژگان تو آن نشتر فصاد که از نیش
از مردمک دیده مردم زده قیفال
جز آینه کاو روی تو را عاریه کرده است
نقاش کجا بندد نقش تو به تمثال
زلفت بقفای نگه مست کدامست
شاهین که غزالی بگرفتست بچنگال
خشکیده گر از روزه لب لعل تو یکچند
ترکن بمی صافش در غره شوال
ساقی بده آن آب که از گرمی طبعش
افتد بتن جام تب و آرد تبخال
آن آب که آتشکده خیزد زفروغش
آن آب کزو رنگ زریری شده چون آل
ترکن تو دماغ من و دل گرم کن از می
کز سردی و خشکی شده ام منقلب احوال
تا مست شوم زآن می و مستانه بگویم
بی پرده مدیح علی آن مظهر متعال
داری جهان والی امکان ولی حق
همسایه واجب شه دین مصدر اجلال
با آن همه تفصیل که تنزیل خدائیست
ایزد نکند وصف توالا که با جمال
گر کرده بمن پشت جهان گو همه میکن
با این همه ادبار تواش میکنی اقبال
سنجند بمیزان چو مرا جرم بخروار
در کفه دیگر نهم از مهر تو مثقال
وحشی است غزال تو و خلقیش زدنبال
از خال تو روشن بودم دیده نبینی
بی نور بود چشم چو خالیست از آن خال
مژگان تو آن نشتر فصاد که از نیش
از مردمک دیده مردم زده قیفال
جز آینه کاو روی تو را عاریه کرده است
نقاش کجا بندد نقش تو به تمثال
زلفت بقفای نگه مست کدامست
شاهین که غزالی بگرفتست بچنگال
خشکیده گر از روزه لب لعل تو یکچند
ترکن بمی صافش در غره شوال
ساقی بده آن آب که از گرمی طبعش
افتد بتن جام تب و آرد تبخال
آن آب که آتشکده خیزد زفروغش
آن آب کزو رنگ زریری شده چون آل
ترکن تو دماغ من و دل گرم کن از می
کز سردی و خشکی شده ام منقلب احوال
تا مست شوم زآن می و مستانه بگویم
بی پرده مدیح علی آن مظهر متعال
داری جهان والی امکان ولی حق
همسایه واجب شه دین مصدر اجلال
با آن همه تفصیل که تنزیل خدائیست
ایزد نکند وصف توالا که با جمال
گر کرده بمن پشت جهان گو همه میکن
با این همه ادبار تواش میکنی اقبال
سنجند بمیزان چو مرا جرم بخروار
در کفه دیگر نهم از مهر تو مثقال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
بنشست بتا نقش تو تا در حرم دل
نقش حرم دیر بدیده شده باطل
فکر دهن تنگ تو در وهم محال است
حل شد زلبت گرچه بدل عقده مشگل
زاهد نگشاید گره از کار تو روزه
افطار زمی کن که شود حل مسائل
روحی تو و در آینه عکست نتوان دید
عاجز بودت وهم بتصویر شمایل
در مزرعه دل بجز از عشق نکویان
هر تخم که کشتیم ندامت شده حاصل
چون روح که اندر همه اعضا شده ساری
عشق تو روانست بشریان و مفاصل
یکحرف الف بس بود از دفتر عشقت
یکعمر حکیما چکنی کسب فضایل
در خیل عرب لیلی اگر میر قبیله است
نازم به بت خود که بود میر قبایل
آشفته خم زلف بتان حبل متین است
از جمله جهان بگسل و زین سلسله مگسل
عالم همه طوفانی و دنیاست یکی بحر
کشتی است علی نوح نبی میکده ساحل
آن میکده وحدت و آن کوثر تحقیق
کامد زدم او اثر از فاعل و قایل
نقش حرم دیر بدیده شده باطل
فکر دهن تنگ تو در وهم محال است
حل شد زلبت گرچه بدل عقده مشگل
زاهد نگشاید گره از کار تو روزه
افطار زمی کن که شود حل مسائل
روحی تو و در آینه عکست نتوان دید
عاجز بودت وهم بتصویر شمایل
در مزرعه دل بجز از عشق نکویان
هر تخم که کشتیم ندامت شده حاصل
چون روح که اندر همه اعضا شده ساری
عشق تو روانست بشریان و مفاصل
یکحرف الف بس بود از دفتر عشقت
یکعمر حکیما چکنی کسب فضایل
در خیل عرب لیلی اگر میر قبیله است
نازم به بت خود که بود میر قبایل
آشفته خم زلف بتان حبل متین است
از جمله جهان بگسل و زین سلسله مگسل
عالم همه طوفانی و دنیاست یکی بحر
کشتی است علی نوح نبی میکده ساحل
آن میکده وحدت و آن کوثر تحقیق
کامد زدم او اثر از فاعل و قایل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
ابر برکشت من ار گشت زامساک بخیل
رشحه افشانی بحر کف ساقیست کفیل
قطره ای از سر رحمت بزن ای ابر کرم
که در این مزره خشکیده بسی زرع و نخیل
ندهد شیر باطفال چمن دایه ابر
که شده لاله و نرگس همه خونین و علیل
چشم ما نیست به تخمی که بخاک افشاندیم
ساقی آن آب بده گرنه کثیر است قلیل
قوت جان قوت دل اصل روان نور بصر
می که در باغ بقا روید از او اصل اصیل
راه گمگشته بظلمات سکندر دارم
خضر کو تا شودم بر سر آن چشمه دلیل
قطره خون منت کی بنظر میآید
که بود خون جهان بر سر کوی تو سبیل
آب و آتش نشناسم زتو رحمت خواهم
کز توهم خون شد و هم آب روان دجله نیل
از سر دار بر افلاک بری عیسی را
میکنی از نظری نار گلستان خلیل
دست تو دست خدا میشمرد آشفته
از تو هر کار که آید بنظر هست جمیل
رشحه افشانی بحر کف ساقیست کفیل
قطره ای از سر رحمت بزن ای ابر کرم
که در این مزره خشکیده بسی زرع و نخیل
ندهد شیر باطفال چمن دایه ابر
که شده لاله و نرگس همه خونین و علیل
چشم ما نیست به تخمی که بخاک افشاندیم
ساقی آن آب بده گرنه کثیر است قلیل
قوت جان قوت دل اصل روان نور بصر
می که در باغ بقا روید از او اصل اصیل
راه گمگشته بظلمات سکندر دارم
خضر کو تا شودم بر سر آن چشمه دلیل
قطره خون منت کی بنظر میآید
که بود خون جهان بر سر کوی تو سبیل
آب و آتش نشناسم زتو رحمت خواهم
کز توهم خون شد و هم آب روان دجله نیل
از سر دار بر افلاک بری عیسی را
میکنی از نظری نار گلستان خلیل
دست تو دست خدا میشمرد آشفته
از تو هر کار که آید بنظر هست جمیل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
گفتی زفراق یار چونم
چون مردم دیده غرق خونم
بی ماه رخ تو کوکب از چشم
ریزد زستارگان فزونم
در ظلمت هجر راه گمشد
ای خضر تو باش رهنمونم
تا گشت مسلمم غم دوست
در مدرس عشق ذی فنونم
مگذار بزیر تیغ غیرم
غیرت کن و خود بریز خونم
من تشنه و دوست آبحیوان
بی یار بیا ببین که چونم
ای حلقه زلف از ترحم
زنجیر بیار بر جنونم
گفتا ظفر از منست زلفت
پرچم شده گرچه سرنگونم
با جادوی چشم گو خدا را
کز ره نبرند از فسونم
رفتی تو و آسمان همیخواست
کز این حرکت برد سکونم
تا چشم رقیب شد سرایت
صد عین روان شد از عیونم
بر مردم دیده بی جمالت
نشتر همه شب زند جفونم
ای شیر خدا زلطف برهان
از منت روزگار دونم
ای ابر مژه بزن زرحمت
آبی تو بر آتش درونم
آشفته تو بود گرفتار
بگسل تو علاقه جنونم
چون مردم دیده غرق خونم
بی ماه رخ تو کوکب از چشم
ریزد زستارگان فزونم
در ظلمت هجر راه گمشد
ای خضر تو باش رهنمونم
تا گشت مسلمم غم دوست
در مدرس عشق ذی فنونم
مگذار بزیر تیغ غیرم
غیرت کن و خود بریز خونم
من تشنه و دوست آبحیوان
بی یار بیا ببین که چونم
ای حلقه زلف از ترحم
زنجیر بیار بر جنونم
گفتا ظفر از منست زلفت
پرچم شده گرچه سرنگونم
با جادوی چشم گو خدا را
کز ره نبرند از فسونم
رفتی تو و آسمان همیخواست
کز این حرکت برد سکونم
تا چشم رقیب شد سرایت
صد عین روان شد از عیونم
بر مردم دیده بی جمالت
نشتر همه شب زند جفونم
ای شیر خدا زلطف برهان
از منت روزگار دونم
ای ابر مژه بزن زرحمت
آبی تو بر آتش درونم
آشفته تو بود گرفتار
بگسل تو علاقه جنونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
زلفین تو را موی بمو گشتم و دیدم
جز دود دل خلق در آن حلقه ندیدم
با شیخ نگو نکته توحید که شرکست
این زمزمه دوش از نی و مزمار شنیدم
حاشا که گهی چیده کلیم از شجر طور
آن گل که من از گلشن رخسار تو چیدم
بادام تو تا انس گرفتم من وحشی
وحشی صفت از آدمیان جمله رمیدم
خوش باش که بیماری دل رفت زیادم
تا حالت بیماری چشمان تو دیدم
دستیم نمانده که بسر برزنم از هجر
از بس که سر انگشت بحسرت بگزیدم
تابو که غبار درت ایدوست بیابم
چون باد صبا بر سر هر کوی دویدم
تا غنچه تو بوسه گه مدعیان شد
سر تا بقدم جامه چو گل باز دریدم
ای تیر کمان خانه ابرو بکجائی
بازآ که کمان وار زهجر تو خمیدم
پای طلبم لنگ شد و هیچ غمم نیست
با سر بدر کعبه مقصود رسیدم
آشفته کجا کعبه در خانه حیدر
آن کاو که جز او سر خداوند ندیدم
جز دود دل خلق در آن حلقه ندیدم
با شیخ نگو نکته توحید که شرکست
این زمزمه دوش از نی و مزمار شنیدم
حاشا که گهی چیده کلیم از شجر طور
آن گل که من از گلشن رخسار تو چیدم
بادام تو تا انس گرفتم من وحشی
وحشی صفت از آدمیان جمله رمیدم
خوش باش که بیماری دل رفت زیادم
تا حالت بیماری چشمان تو دیدم
دستیم نمانده که بسر برزنم از هجر
از بس که سر انگشت بحسرت بگزیدم
تابو که غبار درت ایدوست بیابم
چون باد صبا بر سر هر کوی دویدم
تا غنچه تو بوسه گه مدعیان شد
سر تا بقدم جامه چو گل باز دریدم
ای تیر کمان خانه ابرو بکجائی
بازآ که کمان وار زهجر تو خمیدم
پای طلبم لنگ شد و هیچ غمم نیست
با سر بدر کعبه مقصود رسیدم
آشفته کجا کعبه در خانه حیدر
آن کاو که جز او سر خداوند ندیدم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
دل ببر داشت فغانی و گمان میکردم
که بغوغای جرس قطع بیابان کردم
رفت چون برق زره محمل لیلی مجنون
از چه خود را بره بادیه حیران کردم
تا که انسان دو چشمم بتو حور انس گرفت
قطع از انس پریزاده و انسان کردم
ریختم نافه از آنزلف بدامان تو دوش
یاد داری تو صبا با تو چه احسان کردم
از من ایمان مطلب در ره آن در یتیم
شیخ شهرم همه را صرف یتیمان کردم
دوش دیوانه عشق تو شنیدم میگفت
که من این حکمت تعلیم بلقمان کردم
گفتم آشفته حدیثی زخم زلفش باز
عالمیرا من از این گفته پریشان کردم
داد یکجرعه میم از سر رحمت خمار
طوف میخانه چو با دیده گریان کردم
ساقی میکده عشق علی دست خدا
که بمدحش زازل طبع نوا خوان کردم
که بغوغای جرس قطع بیابان کردم
رفت چون برق زره محمل لیلی مجنون
از چه خود را بره بادیه حیران کردم
تا که انسان دو چشمم بتو حور انس گرفت
قطع از انس پریزاده و انسان کردم
ریختم نافه از آنزلف بدامان تو دوش
یاد داری تو صبا با تو چه احسان کردم
از من ایمان مطلب در ره آن در یتیم
شیخ شهرم همه را صرف یتیمان کردم
دوش دیوانه عشق تو شنیدم میگفت
که من این حکمت تعلیم بلقمان کردم
گفتم آشفته حدیثی زخم زلفش باز
عالمیرا من از این گفته پریشان کردم
داد یکجرعه میم از سر رحمت خمار
طوف میخانه چو با دیده گریان کردم
ساقی میکده عشق علی دست خدا
که بمدحش زازل طبع نوا خوان کردم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
با تف عشق ما در افتادیم
شمع وش شعله بر سر افتادیم
بارها داده سر در این سودا
با سر نو باو در افتادیم
هفت دریای عشق را گشتیم
رسته زین یک بدیگر افتادیم
در خرابات عمرها خوش بود
آخر عمر خوشتر افتادیم
چه عجب دامن ار بمی آلود
چون بمیخانه با سر افتادیم
چون بغربت گرفته جاجانان
ماهم از خانمان در افتادیم
طوس را ما بپارس بگزیدیم
داده دل پیش دلبر افتادیم
چون تجلی طور اینجا بود
ارنی گو بر او در افتادیم
لیل مظلم بدیم و ماه شدیم
ذره بودیم چون خور افتادیم
رند مست و خراب آشفته
زلف او را بچنبر افتادیم
بی سر و پا رسیده بر در شاه
در خور تاج و افسر افتادیم
شمع وش شعله بر سر افتادیم
بارها داده سر در این سودا
با سر نو باو در افتادیم
هفت دریای عشق را گشتیم
رسته زین یک بدیگر افتادیم
در خرابات عمرها خوش بود
آخر عمر خوشتر افتادیم
چه عجب دامن ار بمی آلود
چون بمیخانه با سر افتادیم
چون بغربت گرفته جاجانان
ماهم از خانمان در افتادیم
طوس را ما بپارس بگزیدیم
داده دل پیش دلبر افتادیم
چون تجلی طور اینجا بود
ارنی گو بر او در افتادیم
لیل مظلم بدیم و ماه شدیم
ذره بودیم چون خور افتادیم
رند مست و خراب آشفته
زلف او را بچنبر افتادیم
بی سر و پا رسیده بر در شاه
در خور تاج و افسر افتادیم