عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
دلی کز هجر طاق ابرویت طاقت بود طاقش
بزن با ناوک مژگان که از جانست مشتاقش
اگر مستی بدور عشق بسته عهد مستوری
بیک پیمانه بشکن ساقیا پیمان و میثاقش
خوشا طوفانی بحری که گردابش بود ساحل
خوشا مسموم عشق تو که باشد زهر تریاقش
نشد گر آفتاب می زشرق جام زر طالع
چرا تابید مستان را بجان انوار اشراقش
بگردان مطرب آهنگ مخالف را در این پرده
حصاری را بدست آور که شد مغلوب عشاقش
پر پروانه را چون سوخت شمع آتش بجان آمد
که از سوز درون خویش آگه شد زاخراقش
عبث آشفته جستن از منافق کام دل تا کی
بخواه از پیر میخانه که بس عام است انفاقش
علی آن ساقی کوثر علی شاه سخاپرور
که باشد ریزه خوار خوان همه امکان و آفاقش
بود چون طلعت تو مه اگر او را دهن باشد
بود چون قامت تو سرو اگر سیمین بود ساقش
بزن با ناوک مژگان که از جانست مشتاقش
اگر مستی بدور عشق بسته عهد مستوری
بیک پیمانه بشکن ساقیا پیمان و میثاقش
خوشا طوفانی بحری که گردابش بود ساحل
خوشا مسموم عشق تو که باشد زهر تریاقش
نشد گر آفتاب می زشرق جام زر طالع
چرا تابید مستان را بجان انوار اشراقش
بگردان مطرب آهنگ مخالف را در این پرده
حصاری را بدست آور که شد مغلوب عشاقش
پر پروانه را چون سوخت شمع آتش بجان آمد
که از سوز درون خویش آگه شد زاخراقش
عبث آشفته جستن از منافق کام دل تا کی
بخواه از پیر میخانه که بس عام است انفاقش
علی آن ساقی کوثر علی شاه سخاپرور
که باشد ریزه خوار خوان همه امکان و آفاقش
بود چون طلعت تو مه اگر او را دهن باشد
بود چون قامت تو سرو اگر سیمین بود ساقش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
آن غزالی که من از غمزه شدم نخجیرش
بخت آن کو که به تدبیر کنم تسخیرش
دل سرای تو و ویران تر از او جائی نیست
خانه ای را که نشستی نکنی تعمیرش
گرن اکسیر شدی ای می صافی در خم
هر که نوشید تو را از چه دهی تغییرش
آهم آتشکده ای داشت نهان وقت سحر
دل سنگین تو انداخته از تأثیرش
صورتت سوره نور است و زلطف بیچون
خط تو از رقم مشک کند تفسیرش
هر که دیوانه سودای پریرویان است
همچو آشفته زیک موی بود زنجیرش
نازم آن ترک مجاهد که بجولانگه حسن
سوده بر عارض خورشید دم شمشیرش
رشته زلف تو اندر کف اغیار افتاد
دل دیوانه بگو تا چه بود تدبیرش
بسته عاشق بمیان از خم زلفت زنار
زاهد شهر بگو تا که کند تکفیرش
پنجه قدرت حق است بود دست خدای
علی عالی اعلا که تو خوانی شیرش
سر نهم بر درش ار بخت کند تعجیلی
خاک آن در شوم ار عمر بود تأخیرش
بخت آن کو که به تدبیر کنم تسخیرش
دل سرای تو و ویران تر از او جائی نیست
خانه ای را که نشستی نکنی تعمیرش
گرن اکسیر شدی ای می صافی در خم
هر که نوشید تو را از چه دهی تغییرش
آهم آتشکده ای داشت نهان وقت سحر
دل سنگین تو انداخته از تأثیرش
صورتت سوره نور است و زلطف بیچون
خط تو از رقم مشک کند تفسیرش
هر که دیوانه سودای پریرویان است
همچو آشفته زیک موی بود زنجیرش
نازم آن ترک مجاهد که بجولانگه حسن
سوده بر عارض خورشید دم شمشیرش
رشته زلف تو اندر کف اغیار افتاد
دل دیوانه بگو تا چه بود تدبیرش
بسته عاشق بمیان از خم زلفت زنار
زاهد شهر بگو تا که کند تکفیرش
پنجه قدرت حق است بود دست خدای
علی عالی اعلا که تو خوانی شیرش
سر نهم بر درش ار بخت کند تعجیلی
خاک آن در شوم ار عمر بود تأخیرش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
چشم دارم مرا نظارت بخش
معنی از لطف بر عبارت بخش
رند و آلوده دامنم ساقی
از می صافیم طهارت بخش
بر من ای نوبهار روحانی
چون چمن از دمی خضارت بخش
دین و دنیا بغمزه ای دادم
خیز و زآن لب مرا خسارت بخش
تلخکامیم زآن لب شیرین
بوسه ای چند بی مرارت بخش
خود ستایند لشکر ترکان
ملک یغما بیک اشارت بخش
نو عروسان فکر بکر مرا
از کرم عصمت و طهارت بخش
تا نگویم بجز مدیح علی
معنیم باز در عبارت بخش
گر پیامت بود بساحت عرش
آه آشفته را سفارت بخش
چو خلیلم در آتش نمرود
تو سلامت از این حرارت بخش
معنی از لطف بر عبارت بخش
رند و آلوده دامنم ساقی
از می صافیم طهارت بخش
بر من ای نوبهار روحانی
چون چمن از دمی خضارت بخش
دین و دنیا بغمزه ای دادم
خیز و زآن لب مرا خسارت بخش
تلخکامیم زآن لب شیرین
بوسه ای چند بی مرارت بخش
خود ستایند لشکر ترکان
ملک یغما بیک اشارت بخش
نو عروسان فکر بکر مرا
از کرم عصمت و طهارت بخش
تا نگویم بجز مدیح علی
معنیم باز در عبارت بخش
گر پیامت بود بساحت عرش
آه آشفته را سفارت بخش
چو خلیلم در آتش نمرود
تو سلامت از این حرارت بخش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
ای کرده آفتاب زروی تو تاب قرض
عطری زخاک کوی تو کرده گلاب قرض
ماه و ستاره را نرسد لاف روشنی
جائی که نور از تو کند آفتاب قرض
گل آب و رنگ کرده زرخساره تو وام
کرده زچین زلف تو چین مشک ناب قرض
مستان برند از دل خونین من کباب
کرده زلعل نوش تو نشئه شراب قرض
دانی بمهر و ماه چرا ابر شد حجاب
اینان زشرم روی تو کرده نقاب قرض
مطرب نه وجد عارف از نغمه تو بود
کاز عشق کرده نغمه چنگ و رباب قرض
مستغنی است زآب بقا آن لبان نوش
آب خضر نکرده زموج سراب قرض
مسکین دل از لب تو طلبکار بوسه ایست
باید ادا نمود بحکم کتاب قرض
نبود عجب که همچو کمان خم کنند پشت
گر برنهی تو بر سر این نه حجاب قرض
ای دست حق حساب خلایق بدر شود
آید اگر بمعرض یوم الحساب قرض
شاید گر از خرانه غیبش ادا کنی
آشفته تو را که بود بیحساب قرض
دولت چو بر نصاب رسد بایدش زکوة
من چون کنم که رفته زحد نصاب قرض
عطری زخاک کوی تو کرده گلاب قرض
ماه و ستاره را نرسد لاف روشنی
جائی که نور از تو کند آفتاب قرض
گل آب و رنگ کرده زرخساره تو وام
کرده زچین زلف تو چین مشک ناب قرض
مستان برند از دل خونین من کباب
کرده زلعل نوش تو نشئه شراب قرض
دانی بمهر و ماه چرا ابر شد حجاب
اینان زشرم روی تو کرده نقاب قرض
مطرب نه وجد عارف از نغمه تو بود
کاز عشق کرده نغمه چنگ و رباب قرض
مستغنی است زآب بقا آن لبان نوش
آب خضر نکرده زموج سراب قرض
مسکین دل از لب تو طلبکار بوسه ایست
باید ادا نمود بحکم کتاب قرض
نبود عجب که همچو کمان خم کنند پشت
گر برنهی تو بر سر این نه حجاب قرض
ای دست حق حساب خلایق بدر شود
آید اگر بمعرض یوم الحساب قرض
شاید گر از خرانه غیبش ادا کنی
آشفته تو را که بود بیحساب قرض
دولت چو بر نصاب رسد بایدش زکوة
من چون کنم که رفته زحد نصاب قرض
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
عشق پیرانه سرم انگیخته در دل نشاط
بر هوا گسترده ام از نو سلیمان وش نشاط
پرچم زلف بتی افکند بر سر سایه ام
تا زنم بر بام گردون پرچم عیش و نشاط
قافله سالار عشقم کاروان پربار دل
مشتری مغبچگان و کوی میخانه رباط
اختلاط ماه و تو هست از ازل چون نور و چشم
گر بچشم مردمانم نیست پیدا اختلاط
ربط جان زآن تار زلفین دو تا کی بگسلد
تا که باشد در میان جان و جانان ارتباط
دست معمار وجودم چون بنا کرد از ازل
خشت من از عشق کرد و مهر مهرویان ملاط
ما در گیتی مرا در پای خم زاد از ازل
دایه ام شد میفروش و خاک میخانه قماط
احتیاطی داشتم از دیدن روی بتان
ناگهان تیر نظر از دست برد آن احتیاط
عیش باقی جوی در کوی مغان منزل گزین
در بسیط خاک چون نبود بساط انبساط
درگه پیر مغان خاک نجف دارالامان
این صراط مستقیم آشفته و نعم الصراط
سعی کن ایدل که تا گردی غبار درگهش
تا کله گوشه زکیوان بگذرانی از نشاط
بر هوا گسترده ام از نو سلیمان وش نشاط
پرچم زلف بتی افکند بر سر سایه ام
تا زنم بر بام گردون پرچم عیش و نشاط
قافله سالار عشقم کاروان پربار دل
مشتری مغبچگان و کوی میخانه رباط
اختلاط ماه و تو هست از ازل چون نور و چشم
گر بچشم مردمانم نیست پیدا اختلاط
ربط جان زآن تار زلفین دو تا کی بگسلد
تا که باشد در میان جان و جانان ارتباط
دست معمار وجودم چون بنا کرد از ازل
خشت من از عشق کرد و مهر مهرویان ملاط
ما در گیتی مرا در پای خم زاد از ازل
دایه ام شد میفروش و خاک میخانه قماط
احتیاطی داشتم از دیدن روی بتان
ناگهان تیر نظر از دست برد آن احتیاط
عیش باقی جوی در کوی مغان منزل گزین
در بسیط خاک چون نبود بساط انبساط
درگه پیر مغان خاک نجف دارالامان
این صراط مستقیم آشفته و نعم الصراط
سعی کن ایدل که تا گردی غبار درگهش
تا کله گوشه زکیوان بگذرانی از نشاط
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
آفتاب عشق در آئینه جان زد شعاع
الوداع ای صبر و عقل ودین و ایمان الوداع
چنگ بر دل میزند چنگی زنقش وقت شد
تا که بیمطرب درآیم صوفی آسا در سماع
ساقی از جام حقیقت صندلی باده بیار
کز خمار این هوسناکی بسر دارم صداع
کسوت فقرم بده درویش صاحب منزلت
تا کنم این جامهای عاریت را انتزاع
جلوه ای کن در درون سینه ای نور علی
تا زبام کعبه دل افکنی لات و سواع
وقت خوش مستی بود بیت الشرف کوی مغان
زآفتاب جام ساقی خوش گرفته ارتفاع
تابکی آشفته از زلف و خط خوبان حدیث
صفحه دل را بشوی از خط تعلیق و رقاع
الوداع ای صبر و عقل ودین و ایمان الوداع
چنگ بر دل میزند چنگی زنقش وقت شد
تا که بیمطرب درآیم صوفی آسا در سماع
ساقی از جام حقیقت صندلی باده بیار
کز خمار این هوسناکی بسر دارم صداع
کسوت فقرم بده درویش صاحب منزلت
تا کنم این جامهای عاریت را انتزاع
جلوه ای کن در درون سینه ای نور علی
تا زبام کعبه دل افکنی لات و سواع
وقت خوش مستی بود بیت الشرف کوی مغان
زآفتاب جام ساقی خوش گرفته ارتفاع
تابکی آشفته از زلف و خط خوبان حدیث
صفحه دل را بشوی از خط تعلیق و رقاع
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
هلال غره شعبان زچرخ کردطلوع
به پیش جام و صراحی برد سجود و رکوع
قعود یار پری رو قیام شاهد مست
باهل حال فزاید فزون خضوع و خشوع
زخاک میکده گو تا برد حیات ابد
سکندر ارچه زآب خضر بود ممنوع
نوای مطرب عشاق راست زد تکبیر
منه بجانب محراب عشق روی خضوع
فغان کند دل شیدا زدیدن رویت
بلی بناله برآید چو دید مه مصروع
بحیرتم که بسبعین هجر چون ماندم
مراکه بی تو نبودی قرار در اسبوع
شکر زدست رقیبم چو حنظل است بطبع
زدست دوست بود زهر چون شکر مطبوع
چو شمع پا بجا ایستاده ام در بزم
مکن تو خدمت جان باختن بکس مرجوع
نظر بلاله رخان لیک چشم دل با تست
که عکس ها همه دارند سوی اصل رجوع
چه جای پرتو شمع است و تابش اختر
چو آفتاب حقیقت کند زشرق طلوع
اصول مطرب و مدح علی بس آشفته
زمن مپرس تو ای شیخ از اصول و فروع
به پیش جام و صراحی برد سجود و رکوع
قعود یار پری رو قیام شاهد مست
باهل حال فزاید فزون خضوع و خشوع
زخاک میکده گو تا برد حیات ابد
سکندر ارچه زآب خضر بود ممنوع
نوای مطرب عشاق راست زد تکبیر
منه بجانب محراب عشق روی خضوع
فغان کند دل شیدا زدیدن رویت
بلی بناله برآید چو دید مه مصروع
بحیرتم که بسبعین هجر چون ماندم
مراکه بی تو نبودی قرار در اسبوع
شکر زدست رقیبم چو حنظل است بطبع
زدست دوست بود زهر چون شکر مطبوع
چو شمع پا بجا ایستاده ام در بزم
مکن تو خدمت جان باختن بکس مرجوع
نظر بلاله رخان لیک چشم دل با تست
که عکس ها همه دارند سوی اصل رجوع
چه جای پرتو شمع است و تابش اختر
چو آفتاب حقیقت کند زشرق طلوع
اصول مطرب و مدح علی بس آشفته
زمن مپرس تو ای شیخ از اصول و فروع
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
کافور بیخت ابر چو بر بوستان باغ
کنجی بجوی و همدمی و از جهان فراغ
بر جای سرو و گل بنشان یار معتدل
می نه بجای لاله و نرگس کن از ایاغ
شمعی بدست آر که پروانه اش شوی
روشن کنی بخلوت دل از رخش چراغ
بگذار بلبله زمی و بذله ای بگوی
بلبل اگرچه رفت و چمن کرد وقف زاغ
ساقی اگر چه جام بکف آیدت زدر
از چهره و شراب توان کرد طرح باغ
بردار از دهان صراحی تو پنبه را
تا دست ساقیت بنهد پنبه ای بداغ
لیلی نشسته در حشم دلبری بناز
مجنون عبث ببادیه حیران بکوه و راغ
آشفته شاهباز شو و کبک کن شکار
مردار خور مباش تو چون زاهد و کلاغ
شور علی بکاسه سر جای میدهدم
سودای مختلف بزدائیم از دماغ
شاهی که در غدیر رسول جهانیان
او را خلیفه خواند که کامل شدش بلاغ
کنجی بجوی و همدمی و از جهان فراغ
بر جای سرو و گل بنشان یار معتدل
می نه بجای لاله و نرگس کن از ایاغ
شمعی بدست آر که پروانه اش شوی
روشن کنی بخلوت دل از رخش چراغ
بگذار بلبله زمی و بذله ای بگوی
بلبل اگرچه رفت و چمن کرد وقف زاغ
ساقی اگر چه جام بکف آیدت زدر
از چهره و شراب توان کرد طرح باغ
بردار از دهان صراحی تو پنبه را
تا دست ساقیت بنهد پنبه ای بداغ
لیلی نشسته در حشم دلبری بناز
مجنون عبث ببادیه حیران بکوه و راغ
آشفته شاهباز شو و کبک کن شکار
مردار خور مباش تو چون زاهد و کلاغ
شور علی بکاسه سر جای میدهدم
سودای مختلف بزدائیم از دماغ
شاهی که در غدیر رسول جهانیان
او را خلیفه خواند که کامل شدش بلاغ
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
نمیتابی چرا ایشمع در کاشانه عاشق
نمی آئی چرا ای گنج در ویرانه عاشق
برم یرغو بر سلطان که زلفت جای غیر آمد
چرا کردی نزول ای بیمروت خانه عاشق
گرفتم من کنم قصه زسوز دل برت هر شب
اثر کی در دل سنگت کند افسانه عاشق
غم جلانرا مخور هرگز که در عشقش تلف کردی
که رجحان بس بجان دارد دلا جانانه عاشق
بذکر شیخ تو مفتون زطوف کعبه ی مغبون
زمیخانه شنو آن نعره مستانه عاشق
بمحفل گر دهی بارم چو شمع صبحدم جانا
بشکرانه بسوزد خرقه رندانه عاشق
از آن رخسار آتشگون خبر بشنو زآشفته
خبر دارد زشمع انجمن پروانه عاشق
می مهر علی در جام دل بین محتسب بگذر
مزن سنگ جفا زین پس تو بر پیمانه عاشق
رود هر وقت غواصی بدریائی پی لؤلؤ
بخاک درگه حیدر نهان دردانه عاشق
نمی آئی چرا ای گنج در ویرانه عاشق
برم یرغو بر سلطان که زلفت جای غیر آمد
چرا کردی نزول ای بیمروت خانه عاشق
گرفتم من کنم قصه زسوز دل برت هر شب
اثر کی در دل سنگت کند افسانه عاشق
غم جلانرا مخور هرگز که در عشقش تلف کردی
که رجحان بس بجان دارد دلا جانانه عاشق
بذکر شیخ تو مفتون زطوف کعبه ی مغبون
زمیخانه شنو آن نعره مستانه عاشق
بمحفل گر دهی بارم چو شمع صبحدم جانا
بشکرانه بسوزد خرقه رندانه عاشق
از آن رخسار آتشگون خبر بشنو زآشفته
خبر دارد زشمع انجمن پروانه عاشق
می مهر علی در جام دل بین محتسب بگذر
مزن سنگ جفا زین پس تو بر پیمانه عاشق
رود هر وقت غواصی بدریائی پی لؤلؤ
بخاک درگه حیدر نهان دردانه عاشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
صد گل شگفت صبحدم از بوستان عشق
جز در درون لاله ندیدم نشان عشق
مرغان باغ گر همه دستانسرا شوند
از عندلیب گل شنود داستان عشق
سهراب وار بسمل بازوی رستمست
رستم اگر که تیر خورد از کمان عشق
شاید که دم زرتبه عین الیقین زند
در آن سری که کرده سرایت گمان عشق
روئینه تن بود به بر خنجر اجل
آن دل که از ازل بود اندر ضمان عشق
عشاق راست زهر بلا باده زلال
از لخت دل کباب خورد میهمان عشق
کی راه برد خضر بسر چشمه حیات
نایافته هدایت از رهروان عشق
کشتی نوح غرقه بحر فنا شدی
گر ناخدا در او نشدی بادبان عشق
گر کیمیای اهل صناعت ززر بود
اکسیر ماست خاک در آستان عشق
یعقوب شد زقافله مصر دیده ور
کحل من است گرد ره کاروان عشق
چون سرو تا ابد بود ایمن زباد دی
در هر چمن که پای گذارد خزان عشق
این خرمی و تازگی نوبهار حسن
باشد زحسن تربیت باغبان عشق
عیسی شود ببزم محبت مریض شوق
موسی شود بطور سعادت شبان عشق
ایمن بود زحادثه دهر تا ابد
هر کس که جای کرده بدار الامان عشق
سوزم چو شمع و قصه وقت بیان کنم
آشفته آتشین بود آری زبان عشق
جز در درون لاله ندیدم نشان عشق
مرغان باغ گر همه دستانسرا شوند
از عندلیب گل شنود داستان عشق
سهراب وار بسمل بازوی رستمست
رستم اگر که تیر خورد از کمان عشق
شاید که دم زرتبه عین الیقین زند
در آن سری که کرده سرایت گمان عشق
روئینه تن بود به بر خنجر اجل
آن دل که از ازل بود اندر ضمان عشق
عشاق راست زهر بلا باده زلال
از لخت دل کباب خورد میهمان عشق
کی راه برد خضر بسر چشمه حیات
نایافته هدایت از رهروان عشق
کشتی نوح غرقه بحر فنا شدی
گر ناخدا در او نشدی بادبان عشق
گر کیمیای اهل صناعت ززر بود
اکسیر ماست خاک در آستان عشق
یعقوب شد زقافله مصر دیده ور
کحل من است گرد ره کاروان عشق
چون سرو تا ابد بود ایمن زباد دی
در هر چمن که پای گذارد خزان عشق
این خرمی و تازگی نوبهار حسن
باشد زحسن تربیت باغبان عشق
عیسی شود ببزم محبت مریض شوق
موسی شود بطور سعادت شبان عشق
ایمن بود زحادثه دهر تا ابد
هر کس که جای کرده بدار الامان عشق
سوزم چو شمع و قصه وقت بیان کنم
آشفته آتشین بود آری زبان عشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
عاقلان دیوانه تدبیر عشق
عاشقان را خانه در زنجیر عشق
گر در این میدان کشد طفلی کمان
ترسمش گردد نشان تیر عشق
نازم این آب و هوا کز هر طرف
شیرها بینی همه نخجیر عشق
رهروان را برد تا دیر مغان
لوحش الله از صفای پیر عشق
گر بود در آتش شوقت ثبات
بر مس قلبت خورد اکسیر عشق
نیست او را آرزوی آب خضر
هر که آمد کشته شمشیر عشق
فاش گوید می کشم عشاق را
هست اندر راستی تزویر عشق
ای بسا دل کز غمت ویرانه شد
تا که آبادش کند تعمیر عشق
گر قلم گردد شجر دریا مداد
عاجز آید از پی تحریر عشق
شوکت شاهان عالم بشکند
چون بجولانگه درآید میر عشق
دامن آلاید هوسناکی اگر
حاش لله گر بود تقصیر عشق
عشق آن معنی که لاینحل بماند
حسن خوبان میند تفسیر عشق
عاشقان را خانه در زنجیر عشق
گر در این میدان کشد طفلی کمان
ترسمش گردد نشان تیر عشق
نازم این آب و هوا کز هر طرف
شیرها بینی همه نخجیر عشق
رهروان را برد تا دیر مغان
لوحش الله از صفای پیر عشق
گر بود در آتش شوقت ثبات
بر مس قلبت خورد اکسیر عشق
نیست او را آرزوی آب خضر
هر که آمد کشته شمشیر عشق
فاش گوید می کشم عشاق را
هست اندر راستی تزویر عشق
ای بسا دل کز غمت ویرانه شد
تا که آبادش کند تعمیر عشق
گر قلم گردد شجر دریا مداد
عاجز آید از پی تحریر عشق
شوکت شاهان عالم بشکند
چون بجولانگه درآید میر عشق
دامن آلاید هوسناکی اگر
حاش لله گر بود تقصیر عشق
عشق آن معنی که لاینحل بماند
حسن خوبان میند تفسیر عشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
بر بی نیاز قابل نبود نماز عاشق
مگر اینکه قبله باشد بت دلنواز عاشق
نه بمسجد است و محراب نماز عشقبازان
بخم دوابروی دوست بود نماز عاشق
همه روی در حجیزند پی عبادت اما
سر کوی یار باشد بجهان حجاز عاشق
زجهان به بینیازی بزنند دم حریفان
که برای ناز معشوق بود نیاز عاشق
نکنی زغیر شکوه رخ زرد و اشگ گلگون
فکند زپرده بیرون همه روزه راز عاشق
بده آن شراب ساقی که هوس زداید از دل
بحقیقتی رسانی تو گر مجاز عاشق
تو که دست کردگاری گرهی زکار بگشا
نبود بجز تو در دهر چو کارساز عاشق
مگر اینکه قبله باشد بت دلنواز عاشق
نه بمسجد است و محراب نماز عشقبازان
بخم دوابروی دوست بود نماز عاشق
همه روی در حجیزند پی عبادت اما
سر کوی یار باشد بجهان حجاز عاشق
زجهان به بینیازی بزنند دم حریفان
که برای ناز معشوق بود نیاز عاشق
نکنی زغیر شکوه رخ زرد و اشگ گلگون
فکند زپرده بیرون همه روزه راز عاشق
بده آن شراب ساقی که هوس زداید از دل
بحقیقتی رسانی تو گر مجاز عاشق
تو که دست کردگاری گرهی زکار بگشا
نبود بجز تو در دهر چو کارساز عاشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
مدتی بستم لب از گفتار عشق
تا نگویم با کسی اسرار عشق
لاجرم سر انا الحق فاش شد
میروم منصور وش بر دار عشق
عاشق از کس راز نتواند نهفت
کازجبینش ظاهر است آثار عشق
آتش نمرود نبود هوشدار
گو خلیلا پا منه در نار عشق
میل گلشن هرگزت نبود دلا
گر خلد در پای جانت خار عشق
مشتری گو جان بیاور کامده
یوسفی در جلوه در بازار عشق
گر نبخشاید طبیب عاشقان
کی شفا جوید زکس بیمار عشق
هر چه را بینی عیاری کرده اند
صیرفی کو تا کند معیار عشق
حیرتم از کار نساجان صنع
کاز چه میبافند پود و تار عشق
عشق اقدس مرتضی و عاشقان
غافلند از قدر و از مقدار عشق
تا نگویم با کسی اسرار عشق
لاجرم سر انا الحق فاش شد
میروم منصور وش بر دار عشق
عاشق از کس راز نتواند نهفت
کازجبینش ظاهر است آثار عشق
آتش نمرود نبود هوشدار
گو خلیلا پا منه در نار عشق
میل گلشن هرگزت نبود دلا
گر خلد در پای جانت خار عشق
مشتری گو جان بیاور کامده
یوسفی در جلوه در بازار عشق
گر نبخشاید طبیب عاشقان
کی شفا جوید زکس بیمار عشق
هر چه را بینی عیاری کرده اند
صیرفی کو تا کند معیار عشق
حیرتم از کار نساجان صنع
کاز چه میبافند پود و تار عشق
عشق اقدس مرتضی و عاشقان
غافلند از قدر و از مقدار عشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
امشبم خورشید سرزد از وثاق
ماه از این خجلت فتاد اندر محاق
کی چمد سرو چمن در انجمن
ماه کی دیدی نشیند در رواق
مطربا چنگی و ساقی ساغری
کاینچنین شب نادر افتد اتفاق
در درون بلبله خون رزان
بسته کامشب در گلو دارد حناق
آفت دل شاهدان بذله گوی
دشمن دین ساقیان سیم ساق
از نگینی بد سلیمان را حشم
داشت جم از فیض جامی طمطراق
سده کرد از آب می مینا بریز
در قدح شاید گشاید از فواق
من نمیدانم گنه را از ثواب
شرع آشفته بود صدق و وفاق
از نجف هرگز نمی آیم بخلد
شیخنا بگذر مکن تکلیف شاق
ماه از این خجلت فتاد اندر محاق
کی چمد سرو چمن در انجمن
ماه کی دیدی نشیند در رواق
مطربا چنگی و ساقی ساغری
کاینچنین شب نادر افتد اتفاق
در درون بلبله خون رزان
بسته کامشب در گلو دارد حناق
آفت دل شاهدان بذله گوی
دشمن دین ساقیان سیم ساق
از نگینی بد سلیمان را حشم
داشت جم از فیض جامی طمطراق
سده کرد از آب می مینا بریز
در قدح شاید گشاید از فواق
من نمیدانم گنه را از ثواب
شرع آشفته بود صدق و وفاق
از نجف هرگز نمی آیم بخلد
شیخنا بگذر مکن تکلیف شاق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
ای رفته و باز آمده سرمست وغضبناک
از مهر تو برگردم با کین تو حاشاک
مخضوب بود ناخنت ای پنجه سیمین
تا خون کرا خورده ای ای ترک غضبناک
مردم هم صید تو چه پروای وحوش است
هشدار کز انبوه سران خم شده فتراک
صوفی زخم صاف محبت قدحی نوش
کان می کند آئینه ات از زنگ هوس پاک
جان رفت و سرم بر سر سودای تو لیکن
سودای تو از سر ننهد طبع هوسناک
پنداشته ام عشقش و گویند هوس بود
افسوس که نشناخته ام زهر زتریاک
مه کرد درو بام تو هر شب بطوافت
خورشید نهد روی بدرگاه تو بر خاک
از خضر طلبکار شدم آب بقا را
خط تو اشارت بلبت کرد که هذاک
در کعبه بود دل همه گر نقش بتانست
آشفته همی گفت بتو نعبد ایاک
ای شیر خدا مظهر حق در تو گریزیم
لامهرب لامنجاء لا ملجاء الاک
از مهر تو برگردم با کین تو حاشاک
مخضوب بود ناخنت ای پنجه سیمین
تا خون کرا خورده ای ای ترک غضبناک
مردم هم صید تو چه پروای وحوش است
هشدار کز انبوه سران خم شده فتراک
صوفی زخم صاف محبت قدحی نوش
کان می کند آئینه ات از زنگ هوس پاک
جان رفت و سرم بر سر سودای تو لیکن
سودای تو از سر ننهد طبع هوسناک
پنداشته ام عشقش و گویند هوس بود
افسوس که نشناخته ام زهر زتریاک
مه کرد درو بام تو هر شب بطوافت
خورشید نهد روی بدرگاه تو بر خاک
از خضر طلبکار شدم آب بقا را
خط تو اشارت بلبت کرد که هذاک
در کعبه بود دل همه گر نقش بتانست
آشفته همی گفت بتو نعبد ایاک
ای شیر خدا مظهر حق در تو گریزیم
لامهرب لامنجاء لا ملجاء الاک
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
نوبهار است و برآورد گل رعنا خاک
لعبتان کرده عیان نغز و خوش و زیبا خاک
تا که عیش که بود در چمن و عشرت کیست
که چمن باز حلی کرد قبا دیبا خاک
گو بموسی گلستان دم از ارنی نزنی
که بسی مشعله افروخته چون سینا خاک
گل خورشید بپرورده بدامان از مهر
خود بر او دیده فرو دوخته چون حربا خاک
رسته از خاک بسی لاله خونین پیداست
داغها داشته پنهان بدل از سودا خاک
زادگانش همه مستانه چمان رقص کنان
خورده از خمکده ابر زبس صهبا خاک
تا که آیا بتماشای چمن میآید
کاین همه گنج بگسترده بی پروا خاک
بوستان کافر زمرد شد و لعل زرو سیم
بشتابید که داد است صلا یغما خاک
نوبت سلطنت حق بود و عید عجم
کز شعف سوده کله بر فلک اعلی خاک
جان بیاسایدت آشفته زآتش فردا
اگر امروز کنی تن بدر مولی خاک
لعبتان کرده عیان نغز و خوش و زیبا خاک
تا که عیش که بود در چمن و عشرت کیست
که چمن باز حلی کرد قبا دیبا خاک
گو بموسی گلستان دم از ارنی نزنی
که بسی مشعله افروخته چون سینا خاک
گل خورشید بپرورده بدامان از مهر
خود بر او دیده فرو دوخته چون حربا خاک
رسته از خاک بسی لاله خونین پیداست
داغها داشته پنهان بدل از سودا خاک
زادگانش همه مستانه چمان رقص کنان
خورده از خمکده ابر زبس صهبا خاک
تا که آیا بتماشای چمن میآید
کاین همه گنج بگسترده بی پروا خاک
بوستان کافر زمرد شد و لعل زرو سیم
بشتابید که داد است صلا یغما خاک
نوبت سلطنت حق بود و عید عجم
کز شعف سوده کله بر فلک اعلی خاک
جان بیاسایدت آشفته زآتش فردا
اگر امروز کنی تن بدر مولی خاک
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
گل پیش رخ تو باخته رنگ
شکر زدهان تست در تنگ
پیش ذقنت به بهشتی
بردار سیاست است آونگ
برخاست به پیش پای تو سرو
بودش قدمی بمعذرت لنگ
ای لعل چو دم زنی از آن لب
گو گوهر خود مزن تو بر سنگ
طغرائی خط بگوش او گفت
من نسخ کنم کتاب ارژنگ
برهان مطلب زعاشق ای شیخ
کاو شسته کتاب عقل و فرهنگ
میمیرم از این حسد که امشب
بر کشتن غیر کردی آهنگ
ما رنگ و نواز عشق سازیم
مطرب چه زنی نوای سارنگ
آشفته به بین چه دست و پا کرد
بر دامن مرتضی زده چنگ
من نامورم زمدحت شاه
او راست گر از مدیح من ننگ
شکر زدهان تست در تنگ
پیش ذقنت به بهشتی
بردار سیاست است آونگ
برخاست به پیش پای تو سرو
بودش قدمی بمعذرت لنگ
ای لعل چو دم زنی از آن لب
گو گوهر خود مزن تو بر سنگ
طغرائی خط بگوش او گفت
من نسخ کنم کتاب ارژنگ
برهان مطلب زعاشق ای شیخ
کاو شسته کتاب عقل و فرهنگ
میمیرم از این حسد که امشب
بر کشتن غیر کردی آهنگ
ما رنگ و نواز عشق سازیم
مطرب چه زنی نوای سارنگ
آشفته به بین چه دست و پا کرد
بر دامن مرتضی زده چنگ
من نامورم زمدحت شاه
او راست گر از مدیح من ننگ
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
ترک چشمت صنما گر چه علیل است علیل
لیک هر جا نگری خیل قتیل است قتیل
بار هجرت بدل زار گرانست گران
گو بنه کوه که بالله نه ثقیل است ثقیل
آب حیوان که سکندر زپیش رفت و نیافت
خضر خط تو بر آن چشمه دلیلست دلیل
مه کنعانی من ایکه عزیزی در مصر
سوی یعقوب نظر کن که ذلیلست ذلیل
گرچه صورت گر چین نقش نکند صد لعبت
پیش عشاق جمال تو جمیل است جمیل
نیستم هیچ غم از حادثه دهر بدل
که مرا پیر خرابات کفیل است کفیل
میرد از حسرت دیوانگی مستانت
شیخ فرزانه ما گرچه عقیل است عقیل
عشقت از آتش نمرود بود گو میباش
که مرا نار تو گلزار خلیل است سبیل
روز وصلم بکش و هیچ میندیش از آنک
خون قربابی در عید سبیل است جلیل
گنه باده کشان گرچه بزرگست بزرگ
عفو دادار خطا بخش جلیل است جلیل
با سر زلف وی آشفته گرت پیغامیست
با نسیم سحری گو که دلیل است دلیل
عمره و حج نکند کاملت ایشیخ برو
مهر مولات در این کار دخیل است دخیل
من زدم دست بدامان حسین شاه شهید
که تو را شبل و بو خشور سلیل است سلیل
لیک هر جا نگری خیل قتیل است قتیل
بار هجرت بدل زار گرانست گران
گو بنه کوه که بالله نه ثقیل است ثقیل
آب حیوان که سکندر زپیش رفت و نیافت
خضر خط تو بر آن چشمه دلیلست دلیل
مه کنعانی من ایکه عزیزی در مصر
سوی یعقوب نظر کن که ذلیلست ذلیل
گرچه صورت گر چین نقش نکند صد لعبت
پیش عشاق جمال تو جمیل است جمیل
نیستم هیچ غم از حادثه دهر بدل
که مرا پیر خرابات کفیل است کفیل
میرد از حسرت دیوانگی مستانت
شیخ فرزانه ما گرچه عقیل است عقیل
عشقت از آتش نمرود بود گو میباش
که مرا نار تو گلزار خلیل است سبیل
روز وصلم بکش و هیچ میندیش از آنک
خون قربابی در عید سبیل است جلیل
گنه باده کشان گرچه بزرگست بزرگ
عفو دادار خطا بخش جلیل است جلیل
با سر زلف وی آشفته گرت پیغامیست
با نسیم سحری گو که دلیل است دلیل
عمره و حج نکند کاملت ایشیخ برو
مهر مولات در این کار دخیل است دخیل
من زدم دست بدامان حسین شاه شهید
که تو را شبل و بو خشور سلیل است سلیل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
حسن بدیع تو ای خجسته شمایل
فتنه ایام گشت و شور قبایل
بار دل عاشقانت زلف دو تا کرد
ورنه نبودی بدین صفت تمایل
از که بپوشم حدیث عشق که باشد
چهره و اشکم بدرد عشق دلایل
خواهی اگر خم نشین شوی چو فلاطون
در خم باده بشو کتاب فضایل
مشکلی افتاده بود نقطه موهوم
کرد به حرفی لب تو حل مسائل
بندد اگر بت پرست رشته زرنار
بر بت رویت چراست زلف حمایل
گفته آشفته پیش زلف تو گفتی
هر دو برقص آمدند سامع و قائل
وصل تو جانانه بود قسمت جانم
گر نشدی جان میان ما و تو حایل
عشق علی شست نقش مهر بتان را
ملت احمد نمود نسخ اوایل
فتنه ایام گشت و شور قبایل
بار دل عاشقانت زلف دو تا کرد
ورنه نبودی بدین صفت تمایل
از که بپوشم حدیث عشق که باشد
چهره و اشکم بدرد عشق دلایل
خواهی اگر خم نشین شوی چو فلاطون
در خم باده بشو کتاب فضایل
مشکلی افتاده بود نقطه موهوم
کرد به حرفی لب تو حل مسائل
بندد اگر بت پرست رشته زرنار
بر بت رویت چراست زلف حمایل
گفته آشفته پیش زلف تو گفتی
هر دو برقص آمدند سامع و قائل
وصل تو جانانه بود قسمت جانم
گر نشدی جان میان ما و تو حایل
عشق علی شست نقش مهر بتان را
ملت احمد نمود نسخ اوایل