عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
از ما کند دریغ چو جور و جفا هنوز
کی طبع اوست مایل مهر و وفا هنوز
صیاد روزگار که آفاق دیده است
این آهوان ندیده بچین و ختا هنوز
آهو زناف نافه دهد او زچین زلف
چین و ختاش میدود اندر قفا هنوز
از خاک شیخ شهر سبو کرد می فروش
کز آن شراب آید بوی ریا هنوز
رشک آیدم بکوی وی ار بگذرد نسیم
با اینکه ره نبرده بزلفش صبا هنوز
گر فارغی زعشق اسیر تعلقی
ما را نکرده عشق نکویان رها هنوز
ای اشک پرده در زچه رو ماجرا کنی
ما را بدوست نیست سر ماجرا هنوز
لیلا برفت و ناله کنان قیسش از قفا
آید براه بادیه بانگ درا هنوز
همچون منند میکش و قلاش لاجرم
از شیخ و محتسب نشد بر ملا هنوز
قربانی نکرده خلیل آیدش فدا
قربانیان کعبه تو در منا هنوز
آویخته بحلقه کعبه بذکر شیخ
عشاق بسته اند دهان از دعا هنوز
خیز ای طبیب و نسخه مفرما بدرد عشق
مستغنی است درد درون از دوا هنوز
جمعی امید جنت و قومی بخوف نار
آشفته است مانده بخوف و رجا هنوز
دستم بگیر مالک دوزخ بکش بنار
دست منست و دامن آل عبا هنوز
در صفحه دلست سودای زنقش غیر
گویا نخورده بر مس ما کیمیا هنوز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
از جهان و جهانیان بگریز
از زمین و از آسمان بگریز
کعبه دل مکن تو بتخانه
زود از صحبت بتان بگریز
زین پری چهرگان خوانخواره
آشکارا وهم نهان بگریز
زآن کمان ابروان تیرانداز
تیروش زود از کمان بگریز
رهزنند این گروه زاهد و شیخ
زود بر درگه مغان بگریز
فتنه آخر الزمان برخاست
بدر صاحب الزمان بگریز
بمکان وصل یار ممکن نیست
جهد کن سوی لامکان بگریز
گر نداری عمل تو آشفته
بدر دوست مدح خوان بگریز
خواهی ار عمر خضر سوی نجف
تو زشیراز جاودان بگریز
رنگ دلدار چیست بیرنگی
هر چه رنگت دهد از آن بگریز
ای پسر بهر امتحان دو سه روز
زآنچه گفتم بامتحان بگریز
نیست پیدا کناره جهدی کن
زود از این بحر بیکران بگریز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
حلاوتی که چشیدم از آن دهان امروز
شکرفشان سزدم گر بود زبان امروز
گذشت تلخی شبهای هجر مژده بیار
که یافت طعم شکر دل از آن دهان امروز
اگر چه کام روا پادشه زسلطنست
ببوسه شد دل من از تو کامران امروز
نمانده است غزالی که صید تیر تو نیست
برای کیست بزه کرده ای کمان امروز
بتر بت شهدا رانده ای زنار سمند
بخاک من که رسیدی بکش عنان امروز
گشوده باز در بیت حزن را یعقوب
زمصر میرسد البته کاروان امروز
بشب نرفته ای ای دل بکوی یار از بیم
شتاب کن که بخوابست پاسبان امروز
زسرو ناز مزن باغبان تو لاف و مناز
که سرو ماست ببازار و کو روان امروز
سزد که پرچم حسن تو بر فلک بندند
که زلف تست بخورشید سایبان امروز
نمیروم سوی ظلمات بهر آب بقا
که یافتم چو خضر عمر جاودان امروز
تو را مکان بدل خویش داد آشفته
مگر که نیست مکانت به لامکان امروز
تو شیر حقی و من مدح خوان تو زکرم
مرا سپار تو بر صاحب الزمان امروز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
تا چند نافه ریزی از آنزلف مشک بیز
بیمار شد دو چشم تو از بوی مشک خیز
از زلف و خال و عود سپندی برخ بسوز
در جام و کام نقل میم زآن لبان بریز
عشق تو آمد و دو جهانش بلا زپی
داماد دهر دیده عروسی باین جهیز
دانی کز آب بحر شود نار مشتعل
بر آتش دل آب توای چشم تر مریز
دیبای عشق را که در این کارگاه ساخت
کش تار و پود بافته از تیر و تیغ تیز
برخاستی زجا و خرامان شدی بناز
غوغا بود بشهر که برخاست رستخیز
نه علاقان زخصم بپرهیز اندرند
ایدل زنفس خویش بکن اندک احتریز
مهر علی بکعبه دل گر نباشدت
خواهی بسومنات رو و خواه در حجیز
آشفته در پناه تو خواهد گریختن
در روز رستخیز که نبود ره گریز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
امشب ایشمع انجمن افروز
پر پروانه را زمهر مسوز
تا بوصل تو خوش بود یکشب
گو بسوزد دگر همه شب و روز
بامدادش تو در سرا آئی
هر کرا کوکبی بود فیروز
چشم عاشق چو دوخت بر رخ دوست
بر نگیرد بناوک دلدوز
دید حربا چو پرتو خورشید
نتوان گفتمش که دیده بدوز
دل آشفته بسته ای بکمند
کس نه بستست مرغ دست آموز
مهر حیدر بورز و میخور فاش
بگذر از زاهد ریا اندوز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
بر گل فشاند غالیه از زلف مشک بیز
ناسور شد جراحتت ایدل زجای خیز
ایشمع از شعاع جمالت جهان بسوخت
اشکی سحر بماتم پروانه ات بریز
ایدل بخواند آیت فارالتنور چشم
فرصت غنیمت است تو خاکی بسر به بیز
چون شد که دل بحلقه زلفت پناه برد
زخمی زبوی مشک اگر دارد احتریز
تا تیغ امتحان زمیان آخت ترک من
ممتاز کرد عاشق از اغیار بی تمیز
مردم بطوف کعبه و این بوالعجب که من
دیدم که طوف گرد بتی میکند حجیز
آن بت کدام نور خدا خانه زاد حق
حیدر شفیع خیل خلایق برستخیز
چشمت بخاص و عام ببسته ره نظر
زلفت بوحش و طیر به بسته ره گریز
جز مدح حیدر ار سخن آشفته گفته ای
دادی بسیم ناسره این یوسف عزیز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
ایساقی آتش دست زآن آب شرار انگیز
از خم بسبو افکن از شیشه بساغر ریز
افسرده دلم مطرب پژمرده گلم ساقی
بنشین و بده جامی دستی بزن و برخیز
آتشکده کن دلرا زآن شعله جواله
خضرت بفزا جان را زآن آب شرار انگیز
گر شاهد و ساقی هست جشنی کن و خوش بنشین
ور زاهد و شیخ آمد جهدی کن و هان بگریز
زاهد چه بری حسرت از عشرت میخواران
این عیش خداداد است با حکم قضا مستیز
ساقی چو بود ساده در دست بط و باده
در آب فکن تقوی بر باد بده پرهیز
ساید نمکم بر دل آن خنده شکربار
ناسور بود زخمم زآن زلفک عنبربیز
چندان که کند تکفیر شیخم بسر منبر
آشفته بگوید باز آن نکته کفر آمیز
گر مهر علی کفر است سرشارم از آن باده
ناچار کند سر زی ساغر چو شود لبریز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
بساز مطرب مجلس نوای شورانگیز
که تا بری زرهم زآن اصول رنگ آمیز
بیار آتش سیاله ساقی مستان
بسوز خرمن تقوی و حاصل پرهیز
بنای دهر زعشق است و عشق زآدم خاست
بیا بتجربه طرحی زخاک آدم ریز
غلام همت آن کشته ام که همچو خضر
مدام زنده بود آبشار خنجر تیز
زدم بعجز بحبل المتین عشق تو چنگ
که نیستم بجز این روز حشر دست آویز
بروز معرکه گر جوشنت زمهر علیست
اگر جهان همه لشکر شود بیا مگریز
بگوی مدحت حیدر که با گران باری
تو رستگار برآئی بروز رستاخیز
میان آینه و دیده شد غبار حجاب
علیست آینه تو گرد از میان برخیز
عبادتت ندهد سود بی ولای علی
بیاد او برو آشفته چون روی بحجیز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
آن را که با تو نیست مجال کنار و بوس
بر عمر رفته شب همه شب میخورد فسوس
ما را که گوش پر شده زآواز طبل عشق
از نوبتی چه باک که کوبد ببام کوس
عاشق که گوش و هوش بگفتار یار داد
حاشا که جا بگوش دهد گفته خروس
از پرتو جمال تو آتش پدید شد
سجده از آن کنند بر آتشکده مجوس
شرطست صلح عاشق و معشوق در جهان
گو جنگ باش در عرب و هند و رم و روس
گردد نشان تیر نظر گر برزم عشق
رستم بخاک و خون بطپد همچو اشکبوس
گر در حریم عشق روی عقل کن نثار
در حجله رو نما طلبد لاجرم عروس
گو از کمان چرخ ببارد هزار تیر
آشفته را پناه بود چون حریم طوس
دستی که جز بدامن یار است گو ببر
در قطع عضو هست علاج شقا قلوس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
درد چون دادی طبیب از ناتوان خود بپرس
گر نمی پرسی زدرد از امتحان خود بپرس
ای گل نوخیز حال باغبان پیر را
از پی شکرانه نخل جوان خود بپرس
حالت شبها که در کویت بروز آورده ام
گر نگفته پاسبانت از سگان خود بپرس
گفتی از تیر نگاه کیستت مجروح دل
من نمیگویم تو از تیر و کمان خود بپرس
گفتیم رخساره تو زعفرانی از چه شد
سر این روزی زشاخ ارغوان خود بپرس
زخم ناسور دلم زآن ناوک مژگان بجوی
تلخی کام من از شیرین دهان خود بپرس
ما خزان بسیار دیدیم ای بهار باغ حسن
میشوی آخر پشیمان از خزان خود بپرس
چند گوئی کز چه لاغر گشته اندامت چو موی
سر این باریکی از موی میان خود بپرس
گفتی از دیده چرا کردی دو جوی خون روان
قصه آن جوی از سرو روان خود بپرس
از غرور حسن ای گل گر فغانم نشنوی
حال زار عندلیب از باغبان خود بپرس
آن تن سیمین چرا دادی بسیم قلب غیر
طفلی از پیران گهی سود و زیان خود بپرس
نیست در راهت بجز خار مغیلان حاج را
آخر ای کعبه گهی از رهروان خود بپرس
طوطی از آن پسته شکرفشان آگاه نیست
وصفش از آشفته شیرین زبان خود بپرس
شب چو در گوشت رسد ای لیلی افغان جرس
حالت مجنون گهی از ساربان خود بپرس
در قیامت چون بتابد آفتاب روز حشر
ای علی مرتضی از شیعیان خود بپرس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
دل چو افغان برکشد پروا نمیدارد زکس
مرغ عاشق را نه بیم از بند باشد نه قفس
عشق چون در دل نشست اندیشه غفلت خطاست
رند کز می مست شد پروا ندارد از عسس
دیده را نبود نظر جز جانب منظور دل
منظر دل لاجرم خلوتگه یار است و بس
از همچو مشتری گر عار دارد شکری
یا شکر پنهان کند یا پر ببندد از مگس
باغبان ما را مران از گلشن کوی نگار
کاب و رنگ او نکاهد از هجوم خار و خس
محمل لیلی مگر در ره بود ای ساربان
کامده دل در بر مجنون بافغان چون جرس
تا توئی در محفل آشفته غزلخوانست و مست
با حضور گل نبندد بلبل شیدا نفس
کاشف اسرار یزدان مشعله افروز طور
آنکه ساجد کرد موسی را زانوار قبس
گل علی مرتضی و جای او گلزار دل
بلبل طبعم بمدح او نواخوانست و بس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
رتبه عشق برونست زادراک قیاس
عقل مستأصل چونست قرین افلاس
پایه اش گاه بفر شست و گهی بر سر عرش
پرتو عشق زآفاق عیان و زانفاس
شاه را گر نبود تاج و نگین سلطان نیست
عشق را رتبه نکاهد بود ار کهنه پلاس
عشق در کسوت درویش اگر جلوه کند
قدر لؤلؤ نشود کم چه بپوشی افلاس
عقل شیر است ولی عشق بود آتش طور
شیر را لاجرم از شعله نار است هراس
ساقیا تو خضری و جام میت آب حیات
رحمتی بر من عطشان بچشان از این کاس
مانده آشفته گم گشته به تیه حیرت
همچون آن مور که بیچاره فتاده در طاس
بزن ایدست خدا بر مسم اکسیر مراد
کیمیا زر کند ار ذره ای افتد بنحاس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
نبرد ره بکوی لیلی کس
گر نگردد دلیل راه جرس
هر کجا با شکر کنم خلوت
انجمن گردد از هجوم مگس
عشق سرکش بعقل شده چیره
دین و دل گو ببند راه نفس
دزد بر شحنه چون شود حاکم
کی بیندیشد از هجوم عسس
پرتو شمع تو بجانها کرد
با کلیم آنچه کرد نور قبس
میروی تند و نیست دسترسی
تا نگهدارمت عنان فرس
چه گواه آرمت بخون ریزی
شاهدم پنجه نگارین بس
نکهت گل تو را سزد جامه
نه که گل پس چه میکنی اطلس
تو مگر نور شمع لم یزلی
که زبان شد بوصف تو اخرس
گلشنت را خسی است آشفته
باغبانا مران زباغت خس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
رفت صیاد و مرا بگذاشت تنها در قفس
ورنه کی نالم که او داده مرا جا در قفس
نالدم در سینه دل بی همنفس از سوز جان
نه کند غوغا بود مرغی چو تنها در قفس
تا مبادا مرغ دیگر رام دام او شود
میکنم از مصلحت پیوسته غوغا در قفس
گرچه محرومم زاوج شاخ ای برق یمان
هست زآه آتشین برقم مهیا در قفس
گه در آتش چون سمندر گه در آبم همچو بط
زاشک و آه آتشکده داریم و دریا در قفس
کی شکار افکن کند بر صید بسته اعتنا
لذت تیری ندیدم مانده ام تا در قفس
هست خاک کوی صیادم چو گلگشت چمن
روز و شب باشد مرا عیش مهنا در قفس
زان لبان شکرینم طعمه ای ده لاجرم
کرده ای صیاد چون مرغ شکرخا در قفس
نه همین آشفته مانده در قفس کاورا بپاست
دام دیگر باد آنزلف چلیپا در قفس
گلشن رضوان نجف شد یا علی شیراز دام
بسته این مرغ نواخوان تو اینجا در قفس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
در آبحلقه مستان زننگ و نام مترس
حریص دانه خالی زبند دام مترس
اگر بمصر محبت غلام عشق شدی
هزار یوسف مصرت شود غلام مترس
اگر بود بخرابات صد هزار خطر
چو خضر ساقی دور است از این پیام مترس
گر آفتاب جمالش بصبح میتابد
بسوز شمع زسر تا قدم تمام مترس
اگر چه محتسب اندر کمین مستانست
چو عکس ساقی دورت فتد بجام مترس
زمهر و قهر علی گو مگو زجنت و نار
بیاد طلعت مویش زصبح و شام مترس
وصی خاص نبی مرتضی است باده بیار
بگیر مذهب خاص وز گفت عام مترس
زشکرین لبش آشفته بوسی ار دهدت
گشای روزه بحلوا و از صیام مترس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
کی در بهاران دیده ای بلبل فرو بندد نفس
یا در میان کاروان بی غلغله ماند جرس
پائی به دامان میکشم، در دیده افغان میکشم
فریاد پنهان میکشم چون نیستم فریادرس
دیگر به یاد گلستان بیجا بود آه و فغان
صیاد اگر شد مهربان سازیم با کنج قفس
دارم فراغ از بال کشت من با تو ای حورا سرشت
ور بی تو باشم در بهشت، باشد به چشمم چون قفس
از قید هستی رسته ام وز زندگانی خسته ام
تا دل به عشقت بسته ام برکنده ام بیخ هوس
ای هوشمندان الحذر از راه عشق پُر خطر
وهم گمان را زین سفر فرسوده شد پای حرس
دین و خرد در باختم تا توشه ره ساختم
جانان جان بشناختم خود جان نخواهم زین سپس
از کعبه و دیرم مگو زنار و تسبیحم مجو
زین هر دو دارم بر تو رو، محرابم ابروی تو بس
گیتی مرا دشمن بود، دوران به قصد من بود
آشفته ات یک تن بود جز تو ندارد هیچکس
فرمانده کیهان توئی، شاهنشه دوران توئی
چون شحنه امکان توئی، پروا ندارم از عسس
ای صاحب عصر و زمان ای خضر راه گمرهان
من مانده دور از کاروان وین رهزنان از پیش و پس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
شهد آن بوسه که خوردم زلب شیرینش
زهر در کام شد از مهر رقیب و کینش
جان فرهاد بتلخی زکفش رفت برون
خسروا فاش مکن قصه بر شیرینش
پرده ام چرخ دریده است بیک چشم زدن
بگسلانم زمژه عقدمه و پروینش
دامن از لاله و گل پر بودم زابر مژه
باعبان گو ببرد باغ گل و نسرینش
نبود نرگس مشتاق بجز چشم حبیب
دل زشهلا نشود ساکن و از مشکینش
گفته بودم نبرم نام زقاتل بر غیر
چکنم با سر انگشت بخون رنگینش
چه عجب گر تو فراموش شدی از نظرش
یار نو هست کجا یاد کند پارینش
استخوانی بسر کوی تو آشفته کشید
گو سگانت بستانند پی تسکینش
گر زند شیخ حرم لاف زاسلام ولی
کفر زلف کج تو رخنه کند دردینش
رحمی ای شاه بدرویش ثنا گستر خویش
که ولای تو بود در دو جهان آئینش
تا که پروانه اغیار پر آنجا نزند
سوختم شمع صفت شب بسر بالینش
نرم شد زآتش اگر آهن تو ای حداد
زآه من نرم نشد از چه دل سنگینش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
آنکه سلامت جهان آمده در سلامتش
خون دو عالم ار خورد من نکنم ملامتش
جلوه بباغ اگر کند تازه نهال قامتش
سرو سهی زجا رود با همه استقامتش
قصد هلاک و ترک سر سینه چاک و چشم تر
گفتمت این بود پسر عاشقی و علامتش
غمزه که خورد خون دل چون دهیش جواب اگر
لعل لبت ببوسه ای می ندهد غرامتش
بار خدای رحم کن بر دل پرگناه من
کامده عذرخواه او اشک دی ندامتش
با دو جهان گنه مرا دل شده قائم از وفا
کار چو با علی بود در سفر قیامتش
شاید اگر بخواندم بر در میکده شبی
پیر مغان که عام شد بر دو جهان کرامتش
آشفته اندر این سفر نام علیست حرز دل
گو ببرند در وطن مژده ای از سلامتش
هست ید خدا علی نایت مصطفی علی
لعن بخارجی کن و منکر بر امامتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
چمن امروز شده از اثر باران خوش
مژده ساقی که بود وقت بمیخواران خوش
گفت رندی که بود دل حرم خاص خدا
کعبه نزدیک شده وقت طلبکاران خوش
زی زلفین تو چشمان ببرند آسان دل
در شب تار بود حالت طراران خوش
سرو زآزادگی خویش ندیده ثمری
بنده شوبنده که شد حال گرفتاران خوش
از شمیم سر زلف تو معطر شده مشک
گر شد از مشک ختن طبله عطاران خوش
ما به تو سرخوش و چشمان تو مستند از می
مست را نیست بجز صحبت خماران خوش
عجبی نیست که دل در خم زلفت نالد
زآنکه در شب نبود حالت بیماران خوش
شمع زد شعله بفانوس بیا پروانه
رفت مانع زمیان روز هواداران خوش
شرح کن قصه از آن زلف دو تا آشفته
تا از این قصه نمائی تو شب یاران خوش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
این چه بلبل که چو گوش کند آوازش
غنچه طوطی صفت آید زپی پروازش
نقش او بسته صورتگر و بازش نکشد
با نیاز آمده ام تا کشم از جان بازش
عکس ساقی بدرون داشت نهان باده ناب
وه که ای جام بلورین کند افشا رازش
بگدائی در میکده سازد درویش
که سلاطین دو عالم بکنند اعزازش
زخمه بر پرده عشاق زن ایمطرب عشق
که زآهنگ دگر شور گرفته سازش
دل سودازده آن مرغ که پرواز گرفت
نه چنان رفته که بینند دگر ره بازش
یوسف مصری اگر بندگی عشق نکرد
که نودی بعزیزی زجهان ممتازش
دل آشفته ززلفت گذرد چون بپرد
صعوه ای را که گرفتست بچنگل بازش
تا کی این سبحه و آن دفتر آلوده بزرق
سعی کن در قدم پیر مغان اندازش
پیر میخانه وحدت علی آن مخزن عشق
که بجز عقل نخستین نبود انبازش
ای خوشا طوس و خوش آن روضه جنت تمثال
وقت آنست که آنجا بری ای شیرازش