عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
بود آیا که زما پیر مغان یاد کند
بیکی جرعه ام از قید تن آزاد کند
دل تو را بیند و خاموش شود چون غنچه
بلبل آنست که گل بیند و فریاد کند
بشکر خنده آن خسرو شیرین دهنان
افکند شوری و خلقی همه فرهاد کند
منکه از وسوسه عقل سراپای غمم
هم مگر باز غم عشق توام شاد کند
با دل آن کرد بت من که به بتخانه خلیل
کو خلیلی که زنو خانه ای بنیاد کند
من خرابم زازل پیر خرابات کجاست
که به معماری پیمانه ام آباد کند
این بدیها که سرشته بگلم روز نخست
عشق گو نیست کند و از نوم ایجاد کند
عشق چه دست خدا نو رهدی مظهر حق
که سلیمان زدمش تکیه ابر باد کند
علی عالی اعلا که نبی مدنی
از وجودش همه جا فخر به داماد کند
خاکبوس شه طوسش بدهد آشفته
هر کرا پیر طریقت چو تو ارشاد کند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
شعاع آن مه نو چون بطرف بام میافتد
بپابوسش زبام چرخ ماه تام میافتد
بتی درد که بر رخساره اش کعبه بود طایف
زرونق از صفایش کعبه اسلام میافتد
کشد می زیر خرقه شیخ شهر و پاکدامان شد
نخورده می اگر عاشق بود بدنام میافتد
چه تدبیر است جز تسلیم او را ای هواداران
گذار مرغ زیرک چون بسوی دام میافتد
بزن زآن آتش پخته که در جام و سبو داری
گذارت گر بسوی زاهدان خام میافتد
بشام هر خم زلف تو شعرائی مجاور شد
اگر شعرا گذارش وقتی اندر شام میافتد
بغیر از خاطر دلبر نجوید کام دل عاشق
بلی هر جا هوس پیشه بود خودکام میافتد
چرا صوفی نهاده سر بپای جام در مجلس
اگر نه پرتو ساقی چو می در جام میافتد
نگویم کز غم عشقت سرا پا همچو نی سوزم
و گر بنویسم آتش در نی اقلام میافتد
بنازم آن بت سیمین که چون در کعبه میآید
زبام کعبه بر تعظیم او اصنام میافتد
الا ای شاهد غیبی علی ای نور لاریبی
چو آشفته گدائی لایق انعام میافتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
بخود پیرایه چون آن سرو سیم اندام میبندد
بسوری سنبل و بر ماه مشک خام میبندد
بنامیزد از این مشاطه نازم باغبانیرا
که بر مه غالیه سایه بگل بادام میبندد
نماید در دل شب صبح صادق را زهر جانب
بروی روز روشن بامدادان شام میبندد
لب تو باده خلر دو چشمت ماه را ساغر
که بر می نشئه یا خود باده را بر جام میبندد
حذر زان غمزه کافر فغان زآن چشم افسونگر
که بیخ کفر میسوزد در اسلام میبندد
بنازم آهوی مردم شکار چشم مستت را
که خلقی را بموئی میکشد در دام میبندد
بتی دارم که دارد کعبه و بتخانه راتوام
ره کعبه زده در بر رخ اصنام میبندد
کمیت فکر آشفته زتک افتاده در وصفش
که از رفعت گذر بر طارم اوهام میبندد
علی آن پرد دار سر که دست حق بود دستش
که هم آغاز بگشوده است و هم انجام میبندد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
مطرب نوا بپرده عشاق ساز کرد
کاز شور در عراق هوای حجاز کرد
برگشته از حجاز سوی میکده بسر
زاهد سوی حقیقت میل از مجاز کرد
حل گشت بر حکیم معما زگفتی
لعل شکرفشان بتکلم چو باز کرد
عاشق بخواب نیست در چشم اگر به بست
کز بهر دید غیر بخود در فراز کرد
پیشی زهم گرفته بقربانگه این و آن
کز خون رقم بچهره چو خط جواز کرد
برخاسته بپیش قدت با نیاز وعجز
بر شاهدان باغ اگر سرو ناز کرد
کوته نظر مخوانش چون زاهدان شهر
کاشفته صرف زلف تو عمر دراز کرد
شیخ ار رود بطوف حرم رند پاکباز
رو بر در حریم علی با نیاز کرد
زاهد نبرده سجده بخاک در مغان
او را بشرع عشق نگوئی نماز کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
یکجهان غم زچه در سینه تنگم جا کرد
یاد زلف که زسر تا قدمم سودا کرد
آنکه از دایره کون و مکان بیرون بود
حیرتم کز چه سبب در دل تنگم جا کرد
گرچه شد سینه سینا به تجلی معروف
جلوه روی تو بس سینه و دل سینا کرد
عکس رخساره ساقی چو در افتاد بجام
سجده اندر قدم ساغر می مینا کرد
گل زدیباچه رویت روقی برد بباغ
لاجرم بلبل شوریده چو من شیدا کرد
بلبل آورد تماشائی و گلچین بچمن
بسکه در وصف گل او نعره زد و غوغا کرد
گوهر آرند زدریا و غمت آن گهر است
که دل ما صدف و دیده ما دریا کرد
کرد روح الله اگر مرده ی احیا بجهان
لب جانبخش تو او را بدمی احیا کرد
گفتیم سر رودت بر سر سودای بتان
هر که دل باخت کی از دادن سر پروا کرد
آتشین بود زبان قلمش همچون شمع
منشی عشق که شرح غم تو انشا کرد
سر منصور از آن شد بسردار آونگ
که چرا سر حقیقت بزبان افشا کرد
رفت در پرده دل عشق پی پرده دری
کرد آشفته ام و در دو جهان رسوا کرد
در بدر شد دل دیوانه بسودای علی
بود مجنون و زهر سو طلب لیلا کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
ای بهشتی گاه حوری گه پری گاهی بشر
از دهن گه می دهی گاهی نمک گاهی شکر
جاء عشقی راح عقلی یا ندیمی بالهدر
ضامن قلبی ما تفرج طال شوقی ما قصر
تیر مژگانت بسینه یا که سوزن در حریر
شرح عشق تست در دل یا که نقشی در حجر
رفتی و بی تو میسر نیست ما را زندگی
کیف یبقی الجسم یا صاح و روحی قد هجر
عاجزم اندر تو نامت چیست ای رشگ ملک
سرو بستانت بخوانم یا که غلمان یا قمر
در شب هجر تو طوفان کرد چشمم وقت شد
تا برآرم نوح وش فریاد ربی لا تذر
کی عجب باشد که نالد عاشقی از اشتیاق
العجب ثم العجب فی هجره ممن صبر
الحذر گویان از آن قامت زهر سو مسلمین
فی القیامه ان یقول الکافر این المفر
قامتت را آتش طور است بر سر از جمال
طور سینا میوه ای گر آتشین داد از شجر
گفت با من عقل از سر برنه این سودای خام
قلت للقلب ان عشقی قد نهی فیما امر
گر بدین ودل شکیبی اینک اینک دین و دل
گر بجان دادن کفایت هست سهل است اینقدر
گفت شیخ شهر با آشفته بگریز از بلا
قال ان هذا البلا یا مدعی مال خطر
اینکه گفتی صبرم اندر هجر آن یوسف جمال
پیر کنعان را نفرماید کسی صبر از پسر
انتظارم کشت ای شمع ازل پرده بسوز
قائما بالحق امام العصر عدل المنتظر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
دارم بسر زباده دوشین بسی خمار
ساقی بجان پیر خرابات می بیار
عاشق بگو وضو نکند جز بخون دل
خواهد اگر بکعبه ی یارش دهند بار
دارید گلرخان خبر از خار خار دل
رحمی زپای او بدر آرید نوک خار
مجذوب عشق او نشکیبد زسلسله
اشتر چو مست شد نشود رام از مهار
یک خنده بیشتر نکند گل ببوستان
بلبل اگر که ناله کند در چمن هزار
باز آ که تاخودی بگذارند خاکیان
تو صرصری و عاشق جان سوخته غبار
تو صبح صادق و من جان سوخته چو شمع
تا جان دهم بمقدم تو یک نفس برآر
لازم بود رقیب در آن کو که گفته اند
خار است پاسبان گل و گنج راست مار
جولانگهی است عشق که از حمله ی برزم
‏ رستم شکار میکند آن طفل نی سوار
مطرب اگر بپرده عشق این نوا زند
در رقص آورد زطرب مرده رمزار
زهاد اگر زحلقه میخوارگان رمند
آری زنوریان بگریزند اهل نار
گر چاریایند گروهی زمسلمین
بر چار یار ما بفزودیم چارچار
آشفته مست عشق علی گشت و آل او
ساقی گرش شراب نیاورد گو میار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
خیمه زد لیلی گلی باز بطرف گلزار
ابر چون دیده مجنون بچمن شد خونبار
تا به بندد در این فصل دکان عطاران
باز کن نافه از آن زلف دو تا در گلزار
بسکه زد شانه صبا زلف بنفشه زنسیم
اندر این ملک دگر کس نخرد مشک تتار
لاله چون ساقی مستان می گلگون در کف
تا که از نرگس مخمور کند رفع خمار
خار با گل شده همدوش برغم بلبل
چون رقیبی که کند جای به پهلوی نگار
باغبان فکر گلابست و بیغما گلچین
غنچه خون میخورد و خامش از افغان هزار
دل نگهدار از آن غمزه خونریز که هست
مست و خنجر بکف و عربده جوی و جرار
زلفت این رشته کفری که بهم پیوسته
شیخ تسبیح کند پاره برهمن زنار
من و آن گلبن نوخیز که در گلشن دل
هر نفس تازه زشوقش شودم فصل بهار
خال هندو بچه ای گشته مقیم کوثر
زلف بر بتکده ات وقف نموده زنار
وقتی از چشمت حال دل آشفته بپرس
زآنکه بیمار خبردار شود از بیمار
ور نترسی تو زمن میبرمت شکوه بشاه
شاه خیبر شکن آن حیدر عالیمقدار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
آهوی تو شیر کرده نخجیر
گیسوی تو مه کشد بزنجیر
ای سوره نور صورت تو
خط تو بر او نوشته تفسیر
کردند به بندگیت اقرار
خوبان ختا بتان کشمیر
دل بتکده شد زمهر رویت
شاید اگرم کنند تکفیر
از آب سرای میفروشان
شستیم زسینه نقش تزویر
آن بت چو به بتکده درآمد
زاصنام بلند گشت تکبیر
در خواب بهشت عدن دیدم
دوشم بوصال رفت تعبیر
عشق تو که گنج شایگان است
ویرانه دل نمود تعمیر
آن تیر دعا که در کمان بود
از شست برفت امشب آن تیر
تا عهد بطره بتان بست
آشفته گسست عقد تدبیر
زلف تو کمند آفتاب است
ابروت بمه کشیده شمشیر
آنان که بتان چین پرستند
روی تو نکرده اند تصویر
در معرض حشر و روز پرسش
ایدست خدا تو دست من گیر
تقدیر من است اگر چه دوزخ
در کش قلمی بخط تقدیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
بخور مجلس عاشق نه از عود است و نه عنبر
که یاد زلف و خالش عود و عنیر سینه اش مجمر
بهشت ماست میخانه در او مغبچه ی ساقی
که حورش هست خدمتکار و غلمانش بود چاکر
بیمن عشق در منظر بهشتی طلعتی دارم
بلطف جنت و حورا برنگ طوبی و کوثر
چه ترکی در کدامین خیل کاندر رزم جانبازان
گه از نافه زره پوشی گه از عنبر کنی مغفر
نخواهد پارسا ماندن بتی در پارس ای بت رو
اگر لعلت فروشد باده و چشمت دهد ساغر
بجز زلف دلاویزت که بر آن چهره مایل شد
که بر مه سلسله بندد که بر خور مینهد چنبر
تو را تا غیر آمد ایگل نوخیز بر بالین
گه ازخارم بود بالین گه از خارا کنم بستر
نوای عشق عاشق را بوجد آرد نه چنگ و نی
چه سود ار زهره ی چنگی بود در بزم خنیاگر
ندارم منت از رضوان که بخشد کوثر و حورم
که ما را پیر میخانه بجامی کرده مستظهر
علی آن مظهر رحمت مقیم خلوت وحدت
که باشد سلسبیل و کوثرش در جام می مضمر
نه تو آشفته ی در حلقه زلفش بزن چنگی
اگر آسوده گی خواهی بیازین سلسله مگذر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
فوج مژگان از اشارات دو چشمت ای پسر
ریخت خون از مردمک چون خون مردم نیشتر
بزم مستان غمت را نقل و می حاجت نبود
کز دهان و چشم و لب می هست و بادام و شکر
کی برم ازچشم و زلفت دین و دل کاندر رهند
ترککان جان شکار و جادوان سحرگر
ای تو را بالا بلا وی چشمکانت فتنه زا
فتنه ام بر آن بلا زین فتنه از خود بیخبر
مرحبا ای برق عالم سوز از نو جلوه کن
تا بسوزی خرمن هستی ما از خشک و تر
واعظ ار از فتنه روز قیامت وصل کرد
خواست تا گوید حدیث شام هجران مختصر
جز حدیث زلفت آشفته نگوید روز و شب
رآنکه او را نیست ره زین حلقه تا محشر بدر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
خواند دل حورت و شد معترف اینک بقصور
آن غلامی تو که بیرون کشی از جنت حور
از چه با مردم دیده شده ی همخانه
گر پری زآدمیانست بعالم مستور
قامتت را نتوان خواند که سرو چمنست
عارف از همت عالی ننماید مقصور
طایر عقل فروریخت پراز صولت عشق
پیش شهباز چه پرواز نماید عصفور
از شب هجر حکایت مکن و روز فراق
که رسد از پی شب و روز و پس از ظلمت نور
هر کرا چشم بود می نتوان گفت بصیر
مگر آنرا که نظر وقف بود بر منظور
گفته بودم که شکایت کنم از غیبت تو
غیبتی نیست که گوئیم حکایت بحضور
بجز از عشق ندارد دل افسرده سماع
مرده گان را نکن زنده مگر نفخه حور
زیر آن زلف بناگوش عیان شد گوئی
صبح عید است نمایان بشبان دیجور
عاقبت گرد لب لعل تو را خط بگرفت
خاتم از دست سلیمان بستد لشکر مور
آتش افشان زچه رو گشته زبانش در کام
نشده سینه آشفته اگر وادی طور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
بس خون بی گناهش در سینه بود مدغم
بس قتل داد خواهش اندر ضمیر مضمر
دل دید چون چنانش واله بماند و حیران
از تن بشد روان و شد گونه ام معصفر
در اضطراب جانم لاحول گو زبانم
تعویذ اسم اعظم کردم بسی مکرر
دستم زچاره کوتاه عقلم بخیره گمراه
شد خضر راه عشق و آموخت نام حیدر
آگه شدم از آن راز تعویذ کردم آغاز
شد وحشتم زیکسو بیمم روانه یکسر
نام علی چو بشنید سروش چو بید لرزید
خشمش برفت و خندید برخیر شد بدل شر
آهسته گفت و نرمک کای عاشق ستم کش
با عشوه گفت و لابه کای طوطی سخن ور
بر دل مگیر از من آوردم ار عتابت
آئینه ات مبادا از زنگ غم مکدر
معشوق عاشقان را بس تجربت نماید
تا رفع غش کنندش آتش همی خورد زر
اکنون چو زر خالص سنجیدام عیارت
من صیرفی عشقم هان قلب خود بیاور
عشق تو نه مجاز است میلت نه حرص و آز است
قلب تو کان راز است از جرم رفته بگذر
هان بوسه هر چه خواهی می بخشمت بپاداش
نقل و میت بیارم از لعل لب بکیفر
درباره تو لغو است سعی رقیب از این پس
در حق تو ندارم من حرف غیر باور
آشفته الستی و زجام عشق مستی
کس را نمی پرستی جز نایب پیمبر
آن شمع بزم وحدت آن ناجی غوایت
خضر ره هدایت ساقی حوض کوثر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
پیمان بغیر بسته و عهدم شکست یار
دست کسان بجای دل ما بدست یار
بس اعتبارم اینکه سگ خویش خواند دوست
فخر من این بس است که با من نشست یار
چندانکه دام باز نهادم ببحر عشق
ماهی صفت زشست حریفان بجست یار
مستی گرت هوای کباب و شراب هست
خونین سرشک و پاره دل هر دو هست یار
ایدل عبث شدی تو بنخجیرگاه دوست
از ضعف از شکار تو طرفی نه بست یار
پیمان شکستنم نکشد این کشد که باز
عهدی که برشکست باغیار بست یار
دل کشتی محبت و عشق است نوح او
آشفته تا چه رفت که کشتی شکست یار
ما میکشان میکده عشق حیدریم
ما را خراب کرده زروز الست یار
مرهم نهاد زان لب نوشین بزخم غیر
از آن میانه خاطر ما را بخست یار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
تا بدبستان دل عشق شد آموزگار
کس زفلاطون عقل می نبرد انتظار
باده که غفلت زده است مست کند هوشیار
ساقی خاصان بیار آینه کردگار
بیهده نبود نظر وقف رخ هر نگار
کاینه رویان شدند مظهر پروردگار
شاهد بزم ار توئی شمع ندارد فروغ
ساقی دور ار توئی باده ندارد خمار
وه چه دیار است حسن کاب و هوایش کند
لشکر طفلان در او صف شکن و نی سوار
مردم هشیار را طاقت بار تو نیست
بختی سرمست را عشق کشد زیربار
زخم تو گر میزنی مرهم جان پرور است
زهر تو گر میدهی به زمی خوشگوار
بر رخ چون آفتاب اژدر گیسو بتاب
تا ید بیضا کنی معجز موسی بیار
عشق تو تا در دل است منع فغانم نکن
دیگ نیفتد زجوش تانه نشیند شرار
هستی تو شد غبار آینه یار را
آب بریر از مژه تا بنشانی غبار
صبر و قرار و سکون از من مسکین مخواه
خواسته آشفته را زلف تو چون بیقرار
دفتر اشعار من غیرت عمان شده
بسکه در مدح سفت خامه گوهر نثار
مدح ولی خدا شمع هدی مرتضی
شافع روز جزا حیدر اژدر شکار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
یارش مخوان که شکوه کند از جفای یار
یا بر رضای خود نه پسندد رضای یار
گر کار یار حمل کنی بر خطا خطاست
باید صواب محض شماری خطای یار
قربان کشند و خوان بنهند از برای دوست
ما خویشتن بخون بکشیم از برای یار
نام حبیب کس نبرد پیش مدعی
حاشا که با رقیب بگویم جفای یار
هیهات کز جفا بنهم دامنش زدست
با تیغ برندارم سر را زپای یار
ما را هوای حور و قصور بهشت نیست
جا کرده است در سر ما تا هوای یار
باغ نعیم بی تو بود آتش جحیم
طوطی و حور کس ننشاند بجای یار
آشفته شیخ شهر بذکر و نماز شب
ما راست ورد صبح و شبانگه دعای یار
آفاق سربسر همه در سایه علی است
ما افتاده سایه صفت از قفای یار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
ای چشم بدان زدیدنت دور
ظلم است فراق ظلمت و نور
ما چشم بدیگران نداریم
وقف است نظر بروی منظور
در حشر که نوبت نشور است
هنگام بروز حکم و منشور
عاشق برضای دوست طالب
زاهد بهوای جنت وحور
هر کس که بخاک کوی تو خفت
از جا نرود بنفخه صور
مستسقی عشق کی شکیبد
از کوثر و سلسبیل و کافور
هر کس که اسیر زلف یار است
باشد خبرش زشام دیجور
کاو شد بهلاک خویش ناچار
باباز چو پنجه کرد عصفور
عشقت نتوان نهفت در دل
آتش نشود به پرده مستور
ایمان نه به روزه و نماز است
زاهد نشوی بخویش مغرور
ای آب حیات رحمتی کن
کز هجر تو سوخت جان مهجور
هر چند زدیده دور رفتی
حاشا که زچشم دل شوی دور
آشفته که بود آنکه آورد
شکر زنی و عسل ززنبور
تا مهر علی بسینه جا کرد
شد کعبه دل چو بیت معمور
تا پای سگ درش ببوسم
من جهد کنم بقدر مقدور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
وه که مطرب بود امشب بسر رای دگر
پرده عشق کند ساز و زند جای دگر
در ره کعبه عشق تو بپا نتوان رفت
باید از سر کنم اندر طلبت پای دگر
گر رضای تو بود خوردن خون عشاق
جز رضای تو نداریم تمنای دگر
لاجرم همرهشان وامق و مجنونی هست
گر بیارند زنو لیلی وعذرای دگر
دشت امکان ببر خازن عشقش تنگست
خیمه زن ای دل عاشق تو بصحرای دگر
بتماشای تو آیند عروسان چمن
که گل روی تو را هست تماشای دگر
شادی ار رفت و غم آمد بدر دل چه غمست
که زدل برد غم عشق تو غمهای دگر
نوبت خوشدلی امشب بزن ای مطرب بزم
تا که نوروز کنم عید بفردای دگر
غاصت حق علی میرود آشفته بنار
زانکه جز دوزخ او را نبود جای دگر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
ای کلک قضا را خط تو حاصل تحریر
وز نقش نظیر تو خجل خامه تقدیر
یک دوره زکریاس تو حاشا که کند طی
صددور گر افلاک درآیند بتدویر
سودای تو افزود جنون کاست دل ودین
گم شد بکف از زلف تو سررشته تدبیر
زنار ببر بت شکن و سبحه فروهل
تا چند دهی رشته باین دانه تزویر
بر گردن خورشید ززلف تو کمندی
برپای مه چارده از خط تو زنجیر
رخساره نورانی تو آیه نور است
خط تو بر آن آیه نور آمده تفسیر
زلف تو زره ساز چو داود باعجاز
ابروی تو چون تیغ علی گشت جهانگیر
زلف تو چه دامی شده صیاد کدامست
کاهوی سیه مست تواش آمده نخجیر
تا دور شد از حلقه آنزلف شب آسا
آشفته ندارد بجز از ناله شبگیر
سازند زخاکم همه اکسیر و عجب نیست
تا بر من خاکی زده از مهر تو اکسیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
دیده برهم ننهم جز بحضور اغیار
نکنم خواب مگر زیر خم تیغ نگار
کام شیرین نکنم جز بغم تلخی عشق
بزم رنگین نکنم جز بجمال دلدار
عیش مشتاق نباشد بجز از ساحت دوست
عاشقان را چه تمنای گل و باغ و بهار
توئی آن تازه بهاری که تفاوت نکند
در رخ و زلف تو سنجند اگر لیل و نهار
ای زآهوت بخون غرقه غزال ختنی
ای خم زلفت کجت کعبه مشک تاتار
نقش روی تو صنم هر که برد تحفه بچین
در برش سجده نمایند بتان فرخار
بی تو نیش است و صداع است و خمار و غم و رنج
نای و نوش و می و مطرب دف و عود و مزمار
با تو باغست و بهار است و گل و لاله و مل
فصل دی داغ درون زهر بلا زحمت و خار
تا تو ای برق جهانسوز کنی جلوه بدشت
خرمن هستی آشفته بود وقف شرار
تا بسوزیش شود فانی و خاکستر او
ببرد باد صبا بر در حیدر چو غبار
پرده دار حرم سر خدا مظهر حق
کافتابش بدرخانه بود چون مسمار