عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
عشق آن باشد که عاشق را زعالم باز دارد
کارش این باشد که جا اندر حریم راز دارد
غمزه جادوی خونریزش که گفتی ساحرست او
میکند سحری که میپنداریش اعجاز دارد
پسته بگشاید بشیر از ار بت شیرین دهانم
شکری هرگز نگوید این شکر اهواز دارد
هر که در زلف تو دلرا دید گفتا از تعجب
آشیان عصفوری اندر چنگل شهباز دارد
در نیاز آید چو بنمائی ببستان آنقد و قامت
باغبان گر سرو و گل اندر بهاران باز دارد
ملک دل بر تو مسلم شد که تو سلطان روحی
عشق عالم سوز کی در مملکت انباز دارد
بر فرشته آدمی را این شرف اول نبودی
کسوتی پوشید عشقش کز ملک ممتاز دارد
این شب وصل است آشفته نه روز شکوه کردن
قصه هجران دراز و عمر ما ایجاز دارد
از حدیث آن لب شیرین زبان بگشود گوئی
کاین حلاوت در سخن کلک سخن پرداز دارد
مدح حیدر میسراید هر شب آشفته بمحفل
این کرامت لاجرم از سعدی شیراز دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
آنکه گفتی که بلب سر نهانی دارد
بسخن آمد و دیدم که دهانی دارد
دل ندارد مگر آنکس که بعشق تو سپرد
کشته تیر غم تست که جانی دارد
در وجودش نکند سستی پیری اثری
هر که در سر هوس تازه جوانی دارد
کرد صاحب نظرش گرد ره گله عشق
کی کلیمش شمرد هر که شبانی دارد
نرگس از نشئه چشمت بچمن مخمور است
لاله از داغ تو در باغ نشانی دارد
کسوت ناز تو را عاریه برخود بربست
از خزان سرو اگر خط امانی دارد
گفتی این تیر زشستت که نشست بر دل
روز از او پرس که در دست کمانی دارد
زلف زانبوهی دل از کمر افتاد و فتد
هر که بر دوش چنین بار گرانی دارد
کشتی نوح بگرداب محبت غرق است
گرچه پیداست که این بحر کرانی دارد
نکند مرد سخن سنج بجز مدح علی
هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد
وقف بر مدحت حیدر بود و عترت او
اگر آشفته زبانی بیانی دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
آنان که بشمع تو پروانه صفت سوزند
شاید که بهر محفل آتشکده افروزند
رخسار تو خورشید است زاغیار چه میپوشی
کاینان همه خفاشند ناچار نظر دوزند
عشاق تو میسوزند در آتش و میسازند
این بلبل و پروانه در عشق نو آموزند
جز کشته عاشق را برق تو نخواهد سوخت
صد خرمن اگر در دشت زهاد براندوزند
آیا چه طمع دارند از وصل تو در فردا
آنان که همه منکر در عشق تو امروزند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
عشق گفتی گنهست و گنهی باید کرد
خضر جستیم و بظلمات رهی باید کرد
این عروسان مقنع همه رنگند و فریب
روی بر درگه صاحب کلهی باید کرد
عشق پیکان قضاراست سپر قصه مخوان
حذر از غمزه چشم سیهی باید کرد
این زر قلب که یکجو نخرد صیرفیش
سکه ناچارش بر نام شهی باید کرد
مردم دیده کجا نقش جمال تو کجا
لابد از پرده دل کار گهی باید کرد
شب تار است و وزان باد خلاف از چپ و راست
شمع افسرده بهل فکر مهی باید کرد
ایکه روح از دم تو زنده بود در افلاک
جانب خسته دلان هم نگهی باید کرد
کشتگان را به تو دعوی و توی داور شهر
از کجا جز تو خیال گوهی باید کرد
هست وجه الله اعظم علی آشفته بجد
شوق او دارم و فکر شبهی باید کرد
شبه او کیست بجز قائم بالحق امروز
سر براهش پی گرد سپهی باید کرد
تا بجوئیم از آن مظهر واجب اثری
رو بهر میکده و خانقهی باید کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
ساقیا باده که ایام طربناک آمد
داروئی ده که دوای دل غمناک آمد
جامه ناز تو افتاده مگر در بستان
سرو آن جامه به بر کرده و چالاک آمد
چه شرابست بجام تو که در مستی عشق
زهر در مشرب مستان تو تریاک آمد
صفت از رنگ رخ و بوی تو در باغ شنید
گل که با جامه خونین و دل چاک آمد
لاجرم عشق در آئینه او جلوه گر است
هر که از شایبه و زنگ هوسناک آمد
دیدم آهوی دو چشم تو بچین خم زلف
این چنین صید که دیده که بفتراک آمد
آنچنان رفت بمن زآمدن و رفتن دوست
برق سوزنده که بر خرمن خاشاک آمد
آخر ای عشق کدامی تو و جای تو کجاست
که فزون جاه تو از حیز ادراک آمد
عشق سرمد علی عالی اعلا حیدر
که برتبت وصی صاحب لولاک آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
نفس باد بهاری دم عیسی دارد
گر شود خضر صفت زنده چمن جا دارد
جیب هر شاخ پر است از گل خورشید مثال
موسی طور گلستان ید بیضا دارد
مزن ای مانی ارژنگ دم از نقش و نگار
صنعت این است که کلک چمن آرا دارد
وقت آنست که درویش بسلطان نازد
گر چه او ملک جم و افسر دارا دارد
منت از باده کوثر نکشد در فردا
هر که امروز بکف ساغر صهبا دارد
بید مجنون صفت آمد بتماشای چمن
که زهر گوشه گلی طلعت لیلا دارد
صوت هر مرغ دل از جا نبرد مردم را
این اثر زمزمه بلبل شیدا دارد
گل بجز ناله بلبل نکند گوش بطبع
زاغ در باغ اگر غلغل و غوغا دارد
چمن از شاخ شکوفه فلک پروینست
که زازهار نمودار ثریا دارد
من بشاهد کنمش ثابت کاینست بهشت
مدعی گرچه در این مسئله دعوا دارد
لیک میل چمن و لاله و نسرین نکند
هر که در گلشن خاطر گل رعنا دارد
میگساری که می از لعل شکرخندی خورد
میتوان گفت که او عیش مهنا دارد
میل بوئیدن سنبل نکند در بستان
هر که آشفته وش از زلف تو سودا دارد
رند میخواره ندارد غم امروز بدل
چشم امید چو بر شافع فردا دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
میفروشان مددی کار زحد مشگل شد
پنبه شد رشته و آن سعی طلب باطل شد
رفتم از یاد حریفان و نمی پرسندم
مگر از ذکر غم عشق دلم غافل شد
چه توان گفت از این لجه پرموجه عشق
که هر آن بحر بجنبش بنهی ساحل شد
سحرش بر در میخانه بجامی دادم
آنچه درمدرسه از وسوسه ام حاصل شد
ننهد نقطه صفت پای برون تا باشد
هر که در دایره عشق بتان داخل شد
نکنم وصف تو ای عشق کمالت این بس
تا که دم از تو نزد عقل کجا کامل شد
آتش رشک بسوزد پر پروانه مدام
که چرا شمع رخت شاهد هر محفل شد
ترسم آلوده شود دامن پاکت بنشین
که زآب مژه ام عرصه امکان گل شد
تا که شد سینه تو را مطلع انوار شهود
لاجرم کعبه اصحاب حقیقت دل شد
توئی آن پیر مغان ساقی میخانه عشق
که بترتیب عوالم نظرت فاعل شد
گر مهم من آشفته بسازی چه عجب
که مهمات جهان را کرمت کافل شد
علی عالی اعلا توئی و مظهر حق
وای بر آن که زیاد تو دمی غافل شد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
بعهد عشق کجا شیخ و پارسا ماند
چو جست برق یمان خس کجا بجا ماند
عمل نماند که تا خود رساندم در حشر
مگر بدست من آن طره رسا ماند
هوا وعشق بیکدل مگو که میگنجد
چو عشق هست هوا در میان کجا ماند
گر آفتاب هزار از سپهر برتابد
به پیش روی تو چون ذره در هوا ماند
هزار سعی کند کعبه بهر طوف درت
گرش تو ره ندهی مرو بیصفا ماند
مریض عشق علاج ار نیافت از دلدار
بگو بهل که دل خسته بی دوا ماند
شهید تو نکند خونبها طلب در حشر
که ضرب دست تواش بهر خونبها ماند
گهرفشان چو شود دست پیر میخانه
گمان مکن که در آفاق یک گدا ماند
غریب هر دو جهانست گرچه آشفته
ولی سگان درت را بآشنا ماند
مباد آنکه شوم خاک جز بخاک نجف
مرا بروز لحد یارب این دعا ماند
خطا مگیر گر از عاشقی خطائی رفت
چو عفو هست بعاشق کجا خطا ماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
بوالهوسان گرد تو غوغا کنند
این مگسان طوف بحلوا کنند
خرمن سیم تو به یغما برند
سیم و زرت گرچه مهیا کنند
یوسف من خودنفروشی بسیم
گرچه به تو گنج درم وا کنند
لیک گر آید بمیان امتحان
آن همگی دعوی بیجا کنند
طرفه بپرهیز زاهل هوس
تا سر خود بر سر سودا کنند
زآنکه همه صادق و آشفته اند
در رخ تو چشم بمولا کنند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
باد آن نوشین دهانم کام شیرین میکند
میکشان را یاد باده بزم رنگین میکند
خنجر خونریز جلادان نکرده با کسی
آنچه با من ساعد و دست نگارین میکند
تلخکامی کی بماند در لحد فرهاد را
گر کسش تلقین ببالین نام شیرین میکند
چین اگر مشکین بود از ناف آهوئی و بس
چین یکمویت همه آفاق مشکین میکند
کار تو با یار تو اندر میان دارد مهم
حاش لله یاد اگر از یار پارین میکند
حبذا نقش بدیعی کز صفای منظرش
نقش بند صنع بر خود فخر و تحسین میکند
خنجر مژگان بود کافی بقتل عاشقان
رنجه بر قتلم چرا او دست سیمین میکند
شاید ار بخشد گنه آشفته را دارای حشر
کاو مدیح مرتضی آن داور دین میکند
دولت شه را دعا باشد سزا صبح و مسا
این دعا را چون ملک پیوسته آمین میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
ببزم جلوه گر ار روی ماه من باشد
چه جای ماه فلک شمع انجمن باشد
خواص خویش دهد لیک دیو جم نشود
نگین جم که در انگشت اهرمن باشد
زره زحلقه زلفین تو بتن پوشم
اگر کمان قضا در کمین من باشد
گرفته خال و خطت گرد آن لب شکرین
خوش اتحادی در طوطی و زغن باشد
که دیده سرو چمن را کله نهاده بسر
که دیده ماه فلک را که در سخن باشد
زباغ خلد بدامت نشست آشفته
که چین حلقه زلف تواش وطن باشد
بگو تو حرفی و خلق ازگمان برون آور
که هر چه دل همه خواهد در آن دهن باشد
چه غم زتابش خورشید در صف محشر
مرا که تکیه بسلطان اباالحسن باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
مژده ایدل که اویسی زقرن میآید
بوی رحمن بمن از سمت یمن میآید
عشق چو نور نبی در دل من جلوه گر است
عجبی نیست اویس ار زقرن میآید
شوکت خار شد و نوبت دم سردی دی
بلبلان مژده که گل سوی چمن میآید
زاغ گو نغمه ناخوش مرا اندر باغ
که سحر بلبل با صوت حسن میآید
گو به یعقوب دو چشمان تو روشن که بشیر
اینک از مصر سوی بیت حزن میآید
دل بیمار چه مانی که مسیحی بره است
کازدمش روح روان باز بتن میآید
باد مشاطه گلزار همه روزه بباغ
بهر آرایش سوری و سمن میآید
شده در عین غم آشفته طربناک مگر
بسوی طوس رفیقی زوطن میآید
خاک بوسی شه طوس مبارکبادش
که باید سر سودائی من میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
آفرینش را گروهی چار گوهر گفته اند
قوم دیگر هفت ابا چار مادر گفته اند
عاشقان زین چار بیرون گوهری جسته لطیف
اخترش را برتر از این هفت اختر گفته اند
دیگرانش علت غائی شمارند و سبب
اهل حقش مرتبت از این فزونتر گفته اند
چیست دانی عشق اقدس کز نخستین جلوه اش
قدسیان تسبیح و تهلیل مکرر گفته اند
تالی عقل نخستین صادر دوم علی
کش یدالله خوانده اند او را و حیدر گفته اند
غالی اندر حق او جمعی و برخی قالی اند
حق بحق او خداوند و پمبر گفته اند
هیچکس نشناخت او را جز خدا و مصطفی
وصف او را این دو بر معیار و در خور گفته اند
در میان واجب و ممکن بود ربطی عجب
بهر حقش آینه خوانند و مظهر گفته اند
صد هزار آشفته لال اندر مدیح حضرتش
زآنکه مدح او خدا و هم پیمبر گفته اند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
عاقل مدار کار به تدبیر مینهد
عارف زمام امر به تقدیر مینهد
هر جا که از کمان قضا میجهد خدنگ
عاشق دو دیده را بدم تیر مینهد
اهل نظر بکعبه معنی برد نماز
صورت پرست روی بتصویر مینهد
هر دل که شد خراب در او جای دلبر است
ویرانه رو بحلیه تعمیر مینهد
دانی که چیست تکیه چشمت بر ابروان
مستست و سر بقبضه شمشیر مینهد
رند خراب بر در میخانه در سماع
زاهد زسبحه دام به تزویر مینهد
از آن بی اثر دو جهان تیره شد بچشم
در آه و ناله کیست که تأثیر مینهد
باشد مؤثری که تغیر پذیر نیست
هر دم قرار کار به بتغییر مینهد
زافتاده کمند محبت مکن سؤال
چونست آن که پا به دم شیر مینهد
آشفته گفتمت که بزلفش مپیچ گفت
دیوانه پا بحلقه زنجیر مینهد
در این میانه کیست که محکوم او قضاست
حیدر که پشت پای به تقدیر مینهد
ما میرویم در پی خمار در کنشت
آری مرید روبدر پیر مینهد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
عشق تا در خم زلف تو گرفتارم کرد
فارغ از وسوسه سبحه و زنارم کرد
من که بار دو جهان بود بدوشم زگناه
ساقی از جرعه عشق تو سبکبارم کرد
من که بیگانه زهفتاد و دو ملت بودم
میفروش از قدحی محرم اسرارم کرد
به چه از حیله اخوان دو سه روز افتادم
یوسف آسا سبب گرمی بازارم کرد
وه که در مصر کله گوشه مرا سوده بماه
گرچه در چاه زتلبیس نگونسارم کرد
باد بوئی سحر از چین خم زلف داشت
فارغ از غافله تبت و تاتارم کرد
نقش حق ماند زمن تا به ابد چون حلاج
خضم خود بین زجفا گر بسر دارم کرد
صد نوا بود بهر بند زعشقم چون نی
کامد از در بتی و صورت دیوارم کرد
شمع میسوخت زغم شب همه شب تا دم صبح
دوش چون یک نفسی گوش بگفتارم کرد
دوش از پیر خرد راه حقیقت جستم
ره نمائی بدر خانه خمارم کرد
رفتم و داد می و مست و خرابم افکند
چون دم صبح دمی بر زد و هشیارم کرد
یاردل کرد چو بی پرده تجلی از طوس
شوق غربت زوطن لابد بیزارم کرد
طور طوس است بلی جلوه گه نور علی
گو بموسی که بحق وعده دیدارم کرد
شد مس قلب من آشفته سراپا اکسیر
تا بخاک در کریاس شه احضارم کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
ایکه زحی میرسی حالت لیلا چه بود
در حق مجنون چه گفت از که سخن میشنود
بود کرا عزتی پیش سگان درش
در زوفا پاسبان بر رخ که میگشود
در خم چوگان زلف داشت سری یا نداشت
گوی سعادت بگو تا که زمیدان ربود
تخم وفا کاشتم تا بر وصلش خورم
کشته عشاق را تا که در آنجا درود
نور تجلی بطور بود بعین ظهور
دیده ما منتظر جلوه کجا مینمود
ساقی مستان بیا باده صافی بیار
زآینه تا گویمت زنگ چه خواهد زدود
آیت یأسش جواب آمدی اندر خطاب
خواست چو بیند کلیم یار بعین شهود
ساز دلم برشکست ناله زحد گشت پست
چنگی بزمش که بود نغمه که اش میسرود
بود بکام کسان لعل لبش تا سحر
از لب شیرین نمک تا که بزخم که سود
هفت سپهر دگر گشت پدید از دخان
بسکه بر افلاک رفت زآه دل خسته دود
بود سر بازگشت بر سر خاک منش
آیت یحیی العظام هیچ تکلم نمود
خواند سگ خویشتن از کرم آشفته را
نزد رقیبان مرا مرتبه ای میفزود
آینه صیقلی مظهر لیلا علی
باعث ایجاد کون مایه اصل وجود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
همگی دشمن جان آفت دینند و دلند
یا رب این طایفه خوبان نه خود از آب و گلند
نه تو را سینه سیمین و دل سنگین است
هر کجا سیم تنانند همه سنگدلند
همه در برج مهی ماه ولی ماه تمام
همه در باغ بهی سرو ولی معتدلند
از تو عشاق بیک لمحه جدائی نکنند
زآنکه چون حسن و نظر جمله به تو متصلند
تا که در سینه سینا که دگر جلوه گر است
که جهان چون شجر طور همه مشتعلند
جلوه ای کن تو به بتخانه فرخار و ببین
بت پرستان همه از کرده خود منفعلند
وه که با غمزه جادو و رخ تا بنده
رشک آهوی ختن غیرت شمع چگلند
نقش بندان بت چین که بخود مفتخرند
بت رویت چو ببینند تمامی خجلند
گو برآمیز بهم عاشق و زاهد همه عمر
در صف حشر چو آیند زهم منفصلند
زاهدان جمله رفتار عمل آشفته
عاشقان حب علی ریخته در آب و گلند
چند اندیشه از آخر کنی ای شیخ برو
باده خواران خم عشق از اول بهلند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
کسی که با سگ کوی تو آشنا نبود
باو مصاحبت عاشقان روا نبود
بمیکده بگدائی هر آنکه چهره نسود
اگر چه خود جم عهد است پادشا نبود
مکن خلاف محبت که در طریقت عشق
بکیش اهل محبت جز این خطا نبود
حکایت از تو و بدعهدیت نخواهم کرد
که حسن را بجز این کار اقتضا نبود
اگر تو دام نهی یا کمند بر چینی
که هیچ صید زقیدت بتارها نبود
بغیر نرگس مستت بپارس فتنه نماند
بغیر آن قد و بالا دگر بلا نبود
از غیر گرچه محبت بود که عین جفاست
زدوست گرچه ستم میرسد جفا نبود
بکوی میکده جویند میکشان اکسیر
زشیخ شهر کسی چشم بر عطا نبود
گدای تو بود آشفته یا علی دریاب
فکندنش بدر این و آن روا نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
شبی گر بوسه زان شیرین دهانم اتفاق افتد
مرا در عین ظلمت آب حیوان در مذاق افتد
می و معشوق درخلوت چو بی غیرت میسر شد
غنیمت دان که این نعمت تو را کم اتفاق افتد
فروزد گر بکاخت پرتو شمع رخ جانان
عجب نبود که خور پروانه وارت در رواق افتد
کند ساعد اگر رنگین زخون عاشق مسکین
کند او را بهل چشمش چو بر آن سیم ساق افتد
بدوشم گر نهی کوه احد بر دل گران ناید
ولی بار فراقت بر دلم تکلیف شاق افتد
زدرد اشتیاقم دم زند گر نائی مجلس
زوحشت نای را اندر گلو دردم حناق افتد
بچم در بوستان تا سرو ناز اندر نیاز آری
بکش پرده که گل در بوستان از طمطراق افتد
تو را طاق ابروان آرامگاه مدعی گشته
دلم را بس عجب نبود اگر طاقت بطاق افتد
حجاز و کعبه او را فرامش سازم از خاطر
مرا آشفته گر رحل اقامت در عراق افتد
عراق درگه حیدر علی داماد پیغمبر
که بر عرش درش در پویه رفرف بابراق افتد
بلی صعبست دوری تن و جان صعبتر از آن
اگر اندر میان جان و جانانت فراق افتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
دیدی دلا که عهد شباب و طرب نماند
آن نقشهای مختلف بوالعجب نماند
نخلی بود جوانی و او را رطب طرب
پیری شکست شاخش و بروی رطب نماند
عمرت بود کتان و قصب دور ماهتاب
از تاب ماه تاب کتان و قصب نماند
رنگ طرب بر آب عنب بسته اند و بس
خشکیده پاک تاک و اثر از عنب نماند
آن لب که بود بر لب جانان و جام می
اینک بغیر نیمه جانش بلب نماند
روحی که همچو می رگ و پی سخت کرده بود
رفت و بغیر سستیت اندر عصب نماند
پائید دیر چون شب یلدا شب فراق
آمد صباح وصل و نشانی زشب نماند
عمری بخاکبوس شه طوس در طلب
این آرزو بجان تو اندر طلب نماند
چون خضر جا بچشمه حیوان گرفته ای
بی برگیت زچیست که شاخ حطب نماند
دست خدا زکعبه نقش بتان بشست
در دل بغیر نقش امیرعرب نماند
از عمر رفته شکوه مکن جام می بگیر
آب حیات هست چه غم گر رطب نماند
آشفته شد مجاور درگاه شاه طوس
ماهی بدجله آمد آن تاب و تب نماند