عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
آمد رمضان و در میخانه ببستند
پیمانه چو پیمان نکویان بشکستند
بی پرده سویکعبه بتم جلوه گر آمد
سکان حرم شاید اگر بت به پرستند
درد دل خسته بکه گوئیم خدا را
کاین نوش دهانان دل عاشق بخستند
شیخت بکمین است بکش پرده که دایم
لبهات می آلوده و چشمان تو مستند
دامیست گره در گره این طره خوبان
خرم دل آنان که از این دام بجستند
دیدند بهشتی رخ و خال تو چو زهاد
هندو صفت از شوق بر آتش بنشستند
بستند در میکده شهر خدا را
ایدست خدا باز کن آن در که ببستند
امکان چو حبابند و تو خود بحر محیطی
یک موج بزن تا که نگویند که هستند
در رشته مهر علی آنانکه اسیرند
آشفته صفت از همه آفاق برستند
پیمانه چو پیمان نکویان بشکستند
بی پرده سویکعبه بتم جلوه گر آمد
سکان حرم شاید اگر بت به پرستند
درد دل خسته بکه گوئیم خدا را
کاین نوش دهانان دل عاشق بخستند
شیخت بکمین است بکش پرده که دایم
لبهات می آلوده و چشمان تو مستند
دامیست گره در گره این طره خوبان
خرم دل آنان که از این دام بجستند
دیدند بهشتی رخ و خال تو چو زهاد
هندو صفت از شوق بر آتش بنشستند
بستند در میکده شهر خدا را
ایدست خدا باز کن آن در که ببستند
امکان چو حبابند و تو خود بحر محیطی
یک موج بزن تا که نگویند که هستند
در رشته مهر علی آنانکه اسیرند
آشفته صفت از همه آفاق برستند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
عاشقان را باغ لالستان بود از داغ و درد
عاقلان در طرف بستان درهوای باغ و ورد
جنت فردوس را از آه دوزخ میکنم
آتش دوزخ کنم چون زمهریر از اشک سرد
از هوس بگذر هوا بگذار و عشق محض ورز
در جهان نفس لازم هست آری جهد مرد
خرقه عجب و تکبر را بآب می بشوی
دفتر و طومار هستی را بمستی در نورد
چون زنان تا چند در خانه پی آرایشی
مردوش در رزم نفس آی و زمیدان برمگرد
دل نیامد در فغان تا زان مژه زخمی نخورد
چنگ تا زخمی نخورد از ناخنی آهی نکرد
میتوانی سوخت چون شمعم که در شام فراق
سینه سوزانست و اشکم گرم و رنگ چهره زرد
گر خلیل آسا در آئی مطمئن در نار عشق
انبت الخضراء من نار و عندالحربرد
هر که را آشفته وش داغیست از عشق علی
گو بود داغت چو باغ ورد و درمانست درد
عاقلان در طرف بستان درهوای باغ و ورد
جنت فردوس را از آه دوزخ میکنم
آتش دوزخ کنم چون زمهریر از اشک سرد
از هوس بگذر هوا بگذار و عشق محض ورز
در جهان نفس لازم هست آری جهد مرد
خرقه عجب و تکبر را بآب می بشوی
دفتر و طومار هستی را بمستی در نورد
چون زنان تا چند در خانه پی آرایشی
مردوش در رزم نفس آی و زمیدان برمگرد
دل نیامد در فغان تا زان مژه زخمی نخورد
چنگ تا زخمی نخورد از ناخنی آهی نکرد
میتوانی سوخت چون شمعم که در شام فراق
سینه سوزانست و اشکم گرم و رنگ چهره زرد
گر خلیل آسا در آئی مطمئن در نار عشق
انبت الخضراء من نار و عندالحربرد
هر که را آشفته وش داغیست از عشق علی
گو بود داغت چو باغ ورد و درمانست درد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
چه برخیزد از این سودا کزو دایم شرر خیزد
چه سود از این عمل داری کزو دایم ضرر خیزد
هوای نفس بگذار و حدیث عقل را بشنو
که خیر از عقل میآید ولی از نفس شر خیزد
بهار طول امل ای دل زدامان عمل مگسل
چه میآید از آن عهدی کزو بوک و مکر خیزد
دگر جانوران از پیشه غیر شیر هم آمد
بنازم نیستان عشق کز وی شیر نر خیزد
اگر نه نار ابراهیم آمد گلشن رویت
چرا اندر میان آتشش گلهای برخیزد
بیا موسی بکوی عشق وارنی گوی خوش بنشین
چه کوهست اینکه هر شب نخل طورش ازکمر خیزد
نشاید خواندنش بستان چه فرقست از بیابانش
چو بید از بوستانی گر درخت بی ثمر خیزد
سپر سازند در میدان چو خیزد از کمان پیکان
حذر کن ای دل از تیری که از شست نظر خیزد
جهان دریای پرموج است و رخت ازو بساحل بر
اگر از قعر این دریا همه لعل و گهر خیزد
بود پیدا که داری آتشی چون شمع پنهانی
از این دودی که آشفته تو را هر شب زسر خیزد
بدفتر وصف حیدر مینویسی و عجب نبود
تو را گر ازنی خامه همه قند و شکر ریزد
چه سود از این عمل داری کزو دایم ضرر خیزد
هوای نفس بگذار و حدیث عقل را بشنو
که خیر از عقل میآید ولی از نفس شر خیزد
بهار طول امل ای دل زدامان عمل مگسل
چه میآید از آن عهدی کزو بوک و مکر خیزد
دگر جانوران از پیشه غیر شیر هم آمد
بنازم نیستان عشق کز وی شیر نر خیزد
اگر نه نار ابراهیم آمد گلشن رویت
چرا اندر میان آتشش گلهای برخیزد
بیا موسی بکوی عشق وارنی گوی خوش بنشین
چه کوهست اینکه هر شب نخل طورش ازکمر خیزد
نشاید خواندنش بستان چه فرقست از بیابانش
چو بید از بوستانی گر درخت بی ثمر خیزد
سپر سازند در میدان چو خیزد از کمان پیکان
حذر کن ای دل از تیری که از شست نظر خیزد
جهان دریای پرموج است و رخت ازو بساحل بر
اگر از قعر این دریا همه لعل و گهر خیزد
بود پیدا که داری آتشی چون شمع پنهانی
از این دودی که آشفته تو را هر شب زسر خیزد
بدفتر وصف حیدر مینویسی و عجب نبود
تو را گر ازنی خامه همه قند و شکر ریزد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
دوست بیدوست بگلشن بتماشا نرود
گو سکندر سوی ظلمات بتنها نرود
چون بگیسوی تو منسوب بود شام فراق
به که ناید سحر و این شب یلدا نرود
هر که در کعبه کوی تو طوافی کرده است
آید از کعبه بطوفش که از آنجا نرود
ساکن گلشن کوی صنم گلرخسار
بتفرج بگلستان و بصحرا نرود
هر کرا خار محبت بخلد اندر دل
بستر از خار کند بر دیبا نرود
سرو زیبا رود و آید از باد شمال
چون تو رعنا نبود همچو تو زیبا نرود
لاله باغ وفائیم به تغییر زمان
داغ سودای تو هرگز زسویدا نرود
عاشقی گر نرود از در جانان بفغان
عندلیبی است که از باغ بغوغا نرود
گفتم از نقطه موهوم و نگویم زآن لب
کاندرین نکته همانا سخن ما نرود
عشق در فطرت عشاق سرشته زازل
که بشمشیر و بزور و بمدارا نرود
شهر یغما همه ترکان ستمگر دارد
هر کس این ترک ببیند سوی یغما نرود
گر کسی گوهر مقصود بیاید در خاک
بعبث در هوس در سوی دریا نرود
جان آشفته مقیم سر کوی علی است
روح مجنون زسر تربت لیلا نرود
گو سکندر سوی ظلمات بتنها نرود
چون بگیسوی تو منسوب بود شام فراق
به که ناید سحر و این شب یلدا نرود
هر که در کعبه کوی تو طوافی کرده است
آید از کعبه بطوفش که از آنجا نرود
ساکن گلشن کوی صنم گلرخسار
بتفرج بگلستان و بصحرا نرود
هر کرا خار محبت بخلد اندر دل
بستر از خار کند بر دیبا نرود
سرو زیبا رود و آید از باد شمال
چون تو رعنا نبود همچو تو زیبا نرود
لاله باغ وفائیم به تغییر زمان
داغ سودای تو هرگز زسویدا نرود
عاشقی گر نرود از در جانان بفغان
عندلیبی است که از باغ بغوغا نرود
گفتم از نقطه موهوم و نگویم زآن لب
کاندرین نکته همانا سخن ما نرود
عشق در فطرت عشاق سرشته زازل
که بشمشیر و بزور و بمدارا نرود
شهر یغما همه ترکان ستمگر دارد
هر کس این ترک ببیند سوی یغما نرود
گر کسی گوهر مقصود بیاید در خاک
بعبث در هوس در سوی دریا نرود
جان آشفته مقیم سر کوی علی است
روح مجنون زسر تربت لیلا نرود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
اگر زلف دلاویزش صبا وقتی برافشاند
هزاران سلسله دلرا بیک جنبش بجنباند
اگر افتد بدست آن طره طرار صوفی را
بوقت وجد بر کون و مکان دامن برافشاند
اگر بند نقاب از آن گل رخساره بگشائی
نه پندارم که دیگر بلبلی وصف گلی خواند
مدد از عشق اگر باشد عجب نبود زتأثیرش
که موری پادشاهی سلیمانرا بگرداند
کسی گر یکدلی رنجاند صد کعبه شکست از او
چه خواهد دید پاداشش اگر صدل برنجاند
از این سودای آشفته بپرهیزید ای یاران
که این شوری که او را هست عالم را بشوراند
برو زاهد مده پندم تو اندر عشق مهرویان
نمیدانی که عاشق پند تو افسانه میداند
مرا گفتی که از آن حلقه گیسو دلت بستان
دلی هر کس که با کس داد هرگز بازنستاند
طمع دارم زلطف حق گر چه نیستم قابل
مرا در خاک کوی مرتضی آخر بمیراند
مگر نتوان بدل کردن شقی را بر سعید ایدل
که گر خواهد علی از لطف عام این کار بتواند
هزاران سلسله دلرا بیک جنبش بجنباند
اگر افتد بدست آن طره طرار صوفی را
بوقت وجد بر کون و مکان دامن برافشاند
اگر بند نقاب از آن گل رخساره بگشائی
نه پندارم که دیگر بلبلی وصف گلی خواند
مدد از عشق اگر باشد عجب نبود زتأثیرش
که موری پادشاهی سلیمانرا بگرداند
کسی گر یکدلی رنجاند صد کعبه شکست از او
چه خواهد دید پاداشش اگر صدل برنجاند
از این سودای آشفته بپرهیزید ای یاران
که این شوری که او را هست عالم را بشوراند
برو زاهد مده پندم تو اندر عشق مهرویان
نمیدانی که عاشق پند تو افسانه میداند
مرا گفتی که از آن حلقه گیسو دلت بستان
دلی هر کس که با کس داد هرگز بازنستاند
طمع دارم زلطف حق گر چه نیستم قابل
مرا در خاک کوی مرتضی آخر بمیراند
مگر نتوان بدل کردن شقی را بر سعید ایدل
که گر خواهد علی از لطف عام این کار بتواند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
روزی که آن پری زنظرها نهان شود
شور جنون زیک یک مردم عیان شود
عاشق رخت ببیند و نقد روان دهد
بیند بهشت خویش و روان زینجهان شود
بیش از اجل عجول بمرگ عاشقست از آنک
در روز واپسین زاجل کامران شود
آنرا که در بهشت بخوانند از درت
با آه و ناله از سر کویت روان شود
در پیش چشم تو نکنم درد دل زبیم
ترسم ببستر اوفتد و ناتوان شود
هر دم برای پرسش بیمار چشم تو
ما را نظر برسم عیادت روان شود
در لعل تست داروی دل بیسبب طبیب
تا کی پی دوا ببر این و آن شود
خونخواره گان بمعرض محشر درآورند
از ترک چشم تو دل من بدگمان شود
زد بر مس وجودم اکسیر حب دوست
عشقش بقلب ما محک امتحان شود
غیر از شکستگی پی وصفت چه آورم
سوسن صفت اگر قلمم صد زبان شود
دور زمان بپرورد آشفته ای چو من
تا مدح گوی مهدی آخر زمان شود
شور جنون زیک یک مردم عیان شود
عاشق رخت ببیند و نقد روان دهد
بیند بهشت خویش و روان زینجهان شود
بیش از اجل عجول بمرگ عاشقست از آنک
در روز واپسین زاجل کامران شود
آنرا که در بهشت بخوانند از درت
با آه و ناله از سر کویت روان شود
در پیش چشم تو نکنم درد دل زبیم
ترسم ببستر اوفتد و ناتوان شود
هر دم برای پرسش بیمار چشم تو
ما را نظر برسم عیادت روان شود
در لعل تست داروی دل بیسبب طبیب
تا کی پی دوا ببر این و آن شود
خونخواره گان بمعرض محشر درآورند
از ترک چشم تو دل من بدگمان شود
زد بر مس وجودم اکسیر حب دوست
عشقش بقلب ما محک امتحان شود
غیر از شکستگی پی وصفت چه آورم
سوسن صفت اگر قلمم صد زبان شود
دور زمان بپرورد آشفته ای چو من
تا مدح گوی مهدی آخر زمان شود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
آزار اگر از یار است آزار نباشد
هر یار که آزرده شود یار نباشد
دین و دل و سرباختن اندر کف پائی
اندک بود ای کار که بسیار نباشد
سنجیده خرد بار همه کون و مکان را
جز بار فراق تو بدل بار نباشد
چون خواب بهر چشم گذشتم بشب هجر
یک دیده عاشق نه که بیدار نباشد
تا چشم تو از بستر عشاق شده دور
یک دل نشنیدیم که بیمار نباشد
لاقیدی و بر کفر بدل کردن اسلام
عاشق کند این کار و در انکار نباشد
آنکس که گرفتار بود نفس و هوا را
اندر قفس عشق گرفتار نباشد
زآئینه دل گرد خودی گر بفشانی
بالله که در این آینه زنگار نباشد
اندر نفس قاصد اسفار نکویان
لطفی است که در آین آینه زنگار نباشد
عشقت گهر و بند او مصر محبت
یوسف مبر آنجا که خریدار نباشد
حاشا که به بتخانه و کعبه ببرم طوف
گر نقش نکوی تو بدیوار نباشد
آندل نه پریشان بود آشفته که یکعمر
در حلقه آن طره طرار نباشد
جز صبح بناگوش تو در آن خم گیسو
صبحی بشب هجر پدیدار نباشد
گفتار من از عشق علی بود و دگر هیچ
ورنه دگری قابل گفتار نباشد
هر یار که آزرده شود یار نباشد
دین و دل و سرباختن اندر کف پائی
اندک بود ای کار که بسیار نباشد
سنجیده خرد بار همه کون و مکان را
جز بار فراق تو بدل بار نباشد
چون خواب بهر چشم گذشتم بشب هجر
یک دیده عاشق نه که بیدار نباشد
تا چشم تو از بستر عشاق شده دور
یک دل نشنیدیم که بیمار نباشد
لاقیدی و بر کفر بدل کردن اسلام
عاشق کند این کار و در انکار نباشد
آنکس که گرفتار بود نفس و هوا را
اندر قفس عشق گرفتار نباشد
زآئینه دل گرد خودی گر بفشانی
بالله که در این آینه زنگار نباشد
اندر نفس قاصد اسفار نکویان
لطفی است که در آین آینه زنگار نباشد
عشقت گهر و بند او مصر محبت
یوسف مبر آنجا که خریدار نباشد
حاشا که به بتخانه و کعبه ببرم طوف
گر نقش نکوی تو بدیوار نباشد
آندل نه پریشان بود آشفته که یکعمر
در حلقه آن طره طرار نباشد
جز صبح بناگوش تو در آن خم گیسو
صبحی بشب هجر پدیدار نباشد
گفتار من از عشق علی بود و دگر هیچ
ورنه دگری قابل گفتار نباشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
صحبتی از جان مگر در پیش جانان گفته اند
نور پیدا را حدیث از نار پنهان گفته اند
قصه دلهای زار عاشقان با زلف تو
گرچه جمعی گفته اند اما پریشان گفته اند
سر بلند است ار سرش بردار یاسا میزند
چون گدائی را شکایت پیش سلطان گفته اند
تیره خاکی در بر اکسیر اعظم برده اند
نام دیوی زشت رانزد سلیمان گفته اند
با لبت گفتند درد دل مرا از دشمنی
دوستی شد درد را چون بهر درمان گفته اند
اشتیاق پیر کنعان بهر یوسف برده اند
حالت بستان جنت را برضوان گفته اند
همچنان گفتند کامد یارت امشب در وثاق
مژده تشریف یوسف را بزندان گفته اند
عشق را سودا شما رند ار حکیمان عیب نیست
آنچه را با چشم ظاهر دیده اند آن گفته اند
سر پنهان دل ار مانده است آه و آب چشم
هر دو در یک لمحه از سر تا بپایان گفته اند
گر بدل مدحت بسی گفتند از اهل سخن
دلنشین تر آمد آن مدحی که از جان گفته اند
شیخ گفت آشفته در وصف علی کرده علو
بیش از این میدانمت جانا که ایشان گفته اند
نور پیدا را حدیث از نار پنهان گفته اند
قصه دلهای زار عاشقان با زلف تو
گرچه جمعی گفته اند اما پریشان گفته اند
سر بلند است ار سرش بردار یاسا میزند
چون گدائی را شکایت پیش سلطان گفته اند
تیره خاکی در بر اکسیر اعظم برده اند
نام دیوی زشت رانزد سلیمان گفته اند
با لبت گفتند درد دل مرا از دشمنی
دوستی شد درد را چون بهر درمان گفته اند
اشتیاق پیر کنعان بهر یوسف برده اند
حالت بستان جنت را برضوان گفته اند
همچنان گفتند کامد یارت امشب در وثاق
مژده تشریف یوسف را بزندان گفته اند
عشق را سودا شما رند ار حکیمان عیب نیست
آنچه را با چشم ظاهر دیده اند آن گفته اند
سر پنهان دل ار مانده است آه و آب چشم
هر دو در یک لمحه از سر تا بپایان گفته اند
گر بدل مدحت بسی گفتند از اهل سخن
دلنشین تر آمد آن مدحی که از جان گفته اند
شیخ گفت آشفته در وصف علی کرده علو
بیش از این میدانمت جانا که ایشان گفته اند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
از که نالم که چنین یا که چنان با ما کرد
نفس خودکام هوس پیشه مرا رسوا کرد
موج شهوت زازل کشتی عشقت بشکست
جست طوفان و مرا غرقه این دریا کرد
عشق پنداشتم و رفتمش از پی با سر
خود هوس بود مرا شیفته سودا کرد
گاه برگردنم افکند خم زلف بتی
کش کشان برد سوی دیر و مرا ترسا کرد
گه نمودم خم ابروی که اینست محراب
پیش آن قبله کج عابد پابرجا کرد
گاهیم کشور دل داد بترک نگهی
کز درونم بفسون صبر و خرد یغما کرد
خواستم آب حیاتی بلبی داد نشان
جستمش خضر اشارت بخط خضرا کرد
آتش افروخت زرخسار و مرا هندو ساخت
گاه خورشید عیان کرد و مرا حربا کرد
گاه پیمود شرابم که بخور از کوثر
گاه پیمانه صفت سجده گهم مینا کرد
ساده جلوه گر آورد که این غلمانست
لولی شنگ بجست و بدل حورا کرد
الغرض عمر گرانمایه بخیره بگذشت
کارش این بوده بعالم نه بمن تنها کرد
مگر آشفته تولای علی گیرد دست
ورنه وای از صف محشر که خدا برپا کرد
نفس خودکام هوس پیشه مرا رسوا کرد
موج شهوت زازل کشتی عشقت بشکست
جست طوفان و مرا غرقه این دریا کرد
عشق پنداشتم و رفتمش از پی با سر
خود هوس بود مرا شیفته سودا کرد
گاه برگردنم افکند خم زلف بتی
کش کشان برد سوی دیر و مرا ترسا کرد
گه نمودم خم ابروی که اینست محراب
پیش آن قبله کج عابد پابرجا کرد
گاهیم کشور دل داد بترک نگهی
کز درونم بفسون صبر و خرد یغما کرد
خواستم آب حیاتی بلبی داد نشان
جستمش خضر اشارت بخط خضرا کرد
آتش افروخت زرخسار و مرا هندو ساخت
گاه خورشید عیان کرد و مرا حربا کرد
گاه پیمود شرابم که بخور از کوثر
گاه پیمانه صفت سجده گهم مینا کرد
ساده جلوه گر آورد که این غلمانست
لولی شنگ بجست و بدل حورا کرد
الغرض عمر گرانمایه بخیره بگذشت
کارش این بوده بعالم نه بمن تنها کرد
مگر آشفته تولای علی گیرد دست
ورنه وای از صف محشر که خدا برپا کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
سفری چون سفر عشق خطرناک نبود
کاتشین بوده ره از آب نه از خاک نبود
کرد چون عاشق سالک بدر عشق طواف
پست تر پایه ی از طارم افلاک نبود
کودکی داشت کمندی و شکاری میکرد
یک سرش نیست که آویزه فتراک نبود
بس سکندر که بظلمات لب تشنه نمرد
هیچ دارا نه که در پهلوی او چاک نبود
غیر آب در میخانه که اصل طرب است
در همه کون و مکان آب طربناک نبود
نتوانست مژه منع کند سیل سرشک
بستن طوفان اندر خور خاشاک نبود
دوش بی نوش لبت صحبت اغیارم کشت
لاجرم زهر اثر کرد چو تریاک نبود
گر نبودی زازل حسن کجا بودی عشق
از کجا بود می صاف اگر تاک نبود
شادمان هیچ ندیدیم که باشد ببهشت
گر دلی از الم عشق تو غمناک نبود
آتشین آه مرا سوخته بودی چونشمع
در شب هجر تو گر دیده نمناک نبود
گر نبودی علی آن دست خدائی بجهان
اثر از دین نبی صاحب لولاک نبود
آب روی من آشفته زخاک نجفست
که مرا سجده گهی غیر بر آن خاک نبود
دل بسی غوص گهر کرد ببحرین وجود
گوهری چون گهر آل نبی پاک نبود
عقل ادراک هویت نکند خامش باش
آن همان است که در حیز ادراک نبود
کاتشین بوده ره از آب نه از خاک نبود
کرد چون عاشق سالک بدر عشق طواف
پست تر پایه ی از طارم افلاک نبود
کودکی داشت کمندی و شکاری میکرد
یک سرش نیست که آویزه فتراک نبود
بس سکندر که بظلمات لب تشنه نمرد
هیچ دارا نه که در پهلوی او چاک نبود
غیر آب در میخانه که اصل طرب است
در همه کون و مکان آب طربناک نبود
نتوانست مژه منع کند سیل سرشک
بستن طوفان اندر خور خاشاک نبود
دوش بی نوش لبت صحبت اغیارم کشت
لاجرم زهر اثر کرد چو تریاک نبود
گر نبودی زازل حسن کجا بودی عشق
از کجا بود می صاف اگر تاک نبود
شادمان هیچ ندیدیم که باشد ببهشت
گر دلی از الم عشق تو غمناک نبود
آتشین آه مرا سوخته بودی چونشمع
در شب هجر تو گر دیده نمناک نبود
گر نبودی علی آن دست خدائی بجهان
اثر از دین نبی صاحب لولاک نبود
آب روی من آشفته زخاک نجفست
که مرا سجده گهی غیر بر آن خاک نبود
دل بسی غوص گهر کرد ببحرین وجود
گوهری چون گهر آل نبی پاک نبود
عقل ادراک هویت نکند خامش باش
آن همان است که در حیز ادراک نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
عشق تا حلقه سحر بر در دلها میزد
عقل از کشور دل خیمه بصحرا میزد
خرمن دین و دل از برق تجلی میسوخت
طعنها بر شرر سینه سینا میزد
بودترسا بچه ای همره او کز نیرنگ
راه مردم بخم زلف چلیپا میزد
کافری عشوه گری کز نگه چشم سیاه
راه مجنون بدر خیمه لیلا میزد
عذر عذرا همه شب در بر وامق میخواست
گاه در ربع و دمن طعنه بسلما میزد
مار گیسو به بناگوش فکنده بفسون
طعنه بر معجزه اژدر موسی میزد
چهره افروخته میسوخت بر او عود ززلف
بر دل مجلسیان آتش سودا میزد
زآتش لعل لبش سوخته یاقوت بکان
نیش دندان بدل لؤلؤ لالا میزد
زد خط باطله بر آب بقاء خضر خطش
روح وش دم دهنش بردم عیسی میزد
کرده از نغمه خوش نسخ نوای داود
شرر اندر جگر بلبل شیدا میزد
هر زمان خواست که تا تیره کند روز جهان
دست در حلقه آن زلف شب آسا میزد
گاه آشفته صفت مست شده در مستی
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا میزد
گاه میشد زلب لعل چو من شکر ریز
دم زمدح علی عالی اعلا میزد
نام نامی تو آموخت باو ایزد پاک
آدم آنجا که دم از علم الاسما میزد
عقل از کشور دل خیمه بصحرا میزد
خرمن دین و دل از برق تجلی میسوخت
طعنها بر شرر سینه سینا میزد
بودترسا بچه ای همره او کز نیرنگ
راه مردم بخم زلف چلیپا میزد
کافری عشوه گری کز نگه چشم سیاه
راه مجنون بدر خیمه لیلا میزد
عذر عذرا همه شب در بر وامق میخواست
گاه در ربع و دمن طعنه بسلما میزد
مار گیسو به بناگوش فکنده بفسون
طعنه بر معجزه اژدر موسی میزد
چهره افروخته میسوخت بر او عود ززلف
بر دل مجلسیان آتش سودا میزد
زآتش لعل لبش سوخته یاقوت بکان
نیش دندان بدل لؤلؤ لالا میزد
زد خط باطله بر آب بقاء خضر خطش
روح وش دم دهنش بردم عیسی میزد
کرده از نغمه خوش نسخ نوای داود
شرر اندر جگر بلبل شیدا میزد
هر زمان خواست که تا تیره کند روز جهان
دست در حلقه آن زلف شب آسا میزد
گاه آشفته صفت مست شده در مستی
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا میزد
گاه میشد زلب لعل چو من شکر ریز
دم زمدح علی عالی اعلا میزد
نام نامی تو آموخت باو ایزد پاک
آدم آنجا که دم از علم الاسما میزد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
دل که چندی از علایق رسته بود
دوش دیدم در کمندی بسته بود
مردم دیده که کرد افشای راز
دیدمش چون دل بخون بنشسته بود
دل که زخمش روی بر بهبود داشت
شکر کز تیر نگاهی خسته بود
زآه من افلاکیان اندر فغان
من گمان کردم که آه آهسته بود
حاجیان را کعبه چون میداد دست
خار راه بادیه گل دسته بود
بر در آن خیمه چون میخم که زلف
بر گلوی جان طنابی بسته بود
گفتمش مشکن دلم ای ترک مست
گفت این دل در ازل بشکسته بود
گفتی آشفته چه شد او را بجوی
کو بزلفم عهد الفت بسته بود
دیدمش در دام ترکی رام دوش
صید وحشی کز کمندت رسته بود
دیدمش فارغ رقید این و آن
زآنکه با حب علی پیوسته بود
دوش دیدم در کمندی بسته بود
مردم دیده که کرد افشای راز
دیدمش چون دل بخون بنشسته بود
دل که زخمش روی بر بهبود داشت
شکر کز تیر نگاهی خسته بود
زآه من افلاکیان اندر فغان
من گمان کردم که آه آهسته بود
حاجیان را کعبه چون میداد دست
خار راه بادیه گل دسته بود
بر در آن خیمه چون میخم که زلف
بر گلوی جان طنابی بسته بود
گفتمش مشکن دلم ای ترک مست
گفت این دل در ازل بشکسته بود
گفتی آشفته چه شد او را بجوی
کو بزلفم عهد الفت بسته بود
دیدمش در دام ترکی رام دوش
صید وحشی کز کمندت رسته بود
دیدمش فارغ رقید این و آن
زآنکه با حب علی پیوسته بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
این قوم که غارتگر عقل و دل و دینند
بیشک زنگه رهزن اصحاب یقینند
زلفین سیاهت رسن جادوی بابل
چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبینند
ما را نبود تیر بجز آه سحرگاه
با سخت کمانان که مرا خوش بکمینند
در حلقه زهاد مرو نیک حذر کن
زین راهزنانی که در این شهر امینند
زین سلسله درویش بیندیش تو شاها
هر چند که این طایفه خود راه نشینند
اندیشه نمایند کجا از خطر بحر
قومی که طلبکار توای در ثمینند
گر خون من آشفته حلال است بخوبان
من نیز برآنم که بتان نیز بر اینند
ما و غم آن قوم که از پرتو واجب
دارای مکانند و در این عرصه مکینند
آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه
سلطان زمانند و خداوند زمینند
بیشک زنگه رهزن اصحاب یقینند
زلفین سیاهت رسن جادوی بابل
چشمان چه بر آن چهره مگر سحر مبینند
ما را نبود تیر بجز آه سحرگاه
با سخت کمانان که مرا خوش بکمینند
در حلقه زهاد مرو نیک حذر کن
زین راهزنانی که در این شهر امینند
زین سلسله درویش بیندیش تو شاها
هر چند که این طایفه خود راه نشینند
اندیشه نمایند کجا از خطر بحر
قومی که طلبکار توای در ثمینند
گر خون من آشفته حلال است بخوبان
من نیز برآنم که بتان نیز بر اینند
ما و غم آن قوم که از پرتو واجب
دارای مکانند و در این عرصه مکینند
آن سلسله کز خاتم و قائم بزمانه
سلطان زمانند و خداوند زمینند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
در ساغر اگر باه گلنار بخندد
نبود عجب ار مست به هوشیار بخندد
آن رند که در سلسله عشق نهد پای
شک نیست که بر سبحه وزنار بخندد
دیوانه و عریان سر کوی نکویان
هر جا نگرد خرقه و دستار بخندد
آنرا که تو کل بخدا همچو خلیل است
بر صولت نمرودی و بر نار بخندد
ایعاشق دلداده تو از گریه بپرهیز
بگذار ملامتگر بیکار بخندد
هرگه که تبسم کند آن لعل شکرخند
در حقه مرجان در شهوار بخندد
تا مشگ شمیم سر زلف تو شنیده
بر آهوی چین نافه تاتار بخندد
درویش اگر کسو فقر تو بپوشد
بر تاج کی و جامه زرتار بخندد
در ماتم پروانه اگر شمع بگرید
بر سوختن خویش بناچار بخندد
شوق حشم لیلیش از بس که بسر هست
مجنون تو در وادی خونخوار بخندد
چون آینه اش کاشف اسرار یقین شد
منصور عجب نیست که بر دار بخندد
یعقوب کند گریه بیوسف همه عمر
یوسف بخود اندر سر بازار بخندد
با گریه ابر و اثر ناله بلبل
نبود عجب ار غنچه بگلزار بخندد
خرسند شده زاهد از تولیت وقف
کر کس چو رسد بر سر مردار بخندد
آشفته ثناخوان تو شد ایشه مردان
بر حالت او دشمن مگذار بخندد
نبود عجب ار مست به هوشیار بخندد
آن رند که در سلسله عشق نهد پای
شک نیست که بر سبحه وزنار بخندد
دیوانه و عریان سر کوی نکویان
هر جا نگرد خرقه و دستار بخندد
آنرا که تو کل بخدا همچو خلیل است
بر صولت نمرودی و بر نار بخندد
ایعاشق دلداده تو از گریه بپرهیز
بگذار ملامتگر بیکار بخندد
هرگه که تبسم کند آن لعل شکرخند
در حقه مرجان در شهوار بخندد
تا مشگ شمیم سر زلف تو شنیده
بر آهوی چین نافه تاتار بخندد
درویش اگر کسو فقر تو بپوشد
بر تاج کی و جامه زرتار بخندد
در ماتم پروانه اگر شمع بگرید
بر سوختن خویش بناچار بخندد
شوق حشم لیلیش از بس که بسر هست
مجنون تو در وادی خونخوار بخندد
چون آینه اش کاشف اسرار یقین شد
منصور عجب نیست که بر دار بخندد
یعقوب کند گریه بیوسف همه عمر
یوسف بخود اندر سر بازار بخندد
با گریه ابر و اثر ناله بلبل
نبود عجب ار غنچه بگلزار بخندد
خرسند شده زاهد از تولیت وقف
کر کس چو رسد بر سر مردار بخندد
آشفته ثناخوان تو شد ایشه مردان
بر حالت او دشمن مگذار بخندد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
آتشی میلی ببالا میکند
یا که برقی رو بصحرا میکند
یا نشست آن آتشین چهره بزن
یا بتم عزم تماشا میکند
نه ببستان سر دایم مایل اتس
سرو تو کی میل با ما می کند
آنکه را با خار عشقت بستر است
تکیه کی بر فرش دیبا میکند
شهر یغما گر بترکان شد شهیر
ترک تو صد شهر یغما میکند
بایدش در انجمن چونشمع سوخت
هر که سری آشکارا میکند
عشق بر عقلم بچستی چیره شد
هر چه خواهد گو بهل تا میکند
ناتمامی از قبول قابل است
ورنه فاعل نقش زیبا میکند
زر شود مس از قبول کیمیا
تا چه با ما مهر مولا میکند
گرچه آشفته است اهل جنت است
هر که بر حیدر تولا میکند
شیعیانت را تولا تام نیست
گرنه زاعدایت تبرا میکند
یا که برقی رو بصحرا میکند
یا نشست آن آتشین چهره بزن
یا بتم عزم تماشا میکند
نه ببستان سر دایم مایل اتس
سرو تو کی میل با ما می کند
آنکه را با خار عشقت بستر است
تکیه کی بر فرش دیبا میکند
شهر یغما گر بترکان شد شهیر
ترک تو صد شهر یغما میکند
بایدش در انجمن چونشمع سوخت
هر که سری آشکارا میکند
عشق بر عقلم بچستی چیره شد
هر چه خواهد گو بهل تا میکند
ناتمامی از قبول قابل است
ورنه فاعل نقش زیبا میکند
زر شود مس از قبول کیمیا
تا چه با ما مهر مولا میکند
گرچه آشفته است اهل جنت است
هر که بر حیدر تولا میکند
شیعیانت را تولا تام نیست
گرنه زاعدایت تبرا میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
دو جهان در نظر پاک یکی میآید
بیندار دیو بچشمش ملکی میاید
شکر و ملح بود ضد و زافسون لبت
شد مکرر که زشکر نمکی میآید
عقل وعشقند دو سلطان وجود و ناچار
چون یکی میرود از ملک یکی میآید
عشق وارد شد و عقل و خردم کرد فرار
بر زر قلب حریفان محکی میآید
عشق در پیش زپی حب علی ره سپر است
مژده کز شاه بلشکر یزکی میآید
فرس خامه بمیدان سخن جولان زد
اسب چوبین نه عجب برق تکی میآید
بده آشفته زصهبای یقینش جامی
در مقام علی آنرا که شکی میآید
بیندار دیو بچشمش ملکی میاید
شکر و ملح بود ضد و زافسون لبت
شد مکرر که زشکر نمکی میآید
عقل وعشقند دو سلطان وجود و ناچار
چون یکی میرود از ملک یکی میآید
عشق وارد شد و عقل و خردم کرد فرار
بر زر قلب حریفان محکی میآید
عشق در پیش زپی حب علی ره سپر است
مژده کز شاه بلشکر یزکی میآید
فرس خامه بمیدان سخن جولان زد
اسب چوبین نه عجب برق تکی میآید
بده آشفته زصهبای یقینش جامی
در مقام علی آنرا که شکی میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
دوشم بدر خیمه لیلی گذر افتاد
مجنون صفتم شور جنونی بسر افتاد
از نظره آن چشم چه پرسی که زسحرش
بیحس شده عقل و دل و دین بیخبر افتاد
تابنده بود پرتو لیلی زدر و دشت
مجنون نه عبث بود اگر در بدر افتاد
نه برق بود این که بگلزار گذر کرد
کز ناله بلبل بگلستان شرر افتاد
بر بستر ناز است تو را تکیه چه دانی
حال دل آن خسته که در رهگذر افتاد
فریاد که از پرده دریهای سر شکم
هر راز که در پرده نهفتم بدر افتاد
دیدم خم زلفین رسا تا کمرت دوش
تشکیک در آنموی توام تا کمر افتاد
طوفان زده ی کوکه بپرسد زترحم
از مردم چشمم که بغرقاب در افتاد
ای عاشق صادق چه کنی شکوه زهجران
نخلی است محبت که فراقش ثمر افتاد
ای سخت کمان ترک چه پرسی زدل زار
بسمل شده ای رخنه اش اندر جگر افتاد
نور علی از روی تو تابید از آنروی
ابروی سیاه تو چو تیغ دو سر افتاد
جلال طبیبان بمزاجش نکند سود
آشفته که سودای تو او را بسر افتاد
شاید گرش ایدست خدا دست بگیری
او را که سر و کار بتو دادگر افتاد
مجنون صفتم شور جنونی بسر افتاد
از نظره آن چشم چه پرسی که زسحرش
بیحس شده عقل و دل و دین بیخبر افتاد
تابنده بود پرتو لیلی زدر و دشت
مجنون نه عبث بود اگر در بدر افتاد
نه برق بود این که بگلزار گذر کرد
کز ناله بلبل بگلستان شرر افتاد
بر بستر ناز است تو را تکیه چه دانی
حال دل آن خسته که در رهگذر افتاد
فریاد که از پرده دریهای سر شکم
هر راز که در پرده نهفتم بدر افتاد
دیدم خم زلفین رسا تا کمرت دوش
تشکیک در آنموی توام تا کمر افتاد
طوفان زده ی کوکه بپرسد زترحم
از مردم چشمم که بغرقاب در افتاد
ای عاشق صادق چه کنی شکوه زهجران
نخلی است محبت که فراقش ثمر افتاد
ای سخت کمان ترک چه پرسی زدل زار
بسمل شده ای رخنه اش اندر جگر افتاد
نور علی از روی تو تابید از آنروی
ابروی سیاه تو چو تیغ دو سر افتاد
جلال طبیبان بمزاجش نکند سود
آشفته که سودای تو او را بسر افتاد
شاید گرش ایدست خدا دست بگیری
او را که سر و کار بتو دادگر افتاد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
دلم جز دوست منظوری ندارد
که سینا جز زحق نوری ندارد
بهشتت را مخوان اوصاف زاهد
که چون غلمان من حوری ندارد
نباشد نام تو گر ذکر صوفی
سماعش ذوق مذکوری ندارد
چه تأثیر است اندر ساحت عشق
که شاهین تاب عصفوری ندارد
چه بیمار است چشم دلفریبت
که هرگز فکر رنجوری ندارد
مگر بخشی زرحمت بر دل زار
که آشفته زرو زوری ندارد
مخوانش دل که دلداری نخواهد
نظر نبود که منظوری ندارد
نداند قیمت نوش عسل را
که تاب نیش زنبوری ندارد
مران درویش خود شاها که گویند
سلیمان میل با موری ندارد
سزای دار باشد یارب آن سر
که از عشق علی شوری ندارد
که سینا جز زحق نوری ندارد
بهشتت را مخوان اوصاف زاهد
که چون غلمان من حوری ندارد
نباشد نام تو گر ذکر صوفی
سماعش ذوق مذکوری ندارد
چه تأثیر است اندر ساحت عشق
که شاهین تاب عصفوری ندارد
چه بیمار است چشم دلفریبت
که هرگز فکر رنجوری ندارد
مگر بخشی زرحمت بر دل زار
که آشفته زرو زوری ندارد
مخوانش دل که دلداری نخواهد
نظر نبود که منظوری ندارد
نداند قیمت نوش عسل را
که تاب نیش زنبوری ندارد
مران درویش خود شاها که گویند
سلیمان میل با موری ندارد
سزای دار باشد یارب آن سر
که از عشق علی شوری ندارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
حال دل گشته دگرگون یا رب این سودا چه بود
رفت نائی از میان اندرنی این غوغا چه بود
نوح کشتی ساخت و بگذشت از طوفان دریغ
نوح را بشکست کشتی موج این دریا چه بود
در بیابان هر که گم شد رهنمای اوست خضر
خضر گمشد اندر این وادی در این صحرا چه بود
مرد مجنون و هنوزش داغ لیلی در درون
جان فنا شد عشق باقی ماند در لیلا چه بود
چنگ مطرب برشکست این نغمه در پرده که زد
سوخت جام از آتش می اندر این صهبا چه بود
گر ندیده عکس ساقی خنده ساغر زچیست
ور ندیده مستی ما گریه مینا چه بود
منع ما زآن آفتاب چهره ای ناصح مکن
در گذر ای مرغ شب طعن تو بر حربا چه بود
با خیال آن دهن تسنیم و کوثر هیچ نیست
با هوای قامت او سدره و طوبی چه بود
گفتمش یکشب بود کان چین زلف افتد بدست
گفت بگذر زین هوس آشفته این سودا چه بود
در درون سینه جز نور علی هرگز نتافت
غیر نور حق بگو در طور و در سینا چه بود
نفی و اثبات من و تو زاهد آورد این حدیث
ورنه بس بود لا اله از پیش لا الا چه بود
عرش فرش راه احمد بود و یارش در سرا
رفتن معراج او در لیلة الاسری چه بود
نه بحیدر عهد بستی شیخنا اندر غدیر
با همه کفرت بگو آن رب آمنا چه بود
رفت نائی از میان اندرنی این غوغا چه بود
نوح کشتی ساخت و بگذشت از طوفان دریغ
نوح را بشکست کشتی موج این دریا چه بود
در بیابان هر که گم شد رهنمای اوست خضر
خضر گمشد اندر این وادی در این صحرا چه بود
مرد مجنون و هنوزش داغ لیلی در درون
جان فنا شد عشق باقی ماند در لیلا چه بود
چنگ مطرب برشکست این نغمه در پرده که زد
سوخت جام از آتش می اندر این صهبا چه بود
گر ندیده عکس ساقی خنده ساغر زچیست
ور ندیده مستی ما گریه مینا چه بود
منع ما زآن آفتاب چهره ای ناصح مکن
در گذر ای مرغ شب طعن تو بر حربا چه بود
با خیال آن دهن تسنیم و کوثر هیچ نیست
با هوای قامت او سدره و طوبی چه بود
گفتمش یکشب بود کان چین زلف افتد بدست
گفت بگذر زین هوس آشفته این سودا چه بود
در درون سینه جز نور علی هرگز نتافت
غیر نور حق بگو در طور و در سینا چه بود
نفی و اثبات من و تو زاهد آورد این حدیث
ورنه بس بود لا اله از پیش لا الا چه بود
عرش فرش راه احمد بود و یارش در سرا
رفتن معراج او در لیلة الاسری چه بود
نه بحیدر عهد بستی شیخنا اندر غدیر
با همه کفرت بگو آن رب آمنا چه بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
زهر کناره بیغمای گل چه میکوشند
زبلبلان چه عجب گر بباغ بخروشند
کسان که مهر تو در سینه کرده اند نهان
بر آفتاب جهانتاب پرده میپوشند
مگر خدای نه ستار شد چرا زهاد
بهتک پرده صاحبدلان همی کوشند
زهندوان بر آتشکده مقیم مپرس
دو زلف تست که ساکن بر آن بناگوشند
نه تکیه کرده بر ابرو دو چشم ترکانند
که اوفتاده بمحراب مست و مدهوشند
شرار حسن تو از طورعشق تا بر خاست
جهان بر آتش سودا چو دیگ میجوشند
مده تو پند و منه بگذر ای ناصح
عبث مکوش که عشاق پند مینوشند
به تست نسبت عشاق نسبت یعقوب
نه مصریند که یوسف بهیچ بفروشند
گر آفتاب پرستند هندوان خوشباش
که هندوان تو با آفتاب هم دوشند
شوند ساکن میخانه منکران شراب
زجام عشق چو آشفته گر دمی نوشند
بجز ولای علی در جهان نمی ورزند
کسان که صاحب عقل و فراست و هوشند
زبلبلان چه عجب گر بباغ بخروشند
کسان که مهر تو در سینه کرده اند نهان
بر آفتاب جهانتاب پرده میپوشند
مگر خدای نه ستار شد چرا زهاد
بهتک پرده صاحبدلان همی کوشند
زهندوان بر آتشکده مقیم مپرس
دو زلف تست که ساکن بر آن بناگوشند
نه تکیه کرده بر ابرو دو چشم ترکانند
که اوفتاده بمحراب مست و مدهوشند
شرار حسن تو از طورعشق تا بر خاست
جهان بر آتش سودا چو دیگ میجوشند
مده تو پند و منه بگذر ای ناصح
عبث مکوش که عشاق پند مینوشند
به تست نسبت عشاق نسبت یعقوب
نه مصریند که یوسف بهیچ بفروشند
گر آفتاب پرستند هندوان خوشباش
که هندوان تو با آفتاب هم دوشند
شوند ساکن میخانه منکران شراب
زجام عشق چو آشفته گر دمی نوشند
بجز ولای علی در جهان نمی ورزند
کسان که صاحب عقل و فراست و هوشند