عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
چه شد نائی که اندر نی تو را راه فغان گمشد
زدم سردی حدیث اشتیاقت در دهان گمشد
نمیدانم اسیر زلف شد یا کشته غمزه
همیدانم که مرغ دل زسینه پرزنان گمشد
زاشک و آه یعقوب و زلیخا اندرین وادی
در ابر تیره و باران بشیر و کاروان گمشد
مرا شد پای فرسوده توئی ای کعبه آسوده
ترحم کن که بس ممل درین ریگ روان گمشد
هما خواندم تو را ای عشق وزان بر تو تو را منزل
که اندر جستجویت طایر وهم و گمان گمشد
بگفتم در میان آرم مگر موی میانش را
بگفتا رو که بس فکر دقیقم در میان گمشد
چه خاصیت بود در غمزه جادوی چشمانت
که تیرش تارها شد از کمان اندر نشان گمشد
تو را من ای بلا بالا سرا پا فتنه میدانم
که در دوران چشمت فتنه آخر زمان گمشد
ببر نامش تو در خیل سگان خویش ای مولا
که از گمنامی آشفته میان همرهان گمشد
توئی شاهنشه امکان بظاهر خفته ای در طوس
وجودت گوهری یکتا که در این خاکدان گمشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
باد دی در بوستا اظهار شوکت میکند
گلستان را خاروش در قید ذلت میکند
من سرا پا دردم از این نخوت دی ساقیا
داروی میخانه تو رفع علت میکند
آتش می پخته کرده صوفیان خام را
نار نمرودی بلی تکمیل خلت می کند
بت پرست ار بنگرد زنار زلفینت برخ
بگذرد زآئین ولابد ترک ملت میکند
ترک مال و جاه گفتم لیک هستم منفعل
گر سر و جان داد عاشق رفع خجلت میکند
یوسف آسا آخر از چاهت برد بر اوج ماه
گر برادروار دوران با تو حیلت میکند
فضل حیدر مینگارد چون نهان و آشکار
لاجرم آشفته دعوی فضیلت میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سحرم نوبتی شاه چو زد نوبت عید
از در میکده ام مژده رحمت برسید
کای خراباتی مخمور بهل خواب و خمار
کانچه میخواستی از بخت میسر گردید
آمد از پرده برون آن بت پیمان شکن
حرم از مقدم او رشک کلیسا گردید
صنمی را که همه کون و مکانند طفیل
طفل سان پرده برانداخت در آن عید سعید
آنکه گردی بود از دامن او موجودات
از عدم سوی وجود آمد و برقع بکشید
دورها دیده گردون بقدومش نگران
سرو آسا سوی این باغ در این روز چمید
تا که شد خاک حرم مشرق انوار رخش
خاکیان را هه بر عرش بود فخر و مزید
تا که شد مطلع خورشید منور مکه
نور ایمان بهمه کشور امکان تابید
شکوه از بستن میخانه مکن ای خمار
کامده پیر مغان و بکف اوست کلید
بت پرستان چه پرستید بتان فرخار
که بت مکی ما پرده بتها بدرید
گو کلیما ارنی گوی بسوی کعبه بیا
کز تجلی رخش نوبت دیدار رسید
شکوه از آتش نمرود خلیلا چکنی
کز گلستان دهد این جنت جاوید نوید
ای مسیحا بسردار تو دلگیر مباش
که دم روح قدس بر همه آفاق دمید
دست قدرت همه در دید اعدا بنشاند
خارهائی که زغم در دل احباب خلید
گو به یعقوب که فارتد بصیرا بر خوان
که بشیراز بر یوسف زره مصر رسید
تا کی آشفته بنومیدی و غم باده بنوش
که بود در کف ساقی همه مفتاح امید
بجنت قامت تو سرو را قیام نماند
به پیش طلعت تو گل علی الدوام نماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
بجز مسافر دل کو بشام زلف تو ماند
مسافری بعراق و حجاز و شام نماند
گدای میکده نازم که حشمتش ابدیست
و گرنه بر کی و جمشید احتشام نماند
چنانچه آتش روی تو شعله زد بجهانی
بغیر عنبر زلف تو هیچ خام نماند
چو کام خویش گرفتم زوصل روی نکو
در آرزوی بهشتم هوای کام نماند
بپارس تا تو صنم پرده از رخ افکندی
بسومنات دگر یک بت از رخام نماند
زازدحام دگر وحشیان از آن خم زلف
مقام مرغ نوآموز تو بدام نماند
همین نه رند خرابات از تو بدنام است
بدور عشق تو یک شیخ نیکنام نماند
زبسکه بود پریشان چو حال آشفته
مرا بزلف تو دیگر ره پیام نماند
مرا چو نقطه گرفتند در میان اعدا
بغیر تیغ علی دیگر انتقام نماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
اگر عقد میفروشت زشراب حل نسازد
بگذر که حل مشگل بجز از اجل نسازد
بقمار عشق دارم سر پاکبازی اما
بکجاست آن حریفی که ره دغل نسازد
همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب
که بکعبه پشت کرد و به بت وهبل نسازد
زبلند و پست هامون نکند حدیث مجنون
نبود حریف لیلی که بکوه و تل نسازد
فلک ار بکین بگردد خللی کنم بکارش
تو بگو بکارمستان پس از این خلل نسازد
ره دل بر آستانت چو ببست پاسبانت
بسگان تو نشاید که علی الاقل نسازد
ندهد زنیش زنبور زدست نوش لعلت
مگر آن مذاق بیذوق که با عسل نسازد
جسدی و نفس و روحی زمی مغانه جستم
تو بگو که کیمیا گر جز ازین عمل نسازد
زعلی بجوی آشفته تو حل مشگل خود
که حکیم دهر مشگل بزمانه حل نسازد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
زقتل بنده اگر خواجه میشود خوشنود
زیان کند سرو خرسندی از تو گیرد سود
ذبیحه گر چه با ضحی بهر دیار کشند
قبول کعبه بمقدار حاجیان افزود
زداغ عشق توام دل چو لاله خود رنگست
زآب و تیغ نشاید که رنگ لاله زدود
تو را زنکهت گل جامه دوختیم بپا
بدر که پیرهن گل تو را بدن فرسود
بسنگ خاره نهان کرده ای تو آتش عشق
که از دم تو بگیرد چو شمع نفط اندود
پسند یار چو شد جان رقیب خشم گرفت
زخشم غیر چه غم دوست چون بود خوشنود
تو نیم خود زعنبر بفرق مه داری
چه حاجتست بمیدان بسر گذاری خود
اگر زصبر خورد آب باغ امیدت
زحنظلت رطب آرد زمقل شفتالود
زآه نیم شبم نرم گشت سنگ دلش
دگر مگوی بسوهان که آهنی میسود
بآتش رخ تو زلف دودی افکنده است
چنانکه عود نماید بدور مجمر دود
چه تخم در دل آشفته کشد بد دهقان
که حاصلی بجز از حب مرتضی نه درود
اگر که دست قضا ریزدم جسد از هم
در استخوان بجز از مهر او نخواهد بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
مهرت آورد ملایک بر آدم بسجود
حکمت آورد ازین پرده عدم را بوجود
دوزخ از شعله نار غضب تو سوزان
خلد از انعام نعیم تو مخلد بخلود
آدم آنست که داغ تو به پیشانی داشت
مشمر آدمی این جانوران معدود
همه را آرزوی بوسه ای از مقدم تست
گو عیونست و جفونست و خدود است و قدود
پیروانت زهدایت همه هود و صالح
عادیانت همه مردودتر از عاد و ثمود
گرچه از مصر خدائی زتو دارد فرعون
رود نیلت بکشد آخر فرعون جنود
من همان بر حسد آنسگ کو در رشکم
منفعل گر بو آن روز زمحسود و حسود
گو محبت چکند با عمل خویش بحشر
گر بجنت نکند عفو خداوند ودود
بی ولای تو ندارند نماز مقبول
زاهدان روز و شبان گر بقیامند و قعود
از سر کوی علی روی مپیچ آشفته
کادم و نوح از این در طلبیده مقصود
زاهدا من بنجف رقص کنان خواهم رفت
وعده ما بهشت است بروز موعود
سعدی عصر نیم اختر سعدم نبود
شایدم یمن مدیح تو نماید مسعود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
نه گمانم آدمی زاده بدین جمال باشد
نشنیده ام فرشته که باین کمال باشد
مگر از پری و غلمان کند ازدواج و آنگه
چو تو آدمی بزاید که بدین جمال باشد
بکدام شهر رسمست و کدام ملک یا رب
که بسروش آفتاب و بمهش هلال باشد
نکند دوام عقلم بر آفتاب عشقت
که بقای شبنم و مهر بسی محال باشد
سر کوی تو بهشت است و منم مجاور آنجا
نه بهشتیم خدا را اگرم ملال باشد
بمن آنکه کرد شنعت که چرا شدی پریشان
خم زلف دید و دانست مرا چه حال باشد
شب وصل برنتابد بحدیث روز هجران
بصباح حشر گویم اگرم مجال باشد
نبرم زخضر منت پی جرعه زلالش
که بخون دل بجامم همه شب زلال باشد
نکنم شکایت از هجر و پزم زصبر حلوا
که بحنظل فراقت شکر وصال باشد
زچه خال را بپوشی و کشی بدیده میلم
که نه مردمک بچشمم که سواد خال باشد
زکدام ملت استی زکه داشتی تو فتوی
که زکافر و مسلمان بتو خون هلال باشد
زشمیم طره دوست نسیم شد معطر
که نه لطف در صبا بود و نه در شمال باشد
سخنی زلعلت آشفته چو گفت همچو طوطی
همه دختران طبعش شکرین مقال باشد
بفشاند آستین شیخ بنظم ما و غافل
که بجز مدیح حیدر نه مرا خیال باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
ایخوش آنشب که روز غیروز دریار درآید
باب اندوه ببندد در شادی بگشاید
گر پری ما در و غلمان بهشتی پدرت نه
آدمیزاده کجا حور پری چهره بزاید
مطرب از نغمه دل مژمن و کافر بفریبی
ساقی این می که تو داری دو جهان غم بزداید
حسرت از وسمه خورم گرچه بابروی تو پیوست
رشک از سرمه برم گرچه بمژگان تو ساید
بگشا لعل و بگو مسئله جزء بیونان
تا فلاطون زتعجب سرانگشت بخاید
نه گریزان زجهنم نه طلبکار بهشتم
گر لقای تو دهد دست مرا این دو نباید
هندوی کوی تو بودم به تو گر سجده نمودم
سست عهد است که بر آتش عشق تو نپاید
گر بشمشیر کس آزرده شود از تو بعالم
شاید آزردن آفاق بعشاق نشاید
چشم حربا بجز از پرتو خورشید نه بیند
کلک آشفته بجز وصف جمالت نسراید
سر چو گو در سم یکران علی نه بارادت
که چو گونه فلک اندر خم چوگان برباید
شد مگر داغ غلامی تو از چهره نمایان
که بهر شهر کس ار دید بخلقم بنماید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
گرد عسلی لعل تو مور و مگسانند
یا خط نظر بند بصاحب هوسانند
ما هیچکسان جز تو کس ایعشق نداریم ‏
این طایفه را از چه نپرسی چه کسانند
لیلا تو بمحمل درو مجنون تو عالم
رحمی تو که این قافله از باز پسانند
از پرتو رخسار تو دودی قبس طور
از نور تو خورشید و قمر مقتبسانند
آنان که مسلمان و بدل منکر عشق اند
کافر همه از قلب و مسلمان بلسانند
ایشمع تو از آه سحرخیز بپرهیز
زیرا که در این سلسله صاحب نفسانند
عشاق کدامند و چه نامند بکویت
در رهگذر جلوه ات ای برق خسانند
در کوی تو آشفته و اغیار هم آواز
با بلبل و با زاغ و زغن هم قفسانند
اندیشه نداریم دلا زآتش دوزخ
ما را بدرشاه نجف گر برسانند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
گرچه نقش قلم صنع همه زیبا شد
زهر در کامی و در کام یکی حلوا شد
شد یکی در شکرستان و یکی سوی خزان
آن یکی زاغ و دگر طوطی شکرخا شد
عشق آموخت باو حکمت عقل و دانش
ورنه این کودک نادان زکجا دانا شد
با سهی سرو تو شمشاد و چمن سنجیدم
کوته از قامت والات بصد بالا شد
برو ای ماه که خورشید زمشرق سرزد
بنشین فتنه که این چشم سیه پیدا شد
هر که انسان شد و نفس حیوانی بگذاشت
حور وغلمان سیر ماه ملک سیما شد
جای تو ای در یکتا صدف دیده کیست
ای بسا دیده که اندر طلبت دریا شد
در کلیسا و حرم شورو عجب دیدم باز
بر سر شاهد نادیده چرا غوغا شد
هر که آشفته صفت خار گلستان علیست
در گلستان جهان تازه گلی رعنا شد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
وصل میخواست دل و کار به هجر تو کشید
از گلستان وفا جز گل حرمان ندمید
هر که یوسف بزرناسره در مصر فروخت
گر بها جان کندش پس نتوان که خرید
گنج بیرنج میسر نشود گل بیخار
گر که با گنج بود مار که باید طلبید
برو ای عقل که بی عشق نشستن نتوان
ببرای تیغ که از دوست نخواهیم برید
گر جهان آینه گردند نه بیند جز یار
هر که در آینه ی دل رخ زیبای تو دید
وصف از شکر و حلوا نتواند گفتن
هر که از آن لب شیرین سخن تلخ شنید
دوش چون جان بلبم بود لب او همه شب
امشب از حسرت آن لعل بلب جان برسید
غافل از حیله اخوان منشین ای یعقوب
گرک از دشت برون آمد و یوسف بدرید
نه همین دل شده از ناوک مژگان تو خون
نیست یک مرغ که از تیر تو در خون نطپید
فرق در عاشق و زاهد که گذارد جز عشق
عشق تمییز دهد لاجرم از پاک و پلید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
نیمه شب آن مه چو از حجاب برآمد
عقل گمان کرد کافتاب برآمد
کاوش مژگان چنان بسینه اثر کرد
کز گل قبرم پر عقاب برآمد
تا که گریزند مهر و ماه چو خفاش
پرده بیفکند و از نقاب بر آمد
جوش زنان ریخت می زچشم صراحی
آتش افروخته از آب برآمد
من پی قاتل دوان بشهر که ناگاه
ساعد سیمین بخون خضاب برآمد
باد بیک سو فکند زلف سیاهش
برق جهان سوز از سحاب برآمد
سیخ کبابش بدست بود و بیفکند
دود دل من چو از کباب برآمد
تازه جوانی زسحر غمزه جهان سوخت
الحذر از جان شیخ و شاب برآمد
گو بفلاطون خم نشین که سحرگاه
صد خمم از جرعه ی شراب برآمد
خواب حرام است و فتنه آمده بیدار
ترک سیه مست من زخواب برآمد
نوبت سلطان غیب صاحب عصر است
شحنه عدلش باحتساب برآمد
محتسب از حکم اوست خسرو ایران
زآنکه جوان بخت و کامیاب برآمد
خاک شد آشفته لیک طایر روحش
گرد درو بام بوتراب برآمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
خیل ترکان چو بشهر از پی یغما آیند
نه نهان از نظر خلق که پیدا آیند
هست در قتل خطا گردیتی اندر شرع
چو دیت هست بر این قوم که عمدا آیند
نعره از حلقه مستان چو بافلاک رسید
قدسیان از اثر نعره بغوغا آیند
زآن برآیند بگرد درو بامت مه و خور
که شب روز بکویت بتماشا آیند
از پی غازه رخساره خود حور العین
پیش خاک قدم تو بتمنا آیند
گردوبین نیست تو را دیده احول ایشیخ
کعبه و دیر بچشمان تو یکتا آیند
عرصه ی جز صف محشر تو بیار ای شوخ
تا شهیدان غم عشق تو آنجا آیند
شاهدان نور حقند و همه در پرده غیب
خنک آن روز که از پرده بصحرا آیند
زاهدان از پی احرام حرم در تک و پوی
بت پرستان پی تعظیم کلیسا آیند
من آشفته طلب کار در شاه نجف
که ملایک پی تعظیم هم آنجا آیند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
مرا تا نفس خود کامه گرفتار هوا ماند
شعاع شمع عشقم در درون دل کجا ماند
هوای ماهروئی در دل دیوانه جا کرده
که خورشید جهان تابش چو ذره در هوا ماند
زتنگی جهان شکوه کند درویش کی حاشا
دو روزی کس بزندان گر بحکم پادشا ماند
گرفتم از گل و سنبل تو را گلزار مشحون شد
برنگ و بو کجا ای باغبان بر یار ما ماند
اگر عشقت زند سیلی مگردان رخ زتأدیبش
قضا گر میزند چوگان کجا گو در قفا ماند
زهر بندم جدا آید نوای جان گزا چون نی
شبی کز آن لب شیرین لبان من جدا ماند
بنوشان زهرم و فحشی بگو از آن لب شیرین
که زهرم با لبت شهدست و دشنامت دعا ماند
مریض عشق جانانم خبر گردید یارانم
طبیبم گر بود لقمان که دردم بی دوا ماند
نصیحت گو کجا دارد خبر از حال آشفته
مگر آن دل که در زلفی بموئی مبتلا ماند
اگر با غمزه کافر زرخ پرده براندازی
کجا در پارس از زهاد یکتن پارسا ماند
علی را با دگر یاران توانی نسبتی دادن
توانی گفت گر بوجهل را بر مصطفی ماند
مگر گوساله ی زرین خدای خویشتن خوانی
مگر اعجاز را گوئی بسحر مفتری ماند
بیا ای جسم فانی شو بخاک آستان او
که تا دور فنای تو بدوران بقا ماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
آنان که حجاب تن و جان را بدریدند
در پرده بجز شاهد جانانه ندیدند
پیمانه بدادند و قدح باز گرفتند
گفتند هنیئا لک و پاسخ بشنیدند
یک طایفه ی رشته تسبیح گرفتند
یک سلسله زنار و چلیپا بگزیرند
جمعی بخرابات بجامی شده آباد
قومی بمناجات مرادند و مریدند
بی سعی گروهی همه در کعبه مجاور
یک قوم طلبکار و بکعبه نرسیدند
اکسیر زخاک در میخانه گرفتیم
بیهوده کسان از زر و زیبق طلبیدند
نازم بخرابات که مستان خرابش
پیمانه و ساغر نه که خمخانه کشیدند
آنان که زدی دست ملامت بزلیخا
یوسف چو بدیدند همه دست بریدند
فوجی بتجمل کمر و تاج ستاندند
قومی زتغافل زسر خویش رمیدند
صد سلسله دل داشت بزلف تو نشیمن
مرغ دل آشفته چو دیدند پریدند
بر کس نسزد کسوت والای ولایت
این جامه ببالای تو از ناز بریدند
آنان که به تو دست خدا دست ندادند
رفتند و سر انگشت بحسرت بگزیدند
قومی که زتو روی باغیار نمودند
از کعبه به بتخانه آزر گرویدند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
رندان خرابات در میکده بستند
رفتند بپای خم و آسوده نشستند
دیدند خمار من و یک جرعه ندادند
چون تو به دل عهد محبت بشکستند
در بند تعین همه بالاف تجرد
آزاد زخلقند و نه از خویش برستند
بشکسته بت و سبحه و زنار گسسته
چون نیک به بینی همه خود را بپرستند
از جام می سرخ ندیدند چو مستی
آن سبز گیا را زپی نشئه بجستند
درخرمن عقل و خرد و دین زده آتش
دود است که پیوسته بر افلاک فرستند
ابلیس به بینند و بگویند خدائی
زین قوم بپرهیز که مردود الستند
بیزار بود پیر خرابات ازینان
کازباده خرابند وز توحید نه مستند
آشفته تو و میکده و سر سلونی
غم نیست اگر بر تو در میکده بستند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
در همه عمر ار شبی وصل میسر شود
حیف ندارم گرم عمر بر این سر شود
هر که چو منصور رفت بر سر سودای حق
بر سر دارش چه باک گر زستم سر شود
آتش سینا بخواست کشته قبطی بسوخت
تا ارنی گو کلیم باز کجا بر شود
بوالعجب ای نور عشق تا تو کدام اختری
کز تو مه و مهر را چهره منور شود
خاک درمیکده مایه اکسیرهاست
هر که مس آنجا فکند لاجرمش زر شود
کعبه زلفین یار گو بدلم در مبند
بام حرم را به ببین جای کبوتر شود
آنچه تو خوانیش کفر غایت ایمان ماست
رانده مردود شیخ پیر قلندر شود
گوهر مقصود عشق زود بر آرد بکف
هر که در این بحر ژرف نیک فروتر شود
پیکر مطبوع دوست لایق تصویر نیست
بت بود و بشکنش هر چه مصور شود
اشک چو نیسان ببار هر شبه زابر مژه
تا که همه قطره ات لؤلؤ و گوهر شود
قدرت پروانه چیست پر زدن و سوختن
عاشق آتش بگو تا که سمندر شود
هر که بطوفان دهر عشق شدش بادبان
زآب کران تا کران پاش کجا تر شود
خصم اگر لشکری است دوستی شاه و بس
از تن روئین چه کم گردم خنجر شود
کوه گنه هیچ نیست بر دل آشفته بار
حیدر صفدر اگر شافع محشر شود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
دردیست غم عشق که درمان نپذیرد
بگذار مریض تو باین درد بمیرد
ناچار رسد مرگ بنی نوع بشر را
هر کس بود از حلقه عشاق بمیرد
بنمای بناصح خم زلفین چلیپا
تا خرده بسودا زدگان تو نگیرد
مجبول طبیعت بودش عشق حکیما
عاشق نتواند که نصیحت بپذیرد
آشفته و قلاشم و سر حلقه او باش
پرهیز بکن کاتش ما در تو نگیرد
زحمت چه بری کاتب اعمال که درویش
دامان علی را بصف حشر بگیرد
از جرم دو عالم چه غم ار بر تو نویسند
ایزد زعلی تا که شفاعت بپذیرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
بده ساقیا باده زآن جام سرمد
که با عقل شد نفس سرکش ممهد
از آن می که تابد از او نورحیدر
از آن می که نازد باو شرع احمد
از آن می که آمد علی ساقی او
از ان می که سرخوش از او شد محمد
از آن می که نوشید شاه شهیدان
تأسی از او بر پدر کرد و برجد
از آن می که نوشید در نجد مجنون
بزنجیر دیوانگی شد مقید
کران تا کران مست از آن نشئه بینم
چه برو چه بحر و چه کوه و چه سرحد
برین تخت تکیه نکرده است عاقل
که جم جام بنهاد و کاوس مسند
گر آئی بیاید مرا عمر رفته
مگو نیست در دهر عمر معود
زمجد و بزرگی دوران تو بگذر
که گردی بروز قیامت ممجد
بآشفته زان جام وحدت ببخشا
که توحید گوید بتائید سرمد
بمیری دلا گر تو در حب حیدر
بمانی تو باقی بعالم مخلد