عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۵۲
ایا شاهیکه عالم را همی زیر عَلَم داری
به دولت فرق جباران همی زیر قدم داری
عرب را با عجم فخرست تا محشر به اقبالت
که هم ملک عرب داری و هم ملک عجم داری
اگر رشک آید از تو شهریاران را عجب نبود
که شاهی و جوانی و جوانبختی به هم داری
به شمشیر و قلم نازند رزم و بزم از این معنی
که تو درکف به رزم و بزم شمشیر و قلم داری
علمهای تو گویی دفتر اشکال عالم شد
که عالم سر به سر پیموده در زیر علم داری
کجا ملک است تا ملک است در توران و در ایران
به نام خویش تا محشر بدین داغ و رقم داری
چه باید بیش از این برهان که نام خویش جاویدان
جمال خطبه و منشور و دینار و درم داری
مجسم تیغ گوهر دار از فتح و ظفر داری
مصور دست گوهر بار از جود و کرم داری
ز نعمت نیکخواهان را حریفان طرب داری
زمحنت بدسگالان را ندیمان نَدَم داری
ز مهر تو ضیا خیزد ز کین تو ظُلَم زاید
ولی را در ضیا داری عدو را در ظلم داری
بداندیشان ملت را حریف اندر بلا داری
نکوخواهان دولت را غریق اندر نعم داری
به بهروزی روی هر جا و بازآیی به پیروزی
که بهروزی سپه داری و پیروزی حشم داری
خدنگ مرغ پرنده است و اسبت باد پوینده
مطیعت گشت مرغ و بادگویی مهر جم داری
حدیث و قصهٔ اسفندیار و روستم تا کی
تو در لشکر هزار اسفندیار و روستم داری
تو را نتوان برابرکرد با ایشان معاذالله
که چون ایشان به درگه بر غلامان و خدم داری
تو آن شاهیکه روز رزم گردون داری اندر یم
که تیغی همچو گردون و یمینی همچو یم داری
تو آن شاهی که طاعتگاه قِسّیسان و رُهبانان
به شمشیر صنم وارت چه خالی از صنم داری
صد و هشتاد فتح از خویش داری بیش درگیتی
وگرچه سال خویش از نیمهٔ هشتاد کم داری
زجود خویش بر عالم همی قسمت کنی روزی
به قسمت کردن روزی تو پنداری قسم داری
هم اندر کار دینی و هم اندر کار دنیایی
از آن قاطع بود حکمت که دانش را حکم داری
عزیز و محتشم آنکس بود در دین و در دنیا
که او را تو به اقبالش عزیز و محتشم داری
اگر باغِ ارم جایی است کز وی دل شود خرّم
تو گیتی را به فرّ خویش چون باغ ارم داری
وگر بیت حرم حِصنی است کآنجا ایمنی باشد
تو عالم را به عِلْم خویش چون بیت حرم داری
به انصاف و به عدل اندر چنانی تو که گر خواهی
میان بیشه ضیغم را نگهبان غَنَم داری
به تو معدوم شدکفر و به تو موجود شد ایمان
سزد گر تا جهان باشد وجود بیعدم داری
بهکام دل نشاط افزای و شادی کن که دلها را
به شادی و نشاط خویش بیتیمار و غم داری
همیشه سایهٔ عدل تو بادا بر سر عالم
که عالم را به عدل خویش خالی از ستم داری
به دولت فرق جباران همی زیر قدم داری
عرب را با عجم فخرست تا محشر به اقبالت
که هم ملک عرب داری و هم ملک عجم داری
اگر رشک آید از تو شهریاران را عجب نبود
که شاهی و جوانی و جوانبختی به هم داری
به شمشیر و قلم نازند رزم و بزم از این معنی
که تو درکف به رزم و بزم شمشیر و قلم داری
علمهای تو گویی دفتر اشکال عالم شد
که عالم سر به سر پیموده در زیر علم داری
کجا ملک است تا ملک است در توران و در ایران
به نام خویش تا محشر بدین داغ و رقم داری
چه باید بیش از این برهان که نام خویش جاویدان
جمال خطبه و منشور و دینار و درم داری
مجسم تیغ گوهر دار از فتح و ظفر داری
مصور دست گوهر بار از جود و کرم داری
ز نعمت نیکخواهان را حریفان طرب داری
زمحنت بدسگالان را ندیمان نَدَم داری
ز مهر تو ضیا خیزد ز کین تو ظُلَم زاید
ولی را در ضیا داری عدو را در ظلم داری
بداندیشان ملت را حریف اندر بلا داری
نکوخواهان دولت را غریق اندر نعم داری
به بهروزی روی هر جا و بازآیی به پیروزی
که بهروزی سپه داری و پیروزی حشم داری
خدنگ مرغ پرنده است و اسبت باد پوینده
مطیعت گشت مرغ و بادگویی مهر جم داری
حدیث و قصهٔ اسفندیار و روستم تا کی
تو در لشکر هزار اسفندیار و روستم داری
تو را نتوان برابرکرد با ایشان معاذالله
که چون ایشان به درگه بر غلامان و خدم داری
تو آن شاهیکه روز رزم گردون داری اندر یم
که تیغی همچو گردون و یمینی همچو یم داری
تو آن شاهی که طاعتگاه قِسّیسان و رُهبانان
به شمشیر صنم وارت چه خالی از صنم داری
صد و هشتاد فتح از خویش داری بیش درگیتی
وگرچه سال خویش از نیمهٔ هشتاد کم داری
زجود خویش بر عالم همی قسمت کنی روزی
به قسمت کردن روزی تو پنداری قسم داری
هم اندر کار دینی و هم اندر کار دنیایی
از آن قاطع بود حکمت که دانش را حکم داری
عزیز و محتشم آنکس بود در دین و در دنیا
که او را تو به اقبالش عزیز و محتشم داری
اگر باغِ ارم جایی است کز وی دل شود خرّم
تو گیتی را به فرّ خویش چون باغ ارم داری
وگر بیت حرم حِصنی است کآنجا ایمنی باشد
تو عالم را به عِلْم خویش چون بیت حرم داری
به انصاف و به عدل اندر چنانی تو که گر خواهی
میان بیشه ضیغم را نگهبان غَنَم داری
به تو معدوم شدکفر و به تو موجود شد ایمان
سزد گر تا جهان باشد وجود بیعدم داری
بهکام دل نشاط افزای و شادی کن که دلها را
به شادی و نشاط خویش بیتیمار و غم داری
همیشه سایهٔ عدل تو بادا بر سر عالم
که عالم را به عدل خویش خالی از ستم داری
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶۵
ای خداوندی که تاج دین پیغمبر تویی
شاه عالم را و شاه شرق را مادر تویی
نازش سلطان محمد در عراق از نام توست
در خراسان نازش مُلک مَلِک سنجر تویی
این دو خسرو را که آرام دل و جان تواند
در صلاح دولت و ملت نصیحتگر تویی
دولت جمشید و اسکندر به ایشان داد چرخ
آفتاب دولت جمشید و اسکندر تویی
از تو جویند اهل دولت بهتری و مهتری
کز خداوندان دولت مهتر و بهتر تویی
ملک چون پیرایه و دین هدی چون افسر است
دُرّ آن پیرایه و یاقوت آن افسر تویی
گرچه تخت و مسند تو در زمین دارد مکان
از جلال و قدر با هفتم فلک همبر تویی
همتی داری که این عالم به چشمت اندک است
اندر این عالم به همت عالمی دیگر تویی
نیست با فرمان تو خلق زمین را داوری
زانکه بر روی زمین فرمانده و داور تویی
گر پناه پادشاهان لشکر و دولت بود
در همه کاری پناه لشکر دولت تویی
دوستان خویش را سازندهٔ چون آب پاک
دشمنان خویش را سوزنده چون آذر تویی
گر فلک شد پادشاهی اندرو کوکب تویی
ور صدف شد پادشاهی اندرو گوهر تویی
هرکه بیند طلعت و دیدار تو گوید مگر
مرتضی را جفت یا صدیق را دختر تویی
کار تو تسبیح و استغفار و روزه است و نماز
راست گویی مادر عیسی پیغمبر تویی
گر به عقبی چشمهٔ کوثر نشان رحمت است
پس به دنیا برکنار چشمهٔ کوثر تویی
حرمت سلطان ملک در خاندان مملکت
حق واجب بود و آن حق را کنون حقور تویی
خرم و شادی ز عمر و بخت فرزندان خویش
شاد و خرم همچنین ز امروز تا محشر تویی
روز و شب کار معزی آفرین و مدح توست
کافرین مدح را شایسته و درخور تویی
دفتر و دیوان اشعارش گرفت از تو شرف
کز شرف آغاز هر دیوان و هر دفتر تویی
ملک و دین تا جاودان از رای تو پابند تو
زانکه عالی رای و ملک آرای و دینپرور تویی
فال و بخت و اختر تو بر جهان پاینده باد
زانکه میمون فال و فرخ بخت و نیکاختر تویی
شاه عالم را و شاه شرق را مادر تویی
نازش سلطان محمد در عراق از نام توست
در خراسان نازش مُلک مَلِک سنجر تویی
این دو خسرو را که آرام دل و جان تواند
در صلاح دولت و ملت نصیحتگر تویی
دولت جمشید و اسکندر به ایشان داد چرخ
آفتاب دولت جمشید و اسکندر تویی
از تو جویند اهل دولت بهتری و مهتری
کز خداوندان دولت مهتر و بهتر تویی
ملک چون پیرایه و دین هدی چون افسر است
دُرّ آن پیرایه و یاقوت آن افسر تویی
گرچه تخت و مسند تو در زمین دارد مکان
از جلال و قدر با هفتم فلک همبر تویی
همتی داری که این عالم به چشمت اندک است
اندر این عالم به همت عالمی دیگر تویی
نیست با فرمان تو خلق زمین را داوری
زانکه بر روی زمین فرمانده و داور تویی
گر پناه پادشاهان لشکر و دولت بود
در همه کاری پناه لشکر دولت تویی
دوستان خویش را سازندهٔ چون آب پاک
دشمنان خویش را سوزنده چون آذر تویی
گر فلک شد پادشاهی اندرو کوکب تویی
ور صدف شد پادشاهی اندرو گوهر تویی
هرکه بیند طلعت و دیدار تو گوید مگر
مرتضی را جفت یا صدیق را دختر تویی
کار تو تسبیح و استغفار و روزه است و نماز
راست گویی مادر عیسی پیغمبر تویی
گر به عقبی چشمهٔ کوثر نشان رحمت است
پس به دنیا برکنار چشمهٔ کوثر تویی
حرمت سلطان ملک در خاندان مملکت
حق واجب بود و آن حق را کنون حقور تویی
خرم و شادی ز عمر و بخت فرزندان خویش
شاد و خرم همچنین ز امروز تا محشر تویی
روز و شب کار معزی آفرین و مدح توست
کافرین مدح را شایسته و درخور تویی
دفتر و دیوان اشعارش گرفت از تو شرف
کز شرف آغاز هر دیوان و هر دفتر تویی
ملک و دین تا جاودان از رای تو پابند تو
زانکه عالی رای و ملک آرای و دینپرور تویی
فال و بخت و اختر تو بر جهان پاینده باد
زانکه میمون فال و فرخ بخت و نیکاختر تویی
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۶۶
ای خداوندی که در روی زمین داور تویی
رکن اسلام و معزّ دینِ پیغمبر تویی
ملک را سلطان تویی و تخت را افسر تویی
دهر را والی تویی و خلق را داور تویی
آن کجا خاتم بود شایستهٔ خاتم تویی
آنکجا افسر بود شایستهٔ افسر تویی
گرچه حاضر نیست حیدر در عرب با ذوالفقار
در عجم با تیغ هندی نایبِ حیدر تویی
آنکه او در نصرت دین هدی بندد کمر
وانکه او بر عالم از نعمت گشاید در تویی
وانکه او از حوزهٔ اسلام بر دارد ستم
وانکه او جِزیَت نهد برگردن قیصر تویی
از چلیپا و بت و بتگر نگوید کس به روم
تا که قهار چلیبا و بت و بتگر تویی
آنکه گرد از قیصر رومی برانگیزد به تیغ
وانکه بنشاند به روم اندر یکی لشکر تویی
هفت کشور را تویی سلطان ولیکن روز فتح
در میان هفت کشور هفتصد کشور تویی
عاجزست از قدر و مقدار تو وهم آدمی
تا میان عالم اندر عالم دیگر تویی
ای جهانداری که خورشید فلک موکب تویی
وی شهنشاهی که جمشید ظَفرْ خنجر تویی
چون کمانگیری سحاب صاعقهپیکان تویی
چون کمربندی سپهر مشتری پیکر تویی
در مبارک دست تو شمشیر گوهردار تو
سدّ اسکندر بود زیرا که اسکندر تویی
رزم را شمشیر تو دارندهٔ گوهر بود
تا به همت بزم را بخشندهٔ گوهر تویی
زر و سیم و خطبه و منبر سرافرازد به تو
تا جمال زر و سیم و خطبه و منبر تویی
خلق نیشابور در نعمت همی تن پرورند
زانکه سلطان نکوکار رهی پرور تویی
هر زمان از آسمان آید پیام جبرئیل
کی نشابور از بهشت عدن خرم تر تویی
خسروا شاها گر آمد عمر برهانی بسر
تا قیامت وارث عمر چنان چاکر تویی
جان او هر ساعتی گوید که ای فرزند من
پیش سلطان جهان حق مرا حقور تویی
گر معزی خوانیم ای تو معز دین حق
بخت گوید ای معزی شاعر سرور تویی
چون نهم سر بر زمین در خدمت شاه جهان
آسمان گوید که تاج شاعران یکسر تویی
تا جهان باشد بساط عدل تو گسترده باد
زانکه شاه عدل و سلطان سخاگستر تویی
یاور و دارنده عمر تو بادا کردگار
زانکه دین و ملک را دارنده و یاور تویی
رکن اسلام و معزّ دینِ پیغمبر تویی
ملک را سلطان تویی و تخت را افسر تویی
دهر را والی تویی و خلق را داور تویی
آن کجا خاتم بود شایستهٔ خاتم تویی
آنکجا افسر بود شایستهٔ افسر تویی
گرچه حاضر نیست حیدر در عرب با ذوالفقار
در عجم با تیغ هندی نایبِ حیدر تویی
آنکه او در نصرت دین هدی بندد کمر
وانکه او بر عالم از نعمت گشاید در تویی
وانکه او از حوزهٔ اسلام بر دارد ستم
وانکه او جِزیَت نهد برگردن قیصر تویی
از چلیپا و بت و بتگر نگوید کس به روم
تا که قهار چلیبا و بت و بتگر تویی
آنکه گرد از قیصر رومی برانگیزد به تیغ
وانکه بنشاند به روم اندر یکی لشکر تویی
هفت کشور را تویی سلطان ولیکن روز فتح
در میان هفت کشور هفتصد کشور تویی
عاجزست از قدر و مقدار تو وهم آدمی
تا میان عالم اندر عالم دیگر تویی
ای جهانداری که خورشید فلک موکب تویی
وی شهنشاهی که جمشید ظَفرْ خنجر تویی
چون کمانگیری سحاب صاعقهپیکان تویی
چون کمربندی سپهر مشتری پیکر تویی
در مبارک دست تو شمشیر گوهردار تو
سدّ اسکندر بود زیرا که اسکندر تویی
رزم را شمشیر تو دارندهٔ گوهر بود
تا به همت بزم را بخشندهٔ گوهر تویی
زر و سیم و خطبه و منبر سرافرازد به تو
تا جمال زر و سیم و خطبه و منبر تویی
خلق نیشابور در نعمت همی تن پرورند
زانکه سلطان نکوکار رهی پرور تویی
هر زمان از آسمان آید پیام جبرئیل
کی نشابور از بهشت عدن خرم تر تویی
خسروا شاها گر آمد عمر برهانی بسر
تا قیامت وارث عمر چنان چاکر تویی
جان او هر ساعتی گوید که ای فرزند من
پیش سلطان جهان حق مرا حقور تویی
گر معزی خوانیم ای تو معز دین حق
بخت گوید ای معزی شاعر سرور تویی
چون نهم سر بر زمین در خدمت شاه جهان
آسمان گوید که تاج شاعران یکسر تویی
تا جهان باشد بساط عدل تو گسترده باد
زانکه شاه عدل و سلطان سخاگستر تویی
یاور و دارنده عمر تو بادا کردگار
زانکه دین و ملک را دارنده و یاور تویی
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۳۲
ای بار خدایی که خداوند جهانی
لشکر شکن و ملک ده و ملک ستانی
دریادل و مهطلعت و خورشید ضمیری
باران سپه و ابر کف و برق سنانی
فخرست به سلطانی تو پیر و جوان را
تا با خرد پیری و با بخت جوانی
چون مهر و سپهری و نه آنی و نه اینی
چون ابر و هژیری و نه اینی ونه آنی
چندین سخن نغز که دارد که تو داری
چندین سخن نغز که داند که تو دانی
شاهان جهان را به گه کین و گه مهر
از تخت برانگیزی و بر تخت نشانی
با تیغ به یک ساعت ملکی بگشایی
با جام به یک لحظه گنجی بفشانی
هرگز نبود شادی و هرگز نبود غم
آن را که برانی تو و آن را که بخوانی
در جام تو می بر صفت آب حیات است
چون خضر امیدست که جاوید بمانی
لشکر شکن و ملک ده و ملک ستانی
دریادل و مهطلعت و خورشید ضمیری
باران سپه و ابر کف و برق سنانی
فخرست به سلطانی تو پیر و جوان را
تا با خرد پیری و با بخت جوانی
چون مهر و سپهری و نه آنی و نه اینی
چون ابر و هژیری و نه اینی ونه آنی
چندین سخن نغز که دارد که تو داری
چندین سخن نغز که داند که تو دانی
شاهان جهان را به گه کین و گه مهر
از تخت برانگیزی و بر تخت نشانی
با تیغ به یک ساعت ملکی بگشایی
با جام به یک لحظه گنجی بفشانی
هرگز نبود شادی و هرگز نبود غم
آن را که برانی تو و آن را که بخوانی
در جام تو می بر صفت آب حیات است
چون خضر امیدست که جاوید بمانی
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۳
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳