عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
نمیدانم چه افغانست در گلشن هزاران را
که غیر از رنگ و بوئی نیست ایام بهاران را
چو گل هر ساعتی در دست گلچینی بگلزاری
دلا سنجیدی و دیدی وفای گلعذاران را
بزاری لاله را از خاک بیرون با دل خونین
بهارا تازه کردی باز داغ داغداران را
اگر با آن قد موزون خرامی جانب بستان
نخواهی دید پا برجای سرو جویباران را
حدیث مدعی بگذار و بنشین خوش بمی خوردن
غنمیت میشماری ایکه وصل دوستداران را
درا ای ساقی ساده زدر با ساغر باده
که بیتو هیچ رنگی نیست بزم می گساران را
بیا در میکده درویش و تاج سلطنت بستان
که خاکش تاجداری داده خیل خاکساران را
دل مرده خدازردان و می آمد محک او را
نباشد از محک اندیشه کامل عیاران را
نه هر سر قابل فتراک زلف مهوشان افتد
مگر یاری نماید بخت فوج بختیاران را
کفن از خون کنم گلگون و آیم از لحد بیرون
بخاکم گر گذر افتد شه گلگون سواران را
صفا از زاهدان آشفته کمتر جوا گر رندی
که نبود این کرامت غیر پیر باده خواران را
علی پرده نشین خلوت اسرار او دانی
که از رازش خبر هرگز نبوده پرده داران را
که غیر از رنگ و بوئی نیست ایام بهاران را
چو گل هر ساعتی در دست گلچینی بگلزاری
دلا سنجیدی و دیدی وفای گلعذاران را
بزاری لاله را از خاک بیرون با دل خونین
بهارا تازه کردی باز داغ داغداران را
اگر با آن قد موزون خرامی جانب بستان
نخواهی دید پا برجای سرو جویباران را
حدیث مدعی بگذار و بنشین خوش بمی خوردن
غنمیت میشماری ایکه وصل دوستداران را
درا ای ساقی ساده زدر با ساغر باده
که بیتو هیچ رنگی نیست بزم می گساران را
بیا در میکده درویش و تاج سلطنت بستان
که خاکش تاجداری داده خیل خاکساران را
دل مرده خدازردان و می آمد محک او را
نباشد از محک اندیشه کامل عیاران را
نه هر سر قابل فتراک زلف مهوشان افتد
مگر یاری نماید بخت فوج بختیاران را
کفن از خون کنم گلگون و آیم از لحد بیرون
بخاکم گر گذر افتد شه گلگون سواران را
صفا از زاهدان آشفته کمتر جوا گر رندی
که نبود این کرامت غیر پیر باده خواران را
علی پرده نشین خلوت اسرار او دانی
که از رازش خبر هرگز نبوده پرده داران را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
هر که به بازار عشق آرد جنس وفا
من شومش مشتری جان دهمش دربها
گر تو درآیی به دیر کعبه مقبل شود
ور تو روی از حرم کعبه فتد از صفا
آخرت ای کعبه نیست خون ذبیحی قول
زین همه قربانی ای کایدت اندر منا
ناقه ی لیلی گذشت از بر مجنون به خشم
می رود و می کند رو زوفا در قفا
سای این می که بود میکده ی او کجاست
کز اثر نشئه اش سوخت همه ماسوا
خوش به نهان داشتم داغ بتی در درون
تا به کی ای چشم تر فاش کنی ماجرا
گر دل ما آهن است چشم تو آهن رباست
غمزه ی جادوی تو کوه برآرد زجا
جاذبه عشق تو می کشدم کو بکو
کاه رود لاعلاج بر اثر کهربا
معدن این می مگر بارگه کبریاست
کز اثرش بشکند شوکت شاه و گدا
ساقی این باده کیست دست خدا شیر حق
آنکه به میخانه زد باده کشان را صلا
هر که چو آشفته کرد خاک درش تاج سر
گشته مسلم بر او کشور فقر و فنا
من شومش مشتری جان دهمش دربها
گر تو درآیی به دیر کعبه مقبل شود
ور تو روی از حرم کعبه فتد از صفا
آخرت ای کعبه نیست خون ذبیحی قول
زین همه قربانی ای کایدت اندر منا
ناقه ی لیلی گذشت از بر مجنون به خشم
می رود و می کند رو زوفا در قفا
سای این می که بود میکده ی او کجاست
کز اثر نشئه اش سوخت همه ماسوا
خوش به نهان داشتم داغ بتی در درون
تا به کی ای چشم تر فاش کنی ماجرا
گر دل ما آهن است چشم تو آهن رباست
غمزه ی جادوی تو کوه برآرد زجا
جاذبه عشق تو می کشدم کو بکو
کاه رود لاعلاج بر اثر کهربا
معدن این می مگر بارگه کبریاست
کز اثرش بشکند شوکت شاه و گدا
ساقی این باده کیست دست خدا شیر حق
آنکه به میخانه زد باده کشان را صلا
هر که چو آشفته کرد خاک درش تاج سر
گشته مسلم بر او کشور فقر و فنا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
عین درمان شمرد عاشق بیماری را
که طلبکار تو عزت شمرد خواری را
کشه عشق حیات از لب جانان دارد
دردمندت بخرد بستر بیماری را
هر که در مصر دلش پرتو یوسف باشد
کی خریدار شود یوسف بازاری را
خیل ترکان که پی غارت جان بسته کمر
کسب کردند چشمان تو خون خواری را
نکهتی زان سر زلف ار ببرد باد صبا
نگشایند بچین دکه ی عطاری را
خط و خال و مژه و زلف تو با هم گفتند
دزد از این سلسله آموخته طراری را
حذر از غمزه فتان دو چشمت که به شهر
ختم کرده به جهان شیوه ی عیاری را
من بی سیم و زر و عشق بت سیم تنی
که به یک ذره ی زر می نخرد زاری را
چهره زرد سزاوار بود عاشق را
عشق از کس نخرد عارض گلناری را
کی وفا دیده آشفته از این سنگدلان
طلب از پیر مغان رسم وفاداری را
آن طبیب دل مجروح علی نفس شفا
که به بیمار دلان کرده پرستاری را
که طلبکار تو عزت شمرد خواری را
کشه عشق حیات از لب جانان دارد
دردمندت بخرد بستر بیماری را
هر که در مصر دلش پرتو یوسف باشد
کی خریدار شود یوسف بازاری را
خیل ترکان که پی غارت جان بسته کمر
کسب کردند چشمان تو خون خواری را
نکهتی زان سر زلف ار ببرد باد صبا
نگشایند بچین دکه ی عطاری را
خط و خال و مژه و زلف تو با هم گفتند
دزد از این سلسله آموخته طراری را
حذر از غمزه فتان دو چشمت که به شهر
ختم کرده به جهان شیوه ی عیاری را
من بی سیم و زر و عشق بت سیم تنی
که به یک ذره ی زر می نخرد زاری را
چهره زرد سزاوار بود عاشق را
عشق از کس نخرد عارض گلناری را
کی وفا دیده آشفته از این سنگدلان
طلب از پیر مغان رسم وفاداری را
آن طبیب دل مجروح علی نفس شفا
که به بیمار دلان کرده پرستاری را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
زلف جادو بگسلاند حلقه زنجیر را
عاقلان دیوانه ام کو چاره ی تدبیر را
تا که پیران عشق میورزند با این نوجوان
من نمیگویم دگر عیب جوان و پیر را
از کمان چرخ تیری کاید از شصت قضا
زابروی و مژگان تو دارد کمان و تیر را
افکند خود را سراسیمه زچین در دشت فارس
گر بچین طره ات چشم اوفتد نخجیر را
رسم این باشد که شیر آهو کند دایم شکار
آهوان تو کند نخجیر غمزه شیر را
تیغ بر دست تو و می آید از ره مدعی
جهد کن بر کشتنم کافت بود تأخیر را
سوختن در آتش دوزخ اگر تقدیر ماست
من گریزم در تو چون تو قادری تقدیر را
از پی تقصیر آشفته بکوی خود مپیچ
حاجی اندر کعبه لابد میکند تقصیر را
رشته مهر علی حبل المتین دین بود
زاهدا بردار از ره دانه تزویر را
عاقلان دیوانه ام کو چاره ی تدبیر را
تا که پیران عشق میورزند با این نوجوان
من نمیگویم دگر عیب جوان و پیر را
از کمان چرخ تیری کاید از شصت قضا
زابروی و مژگان تو دارد کمان و تیر را
افکند خود را سراسیمه زچین در دشت فارس
گر بچین طره ات چشم اوفتد نخجیر را
رسم این باشد که شیر آهو کند دایم شکار
آهوان تو کند نخجیر غمزه شیر را
تیغ بر دست تو و می آید از ره مدعی
جهد کن بر کشتنم کافت بود تأخیر را
سوختن در آتش دوزخ اگر تقدیر ماست
من گریزم در تو چون تو قادری تقدیر را
از پی تقصیر آشفته بکوی خود مپیچ
حاجی اندر کعبه لابد میکند تقصیر را
رشته مهر علی حبل المتین دین بود
زاهدا بردار از ره دانه تزویر را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
هر که را حرفتی و عشق بود پیشه ما
شیر را خانه به نی برق بود بیشه ما
از پس مرگ زند شاخه ام از میکده سر
کاندرین باغ بجا ماده بسی ریشه ما
غیر عکس تو نیفتاد در آیینه دل
جز خیال تو نگنجد در اندیشه ما
ما بسر تیشه زدیم ای دل و فرهاد بسر
هست خونریزتر از تیشه او تیشه ما
مشکن ساغر آشفته تو زاهد بگذر
عکس ساقیست که رنگین شد ازو شیشه ما
شیر را خانه به نی برق بود بیشه ما
از پس مرگ زند شاخه ام از میکده سر
کاندرین باغ بجا ماده بسی ریشه ما
غیر عکس تو نیفتاد در آیینه دل
جز خیال تو نگنجد در اندیشه ما
ما بسر تیشه زدیم ای دل و فرهاد بسر
هست خونریزتر از تیشه او تیشه ما
مشکن ساغر آشفته تو زاهد بگذر
عکس ساقیست که رنگین شد ازو شیشه ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ساقی بده آن جوهر یاقوت نسب را
مطرب بنواراست کن آن ساز طرب را
افسر دگر از سردی خون برگ و پی
گرمی بده از آتش سیاله عصب را
از آن آب که از کوثر و تسنیم بر درنگ
بر دوزخیان باز نشان نار غصب را
نوروز بزرگی بزن از پرده عشاق
نوروز کن از لحن عرب ماه رجب را
حوران بهشتی را بر بند تو زیور
بر قامت غلمان کن ززنار سلب را
پا بست بهر خاربنی چند در این باغ
آن نخله مریم ببر آور در طب را
امروز برآمد زحرم مظهر بیچون
امروز بود میلاد آن میر عرب را
امروز عیان کرد رخ آنشاهد غیبی
بر کون و مکان کرد عیان سر عجب را
شد خانه خدا ظاهر و بنشست بکعبه
شد روز که دیگر نکنی قصه شب را
هان دست خدا آمد تابت نگذارد
بر بام حرم نصب کند رایت رب را
این روز طرب خیز بود نوبت شادی
آشفته وداعی بکن آن رنج و تعب را
مطرب بنواراست کن آن ساز طرب را
افسر دگر از سردی خون برگ و پی
گرمی بده از آتش سیاله عصب را
از آن آب که از کوثر و تسنیم بر درنگ
بر دوزخیان باز نشان نار غصب را
نوروز بزرگی بزن از پرده عشاق
نوروز کن از لحن عرب ماه رجب را
حوران بهشتی را بر بند تو زیور
بر قامت غلمان کن ززنار سلب را
پا بست بهر خاربنی چند در این باغ
آن نخله مریم ببر آور در طب را
امروز برآمد زحرم مظهر بیچون
امروز بود میلاد آن میر عرب را
امروز عیان کرد رخ آنشاهد غیبی
بر کون و مکان کرد عیان سر عجب را
شد خانه خدا ظاهر و بنشست بکعبه
شد روز که دیگر نکنی قصه شب را
هان دست خدا آمد تابت نگذارد
بر بام حرم نصب کند رایت رب را
این روز طرب خیز بود نوبت شادی
آشفته وداعی بکن آن رنج و تعب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ای از شکنج زلف تو برپای دل زنجیرها
بگسسته تار طره ات عقد همه تدبیرها
در پیشه ی عشق اررسی بینی عجایبها بسی
کانجا بصید شیرها آموخته نخجیرها
زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف
کاین سبحه صد دانه شد دام همه تزویرها
جام می بیغش بکش تا قلب تو صافی شود
کز خاک پاک میکده شد مایه اکسیرها
ساقی زیک خم دادمی دیوانه و فرزانه را
یک باده و از نشه ی اش پیدا شده تغییرها
هم نرم شد سنگین دلش هم غیر رفت از محفلش
آری زآه نیمشب آید چنین تأثیرها
پیکان بجای استخوان اندر بدن دارم نهان
از بس از آن ابرو کمان در سینه دارم تیرها
چشمت چو ترکان ختن خونخوار و مست وراهزن
زابرو بقصد جان من دارد بکف شمشیرها
زنجیر اگر عاقل کند دیوانه را ای عاقلان
آشفته شد دیوانه تر از حلقه زنجیرها
بگسسته تار طره ات عقد همه تدبیرها
در پیشه ی عشق اررسی بینی عجایبها بسی
کانجا بصید شیرها آموخته نخجیرها
زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف
کاین سبحه صد دانه شد دام همه تزویرها
جام می بیغش بکش تا قلب تو صافی شود
کز خاک پاک میکده شد مایه اکسیرها
ساقی زیک خم دادمی دیوانه و فرزانه را
یک باده و از نشه ی اش پیدا شده تغییرها
هم نرم شد سنگین دلش هم غیر رفت از محفلش
آری زآه نیمشب آید چنین تأثیرها
پیکان بجای استخوان اندر بدن دارم نهان
از بس از آن ابرو کمان در سینه دارم تیرها
چشمت چو ترکان ختن خونخوار و مست وراهزن
زابرو بقصد جان من دارد بکف شمشیرها
زنجیر اگر عاقل کند دیوانه را ای عاقلان
آشفته شد دیوانه تر از حلقه زنجیرها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
مدعی پنداشتی دور ازدر جانان مرا
دور شد تن لیک مانده پیش جانان جان
با صبا هر صبحدم آیم بطوف کوی دوست
چشم اگر داری بجو در خاک آن ایوان
بشنوی گر هر سحر بانگ جرس از غافله
هست با هر کاروانی ناله پنهان
از پی در گر رود غواص اندر قعر بحر
هست اندر خاک کوی دوست بحر و کان
دیده طوفان میکند گر هر شب از موج سرشگ
نوح چون همره بود نبود غم از طوفان
پیکرم سر تا قدم راهست زان تابنده نور
گرچه چون خورشید بینی با تن عریان
از حبیبم زخم به تا نوشدارو و از طبیب
من خوشم با درد نبود حاجت درمان
نه بهشت جاودان خواهم نه غلمان و نه حور
کرده روی و کوی او فارغ از این و آن
گر بصورت دورم از طوس و درهشتم امام
مهر او جا کرده چون جا در رگ و شریان
مرغ روحم پرفشان دائم بگلزار رضاست
گرچه منزلگاه بشیراز است یا طهران
از گدایان درش آشفته انعامم رسید
نیست بر جان منتی از حاتم وقاآن
هم بجای نیکیش یا رب جزای نیک ده
زآنکه قدرت نیست بر پاداش آن احسان
دور شد تن لیک مانده پیش جانان جان
با صبا هر صبحدم آیم بطوف کوی دوست
چشم اگر داری بجو در خاک آن ایوان
بشنوی گر هر سحر بانگ جرس از غافله
هست با هر کاروانی ناله پنهان
از پی در گر رود غواص اندر قعر بحر
هست اندر خاک کوی دوست بحر و کان
دیده طوفان میکند گر هر شب از موج سرشگ
نوح چون همره بود نبود غم از طوفان
پیکرم سر تا قدم راهست زان تابنده نور
گرچه چون خورشید بینی با تن عریان
از حبیبم زخم به تا نوشدارو و از طبیب
من خوشم با درد نبود حاجت درمان
نه بهشت جاودان خواهم نه غلمان و نه حور
کرده روی و کوی او فارغ از این و آن
گر بصورت دورم از طوس و درهشتم امام
مهر او جا کرده چون جا در رگ و شریان
مرغ روحم پرفشان دائم بگلزار رضاست
گرچه منزلگاه بشیراز است یا طهران
از گدایان درش آشفته انعامم رسید
نیست بر جان منتی از حاتم وقاآن
هم بجای نیکیش یا رب جزای نیک ده
زآنکه قدرت نیست بر پاداش آن احسان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
داده دو ترک تو صلا باز سپاه ناز را
تا که بخاک و خون کشد عاشق نو نیاز را
آهوی دشت عشق را شیر اسیر دام شد
صعوه کوه تو درد سینه شاهباز را
طایف کعبه بنگرد گر بحریم معنوی
گرد مقام کوی تو طوف بود حجاز را
آشفته پاکباز شو این ورق دغل بنه
چند بششدر افکنی رند قمارباز را
روی بهر طرف کنم قبله اهل دل توئی
شاید اگر بشش جهة فرض نهم نماز را
ترک ستم شعار من بو که شوم اسیر تو
ترک مکن خدایرا غارت و ترکتاز را
مویه سزاست بعد از این راست روان پارس را
ریخت چودر عراق خون پادشه حجاز را
تا که بخاک و خون کشد عاشق نو نیاز را
آهوی دشت عشق را شیر اسیر دام شد
صعوه کوه تو درد سینه شاهباز را
طایف کعبه بنگرد گر بحریم معنوی
گرد مقام کوی تو طوف بود حجاز را
آشفته پاکباز شو این ورق دغل بنه
چند بششدر افکنی رند قمارباز را
روی بهر طرف کنم قبله اهل دل توئی
شاید اگر بشش جهة فرض نهم نماز را
ترک ستم شعار من بو که شوم اسیر تو
ترک مکن خدایرا غارت و ترکتاز را
مویه سزاست بعد از این راست روان پارس را
ریخت چودر عراق خون پادشه حجاز را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای بلبل شوریده بکن تازه نفس را
شکرانه که بشکسته ی امروز قفس را
زاهد بچمن آمد و بلبل بفغان گفت
این بوی ریا چیست که بربست نفس را
جستند رقیبان زنوا محمل لیلی
ای کشا که از نافه گشایند جرس را
غوغای رقیبان بلب تو عجبی نیست
شاید بشکر راه به بندند مگس را
ای محتسب عقل چو آئی سوی بازار
در مجلس عشاق مده راه عسس را
داری تو بسر ذوق تماشای گلستان
ناچار بگلزار ببر زحمت خس را
جز خوردن حلوا نبود مقصد اغیار
از عشق نباشد خبر ارباب هوس را
ای کاش گرفتار شدی اهل ملامت
تا عیب نگویند بسودای تو کس را
نی را که بهر بند حدیثی است نهانی
محرم نشمرده است مگر نائی و بس را
ما سوخته گانیم و تغافل نه ثوابست
چون برق خدا را مجهان تند فرس را
مقصود وی آشفته بد از عشق شعاعی
موسی که تمنا کرد از طور قبس را
شکرانه که بشکسته ی امروز قفس را
زاهد بچمن آمد و بلبل بفغان گفت
این بوی ریا چیست که بربست نفس را
جستند رقیبان زنوا محمل لیلی
ای کشا که از نافه گشایند جرس را
غوغای رقیبان بلب تو عجبی نیست
شاید بشکر راه به بندند مگس را
ای محتسب عقل چو آئی سوی بازار
در مجلس عشاق مده راه عسس را
داری تو بسر ذوق تماشای گلستان
ناچار بگلزار ببر زحمت خس را
جز خوردن حلوا نبود مقصد اغیار
از عشق نباشد خبر ارباب هوس را
ای کاش گرفتار شدی اهل ملامت
تا عیب نگویند بسودای تو کس را
نی را که بهر بند حدیثی است نهانی
محرم نشمرده است مگر نائی و بس را
ما سوخته گانیم و تغافل نه ثوابست
چون برق خدا را مجهان تند فرس را
مقصود وی آشفته بد از عشق شعاعی
موسی که تمنا کرد از طور قبس را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
خبر از حی مگر آورده کسی مجنون را
که گشوده بره قافله جوی خون را
از پی پرسش دل سلسله موئی آمد
تا که زنجیر فرستاد دگر مجنون را
گریه از کشته شدن نیست از آن میگریم
که بشوئی زسرانگشت نشان خون را
گذر قافله بر چشم ترم گر افتد
بعد از این دجله نخوانند دگر جیحون را
بسکه بحرین دویده زغمت درافشاند
به پشیزی نستانند در مکنون را
همه اسباب نشاطم اگر آماده کنند
چون نیائی چه نشاط است دل محزون را
از تو پیوسته تمام است از او گه ناقص
با مه روی تو فرق است مه گردون را
پرده بردار که آن نرگس فتان بیند
تا دگر عیب نگویند من مفتون را
گفت آشفته که زنجیر کند رفع جنون
زلفت آشفته کند از چه دل محزون را
رفع آشفتگی از این دل شیدا نشود
تا مگر وصف کنی آینه بیچون را
علی عالی اعلی ولی و مظهر حق
کاورد پنجه او در حرکت گردون را
که گشوده بره قافله جوی خون را
از پی پرسش دل سلسله موئی آمد
تا که زنجیر فرستاد دگر مجنون را
گریه از کشته شدن نیست از آن میگریم
که بشوئی زسرانگشت نشان خون را
گذر قافله بر چشم ترم گر افتد
بعد از این دجله نخوانند دگر جیحون را
بسکه بحرین دویده زغمت درافشاند
به پشیزی نستانند در مکنون را
همه اسباب نشاطم اگر آماده کنند
چون نیائی چه نشاط است دل محزون را
از تو پیوسته تمام است از او گه ناقص
با مه روی تو فرق است مه گردون را
پرده بردار که آن نرگس فتان بیند
تا دگر عیب نگویند من مفتون را
گفت آشفته که زنجیر کند رفع جنون
زلفت آشفته کند از چه دل محزون را
رفع آشفتگی از این دل شیدا نشود
تا مگر وصف کنی آینه بیچون را
علی عالی اعلی ولی و مظهر حق
کاورد پنجه او در حرکت گردون را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ای رفته و نشناخته قدر دل ما را
باز آی که مردیم زهجر تو خدا را
هر روزه جفا کردی و گفتی که وفا بود
طفلی زوفا فرق نکردی تو جفا را
گردد بجفای تو گرفتار ادیبت
کاداب وفا هیچ نیاموخت شما را
دل خانه حق است خرابش چه پسندی
غم نیست که نشناخته ی خانه خدا را
بختم نشود یار که روی تو ببینم
در منزل خورشید کجا بار سها را
درد از تو و درمان زتو بهر چه طبیبا
در دم بفرستی و کنی منع دوا را
آشفته نگفتم که مکن رخنه بمویش
کاشفته کنی همچو خود آنزلف دو تا را
در مذهب ما خاک نجف آب حیات است
گو خضر طلبکار بود آب بقا را
بر عرض تفاخر کند ار خاک تو شاید
زیرا که در او خانه بود شیر خدا را
باز آی که مردیم زهجر تو خدا را
هر روزه جفا کردی و گفتی که وفا بود
طفلی زوفا فرق نکردی تو جفا را
گردد بجفای تو گرفتار ادیبت
کاداب وفا هیچ نیاموخت شما را
دل خانه حق است خرابش چه پسندی
غم نیست که نشناخته ی خانه خدا را
بختم نشود یار که روی تو ببینم
در منزل خورشید کجا بار سها را
درد از تو و درمان زتو بهر چه طبیبا
در دم بفرستی و کنی منع دوا را
آشفته نگفتم که مکن رخنه بمویش
کاشفته کنی همچو خود آنزلف دو تا را
در مذهب ما خاک نجف آب حیات است
گو خضر طلبکار بود آب بقا را
بر عرض تفاخر کند ار خاک تو شاید
زیرا که در او خانه بود شیر خدا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
که بر زلف سنبل زد این تابها
که داد بگلبرگ این آب ها
که افکند پرتو بآتشکده
که ابرو نموده بمحراب ها
که سودا بزلف نکویان نهاد
که از لعلشان ساخت عنابها
بطاوسها چتر الوان که داد
بکبکان که پوشید سنجاب ها
که پرورد الحان بمزمارو نای
که در پرده ره داد مضراب ها
که از نیش زنبور آورد نوش
که داد از صدف در خوشاب ها
کرامت نگر ساقی میکشان
زیک خم دهد دردها تاب ها
زحسن ازل عشق آمد پدید
فراهم شد از عشق اسباب ها
زهر ذره نورش هویدا بود
چو از پنجره نور مهتاب ها
منجم بگیرد زذرات او
چو از پرتو خور صطرلاب ها
زیک بحر این موجها خواسته است
همه موج ها نقش بر آب ها
زدریا نیند آگه این ماهیان
فتاده زحیرت بگرد آبها
بود شهر علم الهی علی
گشوده زدست علی بابها
تو آشفته سر را ازین در مپیچ
دهد فیض باران نه میزاب ها
که داد بگلبرگ این آب ها
که افکند پرتو بآتشکده
که ابرو نموده بمحراب ها
که سودا بزلف نکویان نهاد
که از لعلشان ساخت عنابها
بطاوسها چتر الوان که داد
بکبکان که پوشید سنجاب ها
که پرورد الحان بمزمارو نای
که در پرده ره داد مضراب ها
که از نیش زنبور آورد نوش
که داد از صدف در خوشاب ها
کرامت نگر ساقی میکشان
زیک خم دهد دردها تاب ها
زحسن ازل عشق آمد پدید
فراهم شد از عشق اسباب ها
زهر ذره نورش هویدا بود
چو از پنجره نور مهتاب ها
منجم بگیرد زذرات او
چو از پرتو خور صطرلاب ها
زیک بحر این موجها خواسته است
همه موج ها نقش بر آب ها
زدریا نیند آگه این ماهیان
فتاده زحیرت بگرد آبها
بود شهر علم الهی علی
گشوده زدست علی بابها
تو آشفته سر را ازین در مپیچ
دهد فیض باران نه میزاب ها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بیا ساقی شراب خوشگواری کرده ام پیدا
شراب خوشگوار بیخماری کرده ام پیدا
زرنج باده دوشین حریف اردردسر دارد
بمیخانه حریف می گساری کرده ام پیدا
شکست ار تار مطرب یا که مزمارش نمیخواند
بقانون دگر در پرده تاری کرده ام پیدا
اگر صیاد ما را عار باشد از شکار ما
برای صید دلها جانشکاری کرده ام پیدا
دلا با مسافر شو ازین کشور بکش مفرش
کزین عالم برون شهر و دیاری کرده ام پیدا
خزان چندانکه میخواهد بتازد اسب در گلشن
برای خویشتن من نوبهاری کرده ام پیدا
بیا یعقوب خاک راه یوسف را بکن سرمه
که من این توتیا را از غباری کرده ام پیدا
اگر گم کرده ی قاتل بیا ای کشته پیش من
که خونت را من از دست نگاری کرده ام پیدا
نخواهم برد منت من زعطاران پی نافه
که من آهوی چین در مرغزاری کرده ام پیدا
رقیب زشت خو باید که باشد پاسبان او
برای حفظ گلشن طرفه خاری کرده ام پیدا
اگر تو حرف حق گفتی و راز از خلق ننهفتی
شدی منصور و از بهر تو داری کرده ام پیدا
سخن بی پرده گو آشفته از زاهد چه میترسی
که من سر خدا را پرده داری کرده ام پیدا
علی داماد پیغمبر در او سر خدا مضمر
که از نسلش شه گلگون سواری کرده ام پیدا
شراب خوشگوار بیخماری کرده ام پیدا
زرنج باده دوشین حریف اردردسر دارد
بمیخانه حریف می گساری کرده ام پیدا
شکست ار تار مطرب یا که مزمارش نمیخواند
بقانون دگر در پرده تاری کرده ام پیدا
اگر صیاد ما را عار باشد از شکار ما
برای صید دلها جانشکاری کرده ام پیدا
دلا با مسافر شو ازین کشور بکش مفرش
کزین عالم برون شهر و دیاری کرده ام پیدا
خزان چندانکه میخواهد بتازد اسب در گلشن
برای خویشتن من نوبهاری کرده ام پیدا
بیا یعقوب خاک راه یوسف را بکن سرمه
که من این توتیا را از غباری کرده ام پیدا
اگر گم کرده ی قاتل بیا ای کشته پیش من
که خونت را من از دست نگاری کرده ام پیدا
نخواهم برد منت من زعطاران پی نافه
که من آهوی چین در مرغزاری کرده ام پیدا
رقیب زشت خو باید که باشد پاسبان او
برای حفظ گلشن طرفه خاری کرده ام پیدا
اگر تو حرف حق گفتی و راز از خلق ننهفتی
شدی منصور و از بهر تو داری کرده ام پیدا
سخن بی پرده گو آشفته از زاهد چه میترسی
که من سر خدا را پرده داری کرده ام پیدا
علی داماد پیغمبر در او سر خدا مضمر
که از نسلش شه گلگون سواری کرده ام پیدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
با رخ تو مقابله کرده ام آفتاب را
تافت ولیک روز کی بیش نداشت تاب را
ای خم زلف اندکی زانمه رو کناره کن
با تو که گفت ای سیه پرده شو آفتاب را
مدرس عشقرا بس است آیت قامت بتان
نیست بجز الف در او خوانده ام آن کتاب را
نوح بران خدایرا کشتی و بحر را بگو
موج مزن بچشم من جلوه مده سراب را
از چه حنای مدعی بر کف دست هشته ای
پنجه بزن بخون من پاک کن این خضاب را
جام بدست میرسد ساقی می پرست را
خیز وداع عقل کن عذر بگوی خواب را
پرده تن حجاب شد از پی دیدن رخت
دست کجا که برکشم از رخ تو حجاب را
سوخت شرار هجر دل شربت وصل تو کجا
تا بنشانم از جگر سوزش و التهاب را
آشفته بسمل تو شد ناوک دیگرش بزن
باز نشان زصید خود حالت اضطراب را
حادثه موج میزند گر همه روزه گو بزن
منکه پناه جسته ام درگه بوتراب را
تافت ولیک روز کی بیش نداشت تاب را
ای خم زلف اندکی زانمه رو کناره کن
با تو که گفت ای سیه پرده شو آفتاب را
مدرس عشقرا بس است آیت قامت بتان
نیست بجز الف در او خوانده ام آن کتاب را
نوح بران خدایرا کشتی و بحر را بگو
موج مزن بچشم من جلوه مده سراب را
از چه حنای مدعی بر کف دست هشته ای
پنجه بزن بخون من پاک کن این خضاب را
جام بدست میرسد ساقی می پرست را
خیز وداع عقل کن عذر بگوی خواب را
پرده تن حجاب شد از پی دیدن رخت
دست کجا که برکشم از رخ تو حجاب را
سوخت شرار هجر دل شربت وصل تو کجا
تا بنشانم از جگر سوزش و التهاب را
آشفته بسمل تو شد ناوک دیگرش بزن
باز نشان زصید خود حالت اضطراب را
حادثه موج میزند گر همه روزه گو بزن
منکه پناه جسته ام درگه بوتراب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
مطرب برقص آورده ی آن لعبت طناز را
گو زهره بشکن در فلک ازرشک امشب ساز را
در بزم اگر تو شاهدی زاهد گذارد زاهدی
آری برقص از بیخودی صوفی شاهد باز را
بینند گر آهو بچین از تیر صیدش می کنند
در چین و موی اوببین آهوی تیرانداز را
من عاشق آن مهوشم مفتون موی دلکشم
عاشق که رسوا میشود پنهان ندارد راز را
آمد بباغ آن گل بدن با نغمه صوت حسن
ای گل تو بگریز از چمن بلبل مکش آواز را
بر تربتم روزی بیا از عشق برگو ماجرا
بشنو زهر بندم جدا چون نی همین آواز را
چون شهد ریزد در آن دو لب آشفته نبود بس عجب
خواند اگر کان شکر کس بعد از این شیراز را
دارد عجایبها بسی این عشق سحر انگیز ما
صعوه بجنگل میدرد در دشت او شهباز را
من صید پر بشکسته ام در دام عشقت خسته ام
چون بند برپا بسته ام امکان کجا پرواز را
در عشقت ای پیمان گسل از گریه کی گردم کسل
شب تا سحر با خون دل بیرون کنم غماز را
ای شهسوار لافتی در دام نفسم مبتلا
بر دفع سحر مفتری بگشا کف اعجاز را
گو زهره بشکن در فلک ازرشک امشب ساز را
در بزم اگر تو شاهدی زاهد گذارد زاهدی
آری برقص از بیخودی صوفی شاهد باز را
بینند گر آهو بچین از تیر صیدش می کنند
در چین و موی اوببین آهوی تیرانداز را
من عاشق آن مهوشم مفتون موی دلکشم
عاشق که رسوا میشود پنهان ندارد راز را
آمد بباغ آن گل بدن با نغمه صوت حسن
ای گل تو بگریز از چمن بلبل مکش آواز را
بر تربتم روزی بیا از عشق برگو ماجرا
بشنو زهر بندم جدا چون نی همین آواز را
چون شهد ریزد در آن دو لب آشفته نبود بس عجب
خواند اگر کان شکر کس بعد از این شیراز را
دارد عجایبها بسی این عشق سحر انگیز ما
صعوه بجنگل میدرد در دشت او شهباز را
من صید پر بشکسته ام در دام عشقت خسته ام
چون بند برپا بسته ام امکان کجا پرواز را
در عشقت ای پیمان گسل از گریه کی گردم کسل
شب تا سحر با خون دل بیرون کنم غماز را
ای شهسوار لافتی در دام نفسم مبتلا
بر دفع سحر مفتری بگشا کف اعجاز را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
پند بیهوده مگو ناصح بیهوش را
آتشی هست که می آرد در جوش مرا
ضیمران رویدم از گلشن خاطر همه شب
در ضمیراست چه آنزلف بناگوش مرا
همه شب دست در آغوش رقیبان تا صبح
وه که یکشب نشدی دست در آغوش مرا
روزگاریست که چون خاک نشینم برهت
کردی از صحبت اغیار فراموش مرا
نه پس از هجر بود وصلی و نوش از پس نیش
خورده ام نیش بسی لطف کن آن نوش مرا
گفت آشفته تو با من چکنی حور طمع
یوسفم من بزر ناسره مفروش مرا
رحمی ای ساقی میخانه وحدت رحمی
بیکی ساغر مستانه ببر هوشمرا
سرو گو جامه سبز چمنی را برکن
که چمد در چمن آن سرو قباپوش مرا
دوش بود آن بر دوشم همه شب در آغوش
کی رود از نظر آن لطف بر دوش مرا
آتشی هست که می آرد در جوش مرا
ضیمران رویدم از گلشن خاطر همه شب
در ضمیراست چه آنزلف بناگوش مرا
همه شب دست در آغوش رقیبان تا صبح
وه که یکشب نشدی دست در آغوش مرا
روزگاریست که چون خاک نشینم برهت
کردی از صحبت اغیار فراموش مرا
نه پس از هجر بود وصلی و نوش از پس نیش
خورده ام نیش بسی لطف کن آن نوش مرا
گفت آشفته تو با من چکنی حور طمع
یوسفم من بزر ناسره مفروش مرا
رحمی ای ساقی میخانه وحدت رحمی
بیکی ساغر مستانه ببر هوشمرا
سرو گو جامه سبز چمنی را برکن
که چمد در چمن آن سرو قباپوش مرا
دوش بود آن بر دوشم همه شب در آغوش
کی رود از نظر آن لطف بر دوش مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چند غواص بری گوهر عمانی را
طلب از شط قدح جوهر رمانی را
نقش روی تو بچین برده مبرهن کردم
تا که بر صفحه شکستم قلم مانی را
به نگه راز درون مردم چشمت دانست
این سیه از که بیاموخت زبان دانی را
زاهد شهر از آن مجتنب آمد زشراب
که محک آمد می جوهر انسانی را
عندلیبی که بگلزار و بگل نغمه سراست
از گل روی تو آموخت نوا خوانی را
موج دریا ببرد طالب گوهر بشعف
بخرد طالب جانان خطر جانی را
قرص خوررا برباید زسرخوان فلک
چند درویش خورد انده بی نانی را
عندلیبا تو چو آشفته گل باقی جوی
بیهده یار چه خوانی تو گل فانی را
علم نصرمن الله بکش از نام علی
تا بسوزی زشرر رایت عثمانی را
طلب از شط قدح جوهر رمانی را
نقش روی تو بچین برده مبرهن کردم
تا که بر صفحه شکستم قلم مانی را
به نگه راز درون مردم چشمت دانست
این سیه از که بیاموخت زبان دانی را
زاهد شهر از آن مجتنب آمد زشراب
که محک آمد می جوهر انسانی را
عندلیبی که بگلزار و بگل نغمه سراست
از گل روی تو آموخت نوا خوانی را
موج دریا ببرد طالب گوهر بشعف
بخرد طالب جانان خطر جانی را
قرص خوررا برباید زسرخوان فلک
چند درویش خورد انده بی نانی را
عندلیبا تو چو آشفته گل باقی جوی
بیهده یار چه خوانی تو گل فانی را
علم نصرمن الله بکش از نام علی
تا بسوزی زشرر رایت عثمانی را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
جامه پوشید و بیاراست قد رعنا را
پرده افکند و عیان کرد رخ زیبا را
ترک یغمائی اگر غارت یک خانه کند
نازم آن را که به یغما ببرد یغما را
هر که دارد چو تو غلمان بهشتی امروز
هوس جنت و حورش نبود فردا را
چشم مخمور شراب است گرت از می دوش
ساقی لعل تو بگرفته به کف صهبا را
برسر کوی تو گاهی چو صبا میگذرم
زهره ی کو که نهم بر سر کویت پا را
آخر ای مجمع خوبی و لطافت روزی
زان خم زلف بجو حال دل شیدا را
ای حکیم از چه کنی منع از آن رخسارم
منع از دیدن خورشید مکن حربا را
پرده بردار که تا پرده مردم بدری
تا دگر عیب نگویند من رسوا را
گفتی آشفته زسر آتش سودا بگذار
گرچه سر میرود از سر ننهم سودا را
من که مستم زشراب غم عشق حیدر
پشت پائی زده ام دنیی و هم عقبی را
پرده افکند و عیان کرد رخ زیبا را
ترک یغمائی اگر غارت یک خانه کند
نازم آن را که به یغما ببرد یغما را
هر که دارد چو تو غلمان بهشتی امروز
هوس جنت و حورش نبود فردا را
چشم مخمور شراب است گرت از می دوش
ساقی لعل تو بگرفته به کف صهبا را
برسر کوی تو گاهی چو صبا میگذرم
زهره ی کو که نهم بر سر کویت پا را
آخر ای مجمع خوبی و لطافت روزی
زان خم زلف بجو حال دل شیدا را
ای حکیم از چه کنی منع از آن رخسارم
منع از دیدن خورشید مکن حربا را
پرده بردار که تا پرده مردم بدری
تا دگر عیب نگویند من رسوا را
گفتی آشفته زسر آتش سودا بگذار
گرچه سر میرود از سر ننهم سودا را
من که مستم زشراب غم عشق حیدر
پشت پائی زده ام دنیی و هم عقبی را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دوری از هم نفسان اندکی از خانه ما
کامشب افراشت علم برق بکاشانه ما
ساقی میکده چون می بحریفان پیمود
عوض باده شرر ریخت به پیمانه ما
نه سر زلف بتانست که دست ازلی
ساخت زنجیر برای دل دیوانه ما
دیده آگاه شد از سوز درون طوفان کرد
آه اگر فاش شود پیش کس افسانه ما
من ببحرین غمش بیهده در غرقابم
زانکه غواص دگر برده دردانه ما
پیر میخانه سحر مژده بمستان میداد
که خطابخش بود عفو کریمانه ما
دل و دین عقل و خرد گو بنهد طالب دوست
جان بتنها نسزد تحفه جانانه ما
نه حمامم که بگندم بفریبد دامم
زلف دام است و بود خال سیه دانه ما
همه خاموش نشینند ملایک از ذکر
بفلک گر برسد نعره مستانه ما
خواست از پیر مغان سالکی اکسیر مراد
گفت خاکست بر همت مردانه ما
هندوی آتش عشقست دل آشفته
شمع هر جمع نسوزد پر پروانه را
عشق چه مشعله طور ازل نور علی
که بود روشن از او در دو جهان خانه ما
کامشب افراشت علم برق بکاشانه ما
ساقی میکده چون می بحریفان پیمود
عوض باده شرر ریخت به پیمانه ما
نه سر زلف بتانست که دست ازلی
ساخت زنجیر برای دل دیوانه ما
دیده آگاه شد از سوز درون طوفان کرد
آه اگر فاش شود پیش کس افسانه ما
من ببحرین غمش بیهده در غرقابم
زانکه غواص دگر برده دردانه ما
پیر میخانه سحر مژده بمستان میداد
که خطابخش بود عفو کریمانه ما
دل و دین عقل و خرد گو بنهد طالب دوست
جان بتنها نسزد تحفه جانانه ما
نه حمامم که بگندم بفریبد دامم
زلف دام است و بود خال سیه دانه ما
همه خاموش نشینند ملایک از ذکر
بفلک گر برسد نعره مستانه ما
خواست از پیر مغان سالکی اکسیر مراد
گفت خاکست بر همت مردانه ما
هندوی آتش عشقست دل آشفته
شمع هر جمع نسوزد پر پروانه را
عشق چه مشعله طور ازل نور علی
که بود روشن از او در دو جهان خانه ما