عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۳
مست عشقت به خود نیاید باز
ور ببری سرش چو شمع به گاز
ای به نیکی ز خوب رویان فرد
وی به خوبی ز نیکوان ممتاز
هر که در سایهٔ تو باشد نیست
روز او را به آفتاب نیاز
هر که را عشق تو طهارت داد
در دو عالم نیافت جای نماز
قبله چون روی تست عاشق را
دل به سوی تو به که رو به حجاز
عشق تو در درون ما ازلی‌ست
ما نه اکنون همی کنیم آغاز
هیچ بی‌درد را نخواهد عشق
هیچ گنجشک را نگیرد باز
عشق بر من ببست راه وصال
شیر بر سگ نمی‌کند در باز
تا سخن از پی تو می‌گویم
بلبل از بهر گل کند آواز
عشق سلطان قاهر است و کند
صد چو محمود را غلام ایاز
همچو فرهاد بی‌نوایی را
عشق با خسروان کند انباز
هر که از بهر تو نگفت سخن
سخنش در حقیقت است مجاز
دلم از قوس ابروت آن دید
که هدف از کمان تیرانداز
به تو حسن تو ره نمود مرا
بوی مشک است مشک را غماز
نوبت تست سیف فرغانی
به سخن شور در جهان انداز
کآفرین می‌کنند بر سخنت
شکر از مصر و سعدی از شیراز
سوز اهل نیاز نشناسد
متنعم درون پردهٔ ناز
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۴
ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
عشق تو چون آتش و فراق تو جان سوز
شوق لقاء تو بادهٔ طرب انگیز
عشق جمال تو آتشی است جهان سوز
در دل مجنون چه سوز بود زلیلی
هست مرا از تو ای نگار همان سوز
خلق جهان مختلف شدند نگارا
پرده برانداز از آن یقین گمان سوز
کرد سیه دل مرا به دود ملامت
عقل که چون هیزم تر است گران سوز
رو غم آن ماه‌رو مخور که ندارد
هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز
در ره سودای او مباش کم از شمع
گر نکشندت برو بمیر در آن سوز
با که توان گفت سر عشق چو با خود
دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز
در سخن ار گرم گشت سیف از آن گشت
تا به دلی در فتد ازین سخنان سوز
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۵
ایا به حسن چو شیرین به ملک چون پرویز
قد تو سرو روان است و سرو تو گل ریز
به روزگار تو جز عاشقی کنم نسزد
به عهد خسرو چون کار خر کند شبدیز؟
اگر زلعل تو مستان عشق نقل خوهند
بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز
بریز پای میاور چو خاک و برمگذر
مرا که نیست به جز دامن تو دست آویز
گرم به تیغ برانی ز پیش تو نروم
نه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیز
من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب
نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز
کسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلش
از آب گرد برآرد به آه دردآمیز
به عهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی
که مرده خفته نماند به روز رستاخیز
از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد
چو وجد گفتهٔ شیرین اوست شورانگیز
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۶
جرعه‌ای می نخورده از دستش
بیخودم کرد نرگس مستش
هر که از جام عشق او می‌خورد
توبه گر سنگ بود بشکستش
به کسی مبتلا شدم که نرست
مرغ از دام و ماهی از شستش
به همه جای می‌رود حکمش
به همه کس همی رسد دستش
از عنایت مپرس کن معنی
نیست در حق بنده گر هستش
هر که عاشق نشد، به دامن دوست
نرسد دست همت پستش
سیف از مشک بوی دوست شنید
بر گریبان خویشتن بستش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۷
گر چه جان می‌دهم از آرزوی دیدارش
جان نو داد به من صورت معنی‌دارش
بنگر آن دایرهٔ روی و برو نقطهٔ خال
دست تقدیر به صد لطف زده پرگارش
بوستانی‌ست که قدر شکر و گل بشکست
ناردان لب و رخسارهٔ چون گلنارش
ملک خسرو برود در هوس بندگیش
آب شیرین ببرد لعل شکر گفتارش
نقد جان رفت درین کار خریدارش را
برو ای حسن و دگر تیز مکن بازارش
از پی نصرت سلطان جمالش جمع است
لشکر حسن به زیر علم دستارش
تا غم تلخ گوارش نخوری یکچندی
کام شیرین نکنی از لب شکربارش
عشق دردی‌ست که چون کرد کسی را بیمار
گر بمیرد نخوهد صحت خود بیمارش
لوح ما از قلم دوست نه آن نقش گرفت
کآب بر وی گذرد محو کند آثارش
آنچه داری به کف و آنچه نداری جز دوست
گر نیاید، مطلب ور برود، بگذارش
سیف فرغانی نزدیک همه زنده‌دلان
مرده‌ای باش اگر جان ندهی در کارش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۸
قند خجل می‌شود از لب چون شکرش
قوت دل می‌دهد بوسهٔ جان پرورش
زهر غمش می‌خورم بوک به شیرین لبان
کام دلم خوش کند پستهٔ پر شکرش
لذت قند و نبات چاشنیی از لبش
چشمهٔ آب حیوة رشحهٔ لعل ترش
از دهنش قند ریخت لعل شکربار او
در قدمش مشک بیخت زلف پریشان سرش
دل شده را قوت جان از لب لعل وی است
هر که بهشتی بود آب دهد کوثرش
پرده ز رخ بر گرفت دوش شبم روز کرد
معنی خورشید داشت صورت مه پیکرش
از کله و از قبا هست برون یار ما
یار شما خرگهی‌ست خیمه بود چادرش
در بر او دیگری می‌خورد آب حیوة
ما چو گدایان کوی نان طلبیم از درش
دعوی عشق تو کرد سیف و به تو جان بداد
گر چه نگوید دروغ هیچ مکن باورش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۵۹
شبی از مجلس مستان برآمد نالهٔ چنگش
رسید از غایت تیزی به گوش زهره آهنگش
چو بشنودم سماع او، نگردد کم، نخواهد شد
ز چشم ژالهٔ اشک وز گوشم نالهٔ چنگش
چگونه گلستان گوید کسی آن دلستانی را
که گل با رنگ و بوی خود نموداری است از رنگش
لب شیرین آن دلبر در آغشته است پنداری
به آب چشمهٔ حیوان شکر در پستهٔ تنگش
کفی از خاک پای او به دست پادشا ندهم
وگر چون من گدایی را دهد گوهر به همسنگش
مشهر کردمی خود را چو شعر خویش در عالم
بنام عاشقی او گر از من نامدی ننگش
فغان از سیف فرغانی برآمد ناگهان گویی
به گوش عاشقان آمد سحرگه نالهٔ چنگش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۰
ترکی است یار من که نداند کس از گلش
او تندخو و بنده نه مرد تحملش
پسته دهان که در سخن و خنده می‌شود
ز آن پسته پر شکر طبق روی چون گلش
پایان زلف جعد پریشان سرش ندید
چندانک دور کرد دل اندر تسلسلش
بی او ز زندگانی چون سیر گشته‌ام
ز آن جان خطاب می‌کنم اندر ترسلش
چندین هزار ترک تتاری نغوله را
گیسو بریده بینی از آشوب کاکلش
آهوی جان بنده چراگاه خویش یافت
بر برگ گل چو مشک بیفشاند سنبلش
دیوانه‌ای شود که نیاید به هوش باز
هر عاقلی که دید به مستی شمایلش
هر صورتی که نقش کند در ضمیر من
اندیشه بر خطا بود اندر تخیلش
او زیور عروس جمال خود است و نیست
بهر مزید حسن به زیور تجملش
او شاه بیت نظم جهان است زینهار
جز مهر و مه ردیف مکن در تغزلش
آن کس که اسب در پی این شهسوار راند
رختش به آب رفت و خر افتاد بر پلش
جان برد و عشوه داد و همه ساله آن بود
با او تقرب من و با من تفضلش
با گلستان چهرهٔ او فارغ است سیف
از بوستان و حسن گل و بانگ بلبلش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۱
آنچه ز تست حال من گفت نمی‌توانمش
چون تو بمن نمی‌رسی من به تو چون رسانمش
هر نفسم فراق تو وعده به محنتی کند
هر چه به من رسد ز تو دولت خویشن دانمش
زهرم اگر دهی خورم چون شکر و ز غیر تو
گر شکری رسد به من همچو مگس برانمش
زخم گر از تو آیدم مرهم روح سازمش
رنج چو از تو باشدم راحت خویش خوانمش
ملکم اگر جهان بود ترک کنم برای تو
اسبم اگر فلک بود در پی تو دوانمش
تیر که از کمان تو در طرفی روان شود
برکنم از نشانه و در دل خود نشانمش
مرد طبیب را خبر از تپش جگر دهد
خون دلی که همچو اشک از مژه می‌چکانمش
دل به تو داده‌ام ولی باز درین ترددم
تا به تو چون گذارمش یا ز تو چون ستانمش
سیف اگر ز بهر تو مال فدا کند، مرا
«دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش»
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۲
چو شد به خنده شکر بار پستهٔ دهنش
شد آب لطف روان از لب چه ذقنش
از آنش آب دهن چون جلاب شیرین است
که هست همچو شکر مغز پستهٔ دهنش
گشاده شست جفا ابروی کمان شکلش
کشیده تیر مژه نرگس سپه شکنش
کمان ابروی او تیر غمزه‌ای نزند
که دل نگیرد همچون هدف به خویشتنش
بر آفتاب کجا سایه افگند هرگز
مهی که مطلع حسن است جیب پیرهنش
برهنه گر شود آب روان جان بینی
چو در پیاله شراب از قرابهٔ بدنش
چو زیر برگ بنفشه گل سپید بود
به زیر موی چو شعر سیه، حریر تنش
به زیر هر شکنش عنبر است خرواری
که باربند عبیر است زلف چون رسنش
میان آتش شوقند و آب دیده هنوز
به زیر خاک شهیدان سوخته کفنش
مرا که در طلبش خضروار می‌گشتم
چو آب حیوان ناگاه بود یافتنش
کجا رسم ز لب او به بوسه‌ای چو دمی
«رها نمی‌کند ایام در کنار منش»
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۳
چون برآمد آفتاب از مشرق پیراهنش
ماه رقاصی کند چون ذره در پیرامنش
از لباس بخت عریانم و گرنه کردمی
دست در آغوش او بی‌زحمت پیراهنش
دست بختم برفشاند آستین تا ساق عرش
گر بگیرد پای او گردم به سر چون دامنش
نرگس اندر بوستان رخسارهٔ او دید و گفت
حال بلبل بین و با گل عمر ضایع کردنش
راستی جز شربت وصلش مرا دارد زیان
گر طبیبم احتما فرماید از غم خوردنش
ز آرزوی او همی خواهد که همچون ماهتاب
افتد از بام فلک خورشید اندر روزنش
وصل و هجر دوست می‌کوشند هر یک تا کنند
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
با قد و بالای آن مه سرو را ای باغبان
یا به جای خویش بنشان یا ز بستان برکنش
دامن دلهای ما پر خار انده کرد باز
آن که هر ساعت کند پیراهنی پر گل تنش
گر ملامت گر نداند حال شبهای مرا
ز آفتاب روی او چون روز گردد روشنش
سیف فرغانی بدو نامه نمی‌یارد نوشت
ای صبا هر صبحدم می‌بر سلامی از منش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۴
من ز عشق تو رستم از غم خویش
ور بمیرم گرفته‌ام کم خویش
در درون خراب من بنگر
لمن الملک بشنو از غم خویش
زیر ابروت ماه رخسارت
بدر دارد هلال در خم خویش
کای تو در کار دیگران همه چشم
نیک بنگر به کار درهم خویش
بی‌من ار زنده ای به جان و به طبع
تا نمیری بدار ماتم خویش
ور سلیمان دیو خود باشی
ای تو سلطان ملک عالم خویش،
همچو انگشت خود یدالله را
یابی اندر میان خاتم خویش
شمع ارواح مرده را چو مسیح
زنده می‌کن چو آتش از دم خویش
همت اندر طلب مقدم دار
می‌رو اندر پی مقدم خویش
هر دم اندر سفر همی کن شاد
عالمی را به فر مقدم خویش
گر دلی خسته یابی از غم عشق
رو از آن خسته جوی مرهم خویش
دوست را گرنه‌ای تو نامحرم
سر عشقش مگو به محرم خویش
سیف فرغانی اندرین پرده
هیچ ازین تیزتر مکن بم خویش
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۶
مرا که در تن بی‌قوت است جانی خشک
ز عشق دیدهٔ تر دارم و دهانی خشک
تو را به مثل من ای دوست میل چون باشد
که حاصلم همه چشمی تر است و جانی خشک
ز چشم بر رخم از عشق آن دو لالهٔ تر
مدام آب بقم خورده زعفرانی خشک
درو ز سیل بلایی بترس اگر یابی
ز آب دیدهٔ من بر زمین مکانی خشک
اگر لب و دهن من به بوسه تر نکنی
بپرسش من مسکین کم از زبانی خشک؟
بر توانگر و درویش شکر کم گوید
گدا چو از در حاتم رود به نانی خشک
به آب لطف تو نانم چو تر نشد کردم
همای‌وار قناعت به استخوانی خشک
ز خون دیده و سوز جگر چو مرغابی
منم به دام زمانی تر و زمانی خشک
ز سوز عشق رخ زرد و اشک رنگینم
بسان آبی تر دان و ناردانی خشک
سحاب‌وار به اشکی کنم جهانی تر
چو آفتاب به تابی کنم جهانی خشک
ز آه گرمم در چشمهٔ دهان آبی
نماند تا به زبان تر کنم لبانی خشک
مرا به وصل خود ای میوهٔ دل آبی ده
از آنکه بر ندهد هیچ بوستانی خشک
میان زمرهٔ عشاق سیف فرغانی
چو بر کنارهٔ بام است ناودانی خشک
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۷
هلال حسن به عهد رخ تو یافت کمال
که هم جمال جهانی و هم جهان جمال
ز روی پرده برافگن که خلق را عید است
هلال ابروی تو همچو غرهٔ شوال
محیط لطف چو دریا مدام در موج است
میان دایرهٔ روی تو ز نقطهٔ خال
رخ تو بر طبق روی تو بدان ماند
که بر رخ گل سرخ است روی لالهٔ آل
ز نور چهرهٔ تو پرتوی مه و خورشید
ز قوس ابروی تو گوشه‌ای کمان هلال
به پیش تست مکدر چو سیل و تیره چو زنگ
به روشنی اگر آیینه باشد آب زلال
ز خرقه‌ها بدر آیند چون کند تاثیر
شراب عشق تو در صوفیان صاحب حال
به وصف آن دهن و لب کجا بود قدرت
مرا که لکنت عجز است در زبان مقال
گدای کوی توام کی بود چو من درویش
به نزد چون تو توانگر عزیز همچون مال
ز شاخ بید کجا بادزن کند سلطان
وگرچه مروحه گردان ترک اوست شمال
چو کوزه ز آب وصالت دهان من پر کن
به قطره‌ای دو که لب خشک مانده‌ام چو سفال
رخ تو دید و بنالید سیف فرغانی
چو گل شکفت مگو عندلیب را که منال
بیا که در شب هجران تو بسی دیدیم
«جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال»
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۸
دل ز غمت زنده شد ای غم تو جان دل
نام تو آرام جان درد تو درمان دل
من به تو اولی که تو آن منی آن من
دل به تو لایق که تو آن دلی آن دل
عشق ستمکار تو رفته به پیکار جان
شوق جگر خوار تو آمده مهمان دل
تر کنم از آب چشم روی چونان خشک را
چون جگری بیش نیست سوخته بر خوان دل
بنده ز پیوند جان حبل تعلق برید
تا سر زلف تو شد سلسله جنبان دل
انده دنیا نداد دامن جانم ز دست
تا غم تو برنکرد سر ز گریبان دل
عشق تو چون چتر خویش بر سر جان باز کرد
سر به فلک برکشید سنجق سلطان دل
روی ز چشمم مپوش تا نتواند فگند
کفر سر زلف تو رخنه در ایمان دل
تا برهاند مرا ز انده من سالهاست
تا غم تو می‌کشد تنگی زندان دل
از صدف لفظ خویش معنی چون در دهد
گوهر شعرم که یافت پرورش از کان دل
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۶۹
ای ز زلفت حلقه‌ای بر پای دل
گر درین حلقه نباشد وای دل
هر که را سودای تو در سر بود
در دوکونش می‌نگنجد پای دل
غرقهٔ گرداب حیرت از تو شد
کشتی اندیشه در دریای دل
آن سعادت کو که بتوانیم گفت
با تو ای شادی جان غمهای دل
نه دلم را در غمت پروای من
نه مرا در عشق تو پروای دل
رفته همچون آب در اجزای خاک
آتش عشق تو در اجزای دل
چون غمت را غیر دل جایی نبود
هست دل جای غم و غم جای دل
هر دو عالم چیست نزد عارفان
ذره‌ای گم گشته در صحرای دل
سیف فرغانی چو حلقه بسته‌دار
جان خود پیوسته بر درهای دل
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۰
تنی داری بسان خرمن گل
عرق از وی روان چون روغن گل
صبا از رشک اندام چو آبت
فگنده آتش اندر خرمن گل
چمن از خجلت روی چو ماهت
شکسته چون بنفشه گردن گل
گر از رویت بهار آگاه باشد
پشیمان گردد از آوردن گل
به سیل تیره ابر نوبهاری
بریزد آب روی روشن گل
غم تو در گریبان دل من
چو خار آویخته در دامن گل
منم از خوردن غمهای تو شاد
چو زنبور عسل از خوردن گل
اگر از خاک کویت بو بگیرد
قبای غنچه و پیراهن گل
چو در برگ از خزان زردی فزاید
ز روح نامیه اندر تن گل
مها از سیف فرغانی میازار
نخواهد عندلیب آزردن گل
گلت را همچو بلبل دوست‌دارست
جعل باشد نه بلبل دشمن گل
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۱
چو بیند روی تو ای نازنین گل
کند بر تو هزاران آفرین گل
تو با این حسن اگر در گلشن آیی
نهد پیش رخت رو بر زمین گل
اگر بلبل کند ذکر تو در باغ
ز نامت نقش گیرد چون نگین گل
چو از ذکر لبت شیرین کند کام
شود در حلق زنبور انگبین گل
گلی تو از گریبان تا به دامن
بهر جانب بریز از آستین گل
اگر در خانه گل خواهی به هر وقت
برو آیینه برگیر و ببین گل
ندارد باغ جنت همچو تو سرو
نباشد شاخ طوبی را چنین گل
به رنگ و بو چو تو نبود که چون تو
خط و خالی ندارد عنبرین گل
اگر با من نشینی عیب نبود
که دایم خار دارد همنشین گل
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۲
چو روی تو گل رنگین ندیدم
تو را چون گل وفا آیین ندیدم
من اندر مرکز رخسار خوبان
چو خالت نقطهٔ مشکین ندیدم
ندیدم چون تو کس یا کس چو تو نیست
ز مشغولی به مه پروین ندیدم
چو تو ای بت رخت را سجده کرده
بت سنگین دل سیمین ندیدم
برآرم نعرهٔ عشقت چو فرهاد
که چون تو خسرو شیرین ندیدم
چو تو در روم نبود دلستانی
نه اندر چین ولی من چین ندیدم
به سوی سیف فرغانی نظر کن
که چون او عاشق مسکین ندیدم
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۴
تا نقش تو هست در ضمیرم
نقش دگری کجا پذیرم
آن هندوی چشم را غلامم
و آن کافر زلف را اسیرم
چشم تو به غمزهٔ دلاویز
مستی است که می‌زند به تیرم
ای عشق مناسبت نگه‌دار
او محتشم است و من فقیرم
صدسال اگر بسوزم از عشق
و این خود صفتی است ناگزیرم،
باشد چو چراغ حاصلم آن
کاخر چو بسوختم بمیرم
گر عشق بسوزدم عجب نیست
کو آتش تیز و من حریرم
شمعم که به عاقبت درین سوز
هم کشته شوم اگر نمیرم
در گوش نکردم از جوانی
پندی که بداد عقل پیرم
برخاسته‌ام بدان کزین پس
«بنشینم و صبر پیش گیرم»
دل زنده به عشق تست غم نیست
گر من ز محبتت بمیرم